پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۳

فصل 6 از کتاب دنياي عمودي من

فصل 6
زير گرفتن مار
برودپيک از طريق قلل شمالي و مرکزي- 1984

- اگر فقط اسممان را در برنامه کي 2 بگنجانيد، چقدر پول بايد بپردازيم؟
استفان ورنر براي مدتي فکر کرد : هر نفر حدود 1000 دلار.
ورنر سويسي است و سفرهاي تجاري را به هيماليا ترتيب مي دهد. او بخوبي ارزش پول را مي‌داند و مي‌بايست به ما تخفيف داده باشد. محاسبات کامپيوتري براي تبديل دلار به فرانک سوئيس و به زلويت، و همچنين تصور تدارکات و سازمان‌ دهي هولناکي که براي هر برنامه‌اي مورد نياز است در مغزمان شروع شد. فقط يک جواب وجود داشت:
- ما مي‌آييم. اسم ما را هم بدهيد.
شرايط سويسي‌ها بطور غير معمولي جذاب بود. وويتک و من مي‌بايست فقط براي تهيه مجوز که خدا مي‌داند چقدر طول مي‌کشيد آن مقدار را بپردازيم. تنها کاري که باقي مي‌ماند اين بود که مقداري از خريدمان را با زلويت در کشور خودمان انجام دهيم و سپس ورنر را در اسلام آباد ملاقات کنيم. مزيت بزرگ ديگر اين بود که ورنر ابدا" کاري نداشت که ما در کوهستان چه کار مي‌کنيم، زيرا من و وويتک کاملا" مصر بوديم کوهنوردي دو نفره خود را ادامه دهيم. يانوژ ماژر از کاتوويچ نيز برنامه اي را در همان منطقه سرپرستي مي‌کرد. آنها چهار نفره به برود پيک مي‌رفتند. بنابراين تصميم گرفتيم براي تدارکات اوليه کارها را تقسيم کنيم. کار مشترک بسيار آسانتر است.
اما هيچ چيز در لهستان زماني که شما خود را آماده يک برنامه بزرگ مي‌کنيد آسان نيست. بخصوص اينکه همه چيز کمياب بود، علي الخصوص گوشت. در اين مورد يک مکالمه که براي تهيه مجوز گوشت اضافي در يک اداره بسيار مهم انجام گرفت براي ابد در مغزم حک شده است. بعد از يک مشاجره طولاني در جلوي در ورودي بالاخره خود را در مقابل ميز رئيس که در صندلي‌اش لم داده بود ديدم. او مختصر و مفيد گفت: همه اين کارها دقيقا" براي چيست؟
بنابراين من هم با احترام به وقت گرانبهاي آقاي رئيس که همة‌ کارها به او وابسته است، وضع خود را به طور مختصر توضيح دادم:
- ما بزودي عازم سفري به هيماليا هستيم. و مجبوريم گوشت تهيه کنيم. کارت تهيه گوشت نفرات براي ما کافي نيست. لذا، همچنان که قبلا" هم صورت گرفته، به کمک اداره شما اميدوار هستيم.
همينطور که صحبت مي‌کردم متوجه شدم يک احساس ناخوشايند در صورت رئيس بسيار مهم موج مي‌زند. ابروهايش را در هم کشيد و حتي نگذاشت حرفم تمام شود.
- بسيار خوب! وقت آنست که به اين کمکها پايان داده شود. وقتي من بخواهم به يک سفر کوهنوردي بروم از کارت سهميه‌ام در طول سال کمتر استفاده مي‌کنم و بعد مي‌روم و کنسروهاي مورد احتياجم را مي‌خرم. و شما آمده‌ايد که سهميه مخصوص بگيريد!
و او براحتي مرا از دفترش بيرون انداخت. جايي که من مجبور بودم اوضاع را دوباره رو به راه کنم، زيرا بدون آن گوشت ممکن نبود بتوانيم به طرف پاکستان پرواز کنيم. بعد از اينکه از رئيس نااميد شدم، تصميم گرفتم به سراغ خانمي بروم که نهايتا" او سهميه مخصوص را در نظر مي‌گرفت. روز بعد با يک جعبه شوکولات، يک دسته گل، يک پرچم سه‌گوش يادگاري از باشگاهمان و يک تقاضا به ملاقات او رفتم. خواستم درک کند که اين يک سفر يا گذراندن تعطيلات معمولي نيست، بلکه واقعا" مهم است.
او گفت: بگذاريد به عهده من. يک جوري درستش مي‌کنم.
چطور انجام داد، نمي‌دانم. شايد اين رئيس بسيار مهم را زير انبوهي از تقاضاها دفن کرد، تا بتواند امضاي بسيار مهم رئيس را بدست آورد. زياد مهم نيست، اصل قضيه اين بود که او موفق شد.
وسايلمان با يک کاميون مرسدس بنز 506 منتقل شد. به ازاي چند دلار در روز و شانس ديدن يخچال بالترو، ريسيک وارچکي و تومک اسوياتوسکي قبول کردند تا جايي که جاده وجود دارد وسايل ما را حمل کنند. همه چيز مثل ساعت کار مي‌کرد. ما به اسلام‌آباد پرواز کرديم، يکروز بعد ريسيک و تومک در پشت فرمان مرسدسشان رسيدند! استفان ورنر از قبل آنجا بود. بعد يک اتفاق ناخوشايند افتاد.
وزارت توريسم براحتي نمي‌خواست با گنجاندن نام ما در فهرست هيئت سوئيسي موافقت کند. آيا بعلت صعود ما به گاشربروم 2 در سال گذشته بود؟ گمان مي‌کنم علت اصلي مهمتر از اين موضوع بوده باشد. تيمهاي بين‌المللي و افرادي که جداگانه و بتنهايي به فهرست اسامي تيم اضافه مي‌شدند کم کم با مخالفت رو به رو شده بودند. يک کوهنورد با يک تيم مي‌آمد، سپس اسمش را در تيم ديگري نيز ثبت مي‌کرد و بدين ترتيب در يک فصل دو قله را صعود مي‌کرد. و اين امر با منافع پاکستان در تضاد قرار داشت.
طبيعتا آنها در اسلام‌آباد مايل بودند براي هر قله يک تيم کاملا" جداگانه اعزام شود که در نتيجه، هزينه جداگانه‌اي براي مجوز، شرکت خدماتي، باربران و غيره پرداخت شود. اصلا" جاي تعجب نداشت. پاکستان کشور ثروتمندي نيست.
نه ورنر و نه ما نمي‌توانستيم هيچ کاري براي الحاق به تيم کي 2 انجام دهيم. اما ما مجوز صعود به گاشربروم 4 را داشتيم و بعنوان بخشش ما را در زمره تيم يانوژ ماژر به برود پيک قبول کردند. لذا ما فقط تيممان را عوض کرديم.
اين چيزي نبود که به آن اميد بسته بودم. من قبلا" برود پيک را صعود کرده بودم، اگر چه از مسير عادي، و کاملا" غيرقانوني. اما آنرا صعود کرده بودم. حداقل اينبار مي‌توانستم بطور قانوني از يک مسير جديد، شايد با يک عبور سرتاسري از تمام قله‌هاي آن، برود پيک را صعود کنم. به هر حال مي‌توانستيم با برود پيک شروع نموده و سپس به گاشربروم 4 برويم.
گاشربروم گاشربروم 44 فقط 7920 متر ارتفاع دارد، و در نتيجه در شمار 14 هشت‌هزار متري که هم اکنون به صعودشان اميد داشتم قرار نداشت. اما، با آن ديواره درخشان که تا آنموقع صعود نشده بود، مانند يک آهنربا هر کسي را که به سمت کي 2 و گاشربروم ها مي‌رفت به خود جذب مي‌کرد. از لحظه‌اي که براي اولين بار آنرا ديدم مرا راحت نگذاشته بود. من و وويتک تصميم داشتيم بعد از برود پيک تلاشي بر روي آن انجام دهيم.
اما اول مي‌بايست به بارگاه اصلي برسيم. در دقايق آخر ريسيک و تومک برنامة خود را عوض کردند و گفتند که بايد به لهستان باز گردند. ولي قول دادند، طبق توافق اوليه، براي برگرداندن بارها دوباره به آنجا بيايند. اين موضوع کمي ناراحتمان کرد. فقط600 کيلومتر از اسلام‌آباد تا اسکاردو فاصله است. حال مي‌بايست يا يک کاميون پاکستاني را با نرخ بالا کرايه کنيم يا مرسدس را خودمان برانيم. خوشبختانه يک نفر از اعضاء تيم، يک اتريشي بنام ادک وشترلوند يک گواهينامه رانندگي تجاري داشت. ما ساعت 4 بعدازظهر از اسلام‌آباد خارج شديم و تمام شب را رانندگي کرديم. تا ساعت 4 صبح من رانندگي کردم و سپس ادک، تا من خودم را در بارها جاي دهم و براي چند ساعتي بخوابم. ساعت 8 صبح دوباره من رانندگي مي‌کردم. رانندگي مردم محلي مو بر تنمان سيخ مي‌کرد. و جاده نيز ترسناک و خسته‌کننده بود. در يک طرف کوه و در طرف ديگر 200متر پرتگاه که در پايين آن يک رود کف‌آلود جريان داشت. اسم آن بزرگراه قراقروم بود، اما ما چسبيده به فرمان اصلا" حوصله شوخي نداشتيم.
ناگهان يک مار را که روي جاده مي‌خزيد زير گرفتم؛ اوقاتم تلخ شد و با خود گفتم نکند اين يک حادثه بد شگون باشد، همچون لهستان که ديدن يک گربة سياه که از جاده مي‌گذرد، بد شگون است.
جوابم را 150 کيلومتر مانده به اسکاردو گرفتم. جاده با يک بهمن که ممکن بود چهار روز طول بکشد تا پاک شود بسته شده بود، پس دور زديم و به طرف نزديکترين شهر، گيلگيت رانديم.
بعد از آن جاده پرپيچ و خم کوهستاني انگار به کشور ديگري وارد شده ايم. يک درة سبز که از ميان آن آخرين کيلومترهاي جاده مستقيما به شهر مي‌رسيد. آرام شدم و از وسط آسفالت باريک جاده مي‌راندم. کاميون ما کمي اضافه‌بار داشت ولي خارج از پيچ و خمها اين موضوع زياد مهم نبود. فقط گاه گاهي يک جويبار يا يک پل کوچک سر راهمان بود که با احتياط از آن مي‌گذشتيم. به يکي از آنها که رسيديم طبق معمولي فرمان را کمي به راست چرخاندم تا از وسط پل عبور کنم. ناگهان مو بر تنم سيخ شد. کاميون تحت کنترل من نبود.
همه چيز در عرض يک لحظه گذشت. يک چرخ به لبة جدول کنار پل برخورد کرد و کنترل فرمان را از دستم خارج کرد. ما يکراست به داخل رودخانه مي‌رفتيم. خوشبختانه در انتهاي مقابل آن يک شيب تند بود که کاميون در آنجا متوقف شد. من خودم را به صندلي چسباندم و در نتيجه هيچ آسيبي نديدم. ريسيک پاولوسکي که پشت سر من چرت مي‌زد در يک لحظه به خود آمد و با يک پرش جودو مانند از ماشين بيرون پريد و با يک پشتک بروي پايش ايستاد. گر چه کمي کوفته شده بود ولي چهار ستونش سرجايش بود. اما بقيه چطور؟ با وحشت تصور وضعيتي را کردم بسته‌بندي‌هاي سنگين‌بار به چوبهاي شکسته تبديل شده و بروي همراهان خواب آلودمان واژگون شده باشند. اما صداهاي فرياد توأم با غرولند آنها که يکي يکي خود را بيرون مي‌کشيدند خيالم را راحت کرد.
کاميون به اندازه ما وضع خوبي نداشت. در نگاه اول فقط بدرد اوراقي مي‌خورد. در گيلگيت وضع خود را مورد بررسي قرار داديم. خوشبختانه گيلگيت جايي است که شيرخان زندگي مي‌کند. او يک کوهنورد درجه يک پاکستاني است که با تعداد زيادي تيم لهستاني همراه بوده است. پدر او باز نشسته نيروي هوايي بود که در پارلمان محلي عضويت داشت و داراي نفوذ زيادي بود. اين آقاي شيرخان پدر بود که يک چرثقيل کرايه کرد تا آهن پاره را از درون بستر رودخانه بيرون بياورد و آنرا به شهر بکشد. او بود که يک تعميرگاه را پيدا کرد که قبول کرد آهن پاره ما را رو به راه کند. در نتيجه مرسدس به يک تعميرگاه يا بهتر بگويم به يک حياط روغني با دو نفر، يکي چکش يکي آچار به دست، برده شد. به ما اطمينان کامل ‌دادند که کاميون ما را از خطر نابودي نجات مي‌دهند.
يکي از آنها با خونسردي زمزمه کرد:
- رو به راه مي‌شود. فقط به بعضي قطعات نياز داريم.
آنها دو ماه وقت داشتند که آنرا تعمير کنند، زماني که ما در کوه بوديم. ادک وشترلوند بزودي به اتريش باز مي‌گشت و قول داد هر چه لازم بود براي آنها بفرستد. نشستيم و يک تلکس براي تومک و ريسيک آماده کرديم. طوري که شوکه نشوند، ولي در عين حال از آنها بخواهيم که بيايند و به کار تعمير کمک کنند و راجع به آينده آهن ‌پاره‌شان تصميم بگيرند. بالاخره کاميون آنها بود. همان ديروز نزديک بود آنرا به عنوان اوراقي بفروشيم. ولي حالا داشتيم به صاحب تعميرگاه اطمينان مي‌کرديم. بهتر است بگذاريم کارش را انجام دهد. در نتيجه مشکل آنچنان که پيش بيني مي شد، حل نشد.
براي رسيدن به کوهستان وسيلة نقليه ديگري نياز داشتيم. به پول نياز داشتيم. بسيار زياد. مي‌بايست وسايلمان را به حداقل ممکن برسانيم. با داشتن کاميون شخصي به ميزان بار فکر نمي‌کرديم، در نتيجه مقدار زيادي با خود آورده بوديم. ولي همه چيز مورد نياز نبود، لذا دوباره همه چيز را از نو بسته‌بندي کرديم. هر چيزي را به حداقل رسانديم، غذا، چادر، کيسه‌‌خواب همينطور وسايل کوهنوردي. و از آنجا که پول براي کرايه کاميون و پرداختن به مکانيکها، براي تعمير مرسدس لازم داشتيم، هر چيزي که مورد نياز نبود را فروختيم. در يک لحظه تبديل به يک فروشنده خياباني شديم. ظروف، کنسرو، يک کيسه‌خواب و هر چيزي مي‌فروختيم. زنگ خطر از دست دادن کنترل بصدا در مي‌آمد. يک مرد آمد و گفت:
- ‌من شنيده‌ام شما چيزهايي براي فروش داريد. آنها را به من نشان دهيد.
لذا بعضي چيزها را به او نشان داديم،‌ ولي او علاقه‌اي به آنها نداشت زيرا فقط به صابونهاي ما توجه کرده بود. او صابونها را قاپيد و چند روپيه در کف دستمان گذاشت. جمع شدن جمعيت کم کم حالت غيرقانوني به خود مي گرفت. مردم هجوم آورده بودند و آن دور و بر مي‌پلکيدند. شما اجازه نداريد در خيابان اقدام به خريد و فروش کنيد. از ترس اينکه دير يا زود پليس خواهد رسيد حالمان بد شده بود. بالاخره همه چيز فروخته شد، حجره بسته شد و ما به طرف کوهستان روان شديم.
وويتک و من بارگاه اصلي‌مان را در زير يال جنوبي برودپيک برپا کرديم. برود پيک از آن قله‌هايي است که تنها مسير صعود شده بر روي آن همان اولين مسير صعود است. ما علاقه‌اي به آن نداشتيم زيرا قبلا" آن مسير را صعود کرده بوديم. نقشه ما پيمايش تمام قلل از طريق يال با شکوه و تا آنموقع صعود نشده جنوبي بود. شروع از اين مسير عالي از طريق يال جنوبي بسيار جذاب بود، و ما آنرا بدقت از چادرمان براي پيداکردن مسير مناسب روي آن مورد بررسي قرار مي‌داديم. از فاصله دور بسيار جذاب بود ولي تا حدودي غيرقابل تشخيص. بايد مي‌ديديم از نزديک چگونه بنظر مي‌آيد.
اولين شناسايي مثل آن بود که يک سطل آب سرد روي سرهاي پرشورمان بريزند. رفتن به معني نصب طناب ثابت جهت مطمئن ساختن صعود بود. در تلاش دوم تصميم گرفتيم بر روي يک شيب تند يخي شب را بگذرانيم. هوا تاريک شده بود، مقداري غذا درست کرديم و آنرا حريصانه خورديم. سپس به گوشه چادرمان خزيديم و به درون کيسه خوابمان فرو رفتيم.
در همان موقع چيزي بر روي چادر ضرب گرفته بود، ابتدا با لطافت، انگار يکنفر يک مشت برنج روي چادر بريزد. بطور غريزي خودمان را به ديواره چادر چسبانديم و پشتمان را در گوشه چادر فرو کرديم تا خود را کنار بکشيم. بعد از چند لحظه احساس کرديم برنجها درشتر و بيشتر شده‌اند. بدنبال آن دو صداي ضربه آمد. بعد هيچ چيز. سکوت. چشمانم را که بي اختيار بسته بودم باز کردم. وويتک هم همينطور، بالاي سرمان ستاره‌ها برق مي‌زدند. چادرمان پاره شده بود. در وسط جايي که من چند لحظه پيش چمباتمه زده و آشپزي مي‌کردم،‌ دو سنگ بزرگ به اندازه سر دو انسان افتاده بود.
عجب تجربه‌اي بود. چکار مي‌توانستيم بکنيم؟ کجا مي‌توانستيم فرار کنيم؟ شب بود و ما در وسط يک شيب پنجاه درجه اي گير افتاده بوديم. وقتي هنوز هوا روشن بود ما آنجا را به عنوان بهترين محل انتخاب کرده بوديم و سه ساعت تمام را براي کندن جاي چادر وقت صرف کرده بوديم. هيچ امکان ديگري وجود نداشت. بعد از اينکه نااميدانه مدتي در باقي‌مانده‌هاي چادرمان در تاريکي و سرما کاوش کرديم، من گفتم:
- يک بمب بندرت در همان محل سابقش فرود مي‌آيد، بيا آنرا دوباره سرپا کنيم.
وويتک جوابي نداد. ما به درون کيسه ‌خوابهايمان خزيديم و درجاي قبلي‌مان تا صبح نشستيم. اما آنشب ما نه تنها چادرمان بلکه روحيه‌مان را هم باخته بوديم. مجبور بوديم به بارگاه اصلي بازگرديم. به هر حال ديگر سقفي بالاي سرمان نداشتيم. در تلاش بعدي به ارتفاع 6200 متري رسيديم، جايي که با يک شيب يخي بسيار تند متوقف شديم، يخي آنقدر سخت که حتي با کرامپون بسختي مي‌شد تعادل خود را روي آن نگه داشت. اوضاع بر وفق مراد نبود و وويتک حالتهاي ديگري که در نظر گرفته بود را مطرح کرد. شروع پيمايش برودپيک از اين مسير بسيار مشکل بود. ما البته مي‌توانستيم يال جنوبي را تا آخر صعود کنيم و به قلة اصلي برسيم، بشرط آنکه صعود در همانجا تمام مي شد. اما اگر همچنان مي‌خواستيم پيمايش را ادامه دهيم، قله تنها در وسط راه بود.
وقتي وويتک صحبت مي‌کرد احساس کردم او اشتياقش را براي نقشه اوليه از دست داده ‌است. بخصوص براي اين يال، و چيزي که بعدا" گفت آنرا تأييد کرد:
- بگذار از جبهه شمالي آغاز کنيم. پيمايش در هر حال مهمتر از صعود اين مسير است.
من نظر ديگري داشتم اما چيز زيادي نگفتم. ما در سکوت بازگشتيم. در بارگاه اصلي دوباره تفکر راجع به مسير را از سرگرفتيم. مدت زيادي طول کشيد زيرا من بسختي مي‌توانستم تغيير نقشة اوليه‌مان را قبول کنم.
دلايل وويتک مرا متقاعد نمي‌کرد، نمي‌توانستم براحتي از صعود يال جنوبي که صعود آن بسيار با ارزش بود صرف‌ نظر کنم. در حدود 2 روز بحث کرديم. بعد وويتک کاملا در لاک خودش فرو رفت و ديگر با هيچ منطقي نمي شد با او صحبت کرد. بالاخره از کوره در رفتم:
- اگر محکوميم که با هم باشيم، بسيار خوب بگذار راه تو را انتخاب کنيم! بسيار خوب از طرف شمال مي‌رويم. پايمان به هم زنجير شده است، بايد کاري انجام دهيم.
شروع کرديم. کلا پنج روز طول کشيد. اولين و شمالي‌ترين قله براحتي تسليم نشد، ما با چند قسمت بسيار مشکل مواجه شديم. قله مرکزي ساده‌تر بود،‌ و ما پروژه را بدون مشکلات بيشتري به پايان رسانديم. بخاطر تلاش نافرجامي که براي شناسايي يال مسير جنوبي انجام داده بوديم بخوبي هم هوا شده بوديم. وويتک حق داشت پيمايش از طرف شمال آسانتر بود، اما چقدر زيبا بود اگر آنرا از طرف جنوب آغاز کرده بوديم.
فرود از قله را از طريق مسير سرراست عادي آغاز کرديم، خوشحال و آسوده ‌خاطر بوديم. در طول راه به آثار زيادي از تيم ايتاليايي و گروه يانوش‌‌ ماژر برخورد کرديم. وقتي از کنار بارگاه 2 آنها در ارتفاع 6400 متر عبور مي‌کرديم، وويتک در يک لحظه از نظرم ناپديد شد. ايستادم و منتظر ماندم. دقايق مي گذشتند، سپس يک ربع ساعت، او ناپديد شده بود. چه اتفاقي افتاده بود؟ وويتک آدمي نبود که اينطرف و آنطرف بپلکد. اما درست وقتي که ديگر داشتم آماده مي‌شدم که برگردم و به دنبال او بگردم پيدايش شد. چشمانش هنوز از ترس از حدقه در آمده بود. وقتي حالش سر جا آمد گفت چطور از کنار يک طناب قديمي گذشته و خود را براي تعادل بيشتر به آن وصل کرده است. طناب قديمي ناگهان پاره شده ‌بود. وويتک روي يک شيب يخي سر خورده بود. سعي کرده بود خود را نگه دارد اما کرامپونهايش فقط سطح سفت يخ را خراش مي‌داده‌اند.
و با آخرين توان بالاخره موفق شده ‌بود آنها را در يخ فرو کند و درست بالاي يک پرتگاه عمودي خود را متوقف سازد. مي‌بايست تا آخرين لحظات خود را از شگون‌ بد در امان نگاه داريم. ماري را که زير گرفتم به ياد آوردم، بعد امتناع از دادن مجوز براي کي 2، تصادف کاميون، و حالا نجات ميليمتري وويتک.
انجام پيمايش برودپيک فقط نيمي از نقشه ما بود. حال گاشربروم 4 و ديواره درخشان معروفش انتظار ما را مي‌کشيد. صعود آن براي سالها آرزوي کوهنوردان و مترادف با غيرممکن بود. او مانند دختري زيبا جذاب است، اما يک نگاه هم کافي است تا اين واقعيت را بفهمي که صعود آن بسيار مشکل است و اينکه هيچ کجاي اين ديواره يخ و سنگ را نمي‌توان ساده انگاشت. هيچ کس مايل نبود پيش بيني کند اين ديواره توسط چه کسي و کي تسخير مي‌شود. وقتي اولين بار آنرا ديدم اولين واکنشم اين بود که اين ديواره صعود ناشدني است.
بعدها، وقتي چند بار ديگر از کنار آن رد شدم، با اعتماد بنفس بيشتري شروع به تماشاي اين ديواره 3000 متري از سنگ و يخ نمودم و متوجه شدم شايد شانسي براي صعود آن وجود داشته باشد. مدتها طول کشيد که صعود آنرا مدنظر قرار دهيم، وويتک مدت زيادي وقت صرف کرد تا راجع به آن با من صحبت کند. يک ديواره درخشان نيازمند يک اراده درخشان است، که هيچ گاه شما را آرام نمي‌گذارد. يک روز گذشت تا من توانستم خود را متقاعد کنم که شانسي وجود دارد. آن دهليز که تا آن بالاها مي‌‌رود را شايد بتوان بسرعت از روي يخ آن صعود کرد، سپس 200 متر ديواره پرشيب، اما بعد از آن شيب کم‌تر مي‌شود. مسير را عميقا" در ذهن خود حک کرده بودم. آنرا باور داشتم.
حال بعد از چند روز استراحت آماده بوديم. با کوله‌باري که براي 5 روز غذا در آن گذاشته بوديم. 8 ساعت طول مي‌کشيد تا از بارگاه اصلي تا پاي ديواره را طي کنيم. آفتاب مي‌درخشيد، هوا بنظر خوب مي‌آمد، و نه آنچنان پايدار. براي چند روز بود که ابرها در هم مي‌پيچيدند و اين سؤال را به ذهن متبادر مي‌کردند که: آيا هوا خراب مي‌شود؟ اما يکنفر چقدر مي‌تواند منتظر بماند؟ يکروز صبح بالاخره تصميم گرفتيم شروع کنيم.
همچنان که به ديواره درخشان نزديکتر مي‌شديم آن ديواره بزرگ و بزرگتر مي‌شد . . . متوجه تغييري در وويتک شدم؛ سرعتش را کم کرد، ‌چيزي نمي‌گفت، احساس مي‌کردم چيزي درون او اتفاق مي‌افتد. بعد نشست.
- مي‌داني چه مي‌گويم؟برود به جهنم. احساس خوبي در مورد اين ديواره ندارم. همينطور از اين هوا . . . اجازه بده برگرديم خانه.
کاملا" خشمگين شدم. بعد از آنهمه سال که سعي کرده بود مرا متقاعد کند، حال پس مي‌زد.
- وويتک! بسيار خوب برمي‌گرديم. اما احساس مي‌کنم بهتر است براي مدتي دور و بر هم نپلکيم.
ما به بارگاه اصلي بازگشتيم. اين پايان برنامه بود. يانوژ ماژر، کرزيسيک ويليچکي، ريسيک پاولوسکي، و والنتي فيوت در قالب يک گروه 4 نفره برودپيک را از مسير عادي صعود کرده بودند و به هدف خود دست‌يافته بودند. کرزيسيک ويليچکي يک رکورد ديگر هم باقي گذاشته بود. او قله برود پيک، يک قله 8000متري را در عرض 23 ساعت صعود کرده بود. اين کوهنوردي نبود، بلکه دو بود. خارق‌العاده است!
آماده بازگشت شديم. براي اولين بار در عمرم احساس کردم نياز مبرمي به تنهايي دارم و تصميم گرفتم براي مدتي را به تنهايي در کوهستان بگذرانم. وويتک هم احتمالا" همين نظر را داشت او در جايي در طرف راست رفت. من پيشاپيش مي رفتم. مسيري را که بندرت استفاده مي‌شد انتخاب کردم. مسير از يخچال ماشربروم و از طريق ماشربروم لا مي‌گذشت و از آنجا با يک مسير کوتاهتر از ميان دهکده‌ها و سپس به اسکاردو مي رسيد.
فکر نمي‌کردم در طول اين انزوا و پياده‌روي چقدر تجربه به دست خواهم‌ آورد. اول نمي‌توانستم از کنار قله بيارچدي، نه چندان مرتفع، حدود 6700 متر، ولي يک قله صعود نشده، و فقط با يکروز فاصله از مسير اصلي‌ام، بگذرم و آنرا از ذهن خود پاک کنم و همينطور هم شد. آنرا صعود کردم و سپس از ذهنم پاک شد. در تنهايي مطلق، کوهستان را به گونه ديگري مي ديدم. بدون وجود همراه با خودم و با کوهستان صحبت مي‌کردم. خودم را قسمتي از اين کوهستان بزرگ مي‌ديدم. اما از همه مهمتر، آنچه را که مايل بودم انجام مي‌دادم.
بعد از صعود يک کوه ديگر، توجهم را به طرف ماشربروم لا معطوف نمودم. نقشه‌هاي منطقه آنچنان دقيق نيستند. بعضي از قسمتهاي قراقروم هنوز شناخته شده نيستند. و به عنوان يک قاعده اغلب اطلاعات را از اهالي محلي مي‌گيرند. قبل از شروع حرکتم از آشپزمان راجع به آن پرسيده بودم. او گفت که قبلا" از اين مسير گذشته است و مرا با لحن کاملا" قانع کننده‌اي مطمئن کرد که فقط براي اطمينان يک طناب حداکثر 10 متري با خودم ببرم. يک پله کوچک آنجا هست که البته چيز مهمي نيست.
اما من خود را در تودرتوي شکافها و نقابها يافتم که يکروز تمام داخل آن مي‌چرخيدم. دل و روده‌ام از حلقم بيرون زده بود. نه مي‌توانستم برگردم و نه مي‌توانستم جلو بروم. براي دو نفر گذشتن از شکافهاي يخي مسئله مهمي نيست. يکنفر طناب را مي‌گيرد و ديگري به آنطرف مي‌پرد يا از آن پايين مي‌رود. اما من دست‌ تنها بودم. اگر مي‌خواستم بپرم بايد مطمئن مي‌شدم که به آنطرف مي‌رسم. اگر مي‌خواستم داخل يکي از آنها بروم بايد مطمئن مي‌شدم که مي‌توانم دوباره از آن بيرون بيايم.
آن گذر جان مرا درآورد. وقتي بالاخره از آن توده شکاف و نقاب خودم را خلاص کردم خود را در پوزه يخچال يافتم. اغلب حتي در ارتفاع 4000 متري يخچال مورنهايي را تشکيل مي‌دهد که نهايتا" به باريکه‌اي از چمنزار مي‌رسند. اين چيزي بود که من ديدم. بعد از دو ماه در قراقروم، جايي که فقط يخ، صخره سياه و برف وجود دارد، جايي که انسان فراموش مي‌کند دنيايي از رنگ بجز سياه، سفيد و خاکستري وجود دارد، رنگ سبز چمنزار مرا شوکه کرد.
اما بين من و آن بهشت سر سبز، تودرتويي از کومه‌هاي يخ، بسياري به اندازه يک خانه، قرار داشت. يکجا يک برج يخ بالاي سر شما آويزان بود و جاي ديگر يک شکاف بزرگ دهان گشوده بود. هوا تاريک مي‌شد و من دست تنها بودم. قلبم به تپش افتاده بود، با اين آگاهي که هر يک از اين تکه‌هاي عجيب و غريب ممکن است برسر من فرو بيافتند. اما خودم را متر به متر به انتهاي يخچال نزديک مي‌کردم. بعد کمي جلوتر آن چمنزار با طراوت قرار داشت. اما يک ديواره 15متري که نمي‌توانستم از آن پايين بروم ما بين ما قرار داشت؛ کاملا متوقف شدم. در جستجوي راهي در دور و برگشتم. هيچ راهي نبود. اما آشپز گفته بود يک طناب 10متري کافي‌است. قسم ‌خوردم اگر دوباره او را ببينم، به او خواهم گفت که راجع به آگاهي او از منطقه چه فکر مي‌کنم. تصميم گرفتم يک پيچ يخ بزنم. يک سر طناب را به آن وصل کردم، سر ديگر 5 متر بالاي زمين آويزان مانده بود.
بپرم؟
5 متر حداقل به اندازه پنجره طبقه اول است. حتي اگر بدون دررفتگي يا شکستن پايم فرود مي‌آمدم، هنوز نمي‌دانستم روي چه چيزي خواهد بود. هر آنچه از آن بالا معلوم بود تودة درهم و برهمي از برف، سنگ، کثافت و يخ بود. زير همه آنها ممکن بود يک شکاف قرار داشته باشد. اما هيچ امکان ديگري در برابرم قرار نداشت. اول کوله‌پشتي را پرتاب کردم و سپس صندلي فرود را پوشيدم و به آرامي تا آخر طناب فرود رفتم. لحظة حساس فيلمهاي حادثه‌اي ارزان قيمت فرا رسيد. گذاشتم از طناب رها شوم، در حاليکه با کلنگم به ديواره فشار مي‌دادم. داشتم سقوط مي‌کردم. کرامپونهايم با يخ تماس پيدا کرد، خوشبختانه شکاف پنهاني درکار نبود. محکم بود. بر روي کلنگم بلند شدم و ديدم دست و پايم سرجايشان هستند. به آرامي خرده ريزهايم را جمع کردم و به درون کوله پشتي‌ام ريختم.
ديگر نمي‌خواستم چنين پرشي را امتحان کنم. اما بعد از چند ثانيه پاداشم را گرفتم؛ چمنزار. انگار به درون بهشت پريده بودم. برروي چمن نشستم و چشمانم را در خلسه فرو بستم.
احساس کردم از يک سياره ديگر به يک دنياي شگفت‌انگيز و ابدي بهاري، آمده بودم. بروي علف دراز کشيدم و احساس خوشي سرشار از رضايت وجودم را فرا گرفت. بعد چادرم را زدم و به درون کيسه خوابم فرو رفتم. آن لحظات خوشي بعد از تلاشي بي وقفه، خطر و سختي بوجود مي آيند.
اما اين لحظات رويايي براي ابد طول نمي‌کشند. صبح روز بعد چادرم را جمع کردم و بطرف پايين سرازير شدم. بعد از يکروز تمام راه‌پيمايي به اولين روستاي گله‌داران رسيدم. مردمي که در آن کومه‌هاي دود گرفته در آن گوشه قراقروم زندگي مي‌کردند. کاملا" به آنچه که خود توليد مي‌کردند وابسته بودند. آنها در سرزميني که براي هزاران سال تغيير نکرده بود زندگي مي‌کردند. حال، از يخچال بالاي سرشان يک غريبه از ميان راه‌هاي صخره‌اي به وسط روستاي آنها آمده بود. با صورتهاي کثيف زنها و بچه‌هايي احاطه شدم که ابتدا با ترس سپس با کنجکاوي مرا نگاه مي‌کردند. صحبت مي‌کردم و مي‌خنديدم اما نمي‌توانستم ارتباط برقرار کنم. اشاراتي کردم که در همه جاي دنيا به معني نوشيدن و خوردن است. بالاخره يک پارچ گلي پر از شيرترش برايم آوردند. آنرا تا آخرين قطره نوشيدم. چند دقيقه‌اي نشستم، به بچه‌ها مقداري شيريني دادم و راهم را به طرف پايين ادامه دادم.
بعد از چند ساعتي به يک دهکدة متمدن‌تر رسيدم که هفته‌اي يکبار جيپ به آنجا مي‌آمد وقتي از کنار مدرسه مي گذشتم، معلم جلويم را گرفت.
- بيا، امشب را مهمان من باش.
بالاخره توانستم با يک نفر صحبت کنم. ميزبان مهربانم مرتب از من سؤالات يکساني مي‌پرسيد:
- از کجا آمده‌اي؟ چرا تنهايي؟ دوستانت کجايند؟
با حوصله پاسخ دادم:
- من از ماشربروم لا عبور کرده‌ام و به اينجا آمده‌ام. من تنها هستم.
- اما چطور؟ بقيه کجا هستند؟
- بقيه‌اي وجود ندارد. من تنها آمده‌ام . . .
معلم آدم يکدنده‌اي بود:
- اما اين غير ممکن است. فقط يکبار 5 سال پيش يک گروه از کوهنوردان آمريکايي از آنجا گذشته‌اند. بجز آنها هيچ کس ديگري موفق نشده است از آن گذرگاه عبور کند.
ديگر ادامه ندادم. او هنوز باورش نمي‌شد. اما اين دير باوري رضايت عميقي را نسيبم کرد. از سر اتفاق من کاري را انجام داده بودم که احتمالا" به سختي پيمايش برودپيک بود.
تصميم گرفتم يک هفته منتظر نمانم تا احتمالا جيپ بيايد. با معلم ميهمان نواز، که تا آخرين لحظات حرف مرا باور نمي‌کرد، خداحافظي کردم و از ميان دره سبز پايين رفتم. هوا داغ بود، اما گرماي ارتفاع 2000 تا 3000 متر گرماي مطبوعي است. در طول دره درختان زردآلو فراواني وجود داشت. خودم را با آنها خفه کردم. نمي‌توانستم لذت عميقم را از اينکه وجود داشتم و آگاهي از اينکه دنيا به خاطر وجود سر سبزي و گلستانش زيباست، و يکنفر مي‌تواند با شکم سير در آن قدم نهد، پنهان کنم. دوباره به زمين بازگشته بودم.
در اسکاردو با وويتک ملاقات کردم. در گيلگيت کاميونمان را ديديم که روي چهار چرخ خودش ايستاده و اجزايش به هم وصل شده بود . . . اما هنوز کار نمي‌کرد. قطعات يدکي هنوز نرسيده بودند و پاسخي در جواب تلکس ما به صاحبان کاميون نرسيده بود. با خود فکر کردم تومک و ريسيک در لهستان از خشم به من که کاميونشان را داغان کرده بودم بد و بيراه مي‌گفتند. ما هم از آنها که به وعده خودشان عمل نکرده بودند آزرده بوديم. اما واقعيت قضيه اين بود که ما براي دو ماه هيچ خبري از آنها نداشته حتي يک پاسخ همچون برويد به جهنم. هيچ.
بالاخره مجوز فروش آن آهن قراضه را از دولت پاکستان گرفتيم. به آن پول من و وويتک 700 دلار ديگر اضافه کرديم و به صاحبان بيچاره و بدشانس مرسدس، که من با آن يک مار را زير گرفته بودم، داديم و آنها هر جور بود ما را بخشيدند.
با وجود موفقيت بزرگ پيمايش برودپيک، آن فصل آنچنان مرا راضي نکرد. علاوه بر ماجراي کاميون و از دست‌دادن مقدار زيادي از وسايل، برنامه مان بطور کامل اجرا نشده بود و همچنين عدم توافق با همنورداني که هميشه آنان را دوست قلمداد مي‌کردم. همچنين فصلي بود که من نتوانستم به کلکسيون 8000 متري‌هايم يکي اضافه کنم. همه اينها حالت افسرده‌اي را در من ايجاد کرده بود. لازم بود همه چيز دوباره از نو آغاز شود.
از وويتک پرسيدم:
- دو برنامه در زمستان به هيماليا وجود دارد. درباره آن چه مي‌گويي؟
اوجواب داد:
من علاقه اي به برنامه زمستاني ندارم.
- شانس صعود دو قله در يک فصل زمستان وجود دارد.
آنها دائولاگيري و چوآيو بودند. بسرعت جواب داد:
- مزخرفه! غيرممکنه! وقت کافي نيست. ديوانگي است.
- اما اين ديوانگي مي‌تواند نتيجه بسيار خوبي داشته باشد.
- در آنصورت هر يک بايد راه خود را برود.
- مي‌داني؟ شايد واقعا" وقت آن رسيده است که ما همکاري‌مان را به آخر برسانيم. تو راه خودت را برو. و من راه خودم را.
و اينگونه بود که فصل 1984 تمام شد.
يانوژ ماژر - Janusz Majer
تومک اسوياتوسکي - Tomek Swiatowski
ادک وشترلوند - Edek Westerlund
گيلگيت – Gilgit
ريسيک پاولوسکي - Rysiek Powlowski
والنتي فيوت - Walenti Fiut
بيارچدي - Biarchedi

پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۳

فصل 5 از کتاب دنياي عمودي من

فصل 5
صعود نسيه
گاشربروم 2- تيغه جنوب شرقي
گاشربروم 1- جبهه جنوب غربي، 1983
از آسمان آتش مي‌باريد. عرق مي‌ريختيم. دستانمان بوضوح مي‌لرزيد. وويتک و من بشکه‌ها را يکي بعد از ديگري باز مي‌کرديم، چون اين کاري بود که مامورين گمرک هند از ما خواسته بودند. از عصبانيت ديوانه شده بوديم. ابدا اين را پيش‌بيني نمي‌کرديم. عبور از مرز پاکستان و هند هرگز اينقدر مشکلات نداشت. عبور از مرز آمريتسار چيزي شبيه به اين است: از گمرک هند مي‌گذريد و مجبوريد مسيري 200 متري را که هيچ آدمي در آن نيست و هيچ اتومبيلي هم مجاز به حرکت در آنجا نيست را طي کنيد. بعد به مرز پاکستان مي‌رسيد. فقط يکبار توانسته بوديم آنها را متقاعد کنيم که اجازه دهند يک کاميون هندي را کرايه کنيم تا بوسيله آن از محدوده گذشته و به يک وسيله نقليه پاکستاني برسيم. اينبار نتوانستيم. سعي کرديم با سربازهاي مرز گفتگو کنيم اما آنها حتي نمي‌خواستند گوش کنند.
در نتيجه مجبور بوديم تمام بارمان را خالي کنيم، سپس باربراني که مجاز به رفت و آمد در محدودة‌ مرز بودند را استخدام کنيم؛ و براي گذشتن از آن 200 متر مجبور شديم به اندازه کرايه کاميوني که ما را از آنطرف هندوستان آورده بود بپردازيم.
بدتر از همه چيز آنها تصميم گرفتند تمام بارها را بازديد کنند. در نتيجه مجبور بوديم بارها را خالي کنيم. يکي يکي بشکه‌ها را خالي کرديم و مانند رديفي سرباز آنها را در زير آفتاب داغ به خط کرديم. بعد مأمور گمرک از ما خواست که آنها را يکي يکي باز کنيم. زماني که اين بازي در جريان بود وويتک که انگليسي را بسيار بهتر از من صحبت مي‌کند سعي کرد هياهويي براه بياندازد.
- اي بابا، دنبال چه چيزي مي‌گرديد؟ ما از کشور شما مي‌رويم داخل که نمي‌شويم.
اما مأمور گمرک با فرياد پاسخ داد که او فقط دستور را اجرا مي‌کند و به باز کردن در بشکه‌ها ادامه دهيم.
مامور گمرک بشکه ها را بطور کامل بازرسي نمي‌کرد اما اصرار داشت که ما آنها را حتما" باز کنيم. بالاخره تسليم شد و به دفترش بازگشت تا به مافوقش گزارش دهد.
افسر زير دست با حالت دوستانه‌اي بازگشت و باربران به طرف بارها هجوم بردند تا آنها را از آن محدودة‌ خالي از سکنه عبور دهند. حال مجبور بوديم از مرز پاکستان عبور کنيم. بزودي از آنجا گذشتيم و کاميوني کرايه کرديم.
ما به سمت گاشربرومها مي‌رفتيم. برنامه هنوز واقعا" شروع نشده بود ولي ما انگار از يک غيبت طولاني بازمي‌گشتيم. در طول برنامه برودپيک و کي 2 بود که من و وويتک فرصتي يافتيم و چهار روز را جهت شناسايي گاشربرومها سپري نموديم. آنها نظرمان را جلب کردند. بخصوص جذب جبهه جنوب غربي گاشربروم 1 شديم. قبل از ترک پاکستان درخواست صعود خود به آن را تسليم وزارت توريسم کرديم. کاملا" مطمئن بوديم که مي‌توانيم دو قله را در يک برنامه صعود کنيم اما پول کافي براي مجوز 2 قله نداشتيم. حال در اسلام‌آباد بوديم و اولين کاري که مي‌بايست انجام دهيم حضور در وزارت توريسم و گرفتن مجوزي بود که به ما قول آن را داده بودند. اما کارمند آنجا بجاي دست‌بردن بطرف مهر چرمي‌اش يا پولهاي ما پرسيد:
- خوب آقايان، سال گذشته در برود پيک چه خبر بود؟ شما به قله رسيديد يا خير؟
- چه قله‌اي؟
سعي کرديم قضيه را روشن کنيم:
- شما سال گذشته از سرپرست تيم ما پرسيديد و او همه چيز را توضيح داد . . .
- مي‌دانم. اما خوب است شما هم بطور مکتوب جريان ماوقع را توضيح دهيد.
ما را به دام انداخته بودند. ما آنجا بوديم تا گاشربرومها را صعود کنيم اما آنها مي‌‌توانستند مته به خشخاش بگذارند و مجوز صعود را ندهند. وويتک مانند مارماهي وول مي‌خورد، حرف مي‌زد، توضيح مي‌داد. بلاخره گزارشي به آنها داد که آنها را راضي مي‌کرد و در نتيجه نجات يافتيم. کارمند مسئول از گرما بيحال شده بود و با وجود باد مداوم پنکة‌ سقفي که اوراق را به اين طرف و آنطرف مي‌پراکند کلافه شده بود موافقت کرد که توضيحات کافي‌اند. بزودي مجوز را بدست آورديم و يک مأمور رابط به ما معرفي مي‌شد.‌ اواخر ماه مه بود و مي‌بايست سفر خود را به کوهستان شروع کنيم.
در اوردوکاس، در ابتداي يخچال بالترو، گرفتار بارش برفي بي موقع شديم. در اواخر مه و اوايل ژوئن نبايد برف ببارد. اما واقعا" مثل زمستان شده بود. باربران براي آن آماده نبودند. اغلب آنها کفش کتاني به پا داشتند، در نتيجه از حمل بار امتناع کردند زيرا برف تا زير زانوي آنها مي‌رسيد.
قوانين دولت مبتني بر آنست که هر هيئت بايد غذا و کفش باربران را براي راهپيمايي تا بارگاه اصلي فراهم کند. ما به تمام آنها يک جفت کفش کتاني داده بوديم که اغلبشان همان موقع آنها را فروخته بودند. حال چگونه مي‌توانستيم در قلب قراقروم آنها را با 30 جفت کفش زمستاني مجهز کنيم؟ غذا هم به نوبه خود مشکل جداگانه‌اي بود. جهت تغذيه باربران با آن کار طاقت فرسايشان، هر روز 30 کيلوگرم برنج و آرد مورد نياز بود. از همين روست که حتي تيمهاي کوچک نيز بزرگ و پرتعداد مي‌شوند، زيرا به عنوان مثال براي 20 نفر که بارها را حمل مي‌کنند شما مجبوريد 6 نفر اضافي را جهت حمل غذاي آنها استخدام کنيد.
حال باربران ما تمام بارهايش را در برف رها کرده بودند، با فرياد و با ايما و اشاره حرف مي‌زدند. يک چيز روشن بود. هر لحظه ممکن بود ما در آن برهوت يخ زده تنها بمانيم. اگر آنها آماده نمي‌شدند تا بار ما را حمل کنند، ممکن بود برنامه‌ ما همانجا به اتمام برسد. هنوز تا قله‌مان راه زيادي مانده بود. يک روز بدون هيچ فعاليتي گذشت.
- گوش کن وويتک، ما مجبوريم هر طور شده آنها را قانع کنيم. شايد با پول بيشتر يا غذاي بيشتر بتوانيم آنها را راضي کنيم.
وويتک وخامت اوضاع را درک مي کرد ولي عقيده کاملا متفاوتي داشت.
- شايد بهتر باشد بگذاريم آنها بازگردند، يک هفته صبر کنيم تا اين هواي زمستاني بگذرد و دوباره باز گرديم. از اين گذشته، احتمالا" آنها خيلي سردشان است، ما بايد سعي کنيم آنها را درک کنيم.
وويتک دوست دارد رقت قلبش را کاملا بي موقع نشان دهد، و در نتيجه بر مشکلات بيافزايد. يک هفته انتظار به معني از دست دادن مقدار زيادي غذا بود که براي صعود منظور شده بود. اجازه دادن به باربران جهت بازگشت به معني آن بود که مي‌بايست تمام مشکلات جمع و جور کردن باربران را از سربگيريم. نه. مي‌بايست هر کاري که مي‌توانستيم انجام دهيم تا آنها را متقاعد کنيم.
وويتک با پيشنهاد من مخالفتي نکرد. با بعضي از ضعيفترين باربرها تسويه حساب کرديم. و سعي کرديم مابقي را با پرداخت بيشتر دستمزد متقاعد کنيم. اما اين کار نتيجه‌اي نداد. يک روز ديگر با مذاکره گذشت. سپس، مانند موهبتي از بهشت، يک تيم آلماني که از برود پيک باز مي‌گشت به آنجا رسيد.
يکي از اعضا تيم مرده بود و آنها به خانه باز مي‌گشتند. مأمور رابط آنها آمد و با علاقه مجادله بين ما و باربران را مورد بررسي قرار داد.
من توضيح دادم:
- مشکل داريم. نمي‌توانيم آنها را مجبور کنيم که . . . .
- چه مشکلي؟ مشکل کجاست؟ شما به آنها پول مي‌دهيد. در نتيجه آنها بايد هر چيزي را که مي‌گوييد انجام دهند. مأمور رابط شما کجاست؟
اين سؤال مسير مکالمه را عوض کرد. مأمور رابط ما، که قطعا" افسر ارتش بود، دو روز قبل بعلت ناراحتي پا به پايين رفته بود. راستش را بخواهيد، از نقطه نظر ما خوب هم شد که او به پايين رفت. در واقع اجراي نقشه ما به غيبت او بستگي پيدا مي‌کرد، اما حالا به نفع او و خودمان بود که موقعيت را بدقت توضيح دهيم.
- او به دليل بيماري پايين رفته است.
مأمور رابط ديگر صبر نکرد و رشته کار را خود بدست گرفت. با يک فرياد همه باربران به روي پايشان پريدند. با آنها صحبت مي‌کرد و با اينکه يک کلمه هم از حرفهاي آنها را نمي‌فهميدم مطمئن بودم سياست هويج و چماق را در پيش گرفته بود. سه روز بعد به بارگاه اصلي رسيديم. يک تيم از سوئيس آنجا بود. ما با استفان ورنر، سرپرست تيم، ملاقات کرديم. همچنين مارسل رودي و ارهارد لورتان را ديديم، که اسامي شان در آن موقع برايم آشنا نبود اما بعدها در زمره بهترين هيماليانوردان قرار گرفتند و هر يک مدعيان سرسخت اولين صعود کننده تمام هشت‌هزار متري‌ها شدند. آنها گاشربروم ها را از مسير عادي صعود مي‌کردند.
ما چادرهايمان را برپا نموده و اولين کاري که کرديم نوشتن نامه بود. خواننده هوشياري که اين خاطرات را بدقت دنبال کرده است و هم اکنون من و وويتک را بهتر مي‌شناسد بايد حدس بزند چرا. ما مي خواستيم دو قله را صعود کنيم؛ گاشربروم 1 و 2. مي‌توانستيم براي دو قله در اسلام آباد مجوز درخواست کنيم، و بطور قطع هم مجوز آنرا دريافت مي‌کرديم. اما در آنصورت مجبور بوديم در آنجا پول آنرا بپردازيم، که نمي‌توانستيم. حال نقش يک ميليونر فراموش‌کار را بازي مي‌کرديم که فقط فراموش کرده بود به موقع درخواست خود را ارائه کند، و حال که به منطقه رسيده بود، يادش افتاده که براي قله دوم مجوز ندارد. از آنجا که طبيعي بود وزارتخانه مجوز را بدهد، مي توانستيم بقيه کارهاي اداري را در بازگشت به اسلام آباد انجام دهيم. اين لحن نامة ما بود که به آدرس مأمور رابط که حالا در اسلام‌آباد بود ارسال کرديم. دليلي وجود نداشت که او لطف نکند و نامه را به شخص مربوطه نرساند. ما مطمئن بوديم اين نامه در موقع مناسب به دفتر مناسب و به ميز مناسب در وزارت توريسم خواهد رسيد. همچنين متقاعد شده بوديم که قبل از شروع صعود جواب مثبت به دستمان نخواهد رسيد. نامه بر، نامه را گرفت و به سرعت به پايين سرازير شد. بالاخره مي‌توانستيم فکر خود را بر روي کار اصلي‌مان يعني صعود قله متمرکز کنيم.
با هدف مصممانه صعود گاشربروم 2، شروع به هم هوايي بر روي قله تا آنموقع صعود نشده گاشربروم شرقي (7772متر) در 24 ژوئن نموديم. ما مجوز صعود آن قله را نيز نداشتيم ولي از آنجا که مسير صعود آن با مسير گاشربروم 2 در يک راستا قرار دارد، مشکلي وجود نداشت. بعد از استراحتي کوتاه افکار خود را به هدف بسيار بزرگتر خود يعني صعود گاشربروم 2 از مسير صعود نشده تيغة جنوب شرقي معطوف نموديم.
در عرض سه روز آن کار را به انجام رسانديم. اولين شب‌ماني‌مان در گاشربروم لا، دومي در پايين گاشربروم شرقي، و سومي در بازگشت از گاشربرم 2. بدون حادثة مهمي به بارگاه اصلي بازگشتيم. حال خود را براي هدف اصلي‌مان آماده مي‌کرديم. گاشربروم 1 (متر8046) اکنون منتظر ما بود، يا دقيق‌تر بگويم جبهه جنوب غربي آن.
سوئيسي‌ها رفته بودند. چند روز قبل آنها را به صرف غذايي لهستاني دعوت کرده بوديم. بايد به آنها چسبيده باشد. زيرا در مقابل بسيار به ما لطف کردند. آنها بيشتر از آنچه که مي‌بايست، مواد غذايي‌شان را محاسبه کرده بودند، و بجاي حمل آن به پايين و سپس به سوئيس، 12 بشکه، تقريبا" 300کيلوگرم گوشت درجه يک، لبنيات و پنير را براي ما باقي گذاشتند. انگار همين ديروز بود که من و وويتک براي جيره غذايي که همراه مي‌بريم با خود کلنجار مي رفتيم مبادا يک دلار اضافه پرداخت کنيم. آيا 100گرم شکرکافي است يا بايد 120 گرم ببريم؟ حال مي‌توانستيم در مواد غذايي غلط بزنيم.
اکنون فقط ما دو نفر در بارگاه اصلي بوديم و يکبار ديگر برف شروع به باريدن کرد. يک روز تمام برف باريد، سپس يک روز ديگر. هر صبح از چادرمان بيرون مي‌آمديم به آسمان نگاه مي‌کرديم و بجز برف چيزي نمي‌ديديم.
در طول اين دورة‌ عدم فعاليت، غذا نقش اصلي را بازي مي‌کرد. به نوبت غذا درست مي‌کرديم و غذاهاي متنوعي مانند چاپاتي و ماهي ساردين با سس پنير سوئيسي مي‌خورديم. 5 روز برف باريد.
صبح را با خوردن چاپاتي آغاز مي‌کرديم و درباره هر چيزي صحبت مي‌کرديم - سياست، کشورمان، خانه‌مان. نقشه برنامه‌هاي آينده را با دقت زياد پي ‌مي‌ريختيم. بعد وقت ناهار مي‌رسيد. خيلي غذا داشتيم، گوشت قرمه، شوکولات، شيريني.
اما اميد براي صعود کمرنگ مي‌شد. برآورد کرده بوديم که در عرض 15 روز مي‌توانيم قله را صعود کنيم و بازگرديم. خود را در چادرهايمان حبس مي‌کرديم و تمام کتابهايي را که داشتيم تا آخرين کلمه مي‌خوانديم. مي‌دانستيم چگونه اوقاتمان را در چادرها سپري کنيم.
وويتک فرانسه مي‌خواند و من انگليسي. چقدر به شام مانده است؟ دو هفته گذشت. ما تمام حرفهايمان را زده بوديم. و کم کم برخوردهايي بينمان ايجاد مي شد. مي‌بايست بادگيرم را بپوشم و براي قدم زدن بيرون بروم. دو هفته بي‌حرکتي و انتظار روحيه مرا فرسوده کرده بود. کم کم به اين فکر مي‌کردم شايد ديگر شانسي نداشته باشيم.
يکبار وقتي هوا کمي باز شد به سمت منطقة زير جبهه جنوب غربي چشم دوختيم. براي رسيدن به آن جبهه مي بايست از اين منطقه که از سه طرف با شيبهاي يخي احاطه شده بود و هر روز از آنها بهمن سرازير مي‌شد، عبور کنيم. چقدر برف آنجا جمع شده بود؟ آيا مي‌شد از آن حجم عظيم برف پرهيز کنيم. دوباره ابرها متراکم شد و چيزي نمي‌شد ديد، برف همچنان مي‌باريد.
شبها از همه بدتر بود. گاهي اوقات بعد از يک خواب تکراري با عرق سردي از خواب بيدار مي‌شدم. خواب مي ديدم از آن منطقه مي گذشتم و ناگهان يک شيئي پرنده به طرف من پرواز مي‌کرد. بعد به خود آمده و دوباره به خواب مي رفتم. در طول روز ديگر راجع به کوهستان فکر نمي کردم و شروع مي کردم به تفکر راجع به خانه. آنجا چه خبر بود؟ دلم براي خانه تنگ مي‌شد و آرزوي يک روز عادي را در آنجا داشتم. از خودم سؤالي را پرسيدم که براي آن پاسخي وجود ندارد: چرا اينگونه است؟ وقتي که آنجا هستم دلم درآرزوي کوهستان مي‌تپد و وقتي که اينجا هستم در آرزوي خانه؟
همين روزها ممکن بود باربرها از راه برسند، حداکثر در 20 جولاي. مي‌بايست جمع کنيم و برگرديم. روز 18 ام هم گذشت و هنوز برف مي‌باريد. روز 19 ام آفتاب پديدار شد. ابر و برف کنار رفته و ناپديد شده بودند، هوا بقدري زيبا شده بود که هر کسي بسرعت مي‌فهميد که اين يک دورة گذرا نيست بلکه يک دورة‌ طولاني از هواي خوب را نويد مي‌دهد.
در سکوت به تماشاي کوهستاني نشستيم که داشت حمام آفتاب مي‌گرفت. چشمانمان به يک سو دوخته شده بود، به طرف کاسه‌اي که در زير جبهه جنوب غربي بود و اکنون با مقدار بسيار زيادي برف تازه انباشته شده بود. در همان لحظه از بالاترين نقطة کاسه يک بهمن براه افتاد، يک جهنم سفيد که مدت 20 روز در آن شيبها جمع شده بود. هرگز تا آنموقع چنين بهمن بزرگي نديده بودم. تنها چند کيلومتر آنطرفتر در سمت ديگر دره بود که بهمن متوقف شد. يک سيل بنيان کن. ابر غليظي از برف پودر به آسمان برخاست. مات و متحير مسحور ابهت آن شده بوديم. در عين حال خيالمان آسوده شد. تمام آن ابر بر روي ما نشست. آن بهمن تمام کاسه را تميز کرده بود. آنجا هميشه خطرناک بود. اما ديگر خطر نيم ساعت پيش را نداشت. فردا بالا مي‌رفتيم.
فقط يک مشکل باقي بود. اين همان روزي بود که باربران قرار بود به بارگاه اصلي بيايند. چگونه مي‌توانستيم به آنها بفهمانيم ما در کوهستان هستيم و آنها بايد منتظر بمانند؟ آنها ممکن بود بيايند و با اين تصور که آنجا به حال خود رها شده است کل بارگاه را جمع کنند. يا اينکه متقاعد شوند که کسي در آنجا نيست و بازگردند. سازمان دهي مجدد آنها حداقل 10 روز ديگر طول مي‌کشيد. پس چطور مي‌توانستيم براي آنها يادداشت بگذاريم؟ حتي اگر يکي از آنها مي‌توانست بخواند، ما يک کلمه از زبان اردو بلد نبوديم. بعد از مدتي، فکر کشيدن يک نامه به ذهنمان خطور کرد. برروي يک کاغذ بزرگ تصوير بارگاه اصلي را کشيديم و در کنار آن چند نفر انسان. بالاي آن کوه را کشيديم و روي آن خط چين که راه رفت و برگشت ما را نشان مي‌داد. درکنار آنها 5 هلال ماه را به نشانه بازگشتمان بعد از 5 روز نقاشي کرديم. اميدوار بوديم که بفهمند.
غذاي موردنيازشان را در بشکه‌هاي در باز مجذوب کننده‌اي گذاشتيم. و چند صدمتر آنطرفتر مدارک،؛ پول و چيزهايي که در بازگشت موردنيازمان بود، و از جمله آخرين قوطي‌هاي کنسرو پاچه مورد علاقه‌ام، را دفن کرديم. به هر حال خطر بزرگي را متقبل مي شديم. ممکن بود برگرديم و بارگاه را خالي ببينيم. ممکن بود چادرها و تمام وسايل داخلشان را از دست بدهيم. اما در نهايت، اين از دست‌دادن مقداري وسايل مادي بود، در عوض بخت صعود خود را، که براي آن به آنجا آمده بوديم، از دست نمي‌داديم.
آنشب، مانند اغلب برنامه‌ها خيلي سخت و تقريبا" بدون خواب گذشت. شخص چيزي را امتحان مي‌کند، مي‌دوزد. چيز ديگري را براي صدمين بار امتحان مي‌کند و فقط در نيمه شب است که به حالت نيمه خوابي فرو مي رود که بارها با کابوس قطع مي شود. سپس قبل از سپيده دم خود را براي خروج آماده مي‌کند.
ساعت 2 صبح بيرون زديم. با حداکثر سرعت در حاليکه دل و روده‌مان از حلقمان بيرون زده بود از آن کاسه خطرناک، در زمانيکه هنوز يخ زده بود، گذشتيم. وقتيکه به جبهه مورد نظرمان رسيديم نفس راحتي کشيديم. ما زنده بوديم و دست و پايمان هنوز سرجايشان بودند. شيب‌هاي برفي بتدريج پرشيب‌تر و يخ زده‌تر مي شدند. هر چه بالاتر مي‌رفتيم يخ هم سخت‌تر مي شد. به پاي نوار صخره‌اي رسيديم که قبلا" قرار بود در آنجا براي شب بمانيم. اما چطور مي‌توانستيم در آن يخ سفت سکوي چادر بکنيم؟ کلنگهايمان بعد از برخورد به يخ کمانه مي‌کردند.
پيشنهاد کردم:
- شايد بتوانيم همين امروز سعي‌مان را بکنيم.
- بنظر دشوار مي آيد، ولي مي توانيم سعي خور را بکنيم.
او شروع به صعود کرد و در حاليکه من خودم را به دو پيچ يخ متصل کرده بودم او را حمايت مي‌کردم. آرام آرام بالا مي‌رفت. شنيدم که فرياد مي‌زند. جايي براي زدن ميخ نبود. او را مي‌ديدم که به شدت تلاش مي‌کرد. ساقهايش از خستگي مي‌لرزيد، زيرا مدت زيادي بود بر روي يک طاقچه کوچک سنگي که نوک کرامپونهايش به زحمت وزن او را تحمل مي‌کرد ايستاده بود. روز به پايان مي‌رسيد. وويتک طنابش را در همانجا محکم کرد و بازگشت. چهار ساعت طول کشيد تا يک سکو براي چادرمان در يخ بکنيم. تازه بعد از آنهم نيمه آويزان بالاي چند صدمتر شيب قرار داشتيم.
صبح نوبت من بود. بسرعت از طنابي که وويتک کار گذاشته بود صعودکردم و در انتهاي آن دريافتم که تنها شانس صعود کندن يخ و برف از روي سنگ است تا مگر بتوان شکافي براي ميخ‌ها پيدا کرد. کاري آرام شروع شد و در آخر يک شکاف کوچک پيدا کردم و توانستم باريکترين ميخم را در آن بکوبم. با وجود آنکه ابدا" قابل اتکاء نبود اما از نظر رواني اين اعتماد را مي‌داد تا بتوانم قسمت بعدي را صعود کنم. بعد از چند حرکت پر خطر به قسمتهاي ساده‌تري رسيدم. جاي مناسبي پيدا کردم، خودم را به سنگ حمايت کردم و بعد به سمت وويتک فرياد زدم:
- وقتي آماده شدي صعود کن.
آنشب در ارتفاع 7200متر بروي يک سکوي طبيعي در عرض چند دقيقه چادر زديم. من پشت سرهم نوشيدني درست مي‌کردم و غذاي لذيذي از نان سياه و گوشت راسته خورديم. شکممان را گرم و پر نموديم. انگار در آشپزخانه بهشت بوديم. به خواب رفتيم.
وويتک قبل از سپيده دم آب درست کرد. در نتيجه خيلي زود و با اولين انواز خورشيد بيرون زديم. به روش سبکبار به طرف قله مي‌رفتيم. اما مسيري که انتخاب کرديم به يک صخرة غير قابل عبور در آن ارتفاع برخورد کرد. مصمم به صعود از آنجا بازگشتيم. اما از چه راهي برويم؟ وويتک عقيده خودش را داشت، منهم عقيده خودم را.
وقتي به سمت چادرمان از طناب فرود مي‌آمديم، يکي از کرامپونهاي وويتک از پايش درآمد و بدون هيچ نشانه‌اي به پايين کوه سقوط کرد. بر روي يک شيب يخ کسي نمي‌تواند مانند لک لک، فقط با يک پا، حرکت کند. وقتي بالاخره به چادرمان رسيديم و براي شب خود را آماده مي‌کرديم، وويتک چيزي را به زبان آورد که من انتظارش را داشتم.
- غذايمان دارد تمام مي‌شود، من يک کرامپون ندارم. کافي است. فردا طناب را ثابت مي‌کنيم و فرود مي رويم.
من نمي‌ توانستم موافق باشم. بعد از آن 20 روز انتظار وحشتناک و حال که اينقدر به قله نزديک بوديم چگونه مي‌توانستيم بازگرديم؟
- غذا مسئله‌اي نيست. حتي اگر تمام هم بشود مي‌توانيم يکروز بدون آن سرکنيم. از آن بدتر آن کرامپون لعنتي است. اگر من جلو بروم چه؟ هر جا لازم باشد جاي پا مي‌کنم و تو هم، خوب، تو تا مي‌تواني ادامه مي دهي . . .
کاملا" از سستي منطق پيشنهادم آگاه بودم. با اين وجود وويتک قبول کرد و بخواب رفتيم.
هنوز تاريک بود که دوباره صعود کرديم. مسير ديگري را صعود نموديم، کمي سمت راست، تا آن نوار صخره‌اي زشت و بدترکيب که ديروز مانع ما شده بود را دور بزنيم. من جلو مي‌رفتم و وويتک پشت سر من بالا مي‌آمد. در عمل فقط سه پا داشتيم. پاي بدون کرامپون وويتک هيچ کارآيي نداشت. وقتي هوا روشن شد حدود 200متر صعود کرده بوديم. ناگهان زير پايم چيزي را ديدم که نمي‌توانستم به چشمانم اعتماد کنم. کرامپون وويتک.
بسيار تعجب‌آور بود. پيدا کردن يک سوزن در انبار کاه در مقايسه با آن فقط يک بازي بچه‌گانه بود. مسير جديد ما درست از جايي مي‌گذشت که کرامپون بعد از سقوط در آنجا ايستاده بود. پيدا کردن کرامپون آنقدر روحيه‌مان را بالا برد که تا قله را بدون هيچ حادثه مهمي صعود کرديم. يک مسير جديد بر روي اين جبهه غيرقابل صعود به واقعيت در آمده بود.
واقعا" قله بي‌نظيري است، يک هرم برفي کلاسيک. بخصوص به ياد هواي خوبي هستم که اجازه داد تا يک ساعت آنجا بنشينيم. ما بخوبي هم هوا بوديم، لذا مي‌توانستيم فقط بنشينيم و استراحت کنيم و به زيبايي مناظر اطراف و موقعيت خودمان فکر کنيم. موفق شدم چند عکس بسيار زيبا بگيرم. از روي قله گاشربروم 1 بسيار با ارزش بود.
يک کلنگ پيدا کرديم که تا امروز آنرا نگه داشته‌ام. بجاي آن يک ميخ و يک طنابچه گذاشتيم. 10 متر زير قله من از زير برف يک تکه سنگ بعنوان يادگاري در آوردم. بازگشت در مقايسه دشوار نبود، و حالا فقط نگران وسايلمان در بارگاه اصلي بوديم. آيا باربران رسيده بودند؟ در پاي جبهه مي‌توانستيم چادرهايمان را در دوردست ببينيم. پس بدترين حالت اتفاق نيافتاده بود. وقتي نزديکتر شديم افرادي را ديديم که در آن دور و بر بودند. چه خوب! باربران آنجا بودند. با يکديگر سلام و احوالپرسي کرديم. آيا معني نامه ما را فهميده بودند؟ فهميديم آنها درست متوجه منظور آن نشده بودند، ولي در هر حال تصميم گرفته بودند منتظر بمانند. يک باربر ديگر گفته بود ما را با دوربين روي جبهه ديده است و مجاب شده بودند که ما بالاخره باز مي‌گرديم. آنها با وقار توضيح‌ دادند که دست به غذايي که برايشان کنار گذاشته بوديم نزده بودند. اما اثري از آذوقه ويژه اي که براي بازگشت پنهان کرده بوديم باقي نمانده بود.
بعد از 7 روز به اسکاردو رسيديم، و از آنجا با يک اتوبوس به طرف اسلام‌آباد حرکت کرديم. در آنجا با مأمور رابطمان ديدار کرديم و گزارشي از تمام برنامه به او داديم. او در مقابل گفت که نامه ما را همراه با يادداشتي بر آن به وزارت توريسم فرستاده است. در نتيجه از نظر قانوني همه ‌چيز بنظر مناسب مي‌رسيد. قانوني. اما در جلسه توديع معلوم شد آنها از گزارش ما راضي نشده اند. آنها از ما خواستند همه چيز را با جزئيات، دوباره تکرار کنيم. ما هم تکرار کرديم. بعد سؤالي که از آن واهمه داشتيم را پرسيدند:
- چرا بدون مجوز گاشربروم 2 را صعود کرديد؟
- اما ما به شما نامه نوشتيم. حتما" نامه ما به دستتان رسيده است؟ ما منتظر پاسخ شما مانديم. اما نمي‌توانستيم تا ابد بدون فعاليت بمانيم. ما مي‌بايست تابع هوا باشيم. مطمئن بوديم مي‌توانيم مجوز را از شما کسب کنيم. پس بسادگي رفتيم.
- اما آقايان! شما نمي‌توانيد اين کار را انجام دهيد!
بعد از آن وقتي ديدند کار از کار گذشته است اجازه دادند ما برويم و در عوض مأمور رابط را بازخواست نمودند. او هم با خونسردي تمام، حملات آنها را دفع کرد. چرا نمي‌بايست موافقت کنند؟ درخواست با هيچ چيزي در تضاد نبود. هيچ تيمي در منطقه نبود، هيچ تيمي حتي برنامه صعود در منطقه را نيز نداشت. و اين به معني 2000 دلار بيشتر براي پاکستان بود که ما به محض بازگشت به لهستان مي پرداختيم.
موضوع براي وزارتخانه قابل هضم نبود. ما ده روز منتظر مانديم تا کارهاي اداري توديع انجام گيرد. بدون آن شما نمي‌توانيد اجازه خروج از پاکستان را بگيريد. در حالت عادي يک روز طول مي‌کشد که بعد از آن مي‌توانيد اجازه خروج را تهيه کنيد.
اما در آخر به ما اجازه دادند، در حاليکه مي‌دانستيم مشکلات مأمور رابط بيچاره ما تمام نشده است. و بالاخره هر طور بود مشکلات به پايان رسيد. يا لااقل اين چيزي بود که به نظر ما مي آمد. براي اطمينان، از سفارت لهستان در اسلام‌آباد درخواست کرديم تا يک نامه برايمان بنويسند و پرداخت پول مورد نظر را تضمين کنند.
ما با موفقيت بي‌نظيري بعد از يک فصل بدون حادثه به خانه بازگشتيم : دو مسير جديد بر روي دو 8000 متري، به وسيله دو نفر، با روش کاملا سبکبار. اين موفقيت اثباتي قانع کننده از کارآيي روش سبکبار به حساب مي آمد، زيرا يک تيم بزرگ سنتي احتمالا" انعطاف پذيري مورد نياز را براي چنين صعودي نداشت،‌ و قطعا" اگر تيم دومي نيز مي‌خواست در منطقه باشد، چندين برابر آن هزينه در بر مي داشت. اين لپ کلام گزارش ما بود که به كميتة عمومي براي فعاليتهاي فرهنگي و ورزشي دايم و از آنها خواستيم هزينه مجوز صعود به قله گاشربروم 2 را پرداخت کنند. و اگر يک صداي مخالف در کميته ورزش انجمن کوهنوردي لهستان بر نمي‌خواست مي‌توانست به خوبي و خوشي ختم شود.
- اما آنها گاشربروم 2 را بدون مجوز صدور کردند. حال هر کسي شروع به صعود قله‌ها بدون مجوز مي‌کند و از ما مي‌خواهد هزينة آنرا بپردازيم. پول اين اتفاقات پيش‌بيني نشده را از کجا بايد تهيه کنيم؟ خطر بزرگي در اينجا وجود دارد.
هر طور بود توانستيم از خودمان دفاع کنيم. در آخر، با ذکر اينکه اين امر کاملا" استثنايي است، کميته رأي داد که، در اين حالت خاص، آنها پول را مي‌پردازند. تا امروز مطمئن نيستم آنها بخاطر دستاورد بسيار با ارزش ما اين پول را پرداختند يا از ترس اينکه چنانچه آن وضعيت را به حال خود رها کنند ممکن است براي تيمهاي آينده لهستان مشکلاتي ايجاد شود. مهمترين موضوع اين بود که آنها پول را پرداختند.
اما مسئله تمام نشده بود. بعد از آن كميتة عمومي براي فعاليتهاي فرهنگي و ورزشي دندان تيز خود را نشان داد. به ياد داشته باشيد که اين مسائل در سال 1983به وقوع مي‌پيوست، زماني که کلمه مجوز توجه مردم را به خود جلب مي‌کرد. علاوه بر آن مشکلات برنامه کي 2 براي واندا روتکيويچ هنوز به پايان نرسيده بود. اين يک مثال عادي از پوچي روش لهستاني بود. يک کارمند دولت از او خواست که گزارش دهد چگونه توانسته است چندين هزار دلار از حاميان خارجي دريافت کند. او پاسخ داد که دو سال پيش بطور کامل آنرا براي حاميان مالي اش توضيح داده است.
- اما اين يک برنامه رسمي لهستاني بود که انجمن کوهنوردي لهستان مسئول آن بوده است. پس ما بايد بدانيم آن پول از کجا آمده است و چگونه خرج شده است.
به اين ترتيب واندا خود را در مخمصه مسائل اداري گير انداخته بود. چطور مي‌شود کسي دوباره راجع به برنامه‌اي که 2 سال پيش تمام شده ‌است توضيح بدهد؟ بخصوص به دلقکي که هميشه بهتر از شما مي‌داند!
حال من و وويتک دوباره با همين آدم روبرو شده بوديم، که احتمالا" در عمرش يکبار با قطار به تاترا رفته است تا نگاهي به منطقه بياندازد. ما را تهديد مي‌کرد:
- ما از اين موضوع نمي‌گذريم. شما بخاطر آن تنبيه خواهيد شد.
مي‌دانستيم اين جور افراد سر شوخي ندارند. آنها واندا را با دو سال عدم اجازه خروج از کشور تنبيه کردند. اين ساده‌ترين روشي بود که در آن دوران بکار مي‌بستند. ما هم انتظار همان را مي‌کشيديم.
آندري زاوادا هم با گزارش برنامه‌اش مشکل داشت. هر سرپرست برنامه‌اي چنين مشکلاتي دارد. اين وضعيت غير عادي نبود. بعد از مدتي پس از بازگشت از برنامه يک کارمند به سرپرست برخورد مي‌کند و چيزي شبيه به اين مي‌گويد:
- تو با 10 چادر رفتي و با 5 چادر بازگشتي، مابقي کجا هستند؟
و سرپرست توضيح مي دهد:
- يکي درون شکاف افتاد، دو تا با بهمن از بين رفت، يکي هم پاره شد. اما کوهنورد خط آهن از اين موضوع شگفت‌زده مي‌شود:
- شما نمي‌توانيد نيمي از چادرهايتان را به اين ترتيب از دست بدهيد. با آنها چکار کرديد؟ آنها مي‌بايست تعمير شده و به کشور باز گردانده مي‌شدند!
او سعي مي‌کند دوباره توضيح دهد.
- البته مي‌توانستيم آن چادرهاي پاره را برگردانيم اما هزينة آن براي هر کيلو پارچه بدرد نخور 4 دلار مي‌شد.
اما حسابدار بهتر مي داند. گاهي اوقات براي خلاص شدن از شر اين سؤال و جواب چند چادر پاره را از انبار گروهها در مي‌آورند و به آنها مي دهند.
براي برنامه ما مبلغ مورد منازعه 2000دلار بود. ما از قبل خود را براي برنامه بعدي آماده مي‌کرديم، و حال آنرا در خطر تعليق مي‌ديديم. گمان کنم اين رئيس انجمن کوهنوردي لهستان، آندري پاژکووسکي بود که بالاخره موفق شد آتش كميتة عمومي براي فعاليتهاي فرهنگي و ورزشي را سرد کند. او پيشنهاد کرد که آنها از دادن مدال طلا به ما به خاطر دستاورد بزرگ ورزشي خودداري کنند. اين نوع مجازات در آن روزها کاملا" معمول بود و براي خنک شدن دل کارمندان دولت مؤثر واقع مي شد. ليکن سفرهاي ما به هيماليا متوقف نمي شد.
هنوز نمي‌توانم حيرت خود را از اينکه کوهنوردان ديگري نمي‌توانند از کشور خارج شوند پنهان کنم. آيا سرپرستهاي برنامه هاي کوهنوردي کشورهاي غربي هم کوهنوردان ديکتاتور خط آهني دارند که به آنها مي‌گويند مي‌بايست پارچه‌هاي پاره را باز مي‌گرداندند؟ تصور مي‌کنم چه اتفاقي مي‌افتد اگر رينهولد مسنر هم مجبور شود در مقابل يکي از آنها گزارش دهد.
آمريتسار - Amritsar
اوردوکاس - Urdukas
استفان ورنر – Stefan Werner
مارسل رودي – Marcel Ruedi
ارهارد لورتان – Erhard Loretan
آندري پاژکووسکي – Andrzej Paczkowski

چهارشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۳

فصل 4 از کتاب دنياي عمودي من

فصل چهارم
صعود مخفيانه
برودک پيک - يال غربي، 1982
در دسامبر 1981 با برقراري حکومت نظامي روحيه ما نيز مانند بقيه لهستانيها بسيار ضعيف شد. هيچکس نمي‌دانست بعد از آن چه پيش ‌مي‌آمد. همه جا بسته شده بود، هيچ چيزي کار نمي‌کرد، بنظر مي‌آمد همه چيز بايد دوباره از اول شروع شود. اما آيا ارزش شروع دوباره را داشت؟ انگار در دام افتاده بوديم. باشگاهها بسته شده بودند، هيچ چيز سازماندهي نمي‌شد، حس مي‌کردم در قفسي گير افتاده‌ام.
چه کاري مي‌شد کرد؟ من تنها کسي نبودم که اين سئوال را مي‌پرسيدم. بعد از آگوست، مانند بسياري از هم همقطارانم من نيز به جنبش همبستگي پيوسته بودم. در اين جنبش خود انگيخته و جوان احساس مي‌کردم هواي تازه‌اي در ميان جو خفقان آوري که در کشورمان وجودداشت دميده شده‌است. من بيانيه همبستگي را امضا کرده بودم، اعلام حمايت نموده بودم و به يک برنامه بزرگ رفته بودم. در نتيجه براي زنده ماندن جنبش مشارکت بسيار کمي داشتم.
در اولين روزهاي حکومت نظامي احساس گناه و در عين حال بي‌علاقگي مي‌کردم. بعد در فاصله‌اي نزديک از محل زندگي من در دسامبر 1981 واقعه وويک رخ داد، آنجا که مأموران برروي کارگران اعتصابي معدن آتش گشودند و 9 نفر از آنان را کشتند. روحيه ام را کاملا" باخته بودم.
نهايتا" گشودگي در کار را در جاهايي مشاهده کرديم. متوجه شديم که ورزشکاران جهت شرکت در مسابقات ورزشي به خارج سفر مي‌کنند. ما هم در كميتة عمومي براي فعاليتهاي فرهنگي و ورزشي بعنوان ورزشکار قلمداد شده بوديم، پس بخت باقي بود. من و وويتک چشمان را بر اتفاقاتي که در دور و برمان مي‌افتاد بستيم و تمام تلاشمان را بکار برديم تا بتوانيم به برنامه بزرگي برويم. در همان موقع واندا روتکيويچ در تدارک برنامه بزرگي به کي 2 بودکه فقط از زنان تشکيل مي‌شد. آيا مي‌توانستيم ما هم از مجوز او استفاده کنيم؟ به هيچ وجه مزاحم او چه در امر تدارکات يا امور مالي نمي‌شديم. امکان بسيار مناسبي بود که نمي شد براحتي آن را از دست داد. ما مي‌خواستيم به شکل يک تيم دونفره و به صورت سبکبار، آنطور که در ماکالو صعود کرده بوديم، صعود کنيم. هيئتهاي مختص زنان سنت ديرينه‌اي نداشت و واندا بود که در اين وادي پيشقدم شده بود. او معتقد بود وقتي زنان در کنار مردان کوهنوردي مي‌کنند در حق‌شان در کسب افتخارات نسبت به مردان اجحاف مي‌شود. شايد او کوهنوردي را از زاويه ورزشي آن مي‌نگريست، چرا که او قبلا" در رقابتهاي واليبال نيز زياد شرکت مي‌کرد. بنظرم به همين دليل بود که او مي‌خواست دستاوردهاي کوهنوردي را بين زنان و مردان تقسيم کند. در سال 1975 او برنامه اي را به گاشربروم 3 تدارک ديد. اين تيم که در تئوري از زنان لهستاني تشکيل شده بود با چند مرد بعنوان همراه در کشور پاکستان همراهي شد. در نتيجه صفت صعود کاملا" زنانه آن کمي خدشه دارشد. در طي صعود اغلب زنان با هم بودند، اما گه گاه مردان هم با زنان صعود مي‌کردند. به اين دليل آن‌طور که هدف اوليه وي بود به نتيجه نرسيد. ابتدا قرار بود که مردان يک مسير کاملا" مجزا را انتخاب کنند. اما اين موضوع در اين حقيقت که برنامه بسيار موفق از آب در آمد خللي وارد نمي‌کرد: اولين صعود گاشربروم 3 (7952متر) و صعود به گاشربروم 2 به عنوان يک هشت‌هزار متري از مسيري جديد. واندا روتکيويچ، آليسون چادويک-اونيژکيويچ در گير صعود گاشربروم 3 بودند. گاشربروم 2 با سه طناب صعود شد. که يکي از زنان تشکيل شده بود؛ هالينا کروگر-سيروکومسکا و آنا اوکوپينسکا. صعود مردان در اين برنامه کمي ناديده گرفته شد، چرا که صعود در سال بين المللي زنان انجام گرفته بود، و واندا بعنوان سرپرست برنامه بوسيله خانم بوتو، همسر نخست وزير پاکستان، به حضور پذيرفته شده بود. همه چيز حول برابري حقوق زنان مي چرخيد.
در دنياي کوهنوردي به اين موضوع از جهات مختلفي نگريسته مي‌شود. اغلب با لبخندي بر لب. من شرايط را آن موقع - و هنوز – به اين شکل مي ديدم. چرا اينها را مي‌نويسم وقتي قرار است بگويم چطور شد که ما به برنامه زنان پيوستيم؟ فکر مي‌کنم اين امر براي اينکه فرد نظر مشخص و روشني نسبت به اهداف و بلندپروازي هاي تيمي از بانوان داشته باشد بسيار مهم است. اين تنها موقعيتي بود که در آن سال براي خروج از کشور داشتيم. آن سال برنامه ديگري هم به کي 2 وجود داشت که بوسيله يانوژ کورژاب سرپرستي مي‌شد، اما او قبلا" نفرات تيمش را برگزيده بود و تمايل من و وويتک براي صعود سبکبار به اين معني بود که براي ما در آن برنامه جايي وجود نداشت. يانوژ عقيده داشت هدف ما براي يک قلة‌ 7000 متري نه چندان مشکل قابل بررسي بود. اما او حتي تصوز يک قله 8000 متري را هم با اين روش نمي‌کرد. هيچ‌گونه مشارکتي با اين انديشه که ما به تيم او بپيونديم ولي کاملا" مستقل باشيم نداشت.
در نتيجه شروع کرديم به صحبت با واندا. تا آن موقع من او را شخصا" نمي‌شناختم. ولي وويتک او را بخوبي مي‌شناخت، آنها هر دو از يک باشگاه در وراکلاو آمده بودند. هم او بود که به واندا پيشنهاد کرد ما بطور کاملا" مستقل به تيم او بپيونديم. واندا موافقت کرد، و اين امر گذشته از اعتبار زيادي که به او بخشيد، نشان داد چه انسان بلندنظري است. در عين حال معامله‌ ساده اي هم با او در برنامه‌ريزي برنامه کرديم. ما مسئوليت برنامه‌ريزي راهپيمايي‌ها را به عهده گرفتيم. طبيعتا ما سهم خود را از برنامه به طور کامل مي‌پرداختيم، تنها چيزي که از پس آن بر نمي‌آمديم پرداخت هزينة مجوز صعودمان بود. تا آنجا که به دولت پاکستان مربوط مي‌شد ما عضو تيم زنان بوديم، به عنوان خبرنگار يا عکاس يا چيزي شبيه به آن که جهت همراهي با تيمي از زنان در سفري به يک کشور مسلمان آمده‌اند.
با وجود قوانين حکومت نظامي برنامه به واقعيت نزديک مي‌شد. علاوه بر آن معلوم شد که شمار تيمها از هر وقت ديگري تا آنموقع بيشتر بوده ‌است. هيچ امکان ديگري براي خروج از کشور وجود نداشت. در نتيجه تعدادي توريست هم به تيمها اضافه مي‌شدند تا از اين طريق بتوانند گذرنامه دريافت کنند. گروهها بزرگ و بزرگتر مي‌شدند. گاه 30 تا 40 نفر در يک تيم بودند. اينها آشنايان اعضاي باشگاهها بودند که از قدم زدن در کوهها لذت مي‌بردند. به علاوه، باشگاههاي کوهنوردي هم تنها از کوهنوردان مجرب تشکيل نشده ‌بودند. همچنين آنها براي جمع‌آوري پول کمک مي‌کردند. دودکشها را رنگ مي‌کردند تا بتوانند به بارگاه اصلي کوههاي هيماليا بيايند.
فقط مقدار کمي از وسايلمان را با گروه اصلي فرستاديم. تنها آن چيزهايي که دم دست بود. در اسلام‌آباد يکديگر را ملاقات کرديم و از آنجا سفرمان را به کوهستان به اتفاق ادامه دادم. بهمراه هالينا کروگر بارهاي تيم را به آخرين نقطه، 500 کيلومتر دورتر از اسلام‌آباد، برديم. جاده اي پر دست‌انداز با پرتگاههاي متعدد که نام آنرا به شکل اغراق آميزي بزرگراه نهاده بودند. من با هالينا زياد صحبت کردم زيرا تا آنموقع موقعيتي پيش نيامده بود تا يکديگر را بشناسيم. او يکي از نيروهاي محرک اصلي اين تيم بود. واندا 6 ماه قبل در کوه البروز چندين متر لغزيده بود و پايش شکسته بود. او را به يک بيمارستان روسي منتقل کردند که موفق شده بود به موقع خود را از آنجا برهاند و به يکم بيمارستان در لهستان منتقل شود. سپس به اتريش رفته بود تا درمان کاملتر را در آنجا انجام دهد. به اين ترتيب مداوا مدت زيادي طول کشيده بود و او با پايي که هنوز کاملا" التيام نيافته بود به اين سفر آمد.
در بارگاه اصلي کي 2 سه تيم حضور داشتند که همگي لهستاني بودند. هدف تيم زنان صعود از مسير نرمال جنوب شرقي، يال ابروتزي بود. اين صعود مي‌توانست اولين صعود زنان به دومين قله بلند جهان باشد. يانوژ کورژاب که تعدادي مکزيکي هم در تيمش حضور داشتند، بارگاه اصلي‌اش را در يک يخچال ديگر برپا کرد، که يک روز با ما فاصله داشت. او اميدوار بود که يک مسير جديد در جبهه جنوب غربي کي 2 باز کند. درتيم او لژک سيچي، کرزيسيک ويليچکي، وويتک وروژ، و آلک لوو نيز بودند. يک تيم بسيار قوي، شايد قويترين تيمي که مي‌شد در لهستان تشکيل داد.
من و وويتک هم آنجا بوديم. هدف ما صعود يک مسير جديد روي جبهه شرقي يا جبهه جنوبي بود. نظر وويتک ابتدا معطوف به جبهه شرقي بود. او سالها قبل هم به اينجا آمده بود و آنرا بررسي کرده بود و اين مي توانست اولين صعود از اين جبهه بسيار جالب باشد.
من اولين باري بود که به کي 2 آمده بودم. کوه تأثير زيادي بر من گذاشته بود، بخصوص از کونکورديا، محل تلاقي دو يخچال بزرگ. از اينجا مي‌توان تمام جبهه شرقي را مانند يک هرم بزرگ و با شکوه ديد. رعشه بر اندامتان مي افتد. ابهت کوه کاملا" شما را تسخير مي‌کند. اين منظره ترسي در من برانگيخت که قبل از آن هرگز احساس نکرده بودم، و هرگز براي حتي يک لحظه هم از من دور نشد.
چه اتفاقي مي‌افتاد؟ موفق مي‌شديم يا نه؟ افسانه کي 2 به شدت بر شما تأثير مي‌گذارد. با نگاه به آن نمي‌توان راجع به تلاشهاي متعددي که به شکست انجاميده‌اند نيانديشيد، افسانه يک کوه مشکل و خطرناک که به وسيله تغيرات ناگهاني هوا از خود دفاع کرده است. مانند ديگر افسانه‌ها، اين يکي هم همراه است با داستانهاي زيادي راجع به موانع غيرقابل عبور، راجع به حوادثي که بيشتر از کوه هاي ديگر منجر به مرگ شده‌اند. بارها و بارها عکس اين کوه را ديده بودم. اکنون واقعا" آنجا بودم، در مقابل آن.
براي ديدن جبهه شرقي مي‌بايست مقداري دور آن پياده‌روي کنيم. اما نگاه من به سوي جبهه جنوبي کشيده مي شد، که مرا بسيار بيشتر جذب کرده بود. فوق‌العاده بود. اين هم به هر حال مهم است. مثل دختري که براي اولين بار ملاقات مي‌کني، که قبل از هر چيز بايد براي شما جذاب باشد. بعدها اين تأثير اوليه بوسيله مواردي ديگر کم‌رنگ مي‌شود. زيبايي اين جبهه بود که توجه مرا جلب مي‌کرد. چنين عواملي بايد براي انتخاب مسير مدنظر باشند. اما براي وويتک فقط جبهه شرقي وجود داشت. سالها همچون عاشقي در روياي آن بود.
در بارگاه اصلي چادرمان را نزديک به چادر بانوان برپا کرديم و بلافاصله بعد از چند روز آشپزخانه‌مان مشترک شد. آشپزخانه جداگانه فکر احمقانه اي بود. تيم آنها يک آشپز داشت اما او فقط بلد بود شويد و برنج بپزد. در نتيجه تمام غذاهايمان را در يک انبار عمومي گذاشتيم و به نوبت آشپزي مي‌کرديم.
فکر هم‌هوايي بر روي مسير نرمال کي 2 را از مغزمان بيرون کرده بوديم. البته مناسبترين هم‌هوايي براي ما بود، اما دختران کاملا" با آن مخالف بودند زيرا کمي با فکر صعود کاملا" زنانه در تعارض بود. يا شايد فقط نمي‌خواستند در سر راهشان روي يال آبروتزي باشيم؟ آنا اوکوپينسکا يک خط قرمز روي اين موضوع کشيد.
- اين مسير جايي نيست که بتوان جمعيت زيادي در آن در رفت و آمد باشند. چه تيمي از زنان باشد چه نباشد.
از آنجا که ممکن بود رفتن در مسير آنها خللي در خلوص تيمشان ايجاد کند، تصميم گرفتيم بجاي آن روي مسير عادي برودپيک هم هوا شويم. با توجه به مجوزمان اين موضوع کاملا" قانوني بود و مي‌توانستيم براي گرفتن عکس يا هم‌هوايي در محدوده کي 2 به اطراف برويم.
بعد از چهار روز که از برپايي بارگاه اصلي گذشته بود ما به ارتفاع 6400 متري روي برودپيک رسيده بوديم، مقداري ذخيره غذايي جا گذاشتيم و به بارگاه اصلي جهت استراحت بازگشتيم. بار بعد تا آنجا که مي‌شد بالا مي‌رفتيم و سپس به پايين سرازير مي‌شديم. اين مقدار هم هوايي براي ما کافي بود تا در مقابل هدف خود بايستيم، کي 2 . در نتيجه دوباره جهت صعود براه افتاديم، به محل ذخيره ذخيره خود رسيديم. و در همانجا شب را گذرانديم. روز بعد بارگاهمان را در ارتفاع 7300 متري بر پا کرديم. سپس به قصد صعود تا حد ممکن حرکت کرديم، امکان صعود قله را هم از نظر دور نداشتيم.
درست قبل از گردنه در ارتفاع 7800 متري احساس کردم دارم خفه مي‌شوم. ضعيف‌تر مي‌شدم. مسلم بود که هنوز خوب هم‌هوا نشده بودم. وضع وويتک بهتر بود، ساز و کار بدن او سريعتر به ارتفاع عادت مي‌کرد، اما او مي ديد که چه بر سرمن مي‌آمد. در نتيجه وقتي به گردنه رسيديم پرسيد: خوب، اوضاع چطور است؟
من عذاب مي‌کشم. بزودي برمي‌گردم.
لعنتي، خجالت‌آور است. ما خيلي به قله نزديک هستيم. من فکر مي‌کنم ادامه خواهم داد.
بسيار خوب، برو.
همانجا نشستم و به وويتک که به آرامي دور مي‌شد نگاه کردم. خيلي زود روي يال بود و من براي خودم متأسف بودم. لعنتي . فقط چند صد متري تا قله مانده بود. اما مي‌شد بر اين ناتواني‌ام غلبه کنم و تا آنجا که مي‌شد بالا بروم؟ زماني که بلند شدم و حرکت کردم ديگر نمي‌توانستم به خودم در باره باز گشت چيزي بگويم. قله فقط 8047 متر ارتفاع دارد. واقعا" بسيار نزديک بود. بعلاوه، مسير از آنجا از نظر فني ساده است. چند صعود و فرود کوچک دارد ولي در مجموع شيب يال ملايم است. ديگر نمي‌توانستم توقف کنم. قله مانند آهن‌ربا عمل مي‌کند. قله جذب مي‌کند، و شخص مجبور است به طرف آن برود. من در چنين موقعيتهايي بسيار کله شق مي‌شوم. با وجود آنکه مي‌دانستم تأثير زيادي بر من مي‌گذارد، با اين حال ادامه دادم. آخرين قدمها را با چنان دشواري پشت‌سر گذاشتم انگار قله‌اي 9000 متري را صعود مي کنم. ديگر رمقي برايم باقي نمانده بود، نمي‌توانستم نفس بکشم. 10 متري مي‌رفتم استراحت مي‌کردم. کمتر مي‌نشستم زيرا مي‌دانستم بلندشدن از روي برف ممکن است انرژي زيادي را از من بگيرد.
اغلب اوقات وزنم را روي کلنگم مي‌انداختم.
نيم ساعت مانده به قله از کنار وويتک گذشتم که داشت پايين مي‌آمد. کم کم دير مي‌شد. وويتک به آرامي به من توصيه کرد، شايد بهتر بود باز مي‌گشتم.
به سختي نفسم در مي‌آمد:
- نه خيلي نزديک است. هر طور شده خودم را مي رسانم. برو پايين و شروع کن به درست کردن آب.
فقط و فقط با اشتياق صعود بود که توانستم به قله برسم. نه هيچ چيز ديگر. الان متقاعد شده‌ام که 12 روز هم هوايي براي من بسيار کم است. هم هوايي براي من بيشتر از وويتک طول مي کشد. روي قله فقط يک عکس از کلنگم و ماه در بالاي يال انداختم. بعد يک پانوراما گرفتم. تمام. يک تکه سنگ به عنوان يادگاري برداشتم و به پايين سرازير شدم. بطور غيرقانوني روي قله برود پيک بودم.
هميشه گرفتن مجوز براي صعود يک کوه را غيرطبيعي، و حتي احمقانه دانسته‌ام. وقتي به کوهي مي‌روم، پاکستان يا نپال، فقط احساس مي‌کنم در خانه‌ام هستم، خانه‌اي مشترک. من به کوه مي‌روم زيرا به آن علاقه دارم، زيرا مي‌خواهم بروم. و وقتي در کوهستاني هستم احساس مي‌کنم آنجا متعلق به من است. هر قانون يا قوانيني که مي‌گويد حتما" بايد از اين مسير و نه آن يکي به اين کوه برويد بنظرم مضحک مي رسد. مثل اينکه بخواهيد بگوييد: هواي باغ مال من است، تو نمي تواني آنرا استنشاق کني. تنها دليل معتبر را زماني مي دانم که 10يا 15 گروه مي خواهند در يک زمان به يک قله بروند. همچنين بدنبال انزوا در کوه هستم، ارتباطي با طبيعت، رابطة‌ يک به يک، حتي اگر همنوردم در کنارم باشد. کوهستان باعث مي‌شود که من مرتبا" با خودم صحبت کنم. ادامه بدهم يا برگردم؟ آيا هنوز توانايي‌اش را دارم؟ اينها تجاربي هستند که شخص به خاطر آنها به کوه مي‌رود. پس چطور مي‌توان براي کوه قانون وضع کرد؟ حال که اين کلمات را مي‌نويسم بايد اقرار کنم که در پاکستان و نپال هيچکس کاملا" خود را در مورد کوهنوردي آزاد حس نمي‌کند. اما گاهي اوقات شرايط به گونه اي پيش ميروند که شخص مي تواند به دنبال تمايلات خود برود، چرا که در پشت اين قوانين بوروکراتهايي قرار دارند که هرگز در پايشان به کوهستان نرسيده است و آن را درک نمي‌کنند.
اين را مي‌نويسم شايد بفهميد که چرا وقتي از اين صعود مخفي باز مي‌گشتم ابدا" احساس گناه نمي‌کردم. شايد به عکس. شرايط موجود، نتيجه اين عمل را جالب کرده بود. اين کوه واقعا" کوه من بود. من آنرا صعود کرده بودم. حتي بيشتر کوه من باقي مانده بود، چرا که به هيچکس نمي‌توانستم راجع به آن چيزي بگويم. باور کنيد، اين امر رضايت خاطر عميق‌تري را به همراه دارد.
در هيماليا نبود که براي اوليتن بار به اين موضوع پي بردم. اغلب، حتي وقتي جوان بودم، خودم را در معرض آزمايش‌هاي متعددي قرار مي دادم. رقابت با يکنفر کاملا" طبيعي است. اگر 100 متر مي‌دويد، طبيعي ايت سعي مي‌کنيد اول باشيد، نه آخر. احساس مي‌کردم لازم است به خودم ثابت کنم که مي‌توانم چيزهاي ديگري را بدست آورم. يکبار تصميم گرفتم 6 روز روزه بگيرم. نه چيزي‌خوردم و نه چيزي نوشيدم، فقط براي اينکه ببينم مي‌توانم تحمل کنم يا نه. هيچکس از آن خبري نداشت. نه تنها نمي‌خواستم به کسي چيزي بگويم، بلکه به کسي هم نمي‌توانستم بگويم. توانستم. رضايت خاطر از اينکه فهميدم از عهده آن برآمده‌ام تمام چيزي بود که لازم داشتم. تقريبا" شبيه دختري زيباست. اگر او به شما تعلق دارد، اگر شما با او خوشحاليد، رضايت خاطر شما به حدي است که نيازي نمي‌بينيد به هر کسي راجع به آن صحبت کنيد. اين رازي است منحصرا بين او و شما.
موقعيتهايي بسياري پيش آمده است که د رحاليکه يکنفر دربارة صعودش مباهات مي کند فکر کرده ام که من آن صعود را بهتر و سريعتر انجام داده‌ام. اما چيزي نمي‌گويم. بايد اقرار کنم که گاهي اوقات من هم فکر مي‌کنم ديگري از من بسيار ضعيف‌تر بوده است. شناخت خودم برايم کافي است و گاه به گاه خود را وادار به سکوت مي‌کنم چرا که خودم مي‌دانم چه کاري از من برمي‌آيد و اين برايم کافي است. به اين صورت که بود از برود پيک باز مي گشتم. خسته ولي با رضايتي عميق و واقعي.
بعد از تاريکي به چادر رسيدم، بقدري خسته بودم که وويتک بروي خودش نياورد که نوبت من بود غذا درست کنم. در اين ارتفاع بايد بنوشيد. بدون آن بسرعت مانند به يک کشمش خشک مي‌شويد. ما در تمام مدت روز چيزي ننوشيده بوديم. روز بعد به سمت بارگاه اصلي سرازير شديم. در ارتفاع 6400 متر يک گروه 3 نفري را ديديم که بالا مي‌آمدند. آنها رينهولد مسنر و دو پاکستاني به نام نزير سبير و شير خان بودند که برودپيک را از مسير عادي صعود مي‌کردند.
مسنر وويتک را مي‌شناخت،‌ اما هنوز مرا بجا نياورده بود، لذا شروع کرد به صحبت با وويتک:
- اخبار بدي براي شما دارم، يکي از زنان لهستاني در کي 2 مرده است.
سعي کرديم بفهميم چه کسي و چگونه اما او فقط شانه‌هايش را به نشانه عدم اطلاع بالا انداخت. او از نام و جزئيات اطلاعي نداشت. از آنجا که بي‌سيم هم نداشتيم بايد تا رسيدن به بارگاه اصلي صبر مي‌کرديم. ما از اين به بعد بسيار نگران بوديم. مرگي زودهنگام، ناگهاني، به دليلي که نمي‌دانستيم. مسنر کنار ما چمباتمه زد. مکالمه معمول کوهنوردي شروع شد.
- شما از کجا مي‌آييد؟
وويتک دو پهلو گفت: ما خودمان را هم هوا مي‌کرديم. ما به حوالي قله رفتيم.
اين براي مسنر کافي نبود. او چند ثانيه‌اي ما را در سکوت زير نظر گرفت، بعد صريحا" پرسيد.
- خوب، آيا شما به قله رسيديد يا خير؟
- ما در حوالي آن بوديم.
وويتک پافشاري مي کرد. مسنر فقط لبخند زد.
- بله، بله فهميدم.
- و تقاضاي من اينست که، لطفا" در مورد ملاقات ما در اينجا زياد صحبت نکنيد.
- بسيارخوب، حتما".
و نشان داد که موقعيت ما را درک کرده بود. بعد از يک ساعت استراحت از هم جدا شديم، او به سمت بالا و ما به سمت پايين.
درست مانند اولين ملاقات من با او در بازگشت از لوتسه، وقتي از کنار هم گذشتيم.
در بارگاه اصلي فهميديم که هالينا کروگر مرده بود. در بارگاه 2، در 30 جولاي او در عرض چند ثانيه بر اثر سکته يا خيز مغزي مرده بود. دوستانش و تيم کورژاب تا آن موقع درگير حمل جسد او به پايين شده بودند. در يک مراسم تدفين هيماليايي شرکت کرديم. در حمل او به بارگاه اصلي و دفن او در تنها مکاني که ممکن بود قبري عميق حفر کرد، زيرا در هر طرف يا يخ بود يا سنگ. در ميان کساني که در آنجا دفن شده‌ بودند قبر آرت گيلکي آمريکايي نيز که در سال 1953 در کي 2 جان سپرده بود قرار داشت.
در اول آگوست هالنيا را با کلنگش دفن کرديم. خاکريز کوچکي روي آن درست کرديم. صليبي بر روي آن گذاشتيم و نوشتة يادبودي را روي يک ورق فلزي حک کرديم و بالاي آن قرار داديم. تمام هم خود را بکار برديم تا مراسمي کامل و بدون نقص را براي دوست از دست رفته خود بجا آوريم، دوستي که يک لهستاني و يک کاتوليک بود. واندا کلام آخر را خواند، يکنفر ديگر چند کلمه‌اي گفت، و سپس يک دعاي دست ‌جمعي. اولين باري بود که در مراسمي اين چنين شرکت مي‌کردم.
اين مرگ تأثير عميقي بر همه گذاشت. سوالي را پيش کشيد که شخص در مواقع دشوار از خود مي پرسد: حال چکار کنيم؟ بانوان درمانده بودند که آيا وسايلشان را جمع کنند و بروند. بحث مدت زيادي طول کشيد. در آخر واندا موضوع را به رأي‌گيري گذاشت و اکثريت رأي به ادامه برنامه دادند. تنها آنا اوکوپينسکا که هم طناب هالينا بود، برايش غيرممکن بود، با اين حقيقت که هالينا ديگر در هيماليا يا تاترا با او کوهنوردي نخواهد کرد، بتواند ادامه دهد. و گفت به خانه باز مي‌گردد. يک خاطره از آن روزهاي غم‌انگيز را فراموش نمي‌کنم، تصوير آنکا، در صبح خيل زود، که تنها دور از بارگاه نشسته بود، و سعي مي‌کرد به خودش مسلط شود. در آخر او ماند. اين را مي‌نويسم تا خواننده شايد راحتتر بتواند درک کند که زنان هم مانند مردان در برخورد با تراژدي عکس‌العمل ذاتي يکساني از خود نشان مي‌دهند.
بعد از چند روز استراحت براي شناسايي جبهه شرقي کي 2 براه افتاديم، وقتي به نقطه‌اي رسيديم که مي‌توانستيم کل جبهه را ببينيم من گفتم که با شرايط موجود صعود را ممکن نمي‌دانم. سه چهارم جبهه شرقي در معرض خطر يک نقاب بزرگ قرار داشت که پيکر بندي آن مرتب تغيير مي‌کرد. گاهي اوقات، بهمن‌هاي زيادي از آن فرو مي‌ريخت، گاهي کمتر. مسير پيشنهادي وويتک از ميان اين نوار نقاب 200متري و از ميان يک دهليز مي‌گذشت. وجود خود اين دهليز وابسته است به ضخامت برف و ديواره نقاب. در سالهايي اين دهليز کاملا" ناپديد مي‌شود. آن سال نقابها بزرگ و تهديد کننده بودند. قدم گذاشتن برروي اين جبهه بسيار خطرناک بود. جايي که قرار بود دهليز باشد، فقط ديوارة پهن نقاب قرار داشت. مي‌بايست اخيرا" يک بهمن بسيار بزرگ از آنجا سرازير شده باشد. حتي اگر موفق مي‌شديم به ابتداي اين ديواره يخي برسيم، و فرض مي‌کرديم که شرايط يخ براي صعود مناسب مي‌بود، هنوز با مشکل تکنيکي و استثنايي صعود آن ديواره تقريبا" با شيب منفي مواجه بوديم.
لذا بازگشتيم و تصميم گرفتيم بروي جبهه جنوبي تلاش کنيم. در درون خود خوشحال بودم. قبلا" متذکر شده ام چقدر به نماي اين جبهه علاقه داشتم، حال از آن لذت مي‌بردم. وقتي در جستجوي مسير بوديم، متوجه شديم اينجا هم با همان مشکل مواجه هستيم. در ميانه راه يک نوار نقاب برفي بود که بايد به سلامت از کنار آن مي‌گذشتيم. از فاصله دور دو امکان را مشاهده کرديم. يکي در طرف راست، يکي در طرف چپ. تصميم گرفتيم با رفتن از انتهاي راست آن که کمترين ارتفاع را داشت از آن اجتناب کنيم. هنوز خطري بصورت 20 دقيقه وحشت باقي بود. مي‌بايست از زير اين قسمت بدويم. در زمانيکه يخ در پايدارترين شرايط خود است، يعني صبح زود، و قبل از طلوع خورشيد. ما نمي‌توانستيم ببينيم درست در طرف چپ اين نقاب چه خبري بود زيرا يک صخره بزرگ مانع ديد مي‌شد. اما حدس مي‌زدم که در آنطرف نقاب بايد بسيار کوتاه باشد.
تا رسيدن به ارتفاع 6200 يا 6400 متر براي شب‌ماني دو روز وقت صرف کرديم. مسير مشکل بود، ديواره‌ها و يالهاي فراواني در مسير وجود دارد. در طول مسير با طنابهاي ثابت کهنه برخورديم که نشان مي‌داد قبلا" کساني براي صعود اين جبهه تلاش کرده‌اند. احتمالا" متعلق به اتريشي ها بود، اما من زياد مطمئن نيستم. حال براي ما ثابت شده بود که ديگراني نيز مسحور اين ديواره زيبا شده بودند که درست از جلوي بيني شما اوج مي‌گيرد. بسختي مي‌توان آنرا ناديده گرفت.
در کناره نوار صخره‌اي خوابيديم. روز بعد در تاريکي صبح خود را براي گذشتن از 20 دقيقه وحشت خطرناک آماده کرديم. موفق شديم از آن بگذريم و به مکان بدون خطري برسيم. ولي وقتي به قسمتهاي ساده‌تر بالا صعود مي کرديم، مشکل جديدي رخ نمود. بشدت برف مي‌باريد و ديد بسرعت کاهش مي‌يافت. نگران از وضع هوا، در ارتفاع 7200 متر توقف کرديم و جايي را براي نصب چادر در برف کنديم. حتي قبل از برپايي چادر تغيير کوچکي را مشاهده کرديم. وويتک به اطراف نگاه مي‌کرد. مدت زيادي به سمتي که ابرها مي‌آمدند نگاه کرد.
گفت : فکر نمي‌کنم هوا بهتر شود.
من دقيقا" مي‌دانستم هدف او چيست، پس دست پيش را گرفتم:
- مي‌توانيم مدتي صبر کنيم. حال که اينجا هستيم، مي‌توانيم در همينجا بمانيم، اگر برگرديم نيز مجبوريم به هر حال در جايي مشابه اتراق کنيم.
به اين ترتيب موفق شدم برنده شب ماندن در آنجا شوم، اما هوا بهتر نشد. هر کاري از دستم بر آمد کردم تا وويتک را متقاعد کنم. مي‌گفتم شايد هوا در هر لحظه بهتر شود. اما از اين طريق هيچ چيزي بدست نياوردم. مکالمه روز قبل مانند يک بومرنگ بازگشت.
- خوب، حالا؟ برگرديم؟
- اجازه بده حداقل يکروز ديگر منتظر بمانيم. هيچ چيزي را از دست نمي‌دهيم. بهتر هم هوا خواهيم شد.
من بطور غير منطقي پافشاري مي‌کردم، مي‌دانستم اگر برف نايستد با خطر بهمن مواجه خواهيم‌ شد.
لذا همچنان منتظر مانديم، و وسط روز وويتک تصميمش را گرفت:
- عاقلانه نيست که اينجا بمانيم. داريم انرژي‌مان را از دست مي‌دهيم.
مي‌دانستم که شانسي نداريم، و با خاطري آزرده، موافقت کردم که بازگرديم. از 20 دقيقه وحشت دوباره گذشتيم و يکروز تمام از ميان برف عميق راه رفتيم تا به بارگاه اصلي رسيديم. تنها ما نبوديم که متوقف شده بوديم. گروه زنان يک بارگاه ديگر در 6800متر برپا کرده بودند. اما هرگونه تلاششان براي پيشرفت بيشتر از آن با وجود برف عميق و بادي قوي با ناکامي مواجه شده بود.
تصميم گرفتيم يک تلاش ديگر انجام دهيم. وسايل شب‌ماني مان در ارتفاع 6400 متري قرار داشت. لذا منتظر هواي خوب شديم. بعد از حدود يک هفته هوا بهتر شد و به جايي که قبلا" چادرمان را برپا کرده بوديم بازگشتيم. در برفي که تا 2 متر عمق داشت دست و پا مي‌زديم و وقتي به آنجا رسيديم اثري از چادر نيافتيم. سعي کرديم در ذهن خود دوباره مکاني را که چادر زده بوديم را بازسازي کنيم. ما در برف را مي‌کنديم و مانند موش کور درون آن مي‌خزيديم. اما چادر ما ناپديد شده‌ بود. درون چادر کيسه‌هاي خواب و مابقي وسايل شب‌ماني قرار داشتند.
نصف روز را سپري کرديم. هر ساعت که مي‌گذشت فکر خوابيدن در فضاي باز بيشتر به واقعيت نزديک مي‌شد. بالاخره در انتهاي يکي از تونلها چادرمان را پيدا کرديم.
روز بعد به مکاني که قبلا" بوديم يعني بالاي 7000 متر رسيديم. اما دوباره هوا خراب شد و ما مجبور به بازگشت شديم.
قبل از پايين رفتن صحبتي با وويتک کردم. در آن ساعتهاي طولاني که درون آن برف پر قو مانند سپري مي‌کرديم يک فکر مرا آرام نمي‌گذاشت. و آن مربوط بود به مسير سمت چپ که ما از بارگاه اصلي نمي‌توانستيم آنرا بخوبي ببينيم.
- بيا، بگذار امتحاني بکنيم و يک نگاهي بياندازيم. اگر از آن گوشه دور بزنيم ممکن است مشکلتر باشد ولي قطعا" امنيت بيشتري دارد. مجبور نيستم از اين 20 دقيقه وحشت بگذريم.
وويتک قانع نشده بود.
- بنظر من معنايي ندارد. اگر هوا بهتر شد مي‌توانيم يک نگاه سريع بياندازيم، اما فکر مي‌کنم آنجا بسيار مشکل باشد.
و همان شد. به بارگاه اصلي باز گشتيم و 2 هفته انتظار کشيديم. هوا خوب نمي‌شد. هر روزي که مي‌گذشت نگراني از اينکه شانس زيادي نداريم بيشتر مي‌ شد. تيم کورژاب به 8300 رسيدند ولي تصميم به بازگشت گرفتند.
همه به خانه بازگشتيم. از سه تيم لهستاني ما تنها کساني بوديم که دست خالي بازنگشتيم. ما برودپيک را از مسير عادي صعود کرده بوديم، که البته با معيارهاي کنوني نمي‌توان آنرا دستاوردي مهم قلمداد کرد. اما اين براي من چهارمين 8000 متري بود که صعود کرده بودم که مرا در صدر کوهنوردان لهستاني از نظر تعداد 8000 متري‌ها قرار مي داد.
اما بخاطر برودپيک در اسلام‌آباد مشکلاتي برايمان پيش آمد. خبرهايي درز کرده بود. به يک روزنامه‌نگار فرانسوي که همراه تيم بود مشکوک بوديم.
در اسلام‌آباد واندا مجبور بود پاسخگو باشد.
- آيا آن دو نفر قله برودپيک را صعود کردند؟
- من هيچ‌چيزي نمي‌دانم. آنها به آنجا رفتند تا هم هوا شوند و عکس بگيرند.
توضيح او معقول بنظر مي‌آمد. زيرا ما بعنوان عکاس در فهرست تيم بوديم و بهترين جايي که مي‌توان از کي 2 عکس گرفت از مسير عادي برودپيک است. واندا نمي‌توانست از پاسخ به سؤالات اجتناب کند، زيرا جلسه توديع در وزارت توريسم و تأييديه آنها مجوز خروج از پاکستان را فراهم مي‌آورد. اما به هر حال او موفق شد.
در بازگشت يانوژ کورژاب خلاصه‌اي از صعودهاي ورزشي آن سال را در کميته مرکزي انجمن کوهنوردي لهستان ارائه داد. در مورد فصل صعود در قراقروم او چنين توضيح داد:
- تيم زنان به ارتفاع 6800 متري رسيدند و بعلت هواي بد مجبور به بازگشت شدند. ما نيز به ارتفاع 8300 متري رسيديم و بطور مشابه بدليل شرايط بسيار بد جوي مجبور به بازگشت شديم. يک تيم سومي هم بود که از همان ابتدا محکوم به شکست بود. زيرا يک تيم دو نفره هيچ شانسي براي صعود چنين ديواره‌اي ندارد . . .
او کلمه‌اي راجع به صعود برودپيک ما صحبت نکرد. به هر حال اين صعودي مخفيانه بود. بزودي کتابي از مسنر با نامي شبيه به سه بار 8000 چاپ شد. زيرا او در آن سال سه قله 8000 متري را صعود کرده بود. نوشته بود در مسير صعود به قله برودپيک در حدود ارتفاع 6400 متر با وويتک کورتيکا و يک لهستاني ديگر برخورد کرده بود که از قله باز مي‌گشتند . . .
حتي تا امروز از اين نوشته تعجب مي کنم. شايد او فقط خواهش ما را فراموش کرده بود.
وويک - Wujek
آليسون چادويک-اونيژکيويچ - Alison Chadwick-Onyszkiewicz
هالينا کروگر-سيروکومسکا - Halina Kruger-Syrokomska
آنا اوکوپينسکا - Anna Okopinska
يانوژ کورژاب - Janusz Kurczab
البروز – Elbruz
ابروتزي – Abruzzi
آلک لوو - Alek Lwow
کونکورديا – Concordia
نزير سبير - Nazir Sabir
شير خان - Sher Khan
آرت گيلکي - Art Gilkey

چهارشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۳

فصل 3 از کتاب دنياي عمودي من

فصل سوم
کفش دوزک پلاستيكي ماكالو، يال شمال‌غربي- انفرادي 1981
زماني كه من درگير اورست بودم، ‌باشگاه من در كاتوويچ در تدارك برنامه به كوههاي دور افتاده استراليا و نيوزيلند بود. با آن موافقت نشد زيرا گروه ضعيف بود و نمي توانست صعودي ورزشي و موفق را تضمين کند، عبارتي که بطور رسمي براي رد طرحها بيان مي‌شد. سرپرست تيم وقتي با اين مسئله روبرو شد از من و كرژيسيك ويليچکي خواست به منظور تقويت تيم به آنها بپيونديم. من فكر كردم بعد از هيماليا، بد نيست جهت تنوع به كوههايي كوتاهتر ولي از نظر فني مشكلتر برويم،‌ در نتيجه موافقت كرديم.
قرار بود دسامبر 1980 حركت كنيم. در نوامبر زماني كه تمام تداركات تا آخرين جزئيات آماده شده بود، مشكلات جديد و اسرار آميزي بوجود آمد. در نتيجه برنامه ما از تقويم كميتة عمومي براي فعاليتهاي فرهنگي و ورزشي پاك شد. كميتة عمومي براي فعاليتهاي فرهنگي و ورزشي است كه تصميم مي‌گيرد چقدر پول -زلويت يا ارزخارجي- به هر تيم تعلق گيرد. معلوم شد كه چند آدم بسيار نوع دوست و طرفدار عدالت اجتماعي كه نمي‌دانستند تمام آن پول را ما با كارهاي سخت از قبيل رنگ كاري ديوارها و دودكشهاي کارخانجات جمع‌آوري كرده‌ايم عليه ما به داد سخن پرداختند.
-اين كوهنوردها هيچ كاري جز خرج كردن پول مردم انجام نمي‌دهند. كار به جايي رسيده است كه در اين شرايط سخت اقتصادي مي‌خواهند به آن طرف دنيا سفر كنند. از آن گذشته هر كسي مي‌داند سفر به نيوزلندي كه هيچ كوهي ندارد چقدر بي‌معني است.
در نتيجه مجبور شدم يك آلبوم عكس از كوههاي نيوزلند را با خود به ورشو ببرم. ‌در آنجا با خوش اقبالي موفق شديم جلوي بالاترين مقام مسئول را بگيريم ودر حالي كه او از يك اتاق به اتاق ديگري مي‌رفت موفق شديم به او عكسهايي از ديواره‌هاي بعضا 3000 متري نيوزلند را نشان بدهيم كه دست كمي از هيماليا نداشتند. بدنبال او آلبوم به دست جست و خيز مي‌كردم و مرتب حرف مي‌زدم. مؤثر افتاد. خوشبختانه راهروهاي كميتة عمومي براي فعاليتهاي فرهنگي و ورزشي در خيابان ليتوسکا طولاني‌اند.
بالاخره حرکت کرديم و صعودهاي متعددي در پارك ملي كوك، كوه ديكسون، كوه كوك، عبور از گردنه غربي تا كوه هيكس، همينطور چند مسير جديد كه يكي روي ديواره غربي مالت برون بود، را به انجام داديم. سفر بسيار جالبي بود. ما اولين لهستانيهايي بوديم كه در آنجا كوهنوردي مي‌كرديم. همچنين موفق شديم يخ بي اعتمادي بين خودمان و گروهي از لهستانيهاي محافظه كار مقيم آنجا را آب کنيم.
آوريل 1981 به لهستان بازگشتيم، و سريعا" با نقشه‌هاي متعددي براي آينده احاطه شديم. حتي قبل از عزيمت به آنطرف دنيا شنيديم كه وويتك كورتيكا بدنبال كسي مي‌گشت كه با او در بهار به ماكالو برود. وويتك كيست؟ كسي نيست كه او را نشناسد. او از بهترين كوهنوردان تاترا است، چه در آلپ و چه در هيماليا؛ او صعودهاي درجه يكي را در نروژ انجام داده‌است. در 1980 او صعود دائولاگيري را به اتفاق لودويگ ويلژنسکي، آلکس مک اينتاير و رنه گيليني از طريق يك مسير جديد روي جبهه شرقي نزديك مسير عادي انجام داد. او در خارج از لهستان هم بخوبي شناخته شده ‌است. من به اتفاق او دو مسير جديد را در آلپ صعود كردم، يكي روي جبهه شمالي پتي درو و يك سال بعد روي پون هلن در گراند ژوراس. حال مي‌خواست به ماكالو برود و بدنبال كسي مي‌گشت كه با او برود. او قبلا" با چند نفر صحبت كرده بود از جمله آندري وروژ. مدتي پيش از آن نيز با من هم صحبت كرده ‌بود. آيا احتمال داشت علاقمند باشم؟ اما پيشنهاد قطعي نداده بود. در لهستان او به عنوان يك كوهنورد كه صعودهاي سبکبار را مي‌پسندد معروف بود. علاقه‌اي به صعودهاي سنتي با تيمهاي بزرگ نداشت. بلكه تيمهاي كوچك را ترجيح مي‌داد. به او گفته بودم، اين روش او مورد علاقه من نيز هست و در صورتيكه خواست برنامه‌ريزي كند مي‌تواند روي من حساب كند. اما از آنجا كه پيشنهاد مشخصي نداده بود، به نيوزلند رفته بودم.
حال يك نامه از وويتک و از نپال رسيد:

يورك!
بلند شو بيا. به اتفاق لودويگ ويلژنسکي، آلکس مک اينتايرو رنه گيليني در پاي جبهه غربي ماكالو هستم. ما موفق نشديم. فقط به ارتفاع 6700 متر رسيديم. اما مطمئنم قابل صعود است. يا شايد جبهه جنوبي لوتسه؟ هنوز مقداري پول درصندوق باشگاه کراکو دارم. بقيه را هم بايد خودت تهيه كني و به كاتماندو بيايي روي تو حساب مي‌كنم!
وويتك.

ماه مي بود. در عمل مي‌بايست به تنهايي برنامه را جمع‌ و جور كنم. بسرعت بدنبال پول راه افتادم. براي پيدا كردن دودكش و تمام كردن كار رنگ آن، يک ماه مدت كمي بود. مجبور بودم از جايي ديگر آن را تهيه کنم. شايد مي‌توانستم مقداري از باشگاهم قرض كنم، يا شايد از شاخه محلي كميتة عمومي براي فعاليتهاي فرهنگي و ورزشي در كاتوويچ. دنبال دومي را گرفتم، و با کوبيدن در اتاق مناسب موفق شدم قول مساعدت را از طرف آنها بگيرم. مهمتر از همه 000/200 زلويت متعلق به وويتك در صندوق باشگاه کراکو موجود بود. مي بايست کافي باشد.
ريسيک وارچکي مرا در امر تداركات كمك كرد. اما نمي‌دانستيم چقدر كار در پيش داريم. مشكلات بسيار بزرگ و غيرقابل عبوري در پيش رو داشتيم. خريد در سال 1981، از فروشگاههايي كه كاملا" خالي بودند، بنظر كار عبثي مي رسيد. هر كاري مشكلاتي داشت. حتي تهيه مربا كه زماني بسيار سهل‌الوصول بود. دو سال قبل وقتي تداركات برنامه لوتسه را تهيه مي‌ديديم بدنبال بهترين اجناس در فروشگاهها بوديم. غذاهايي را انتخاب مي‌كرديم كه در شرايط هيماليا بهترين باشند. بعضي از كنسروهاي گوشت را بر انواع ديگر ترجيح مي داديم. حال هر چيزي پيدا مي کرديم خوشحال مي‌شديم. شروع كرديم به مراجعة به ادارات مختلف مگر بتوانيم سهميه‌اي بگيريم. در نتيجه فهميديم وضع كشور آنقدرها كه بنظرمي‌رسيد بد نبود. حتي براي اجناسي كه بسيار كمياب بودند. هر طوري بود موفق شديم سهميه‌اي بگيريم و آن موقع بود که از تعجب شاخ در آورديم. در حاليكه هيچ غذايي در فروشگاهها پيدا نمي‌شد، انبارها پر بودند! براي مثال در ژانو مجبور بودم سهميه كشمش و ميوه‌هاي خشك را از فروشگاههاي ام. اچ. دي. و پي. اس.اس. تهيه كنم. از ديدن انبارهايي كه از كف تا سقفشان از مواد غذايي پر بودند كاملا" بهت زده شدم.
زير لب گفتم :
- اينها چي هستند؟ غير ممكن است بتوان هيچ كدام از اينها را در فروشگاهي پيدا كرد؟
مدير فروشگاه بسيار جدي پاسخ داد:
- اينها ذخيره دولت است.
در همه جا وضع به همين منوال بود.
به هرجايي براي تهيه مقداري مواد غذايي سر مي‌زدم. نامطبوع‌ترين چيزي كه با آن مواجه شدم، ‌يخچالهاي بزرگي در سوپرماركت سوپرسام كاتوويچ بود كه از هر نوع توليدات گوشتي كه مي‌توانستيد فكر كنيد لبريز بود. جهت تهيه كنسرو گوشت به آنجا رفتم. در روز روشن با يك چرخ دستي پر از گوشت كنسرو خارج شدم. عابرين کم کم حالت تهاجمي به خود مي گرفتند.
-اينها را مي‌فروشي؟
- اينها را از كجا آورده‌اي؟
- حاضرم پول خوبي بدهم. آنها را بده به من!
فقط به اين فكر مي‌كردم كه هر چه سريعتر به اتومبيلم برسم، اجناس را در صندوق عقب بريزم و هر چه سريعتر از آنجا بگريزم. اما داشتم به اين نتيجه مي‌رسيدم كه ممكن است نتوانم. جمعيت جمع شده بود. مردم هل مي‌دادند، سؤال مي‌كردند و سؤالها بتدريج خصمانه و تهديدآميز مي‌شد. وقتي بالاخره به ماشين رسيدم و آنرا روشن كردم حس كردم خود را از بهمن در حال سقوط نجات داده‌ام. تخت گاز از آنجا فرار كردم و صداي جمعيت عصبي در پشت سرم محو شد.
اما اين پايان ماجرا نبود. مي‌بايست آنها را از اتومبيل به زيرزمين مجتمع آپارتماني كه در آن زندگي مي‌كردم منتقل كنم. آنجا انبار برنامه بود. گوشت، مربا، عسل تا آنجا كه ممكن بود اجناس را در كيسه‌هايي مي‌ريختم كه نتوان آنها را تشخيص داد. اما گاهي هم از دستم در مي‌رفت و عابرين مي‌ديدند چه چيزي حمل مي‌كنم. در نتيجه در طي اين فعاليتها هميشه ترس و وحشت همراهم بود.
ممكن بود كسي يك شب در انبار زيرزمين را بشكند و همه اجناسمان را بدزد. بعدها بگوشم رسيد كه اهالي دور و بر مي‌گفتند :
- اين کوکوچکاي طبقه نهم تو كار بازار سياهه. عجيبه كه پليس كاري به كارش نداره.
در نهايت موفق شديم همه چيز را بسته‌بندي كنيم و جهت ارسال به گمرك بفرستيم. بالاخره وارچکي و من از دست آن اجناس حسادت برانگيز خلاص شديم و به دهلي پرواز كرديم. از آنجا با قطار از هند عبور نموده، با درشكه و كشتي باربر از رودخانه گنگ گذشتيم و در آخر با يك تراكتور درب و داغان به مرز نپال رسيديم. آنجا وويتك با يك دسته فرم منتظر ما بود. فرمهايي مربوط به وسايل و مواد غذايي كه به نپال وارد مي‌كرديم.
در كاتماندو فقط يك چيز اوضاع را به هم ريخته بود؛ کوهنوردان خارجي تيم پيدايشان نبود. رنه گيليني ديگر علاقه اي به برنامه نداشت و نمي‌آمد. بزودي تلگرافي از انگلستان رسيد. آلكس به مشكلاتي مالي برخورده بود و احتمالا" نمي‌توانست در سفر شركت كند. در نتيجه تيم انگليسي- فرانسوي - لهستاني تبديل شده به تيم كراكو-كاتوويچ. اما بدون ارز خارجي كه قرار بود دوستانمان بياورند. چطور مي‌توانستيم خودمان را به كوهستان برسانيم. خوشبختانه بعد از چند روز يك تلكس از انگلستان رسيد. آلكس مقداري پول گير آورده بود و مي‌آمد.
نفس راحتي كشيديم. 2000 دلار آلكس مي‌آورد. 200 دلار هم وويتك از برنامه بهار كنار گذاشته بود. آنقدرها زياد نبود، ولي بهتر از هيچ بود. مجبور بوديم كارمان را با همان مقدار راه بياندازيم. چيزهايي كه مي‌بايست به بارگاه اصلي ببريم، اعم از غذا يا وسايل فني، را به حداقل رسانديم. در نتيجه فقط به 25 باربر احتياج داشتيم.
پياده‌روي تا ماكالو يكي از طولاني‌ترين راه‌پيمايي‌هايي است كه براي يك قله بلند بايد انجام داد.
در حالت عادي 12 روز طول مي‌كشد، ما 10 روزه رفتيم. براي ما تلاش فيزيكي در طي راه به هيچ وجه به اندازه درگيري فکري که داشتيم اهميت نداشت. و اين امر از بركت مأمور رابطي بود كه همراه داشتيم. اين پسر جوان قبلا" به كوهستان نرفته بود، اما دقيقا" مي‌دانست يك مأمور رابط چه ‌كاري بايد انجام دهد. از ‌آنجا كه حقوق يك مأمور رابط که براي يک هيئت انتخاب مي شود 5 برابر كسي است كه پشت ميز مي‌نشيند و قلمش را روي كاغذ مي چرخاند، افراد با نفوذ ‌بايد از شما حمايت كنند تا اين شغل پردرآمد را بدست آوريد. بعدها معلوم شد كه اين مأمور رابط ما كه نامش خاتكا بود افراد بسيار با نفوذي را در پشت سر داشت که بعدا به آن خواهم پرداخت.
در همان ابتداي كار متوجه شديم كه با او مشكل خواهيم داشت. او با شخصي آمد كه ادعا مي‌كرد دوستش است.
- او مأمور رابط يك تيم آمريكايي بوده است. از او پرسيد كه چه چيزهايي گرفته است.
توجهي به اين باب آشنايي نكرديم. فقط وانمود كرديم كه علاقه‌اي به شنيدن آن نداريم. از يك طرف دقيقا" مي‌دانستيم كه چه چيزهايي را بايد براي او تهيه كنيم و از طرف ديگر ابدا" نمي‌خواستيم با آمريكايي‌ها رقابت كنيم. ما فقط بسيار فقير بوديم. اما آقاي خاتکا لحنش را عوض نكرد.
- اگر شما آقايان نمي‌خواهيد بپرسيد، من خودم مي‌گويم. لباسهاي آمريكايي بسيار خوبي به او داده اند. علاوه بر آنها يك راديو ضبط استريو. من فقط جهت آگاهي شما اين را توضيح دادم و اميدوارم همكاري ما هم به همين ترتيب ثمر بخش باشد.
- اگر با هم همكاري ‌كنيم! بسيار خوب، براي نشان دادن حسن نيت و با توجه به امكاناتمان سعي‌مان را مي‌كنيم.
و در سكوت دندانهايمان را به هم فشرديم.
هر چه زمان مي‌گذشت سوء تفاهم آقاي خاتكا نسبت به ما از بين مي رفت. وقتي قرار شد طبق قوانين وسايل او را تحويل دهيم شروع كرد به هياهو و داد و فرياد.
- اين چه جور ژاكتي است؟ حتي برچسب هم ندارد...
به دو شلواري كه به او داديم و قرار بود يک از آنها پشمي باشد دهن كجي كرد. همچنين به سه جفت جوراب، به كيسه خواب، و به هر چيز ديگري. از همه بدتر با آن وسايل به وزارتخانه رفت تا شكايتي تسليم كند. وقتي بالاخره ورقه دريافت وسايل را امضاء كرد نفس راحتي كشيديم. حال هيچ چيزي مانع معارفة ما در وزارت‌خانه نبود، كه در عمل به معني بخشش و پيشكشي شروع برنامه بود. آخرين چيز كم اهميت اين بود كه آقاي خاتكا به ما اطلاع داد كه دکتر به او گفته است كه هر روز بايد يك آبجو بخورد. و ما نيز مي‌بايست آنرا در بودجه برنامه منظور كنيم. با لحن معصومانه و پاكي اين درخواست بي‌شرمانه را مطرح مي‌كرد. وقتي در كاتماندو بوديم يك يا دو بار البته به او آبجو داديم. اما خونمان كم كم داشت به جوش مي‌آمد. ما براي آنكه با همان 2200 دلار بتوانيم برنامه را اجرا كنيم دست به هر كاري مي‌زديم. در نتيجه آبجو براي مأمور رابط ابدا" محلي از اعراب نداشت. خبري از اين برنامه ما در يك روزنامه بلغاري به چاپ رسيده بود با اين عنوان هيئت كوهنوردي يا مجادله با 2200 دلار؟ به سختي مي‌شد درك كرد كه با اين مقدار ناچيز پول عده‌اي به هيماليا رفته‌اند و نتيجه گرفته بود كه احتمالا" رسوائي به بار خواهد آمد.
در طي مسير نيز هيچ چيزي نمي‌توانستيم بخريم. يك يا دو بار مقداري از ارزانترين سبزيجات ممکن را خريديم تا ويتامين بدنمان را كاملا" از دست ندهيم. اما در يك چايخانه كه مي‌شد با 5 روپيه غذا خورد آقاي خاتکا 30 روپيه براي آبجويي كه برايش تجويز شده بود مي‌خواست. به او گفتيم برايش نمي‌خريم. همين و بس. بنظر رسيد آرام شده است، انگار آبجو موضوعي فراموش شده بود، اما مشكلات بيشتري در انتظار ما بود. مچ او را كه داشت باربران را تحريك مي‌كرد گرفتيم. اينرا در نظر نگرفته بود كه او اولين باري بود كه با تيم كوهنوردي همراه شده بود ليکن ما بارها به آنجا رفته بوديم و از قوانين و سنن كاملا" اطلاع داشتيم.
وقتي كوهها را ديد چشمانش تقريبا" از حدقه در آمد. وقتي هنوز در چمنزارها حركت مي‌كرديم او گفت كه به باربرها بايد وسايل ارتفاعات بالا را بدهيم. به علاوه اصرار داشت كه به آنها به خاطر كار در ارتفاعات اضافه مزد بپردازيم با اين وجود باربران ادامه دادند و ما به بارگاه اصلي در ارتفاع 5400 متر رسيديم. از اين جا بود كه سلامتي آقاي خاتكا به وخامت گراييد. در روز دوم يا سوم او براي صبحانه بلند نشد. وقتي صدايش كرديم گيج و سياه از چادر بيرون خزيد.
با تعجب پرسيديم :
- چه اتفاقي افتاده است؟
در حاليكه هواي تازه را مي‌بلعيد، خرخر كنان گفت :
- ديشب خيلي سرد بود.
معلوم شد تمام شب را در چادر شمع روشن كرده است و همه چيز را دوده پوشانده بود. در يك چادر كاملا" در بسته و بدون منفذ نشسته بود و تقريبا" خفقان گرفته بيرون آمد.
اينبار از روي ترس شكايت مي‌كرد:
-ممكن نيست در اينجا بتوان زندگي كرد، من مريضم. بارگاه اصلي مي‌بايست پايينتر برقرار مي‌شد.
ما حاضر و آماده جواب داديم :
اگر مي‌خواهي پايين بروي، برو. عالي است. اما دست از سر ما بردار.
به او يك چادر و مقداري غذا براي بازگشت داديم و او را پايين فرستاديم. بشدت دلم مي‌خواست وقتي داشت مي‌رفت يك اردنگي به پشتش بزنم. اما بموقع جلوي خودم را گرفتم.
در هر صورت اكنون آزاد بوديم كه جهت هم هوايي به قله‌اي 6000 متري درست در كنار بارگاه اصلي صعود كنيم. در بازگشت متوجه شديم ديگر تنها نيستيم. يك تيم اتريشي آمده ‌بود و دركنار چادرهاي ما بارگاهشان را برپا كرده بودند. نمي‌خواستيم عجله كنيم بلكه مايل بوديم بدن خود را بتدريج جهت فعاليت در ارتفاعات بالاتر آماده كنيم. بعد از چند روز جهت هم هوايي از مسير عادي عازم صعود ماکالو شديم. شرايط بسيار دشوار بود، برف عميق تا زانو و مسيري خطرناك بدليل احتمال ريزش بهمن. قبل از بازگشت به بارگاه چندين روز تلاش كرديم تا به ارتفاع 7800 رسيديم.
در بارگاه اصلي متوجه شديم مهمان داريم. رينهولد مسنر و داگ اسكات جهت ديدار ما به چادرمان آمده بودند. آنها نيز خود را هم هوا مي‌كردند تا صعود با ارزشي را انجام دهند. صعود از يال جنوب شرقي و فرود از يال شمالي به عنوان تراورس ماکالو. به آنها چاي كوهنوردي تعارف كرديم. من گوشه‌اي نشستم و به داستانهاي كوهنوردي گوش كردم. وويتك در هيماليا معروف و مورد احترام است و او بيش از يك بار با مسنر در اين كوههاي بلند ملاقات كرده‌ بود. داگ اسكات هم او را مي‌شناخت، زيرا او با يك گروه انگليسي در هندوكش صعود کرده بود. در نتيجه وقتي وويتك و آلكس سرگرم مهمانان بودند، منهم سرم را به آشپزي گرم كردم. من بيشتر ترجيح مي‌دادم گوش دهم تا داخل صحبت شوم، بخصوص اينكه تمام زيرزمين را زير و رو كرده تا بتوانم چراغ قوه گونتر مسنر را پيدا كنم، ولي موفق نشده بودم. اگر مي‌دانستم يك يادگاري با ارزش براي خانواده مسنر بوده است و نه يك چيز كم ارزش كه من در كوهستان پيدا كرده بودم، حتما" با احترام از آن نگهداري مي‌كردم. اما ديگر دير شده بود. آنها چايشان را خوردند و خداحافظي كردند.
طنابها و ميخ‌ها مي‌بايست متناسب با شرايط ديواره آماده ‌شوند. وويتك و آلكس از قبل با ديواره آشنا بودند. آنها بهار گذشته آنجا بودند، در نتيجه تصميم اصلي را آنها مي‌گرفتند. با توجه به صعود بهاره همه چيز را بدقت جمع‌آوري كرديم. و نهايتا" سهم هر يک، يا بهتر است بگويم سهم کتف هر يک، 24 كيلوگرم شد. كوله‌هايمان را بستيم. بعد از همه آنها غذا براي 6 روز را نيز اضافه كرديم. با اين فرض كه صعود بيشتر از آن طول نخواهد كشيد به طرف ديواره راه افتاديم.
بارگاه اول در پاي ديواره بود. در آنجا هنوز مي‌توانستيم غذاي زياد و جامدي بخوريم. همراه با گوشت. اين را با لبخند مي‌گويم زيرا وويتك گويا فراموش كرده بود همين اواخر به طرز خصمانه‌اي گياه‌خوار شده بود. حال او از موضع خود عدول كرده بود، و مي گفت يك انسان غيرممكن است بدون گوشت در كوهستان كار مهمي انجام دهد. در نامه اش به من قبل از هرچيز خواسته بود سوسيس و گوشت خوک دودي بهمراه بياورم. هر طور بود توانسته بوديم مقداري فراهم كنيم و به اين دليل اكنون مي‌توانستيم آنقدر كه نياز داشتيم بخوريم.
از آنجا به بعد را بدون چادر و فقط با يك روكش شب‌ماني سه نفره راه افتاديم. از همان ابتدا مسير سخت بود، اگر نگوئيم بسيار مشكل. زير پايمان خالي بود. بيشتر روز را در سايه بوديم و آفتاب فقط بعداز ظهرها بر ما مي‌تابيد، در نتيجه هوا بي‌اندازه سرد بود. بلندشدن در صبحها در آن هواي بسيار سرد زجرآور بود.
بستن كوله‌پشتي در آفتاب بسيار لذت ‌بخش است. همان گرماي ناچيز به شخص روحيه مي‌دهد و همه چيز بنظر شادتر مي‌آيد. درجبهه غربي ماكالو نمي شد به لبخند آفتاب اميد بست.
اولين شب ماني مان در يك شكاف زير يك نقاب بود، در همان سايه نااميدكننده كه البته مزايايي هم داشت. مهمتر از هر چيز اينکه از بادي كه لاينقطع از جبهه شمالي مي‌وزيد در امان بوديم. اتريشي‌ها كه از مسير عادي صعود مي‌كردند به تلخي از شدت باد گلايه داشتند. ما ابدا" آنرا احساس نمي‌كرديم. در واقع هوا براي ما بسيار خوب بود.
يخچال با شيب متوسطش تمام شد و حال مجبور بوديم از يك نوارسنگي مشكل عبور كنيم. بعد از آن صعود يخچالهاي پرشيب تري را پيش رو داشتيم. همه اين صعودها بدون هيچ حمايتي انجام شد زيرا جهت تسريع در حرکت طناب را در كوله‌پشتي گذاشته بوديم. تنها حمايت ما كلنگي بود كه به شدت در برف يا يخ فرو مي‌كرديم و كرامپونهايي که در يخ بلور مي نشستند.
وويتك از صخره بسيار مشكلي با شيب منفي عبور كرد، ما بدنبال او. بعد به يخ بلور بسيار سختي رسيديم که فقط نوك كرامپونها در آنها مي‌نشست. صعود يخ بلور بسيار خسته‌كننده است. قبل از آنكه بتوانيد روي كرامپون بلند شويد مجبوريد چند ضربه بزنيد تا از استحكام آن مطمئن شويد. خوشبختانه مقدار كمي از آنها باقي مانده بود. براي آنها در بهار يخ بلور مصيبتي بود و يكي از دلايل شكست تيم نيز همان بوده است. صعود ما در دو روز اول درست همان طور كه برنامه‌ريزي شده بود انجام گرفت. همچنين شب ماني ها. در نهايت به 7600 متر، سپس 7800 رسيديم. جايي كه مشكلات اصلي مسير شروع مي‌شد. بالاي سرمان 500متر نواره صخره‌اي بود،‌ 300 متر آن بسيار مشكل و گاه با شيب منفي. وويتك مطمئن بود كه كليد حل صعود در دهليز سمت راست قرار داشت وتنها از آن طريق مي‌شد راهي به جلو پيدا كرد. با اينکه کاملا متقاعد نشده بودم ولي موافقت كردم. صبح آلكس شروع كرد به صعود. از همان اوايل يك صعود مصنوعي بود. از يك ميخ به ميخ ديگر. هيچ امكان ديگري وجود نداشت. در پايان روز ما 30 متر از ديواره را صعود كرده بوديم.
نمي‌شد پنهان كرد كه روحيه جنگندگي‌مان داشت تحليل مي رفت. حتي اگر مي توانستيم روز بعد 30 متر ديگر صعود كنيم باز هم مقدار زيادي را از ديواره صعود نكرده بوديم و غذايمان كه همان موقع هم جيره‌بندي شده بود فقط تا دو روز ديگر كفاف مي‌داد.
زماني فرا مي‌رسد كه هيچ كس با ديگري سخن نمي‌گويد، اما يكديگر را زير نظر دارند و مي‌بينند كه ميل به پيروزي كم كم از بين‌مي رود. سرعت كم مي‌شود، هر چيزي با مقاومت بيشتر و آهسته‌تر انجام مي‌گيرد. منتظر كسي بوديم كه بگويد: كافي است! برگرديم!‌ وقتي آلكس با يك شيب منفي مي جنگيد بالاخره آن جمله بيان شد. وويتك سكوت را شكست:
- من شانسي نمي‌بينم. ما نمي‌توانيم . حتي اگر 100متر بتوانيم صعود كنيم هنوز مسافت زيادي تا قله باقي مي‌ماند.
ما درباره نوار صخره‌اي و اينكه بالاتر چه در پيش داريم صحبت كرديم. ممكن بود ساده‌تر شود. اما نقطه‌اي كه شيب كمتر ‌شود هنوز بسيار بالاتر از ما قرار داشت. من سعي كردم چيزي بگويم. هر چيزي.
- ما هنوز براي يك روز ديگر غذا داريم. شايد بهتر باشد راه ديگري را انتخاب كنيم. اجازه بدهيد 15 متر ديگر صعود كنيم. ممكن است آنجا آسانتر شود.
روشن بود كه وويتك متقاعد نشده است. براي من قبول بازگشت همواره مشكل است. اما وقتي اوضاع خوب پيش نمي‌رود ممكن است وويتك ناگهان بگويد: کافي است. ما ديگر نمي‌توانيم جلوتر برويم. برمي‌گرديم.
و مجادلة بيشتري در كار نيست. براي من بسيار مشکل‌تر است، من بايد تمام امكانات را به بحث بگذارم تا نهايتا" با تصميم به بازگشت موافقت كنم. يكبار من متهم شدم كه عملا" طفره مي‌روم، كه بعدا" بتوانم ادعا كنم كه اين من نبودم كه خواستم برگرديم بلكه همنوردم بوده است، در نتيجه راهي براي من نمانده بود. اين اتهامات بعدا" ممکن است منجر به پشيماني شوند.
- بسيار خوب، مهم نيست. به هر حال مجبوريم برگرديم.
وقتي آلكس شروع به پايين رفتن كرد و من و وويتك كوله‌پشتي مان را مي‌بستيم گفتم:
- گوش کن. ما در مقابل اين ديواره شكست خورديم، اما نه لزوما" در مقابل قله. هنوز بخت صعود به قله وجود دارد.
با سكوت سنگيني مواجه شدم. بعد سه نفري پشت سر يكديگر پايين رفتيم تا به محل شب‌ماني قبلي‌مان رسيديم. مشكل بود بتوان پشت به شيب فرود رفت. يك قدم بعد از ديگري. فرود مي‌تواند به اندازه صعود خسته كننده باشد. شب را در همان جا گذرانديم. با مشكلات بيشتري نيز تا رسيدن به پاي جبهه در محل شب‌ماني مان مواجه شديم. بالاخره روز بعد به بارگاه اصلي رسيديم.
هيچ كس سرحال نبود. براي اتريشي‌ها هم وضع به همين منوال بود آنها با بادي سرد و لاينقطع به روي مسيرعادي مبارزه مي‌كردند. در بارگاه ما آلكس زيرلب در مورد جمع‌آوري وسايلش حرف مي زد. کمتر از يكروز گدشته بود که او وسايلش را جمع كرده بود.
- در واقع من وقت زيادي صرف اين سفر كرده ام. كارهاي زيادي را بايد در برگشت به انگلستان انجام دهم. نمي‌توانم تا ابد آنها را ناديده بگيرم. از طرف ديگر، اگر راستش را بخواهيد، من بختي براي صعود اين قله تحت چنين شرايطي نمي‌بينم.
اتريشي‌ها نيز تصميم گرفتند مبارزه را تمام كنند. وسايلشان را جمع كردند اما مجبور بودند منتظر باربرها بمانند. خبر رسيد كه رينهولد و داگ هم در راه بازگشت به كاتماندو بودند. باربران ما هم تا يكهفته ديگر مي‌رسيدند. احساس نااميدي و غم مرا فرا گرفت.
هفت روز . . . به بالا و به كوه نگاه مي‌كردم، جايي كه باد بشدت روي يالها مي‌وزيد. هنوز نمي‌توانستم قبول كنم بدون صعود قله و دست خالي برگرديم. به اين طرف آنطرف مي‌رفتم و بالاخره به ووتيك پيشنهاد كردم كه از مسيري ساده‌تر كه قبلا" راجع به آن فكر كرده بودم صعود كنيم. اگر هواي خوبي مي‌داشتيم مي‌توانستيم بسرعت صعود را تمام كنيم. وويتك بر سر تصميمش ايستاده بود. او از آن نوع آدمهايي است كه تا وقتي هدفي در پيش رو دارند با تمام وجود براي نيل به آن تلاش مي کنند، در غير اينصورت ناگهان همه چيز را کنار مي گذارند و تغيير عقيده آنها در اين حالت بسيار مشكل است. اما او را آرام نمي‌گذاشتم.
- فقط يكبار ديگر. بسرعت. احتمالا" سه روز كافي است يا حداكثر 4 روز. ممكن است هوا با ما يار باشد.
وويتك عقيده خودش را داشت.
- اولاً، هوا كه خوب نيست. مي‌بيني كه همه دارند بخاطر آن باد جهنمي برمي‌گردند. دوماً، پاهاي من كمي سرمازده اند. من واقعا" هيچ بختي نمي‌بينم.
سپس چيزي گفتم كه در واقع چندان به دقت به آن فکر نكرده بودم.
- در اين صورت من خودم به تنهايي سعي مي كنم.
اين موضوع باعث شگفتي او شد و قبل از پاسخ كمي فكر كرد.
- هوم! اگر در مورد آن مطمئني، تلاشت را بكن، تصميم با خودت است،‌ اما من شانسي نمي‌بينم. برو. ما اينجا نيامده‌ايم كه در مقابل هم موضع بگيريم. اگرمي‌خواهي تلاش كني، برو. هر چه را كه از وسايل من لازم داري بردار.
پاسخ دادم:
- متشكرم. بايد راجع به تمام جوانب فكر كنم.
تصميم ساده‌اي نبود. ترسي غريضي مرا در برگرفت. ترس از ناشناخته‌ها، از تنهايي، از اين واقعيت كه مجبوري كاملاً به خودت متكي باشي. مي‌دانستم فقط اگر همه چيز بر وفق مراد باشد مي‌توانم موفق شوم. تقريباً وسايلم را جمع كرده بودم، و به آسمان نگاه مي كردم. اما تغيير قابل توجهي در وضع هوا پيدا نمي‌شد. تصميم گرفتم بيش از آن منتظر نمانم.
با عزمي راسخ گفتم :
- من فردا صبح راه مي‌افتم.
ولي وقتي فردا صبح چشمانم را باز كردم چندان حال خوبي نداشتم. فقط بعد از صبحانه حوالي ساعت 10، خودم را كم كم آماده كردم. در نتيجه در يك ساعت كاملا" غيرمعمول راه افتادم. حوالي ظهر. فكر كردم به جبهه نزديك مي‌شوم و شب را مي‌گذرانم تا ببينم فردا چه پيش مي‌آيد. اگر همچنان هوا خراب باشد بسادگي برمي‌گردم، اگر اميدي به بهبود هوا بود ادامه مي‌دهم. وقتي به پاي ديواره رسيدم تازه ساعت 3 بود و هنوز وقت زيادي باقي بود. لذا دوباره شروع كردم به صحبت با خودم: اگر آماده شدم تا شب ماني داشته باشم، زياد فرقي نمي‌كند كه اينجا باشد يا جايي بالاي جبهه. آنجا، سمت راست مسيرعادي، بايد جايي براي شب ماني پيدا شود. در نتيجه شروع كردم به صعود ديواره.
از روي يك يال برفي پرشيب تا اوايل شب صعود كردم. شرايط مطلوب بود. برف يخ زده بود و لازم نبود برف كوبي كنم. در اين مسير جديد با سرعت خوبي صعود مي‌كردم اما جايي را براي شب‌ماني پيدا نمي‌كردم. ماه كامل بود و با درخشندگي مي‌تابيد. در نتيجه تا آنجا كه مي‌شد ادامه دادم. تا اينکه حوالي ساعت 11 شب به يك سطح كوچك صاف رسيدم. بسيار نزديك به جاييكه مسير من از سمت راست، مسير عادي را قطع مي‌كرد. اينجا جايي بود كه معمولا" براي اقامت استفاده مي‌شد. تنها نکته بازدارنده باد شديدي بود كه بي‌وقفه مي‌وزيد. نمي‌توانستم پارچه شب‌ماني را بازكنم. هرگاه مي‌خواستم آنرا باز كنم باد به شدت آنرا از دستم بيرون مي‌كشيد؛ درست مانند بادباني كه نمي‌شود دكل آنرا افراشت. بعد از دو ساعت مبارزه با اين تكه پارچه ناآرام بالاخره تسليم شدم. همان موقع متوجه چيزي شدم كه از برف بيرون زده بود. نزديكتر شدم. نيمه شب بود اما با وجود مهتاب درخشان توانستم ميله ديرك يك چادر مدفون شده در برف را تشخيص بدهم. بعد از دو ساعت توانستم قسمتي از بالاي آنرا و ورودي پاره شده اش را از برف بيرون آورم. براي من كه بتوانم به داخل آن بخزم كافي بود، و تا صبح از داخل آن تکان نخوردم. حداقل در مقابل آن باد گزنده پناهي يافته بودم.
وقتي هوا روشن شد به بيرون نگاه كردم و دوباره به آن چادر دست دوم كه معلوم نبود كي و توسط چه کسي رها شده است برگشتم. به خودم گفتم در اين هوا شانسي ندارم و بدون معطلي به داخل كيسه خوابم رفتم و خوابيدم. آنقدر خسته بودم كه تا ساعت 11 خوابيدم. وقتي بيدار شدم مدتي اين دست آن دست مي کردم. هر زمان كه مي‌خواستم مي توانستم برگردم. وقتي چاي خوردم و آماده شدم به پايين برگردم روز از نيمه گذشته بود.
از آن چادر كوچك بيرون خزيدم و با خود گفتم دنيا بعد از يك چاي داغ زيباتر مي‌شود. آسمان آبي بود ولي باد با شدت هر چه تمام‌تر مي‌وزيد. وقتي به اطراف نگاه كردم متوجه ابرهايي شدم كه دور و بر قله بودند و آنها را قبلا" نديده بودم. بوي تغيير به مشام مي رسيد. سپس از خودم پرسيدم، آيا اين تغيير نشانه بهتر شدن يا بدتر شدن هوا است؟
حداقل روزنه اميدي بوجود آمده بود. شايد اشتباه مي‌كردم، ولي بنظرم آمد از شدت باد كمي كاسته شده است. آنگاه كوله پشتي را جمع كردم. کرامپونها به پا و كلنگ به دست دور خودم مي‌چرخيدم. صعود يا بازگشت؟ صعود يا بازگشت؟ ناگهان احساس كردم بايد صعود کنم. هدفم گردنه ماكالولا (7410 متر) بود، كه مدتها فريفته آن شده بودم. زيرا در زمان هم هوايي يك چادر را آنجا باقي گذاشته بوديم. يك چادر واقعي. شب گذشته به اين نتيجه رسيده بودم كه نمي‌توان با يك روکش شب‌ماني در چنان بادي سركرد. وقتي از طريق مسير خودم به ماكالو رسيدم، ‌چادر را پيدا كردم و آنرا برپا كردم. در همان حال ابرها هم افزايش يافته بودند. زياد راجع به آنها فكر نمي كردم. آن موقع در انديشه شبي كه قرار بود در يك چادر واقعي و در يك كيسه خواب بگذرانم بودم. وقتي صبح بيدار شدم ديدم ابرها در ارتفاع پايين مانده‌اند و بالا نيامده‌اند و باد هم كمتر شده است. در واقع تقريباً متوقف شده بود. پارچه شب‌ماني را همانجا گذاشتم و چادر را جمع كردم و در كوله گذاشتم و به طرف يال دست نخورده شمال غربي حركت كردم. هيچ تصوري نداشتم كه با چه چيزي مواجه خواهم شد. فقط مي‌توانستم حدس بزنم.
در ارتفاع 8000 متري سطحي را صاف كردم و چادر را برپا كردم. همچنان باد مي‌وزيد. شايد نه به شدت روز قبل اما آنقدر كه مرا براي برپا كردن چادر به اندازه كافي به زحمت بياندازد. فقط مي‌توانستم كارهاي ساده‌اي را با چشم بسته انجام دهم. اما هيچكس نبود كه براي يك لحظه آن چادر مواج را نگهدارد. من تنها بودم. وقتي بالاخره آن كابوس به آخر رسيد به داخل چادر رفتم و مقداري چاي درست كردم. بشدت به آن نياز داشتم. در آن موقع احساس غيرقابل تفسيري را تجربه كردم؛ گويي من تنها نبودم و داشتم براي دو نفر غذا درست مي‌كردم. چنان به حضور يك نفر ديگر باور داشتم كه حتي مي خواستم با او صحبت كنم. گذشته از هر چيز آنقدر خسته بودم كه در عين حال علاقه‌اي نداشتم كه بدانم براي يك نفر است يا دو نفر. به خواب فرو رفتم.
روز بعد نسبتا" دير، به راه افتادم. حدود ساعت 8 وسايل كمي‌برداشتم؛ يك دوربين، 10متر طناب،‌ 3 ميخ، 2 پيچ يخ. فقط همان يك بار را فرصت داشتم. يا مي‌بايست آنروز صعود كنم يا بازگردم. بدبختانه، هر چه بالاتر مي‌رفتم شرايط بدتر مي‌شد. به برف عميق برخوردم. به يال رسيدم و سپس به يك پله صخره‌اي. چطور از آن بگذرم؟ از راست يا چپ؟ سمت چپ كاملا" عمودي بود و هيچ راهي پيدا نكردم. درجه صعود پله صخره‌اي 4 يا 5 بود. بدون طناب ترسيده بودم. از گوشه‌اي سمت راست تلاش كردم. آيا مي‌توانستم از آن بگذرم؟ ولي فقط 10متر طناب داشتم. تصميم گرفتم از طنابم مانند طناب ثابت استفاده كنم. يك سر طناب را به ميخ وصل كردم و 10 متر را صعود نمودم و سر آنرا به يك ميخ ديگر وصل کردم. سپس فرود ‌آمدم. طناب را باز ‌كردم و دوباره صعود نمودم. بخت با من يار بود كه 10 متر طناب دقيقا" براي صعود كافي بود. اگر نيم متر كمتر داشتم نمي‌توانستم ديواره را صعود كنم. و به اين ترتيب بالا و بالاتر رفتم تا جايي كه يال ساده‌تر شد. شكافهايي وجود داشت كه ممكن بود زير پا بشکنند. اما داشتم به قله نزديكتر مي‌شدم.
موضوعي بود كه نمي‌توانستم خود را از آن رها كنم. در حدود ساعت 1 بعداز ظهر در آسمان آبي بالاي تبت چندين ستاره را ديدم كه مي درخشيدند! وقتي آنها را ديدم سرجايم نشستم. هرگز در زندگيم چنين چيزي را تجربه نكرده بودم. چشمانم را بستم و بعد از چند لحظه باز كردم. هنوز آنجا بودند. چشمانم را ماليدم، فكر كردم شايد چند تكه برف به مژگانم چسبيده است. نه، ستاره‌ها همانجا در آسمان آبي بودند، و در نتيجه خستگي زياد يا ضربه مغزي بوجود نيامده بودند. سپس بياد يك فيلم كوهنوردي به نام ستاره‌ها در ميان روز افتادم كه ليونل تري، كوهنورد بزرگ فرانسوي را نشان مي‌داد. او هم آنها را ديده بود.
هوا داشت تاريك مي‌شد، اما گهگاه از اينكه بخت صعود به قله هم اكنون واقعي و بسيار نزديك بود بر ترس اينكه ممكن است نتوانم شب به چادرم بازگردم غلبه مي‌كرد. ادامه دادم. حدود ساعت 5/4 هنوز پايين يک پله ساده بودم، آخرين پله که بعد از آن قله قرار داشت. استراحت كوتاهي كردم. فقط چند قدم ديگر.
لحظه رسيدن به قله يكي از بياد‌ ماندني‌ترين و جالبترين لحظاتي بود كه در زندگي ام تجربه كرده بودم. روي قله دو ميخ پيدا كردم كه از تيمهاي قبلي بجا مانده بود. منهم يکي در بين آنها گذاردم. از كوله‌پشتي‌ام يك کفشدوزک پلاستيكي را بيرون آوردم. عروسك متعلق به پسر يك ساله‌ام ماچيك بود كه آنرا بعنوان يك نشان اقبال با خودم از كاتوويچ آورده بودم. آنرا كنار ميخ گذاشتم. بعد يك عكس از پرچم باشگاهم گرفتم، و به پايين سرازير شدم.
مي‌خواستم هر طور شده قبل از تاريكي برگردم، اما با وجود هواي باز، باد بشدت مي‌وزيد و در آن ارتفاع ذرات برف و بوران دور و برمن مي‌چرخيد. در ابري از بوران و برف پايين مي‌رفتم. مي‌توانستم به نور مهتاب اميدوار باشم، ولي ماه چند شب پيش کامل شده بود و تا ساعت 10 بالا نمي‌آمد. شب فرا رسيد. حال مجبور بودم به دنبال جاي پا بگردم، و هر گام را با دقت فراوان بر دارم. تصميم گرفتم بجاي آنكه مسير اوليه‌ام را پيدا كنم نوار صخره‌اي را از هر جا شده فرود بروم. مي‌خواستم تا آنجا كه طناب دارم از آن پايين بروم. دور و بر خودم را گشتم و يك شكاف پيدا كردم. آخرين ميخ را در آنجا كوبيدم، و طنابم را به آن آويزان كردم، فقط اميدوار بودم آنقدر بلند باشد كه به گردنه كوچك برفي پائين برسد. گر چه كاملا" به سطح برف نرسيد اما قسمت عمودي صخره را پشت سر گذاشته بودم.
بعد از چند لحظه ماه بالا آمد و كمك كرد تا من جاي پايم را بهتر ببينم. چادر را نيز بسختي پيدا کردم. صبح روز بعد، گرچه كاملا" فرسوده، ولي بسيار خوشحال بودم. حال تنها مي‌بايست بر پايين رفتن تمركز كنم. ساعت حدودا" 5 بعدازظهر وويتك را ديدم كه به دنبال من مي‌گشت.
پرسيد : خوب، چكار كردي؟
- به قله رسيدم.
بسيار تعجب كرد و قبل از پاسخ چند لحظه‌اي مكث كرد:
- تبريك مي‌گويم. راستش را بخواهي اصلا" فكر نمي‌‌كردم بتواني صعود كني.
بارگاه اصلي بنظر خالي مي‌رسيد. آلكس رفته بود. رينهولد و داگ هم مدتها پيش رفته بودند. فقط اتريشي‌ها هنوز منتظر باربرانشان بودند كه برسند. آنها هم از اين خبر متعجب شدند. دكتر آنها نمونه‌اي از خون مرا گرفت. بعد از آزمايش سرش را تكان داد. بسيار غليظ بود، زيرا كسي كه از كوهستاني مرتفع باز مي‌گردد مثل كشمش آب بدنش را از دست مي‌دهد. به عكسي كه آنروز از من گرفته شده مي نگرم. آن مرد پژمرده و لاغر، من هستم. ماكالو سهم خودش را گرفته بود. اما در كوهستان بايد انتظار اين موارد را داشت.
اتريشي‌ها مرا به شام دعوت كردند ولي تنها چيزي كه مي‌خواستم نوشيدني بود، به هر اندازه سوپ، چاي و آب ميوه. در چادر پر جمعيت و پر سر و صداي گروهي گاهي اوقات پاسخ سؤالي را مي‌دادم و سپس دوباره در افکار خودم غرق مي‌شدم. در ميان خستگي و فرسودگي اما يك چيز را خوب تشخيص مي‌دادم: كوه بزرگي كه صعود كرده بودم هم اكنون پشت سرم قرار داشت. و يك موضوع ديگر، اينكه اين سومين 8000 متري من بود. و من تنها لهستاني بودم كه سه تا را صعود كرده بود. گرمايي مطبوع را در خود احساس مي كردم.
در كاتماندو آقاي خاتكا با طرح دعواي جديدي منتظر ما بود مبني بر اينکه ما به اندازة كافي به او پول نداده بوديم. نمي‌خواستيم مشاجره كنيم.
مثل كسي كه به بچه‌ها توضيح مي‌دهد به او گفتم:
- صبركن، آيا براي 5 روز تا رسيدن به نزديكترين دهكده غذا دريافت نكردي؟ آيا براي رسيدن به كاتماندو براي 7 روز ديگر به تو هزينه سفر نداديم؟
ولي مأمور رابط ما نمي‌خواست گوش كند. او خودش را از تك و تا نمي‌انداخت. مي‌گفت برگة توديع را امضاء نمي‌كند. راه ديگري نبود جز اينكه خود به وزارت توريسم برويم و يك گزارش كامل از طرز رفتار آقاي خاتکا به آنها بدهيم.
كارمند آنجا بعد از گوش دادن به حرفهاي ما گفت:
- در اينصورت اين حق شماست كه هيچ چيزي حتي حقوق او را هم پرداخت نكنيد. حتي يك سنت. اگر من جاي شما بودم همين كار را مي كردم.
البته ما حقوق او را كنار گذاشته بوديم. اما اگر كارمند وزارت‌خانه چنين توصيه اي مي کرد، جاي تعمق بيراه نبود. روز بعد همان كارمند با عجله به دنبال ما آمد. بسيار نگران بود.
- آقايان بهتر است پول اين آدم رذل را بدهيد. او متعلق به يك خانواده بسيار با نفوذ است. او مي‌تواند ما را به دردسر بياندازد. به وازرت توريسم در مورد برگة‌ توديع شما بسيار فشار آورده‌اند.
به اين ترتيب به آقاي خاتکا همان پولي را كه قرار بود پرداختيم. و نه حتي يك روپيه بيشتر. ما به اندازه ‌كافي داشتيم. ولي قطعا آقاي خاتكا نه. بعد از چند روز يك روزنامه‌نگار نپالي به سراغ ما آمد تا براي مقاله‌‌اش خبر تهيه كند. سپس همان روزنامه‌نگار ما را براي شام به خانه‌اش دعوت كرد.
او پرسيد: آيا شما شخصي به نام خاتكا را مي‌شناسيد.
- كاملا". متأسفانه او مأمور رابط ما بود. چطور؟
- او به دفتر ما آمد و از ما خواست تا مقاله‌اي توهين‌آميز و تحقير كننده در مورد شما چاپ كنيم. او ادعا مي‌كرد صعود ماكالو كاملا" غيرممكن بوده است و شما قطعا" به قله نرسيده‌ايد.
ميزبان ما اين موضوع را گويي يک شوخي بوده است مطرح کرد، اما بدقت عکس العمل ما را زير نظر داشت، و افزود:
- بعلاوه او يك نسخه از گزارش خود را به وزارت توريسم تحويل داده است.
ما شانه‌هايمان را بالا انداختيم. مقاله توهين‌آميز هرگز در روزنامه چاپ نشد، زيرا آن روزنامه‌نگار نسبت به آقاي خاتكاي ما درك بهتري از هيماليا داشت. اما اين امر باعث نشد تا از پخش اين شايعه در وزارت توريسم جلوگيري شود. سوالات مجددا از ابتدا مطرح شد:
- خوب، چطور بود آقا؟ آيا به قله رسيديد؟
ما يك گزارش كامل ارائه داديم، ولي آنها همچنان به سر حرفشان بودند. در انتها صعود من از نظر دولت تأييد نشد. بجاي آن دستانشان را به نشان آرامش حركت دادند و ‌گفتند مشكلي نيست! مشكلي نيست! متوجه يادداشت همدردي شدم كه انگار مي‌خواستند اذعان کنند: اينكه شما روي قله بوده‌ايد يا نه واقعا" زياد مهم نيست. اما بخاطر ما هم كه شده اقرار كنيد كه شايد نبوده‌ايد.
خونسردي‌ام را از دست دادم.
- من آن صعود را انجام ندادم كه حالا بخواهم آنرا به شما ثابت كنم. برايم مهم نيست كه چكار مي‌كنيد، من قبلا" حرفهايم را زده‌ام و يك كلمه هم چيزي ندارم كه به آن اضافه كنم. تا آنجا كه به من مربوط است موضوع تمام شده است. مي‌خواهيد باور كنيد مي‌خواهيد باور نكنيد.
به اين ترتيب اين موضوع خاتمه يافت. توديع تمام شد و ما مي‌توانستيم به خانه باز گرديم. اما بخاطر آن مقاله آقاي خاتكا صعود من به ماكالو در هاله‌اي از ابهام فرو رفت.
يك سال بعد، در يك بعداز ظهر آرام در خانه، نامه‌اي با تمبري از كشوري دور دست دريافت كردم. كره جنوبي؟ آن را باز كردم، يك ورقة‌ نامه در آن بود که بر روي آن چند جمله با انگليسي دست و پا شكسته اي نوشته شده بود :

جناب آقاي كوكوچكا ،
ما صعود شما را به ماكالو در اكتبر سال گذشته تبريك مي‌گوييم. خوشحالم كه توانستم شخصا" گزارش صعود شما را مطالعه كنم. من يكي از اعضاي تيم كره جنوبي به ماكالو در 1982 هستم. ما روي قله يك اسباب‌بازي يا شگون ديديم كه به شكل يك لاك‌پشت بود، نقاط سياه روي بدنة ‌قرمز؛ بجاي آن ما كارابين خود را گذاشتيم. دوشيزه هاولي خبر داد كه احتمالا" متعلق به يكي از اعضاي تيم شما بوده است، و به همين دليل است كه به شما نامه نوشته‌ام. خواهش مي‌كنم به آدرس برنامه پاسخ دهيد.
ارادتمند،
هو يونگ هو Huh Young Ho
آدرس
Huh Young Ho
191 Wha San Z dong
Te Chun City Chung Buk Seoul , Korea"
من دوستان كره‌اي‌ام را بخاطر آنكه يك کفشدوزک را با لاك‌پشت اشتباه گرفته بودند سرزنش نكردم. بعد از اينكه دوباره نامه را خواندم بلند شدم و به اتاق ماچيك رفتم: کفشدوزکش را سال گذشته بدون آنكه حتي از او اجازه بگيرم برداشته بودم. او خواب بود.

ليتوسکا – Litewska
كوك- Cook
ديكسون- Dixon
هيكس- Hicks
مالت برون - Malte Brun
لودويگ ويلژنسکي- Ludwig Wilczynski
آلکس مک اينتاير- Alex McIntyre
رنه گيليني- Rene Ghilini
پتي درو - Petit Dru
پون هلن - Pointe Helene
گراند ژوراس- Grandes Jorasses
سبکبار - Alpine Style
ريسيک وارچکي- Rysiek Warechki
ژانو- Janow
سوپرسام – Supersum
خاتكا – Khatka
داگ اسكات - Doug Scott
ليونل تري- Lionel Terray
هاولي- Hawley