شنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۶

یک درس بزرگ

برای مدتهای مدید این سوال برای من مطرح بود که واقعا دلیل رفتارهای فریدیان چیست. انتقام؟ شهرت؟ انحراف اذهان از اشتباهات گذشته، دروغ مربوط به صعود، یا اشتباه در رد صلاحیت سرپرست؟ بالاخره به این نتیجه رسیدم که نمی توان مجموع رفتارهای او را در قالب یک عنوان توضیح بدهم و با در نظر گرفتن مجموعه ای از محرکها و اتفاقات می توان رفتارهای او را توجیه نمود. اما یک حلقه در این میان گم شده بود.

فریدیان بعد از صعود قله فرعی گویی هیچ غمی در دنیا نداشت. بطوری که به یکی از دوستانش می گفت:" هر تبلیغاتی می خواهید از این صعود بکنید. من تنها دماوندی هستم که تا به حال یک قله 8000 متری رو صعود کرده. من برای برنامه های آینده ام به این تبلیغات نیاز دارم..." اما در دو سه روز بعد از ورود به تهران چه اتفاقاتی باعث شده بود که او با آن لحن با آقای نصیری حرف بزند؟ و در همان موقع با خوشرویی مرا به مهمانی شام دعوت می کرد؟ یا چرا به یکباره سعی داشت موضوع برگشتنش از بارگاه 3 را توجیه کند؟ نمی توانستم این موارد را با هم جمع کنم.

تا اینکه چند ماه پیش منتقد ادبی موضوعی را در مورد او مطرح کرد که برای من حکم آن حلقه گم شده را داشت. فهمیدم یکی از خصوصیات فریدیان این است که برای دفاع از خود حمله می کند. که با خوی تهاجمی با مخالفینش مواجه می شود تا صدای آنها را خفه کند. که برای انحراف اذهان از اشتباهات خود دست پیش را می گیرد. موضوعی که منتقد ادبی در آن جلسه آن را متوجه شده بود و من بیش از یک سال از درک آن عاجز بودم. به یاد جمله ای افتادم که در باره خودم به آقای اقاجانی گفته بودم که من ابدا آدم شناس خوبی نیستم.

با این مقدمه سعی می کنم از دیدگاه خود دلایل رفتارهای او را توضیح دهم.

بعد از سالها از این شاخه به آن شاخه پریدن فریدیان بالاخره رشته ای ورزشی را پیدا کرده است که در عین حال که تا حدودی ماجراجویی هم در آن وجود دارد بتواند عطش شهرت و مورد توجه بودن را در او فرو نشاند. سالهای اول پله های ترقی را سریعا طی می کند اما اتفاقاتی باعث می شود او با سرعت دلخواه به قله شهرت نرسد؛ در برنامه صعود زمستانی علم کوه 79 نمی تواند شرکت کند؛ در صعود لوتسه فدراسیون پذیرفته نمی شود؛ و حادثه غم انگیز غار پراو تمام آرزوهای او برای مشهور شدن را بر باد می دهد. تنها امیدش شجاعی است که حداقل برنامه مشخصی دارد و نشان داده می تواند برنامه ای به خارج از کشور را اجرا کند. چاره ای نیست. (اگر چه نشانه های یک حسادت کهنه را می شد در همان زمان هم در او دید.) به علاوه این فقط یک قدم اولیه برای او است تا بتواند با پیدا کردن راه و چاه برنامه های بعدی اش را اجرا کند.

بالاخره برنامه برودپیک شکل می گیرد. و شجاعی با در اختیار گرفتن کمک مالی باعث می شود ته مانده آن احترام هم کنار گذاشته شود. از حالا به بعد از هر کاری که شجاعی می کند کلافه و عصبی می شود. و او که معنی کار گروهی را درک نکرده و با توهمی که نسبت به توانایی ها و دانسته هایش دارد متوجه نیست در یک کوهنوردی گروهی که سرپرست دارد بسیاری از تصمیمات سلیقه ای است و قرار نیست در مورد تمام موارد توضیح داده شود یا مطابق میل او عمل شود.

اما شجاعی از این قضایا خبر ندارد و دلیل رفتارهای متکبرانه او را متوجه نمی شود و کار به مشاجره ای می انجامد و شجاعی به او کم توجهی می کند.

او که از ابتدا صعود مسیر جدید برایش ارزشی نداشته (بخصوص که شخص دیگری مبتکر و طراح آن بوده) وقتی پایش به منطقه می رسد احساس می کند دیگر برای صعود قله نیازی به شجاعی ندارد. کم توجهی شجاعی هم به اندازه کافی ناراحت کننده بوده تا تصمیم به متلاشی نمودن تیم دو نفره بگیرد. اما مانند بسیاری از آدمهای حراف که اول حرف می زنند بعد راجع به معنای آنچه گفته اند و یا عواقب آن فکر می کنند خبر این تصمیمش را فورا به دوستش اطلاع می دهد.

دو سه روز بعد چشمش به جبهه ای می افتد که قرار بوده صعود شود و او که تا به حال چنین کوه بزرگی ندیده بوده در خود توان صعود این قله را نمی بیند. یک دعوا راه می اندازد و با این تصور که چون فقط همان دو نفر در آنجا فارسی حرف می زده اند می توان با هیاهو و جنجال بعد از برنامه همه تقصیرات را بر گردن شجاعی انداخت. بخصوص که دو مورد آتو دهان پر کن مانند نداشتن طرح یا مجوز هم در اختیار داشته است.

اما شجاعی با گرفتن دست خط باعث می شود فریدیان نتواند نقشه خود را بخوبی اجرا کند.(1) از طرفی متوجه می شود آن طور که فکر می کرده شاید نتواند کاملا به تنهایی صعود کند. بنا براین تقاضا می کند به طور مشترک صعود کنند. شجاعی متوجه این جریانات نیست و با یک صعود مشترک همه چیز را فراموش می کند.

(1) موضوع دعوای ساختگی که در جلسه انجمن پیش کشید بقدری برایم عجیب بود که برای مدتی درست متوجه منظور او نمی شدم و از او صریحا پرسیدم منظورش چیست. تا اینکه بعد از جلسه به یاد خاطره ای افتادم که با افتخار برایم تعریف کرده بود: او که مدتها بین دادگستری های کرمانشاه و تهران سرگردان بوده بالاخره به این نتیجه می رسد که باید در نقش یک بیمار روانی (موجی) دادگستری تهران را به هم بریزد و کارش را به پیش ببرد که اتفاقا نتیجه هم می گیرد.

صعود قله فرعی انجام می گیرد. و او که ملاکش برای کوهنوردی نه ارزش قله و دیواره یا لذت صعود یا حتی رقابت با دیگران بلکه جلب توجه دیگران و ارائه گزارش است با جشنی که در بارگاه اصلی برپا می شود گمان می کند بتواند این صعود را به عنوان صعود قله اصلی جا بزند. فقط او که تا آن موقع بارها و بارها از صعود قله فرعی و اعلام صعود قله اصلی توسط هم باشگاهیش به عنوان یک بی صداقتی در اعلام برنامه با شجاعی حرف زده نمی داند چطور از او بخواهد موضوع را کتمان کند. و امیدوار است او خود موضوع را دریابد. (که البته در نمی یابد) اما خبر سایتهای خارجی همه چیز را خراب می کند.

فریدیان به ایران می آید و متوجه می شود اوضاع آنطور که می خواسته پیش نرفته است و موضوع دروغگویی او و رد صلاحیت سرپرست بیخ ریشش مانده است. همینطور او که برای مدتها مدعی بوده توانایی هایش از بسیاری از اعضای تیم های ملی بالاتر است و حالا نتوانسته مسیر عادی قله برودپیک که در بین 8000 متری ها ساده است را صعود کند تاکتیک فراکنی و فرار رو به جلو را بر می گزیند. به خیال خود دو سه تا آتوی خوب هم از شجاعی دارد.

با همه در آن باره صحبت می کند و تصمیم می گیرد در خواست جلسه ای نماید. یکی از شنوندگان او حرفهای او را با آب و تاب مطرح می کند. او از جو سازی براه افتاده کاملا راضی است و در همان حال اما مزورانه در گزارشهای کتبی رسمی اش هیچ اشاره ای به مشکلات برنامه نمی کند. اما چه باک او به هدفش رسیده و توانسته با چهره حق به جانب خود را مبرا از همه تقصیرات جا بزند. و بخصوص موضوع دروغ بزرگ صعود قله را تحت الشعاع قرار دهد. تازه مگر جماعت کوهنورد چند نفر هستند. چانه او هم که گرم است. می توان ساعتها برای دوستان از اینکه شجاعی بلد نبوده میخ چادر را در برف محکم کند یا کفش مناسب راهپیمایی همراه نداشته صحبت کند. صحبتها هم که خصوصی است و تنها عضو دیگر تیم شجاعی است که نمی تواند پاسخی بدهد.

به فرض در جلسه انجمن نتواند چیزی را ثابت کند. برای او مهم نیست. آنها فقط 5 نفرند که تازه به خاطر مصالح جامعه کوهنوردی ترجیح می دهند موضوع باز نشود. بعد از آن این اوست که می تواند با حرافی و هیاهو جولان بدهد.



می گویند تجربه خوب و بد یا تلخ و شیرین ندارد. تجربه، تجربه است. یعنی آنچه از گذشته آموخته ایم. فریدیان در این برنامه نشان داد در صورتیکه به اندازه کافی انگیخته شده باشد چه ظرفیتی برای پلیدی دارد؛ در امانت شما خیانت می کند، یادداشتهای شخصی تان را می خواند، و با روشهای استالینی مانند افترا، هیاهو، و دروغ های بزرگ شما را منکوب نموده تا بر اشتباهات خود سرپوش گذارد، مشهور شود و خاطرات را پاک کند.

برنامه برودپیک در سال 84 برای من یک درس بسیار بزرگ داشت:
می توان به هر قیمتی صعود کرد؛ به قیمت از دست دادن جان، مال، کار، خانواده... اما نباید با هر کسی به کوه رفت.

شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۶

مرور پرونده 7: دروغ هر چه بزرگتر...

در این نوشته قصد دارم دروغگویی، تحریف واقعیت و بی پایه بودن سخنان فریدیان را نشان دهم. با توجه به مجموعه سخنان فریدیان منتشر شده در وبلاگ کلاغها، گزارش به انجمن کوهنوردان، موارد مطروحه در بررسی آن گزارش در محل انجمن و نامه نگاری با خانم فیضی آنها را به دسته بندی شبیه به آنچه خود او انجام داده است تقسیم می کنم. توجه کنید بسیاری از نکات اصلی که در نامه به انجمن ذکر می کند قبلا در "احوالپرسی" بعد از برنامه با آقای نصیری ذکر شده اند.

1- شکل گیری برنامه
موارد اصلی این بخش به سه موضوع عمده تقسیم شده است: انگیزه او برای مسیر جدید. نداشتن مجوز و نداشتن (نقص) طرح.

الف- فریدیان در نوشته اش به انجمن و سخنانش در وبلاگ کلاغها وانمود می نماید که برای صعود مسیر جدید انگیزه زیادی داشته است بطوری که این برنامه را به برنامه K2 ترجیح داده است. این در حالی است که برنامه K2 اصلا وجود خارجی نداشت بلکه فقط یکی از دوستان گفته بود اگر به K2 بروید من هم شرکت خواهم نمود. اما آیا کافی است در مورد داشتن چنین انگیزه هایی بعد از برنامه داد سخن راند؟ ببینیم عملکرد او در قبل و در حین برنامه در این مورد چگونه بوده است:

قبل از برنامه: هر جا شده بریم. ...حتی شده یه ترکینگ.
روز سوم راه پیمایی: نامه به دوستش در مورد عدم صلاحیت سرپرست.
صبح اولین روز رسیدن به بارگاه اصلی: اعلام عدم صلاحیت سرپرست به دلیل آنکه سرپرست می خواهد نظرات خودش را اجرا کند.
بعد ازظهر همان روز و بعد از متلاشی شدن تیم: پیشنهاد برای همکاری برای صعود مسیر عادی.
در نامه اش به خانم فیضی در مورد اولین روز صعود و ملحق شدن به من:"... صعود مسیر جدید فراموش شد..."{از نظر چه کسی؟}
اواسط برنامه: "مسیر جدید که دیگر منتفی است؟ نه؟" و همچنین " اگر نتوانم قله را از مسیر عادی صعود کنم در منطقه می مانم."
و در ارتفاع 6800 متر پایین رفتن با فریدیان به بررسی مسیر جدید ترجیح دارد.

چنانچه می بینید او سه روز بعد از مشاجره اول صلاحیت سرپرست را رد می کند و باعث از هم پاشیده شدن تیم دو نفره می شود. این در حالیست که مشاجره اول نسبت به مشاجره دوم بسیار ملایم تر بود. اما بلافاصله و دو-سه ساعت بعد از مشاجره دوم پیشنهاد همکاری برای مسیر عادی را می دهد. ضمن اینکه برای مسیر عادی آنقدر انگیزه داشته است که هزینه و زمان اضافی را نیز می پذیرد.

به نظرم اینها ثابت می کند که او هیچ گاه نه قبل از شروع برنامه یا مشاجره، نه بعد از آن و نه بعد از عادی شدن رابطه انگیزه ای برای مسیر جدید نداشت و ادعای او در مورد انگیزه هایش برای صعود مسیر جدید کاملا تو خالی است.

در مورد مجوز و طرح مهمترین موضوع زمان و چگونگی مطرح شدن این به ظاهر انتقادات است. موضوع مجوز را در پست
پاسخ به پاره ای انتقادات: مجوز مفصلا توضیح داده ام. اما نکته اینجاست که فریدیان هیچ گاه در مورد مجوز سوالی نپرسید تا این پاسخها را زودتر بشنود. او در کل مدت برنامه تنها یک بار و در طی اولین مشاجره گفت:"اشتباه کردی مجوز رو نگرفتی...". تا اینکه بعد از برنامه در وبلاگ کلاغها از قول او می خوانیم:"... هيچ هماهنگی قبلی صورت نگرفته بود !! هيچ مجوزی تهيه نشده بود !!...".


در مورد طرح نیز تنها یک بار در ابتدای مشاجره بارگاه اصلی گفت:" ...مگرتو طرحی هم داری؟..."
حال بهتر است مروری داشته باشیم بر اظهارات او بعد از برنامه:

در وبلاگ کلاغها: "... هيچ برنامه ريزی ای برای آن نداشتيم !!..."
در نامه او به انجمن:" ... شانس آخرین طرحی که با وجود نقایصی چند..."
بعد از انتشار نوشته من در مورد طرح در یکی از نامه هایش به خانم فیضی:"... نوشتن در باره طرح به سادگی نوشتن در باره یک واقعه نیست چرا که تعریف یکسان از طرح وجود ندارد و هر کس می تواند بسته به مورد در تعریف آنرا بسط داده و یا بالعکس محدود کند......هر دو کارگردان طرحی را که در سر دارند اجرا می کنند و نمی توان به آنها گفت که طرحی نداشته اند.در زمان اجرا بسیاری از طرحها با مشکل روبرو می شوند و بسیارشنیده می شود که طراحان از نا مناسب بودن امکانات برای اجرای طرحشان گلایه می کنند و ضعفهای اجرایشان را نه از محل طرح بلکه معلول کمبود امکانات می دانند.این بار هم همین اتفاق افتاده است و چیز جدیدی نیست" و بعد از این توضیح واضحات چنین ادامه می دهد:" فقط یک مورد کوچک وجود دارد و آن اینکه طراح که با ارائه طرحش از کمکهای مادی و معنوی بی نظیری هم برخوردار شده است می بایست با توان شخصی خودش (و همراهش) آنرا اجرا می کرد چیزی که خودش بهتر از هر کس دیگری از حد و اندازه های آن و تناسبش با اندازه های مورد نیاز در طرح اطلاع داشت..." و در ادامه:"... اینها {کدامها؟} به عنوان اشکالات طرح قابل پیگیری است هر چند به سادگی قابل اثبات نیست ولی با مراجعه به وقایع غیر قابل انکار و بعضی قسمتهای فیلم و یا یادداشتهای شخصی دو نفر اگر نیازی به پیگیری وجود داشته باشد می شود تا حدودی از حقیقت پرده برداشت.
از طرفی شناور و کم هزینه بودن طرح پو ششی شده است برای هر کوتاهی که علت واقعی بوده است."

تا اینجا یک درجه تخفیف داده و نبود طرح به ضعف در اجرا تبدیل شده است. ضمن اینکه همچنان هیچ دلیلی برای نقص در طرح ارائه نشده و فقط به کل گویی اکتفا شده است. تا اینکه بالاخره بعد از اصرار خانم فیضی بار دیگر عبارات کلی، "ندانستن , نتوانستن ونخواستن" را بیان می کند. خانم فیضی از او تقاضای مثال برای این موارد را می کند. و با ارائه مثالها وی با وجود آنکه کوهنورد نبوده است مصادیق مطرح شده را به عنوان نبود یا کوتاهی در طرح نمی پذیرد و در اغلب موارد اشکالات مثالها را متوجه شود. (رجوع کنید به همان نامه نگاری) اما درمورد این "مصادیق"، دو سه مورد را باید بیشتر توضیح دهم.

- فرود با طناب یک لا و دولا.(که خانم فیضی برای پیدا کردن جواب آن به زحمت افتاده است.)
فرود بر روی یک لا طناب آنقدر تکنیک پیچیده و پیشرفته ای نیست و سنگ نوردان خیلی زود با آن آشنا می شوند. موضوع کمی، فقط کمی، پیچیده تر نحوه قرار دادن آن در کارگاه و جمع کردن طناب است. تا جایی که من می دانم وقتی یک رشته طناب موجود است از طناب به سه طریق استفاده می شود:

1- فرودی که در آن طناب با استفاده از اصطکاک خود یا استفاده از یک اسکای هوک (Sky Hook) تا زمانی که وزن روی آن قرار دارد در کارگاه قرار داشته و با برداشتن وزن از روی طناب، آزاد شده و طناب جمع می شود.
2- یک سر طناب در کارگاه محکم شده و فرود بر روی تمام طول طناب انجام می شود؛ در این حالت راهی برای جمع کردن طناب وجود ندارد.
3- نیمی از طناب برای فرود و نیمی از آن برای حمایت استفاده می شود. بعد از آن که نفر پایین تر کارگاه زد برای جمع کردن طناب آن را بصورت دو لا در کارگاه قرار می دهند. در این حالت به اندازه نصف طول طناب می توان فرود رفت (که با توجه به تکنیکهای خود حمایت در هنگام فرود امروزه کمتر از این روش استفاده می شود).

حدس می زنم منظور کوهنورد ایتالیایی روش اول بوده است. اما خطر این فرود به قدری بالاست که بسیار به ندرت از آن استفاده شده و به عنوان آخرین گزینه در نظر گرفته می شود.

چنانچه خود فریدیان متذکر شده منظور او حالت دوم بوده است یعنی یک نفر با استفاده از تمام طول طناب خود را به قسمتهای کم شیب برساند. البته ادامه آن یعنی جمع کردن طناب و انداختن آن به صورت دو لا ظاهرا از "ابتکارات" خود او است.

حال اگر بعد از زدن کارگاه و انداختن طناب به صورت دولا طناب به کارگاه نرسید تکلیف نفر آن بالا چیست؟
- با همان طناب یک لا فرود برود و طناب را روز بعد جمع کند؟
- از خیر فرود بگذرد، طناب را جمع کند و مسیر را برگردد؟
- فرود دو لا برود و اگر تا انتها نرسید به پایین بپرد؟
- فرود دو لا برود و اگر به کارگاه نرسید یک کارگاه دیگر بزند؟

که من از ابتدا همان گزینه چهارم را انتخاب کردم و توضیحی برای آن ندادم.

یکی دیگر از مصادیق او نحوه استفاده از داروی استازولامید است که البته در نامه هایش به خانم فیضی هیچ اشاره ای به نام این دارو نمی کند. در باره آن و دلیل پذیرش نحوه مصرف فرانسوی ها قبلا توضیح داده ام و نیازی به تکرار آن نیست. (همچنین فریدیان نگفته بود که از پزشکی ارتفاع هم سر رشته دارد و می داند دستور مصرف این دارو "اساسا چیز دیگری است"!)

در مورد میخهای چادر درست گفته است. روش "ابتکاری" که قبلا تئوری آن را به من گفته بود را نتوانستم اجرا کنم. اما نمی گوید که که قبل از برنامه از او خواسته بودم میخهای دیگری تهیه کند و او قبول نکرده بود. به هر حال اشکال روش ابتکاری او این بود که 20 دقیقه طول کشید که میخهای یک چادر در برف محکم شوند (میخهایی که برای خاک نرم و چمن ساخته شده اند). 20 دقیقه برای 6-7 میخ چادر در ارتفاع 7000 متری. صرف این مدت در هوای خوب اشکالی ندارد اما هوا همیشه ساکن و آرام نیست. سرعت طوفان های ارتفاعات گاه به 200 کیلومتر در ساعت می رسد. خیلی ساده است، این روش فقط در هوای آرام جواب می دهد.

به هر حال خانم فیضی با این مثالهای "مشت نمونه خروار" متقاعد نمی شود و می پرسد اینها که عنوان شد حتی به فرض درست بودن به معنی نبود طرح یا کوتاهی در اجرا نیست. پاسخ او چنین است: "...آنچه من از دیدگاه خودم نوشتم دقیقن همان چیزی است که من دیدم و ملاحظاتی بود که در آن زمان در نظر گرفتم . اینکه این مطالب را نوشتم دلیل بر درستی کامل آن نیست و من چنین ادعایی ندارم."

نمی دانم می توان از فریدیان انتظار داشت معنی آنچه که نوشته است را درک کرده باشد یا خیر. گویا این او نبوده که با همین "ملاحظات" با حیثیت و آبروی کوهنوردی یک نفر بازی کرده است. حال با نهایت وقاحت می نویسد"... اینکه این مطالب را نوشتم دلیل بر درستی کامل آن نیست و من چنین ادعایی ندارم..."

او همچنین برای دومین بار به یادداشتهای شخصی اشاره کرده است. یادداشتهای شخصی!؟ از کجا می داند صادقانه نوشته شده است؟ اولا مگر نه اینکه چون این یادداشتها شخصی است و فقط در اختیار من است هر تغییری بخواهم می توانم در آنها بدهم؟ در این صورت فریدیان چطور می تواند عدم صحت آن را اثبات کند؟ حتی اگر آن را خوانده باشد؟ به علاوه نه تنها تا به حال به فریدیان یا هر کس دیگر اجازه نداده ام یادداشتهای شخصی ام را بخواند بلکه در ابتدا و انتهای دفترچه یادداشتم نوشته بودم: "مطالب این دفترچه شخصی است و در صورت فوت من باید در اختیار خانواده ام قرار گیرد." نمی دانم فریدیان زمانی که دفترچه یادداشتهای شخصی مرا می خواند این صفحات را هم دیده بود؟ به فرض هم که ندیده بود، آیا می توان بدون اجازه به سراغ یادداشتهای شخصی هم چادری رفت؟

به هر حال چون ممکن است کنجکاو شده باشید باید بگویم در آن یادداشتها از دغدغه های پدری با یک فرزند 8 ساله نوشته بودم. دغدغه هایی که همانطور که انتظار داشتم این بار هم با شروع کوهنوردی جدی تا حدود زیادی نادیده گرفته شد. و اگر چه بیشتر از هر چیز باید اینها را در زمره کرکری خواندن های او دسته بندی نمود سعی دارد در لفافه بگوید به دلیل این دغدغه ها من از ابتدا انگیزه ای برای صعود نداشته ام . به هر حال کافی است به صعود روز آخرم اشاره کنم؛ زمانیکه کاملا به تنهایی راهی قله شدم بخوبی می دانستم چه خطری را به جان می خرم. مثلا در همان روزی که بیشتر کوهنوردان حاضر در بارگاه 3 عازم صعود قله شدند، یکی از کوهنوردان لهستانی بر روی طناب ثابت زیر گردنه لغزید و یکی از پاهایش شکست بطوریکه بدون کمک دوستانش به هیچ وجه قادر به پایین آمدن نبود.

البته قصد نداشتم خودکشی کنم و با بالا رفتن بیش از اندازه ضریب خطر بازگشتم. و چنانچه بعد از صعود در بارگاه اصلی به فریدیان گفتم بنظرم مسیر عادی برودپیک ارزش از دست جان را نداشت زیرا سالها وقت دارم تا برای صعود آن بازگردم.

2- موضوع مالی.
وضعیت مالی من کاملا مشخص بود و فریدیان بخوبی می دانست که من پولی ندارم. در واقع بدون آن کمک مالی اصلا برنامه ای شکل نمی گرفت چنانچه خبر انصرافمان را هم به شرکت پاکستانی داده بودم تا اینکه اقای سلیمانی قول حمایت داد. 1 میلیون تومان از این کمک مالی طبیعتا حق او بود. و در باره آن قبل از برنامه گفته بودم به محض آنکه بتوانم سهم او را می دهم. اما او بعد از برنامه می گوید(از وبلاگ کلاغها)"... او همچنين نسبت به فرصت طلبی كسانی كه دادن وجه دستی خود به رامين شجاعی را كمك به برنامه برودپيك اعلام كرده اند به شدت اعتراض داشت !!..." {یعنی آقایان محمدی و سلیمانی} این در حالیست که نیمی از وام آقای محمدی برای مبلغ وثیقه او اختصاص یافته بود.

همچنین قبل از برنامه صحبت این بود که فریدیان مقداری پول اضافه برای مخارج اضطراری با خود بیاورد، اگر چه در صورت بروز مشکلی بزرگ 2-3 هزار دلار به هیچ کجا نمی رسید و می بایست از طرق دیگری مانند اقوام و آشنایان در ایران و خارج از کشور هزینه های اضطراری را تامین کنیم. نهایتا بدون آنکه صحبت کاملا روشنی در مورد وثیقه انجام شود مبلغ آن را از طریق وام از آقای محمدی تهیه کردم. (ادعای اینکه او از من صراحتا خواسته هر طور می دانم خود آن را تهیه کنم کذب محض است). خلاصه روال قضایا طوری رقم خورد که 5 میلیون و 800 هزار تومان در صندوق برنامه در زمره تعهدات من بود و 5 میلیون تومان در زمره تعهد فریدیان.

از طرفی 5 میلیون تومان هزینه برنامه شامل برخی هزینه های شخصی مانند تلفن نیز می شد. بنابراین ادعای هزینه کردن او از اندوخته شخصی اش برای مخارج شخصی من کاملا بی اساس است.

حال که فریدیان در مورد مخارج شخصی بنده با این شعار کلیشه ای "برای حفظ آبروی ایران و ایرانی" سخن گفته است بد نیست نگاهی هم به هزینه های شخصی هر یک از ما که از صندوق برنامه پرداخت شد بیندازیم: در حدود 50 دلار برای من شامل حدود 30 دلار خرید دو جفت کفش راهپیمایی از باربران ( چون کفشهای خودم قابل استفاده نبود) و 20 دلار تلفن به ایران. و در حدود 4 برابر این مقدار برای فریدیان شامل تلفن، اینترنت، باطری دوربین، پیراهن شهری، و هشت فرود (که فراموش کرده بود همراه بیاورد و قصد هم نداشت بخرد و با اصرار من آن را خریدیم).

3- عملکرد کوهنوردی
در مورد تنبلی یا کاهلی (که مترادف یکدیگرند). گفته بودم سعی می کنم روزهای آخر صبحها زود بیدار شوم و شبها زودتر بخوابم. تنبلی من در مورد زمانبندی بود که برای "خودم" در نظر گرفته بودم و این زمانبندی هیچ ربطی به فریدیان نداشت. آخرین روزی که به طرف بارگاه 3 حرکت کردیم قرار بود ساعت 5 صبح بیدار شویم که شدیم. می خواستیم حدود 7:30 حرکت کنیم که حدود 8 صبح راه افتادیم. و در حدود ساعت 2 به بارگاه 3 رسیدیم. ادعای او در مورد دیرتر از همه رسیدن به بارگاه 3 کاملا دروغ است. بیش از نیمی از نفرات بعد از ما به آنجا رسیدند. ولی فریدیان در حدود 20 متر پایینتر از بارگاه 3 نشست تا از ورود دیگران به بارگاه 3 فیلمبرداری کند. و گفته اش در جلسه انجمن صحیح بود که او آخرین نفری بود که حدود ساعت 3- 3:30 به بارگاه 3 رسید. اما نمی گوید که بیش از یک ساعت 20 متر پایینتر از بارگاه 3 خود را مشغول می کند تا هم تیمی "زحمت درست کردن جای چادر را بکشد".

همچنین مدعی شده است ناراحتی ریه هایش که از خوابیدن روی یخ در بارگاه اصلی (و درست نکردن سکو) شروع شده بود دلیل دیگری برای عدم صعودش بوده است. اولا همه افراد نه تنها در بارگاه اصلی ما بلکه در دیگر بارگاه ها هم روی همان یخ با همان زیر اندازهای شرکت پاکستانی می خوابیدند و کسی احساس ناراحتی نمی کرد. خوب است بدانید این شرکت سابقه بسیار طولانی و معتبری در تدارک چنین سفرهایی دارد و تهیه زیر انداز مناسب شاید یکی از پیش پا افتاده ترین موارد پیش روی این شرکت باشد. ولی اگر به هر دلیلی احساس ناراحتی می کرد می بایست همان اول بگوید نه اینکه چون در علم چال سکو می زده اند اینجا هم حتما باید سکو زده شود. کما اینکه وقتی دلیل نیازش به ساخت سکو را گفت آن را درست کردیم. ثانیا موارد مشابه دیگری هم ممکن است باعث عفونت ریه شوند؛ آن زمان که برای جلب توجه با تی شرت درهوای سرد می نشست یا زمانی که برای صرفه جویی در حمل بار بادگیر همراه نمی آورد، و یا زمانی که به دلیل ناآگاهی کیسه خوابش را خشک نمی کرد. با این همه سرفه کردن در برنامه های هیمالیا چندان غیر معمول نیست. مثلا تیری، فیلمبردار فرانسوی، که بسیار بیشتر و شدیدتر از فریدیان سرفه می کرد نیز تا حدود ارتفاع 7500-7800 متر صعود کرد و دلیل بازگشتش "سرفه" کردن نبود.

جمله طلبکارانه اش در مورد صعود من که "چه توجیهی برای صعود در روز جمعه دارید..." بسیار مضحک است. فعلا همین بس که صعود شخصی من به فریدیان هیج ربطی نداشت که بخواهد طلبکار آن باشد. مگر اینکه بخواهد ادعا کند دلیل عدم صعود قله اصلی تنها بودنش بوده است. در حالیکه در چند مورد دیگر به صراحت گفته با آخرین ذرات انرژی اش در ساعت 5 بعد از ظهر به قله فرعی رسیده است. لذا بود و نبود من در ادامه صعود او تاثیری نمی گذاشت. ضمن اینکه فریدیان بهتر از هر کس دیگری می دانست شرایط من برای صعود در روز پنجشنبه مناسب نبود. و روز جمعه چه هوا خوب می بود چه بد من چاره دیگری جز استراحت در روز پنجشنبه نداشتم. در عین حال هیچ پیش بینی هم نگفته بود روز جمعه هوا قطعا خراب خواهد شد.


4- چهره زشت و چرک برنامه
مهمترین بخش این قسمت ادعایی است که من با یک نقشه حساب شده یک دعوای ساختگی براه انداخته ام تا بعدا شکست در صعود مسیر جدید را بر گردن او بیاندازم. اما این چطور نقشه ای بود که فقط نیمی از آن اجرا شد؟ چطور این کار را می کردم وقتی قرار گذاشتم موضوع پیش خودمان بماند؟ چرا بعد از برنامه موضوع مشاجره را حتی به دوستان نزدیکم مانند آقای محمدی نگفتم؟

در مورد مشاجره اول باید بگویم قصد داشتم جلوی رفتارهای متکبرانه او که براحتی می توانست به تمرد و سرپیچی تبدیل شود را بگیرم. اگر چه گمان می کنم می بایست با صلابت و درایت بیشتری این کار را صورت می دادم و در مقابل متلکهای او خود دار تر می بودم زیرا کسی که ارزش رابطه برابر را نمی داند آن را به ضعف تعبیر می کند و به خود اجازه گستاخی می دهد. به هر حال بعد از این مشاجره ناخودآگاه رفتار سردی با او داشتم و این برای کسی مثل فریدیان که مورد توجه بودن برایش حیاتی است از هر تنبیهی بدتر است.

ولی چه کسی با رفتارها و سخنان خود مشاجره اول را شروع کرد؟ (او خود معترف است مشاجره دوم چگونه شروع شد) در نگاه اول برای کسی که ما را از نزدیک نمی شناسد هر دو روایتها محتمل است. در این وضعیت باید رفتارهای گذشته و حال هر یک از ما را مد نظر قرار داد و از این طریق پی به صحت هر یک از آنها برد.

هر دو ما چند سالی است که با افراد مختلفی کوهنوردی کرده ایم. نه امروز بلکه چند سالی است که فریدیان (حداقل در بین بعضی) به داشتن رفتار پرخاشگرانه با مخالفین، متکبرانه، و اغراق در مورد توانایی هایش شناخته می شود و نشان داده است سطح تحریک پذیری اش چقدر است؛ از فریاد کشیدن بر سر سرپرست برنامه های زمستانی علم کوه 79 و 80 گرفته تا فریاد این متلک به هم باشگاهی هایش در یک از چاه های غار پراو که برای کمک آمده بودند:"این رمبو ها واسه چی اومدند؟ مگه از دست اینها کاری بر میاد؟"

نیش زبان و متلک گویی او فقط به زمانی که عصبی و "تحریک" می شود محدود نمی شود. (دو مورد از این متلکها در زمانی که تحریک شده بود را خود ذکر کرده است.) بلکه او می تواند در کمال خونسردی و آرامش نیز زخم زبان بزند. نگاه کنید به این جملات که در کامنتینگ وبلاگ باشگاه ما نوشته است:
"...وقتي كسي خودش را پشت نام مجازي پنهان مي كند و يا براي خودش عنوان هيچكس را انتخاب مي كند چگونه توقع داري كه من او را كسي بدانم و جواب حرفهايي را بدهم كه با هيچ چسبي به شقيقه نمي چسبد..."

یا نگاه کنید به بخشی از گزارش او در مورد حادثه علم کوه زمستان گذشته:
"...درهواي بسيار آرام و بدون لكه اي ابر كه در تابستان هم كمتر ديده مي شود به منطقه عمليات رسيديم. خلبان بدون توجه چنداني به خواسته هاي من مسير خودش را مي رفت و از نزديك شدن به گرده و ديواره علم كوه خود داري مي كرد. وقتي علت را جويا شدم جواب شنيدم كه بدنبال جايي براي فرود مي گردم.به ايشان گفتم كه با توجه به هواي بسيار آرام به گرده نزديك شده و اقدام به گشت هوايي كنيم كه موافقت نشد . در اين زمان خلبان سرعت باد را شصت نات يعني نزديك صد و بيست كيلومتر تخمين زد. با توجه به منظره علم چال و آشنايي كه با منطقه داشتم بدون كمترين ترديد سرعت باد را مطابق پيش بيني هوا شناسي معادل صفر تشخيص مي دادم ولي خلبان همچنان در ارتفاع چهار هزار پانصدمتري گزينه هاي مختلف من براي فرود را كه يكي يكي از هدف دور مي شد رد كرده و نا امن تشخيص مي داد.خلبان يك نقطه در نزديكي قله كرما كوه را جاي مناسبي براي فرود تشخيص داد . به ايشان گفتم تهران از اينجايي كه شما قصد نشستن داريد براي ما نزديك تر است و اگر قرار است اينجا ما را پياده كنيد بهتر است به تهران برگرديم. با چانه زني كه طي حدود ده دقيقه جريان داشت و با موافقت اجباري آقاي محمد نوري قله سياه گوك را براي فرود انتخاب كرديم و خلبان با شك و ترديد زياد براي پياده شدن ما ارتفاع پرواز را كاهش داد. در حدود شش متري هاور كرده و از ما خواست كه پياده شويم . در حاليكه پشت سر هم يا حسين يا حسين مي گفت از او خواستم تا به زمين نزديك تر شده و گوشي را از روي گوشم برداشتم تا پياده شويم.از صحبتهاي بين خلبان و كسي كه با وجود سن بيشتر در جايگاه كمك خلبان بود و راهنمايي هاي مداوم او اينطور برداشت كردم كه اين يك پرواز آموزشي براي كادر پرواز بوده ، كه به اينكار اختصاص داده شده است.بار و بنه خود را مرتب كرده و به سمت جانپناه سر چال سرازير شديم."

این جملات در درجه اول به خوبی توهم او در باره توانایی ها و دانسته هایش را نشان می دهد. اولا تا آنجا که من می دانم ایشان خلبان هلی کوپتر نیست و دوره های آن را ندیده است و فقط به دفعات از هلی کوپتر و هواپیما به پایین پریده است. ثانیا 2 یا 3 مرتبه بیشتر در زمستان به علم کوه نرفته است (و نمی داند هوای آرام و بدون لکه ای ابر به هیچ وجه در زمستان علم کوه عجیب نیست). به علاوه حدس می زنم خلبان هلی کوپتر برای اندازه گیری سرعت باد از سنجشگرهایی استفاده می کند. لابد می گویید بعد از پیاده شدن صحت ادعای او اثبات شده است. اما موضوع این است که تا قبل از آن او حق نداشته فقط با اتکا به برداشت خود خلبان را دروغگو فرض کرده و ده دقیقه با آنها "بحث" کند. او حتی اگر بهترین خلبان هلی کوپتر دنیا هم بوده باشد در آن شرایط مسافر بوده و هیچ حقی نداشته در کار خلبانان دخالت کند. همچنین توجه کنید به متلکی که نثار خلبان کرده است که تهران از اینجا نزدیک تر است. با این تفاصیل برای لحظه ای خود را بجای آن خلبان بگذارید تا مصداق عینی رفتار گستاخانه را در یابید.

او در مورد مشاجره اول می نویسد: "... چند دقیقه در سکوت و سپس انفجار رامین با این جمله: تو حق نداری با کسی صحبت کنی ... فریاد های رامین ... من نباید با کسی صحبتی کنم چراکه ممکن است هزینه ای را به تیم تحمیل کند ... نباید هیچ خواسته شخصی داشته باشم..."

لازم نیست مرا بشناسید تا به دروغها و تحریفهای این قسمت پی ببرید. اصلا چند نفر را در دنیا می شناسید که در این دوره و زمانه بتوانند به کسی بگویند تو حق نداری با کسی صحبت کنی و یا نمی توانی خواسته شخصی داشته باشی. همینطور اگر کسی تا کنون مشابه چنین رفتاری از من دیده است که ناگهان بر سر کسی فریاد بزنم و به او نفهم و چرند گو بگویم یا چنانچه در مورد مشاجره بارگاه اصلی نوشته با شنیدن یک متلک سیل توهین و ناسزا را نثار او کنم لطفا بگوید. مگر آنکه چنان که گفته نقشه ای داشتم ام که بی اساس بودن این خیالپردازی را قبلا نشان دادم.

از طرفی فریدیان مدعی شده که این جمله را بیان نکرده:" من وتو هر کدوم دنبال اهداف خودمون اومدیم. و تو حق نداری توی برنامه های من دخالت کنی. ". ببینیم با توجه به نوشته های خود او دیدگاه او از یک کار تیمی چیست: "...در آنجا وقتی پیشنهاد کردم که برای محل چادرمان سکویی بسازیم تا مجبور نشویم روی یخ بخوابیم رامین مجددن رفتار لجوجانه اش را پی گرفت و من که دیگر انگیزه ای برای ادامه نداشتم او را ترک کرده و در محل گروهی که قبل از ما در منطقه حاضر شده بودند با آنها به صحبت و رای زنی در باره صعود مشغول شدم.
و با آنها قرار گذاشتم که فردا به اتفاقشان تا بارگاه یکم صعود کنم .
به بارگاه خودمان برگشتم و موضوع را به رامین گفتم که مخالفت کرد و گفت که فردا باید استراحت کنی. من هم قبول کردم و قرار شد فردا فقط مسیر عبور از یخچال را رفته و برگردم.

می توانید طرز فکر او را از یک کار تیمی که سرپرست دارد را مشاهده کنید. او بدون مشورت با سرپرست قرار صعود گذاشته بود. مخالفت با زدن سکو یا چادر را لجوجانه قلمداد کرده و انگیزه اش را از ادامه ازبین می برد. آیا واقعا در باشگاه دماوند به اعضا اینگونه یاد داده اند با سرپرست برنامه برخورد کنند؟ ممکن است بگویید او که قبول کرده دیگر مشکل چیست؟ مشکل این است که از اول نمی بایست قرار می گذاشته. صعود تا بارگاه 1، زدن سکو و چادر نیست. به روش صعود بر میگردد و در این مورد صد در صد من تصمیم می گرفتم. زیرا بدترین اتفاقی که ممکن است در یک کوهنوردی جدی بیافتد این است که هر کس ساز خودش را بزند.

همینطور نگاه کنید به تناقض گویی های او در مورد انگیزه هایش از مطرح ساختن این موارد:
در گزارش به انجمن:
"... ایجاد احساس مسئولیت و آگاهی به لزوم پاسخگو بودن در مقابل ادعاها و رفتارهای شخصی در محیط کوهنوردی و جامعه ... را دنبال می کنم..."

در یکی از نامه های اولیه اش به خانم فیضی:
"...البته به گواه گزارشهایی که به هیئت مدیره باشگاه دماوند و گزارش عمومی در محل باشگاه و انجمن کوهنوردان و گزارش کتبی در سایت باشگاه آنچه مورد توجه من بوده و هست مسائل فنی کوهنوردی بوده و من هرگز کلمه تحریک کننده ای را بکار نبردم و تنها هدفم از اشاره به ضعفهای این برنامه درس گیری جامعه کوهنوردی برای آینده است..."

طبیعی است به گزارشی که به انجمن داده و یا سخنانی که از قول او در وبلاگ کلاغها منتشر شد اشاره نمی کند و سپس می نویسد:
".. به هیچ وجه قصد انتقام گیری ندارم..."

اما ظاهرا بعدا این نوشته های خودش را هم از یاد برده است. خانم فیضی برای من می نویسد:"... فریدیان به صراحت عنوان میکند که آقای شجاعی به من توهین کرده و به فرض که من دچار خطایی هم شده بودم او چنین حقی را پیدا نمیکرد و بعد باید هزینه آن خطا را میپرداخت که پرداخت. و دیگر دلیلی برای ادامه این مباحث نمیبیند..."

شخصا فکر می کنم انگیزه های اصلی او برای رفتارهایش حتی انتقام گیری نیز نبوده است اگر چه از انتقام به عنوان یک تاثیر جانبی بسیار راضی بوده است. اما برخلاف نشان دادن دروغها و تحریفهای او که کار مشکلی نبود یافتن انگیزه ها و دلایل رفتارهای او برای من چندان ساده نبود. در نوشته بعدی حدسهای خود را در این مورد ذکر خواهم نمود.

ادامه دارد...

پنجشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۶

مرور پرونده 6 : روایت من از حواشی بعد از برنامه

من صبح چهارشنبه رسیدم و طبیعتا اولین سوالاتی که پرسیده شد در مورد صعود فریدیان بود. موضوع صعود را به سادگی به سوال کنندگان گفتم. فریدیان عصر آن روز رسید. در خانه مهمان داشتیم و نتوانستم عصر به فرودگاه بروم اما از یکی از دوستان خواستم با رسیدن او با من تماس بگیرد که به هر دلیل تماسی نگرفت.

همان شب با یکی دیگر از دوستان نزدیکم صحبت می کردم که از من راجع به مسائل پیش آمده پرسید. پرسیدم از کجا خبر دار شده که گفت خود فریدیان در برنامه به یکی از دوستانش نامه نوشته و گفته است من را به عنوان سرپرست قبول ندارد. کاملا در حیرت فرو رفتم.

روز پنجشنبه هم با آقای عباس محمدی صحبت می کردم که او نیز گفت شایعاتی در مورد اختلافات ما شنیده است. گفتم:" چندان هم شایعه نبوده اما ما تعهد کرده ایم راجع به اون چیزی نگیم. تو هم بیش از این کنجکاوی نکن."

تا روز شنبه چند بار با منزل فریدیان تماس گرفتم و برایش پیغام گذاشتم. روز شنبه یک نامه به شرکت پاکستانی نوشتم و باز هم پیگیر تاییدیه صعود فریدیان شدم. همان روز یک نامه هم به فریدیان نوشتم و گفتم با من تماس بگیرد تا بارهای من و وام آقای محمدی را برگرداند (این نامه را در اختیار ندارم).
روز یکشنبه هنوز تماسی نگرفته بود و نامه دیگری نوشتم:
salam,ba keiyomars dar bare kolang sohbat kardam, goftbehtar ast kolang ra ba parcham iran be khode Mr.Soleimani bargardanim. pas an ra be bashgah nabar.Ramin.
این هم پاسخ او در همان روز بود:
salam
man anghadrha ham gereftar nistam va tamas gereftam vali telefonat ya eshghal budeh va ya javab nemidaha
mava redi keh khasti be sadegi ghabel,e ejra hastand vali baraye bargardandan,e pul aghaye mohamadi ajaleh nakon va aVAL PUL,E MAN KEH MABLAGH NACHIZI AST RA BARGARDAN SHAYAD HAM ASLAN BEDEHKAR NABASHI.
dar zemn man beh in natijeh residam keh dar khast,e yek jalase ba hozur,e khodat va nmayandehaye anjoman va damavand va arash ra baraye brrasi barnamehii keh ejra kardim matrah konam ta harf,o hadis dar in ertebat tamam beshavad.
agar shomarehii dari keh beshavad ba an tamas gereft be pagham gir begu va ya ghabl az saat 8.5 ba man tamas begir
khoda negahdar
نمی توانستم چیزی که خوانده بودم را باور کنم. بعد از آنکه متوجه شده بودم او چندان هم راز نگه دار نبوده حالا با این درخواست جلسه و آن تاکید در مورد پول قرضی محمدی تمام خاطرات آن مشاجرات برایم زنده شد. برایش چیزی که قبلا در مشاجره بارگاه اصلی چند بار گفته بودم را تکرار کردم:" بسیار خوب ایرادی ندارد. شاید به این ترتیب اطرافیانمان بهتر ما را بشناسند." (متاسفانه این نامه را هم دراختیار ندارم)

روز دوشنبه برای اولین بار بعد از بازگشتمان تلفنی با من تماس گرفت و مرا به مهمانی شام بعد از برنامه اش دعوت کرد و بدون ذکر جزئیات گفت آخرین و کم اهمیت ترین موضوعی که می خواهد مطرح کند موضوع مشاجرات است و موارد دیگری مد نظر اوست. از او به دلیل برداشت غلطم {واقعا غلط بود؟} عذر خواستم و قرار شد آن شب بعد از جلسه باشگاه (که گفتم من فرصت ندارم شرکت کنم) به خانه ما بیاید تا به حساب و کتابها برسیم.

ساعتی بعد متوجه پست "50 روز شکنجه ..." وبلاگ کلاغها شدم. هنوز معلوم نبود آقای نصیری آن مکالمه را ضبط کرده است.

او بعد از جلسه باشگاه به خانه ما آمد. رفتار سردی داشت. نمی دانستم در جلسه باشگاه اتفاقی افتاده است یا او هم تازه متوجه پست وبلاگ کلاغها شده!
گفتم: مصاحبه می کنی!
- من مصاحبه نکردم.
- "کلاغها" رو خوندی؟
- آره خوندم. من مصاحبه نکردم. اون دروغ نوشته. نوشته شنبه گذشته. من که شنبه گذشته اسلام آباد بودم. از اونجا باهاش صحبت کردم؟
- نوشته شنبه همین پریروز.
- نصیری {...} . اون دروغ نوشته.
- ولی حرفها که حرفهای خودته؟!
- آره خوب، ولی اون از طریق دیگه ای این حرفها رو جمع کرده.
- خوب پس تکذیبش کن.
- نه، تکذیب نمی کنم.
- اگه تو نگفتی تکذیب کن. اگر هم می خواهی منتشر کنی مرد باش حرف خودتو خودت بزن. توی همین داستان کوه هر چی بنویسی منتشر می کنم. منتها این طوری شانتاژ و جو سازی راه ننداز. آبروی مردم بازیچه نیست. تو روز اول می گفتی هر جا شده بریم، حتی شده یه ترکینگ، حالا میگی این برنامه رو به K2 ترجیح دادی؟ اصلا برنامه K2 وجود داشت که اینطوری مقایسه می کنی؟
- مگه این قله ترکینگ نبود؟
- یه قله 8000 متری رو صعود کردی. حالا اسمش هر چی میخواد باشه ترکینگ نیست.

در لابلای صحبتها موضوع بازگشت خود از بارگاه 3 را بعد از صعود قله فرعی پیش کشید. گفت دلیل برگشتنش این بوده که مطمئن بوده من می توانم از عهده خودم بر بیایم. این موضوعی بود که برای اولین بار آن را می شنیدم و قبل از آن حتی برای لحظه ای هم به آن فکر نکرده بودم. چیزی نگفتم. بعدها فهمیدم که ظاهرا عده ای از او به دلیل برگشتنش از بارگاه 3 انتقاد کرده اند که چرا منتظر من نشده است.

این مکالمه طبیعتا به جایی نرسید. اما در مورد بدهکاری من به فریدیان همانطور که معلوم بود حدود 1 میلیون تومان به او بدهکار بودم که قرار بود در فروردین 85 به او بپردازم. فریدیان گفت:" من در شرایط خاصی اون توافق رو کرده ام. و حالا پولم رو می خوام."
- شرایط خاص یا هر چی. پای حرفت رو امضا کردی. حالا اگه احتیاج داری من هم سعی خودم رو می کنم زودتر پولتو بدم. ولی قول نمی دم.
- نه من این پولو همین حالا می خوام.
- ما راجع به اون توافق کردیم. دیگه راجع به اون بحث نکن. حالا چرا بارهای من رو نیاوردی؟
- تو اول پول من رو بده، بعد.
- ببین، یه مقدار از این بارها قرضیه. این بارها رو ور دار بیار. موضوع اون پول اصلا ربطی به این بارها نداره.
- تو اول پول من رو بده.
- خیلی خوب، می خوای گرو کشی کنی. حالا که اینطوره بچرخ تا بچرخیم.

چند هفته بعد جلسه ای در انجمن تشکیل شد و نوشته ایشان که قبلا دیده اید بررسی شد. در طی این جلسه فریدیان بار دیگر گاه با بدترین لحن ممکن و با متلکهایی که در دکان هیچ عطاری پیدا نمی شود نظرات خودش را مطرح کرد. چکیده آن حرفها البته با لحنی بسیار مودبانه تر در طی نامه نگاری اش با خانم فیضی موجود است (به جز بخش مربوط به دو مورد از هر یک از موارد نخواستن، نتوانستن، و ندانستن. این معدود استدلالهای او نیز به اصرار خانم فیضی بوده است.)

پاسخ این سخنان را به طور مفصل در نوشته دیگری خواهم آورد. ذیلا برخی نکات مطرح شده در آن جلسه که در نوشته هایش به آن اشاره نکرده را ذکر خواهم نمود.

در آن جلسه برای نشان دادن دنباله روی من از تیم فرانسوی گفت من از هر کاری که آنها می کردند تقلید می کردم مثلا وقتی آنها کیسه خوابهایشان را پهن می کردند که خشک شود من هم این کار را می کردم. به یاد این موضوع افتادم که در حدود 40 روز راهپیمایی و کوهنوردی او حتی یکبار هم کیسه خوابش را زیر آفتاب پهن نکرد تا خشک شود.

همچنین مدعی شد ما دو نفر در روز قبل از حمله نهایی آخرین نفراتی بودیم که در ساعت حوالی 3-4 بعد از ظهر به بارگاه 3 رسیدیم و دلیل آن تنبلی من در انجام برنامه ریزی بوده که خود انجام داده بودم. به این دلیل آن شب فرصت کافی برای استراحت نداشته است و همانطور که تاحدودی از نوشته هایش نیز مشخص است دلیل عدم صعودش را تنبلی من در اجرای آن برنامه ریزی ذکر می کرد.

در مورد بررسی های من در اطراف بارگاه اصلی می گفت:"...ما روزهای خوب و آفتابی رو از دست می دادیم و توی کمپ می نشستیم... رامین هم برای نرمش یه روز می رفت این ور کمپ، یه روز اونور کمپ..."

ادعا کرد که از نظر مالی به دلیل حضورش در این برنامه ضررهایی هم در ارتباطات کاری اش متحمل شده است.

می دانستم قبل از آنکه معلوم شود آقای نصیری مکالمه با او را ضبط کرده است او نه تنها به من بلکه به آقای بابازاده هم گفته بود که با نصیری حرف نزده است. در آن جلسه از او بار دیگر این موضوع را پرسیدم. منکر آن شد که گفته با نصیری حرف نزده (انکارِ انکار)که آقای بابازاده گفت که به او هم همین را گفته بود.

در آن جلسه موضوع بارهایم را مطرح کردم. قبلا به آقای بابازاده گفته بودم اگر تا چند روز دیگر بارهای من را پس ندهد به جرم "خیانت در امانت" از او شکایت خواهم کرد. در نهایت در آن جلسه با وساطت آقای بابازاده قرار شد پولش را تهیه کنم. و همان شب به خانه او رفتیم و بارها را تحویل گرفتم.

صحبتهای این جلسه را ضبط کردم و نوار آن در اختیار انجمن است. هنوز به آن گوش نکرده ام و نمی دانم چقدر قابل استفاده است. همین قدر می دانم که در اواسط جلسه برای مدتی باطری ضبط صوت تمام شده بود. به هر حال راجع به یک یک بندهای مطرح شده بحث شد. در مورد بند مالی موضوع سریعتر خاتمه یافت چون اولا اغلب حاضرین در آن جلسه سالها بود که مرا می شناختند و در ثانی بی اساس بودن ادعای فریدیان به قدری روشن بود که خیلی زود موضوع بسته شد.
نهایتا در آن جلسه همه موارد رد شد، بجز بند مربوط به مشاجره که طبیعی است قضاوت در باره آن فقط با اتکا به صحبتهای من و فریدیان در آن مدت کوتاه مشکل بود. این که می گویم رد شد به معنی رای گیری یا صورت جلسه نوشته شده یا متقاعد شدن جملگی حاضرین نیست که چنین اتفاقی نیافتاد. بلکه برداشت کلی چنین بود.

موعد چکی که به اقای محمدی داده بودم یک ماه بعد بود. به همین دلیل از پولهای وثیقه قرض فریدیان را دادم و در یک ماه بعد هر طور بود وام اقای محمدی را پرداختم. باز پرداخت وام آقای سلیمانی با لطف ایشان به بهار سال 85 موکول شد.

و این بود روایت من از این حواشی. چنانچه خواندید روایت من و فریدیان تفاوت زیادی با یکدیگر دارند. با بسیاری از موارد مطرح شده توسط او برای اولین بار در جلسه انجمن مواجه شدیم با این حال و با وجود عدم آمادگی ذهنی نشان دادن بی پایه بودن این سخنان چندان دشوار نبود. زیرا حتی برای یکی از آنها هم نتوانست استدلالی قابل قبول ارائه کند و به همان روش اتهام و افترا زدن بی بنیان و سر هم ساختن داستانهای تخیلی بسنده کرد. اما فقط 5 نفر دیگر در آن جلسه حضور داشتند. در نوشته ای دیگر تحریف واقعیت، دروغگویی، و بی پایه بودن سخنان او را نشان خواهم داد.

ادامه دارد...

پنجشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۶

مرور پرونده 5 : روایت من از حواشی در پاکستان

از تهران حرکت کردیم و در فرودگاه اسلام آباد به تیم فرانسوی برخوردیم. تیم 5 نفره آنها متشکل از دو کوهنورد نیمه حرفه ای، دو کوهنورد آماتور و یک فیلمبردار بود که سالها قبل مدت کوتاهی کوهنوردی کرده بود.

روال عادی کارها جریان داشت و ظاهرا مجوز ما دیرتر از بقیه آماده شده بود. در همین حین قرار شد با تیم فرانسوی هزینه وسایل مامور رابط را حساب کنیم. همان اول از ما رسید خریدها را خواستند که من گفتم نیاورده ایم (فکر می کردم رسید فارسی به چه درد آنها می خورد؟). حس کردم کمی جا خوردند.
یک مجموعه کامل وسایل شخصی کوهنوردی برای مامور رابط تهیه کرده بودیم؛ کفش دوپوش، کفش راهپیمایی، چادر، کاپشن شلوار بادگیر، گتر، کلاه، کلنگ، عینک... خلاصه وسایل کامل بجز کیسه خواب و پیراهن پلار که تیم فرانسوی آورده بود.

آنها قیمت آن دو قلم را اگر اشتباه نکنم 450 دلار عنوان کردند. سرم سوت کشید. معلوم بود خیال کرده اند با نیاوردن رسید قصد داریم سر آنها را کلاه بگذاریم بنابراین می خواستند تا حدودی جلوی ضررشان را بگیرند. تمام وسایل ما حدود 850 دلار قیمت داشت که به آنها نشان دادیم. متوجه شدم باز دوباره جا خوردند و از سوء برداشت خود پشیمان شده اند. به هر حال به آنها حق می دادم چون شاید اگر ما هم جای آنها بودیم همین رفتار را داشتیم. زیرا اشتباه از من بود که رسیدها را نیاورده بودم.

یک هفته ای در اسلام آباد بودیم و بزرگترین دلمشغولی فریدیان یکی دوربین فیلمبرداری و دیگری اطلاعات در مورد چگونگی سفر در پاکستان بود. و من هم بسیاری اوقات نقش مترجم را برایش ایفا می کردم. برای دوربینش یک باطری اضافه گران قیمت خریداری کردیم که همانطور که گفتم از آنجا که آن را در زمره مخارج برنامه می دانستم کمی اخمهایم توی هم رفت ولی چیزی نگفتم و آن را خریدیم.
همچنین در رفتارش کم کم عدم صمیمیت و تکبری را حس می کردم که تا آن موقع از او در رابطه اش با من ندیده بودم. به هیچ وجه علت آن را متوجه نمی شدم.

فریدیان اصرار زیادی داشت که در طی مسیر از بارگاه ترانگو بازدید کند. می گفت فیلمهایی که اعضای دیگر باشگاه دماوند از ترانگو گرفته اند از فاصله دور و در طی راهپیمایی عادی به بارگاه K2 بوده است. و او می خواست حتما از نزدیک از آنها فیلم تهیه کند. با نماینده شرکت در آن مورد صحبت کردیم و او هم گفت که باید از مامور رابط اجازه بگیرید.

در این مدت نکته دیگری که مطرح شد مربوط به نحوه مصرف داروی استازولامید (داروی پیشگیری و درمان بیماری ارتفاع) بود. چند سال قبل در راکاپوشی بنا به دستور مصرفی که داشتیم هر شب این دارو را مصرف می کردیم. اما یکی از دوستان فریدیان گفته بود (اگر اشتباه نکنم) از یک روز قبل از رسیدن به بارگاه اصلی به مدت دو هفته آن را مصرف کنید. از فریدیان پرسیدم مرجع او برای این تجویز چیست؟ که گفت او چون در ارتفاعات 4000 متر هم ارتفاع زده می شود معمولا از آن استفاده می کند و راجع به آن آگاهی دارد. همین وبس. همان قرار را برای مصرف گذاشتیم.

همچنین در خبری که در سایت انجمن از برنامه آمده بود ما به عنوان اعضای انجمن معرفی شده بودیم. به فریدیان گفتم:" من که عضو انجمن نیستم. چرا اسم من رو به عنوان عضو ذکر کرده اند؟" او گفت:" خوب به اونا نامه بنویس و اعتراض کن." گفتم:" حالا وقت این حاشیه ها نیست. ما هم که از چند روز دیگه دسترسی به اینترنت نداریم. بذاریم برای برگشت. تازه اگر لازم بود." او چیز دیگری نگفت.

نهایتا مجوز صعود گرفته شد و ما هزینه شرکت پاکستانی و وثیقه را به آنها دادیم. (کل مبلغ را فریدیان پرداخت که با احتساب مبلغ وثیقه مقداری از آن از پول شخصی وی بود.)
تا این زمان معلوم شده بود فرانسوی ها قرار است یک موتور برق از شرکت پاکستانی اجاره کنند و قبول کردند ما هم برای شارژ باطری از آن استفاده کنیم. ولی مذاکره در مورد شرایط پرداخت سهممان را به موقع دیگری موکول کردیم.

از اسلام آباد حرکت کردیم. و چند روز بعد به محلی به نام آسکولی رسیدیم. عصر آن روز قرار شد با فیلمبردار آنها، تیری، که بهتر از بقیه انگلیسی صحبت می کرد در مورد سهم ما از هزینه های موتور برق صحبت کنیم. اولین سوالی که تیری پرسید این بود که چقدر طول می کشد تا باطری دوربین شما شارژ شود. همین سوال را از فریدیان پرسیدم. ناگهان با لحن تندی گفت:" این دوربین فقط 6 وات برق مصرف می کنه..." گفتم: " جواب سوال من رو بده. چقدر طول می کشه؟" شروع کرد به تندی و گفتن اینکه تو نمی فهمی و از این حرفها. فکر کردم صحیح نیست جلوی تیری زیاد با او جر و بحث کنم. رویم را برگرداندم و دیگر جوابش را ندادم. او هم به داخل چادر رفت.

احتمالا فریدیان فکر کرده بود فرانسوی ها این بار هم می خواهند چند برابر از ما پول بگیرند. بعد از مذاکره قرار شد فقط هزینه سوخت و حمل آن را به نسبت دو به هفت بپردازیم که در حدود 40 دلار می شد. اگر قرار بود خودمان موتور برق کرایه کنیم (موضوعی که به آن فکر کرده بودیم) می بایست چندین برابر بیشتر هزینه نماییم.

آنها امکان برقراری ارتباط اینترنتی از طریق ماهواره را نیز داشتند که هزینه انتقال هر مگا بایت 1 یورو می شد و چون فریدیان می خواست از آن استفاده کند قرار شد خود او هزینه آن را بپردازد. رفتم داخل چادر و گفتم: " دیدی با 40 دلار قضیه تموم شد. یه سوال ساده پرسیدم. می گذاشتی لااقل صحبتمون تموم بشه بعد اگه می دیدی دارند سرمون کلاه می گذارند اونوقت اعتراض می کردی. هنوز سختی های برنامه مونده. برای یه چنین موضوع بی اهمیتی دعوا راه می اندازی؟ خودت رو کنترل کن."

فردای آن روز قرار شد ساعت 7 صبح حرکت کنیم. تا آن موقع مامور رابط به اشکال مختلف گفته بود در طول راهپیمایی بهتر است همه با هم حرکت کنیم. همه همان دور و بر بودند تا کارمندان پاکستانی سر و سامانی به باربرها بدهند و حرکت کنیم. ساعت حدود 8 هنوز منتظر بودیم. معلوم بود فریدیان کلافه شده است. آمد و از من خواست از مامور رابط بپرسم آیا برای گرفتن فیلم و عکس باید از او اجازه بگیرد یا نه. از او پرسیدم و او هم جواب داد:" بله، بهتر است." فریدیان با رفتاری گستاخانه دستی در هوا چرخاند و گفت: "I don’t think so." و راهش را کشید و رفت.

دقایقی بعد به راه افتادیم و از همان اول همه پراکنده شدند. مدتی بعد فریدیان را دیدم که مشغول فیلم گرفتن است. به او رسیدم و با تشر گفتم: "این چه رفتاری بود کردی؟" تا آنجا که در خاطر دارم حرفهای اصلی که رد و بدل شد از این قرار بود:
شجاعی: ما به این مامور رابط احتیاج داریم. هنوز مجوز رو نگرفته ایم.
فریدیان: اشتباه کردی مجوز رو نگرفتی.
- آخر برنامه اگه نتونستم بگیرم اون وقت بگو. ولی الان بهت اجازه نمی دم با این رفتارت طرف رو روی اون دنده بندازی.
...
- من وتو هر کدوم دنبال اهداف خودمون اومدیم. و تو حق نداری توی برنامه های من دخالت کنی.
- اگه احساس کنم برنامه های شخصی تو ممکنه توی برنامه اصلی اشکال ایجاد کنه اون وقت حق دارم جلوشو بگیرم. برای اینکه ما در درجه اول برای اون هدف اومدیم.
- من از هر کسی پرسیدم گفت تو می تونی با داشتن مجوز یه قله به هر بیس کمپی که می خواهی بری.
- یکی از این همه رو بگو؟ من که جلوی خودت از سلطان خان پرسیدم.
...
- تو حق نداری توی کارهای شخصی من دخالت کنی... مثل خرید باطری...من خودم از پس احتیاجات خودم توی زبان انگلیسی بر میام.
- با من اینقدر متکبرانه برخورد نکن. باطری رو که خریدی. {این هم در عوض تشکر}
لابلای حرفها مرتب گوشه کنایه می زد. مثلا بعد از آنکه که گفتم:" من مسئول مذاکرات مربوط به تیمم." او با تمسخر می گفت:"مسئول مذاکرات..." چند مرتبه گفتم: "درست صحبت کن. داریم راجع به یه مشکل صحبت می کنیم. اینقدر متلک نگو. من هم بلدم متلک بگم."

اغلب جوابهای بی ربطی می داد که فقط برای این گفته می شود که حرفی زده شده باشد. در واقع یکی از نقاط ضعف من مواجهه با همین جوابهای بی ربط است. و یک لحظه کنترل خودم را از دست دادم و فریاد محکمی بر سرش کشیدم.

واقعا یادم نیست چه چیزی گفت اما می توانم آن شرایط را ترسیم کنم. به عنوان نمونه نگاه کنید به پاسخهایی که در مورد بعضی سوالات در جلسه گزارش برنامه داده است. (منبع وبلاگ کلاغها)
" ما شما را به عنوان کوه نوردی مبتکر و صاحب سبک می شناسيم آيا رد صلاحيت سرپرست در وسط برنامه از ابتکارات جديد شماست ؟ کاظم : برنامه ای که به سرپرستی رامين شجاعی قرار بود اجرا شود صعود مسير جديد بود. خارج از آن برنامه ما عضو تيم خارجی مسير نرمال بوديم که سرپرست داشت طرح داشت ... سرپرستی که طرح نداشته باشد برنامه ريزی و محاسبه ای نداشته باشد ...سرپرست در عين حال که حقوقی دارد وظايفی هم دارد که بايد انجام دهد تا بتواند برخوردار از آن حقوق بشود."

گذشته از موضوع طرح و برنامه ریزی که در جای دیگری به آن خواهم پرداخت فریدیان بهتر از هر کس دیگری می دانست که ما به هیچ وجه، حتی ذره ای، به برنامه تیم فرانسوی وابسته نبودیم و ابدا قرار نبود با آنها کوهنوردی کنیم چه برسد به اینکه در تیم آنها قرار داشته باشیم.

"... نداشتن برنامه های تدارکاتی کافی و همچنين نداشتن همدلی در گزارش کتبی رامين شجاعی از علل شکست برنامه عنوان شده است . کاظم : در مورد همدلی من بايد بگم که يک سوال از رامين شجاعی بايد پرسيده شود که چه چيزی را ايشان عنوان کرده اند و چه چيزی را ( در برنامه ) خواسته اند که من همدلی نکرده ام ؟ که حالا نبود همدلی دليل شکست برنامه عنوان می شود !"

جالب است که این پاراگراف درست بعد از پارگراف قبلی آمده است. آیا معنی همدلی رد صلاحیت سرپرست در اولین روز استقرار در کمپ اصلی است؟ (اگر چه در حقیقت قبل از آن و در روز سوم راهپیمایی این تصمیم را گرفته بود.)

خوب، معمولا سعی می کنم از سر راه آدمهایی با این سطح فکر کنار روم و اصلا خودم را درگیر این نوع گفتگوها نکنم. اما در آن موقعیت این کار برایم امکان پذیر نبود.

نهایتا گفتم: "تا حالا راجع به کوچکترین موضوعات هم با تو مشورت می کردم. اما از حالا دیگه نمی کنم. برای اینکه لیاقتش رو نداری."
از هم جدا شدیم تا موقع ناهار.
در طی آن مشاجره اصلا متوجه نبودم کفشها دارد پاهایم را می نزد. بالاخره وقتی ایستادم هر دو پایم حسابی زخم شده است.

موقع ناهار نمی توانستم حتی به او نگاه کنم. یادم آمد در وسط مشاجره صحبت فیلم و باطری هم مطرح شده ولی موضوع روشن نشده است. موقع حرکت گفتم: " تمام حقوق مربوط به فیلم متعلق به تیمه." او هم با همان لحن آمرانه و لمپنی این متلک را پراند: " تو اول اون ماشین حسابتو خاموش کن. تیم کدومه تو هم هی میگی تیم، تیم؟"

شنیدن این حرف برای من که با آن شرایط مالی به این برنامه رفته بودم بسیار سنگین بود. همچنین نمی توانستم درک کنم چطور او چنین ذهنیتی راجع به یک کار تیمی دارد؛ که هر کس دنبال اهداف خودش آمده و حق دارد دنبال آنها باشد. و به این راحتی "تیم" را آن هم با آن متلکهای نیشدار به ریشخند بگیرد. (در مورد استعداد در متلک گویی باید اعتراف کنم کسی را ندیده ام که مثل فریدیان چنین متلکهای نیشدار و گزنده ای بگوید. در این مورد واقعا قریحه کم نظیری دارد.) با این حال نخواستم جوابش را بدهم. راهم را کشیدم و رفتم.

آن شب با مامور رابط و راهنمای پاکستانی صحبت بازدید فریدیان از بارگاه اصلی ترانگو را کردم. غروب روز بعد مجددا موضوع را پی گرفتم تا بالاخره مامور رابط قبول کرد. راهنمای ما هم دو باربر آشنا به آن مسیر را پیدا کرد و قرار شد فریدیان حقوق یک روز کامل را به آنها پرداخت کند (هر نفر 40 دلار).

با فرانسوی ها راجع به قرصهای استازولامید صحبت کردیم. گفتند:" ما با یکی از بزرگترین دانشمندان و متخصصان بیماری ارتفاع مشورت کرده ایم (پروفسور ریشاله Richalet). او که پزشک مخصوص ژان کریستوف لافای (فقید. آن موقع او هنوز زنده بود) هم هست سال گذشته دستور دیگری برای مصرف داشته ولی امسال می گوید از زمان شروع راهپیمایی قرصها را به مدت یک هفته مصرف کنید." فکر کردم مرجع از این معتبرتر پیدا نمی شود و با خیال راحت مصرف داروها را طبق این دستور شروع کردم. به فریدیان هم موضوع را گفتم ولی نمی دانم او این دستور مصرف را اجرا می کرد یا نه.

فردای آن روز فریدیان و آن دو باربر زودتر از بقیه راه افتادند و شب خود را به اردوکاس رساندند که همگی در آنجا اقامت داشتیم. ظاهرا همان شب نامه ای به یکی از دوستانش نوشته بود که چرا او را عضو انجمن ذکر کرده اند در حالیکه او عضو انجمن نیست. و اینکه دیگر مرا به عنوان سرپرست قبول ندارد. (تا زمان برگشتمان به ایران از این نامه خبر نداشتم.)

در مدت راهپیمایی چندین بار اشاره می کرد تحمل سرمای او بسیار بیشتر از دوستانش است و در جایی که بقیه از سرما می لرزند او کاملا احساس راحتی می کند. به همین ترتیب در جایی که اغلب لباس گرم و حتی کت پر می پوشیدند او با یک پیراهن نازک می نشست بطوریکه توجه همه را به خود جلب کرده بود. یکبار هم از توانایی اش در راهپیمایی گفت که فقط یکی دو نفر از بچه های کرمانشاه به پای او می رسند.

روز پنجم راهپیمایی برای اولین بار جبهه مورد نظرمان را از نزدیک دیدیم. در یک برخورد کوتاه به حالت شوخی گفت: "من گفتم اینجا رو صعود کنیم؟ من غلط می کنم." فکر کردم احتمالا منظورش همان دیواره ای بود که در گزارشش نشان داده بود.

تا آن موقع رفتار نسبتا سردی با او داشتم ولی کم کم آرام می شدم تا اینکه به بارگاه اصلی رسیدیم. فریدیان گفت یک چادر برای بارها بزنیم. با اینکه گفته بودم دیگر با تو مشورت نمی کنم در پاسخ او گفتم:" ما فقط دو کیسه بار و دو بشکه داریم. چادر بیس کمپ هم که هست. چادر انبار یک ماه زیر باد و باران و آفتاب مستهلک می شه." همینطور گفت یک سکو برای چادرمان درست کنیم که من قبول نکردم چون به نظرم خوابیدن روی یخ فرقی با خوابیدن روی برف بارگاه های بالاتر نداشت.

چیزی نگفت و رفت. آن شب با فرانسوی ها راجع به برنامه فردا صحبت می کردیم. آنها می گفتند که ما استراحت می کنیم. و من می گفتم ما احتمالا به بارگاه اصلی K2 می رویم. فریدیان با چند نفر قرار گذاشته بود که فردا تا بارگاه 1 صعود کند. قبول نکردم و گفتم تا پای مسیر برود و برگردد.

صبح زود تا پای مسیر رفت و برگشت و توضیحاتی در مورد مسیر داد. قرار شد با استفاده از یک پارچه بزرگ شرکت پاکستانی در کنار چادر غذاخوری سرپناهی برای بارهایمان درست کنیم. برای این کار مشغول درست کردن یک حائل یک متری از سنگ بودیم. فریدیان دنبال کارهای خودش بود. آمد جلو و با تندی گفت:
- چکار داری می کنی.
- داریم برای بارها دیوار درست می کنیم.
- بارها اینجا از زیر خیس می شن.
- بارها توی بشکه چطور از زیر خیس می شن؟
ناگهان وسط جمع رو کرد به من و با لحن بسیار زننده ای گفت:
- اینجا بارها خیس می شن... مثل ماست وایستاده ای و تابع فرانسوی ها هستی.
- کاظم خودت رو کنترل کن. چرا عصبی میشی؟ مگه قبلا راجع به این موضوع صحبت نکردیم؟ اگه مشکلی با این سایبون داری جور دیگه ای هم می تونی مطرح کنی.
- من اصلا می خوام جدا شم.
- خیلی خوب. دعوا نداره. همین الان میشینیم بارها رو تقسیم می کنیم.
...
- دیشب میگن ما میریم بیس کمپ K2 تو هم میگی ما هم میریم.
- تو با اون سطح سواد انگلیسی ات و گوش نیمه ناشنوات درست نفهمیدی موضوع چی بوده. من گفتم ما ممکنه بریم بیس کمپ K2 اونها گفتن ما استراحت می کنیم.
...
- تو روی کول من سوار شدی.
- چطور؟
- من برای خرید وسایل شخصی تو به همه فروشگاه ها سر زدم.
- تو خودت هم وسیله میخواستی. در نهایت من هم به اندازه تو در خیابونها برای خرید وسایل مامور رابط وقت گذاشتم. تو دنبال خرید بلیط رفتی من دنبال ویزا.

اما فریدیان دست بردار نبود. متلکهای نیش دار و زننده اش تمامی نداشت. یکی دو بار جوابش را دادم. اما سعی می کردم بدون دعوا جدا شویم. می گفتم:" بذار مثل انسانهای معقول جدا بشیم. آسمون که به زمین نیومده. فقط نمی تونیم با هم کار کنیم." بارها برای پرهیز از مشاجره گفتم:" جواب حرفهات رو توی تهران می دم، بس کن."

تا اینکه بالاخره من هم وارد آن بازی شدم (متاسفانه). حرف گفت و حرف شنید. توهین کرد و توهین شنید.

در نهایت از او خواستم برایم بنویسد که از من جدا شده است. او هم نوشت (نقل به مضمون):" چون شجاعی می گوید من فقط نظر خودم را اجرا می کنم او را به سرپرستی قبول ندارم." می دانستم بعضی افراد وقتی منافعشان به خطر می افتد مثل آب خوردن زیر همه چیز می زنند چه برسد به حرف شفاهی در جایی که فقط ما دو نفر فارسی حرف می زدیم. همچنین با جدا شدن او مسئولیت هر حادثه ای برای او از عهده من ساقط بود. بنابراین تاکید داشتم که این موضوع را با دست خط خودش برایم بنویسد.

موارد دیگری هم به آن اضافه کردیم. مثل لیست تمام وسایلی که تقسیم شد و زمان بازپرداخت یک میلیون تومان سهم او از کمک مالی که گفتم من تا بهار سال آینده نمی توانم این پول را برگردانم و تاریخ برگرداندن آن پول بهار سال بعد تعیین شد. دو مورد هم فقط به درخواست او اضافه شد. یکی اینکه بعد از برنامه نزد آقای سلیمانی برویم و او در حضور هر دو ما بگوید که این وام را به چه کسی داده است. همچنین گفت او در بازگشت خریدهایی دارد و به پول وثیقه قبل از برگشت به اسلام آباد نیاز دارد. من نظرم این بود که سهم خودش را از اندوخته خودش باید بدهد. قبول نکرد و تمام 1800 دلار را همانجا به او پرداختم.

موقع ناهار مجددا بحثی داشتیم که از حدت آن فرانسوی ها حدس زدند اوضاع خوب نیست و خیلی زود از سر میز بلند شدند. به هر حال موضوع کوهنوردی هر یک از ما به تنهایی مطرح بود. می دانستم حد فاصل بین بارگاه 3 تا قله بدلیل وجود شکافهای برفی، گاه در طناب متصل به هم صعود می شود. قرار شد با فرانسوی ها صحبت کنم ببینم آیا می توانیم در آن قسمت از کمک آنها استفاده کنیم یا نه.

کاملا طبیعی بود که انتظار چنین چیزی را نداشته باشند. از ابتدا قرار بود ما فقط در مورد سرویسهای شرکت پاکستانی مشترک باشیم و در کوهنوردی به یکدیگر کاری نداشته باشیم. ضمن اینکه کوچکترین شناختی هم از ما نداشتند.

به هر حال با بزرگواری قبول کردند یک روز را آزمایش کنند تا ببینیم آیا می توانیم با آنها کوهنوردی کنیم یا خیر. طبیعتا موقعیت من بدلیل آشنایی بیشترم به زبان انگلیسی بسیار بهتر از فریدیان بود. برای فریدیان تمام موارد را ترجمه می کردم. در این اثنا در حالیکه هنوز بحثمان با آنها تمام نشده بود فریدیان پیشنهاد داد که چون ما احتمال صعودمان با یکدیگر بیشتر است بهتر است با یکدیگر صعود کنیم. از تعجب کم مانده بود دو شاخ بزرگ روی سرم سبز شود. هنوز ساعتی از آن مشاجره سخت نگذشته بود. هنوز ساعتی نبود که گفته بود مرا به عنوان سرپرست قبول ندارد. پس همه آن حرفها چه شد؟ فقط گفتم: "دیگه دیر شده. باید زودتر به اون فکر می کردی."

فردای آن روز صبح زود راه افتادیم. فرانسوی ها دهلیز پر شیبی را انتخاب کردند که سنگهای ریزشی دور و بر همه از آنجا سقوط می کردند. ظاهرا گه گاه بعضی تیمها از آن استفاده می کنند (در آن برنامه فقط تیم فرانسوی و تنها برای صعود از آن استفاده کرد). من ترجیح دادم به دهلیز کم خطر تری در سمت چپ نیز نگاهی بیندازم که در صورت امکان از آنجا بروم. فریدیان به دنبال من آمد. بر روی تیغه که رسیدم دیدم مسیر راحتی نیست. یک قسمت را بدون کوله پشتی فرود و تراورس رفتم تا ببینم پشت سر آن راه می دهد یا خیر. یک پله حدود 15-20 متری بود که باید فرود می رفتیم. فریدیان بالای سر من بود. کوله پشتی ها را گرفتم. او هم پایین آمد و قرار شد با طنابی که همراه من بود فرود برویم.

صحبتهای معمول فنی رد و بدل شد. مثل اینکه از این منقار یا آن یکی برای فرود استفاده کنیم. مشخص نبود طنابمان به روی برفهای یخچال می رسد یا نه. فریدیان گفت:" من فرود یک لا می رم و در یه جای مناسب کارگاه می زنم تا تو بعدا فرود دو لا بندازی و فرود بیایی." قبول نکردم (توضیحی هم ندادم). قرار شد یک فرود دو لا بیندازیم و اگر به برفهای یخچال نرسیدیم همان وسط یک کارگاه دیگر بزنیم. نهایتا با همان یک فرود به روی قسمت های کم شیب رسیدیم.

این کار فنی غیر مترقبه (اگر چه ساده بود) و همکاری تیمی ما دو نفر مانند آبی بود بر روی آتش تمام آن فشار عصبی که تا آن موقع تحمل کرده بودم. آرامشی که فریدیان به آن اشاره کرده است نه بعد از "گرفتن دست خط" بلکه بعد از این همکاری تیمی بدست آمد. با یکدیگر تا بارگاه 1 صعود کردیم و برگشتیم. در بارگاه اصلی روی او را بوسیدم و گفتم: " هر دوی ما اشتباه کردیم. من به نوبه خودم معذرت می خوام." او نه روی مرا بوسید و نه چیزی گفت.

بعد از مدتی گفتم: " با هم صعود می کنیم. و هیچ کس اجباری در پیروی از اون یکی نداره. این مشاجره هم بین خودمون بمونه و حتی به نزدیکترین افراد خونوادمون هم این موضوع رو نگیم." باز هم چیزی نگفت. این روش همکاری مانند دو غریبه ای بود که در برنامه ای با هم آشنا می شوند و قرار می گذارند با هم صعود کنند.

جریان عادی صعود شروع شد. نکات مهمی که که در ارتباط با این حواشی باشد و بتوان در این زمان به آن اشاره کرد از این قرار است (به موارد دیگر در موقع لزوم اشاره خواهم نمود):

در روزهایی که به دلیل هوای خراب در بارگاه اصلی بودیم بارها به اطراف بارگاه می رفتم و مسیرهای مختلف احتمالی برای صعود مسیر جدید را بررسی می کردم. حتی یک بار هم فریدیان نپرسید کجا می روی یا به چه نتیجه ای رسیده ای. تا همان اظهار نظر روزهای بیستم که گفت مسیر جدید که منتفی است.

از مسیر عادی تنها در ارتفاع 6800 متر می توان جبهه جنوب غربی را بخوبی بررسی کرد. روزی که برای اولین بار به آن ارتفاع رسیدیم هوا چندان خوب نبود. زمانی که به آن ارتفاع رسیدم و بعد از خالی کردن کوله ها رفتم که مسیر را بررسی کنم. فریدیان گفت سردش شده است (بادگیر همراه نداشت) و زودتر برگردیم. تعجب کردم. چون به تنهایی هم می توانست برگردد و به من نیازی نداشت. با این حال چیزی نگفتم و با او برگشتم.

در بارگاه اصلی زمانی که قصد داشتیم زیر چادر را تسطیح کنیم. فریدیان گفت سرمای یخهای زیر چادر او را ناراحت می کند و بهتر است یک سکو درست کنیم. این بار چون برای درست کردن سکو دلیل قابل قبولی ارائه کرده بود پذیرفتم و بعد از چند ساعت سکوی چادر را آماده کردیم.

در آن روزها صحبت از آخرین فرصت برای حمله بود و همانطور که قبلا نوشته ام فریدیان می گفت اگر نتواند قله را صعود کند در منطقه خواهد ماند. اینکه برنامه بیشتر از زمان پیش بینی اولیه به طول انجامد غیر معمول نبود و شرکت پاکستانی می توانست برنامه ریزی لازم را انجام دهد مشروط بر اینکه درخواست این موضوع تا تاریخ معینی به وزارت توریسم برسد و البته مامور رابط هم با آن موافقت نماید ( گفته شد که از نظر قانونی حداکثر دو هفته بیشتر می توان در بارگاه اصلی ماند). مامور رابط مخالفتی نداشت بشرطی که مجبور نمی بود خودش بماند چون تا آن موقع هم بسیار خسته شده بود. نامه ای به سلطان خان نوشتم و توضیح دادم کارهای اداری مربوطه را انجام دهند تا در صورت لزوم فریدیان بتواند در منطقه بماند.

همچنین روزهای قبل از تلاش نهایی گفتم بی خوابی در روز حمله مرا بسیار خسته می کند بنا براین سعی می کنم از چند روز قبل، شبها زود بخوابم و صبح ها زود بیدار شوم. که البته در نهایت این کار را انجام ندادم.

آنچه که بتوانم به شرح آخرین روزهای صعود اضافه کنم از این قرارند؛ در تیم فرانسوی، تیری فیلمبردار آنها، اصلا کوهنورد نبود و حدود 50 سالی سن داشت. به همین دلیل یک باربر داشت که بارهای او را حمل می کرد. او در روز حمله تا ارتفاع حدودا 7500-7700 متر صعود کرد و چنانچه می گفت دلیل اصلی بازگشتش نامناسب بودن کفشش بوده است (در واقع چون گمان نمی کردند بتواند صعود کند پوشاک کامل برای او تدارک ندیده بودند.) دو نفر حرفه ای تر آنها تا نزدیکی گردنه صعود کردند و دو نفر دیگرشان در صعود نهایی شرکت نکردند.

فریدیان همان شب بعد از بازگشت از قله گفت که تا کجا صعود کرده است.
من یک روز دیرتر به بارگاه اصلی رسیدم و از نامه ای که فریدیان در مورد صعود قله اش نوشت خبری نداشتم. همان روز به همسرم نامه نوشتم و در آن اشاره کردم هر کدام تا کجا صعود کرده ایم.

در راه بازگشت می خواست یکی دیگر از بارگاه ها را بازدید کند که به همان ترتیب قبلی دو باربر محلی که می گفتند مسیر را بلدند با او همراه شدند. بعد از ظهر او را دیدم که زودتر از من به منزلگاه رسیده بود. می گفت این دو باربر به دروغ گفته اند راه را بلدند و کم مانده بود که از عصبانیت آنها را به داخل حوضچه های یخچال پرت کند. یکی از فرانسوی ها هم که او را موقع بازگشت دیده بود گفت فریدیان وقتی آمده بود بسیار بسیار عصبانی بوده است.

در این دوران او همچنان به عنوان یک صعود کننده قله مورد احترام قرار می گرفت و مورد توجه بود. از صعودش بسیار سرمست بود.

تا اینکه بعد از چند روز به اسلام آباد رسیدیم. اگر اشتباه نکنم تازه آنجا بود که متوجه شدم چه اتفاقاتی افتاده است: اینکه فریدیان گفته قله را صعود کرده و بعضی از سایتهای خارجی مدعی شده اند که امسال هیچ کسی به قله اصلی نرسیده است. به فریدیان می گفتم:" خوب معنی قله برای اینا یعنی بالاترین نقطه. اما واقعا برای تو نباید مهم باشه. تو یک قله 8000 متری رو صعود کردی. حالا اسمش هر چی میخواد باشه. قله فرعی یا اصلی برود پیک. بله، هر وقت خواستی کلکسیون 14 تا 8000 متری رو تکمیل کنی لازمه یه بار دیگه بیای اینجا و قله اصلی رو صعود کنی."

اما قرار شد فعلا چیز راجع به این موضوع نگوییم تا فریدیان بتواند تاییدیه صعود قله (فرعی) را از وزارت توریسم بگیرد. چیزی که برای من عجیب بود اشتیاق بیش از اندازه او برای گرفتن این تاییدیه بود. نظر من این بود که این تاییدیه چندان هم مهم نیست. اگر کسی با داشتن این تاییدیه می خواهد صعود او را باور کند همان بهتر که باور نکند. مستقیما چیزی نمی گفت اما حدس می زنم می خواست از آن تاییدیه جهت استفاده از مزایای صعود یک قله 8000 متری بهره گیری کند (قبلا اشاره کرده بود که با داشتن آن می توان بدون گذراندن دوره های مربوطه مدرک مربی گری درجه 3 را گرفت). برای گرفتن آن یک بار به اتفاق نماینده شرکت پاکستانی، مامور رابط و سرپرست فرانسوی به وزارت توریسم رفت. و من هم چندین بار از نمایندگان شرکت و مامور رابط خواستم موضوع را پیگیری کنند (آخرین بار آن درست قبل از حرکت به طرف فرودگاه و به درخواست فریدیان بود). اما ظاهرا تاییدیه فقط برای صعود قلل اصلی داده می شد و نه قلل فرعی.

از آن طرف یکی از دوستان از ایران که گمان می کرد قله صعود شده تماس گرفت و گفت حتما آن تاییدیه را بگیریم تا آن را "توی دهان عده ای بدبین بزند". صراحتا نگفتم قله صعود نشده و فقط گفتم حالا اینقدر هم با توپ پر با آنها حرف نزند تا ما خودمان بیاییم. فقط نمی دانستم در تهران چطور به روی او نگاه کنم.

تشریفات اداری بازگشت انجام می شد. مبلغ وثیقه برگردانده شد و مقداری از آن برای اضافه بار و مخارج دیگر مصرف شد. همچنین فرانسوی ها گفتند در مورد قیمت کیسه خواب اشتباه کرده اند و مقدار آن کمتر بوده است. در ضمن پولی هم بابت استفاده از اینترنت نگرفتند.

خلاصه حرکت کردیم و در فرودگاه دبی فریدیان بلیطش را گم کرد. از آنها می خواستیم هر کاری می توانند انجام دهند. فریدیان گفت به آنها بگویم او "قهرمان ملی" است و در تهران خیلی ها منتظرش هستند. به هر حال قبول نکردند. گفتم برای آنکه بارها در تهران گم نشود من با همان پرواز خواهم رفت. تازه در کنار درب ورودی هواپیما بود که از مکالمه مامور فرودگاه با قسمت بار فهمیدم بارها اصلا به تهران نخواهند آمد؛ چون همه بارها در بلیط فریدیان قرار داشت همه را از داخل هواپیما برگرداندند. بعدا کلیه بارها را فریدیان تحویل گرفت.

قصد داشتم در پرواز دبی به تهران مابقی مبلغ وثیقه که نزد فریدیان بود را از او بگیرم که به دلیل جدا شدنمان مقدور نشد.
ادامه دارد...