دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۳

به داستان کوه خوش آمديد. فصل 1 از کتاب دنياي عمودي من

به داستان کوه خوش آمديد
"با نشر آنچه مي­دانيد لذت آزادي و کمال را با ديگران به اشتراک مي­گذاريد. من عميقا به اين گفته قديمي اعتقاد دارم که مي­گويد: بعد از مرگ آنچه براي خود انجام داده­ايم با ما از بين مي­رود، و آنچه براي ديگران انجام داده­ايم به زندگي ادامه داده و فنا ناپذير است."
ژوزف سي ترزو

در "داستان کوه" سعي مي­کنم آنچه که از کوه و کوهنوردي را مي­توانم به علاقه مندان منتقل کنم ارائه نمايم. در طي سالها تعداد و حجم نوشته­هايم، که بدلايلي چند امکان انتشار آنها فراهم نشده­ است، رو به فزوني رفته­اند.

به عنوان مثال، بيش از 6 سال پيش، در فرصتي چند ماهه که به واسطه از دست دادن شغلم حاصل شده بود، کتاب "دنياي عمودي من" نوشته يرزي کوکوچکا را ترجمه کردم. کتابي بسيار خواندني و جذاب است و آرزو داشتم ترجمه کامل آن را در اختيار کوهنوردان قرار دهم. به عنوان يک مترجم غير حرفه­اي ترجمه­ام پر اشکال بود و به بازنگري مفصلي نياز داشت. انتظار فراهم آمدن فرصت مجدد جهت بازنگري کامل کتاب هنوز بدست نيامده است. لذا تصميم گرفتم بجاي چاپ ترجمه يکجاي کتاب، به تدريج فصلهاي آن را بازنگري کرده و در "داستان کوه" منتشر کنم( که البته سرعت اين "به تدريج" بستگي به استقبال شما دارد).

اميدوارم بتوانم از فرصتي که اين تکنولوژي جديد در اختيارمان گذاشته بخوبي استفاده کنم. آرزو دارم اين قدرت را داشته باشم تا با سعه صدر، شکيبايي و صداقت انتقاد کنم و انتقاد بشنوم، به کسي توهين نکنم و از تملق بپرهيزم. همچنين از همه کساني که ممکن است نوشته­هايم باعث رنجش آنها شود پيشاپيش پوزش مي­طلبم.

هرگونه استفاده از مطالبي که در "داستان کوه" منتشر مي­شود، با ذکر ماخذ آزاد است، مگر آنکه خلاف آن را صريحا ذکر کنم. در واقع خواهش من اينست که اگر مطلبي را مفيد پنداشتيد آنرا در اختيار کساني که به اينترنت دسترسي ندارند قرار دهيد. تنها استثناء در حال حاضر چاپ ترجمه کتاب "دنياي عمودي من" نوشته يرزي کوکوچکا است که حق چاپ کامل يا قسمتي از ترجمه کتاب را براي خود محفوظ مي­دانم.

همچنين خواشمندم با تذکر اشکالات مرا در بهبود کيفيت "داستان کوه" ياري رسانيد.
رامين شجاعي

رينهولد مسنر : تو دومين نيستي ، بزرگي
مقدمه نويسنده :
اولين باري كه به صخره‌اي دست زدم بعدازظهر شنبه چهارم سپتامبر 1965 بود. از آن به بعد هيچ چيز حتي سفرهايي كه به مناطق سبز كوهستان بسکيد(Beskid) براي فرار از سيلزياي(Silesia) دودگرفته داشتيم برايم مهم نبود. يكي از دوستانم مرا به صخره‌هاي بيست متري پودلسيك(Podlesic) برد. جايي كه مردم حتي مي توانستند بر روي ديواره هاي عمودي به اين طرف و آن طرف بروند. به صخره اي دست زدم و دستم را بالا كشيدم و متوجه شدم نه تنها مي‌توانم خودم را نگه دارم بلكه مي‌توانم از آن بالا هم بروم.
به اين ترتيب دنياي عمودي خود را كشف كردم.
يكسال بعد، با گذراندن يك دورة ده روزه هنوز به خود اجازه نمي دادم در منطقة تاترا(Tatra) سنگنوردي كنم،‌چرا که احساس مي کردم بايد اينگونه باشد. فقط يك مسير كلاسيك و قديمي را بر روي زامارلا تورنيا(Zamarla Turnia) صعودكردم. سال بعد با پيوتر اسكوروپا(Piotr Scorupa) بازگشتم تا مشكل‌ترين مسير منطقه تاترا را صعود كنم. مسير تيغه چپ كازالنيكا(Kazalnica). بعد از صعود چهار طول طناب باز گشتيم چرا كه چكش دست ساز من شكست. در اولين فرصت يك مرخصي يك ‌هفته‌اي گرفتيم و بازگشتيم؛ فکر تيغه ها از سرمان بيرون نمي رفت. اينبار در 5/1 روز آنرا صعود كرديم. در آن موقع تنها بهترين كوهنوردان مي‌توانستند در اين مدت آنرا صعود كنند.
ما به يك بارگاه آموزشي دعوت شديم كه مي‌توانست راه ما را به سوي دولوميتها و آلپ بگشايد. اما ظاهرا" وقت آن نرسيده بود. به خدمت سربازي فراخوانده شدم. و از همه چيزخودم، كوهستان دور شدم.
بعد از دو سال خدمت سربازي تصميم گرفتم يك صعود زمستاني روي مسير مستقيم پولپيت(Pulpit) انجام دهم. اين مسير با وجود چندين تلاش، همچنان در زمستان صعود نشده‌ بود و در آنموقع مشكلترين صعود در منطقه تاترا قلمداد مي‌شد. در روز دوم و در نيمه راه همنوردم ،پيوتر اسكوروپا، پرت شد و كشته شد؛ طنابمان يخ زده‌ بود. اين اولين باري بود كه من با يك تراژدي در كوه و مرگ يك دوست مواجه مي‌شدم. بعد از بازگشت به كاتوويچ(Katowice)، ملاقات دردناك با خانواده او، و شركت در مراسم تشيع جنازه، از خودم پرسيدم آيا ارزش ادامه را دارد؟ هيچ عاقلي اين كار را مي‌كند؟ به شدت درمانده بودم و نمي‌توانستم تصميم بگيرم. كوهستان مرا فرا مي‌خواند ولي عقل سليم مي‌گفت به كوهنوردي خاتمه بدهم. بعد از سه هفته به تاترا بازگشتم و چندين مسير را براي اولين‌بار در زمستان صعود كردن تا توانستم ترديد را از وجود خود دور كنم.
در سال 1971 مسير مستقيم تورتريسه(Torre Trieste) را با يانوژ شورك(Janusz Shorek) و زبيژك‌ ووچ(Zbyszek Wuch) صعود كردم، سپس يك مسير جديد بروي سيما دل بالكون (Cima del Balcon) . اولين بار كه راجع به هيماليا خوانده بودم تصورم اين بود كه هيماليا جايي براي مردم عادي نيست، نوعي رويا. اما اکنون افكار گستاخانه‌اي به مغزم خطور مي کرد. شايد روزي بتوانم به آن بلندترين قلل دنيا راه پيدا کنم.
در برنامه هيئت سيلزيا به آلاسكا وضع رقت انگيزي داشتم. در ارتفاع 4500 متري دچار ارتفاع زدگي شدم و قله 6000 متري مك‌كينلي را فقط با قدرت اراده صعود كردم. در راه بازگشت سرمازده شده و وقتي به كشور بازگشتم مستقيما" به بيمارستان منتقل شدم. به شك افتادم كه آيا اصلا" مي‌توانم كوهنوردي كنم يا نه؟ از جريان اصلي كوهنوردي فورا" كنار كشيدم و در عوض به سفرهاي تفريحي و برنامه‌هاي سبك دانشجويي پرداختم. در حالي كه دو مسير جديد با وويتك كورتيكا(Wojtek Kurtika) روي پتيت درو و گراندژوراس باز كرديم، ولي راه قله‌هاي بلند همچنان مسدود بود. بالاخره در سال 1975 به برنامه‌ بزرگي كه باشگاه كوهنوردي گليويچ(Gliwice) به هندوكش(تكه سنگي جدا افتاده از هيماليا) داشت، پيوستم.
درست بعد از شروع برنامه مريض شدم و در تيم حمله كوه تز قرار نگرفتم. يك روز بعد از رسيدن به قله، مارك لوكاژوسكي(Marek Lukaszewski) گرزي گورز فيلگل(Grezegorz Fligel) و يانوش اسكورك(Janusz Skorek) چند ‌صد‌متر پرت شدند. زنده مانده ولي بشدت صدمه ديدند. و برنامه تبديل شده به يك عمليات نجات که خوشبختانه با موفقيت به پايان رسيد. در آخرين لحظات من به تنهايي خود را از مسير عادي به قله 7000 متري كوه تز رساندم.
در سال 1977 باشگاهي كه من در آن عضويت داشتم، باشگاه كاتوويچ، يك برنامه واقعي به هيماليا ترتيب داد. جبهه شرقي نانگاپاربات. وقتي به پاي اين ديواره 5000 متري رسيديم خودمان را خيس كرديم. در عوض مسيرمان را به جبهه عادي راخيوت تغيير داديم. درست بعد از ارتفاع 8000 متر يك گذرگاه صخره‌اي ما را متوقف‌ كرد. در هواي دلپذير پائيزي و از ميان جنگلهاي زيبايي كه به رنگ قرمز و طلايي درآمده بودند، بازگشتيم. سعي مي‌كردم به عقب و به ديواره‌هاي درخشان و باشكوهي كه صعود نكرده بوديم نگاه نكنم. بسيار از آن منظره دلم گرفته ‌بود. فقط كمي مانده بود تا به قله برسيم.
خودم را با اين انديشه تسكين دادم كه فهميده بودم هيماليا متعلق به افراد عادي است، و روزي باز خواهم گشت. بايد باز گردم. و باز گشتم. سپس اين كتاب را نوشتم. در اين كتاب جوابي براي سئوالهاي بي‌پايان در مورد علت اجراي برنامه‌هاي بزرگ به قلل مرتفع و به هيماليا پيدا نمي‌شود.
هيچ‌گاه لزوم پيدا كردن پاسخ را احساس نکردم. به كوهستانها رفتم و آنها را صعود كردم. فقط همين.
يرزي کوکوچکا

فصل اول
كمي سمت راست بلندترين قله جهان لوتسه، جبهه شمالي، 1979
"مي دانيد براي چيزي كه پيشنهاد مي‌كنيد، شركتهاي بزرگ و متخصصي وجود دارند كه اين كار را انجام مي‌دهند. براي مثال شركت "مقاطعه‌كاري تغييرات كارخانه‌هاي فولاد"، چيزي از آن شنيده‌ايد؟"
واضح بود که آقاي مدير نمي‌خواست از جلال و شكوهش كاسته شود. سال 1978 بود. بر روي ديوار نشان ملي اويخته بود، در كنار دفتر يك سرخس استخواني قد برافراشته بود، و در يك كتابخانة شيشه‌اي چندين جلد از كتب لنين قرار داشت. از پنجره مي‌شد يك دودكش بزرگ و قديمي را ديد. همين دودكش بود که ما را به آنجا کشانده بود. ‌اما در اين اتاق يك بازي دقيق و از پيش فكرشده در حال انجام بود؛ بازي­اي كه هيچگونه اشتباهي در آن جايز نبود. از روي صندلي‌هايي كه چند دقيقه قبل بر روي آنها نشسته بوديم بلند شديم .
"بله مي فهميم. در اينصورت . . . شايد يكبار ديگر. "
و به طرف درب حركت كرديم. اما بازي همچنان ادامه داشت و هنوز پايان نيافته بود.
" صبر كنيد ، صبر كنيد. بگذاريد يك كمي گپ بزنيم . . ."
آقاي مدير مي‌دانست كه ما مي‌دانيم كه شركتي كه از آن صحبت شد قادر است هركاري را انجام دهد. حتي يك كوره بزرگ ذوب بسازد. آنها براي هر چيزي نقشه‌اي داشتند، و البته بهاي گزافي را طلب مي کردند. آما آنها هيچوقت وقت رنگ‌كردن دودكشها را نداشتند. در نتيجه آقاي مدير مي‌دانست كه نبايد بگذارد ما برويم، گر چه به آن جلال و منزلتش خدشة كوچكي وارد ‌شود.
"آقايان، مي خواهم بدانم چقدر طول خواهد كشيد؟"
مي توانستيم از پنجره دودكش بسيار عظيمي را ببينم كه بشدت خوردگي داشت. نگاه كرديم و سري را تكان داديم.
"حدود دو هفته. حتي ممكن است بتوانيم در يك هفته هم انجام دهيم."
"يك هفته؟" آقاي مدير در صندلي خود چرخي زد. خنده‌اش گرفته بود.
"يك هفته حتي براي برپايي داربست هم كافي نيست."
"ما بدون داربست رنگ مي‌زنيم."
"چطور؟"
"با طناب."
يك لحظه سكوت برقرار شد، كه ممكن بود هر نتيجه‌اي داشته باشد. افكار متفاوتي از مغز مدير گذشت. با دلايل خودشان. در مقابل او دو جوان گستاخ قرار داشتند و در بيرون يك دودكش زنگ زده. براي سالها دودكش به حال خود رها شده بود. مي‌بايست هر سال يا حداكثر هر دو سال آنرا زنگ زد. قانون. اما چه كسي مي‌توانست آنرا اجرا كند؟ هيچكس، ‌مگر آنكه از بدشانسي كميته اي نظر خود را به آن معطوف مي‌داشت. يا اينكه چند سال ديگر همانجا مي‌ماند و بعد به سادگي تكه تكه مي‌شد. و سپس... نه، آقاي مدير از اين عاقبت مي‌ترسيد. چهرة متفكر با لبخندي از روي علاقه باز شد.
"قهوه؟ چاي؟"
"فرقي نمي‌كند، نمي‌خواهيم مزاحم شما شويم."
حال اگر او مدير مهمي از يك كارخانه توليد فولاد بود فقط يك كليد را فشار مي‌داد؛ اگر كمي سطح پائينتر گوشي تلفن را برمي‌داشت؛ اگر فقط مسئول يك كار قديمي بود بلند مي‌شد و از لاي درب صدا مي‌زد "دو تا قهوه خواهش مي‌كنم" و اين كاري بود كه او انجام داد و اضافه كرد "من قبلا"‌سه تا قهوه خورده ام و چندين جلسه داشته‌ام. ببخشيد قهوه نمي‌خورم." دستانش را به سينه‌اش زده بود و لحن جدي و خسته‌اي داشت. ما بايد باور مي‌كرديم كه چه مسئوليت مهمي دارد و بسياري از مسائل به او محول مي‌شد. انگار كه هيچكس ديگري در آن كارخانه بزرگ نيست. اما خوب مي دانستيم فقط لاف مي‌زد.
ما به يك ميليون احتياج داشتيم. اين پولي بود كه براي برنامه‌مان به هيماليا به آن نياز داشتيم. به لوتسه.
تورم اخير ما را با اعداد هفت رقمي عادت داده است. اما در آن زمان اين مقدار پول هنگفتي بود. در سال 1978، يك ميليون زلوتيس 200 برابر حقوق متوسط ماهانه بود. خطر آنهم البته زياد بود.‌ گاهي اوقات ما فقط مي‌توانستيم 5/1 يك ميليون را از چنين دودكش 80متري بدست آوريم. به عبارت ديگر 5 تا از اين دودكشها را مي‌بايست رنگ كنيم تا خرج برنامه به لوتسه را بدست آوريم. شايد كمي بيشتر. البته مخارج جانبي از قبيل سهم باشگاه، ماليات، مخارج پيش بيني نشده، و هزينه رنگ نيز بود كه مي‌بايست پرداخت شود. مي شد گفت حداکثر 6 دودكش لازم بود! اما براي هر يك مي‌بايست با كارفرما به توافق برسيم. براي همين موضوع با مدير ملاقات كرده بوديم.
"با طناب؟"
مي شد فهميد که باورش براي او دشوار بود. اما شبح مأموران کميته نظارت كه ممكن بود هر روز سربرسند و بدنبال اشكالات بگردند ناپديد نمي شد.
"ما كوهنورديم. واقعا" مي‌توانيم انجام دهيم."
"هوم م بوسيله طناب!" آقاي مدير هنوز نمي‌توانست آنرا به تصور در آورد. اگر چه بشختي قبول مي کرد ما در طي يک ماه و فقط روزهاي يکشنبه کارکنيم، اما لابد فکر مي کرد ما از بهشت آمده ايم. از بهشت يکراست در كنار اين دودكش زشت و زنگ زده افتاده‌ايم. اكنون فقط مي‌خواست احترام خودش جريحه‌دار نشود.
"شما بايد بدانيد كه ما يك سازمان دولتي هستيم. براي ما غير ممكن است كه با هر بي سر..." لبانش را گاز گرفت. "با افراد حقيقي قرار داد ببنديم."
"اين پول به حساب انجمن خيريه جوانان واريز مي‌شود. همه چيز به دقت برنامه‌ريزي شده است. اين اولين باري نيست كه ما چنين كاري را انجام مي‌دهيم." اگر لازم بود حتي مي‌توانستيم تمام كتاب قانون را برايش بازگو كنيم. بخوبي نقشهايمان را تمرين كرده بوديم.
"بسيار خوب. بسيار خوب. من هنوز مجبورم با دايره حقوقي تماس بگيرم. در صورت توافق چه موقع مي‌توانيد كار را شروع كنيد؟"
پيروز شده بوديم. آقاي مدير هم همينطور. مجبور بوديم در تعداد زيادي از اين جلسات شركت كنيم كه اغلب كوتاهتر و بي فايده‌تر بودند. در آن روزها بدست آوردن يك ميليون بسيار مشكل بود.
چرا لوتسه؟ دربارة آن هم داستاني وجود دارد. در سالهاي 70 عمدتا" در تاترا كوهنوردي مي‌كرديم و رفتن به آلپ موفقيتي بزرگ محسوب مي‌شد. سپس شانس يك سفر ارزان به هندوكش افغانستان را پيدا كرديم. با هزينه اي نسبتاً كم مي‌توانستيم قله‌هاي 7000 متري را صعود كنيم. اشتهاي كوهنوردان لهستاني بسرعت فزوني گرفت.
در اواخر سالهاي 70 اولين كوهنوردان لهستاني به هيماليا قدم گذاشتند. هيئت کورژاب(Kurczab) به K2، واندا روتکيويچ (Wanda Rutkiewicz) به گاشربرومها، و باشگاه وراکلاو(Wraclaw) به برودپيک. اينها فقط آغاز راه بود. در سالهاي 1997-1999 تعداد هيئتهاي اعزامي افزايش يافت. انجمن كوهنوردي لهستان(PZA)، درحالي كه براي چند قله ديگر هم تقاضا كرده بود، بالاخره مجوز صعود به قلة لوتسه را بدست آورد. وقتي خبر گرفتن مجوز صعود به قلل صعود نشده مرکزي و جنوبي کانگچنجونگا توسط انجمن کوهنوردي لهستان به ورشو رسيد، موقعيت كمي پيچيده شد. کانگچنجونگا قله با ارزشتري است، لذا توجه اصلي به طرف آن جلب شد. اما لوتسه چه؟ انجمن کوهنوردي لهستان تصميم گرفت از صعود قله لوتسه صرف‌نظر كند. آيا افراد ديگري در لهستان يافت مي‌شدند كه مايل بودند آنرا صعود كنند؟ باشگاه گليويچ ابراز تمايل كرد و سرپرستي اين تعهد جسورانه به آدام بيلژوسکي(Adam Bilczewski) واگذار شد. و ماجرا از اينجا شروع شد. ما در انديشه لوتسه از دودكشها بالا مي‌رفتيم. هيچ كس متعجب نمي شد كه چگونه براي جلب كمك براي انجمن خيريه جوانان اغلب افراد 40 ساله گاهي با مشاغل مهمتر با سطلهاي رنگ و قلم‌موهاي بزرگ از دودكشها آويزان شده‌اند. روياي هيماليا آنها را به پرواز در مي‌آورد، مدارج شغلي و مهارتهاي فني مهم نبود. و اين جدال با دودكشهاي ميليوني فقط در بعدازظهرهاي شنبه و يكشنبه ها اتفاق مي‌افتاد. زيرا همگي ما در طول هفته يا درس مي‌خوانديم و يا كار مي‌كرديم. بعضي‌ها بيشتر به دودكشها آويزان بودند، بعضي كمتر. گروه اخير فعاليتهاي ديگري جهت تهيه تداركات مورد نياز را انجام مي دادند. ‌به عنوان مثال سفر به سراسر لهستان براي تهيه پر مناسب جهت دوختن كيسه خواب و کت پر. زماني كه 90% مخارج را بدست آورده بوديم، كمكهاي مالي ناچيزي از WKKFiS ( كميته منطقه‌اي ورزش و فرهنگ) و مؤسسات ديگر رسيد.
دلار مسئله ديگري بود. در آن روزها با كمك WKKFiS مي‌شد براي چنين‌ برنامه‌هايي اجازه تبديل 150 دلار را براي هر نفر گرفت. اسكناسهاي سبز رنگ در يك صندوق جمعي براي اجراي برنامه ذخيره شد. اما هر چقدر هم صرفه‌جويي مي‌كرديم اين صندوق ما را به جايي نمي‌رساند. در اين زمان بود كه روبرت نيكلاس(Robert Niklas) ما را نجات داد. او اولين مربي من بود و با ما در تاترا كوهنوردي مي‌كرد و از سال 1970 به آلمان غربي مهاجرت كرده بود. اكنون با ما مي‌آمد و سهم خودش را با ارز خارجي مي‌پرداخت. به لطف او صندوق ما كمي سنگين شد.
اجازه بدهيد اين مسائل مالي را مدتي كنار بگذاريم. هيئت اعزامي سال 1979به لوتسه معني خاصي برايم داشت، چرا كه دعوت به يك برنامه بزرگ به اين معني بود كه عدم نمايش خوبم در ارتفاعات را ناديده گرفته بودند. ادام بيلژوسکس و يانوژ بارانک مي‌دانستند چقدر در آلاسكا بد ظاهر شدم، چرا که فقط در ارتفاع 5000 متري دچار بيماري ارتفاع شدم. با اين وجود به ياد من بودند.
در واقع هيچكدام از ما بطور جدي در ارتفاعات امتحان خود را پس نداده بوديم، اگر چه من به ارتفاع 7000 متري در هندوكش و 8000 متري در نانگاپاربات رفته بودم. اكنون در تيم بزرگ 19 نفره احتمالا" 6 تا 8 نفر بودند كه براي حمله اصلي انتخاب مي‌شدند و من احساس مي‌كردم يكي از اين افراد برگزيده خواهم بود. لوتسه با ارتفاع 8511 متر به عنوان چهارمين قله مرتفع جهان مي توانست اعتبار از دست رفته مرا باز گرداند. بخصوص در مقابل آن كساني كه با من در آلاسكا بودند.
ما به بمبئي پرواز كرديم. در آنجا كاميونهاي استار و نيا منتظر ما بودند. آنها از طريق دريا با محموله‌هايشان به آنجا منتقل شده‌ بودند. اولين ديدار من از هند بود و فصل مونسن تازه آغاز شده بود. باران بشدت مي‌باريد. از فرودگاه يك تاكسي گرفتيم و به گوشه‌اي از شهر رفتيم كه مي‌توانستيم پول هتل آنرا بپردازيم. براي اتاقي كوچك و كثيف با تخت چوبي و موشهايي كه در راهرو به اين طرف و آنطرف مي‌دويدند هر شب 2 دلار مي‌پرداختيم. باران همچنان مي‌باريد و هوا بشدت گرم و شرجي بود. بر روي تختي دراز كشيدم كه به هر حال از كف كثيف اتاق بهتر بود و به خوابي رفتم که صداي تنبک مانند باران روي پنجره‌ها بي وقفه در گوشم مي پيچيد. آيا هيئت‌هاي بزرگ جهانگردان معروف بدين شكل اجرا شده است؟
مرتبا" به ما گفته مي‌شد كه در اينجا آب ننوشيم و هيچ چيزي نخوريم. در واقع هر چيزي كه براي زنده‌ماندن يك انسان لازم است. كولاكولا و ليموناد بسته‌بندي شده سالم و بهداشتي بودند. اما صندوق‌دار تيم، مالگوسيا کيلکووسکا(Malgosia Kielkowska)، مانند يك ماده شير از صندوق تيم و دلارها مواظبت مي‌كرد. يكبار، فقط يكبار، كمي پول به ما داد تا بتوانيم يك كوكا بخريم. يك روز فراموش نشدني بود. هر كدام از ما که كمي دلار داشت مانند يک دارايي با ارزش آنرا پنهان مي‌كرد. آن ده يا بيست دلار را گاهي از جيبمان در مي‌آورديم و نگاهي به آن مي انداختيم. بعد آنرا به دقت سر جايش بر مي‌گردانديم. نمي‌بايست براي چيزهاي بيهوده آنرا خرج كنيم. به هر حال اين شيوه مسافرت لهستاني بود كه براي خود جذابيتهايي نيز داشت.
بزودي هند واقعي در مقابل نظريه‌پردازي قرار گرفت. نظريه يعني آن چيزي كه دربارة‌ هند خوانده‌ايد يا مسافران ديگر براي شما گفته‌اند. اما طولي نمي‌كشد كه اين افسانه ها ناپديد ‌شوند. هند را بايد در هند شناخت. به عنوان مثال به من گفته شده بود كه بر سر قيمت اجناس تا مي‌توانم چانه بزنم. در نتيجه حتي جايي كه لزومي نداشت مانند يك خيابان‌گرد چانه مي‌زدم. خيلي زود دريافتم كه آنها نيز انسانهايي هستند كه مي‌شود با آنها صحبت كرد، اگر چه كمي با ما تفاوت داشتند. هر چيز قاعده‌اي داشت، طبعا" نه آنطور كه من به آن باور داشتم يا عادت كرده بودم. بتدريج تمام ذهنيات اروپايي خود نسبت به شرق را دور ريختم و بجاي آنها عقايد جديدي جايگزين كردم.
بعد از دو روز بارهايمان از گمرك ترخيص شد و سفر ما به سمت شمال شرقي شروع شد. هرگز آن سفر را فراموش نمي‌كنم. ويسيك ليپينسكي(Wiesiek Lipinski) و آندري پوپويژ(Andrzej Popwicz) راننده‌هاي ما بودند.تريلز بزرگ استار و بدنبال آن كاميون نيا، در دريايي از تاكسي،‌دوچرخه‌ و كاميونهاي ديگر كه هر كدام علامات راهنمايي مخصوص به خود را مي ديدند. علامت راهنمايي؟ بيشتر يك جنگ مداوم رواني بود كه در آن قويتر برنده است وضعيفتر بايد راه را باز كند. جنون.
همه ‌جا مي‌توانستيد انبوه جمعيت را حس كنيد. كافي بود در يك منطقه‌ خلوت توقف كنيم. در عرض سه دقيقه جمعيت زيادي ما را احاطه مي كردند. به ما نگاه مي‌كردند يا دست مي‌كشيدند؛ ما موجودات جديد و متفاوتي بوديم. البته حالت تهاجمي نداشتند، بلکه سمج بودند. هر مفهومي از زندگي خصوصي كه ممكن بود با آن بزرگ شده باشيد را نابود مي‌كردند. اگر غذا مي‌خورديد مي‌ايستادند و مستقيم به ظرف غذاي شما نگاه مي‌كردند. حتي انگشتانشان را در ظرف فرو مي‌كردند و آنرا مي‌ليسيدند. گدايي مي‌كردند. هيچ چيزي نمي‌خواستند، فقط نگاه مي‌كردند. اگر چيزي مي‌داديد در سكوت آنرا مي‌پذيرفتند.
اين سفر دو هفته طول كشيد. تمام مدت باران مي‌باريد و هيچ چيز خشكي برايمان باقي نمانده بود. لباسهايمان يا تميز و خيس بودند يا كثيف و خيس. شبها يا در "هتلهاي" پر از موش بر روي بسترهاي چوبي سپري مي‌شد، يا در نقاطي كه به سرعت بوسيله هندوها، مانند يك دسته بزرگ زنبور، احاطه مي‌شديم. مي‌بايست مرتب به خودت مي‌گفتي، نگران نباش ،هيچكس آنجا نيست، كار خودت را انجام بده. در غير اينصورت ديوانه مي‌شدي. امروز مشكل بتوان گفت كه کدام يك آًزمون سخت‌تري بود، يكه شب اقامت در هتل يا در چادر با صدها چشم خيره به شما.
به کاتماندو رسيديم و با شكوه تمام كاميونهايمان را به طرف سفارت لهستان رانديم. سفير کبير لهستان آقاي آندري واورزينياک(Andrzej Wawrzyniak) بود كه در لهستان به عنوان پدر موزه هاي آسيا و اقيانوسيه شناخته مي‌شد. او رفتاري دوستانه و صميمي داشت. بعد از گذشت سالها، زماني كه هر فصل 4 يا 5 تيم از لهستان به آنجا مي‌آمد، طبيعتا" استقبال و همياري سفارت نيز كمرنگتر شد. سفير کبير مانند يك ميزبان رفتار مي‌كرد، و از ما مي‌خواست او را بدان گونه بنگريم، در نتيجه با افزايش شمار هيئت‌هاي بزرگ وقت او بسيار بيشتر ار حد معمول گرفته مي‌شد. ما بارهايمان را دوباره بسته‌بندي كرديم كه هر يك حدود 30 تا 35 کيلو گرم وزن داشت. وسايلي که به آنها نياز نداشتيم را در سفارت باقي گذاشتيم. در همان حال بيلژوسکي و کيلکووسکا در ادارات دولتي پايين و بالا مي‌رفتند و به كارهاي تمام نشدني اداري مي پرداختند. راهپيمايي 19 روز طول كشيد. ابتدا از دره‌هاي برنج‌كاري شده گذشته و کم كم ارتفاع گرفتيم.
مانند هيئتهاي ديگر ما نيز از خدمات يك شركت محلي استفاده كرديم. شركت تعاوني شرپاها يك سردار و يك آشپز مي‌داد و مدعي بود هدفش راحتي (بخوانيد گراني) هيئت اعزامي است. مي‌خواستند هر چه شرپا و كارمند در اختيارشان بود را به ما قالب کنند.
بالاخره بعد از کلي چانه زني با حضور 5 نفر از افراد "متخصص" آنها موافقت كرديم، يك آشپز، دو كمك آشپز، يك سردار، و يك مأمور رابط كه البته حضور وي اجباري است و از طرف وزارت جهانگردي مأموريت دارد ناظر بر پيروي از قوانين توسط هيئتهاي اعزامي باشد. بزودي حاضر بوديم از تمام خدمات آنها جهت آسايش هيئت چشم بپوشيم.
احساس پيروزي در چانه زني دوام زيادي نداشت. در همان ابتدا سردار مدعي شد كه بدون يك دستيار ابدا" نمي‌تواند كار كند، و طبيعتا" شركت با وي موافق بود.
"آقايان، البته ممكن است كمي برايتان خرج داشته باشد، ولي در آنصورت تمام مشکلات راهپيمايي تا بارگاه اصلي از بين خواهد رفت و حتي لازم نيست يک انگشت خود را حركت دهيد." قانع كننده بود.
اما مجبور شديم همان روز اول انگشتانمان را حرکت دهيم. سردار حقوق هفت روز باربران را پيشاپيش مي‌خواست. آنرا دريافت كرد. تصميم گرفتيم حداكثر لذت را از راهپيمايي ببريم، و از آزادي خود که بدليل در اختيار گذاشتن سرنوشت خود به دستان چند حرفه اي بدست آورده بوديم، بهره ببريم.
به روش كار باربران به عنوان يک نمونه منحصر بفرد از سنت محلي مي نگريستيم. اما بعضي مسائل را نمي‌توانستيم درك كنيم. ‌بعنوان مثال گاهي يك باربر دستانش در جيب بود و قدم مي‌زد درحاليکه يکي ديگر زير سنگيني 2 بسته خم مي‌شد. باربر دست در جيب بوضوح بر ديگري برتري داشت و آن يک را بعنوان يك باربر زير دست خود استخدام كرده بود. چه مردم جالبي. اما بعد از دو روز حركت متوقف شد، و اين مردم جالب تقاضاي پول مي‌كردند وگرنه از جايشان تكان نمي‌خوردند. روياپردازي تمام شد. سردار را احضار كرديم.
"چرا اينها پولشان را دريافت نكرده‌اند؟"
او دستش را به سينه‌اش زد و گفت:"چون ديگر پولي ندارم. هر چه بود را پرداختم."
"ديروز تو براي يك هفته حقوق آنها پول گرفتي؟"
"درست است"، با خونسردي كامل تأييد مي‌كرد.
كاغذ و قلم برداشتيم و شروع كرديم به محاسبه:"تو بايد10.000 روپيه پول داشته باشي."
"اما ندارم."
"منظورت چيست نداري؟"
"نمي‌دانم، من همه را پرداختم."
"به چه كسي؟"
"به دستيارانم." هيچ چيز نمي‌توانست او را متأثر كند.
"پس آنها بايد دستمزد باربران را پرداخت كنند." ما مخاطب بي‌تفاوت خود را تحت فشار گذاشتيم. "بله بايد. ولي پولي در کار نيست."
بنظر نميرسيد اين بحث وجدل به جايي بيانجامد. نمي‌شد با او صحبت کرد. او آنرا خرج كرده‌بود. همين و بس. 10.000 روپيه معادل 1.000 دلار است. براي يك هيئت ثروتمند اروپايي مثل نقل و نبات است. اما نه براي ما. ما چنان مخارج برنامه را به دقت تنظيم كرده بوديم كه حتي 100 روپيه اضافه مي‌توانست تيم را متوقف كند. در عين حال ديگر هيچ ارز خارجي نيز نداشتيم. ما از آن نوع تيمهاي غربي نبوديم كه در چنين مواقعي هر يك از اعضاء از جيبش يک اسكناس 100 دلاري بيرون آورد و در اختيار صندوق قرار دهد.
خاطرات ساعتها معلق ماندن براي رنگ‌آميزي دودكشها از ذهنمان مي گذشت. و 150 دلاري که به صندوق اضافه ‌مي‌شد، صندوقي كه مالگوسيا به شدت از آن محافظت مي‌كرد. با 10.000 روپيه چند كوكاي خنك مي‌شد خريد. حال مجبور بوديم كاري کنيم. ابتدا سردار و دستياران دزدش را با اردنگي اخراج كرديم. و سپس به شركت نامه‌اي نوشتيم و ضمن توضيح موقعيت خواستيم پولمان را پس بدهند.
ازآن به بعد تمام كارها بر دوش خودمان افتاد. بخاطر بي‌تجربگي پول زيادي پرداخته بوديم. آشپزها مي‌بايست قبل از طلوع آفتاب برخيزند و چيزي براي خوردن آماده كنند. هركس وظيفه مشخصي داشت. يكنفر دستمزد باربراني كه كارشان تمام شده بود را مي‌پرداخت و باربران جديد را استخدام مي‌كرد. اگر بسته‌اي باز شده بود مي بايست دوباره بسته‌بندي شود. طي اين بسته‌بندي دوباره همواره چند تكه پيدا مي‌شد كه در بسته‌ جا نمي‌گرفت و مجبور بوديم آنرا به يك باربر ديگر بدهيم. او هم اعتراض مي‌كرد و مي‌گفت كه به اندازه بار دارد. هر روز وضع به همين منوال بود. اما به هر صورت به جلو حرکت مي کرديم.
در اين شلوغي سرسام آور درگيري با باربران و بارها، مأمور رابط هيچ كمكي نمي‌كرد. قطعا هستند كساني كه مانند يك فرشتة نگهبان به تيم خدمت مي‌كنند. مأمور رابط ما به اين گروه تعلق نداشت. او فقط وبال گردنمان بود. هيچ چيز به او مربوط نبود، بخصوص باربران، زيرا آنها را آشغال مي دانست. او به طبقه برتري تعلق داشت، در نتيجه حتي با آنها حرف هم نمي‌زد. 19 روزي که گذشت درسي شد براي تمام عمر در مورد رابطه با نپالي ها.
كوشش ما براي سازمان دادن به باربران بطرز رقت انگيزي شكست مي‌خورد. آنها براي کار قوانيني داشتند كه خوب، ما از آن سر در نمي‌آورديم. به عنوان مثال يكي از آنها مي‌گفت، "ما فردا استراحت مي‌كنيم."
"چه استراحتي؟" مي‌توانستم فشار خون را در رگهاي گردنم حس كنم. "حتي صحبت آنرا هم نكنيد؟ ما براي كار پول مي‌دهيم نه استراحت. ما بارها را خودمان حمل مي کنيم. وقت نداريم!" "نگران نباش." باربر نپالي با خونسردي منتظر مانده بود تا درجه حرارت من پائين بيايد. "به هر حال فردا مجبوريد باربران را عوض كنيد.ما نمي‌توانيم به دهكده بعدي بياييم چون ما را كتك مي‌زنند."
فكر مي‌كرديم كه مي‌خواهند براي بعضي‌ها كه سريع حركت مي‌كنند پاپوش درست كنند. پس اصرار مي‌كرديم:"به هيچ وجه باربري را عوض نمي‌كنيم. اينرا از مغزتان بيرون كنيد!"
ليكن معلوم شد چاره اي جز تعويض باربران نداشتيم، چرا كه اين يك رسم محلي بود. هيچ كسي در محدودة روستاي ديگري حق ندارد باربري كند. مسئله بسيار جدي بود. يك دعواي بزرگ مي توانست كل هيئت را به شكست بكشاند. مجبور بوديم با هزار يک مشکل مانند آن مقابله کرده و همچنان خونسرد بمانيم. كار آساني نبود. وقتي " دعواي بين بيسيک عصبي مزاج با يكي از باربران پيش آمد، سپس باربر دوم و سوم، تمام باربران پا به فرار گذاشتند و ديگر هيچ کدام حاضر به حمل بار نبود.
بدتر از همه، مرتبا" باران مي‌باريد. بدون وقفه. در نتيجه چادر نايلوني من که در حالت عادي 7 کيلوگرم وزن داشت، بعد از يک شب باران وزنش دو برابر شده بود. باربر من کاملا حق داشت كه اعتراض كند. اما غيرممكن بود بتوان آنرا پهن کرد تا خشك كرد. زيرا باران حتي براي لحظه‌اي متوقف نمي‌شد. زالوها هم صحنه را تكميل كرده بودند. آن محيط خيس و مرطوب براي آنها مانند بهشت بود. وقتي از ميان بوته‌ها و علفهاي بلند حركت مي‌كرديم بطور ناخودآگاه آنها را جمع مي‌كرديم. بدون احساس درد تنمان را سوراخ مي‌كردند، و فقط در اقامتگاه مي‌توانستيم آنها را روي بدنمان پيدا كنيم، در جاهايي كه اصلا" انتظارش را نداشتيم، تنبل و پر از خون.
اما بدترين سفرها نيز به انتها مي‌رسند. هر چه به نامچه بازار نزديك مي‌شديم هوا كم كم بهتر مي شد. در ارتفاع 3400 متري بوديم، يك شهر شرپا، با مردماني كاملا" متفاوت.
خومبو سرزمين شرپاهاست . سختي‌ها را پشت سر نهاده بوديم. انگار در پودهيل(Podhale) در بين تپه‌هاي تاترا بوديم.
در اينجا ياکها جهت حمل بار به كاروان ما اضافه شدند كه در نتيجه مشكلات حمل و نقل به طور قابل توجهي كمتر شد. چنانچه يك از اين تراكتورهاي چهار پا به صخره‌اي گير مي‌كرد و بارش را زمين مي‌انداخت، صبورانه بارش را درست مي‌كرديم،‌ و اين اتفاقات قابل انتظار ابدا" آزارمان نمي داد. گر چه مسيرهاي پر شيبي را صعود مي‌كرديم، براي اولين بار مي‌توانستيم استراحت كنيم.
اوايل سپتامبر به بارگاه اصلي اورست و لوتسه رسيديم. بالاخره مشكلات سفر در ارتفاعات پايين به پايان رسيده بود. حال د رمکاني بودم كه درباره آن بسيار خوانده و شنيده بودم، به جايي كه مدتها در آرزوي ديدنش بودم و انتظارش را مي‌كشيدم.
چند روز قبل يك هيئت بين‌المللي براي صعود اورست به آنجا آمده و چادرهايشان را نصب كرده بودند. گر چه به طور اخص آلمانيها آنرا اداره مي‌كردند ولي از فرانسه و سويس هم در ميان آنها بودند. ‌حتي دوست ما ري ‌جنت (Ray Genet) از آلاسكا به آنها ملحق شده بود. مكان خوبي پيدا كرده و چادرها را برپا ساخته و وسايل را از بشكه‌هاي پلاستيكي خارج نموديم. سه روز طول كشيد تا در ارتفاع 5400 متري كارها را سر و سامان دهيم. انجام كوچكترين كارها هم بسيار ناراحت‌كننده و عذاب‌آور بود. سرم گيج مي‌رفت و حالت تهوع داشتم. دلم مي‌خواست فقط زير يك صخره خودم را از دست اين ضعف و ناتواني خلاص كنم. در اينجا بود كه فهميدم بهترين درمان براي ارتفاع زدگي تحرك و تلاش دائم فيزيكي است. مجبور مي‌شويد نفس عميق بكشيد، جريان خونتان سريع‌تر شده و در نتيجه به شرايط جديد سريعتر عادت مي‌كنيد.
وقتي بالاخره همه چيز در سر جايش قرار گرفت، براي اولين بار توانستيم بطور جدي به اطراف و كوهها نگاهي بياندازيم. هدف ما لوتسه بود، اما جهت نگاه همگي مان به طرف همسايه شمالي و برج مانند آن كشيده مي‌شد، اورست. كوههاي زيباتر از آن بسيارند اما هر كسي دوست دارد در كنار نام آن علامت ü قرار دهد. اما فتح بلندترين قله جهان به سازماندهي كامل و يك هيئت ويژه نياز داشت.
اما ما آنجا بوديم. فكري به ذهنمان خطور کرد. شايد مي‌توانستيم با گروه بين‌المللي گپي بزنيم. احتمال داشت تعدادي از آنها مايل باشند بجاي اورست، لوتسه را صعود كنند؟ در آنصورت آيا يكي از ما مي‌توانست با توجه به مجوز آنها به اورست برود؟ گويي از در پشتي آرانم بداخل خزيده است. پيشنهاد پر آب و رنگ ما به سرعت به بن بست خورد. آنها عجله اي نداشتند. تصميم گرفتيم بعد از صعود لوتسه به سراغ آنها برويم. تا آنموقع بسياري از مسائل روشن مي شد.
مشكل بتوان گفت كدام يك از اين دو غول کوه سخت تري است. از نظر فني شبيه به يكديگرند، اما اورست 337 متر بلندتراست، كه در ارتفاعات بالا بسيار زياد است.
تا ارتفاع 7300 متري مسير صعود هر دو يكسان است. اما از قبل مي‌توانستيم لحظه‌اي را به تصور در آوريم كه در آنجا عده‌اي، با توجه به مجوزشان، به طرف چپ و عده‌اي به راست مي رفتند. در صورت موفقيت ما اولين تيم لهستاني بوديم كه اين چهارمين قله بلند جهان را صعود مي‌كرد و چهارمين تيمي كه بطور كلي آنرا صعود كرده بود.
با اين وجود نمي‌توانستم با اين افكار ميهن‌پرستانه خودم را راضي به فراموشي آرزوهايم نمايم.
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
حتي از مغزم هم خطور نكرد كه اين افكار مي‌توانست فقط يك لاف باشد. من اينجا بودم، كسي كه در مک كينلي وضع وخيمي داشت، قبلا" يك قله 7000 متري در هندوكش را صعود كرده، ولي در ارتفاع 8000 متري قله ‌نانگاپاربات مجبور به بازگشت شده بود، و معروف بود اصلا" بدرد ارتفاعات نمي‌خورد. آنجا ايستاده بودم و سرم را در هوا مي‌چرخاندم با اين افسوس كه "فقط" مي‌توانم لوتسه را صعود كنم.
گستاخ؟ نه. درون من چيزي است كه علاقه‌اي به مراتب پايين ندارد. بهترين يا هيچ. اين چيزي است كه مرا به حراكت وا مي‌دارد.
اكنون فقط يك موضوع مرا ناراحت مي‌كرد. اينكه بنا بود از مسير عادي جبهه شمال غربي قله لوتسه را صعود كنيم. در نتيجه هيچ چيز جديدي بدست نمي‌آورديم. با يانوژ شورك و آندري چوك(Andrzej Czok) راجع به اينكه اندكي به راست برويم ويك مسير مستقيم را از جبهه غربي صعودكنيم صحبت كرديم. به اين پيشنهاد علاقه چنداني نشان داده نشد. آنروز اين فكر پيروز شد: صعود با كمي انحراف از مسير اصلي، اگر چه از نظر فني بسيار مشکل باشد، مشكل سازي مصنوعي است. به هر حال يك انحراف كوچك است، صد متر در سمت راست دهليز در دسترس و ساده‌اي كه به قله مي‌رود. اين طرز فكر در تاترا جالب است ولي در هيماليا ارزش ندارد. طي اين رايزني ها در پاي بلندترين كوهها بود كه فكر ديگري متولد شد. صعود لوتسه بدون اكسيژن. ابتدا چهار نفر از ما تصميم گرفتيم سعي مان را بکنيم. بجز من و آندري چوک، ‌زيگا هاينريش(Zyga Heinrich) و يانوژ شورک هم اظهار علاقه كردند. زيگا بسرعت تصميم خود را عوض كرد زيرا بنظر او اينکار خطر زيادي به همراه داشت. بايد توجه داشت كه در آن زمان هنوز تصور براين بود كه صعود بدون اكسيژن در ارتفاعات اثرات دائمي و زيانباري روي مغز مي‌گذارد. در بارگاه اصلي نيمه شوخي به ما مي گفتند شما نصف سلولهاي خاكستري‌تان را از دست مي‌دهيد و تبديل به يك عقب‌مانده مي‌شويد. اين موضوع از نظر رواني تبديل به مانع بزرگي شد. و در نتيجه هيچ كس شهامت خنديدن به تصميم زيگا را نداشت.
بلافاصله بعد از آخرين شب اقامتمان در بارگاه 4، كه بعد از يكماه تلاش آنرا برپا كرده بوديم، مي‌خواستيم حمله به قله را بدون اكسيژن انجام دهيم. هيچكس مستقيما" چيزي نگفت. هم چيز روشن بود. البته ما طوري رفتار كرديم كه گويي مي‌خواستيم از اكسيژن استفاده كنيم. تمام وسايل اكسيژن را اعم از سيلندرها و ماسكها را با دقت و وسواس به بارگاه 4 منتقل و در آنجا انبار كرديم. و به بارگاه اصلي بازگشتيم تا خود را براي حمله نهايي آماده كنيم. آن وسايل هم آن بالا منتظر ما بودند.
در بارگاه اصلي تصميم گرفتيم اولين تيم حمله عبارت باشند از يانوژ شورک،‌آندري چوک، زيگا هاينريش، و من.
سرپرست تيم، آدام بيلژوسکي، روش كاملا" دموكراتيكي را در پيش گرفته بود، زيرا از تيم قله خود مطمئن بود. و زماني كه وقت انتخاب و برنامه ريزي رسيد آنرا به خود ما سپرد.
بارگاه اصلي را ترك كرديم، به بارگاه 4 رسيديم و بنا بود فردا صبح به سمت قله حركت كنيم. زمان تصميم‌گيري فرا رسيده بود.
با اين اكسيژنها چكار كنيم؟
آندري چوك از ابتدا كاملا" مصمم بود و هيچيك از ما متعجب نشد.
"من بدون آنها مي‌روم."
"من خطر نمي‌كنم." شورك گفت: "من از وسايل خودم استفاده مي‌كنم."
زيگا با لحن خشكي گفت: "من هم همينطور."
من بر سر دو راهي قرار گرفته بودم. من وسايل اكسيژن را به دوشم انداختم كه حدود 10 كيلوگرم مي شد ولي ماسك را به صورتم نزدم.
گفتم: "من آنرا حمل مي‌كنم. اما استفاده نمي‌كنم، ابتدا مي خواهم ببينم چقدر بين ما تفاوت خواهد بود.
تصميم گرفتم در يك ساعت اول با آندري حركت كنم. در آنصورت متوجه ميشوم چقدر تفاوت بين من و آنها كه از اكسيژن استفاده ميكنند اختلاف وجود دارد. مي‌دانستم به هر حال تفاوت عملکرد وجود خواهد داشت، زيرا تنفس اكسيژن اضافي حركت شخص را بسيار سريعتر خواهد كرد. اما من خودم را مي‌شناختم، و مي‌دانستم كه مي‌توانم وضعيت خودم را در ارتفاعات بسنجم، گاهي اوقات با اندازه‌گيري ضربان قلبم. در نتيجه خودم را براي انجام آزمايش آماده مي‌ديدم.
زيگا و يانوژ راه افتادند. بعد ار يك ساعت من فقط كمي عقب افتاده بودم، آنقدر كه مي‌شد از آن طرف نظر كرد. زمان اخذ تصميم فرا رسيده بود.
به آندري گفتم: "كمك كن از دست اينها خلاص شوم." بطري اكسيژن را در برف رها كردم و سبكبارتر براه افتادم. بعد از 3 ساعت فاصله بين ما زياد شد تا جايي كه ما يك ساعت از آنها عقبتر بوديم. اکنون مدتي بود كه بالاي ارتفاع 8000 متر بوديم. هر چه بالاتر مي‌رفتيم فاصله بين ما نيز بيشتر مي‌شد. اما به تدريج ارتفاع مي گرفتيم. به آهستگي. ده قدم، استراحت، تمام وزنم را روي كلنگ مي‌انداختم تا ريه‌هايم به حالت عادي باز گردند. ده قدم ديگر . . .
نبرد موزون عليه ارتفاع آغاز شده بود. ساعت بدنم را روي ده قدم كوك كرده بودم؛ ده قدم، بعد از چند لحظه دوباره ده قدم ديگر . . . بدتر از هر چيز توقف و نشستن بود زيرا ساعت بدن متوقف مي‌شد و آهنگ حركت به شکل برگشت ناپذيري از دست مي رفت و بدست آوردن دوباره آن وقت زيادي را تلف مي‌كرد.
و با اين روش، و در نبرد با خود، بالاخره به يال قله رسيديم. در آخرين قسمت برف عميقي بر زمين نشسته بود. دو برج سنگي در دو طرف، يك تونل باد بوجود آورده بود. معمولا" بادي قوي از طرف كُم غربي مي‌وزيد، در نتيجه به فرد جهت رسيدن به هدفش كمك مي‌كرد و او را به پرواز در مي آورد. در آن موقع ابري غليظ ما را در خود فرو برده بود.
زماني كه زيگا و يانوش از قله باز مي‌گشتند ما هنوز چند قدم تا قله فاصله داشتيم. نفس مان بالا نمي‌آمد، با اينحال گفتيم: "آفرين، شما موفق شديد."
آنها گفتند: "زياد دور نيست، فقط حدود 20 متر ديگر، ولي منتظر شما نمي‌مانيم."
به آرامي به پشت هم زديم تا کمي تبريک خود را پر رنگ تر کنيم.
به پيش. آن آخرين و مشكلترين قدمها را طي كرديم تا به قله كه نقاب خطرناكي داشت رسيديم. نمي‌شد تشخيص داد چقدر مي‌شد جلوتر رفت زيرا از شيب آنطرف نقاب بي‌خبر بوديم. من دوربين سنگين اكزاكتا را در آوردم و از خودمان و پرچم اولين باشگاه كوهنوردي‌ام اسكات (Scout) و يكي نيز با پرچم سفيد و قرمز كاتوويچ عكس انداختم.
نيمه روز بود. احساس شعف نمي‌كردم. فقط مي‌دانستم كه 6 ساعت گذشته را در جدال با هر ده قدم گذرانده بودم. و حال به انتهاي توان جسماني ام رسيده بودم.
گذشت زمان بنظر كند شده بود و ما را در گنگي و ناآگاهي عميقي فرو برده بود. حتي دقيقا نمي‌توانم به ياد آورم دقيقا" روي قله چكار كرديم. البته عكس كه گرفتيم؛ چگونه مي‌توانستم فراموش كنم يك تكه يخ به نام دوربين را از داخل كوله پشتي بيرون آوردم. همينطور نزديك شدن به قله ‌و لحظه‌اي كه از كنار زيگا و يانوژ گذشتيم و فرود به روشني در ذهنم نقش بسته است، آنقدر كه هيچ عكسي هم نمي‌تواند به آن وضوح باشد. اما در روي خود قله فقط خستگي مفرط را بياد دارم و جمله‌اي كه مرتب در گوشم طنين مي‌انداخت: هر چه سريعتر به پائين برگرد.
ابتدا از دهليزي بازگشتيم كه اينبار باد از روبرو مي‌وزيد و مانع بزرگي بود. به بارگاه 4 رسيديم. سپس بارگاه 3. بجايي كه بيلژوسكي و بارانك منتظر ما بودند. قرار بود فردا مقداري اكسيژن را براي تيم بعدي حمل كنند. آنروز از موفقيت ما بسيار هيجان زده بودند. برايمان چاي و سوپ درست كردند. نشستم و به صداي پيچيده ماشين بدنم كه چيزي نمانده بود از كار بيافتد، و حال داشت آرام مي گرفت، گوش كردم. ظرف داغ را در آغوش گرفتم و سوپي را كه دوستان خوبمان تهيه كرده بودند خوردم. تازه آنموقع بود که احساس کردم درونم گرم مي شود. احساس خوبي داشتم،‌ لذا زماني كه آندري و يانوژ تصميم گرفتند، تا هوا روشن بود،‌ به بارگاه 2 بروند، کمي ناراحت شدم. به بقيه گفتم يك شب ديگر را اينجا در كنار شما مي‌مانم.‌ "بسيار خوب، تا فردا صبح."
به آنها احساسي واقعي خود را نگفتم. هوا عالي بود و خجالت‌آور بود كوهستان را با آن سرعت ترك كنم. كوهستاني كه آنقدر جهت غلبه به آن تلاش كرده بودم. به درون كيسه خواب رفتم و با ديگران صحبت مي‌كرديم. آن موقع بود كه متوجه شدم تلاشم به بار نشسته و من موفق شده ام.
در بارگاه اصلي تبريك بود و تنبلي شيرين. نيازي نبود كه خود را آماده كنيم يا شب را به انتظار ساعت برپا به صبح برسانيم. آزادي. زمان غرق شدن در لذت برنامه. آن فضاي شعف و سرور ناگهان با حادثه‌ اي که براي تيم بين‌المللي اتفاق افتاد به پايان رسيد. يكروز قبل از آنكه ما به قله لوتسه برسيم آنها اورست را صعود كرده بودند. در گروه دوم همسر سرپرست تيم قرار داشت. هانلوره اشماتز(Hannelore Schmatz) مي‌خواست اولين زن آلماني باشد كه اورست را صعود مي‌كند. او به اتفاق دوشرپا دوست ما ري جنت به طرف قله حركت كردند. آنها بسيار دير به قله رسيدند. در اولين شب ماني اضطراري ري جنت از فرط خستگي درگذشت. صبح روز بعد هانلوره با دو شرپا به طرف پايين راه افتادند. بعد او نشست و ديگر هرگز بلند نشد. او مرده بود. ما تمام حادثه را ديده بوديم كه داشت اتفاق مي‌افتاد. وقتي به بارگاه 4 صعود مي‌كرديم. مي‌توانستيم چند كيلومتر آنطرفتر چند نقطه را كه در برف حركت مي‌كردند ببينيم.
هنوز مي‌توانم آنها را بخوبي بياد بياورم، سه نقطه به طرف پايين حركت مي‌كردند. يكي ايستاد و بقيه هم ايستادند. در آنموقع فكر مي‌كردم آنها براي استراحت ايستاده‌اند. بعد از مدتي فقط دو نقطه به طرف پايين حركت كردند. يكي از آنها لابد مي‌خواسته بيشتر استراحت كند. سپس يكي از آنها دوباره به طرف بالا حركت كرد. بعدا" از طريق راديو فهميدم كه علت توقف آن نقطه‌هاي سياه مرگ يک انسان بوده ‌است.

" آقاي مسنر(Messner) دارد مي‌آيد! هيئت آقاي مسنر."
دو شرپا به سرعت بالا مي‌آمدند و اين را تكرار مي‌كردند. اگر مي‌دانستند ما لهستاني هستيم بدون شك مي‌گفتند: "از سر راه كنار برويد، بزغاله‌ها." يعني کنار برويد آشغالها. در راه بازگشت ما در محلي نزديك نامچه بازار اتراق كرده بوديم. سرمست از موفقيت چادرهايمان را برپا كرده بوديم و به شانه‌هايمان كه از فشار كوله پشتي هاي سنگين خسته شده بود استراحت مي‌داديم. هوا رو به تاريكي بود. در اين موقع بود كه دو شرپا سر رسيدند و خبر رسيدن هيئت را دادند.
آن دو چادر مسنر را برپا كردند، آنرا تميز و مرتب نموده، يك چراغ روشن کرده و جاي خوابش را آماده كردند. ما با تعجب نگاه مي‌كرديم، البته وانمود مي‌كرديم قبلا" هم چنين چيزي ديده‌ايم، ولي برايمان جالب بود. بعد از چند دقيقه بخش اصلي تيم رسيد. او داشت مي‌آمد.
براي اولين بار رينهولد مسنر را مي‌ديدم. مانند يك انسان معمولي رفتار مي‌كرد. وقتي كوله پشتي‌اش را زمين گذاشت سوپ ما مدتي بود که روي آتش مي‌جوشيد. او را به چاي و سوپ شله قلم كار كوهنوردي دعوت كرديم. در كنارمان نشست.
"شما كجا بوديد؟"
متواضعانه گفتيم : "لوتسه." فقط لبخند زد و هيچ علامت تأييد يا توجه خاصي در او مشاهده نشد.
"شما كجا مي رويد؟"
آمادابلام.
كمي جا خوردم. آمادابلام فقط 6856 متر ارتفاع دارد. وقتي صحبت كوهنوردي گل انداخته بود منهم خواستم بضاعت ناچيز خودم را به رخ بكشم.
دو سال پيش ما يك مسير جديد را در نانگاپاربات صعود مي‌كرديم. در يك گردنة كوچك نزديك قله در حدود ارتفاع 8000 متري من يك چراغ قوه پيدا كردم وقتي اين را گفتم مسنر كه تا آنموقع با دوستان مسن‌تر گرم صحبت بود ساكت شد و به دقت به من گوش داد.
"يك چراغ قوه؟" مستقيما" در چشمان من نگاه مي‌كرد.
"يك چراغ قوه معمولي. من متعجب بودم كه اين چراغ چطور به آنجا رسيده است زيرا ما از يك مسير جديد صعود مي‌كرديم."
"9 سال پيش من به آن گردنه رسيدم. من و برادرم گونتر جبهه جنوبي را صعود كرده بوديم. برادرم بعدا" در راه بازگشت كشته شد. آن چراغ قوه بايد ما متلق به او باشد. در آنجا بود كه او باطري چراغهايش را عوض كرد."
نه سال بعد از آن من آن چراغ را پيدا كرده بودم. اين موضوع رابطه‌اي بين ما ايجاد كرد. من نمي‌توانستم چشم از وسايل او بردارم از جمله لباسهاي سبك‌تر از پر‎، كه شرپاها برايش محل مي‌كردند .
" من خواهشي دارم" مسنر رو به من كرده و گفت: "من دارم كتابي راجع به صعود نانگاپاربات مي‌نويسم. بسيار ممنون مي‌شوم اگر آن چراغ قوه را پيدا كني. يادگاري از برادرم. مي فهمي؟ به هر حال چند كلمه بنويس كه چطور آن چراغ را پيدا كرده‌اي."
"بسيار خوب ."
آدرسهايمان را به يكديگر داديم. بعد مي‌خواستيم چند عكس با او بگيريم اما ديگر خيلي تاريك شده بود. الان ديگر نمي‌توان تشخيص داد كه چه كسي در عكس بوده است. صبح روز بعد آنها به بالا رفتند، ما به پايين.
يك روزنامه چاپ ورشو خبر صعود ما را نوشت و اضافه كرد: "صعود چنين قله‌هايي امروزه موفقيت بسيار بزرگي به حساب نمي‌آيند، اگر چه يك 8000 متري باشد." از اين خبر کوتاه بسيار آزرده شدم. مدتها طول كشيد تا قبول كنم حق با آنهاست. دوران جديدي از كوهنوردي در هيماليا براي لهستان رقم خورده بود. ميله پرش ارتفاع بسيار بالا رفته بود.
4 سپتامبر من در خانه بودم. درست روز بعد به آندري زاوادا(Andrzej Zawada) تلفن كردم. او گفت تبريك مي‌گويم. يورک، پيشنهادي برايت دارم. آيا حاضري در اولين تلاش جهت صعود اورست در زمستان شركت كني؟ ما دو هفته ديگر حركت مي‌كنيم."
اين تلفن يك نقطة عطف براي من بود. بالاخره كسي پيدا شده بود كه قبول كند من هم مي‌توانم يك قله بلند را صعود كنم. اما اوضاع خانه زياد رو به راه نبود. سلينا (Celina) همسرم، ماههاي آخر بارداري را مي‌گذراند. فرزندم اوايل ژانويه بدنيا مي‌آمد. و زايمان ممكن بود مشكل باشد،‌گوشي را در دستم نگه داشتم،‌ كلمات زاوادا در مغزم طنين انداخته بود. اورست در زمستان. چند هفته قبل آنجا بودم اما اجازه نداشتم يك قدم بر روي آن بگذارم. ممكن بود ديگر هرگز چنين بختي نداشته باشم. داشتم تسليم مي‌شدم. اما از ميان كلمات مسلسل وار آندري متوجه شانس دومي افتادم. او همچنين از برنامه ديگري در بهار صحبت مي‌كرد. در درجه اول يك صعود در زمستان. اما با توجه به سازماندهي گسترده‌اي كه براي رسيدن به بارگاه اصلي صرف مي‌شد او نمي‌خواست فقط با يك صعود قائله را ختم كند. بلكه مي خواست تلاش ديگري نيز برروي قله داشته باشد.
در نتيجه به او گفتم: "گوش كن من نمي‌توانم در برنامه زمستان شركت كنم. ولي براي برنامه بهار خودم را كانديدا مي‌كنم."
"مجبورم با تو صادقانه صحبت كنم. اين برنامه بهار ممكن است اصلا" به مرحله اجرا در نيايد. من فقط دارم نقشه آنرا مي‌كشم. چنانچه در زمستان شكست بخورم در آنصورت مي‌توانيم براي بهار تلاش ديگري انجام دهيم. مطمئن نيستم حتي وسائل كافي داشته باشيم...."
نتيجه گرفتم كه آندري بلندپرواز، صعود بهار را بعنوان يك سوپاپ اطمينان براي شكست احتمالي در زمستان كنار گذاشته بود. اگر در زمستان موفق مي‌شدند صعود بهار كاملا" بي‌معني مي‌شد. با اينحال نمي‌توانستم نظرم را عوض كنم.
"آندري، همانطور كه گفتم من راه ديگري ندارم."
گوشي داغ و خيس از عرق را روي تلفن گذاشتم. در 15 دسامبر اولين گروه به سمت نپال پرواز كرد. بدون من. به هر حال مسائلي مهمتر از هيماليا نيز وجود دارد. بسيار مهمتر. در مراسم سال نو پسرم بدنيا آمد. نام او را ماچيك(Maciek) گذاشتيم.

1 Comments:

At ۱۰:۵۳ بعدازظهر, دی ۰۸, ۱۳۸۳, Anonymous ناشناس said...

اين يادداشت بعنوان آزمايش نوشته شده است.

 

ارسال یک نظر

<< Home