فصل 2 از کتاب دنياي عمودي من
فصل دوم
اورست مسير لهستانيها جبهه جنوبي، 1980
براي رسيدن اخبار صعود اورست مدتها منتظر بودم. در نهايت لزک سيچي(Lezek Cichy) و کرژيسيک ويليچکي (Krzysiek Wielichki) روز 17 فوريه به قله رسيدند. خبر صعود آنها اشتياق مرا بيشتر نمود ولي در همان حال دلواپسي و نگراني ام را عميقتر كرد. حالا چه ميشود؟ آيا برنامهاي در بهار وجود خواهد داشت يا نه؟ با توجه به اظهارات آندري زاوادا بخت كمي وجود داشت. اما من به او اعتقاد داشتم. او قوه تخيل قدرتمندي داشت. نه، او آدم ناداني نبود بلكه برنامههاي غيرقابل تصوري داشت.
مأيوس نشدم. زاوادا تصميم گرفته بود رشته موفقيتها را براحتي از دست ندهد. بعد از صعود زمستاني، تصميم به صعود اورست از طريق مسيري جديد گرفت. در نتيجه دو نفر از اعضاء تيم، زيگا هاينريش و والدك اولخ(Waldek Olech) را در بارگاه اصلي نگه داشت تا مواظب وسايل باشند و با بقيه تيم به لهستان مراجعت نمود. مراجعت او فقط بدليل لذت از سرور و افتخار موفقيت صعود زمستاني اورست نبود، بلكه براي تهيه پول –به هر طريق ممکن - بازگشته بود. بيشتر مشكلات تداركات وقتي جوليان گودلوسكي(Julian Godlewski) تصميم گرفت حامي برنامه باشد پشت سر گذاشته شد. اوايل مارس من با اولين گروه پرواز كردم. آندري باقي ماند تا پول بيشتري تهيه كند. او شنيده بود كه خودش را ناخواسته در مخمصه مشكلات اداري نپال انداخته است. کاشف به عمل آمد كه او در طي برنامه زمستاني بطور مستقيم و غيرقانوني با لهستان تماس گرفته است. قوانين مربوطه در نپال كاملا" روشن بود؛ اين عمل ممنوع بوده است. هر خبري از هيئت ميبايست از طريق شعبه توريسم به نقاط ديگر جهان مخابره شود. جريان از اين قرار بود كه يكنفر كه در بارگاه اصلي حوصلهاش سر رفته بود با راديو با هر كس كه پشت خط ميآمد صحبت ميكرد، و البته با كاركنان علاقمند راديو موج كوتاه لهستان. به آنها مهمترين قسمت اخبار را داده بود؛ "اولين باري كه قله اورست در زمستان صعود شد. توسط ويليچکي و سيچي. خواهش ميكنم اين خبر را تا بعد از ساعت 19:00پخش نكنيد. تمام."
ساعت 19:00 ساعتي بود كه هيئت با شعبه توريسم در نپال تماس ميگرفت. اما متأسفانه آنروز شنبه و تعطيل بود. هيچ كس در وزارتخانه نبود. دقايق گذشتند. هيئت بارها سعي كرد تا تماس بگيرد ولي موفق نشد. در لهستان كاركنان راديو كه از اين خبر هيجان زده شده بودند صبورانه تا ساعت 19:00 صبركردند و بعد خبر را به سرتاسر جهان مخابره كردند. حتي خبر را از اخبار عصر تلويزيون نيز بعنوان خبري كه تازه به دستشان رسيده است، پخش كردند. روز بعد در ساعت مقرر از بارگاه اصلي با وزارت توريسم تماس گرفتند كه به جاي گفتن تبريك ميخواستند سريعا" در اين مورد توضيح داده شود.
حال كه آندري زاوادا فكر ميكرد مشكلات کاهش يافته، دولت نپال از دادن مجوز صعود در بهار امتناع ميكرد. ما در کاتماندو بوديم، بدون مجوز، بدون سرپرست و بدون پول كافي. عجب موقعيت احمقانهاي. يك هفته گذشت. به اين نتيجه رسيديم كه وزارت توريسم به عنوان مجازات مي خواهد زماني مجوز بدهد كه نتوان به هيچ كجا صعود كرد. تصميم گرفتيم به روش لهستاني به مقابله با مشكل برآييم. صبر نكرديم تا زاوادا با پول باز گردد. دست بکار شديم.
تصميم گرفتيم كه يك صعود عادي توريستي به بارگاه اصلي اورست را ترتيب بدهيم زيرا مجوز آن بسرعت و با چند دلار قابل تهيه بود. از نظر قانوني به عنوان توريست وارد بارگاه اصلي شديم. بارگاه منظم و آماده فعاليت بود. زيگا هاينريش و والدک اولخ از قبل آنجا بودند و صبورانه انتظار ميكشيدند. ميشد فورا" صعود را شروع كنيم. همين كار را كرديم.
دو هيئت ديگر هم در منطقه بودند. يكي از كاتالان و ديگري از باسک كه قبلا" كار صعود را آغاز كرده بودند. اما آنها چيزي داشتند كه با توجه به شرايط خود نميتوانستيم نسبت به آن بيتفاوت باشيم: مأمور رابط. خوشبختانه هيچ كدام از آنها حتي فكر بررسي مجوز ما را هم نكردند. ورود ما به بارگاه اصلي و بلافاصله صعود بنظر كاملا" طبيعي مي آمد.
در عمل بدون مأمور رابط، بدون سرپرست و بدون مجوز موفق شديم بارگاه 2 را برقرار كنيم. طنابهاي ثابت روي آبشار يخي خومبو نصب شده بود و ما مشغول برقراري بارگاه 3 بوديم كه زاوادا با يك مجوز در جيب و يك مأمور رابط در كنار به بارگاه اصلي رسيد. اواسط آوريل بود. اگر منتظر او شده بوديم صعود عملا منتفي شده بود. بعد از 15 ماه مه فصل مونسن شروع ميشود که بهتر از هر قانون مکتوبي مانع صعود ميشود.
در آن مرحله 10 نفر از ما صعود مي کردند، جينک چروباک (Gienek Chrobak)، کرزيژتوف سيلچکي (Krzysztof Cielecki)، آندري چوک، ريزيک گاژوسکي(Rysiek Gajewski)، زيگا هاينريش، يانوژ کوليس (Janusz Kulis)، والدک اولخ، کازيک روسيچکي(Kazik Rusiecki)، وويتک وروژ(Wojtek Wroz)، و خود من. لخ کورنيژوسکي (Lech Korniszewski)، و يان سرافين(Jan Serafin) پزشکان تيم بودند.
ما به طريقة سنتي طنابهاي ثابت را نصب ميكرديم. البته بارگاه 3 بر روي مسير جديد قرار داشت. ميخواستيم مسيري را بين تيغه 1700 متري جنوبي و يال جنوب شرقي صعود كنيم. هوا با ما سر بازي داشت و در نتيجه هر کاري بيشتر از آنچه فكر ميكرديم طول ميكشيد. هر چند روز يكبار برف سنگيني ميباريد، و با افزايش هر چه بيشتر برف در کوهستان خطر ريزش بهمن نيز فزوني ميگرفت.
برپايي بارگاه 4 تلاش بسياري طلبيد. دو كوهنورد به جلو مي رفتند، 100 متر طناب ثابت كار مي گذاشتند و باز مي گشتند. روز بعد يک زوج ديگر طناب را از زير برف بيرون آورده و به پايين باز مي گشتند. سپس دو نفر ديگر 100 متر طناب ثابت كار مي گذاشتند...
وويتک وروژ و من اولين كساني بوديم كه به محل بارگاه 4 رسيديم، محوطهاي را پاك کرده و چادرمان را برپا كرديم. متوجه شديم مرحله بزرگي را پشت سر نهاده بوديم. تقريبا در هر برنامه بزرگي دوره اي وجود دارد که در آن همه سخت تلاش مي کنند، اما هيچ پيشرفتي حاصل نميشود. يك پيشرفت ناگهاني و غيرمنتظره لازم است. ّگاهي اوقات نصب 100 متر طناب ثابت اين نقطه عطف را بوجود مي آورد، و در نتيجه روح تازهاي به كالبد تيم دميده شده و تيم مانند موجي خروشان دوباره رو به جلو حركت ميكند. ما بارگاه را زير يك نوار صخرهاي برپاكرديم كه ميتوانست كليد صعود اورست از مسير لهستانيها باشد. نوار صخره اي بلند و تقريبا" عمودي بود، اما مهمتر از هر چيز اينکه بالاتر از 8000 متر قرار داشت.
آندري چوك، زيگا هاينريش و والدك اولك اولين كساني بودند كه ميبايست با نوار صخره اي درگير شوند. آنها 40 متر مسيري دشوار را صعود کرده و باز گشتند. ريسيک گاژوسکي و من مي بايست ادامه دهيم. ما موفق شديم مشكلترين قسمت نوار صخرهاي را صعود كنيم. تا مدتها اين قسمت مشكلترين صعودي بود كه من در هيماليا انجام داده بودم. اگر سختي صعود را بين 1 تا6 درجه بندي كنيم اين صعود درجه سختي 5 داشت. به عبارت ديگر "بسيار سخت". صعود آن قسمت در آن ارتفاع بقدري دشوار بود كه در يكجا شلوارم را خيس كردم. گاهي چشمانم سياهي ميرفت. حدود 8 تا 10 متر صخره عمودي آن را تبديل به صعودي سخت کرده بود. ما يك طول كامل طناب را صعود كرديم. 40 متر. بعضي قسمتها آسانتر بعضي قسمتها دشوار تر ولي بطور کل "بسيار سخت". بعد از آن به صخره هاي ساده تري رسيديم که در بالاي آن شيب برفي قرار داشت. طناب را ثابت كرده و يکراست تا بارگاه اصلي پايين رفتيم. نوبت زوج صعود بعدي بود. آنها از طنابهاي ثابتي كه با آن زحمت برقرار شده بود صعود كردند و شيب سادهتري را تا ارتفاع 8300 متر كه محل آخرين بارگاه ما يعني بارگاه 5 بود صعود كرده و به پايين بازگشتند.
اكنون خود را براي حمله به قله آماده ميكرديم. اواسط ماه مه بود. زمان به سرعت ميگذشت. ميبايست برنامه را تمام كنيم. اگر ميخواستيم به صورت سنتي ادامه دهيم ميبايست تا ارتفاع 8600 متر نيز طناب ثابت كار بگذاريم. تنها در آن صورت بود که ميتوانستيم امنيت صعود را جهت رسيدن به يال منتهي به قله تضمين كنيم.
چادر تجمع مملو از جمعيت بود و ميشد حدت بحث را احساس نمود. من گفتم "ما نمي توانيم در آن ارتفاع جهت نصب 300 متر يا حتي 100 متر ديگر نصب طناب ثابت وقت صرف كنيم. به اندازه كافي حمل آن به ارتفاع 7000 متر سخت خواهد بود. بعد از آن مجبوريم دوباره به پايين باز گرديم. در نتيجه زمان زيادي را از دست ميدهيم. من فكر مي كنم بايد از بارگاه 5 يك حمله طولاني را به سمت قله انجام دهيم."
احساس كردم اغلب با اين ارزيابي موافق بودند. جو جلسه آندري چوك را گرفته بود: "ما به قله ميرويم، پر واضح است كه بدون اكسيژن . . . "
بهترين زمان براي طرح چنين پيشنهادي نبود. همگي مخالف بودند. يادم نيست چه كسي احساس جمع را به زبان آورد: "ابدا". حمله بدون اكسيژن بخت صعود را كم ميكند. اكنون راجع به موفقيت كل تيم صحبت ميكنيم."
آندري ساكت شد. من هيچ چيز نگفتم؛ توضيح صعود بدون اكسيژن در آن وضعيت ابدا" جايز نبود. تا آن موقع هنوز مهمترين قسمت بحث انجام نگرفته بود. چه كسي ميبايست به قله برود؟ 8 يا حتي 9 نفر از ما در تئوري بخت صعود را داشتند. در ميان آن 9 نفر تمام ستارههاي هيماليا نوردي لهستان قرار داشتند. وويتک وروژ و جينک چروباک اولين صعود قله جنوبي كانگچنجونگا و بسياري صعودهاي موفق ديگر را در هيماليا در كارنامه خود داشتند. توانايي آنها به اثبات رسيده بود. زيگا كه البته قلل زيادي را صعود نكرده بود، اما در هر برنامهاي مانند يك قاطر كار ميكرد، و اخيرا" قله كانگچنجونگا مركزي را صعود كرده بود. مدت زيادي طول كشيد تا درباره مابقي صحبت شود. آندري چوك و من نسبتا" از بقيه جوانتر بوديم. ما لوتسه را صعود كرده بوديم. اما بيشتر از يكبار شنيده بوديم كه : "لوتسه قلة سادهايست. هر كسي با اندکي خوششانسي ميتواند آنرا صعود كند." در اين جمع نخبگان بنظر نميآمد بتوانيم هيچ كاري انجام دهيم. ما به حساب نميآمديم.
پس چه كسي ميبايست اول برود؟ سكوتي حكمفرما بود. يادم نيست چه كسي آنرا شكست: "به نظر من وويتک وروژ و چروباک بايد بروند يا شايد هاينريش و اولخ."
زمزمه در ميان جمع بالا گرفت، هركسي نظري داشت.
من هم در بحث وارد شدم: "به نظر من بهتر است 4 نفر بروند، من شخصا" مايلم به همراه چوك بروم. البته بايد يك تيم پشتيبان در صورت شكست ما در پشت سر باشد."
و به اين ترتيب بحث جدي آغاز شد. سخت بود، خيلي سخت، درست مانند آن صخرهاي كه چند كيلومتر بالاتر چشمانم بر روي آن سياهي رفته بود. هيچ كس حرف دلش را نميزد، هيچ كس با نظر ديگري بطور كلي موافق نبود، اما در مورد ما جوانترها يك چيز مورد قبول همگي بود، اينکه ما پسر بچههايي بوديم كه از ما بزرگتر هم هست. به هر حال اين چيزي بود كه ما حس ميكرديم.
از ميان انبوه كلمات يك عقيده وزن بيشتري يافت. عقيدهاي كه توسط زيگا هاينريش ابراز شده بود به اين مضمون كه من و آندري فعالترين و سختكوشترين افراد بودهايم. دوباره چادر در سكوت فرو رفت. گهگاه مي شد آه عميق كسي را شنيد. در تمام آن مدت آندري زاوادا فقط گوش ميكرد. زمان آن رسيده بود كه او چيزي بگويد. همه نگاه ها به سوي او دوخته شد.
"من فكر ميكنم"، كوچكترين صدايي از کسي نميآمد، "من فكر ميكنم کوکوچکا و چوک بهتر است اولين نفرات باشند چرا كه آنها در بهترين شرايط بدني قرار دارند. سپس زيگا و اولخ چرا كه مستحق آن مي باشند. شما چهار نفر خواهيد رفت."
زماني فرا ميرسد كه براي انسان تصميم گيري بسيار مهم است. او بايد احترام بقيه را نيز حفظ کند. اين را فقط از آن جهت نميگويم كه در آن موقع من انتخاب شدم. به هر حال تصميمگيري هنوز تمام نشده بود. زيگا دوباره بحثي را پيش كشيد كه به نظر ميآمد به نتيجه رسيده است.
"اجازه بدهيد دوباره و به دقت راجع به يك چيز فكر كنيم. بگذاريد منطقي فكر كنيم. من هنوز پيشنهاد ميكنم بهتر است قسمتهاي بالا را طناب ثابت كار بگذاريم زيرا بسيار امنتر است."
من قبول نمي كردم، "وقتي نداريم. يا بايد الان به قله حمله كنيم يا اينکه كولههايمان را جمع کرده و دست خالي به خانه بازگرديم."
اخلاقا" حس ميكردم اين من هستم كه بايد پاسخ آنرا بدهم زيرا من و آندري ميبايست آن را صعود كنيم. ما كساني بوديم كه مدت زيادي در آن ارتفاع بوديم و بهتر از هر كسي ميدانستيم كه بايد عجله كنيم.
زيگا مقاومت نكرد. موافقت شد كه ما چهار نفره صعود كنيم. آندري زاوادا، يانوژ كوليس و روسيچکي ما را تا بارگاه 2 همراهي ميكردند. در همين موقع بود كه يك شرپا از تيم كاتالان با يك بهمن از جبهه لوتسه به 500 متر پايينتركشيده شد. گر چه او را زنده پيدا كردند اما سه روز بعد او درگذشت.
اين موضوع تأثير ناراحت كنندهاي داشت، بخصوص بر روي زيگا.
او گفت: "ما شانسي نداريم. كاري كه ما ميخواهيم انجام دهيم بسيار خطرناك است."
هيچ كس او را به خاطر اين گفتهاش سرزنش نكرد. آندري چوك و من ادامه داديم. اولخ و زيگا يكروز بعد از ما، اينبار تنها بعنوان تيم پشتيبان، ادامه دادند. وقتي به بارگاه 3 رسيديم متوجه شديم 60 روز فعاليت در ارتفاع چقدر مؤثر بوده است. مسيري را كه قبلا" 8 ساعته صعود كرده بوديم اكنون در 5/2 ساعت صعود نموديم. من به ضربان منظم قلبم گوش ميدادم. همه چيز بخوبي پيش ميرفت.
بعد از صعود بيوقفه طنابهاي ثابت به بارگاه 5 رسيديم، يك چادر كوچك حمله برپا كرديم و به داخل كيسهخوابهايمان خزيديم. اكنون سؤالي كه مدتها ذهنمان را مشغول كرده بود دوباره به سراغمان آمد. اكسيژن.
در بارگاه اصلي همه سعي ميكردند ما را متقاعد كنند كه فكر صعود بدون اكسيژن را از سرمان بيرون كنيم. شانس صعود تيم به اين ترتيب كاهش مي يافت. صعود لوتسه بدون اكسيژن البته زياد قابل مقايسه نبود. هيچ صعود فني و مشكلي در جبهه شمال غربي لوتسه وجود نداشت. اورست بسيار بلندتر بود و ما نميدانستيم حتي ميتوانيم آنرا صعود كنيم يا خير. وقتي تمام جوانب را بررسي كرديم هوا ديگر تاريك شده بود. من در كيسه خوابم با ناآرامي غلط مي زدم. و بالاخره به آندري گفتم، "بگذار به خواسته آنها عمل كنيم."
آندري زياد از آن استقبال نكرد، اما اگر به دليل نداشتن اكسيژن شكست ميخورديم هرگز كسي ما را نميبخشيد. با اين وجود احساس ناراحتي ميكرديم. در نتيجه شروع کرديم به آماده كردن وسايل اكسيژن كه قبلا" به آنجا حمل شده بود. ماسكها را به صورت گذاشته و خوابيديم. لاينقطع خوابيديم، ششهايمان ميتوانستند از اکسيژن پر شوند. از كابوس هم خبري نبود. حتي موفق شديم قبل از استراحت 80 متر ديگر طناب ثابت كار بگذاريم.
ساعت 5 صبح بيرون زديم. صعود بدليل برف تازه مشكل بود. ابتدا مسئله چندان بزرگي نبود اما برفکوبي در برف عميق و تازه نيرويمان را ميگرفت. وقتي از چادر خارج شديم اكسيژن را روي 1 تا 2 ليتر در دقيقه تنظيم كرده بودم. اين مقدار بسيار كم است. مقداري است كه انسان در موقع خواب نياز دارد. در صورتيكه به قسمت سختي ميرسيديم در ِآن صورت جريان آنرا تا 8 ليتر اضافه ميكردم. جهت رسيدن به يال جنوب شرقي از قسمت مشكل صخره اي عبور كرديم. پيشرفتمان كند بود، بسيار بيشتر از آنكه برنامه ريزي کرده بوديم طول ميكشيد. وقتي به قله جنوبي رسيديم ساعت 2 بعداز ظهر بود. در پيش رو هنوز يالي طولاني و تيز قرار داشت.
در آنموقع احساس كردم كه ششهايم نميتوانند با سرعت لازم كار كنند. درست وقتي ميخواستم سيلندر اكسيژن را كنترل كنم شنيدم كه آندري ميگويد : "لعنتي، سيلندر من خالي شده."
با وحشت سيستم خودم را كنترل كردم. پيچ تنظيم را تا حداكثر بالا بردم اما هيچ فايدهاي نداشت. با تاسف گفتم: " مال من هم همينطور." تا آن موقع ارتفاع زيادي را صعود کرده بوديم. هرچه بود به قله جنوبي و مسير عادي رسيده بوديم. براي لحظه اي به چشمان يكديگر نگاه كرديم. مي توانستيم احساس يكديگر را بخوانيم. در آنموقع سؤال اصلي مطرح شد.
"خوب حالا چكار كنيم. صعود؟"
"البته. به قله نزديكتر از آنيم كه بتوانيم برگرديم." اين يك گفتگوي صريح و مردانه بود. با بارگاه اصلي ارتباط گرفتيم و موقعيت نامساعد خود را براي آنها توضيح داديم. و اينكه ميخواهيم ادامه دهيم. به اين نتيجه رسيديم كه اين موضوع به ديگران مربوط نميشد. بلكه مربوط به ششهايمان، حرکت با چشمان تار و بودن يا نبودن خودمان بود. از آن پايين كسي اصرار نميكرد كه ادامه دهيم. بعد وسايل اكسيژن را از خود جدا كرده و شروع كرديم به صعود.
حدود 100 متر ديگر را مي بايست تا قله صعود كنيم. در شرايط مساعد اين ارتفاع بيشتر از 45 دقيقه و يا حداكثر 1 ساعت طول نمي کشد. من پله هيلاري (Hillary Step) را صعود كردم. يال از دو طرف بسيار پر شيب بود. دو ساعت صعود كرديم. و در نهايت ساعت 4 به قله رسيديم. با بارگاه اصلي تماس گرفتيم. آنها نگران بودند زيرا آخرين بار ما را در قلةجنوبي ديده بودند كه ميبايست تا قله اصلي را بدون اكسيژن صعود كنيم. نميدانستم بر آنها بعد از آخرين "تمام" كه در بيسيم گفتم چه گذشت. فقط ميشد حدس زد. زماني كه دوباره با آنها از روي قله تماس گرفتيم، در صدايشان نه تنها خوشحالي و تبريك بلكه آسودگي خاطر موج ميزد. پژواك صداي آنها به من ميگفت كه اتفاق مهمي افتاده است، كه من پايم را بر روي بلندترين قله جهان گذاشتهام.
در آن بلنداي قله، مجبوريد مدتي به كلنگتان تكيه بدهيد و اجازه بدهيد شش هايتان كمي استراحت كنند. مجبوريد دوربينهاي پراكتيكا و استارت را خارج كنيد و عكس بگيريد. بايد عكس گرفته گر چه به تلاش زيادي نياز داشته باشد. پرچم همسايههايمان در بارگاه اصلي، هيئت باسک، را ميبايست به عنوان سوغات به پايين ببريم. آنها چند روز پيش آن را به آنجا آورده بودند و دماسنج حداقل-حداكثر و يك تسبيح را كه لزک سيچي و کرژيسيک ويليچکي پيروز به آنجا آورده بودند در مقابل پايين برده بودند. يك پرچم لهستان را در آنجا باقي گذاشته و چند تكه سنگ را از آنجا به پايين آورديم.
كارهايي كه يك نفر بر روي قله انجام ميدهد چقدر بيمعني است، که در عين حال انرژي زيادي را مي طلبد. در حاليکه اين افكار از مغزم ميگذشت، لذت و شعف صعود و شايد اورست رخت برميبست. به هر حال اين يکي نيز قلهاي بود مانند قلههاي ديگر، قلهاي با نقابي بزرگ مانند ديگر قلهها....
به پايين سرازير شديم. ساعت حدود 5 بود و من بطور غريبي احساس خستگي ميكردم. گويي در ميان مه حركت ميكردم و احساس ميكردم بدنم جلوتر از من حركت ميكند.
سابقا" در مسابقات دو ميداني شركت ميكردم و يكبار، در طي يك مسابقه، وقتي به خط پايان ميرسيدم نقاط سياهي جلوي چشمانم دوران مي كرد و سپس به حالت توهم فرو رفتم. مشابه همان تجربه را داشتم با اين تفاوت كه آن حالت تمامي نداشت. احساس كمبود اكسيژن از همه بدتر بود. گاهي نميتوانستم 7 يا 8 تنفس را براي هر قدم بشمارم. جلوي چشمانم تار شده بود.
وقتي به قله جنوبي رسيديم هوا نيمه تاريك شده بود. از مسير خودمان بازگشتيم تا بتوانيم چادرمان را پيدا كنيم. بعد از مدتي در سياهي مطلق فرو رفتيم. ميبايست به هر قيمت پايين برويم. كورمال كورمال دنبال جاي پاهايمان ميگشتيم. به جايي رسيديم كه برف تازه جاي پاها را از بين برده بود. حال فقط غريزه راهنماي ما بود. و آرزوي يك چيز را داشتم، اينكه ابتداي طنابهاي ثابت را پيدا كنيم و با اتصال خودمان به آن به چادرها برسيم. براي اطمينان از موفقيت، تصميم گرفتيم تا بالا آمدن ماه صبر كنيم و بعد در حالي كه از خستگي تلوتلو ميخورديم راهمان را ادامه داديم.
در قسمتي يخ زده لغزيدم. قبل از آنکه بتوانم خودم را کنترل كنم، غلت زنان و بدون هيچ كنترلي چند ده متر را داخل يك دهليز برفي فرو افتاده بودم. در حاليکه سعي ميكردم خودم را از داخل آن پر سفيد بيرون بكشم دستم به چيزي خورد، طناب! بطور کاملا اتفاقي درست روي طناب متوقف شده بودم.
از آن طناب نجات بخش فرود آمديم و به چادر رسيديم. ساعت از 9 بعدازظهر گذشته بود و بشدت تشنه بوديم. اما در همان حال كه برف آب ميكرديم و آب را بجوش ميآورديم از فرط خستگي به خواب رفتيم. خواب بدي بود. با افكاري مغشوش. ناگهان از خواب پريدم. احساس مي کردم دارم خفه مي شوم. چشمانم را باز كردم و مطمئن شدم که تحت فشار يك توده بزرگ و سنگين قرار دارم. چيزي باقي نمانده بود تا بتوان تنفس كرد. ترس سراپاي وجودم را در بر گرفت. فكر بهمن از مغزم گذشت. آندري هم بيدار شد و دو نفري شروع به مبارزه كرديم. موفق شديم خودمان را بدون كفش، كه احتمالا" جايي در زير برفها بود، از زير برفها بيرون بياوريم. معلوم شد كه برف شيب بالاي سرمان بتدريج روي چادر ما لغزيده است. خوشبختانه بهمن نبود بلکه يك توده عظيم و مقاومت ناپذير برف كه به آرامي و در سكوت هر چيزي را در سر راه خود دفن ميكرد. ميتوانست از اين بدتر باشد.
از يك چيز مطمئن بوديم. آنشب ديگر نميشد استراحت كرد. بجاي خواب يكنفر به داخل چادر ميخزيد و ديگري در بيرون چادر بيوقفه برف را از روي چادر كنار ميزد. سپس جايمان را عوض ميكرديم. شب قبل، بعد از صعود قله، احساس ميكرديم هيچ انساني نميتواند تا آن حد خسته باشد. اما سپيدهدم از شب قبل بسيار خسته تر بوديم.
بالاخره هوا به اندازهاي روشن شد كه بتوانيم كفشهايمان را پيدا كنيم. آنها را پوشيديم اما انرژي هيچ كار ديگري را نداشتيم و به پايين سرازير شديم.
دربارگاه 4 زيگا و والدک با كتري چاي داغ منتظر ما بودند. آنرا حريصانه قاپ زدم. اين اولين نوشيدني بود كه ما بعد از 36 ساعت تلاشي طاقتفرسا مينوشيديم. نوشيديم و اجازه داديم تا چاي بتدريج ما را از وهم خارج سازد. ميتوانستيم ادامه بدهيم، به طرف بارگاه اصلي، جايي كه مملو از تبريك، روبوسي و شادي بود. ما كار را به سرانجام رسانده بوديم.
مثل قهرمان مشتزني بعد از 15 راند مسابقه بدور خود ميچرخيدم. حس ميكردم چيز بدي اتفاق افتاده است. آندري هم همين احساس را داشت. در پس آن تبريك و تهنيتها چيزي بود كه ما هنوز نميتوانستيم آن را حدس بزنيم. موضوعي كه همه را متأثر كرده بود.
بعد از 15 دقيقه همه چيز روشن شد. آندري زاوادا وقتي شنيد كه ما حوالي 10 شب به چادر رسيدهايم، نتيجه گرفت كه حملهاي ديگر بسيار خطرناك است. او مي گفت كه اگر دو تن از قويترين افراد، از نظر او، آنقدر طول كشيده بود تا به قله برسند زوجي ديگر، حتي با همان ميزان آمادگي بدني، شايد اصلا" به قله نرسند. براي همين گفته بود، كافي است. اين پايان برنامه بود. همه به خانه باز ميگشتيم. اغلب اوقات وقتي قله با موفقيت صعود مي شود و در حاليكه بقيه به شدت تلاش كردهاند، همگي آمادهاند به خانه برگردند. اما وضعيت ما متفاوت بود. در آن گروه كه از بهترين كوهنوردان لهستان تشكيل شده بود هركسي ميخواست به قله برود،كه امري کاملا طبيعي بود.
در نتيجه همگي عميقا" غمگين بودند و اگر چه شايد من فقط خودم را فريب ميدهم، ولي اين اندوه بدون شك تأثير زيادي نيز بر ما گذاشته بود. چرا كه ما آنرا صعود كرده بوديم. اين موضوعي نبود كه بتوان با صداي بلند در بارگاه اصلي از آن صحبت كرد بلکه مانند تراشهاي كه در زخم قرار دارد با هر حركتي در گوشت من فرو مي رفت.
بعد از چند روز تغيير كاملا" محسوسي در هوا ايجاد شد. مونسن فرا رسيده بود. بقدري برف مي باريد كه تصور هرگونه صعودي را از بين مي برد. شايد همان بارشها بود كه توانست بال آرزوها را بسوزاند. به هر حال به نظر مي رسيد شايد حق با آندري زاوادا بوده است.
در فرودگاه خبرنگاران منتظر ما بودند. مدال طلا بخاطر "موفقيت فوقالعاده ورزشي" به ما داده شد. چيزي در اطراف ما اتفاق افتاده بود. موفقيت ما مورد توجه واقع شده بود. براي اولين بار در زندگي طعم شهرت را چشيدم. روز بازگشت به کارم روزي فراموش نشدني بود. در بيرون در ورودي به عنوان يك قهرمان فاتح مورد استقبال قرار گرفتم. مديرعامل بيرون آمده بود، تمام كارگران نيز، يك پلاكارد در بيرون در آويخته بود: "ورود فاتح اورست را خوشامد ميگوييم." درست در همين مؤسسه بود كه چند ماه پيش مجبور بودم از اين مدير به آن يكي جهت گرفتن امضاي مرخصي بدون حقوق مراجعه كنم چرا كه آن يكي ممكن بود مرا با لگد بيرون بياندازد. حال در بيرون كساني ايستاده بودند كه قبلا" ميگفتند: "من 2 هفته تعطيلات دارم. اين يارو براي 2 تا 3 ماه پيداش نيست. آيا درسته كه رفتن به اين برنامه ها رو ادامه بده؟"
عالي بود.
اما نبايد اوضاع كشور را در آنزمان فراموش كنيم. چند ماه قبل سيچي و ويليچکي از آن پيروزي درخشان بازگشته بودند. صعود تاريخي اورست در زمستان مانند بمب صدا كرده بود. دولت به شدت به آن نياز داشت، و انگار نعمتي از بهشت برايشان رسيده بود. يك صعود موفق و با ارزش ديگر در هيماليا، متخصصين تبليغات را بيشتر متوجه خود كرد. بعد از چند ماه كه از من و آندري تمجيد و ستايش شد، از يك دوست با نفوذ بعضي اخبار را كه درز كرده بود شنيدم. يك آدم "خيلي مهم" گفته بود:
"گوش بده، اين كوهنوردي ها ديگر كافي است. صعود زمستاني اورست، حالا يكي ديگر. ميدوني ميخوان چكار كنند؟ بايد كاملا" فراموش كنند. هيچ چيز ديگهاي نيست كه راجع به اون بنويسند؟" و همينطور هم شد. بالاخره جولاي 1980 بود. بزودي اگوست فرا ميرسيد. آگوستي كه بزودي از آن به عنوان "آگوست لهستان" نام برده ميشد، زماني كه لخ والسا(Lech Walesa) اعتصاب كارخانه كشتيسازي بندر گدانسک(Gdansk) را رهبري كرد و از آنجا جنبش همبستگي متولد شد.
اورست مسير لهستانيها جبهه جنوبي، 1980
براي رسيدن اخبار صعود اورست مدتها منتظر بودم. در نهايت لزک سيچي(Lezek Cichy) و کرژيسيک ويليچکي (Krzysiek Wielichki) روز 17 فوريه به قله رسيدند. خبر صعود آنها اشتياق مرا بيشتر نمود ولي در همان حال دلواپسي و نگراني ام را عميقتر كرد. حالا چه ميشود؟ آيا برنامهاي در بهار وجود خواهد داشت يا نه؟ با توجه به اظهارات آندري زاوادا بخت كمي وجود داشت. اما من به او اعتقاد داشتم. او قوه تخيل قدرتمندي داشت. نه، او آدم ناداني نبود بلكه برنامههاي غيرقابل تصوري داشت.
مأيوس نشدم. زاوادا تصميم گرفته بود رشته موفقيتها را براحتي از دست ندهد. بعد از صعود زمستاني، تصميم به صعود اورست از طريق مسيري جديد گرفت. در نتيجه دو نفر از اعضاء تيم، زيگا هاينريش و والدك اولخ(Waldek Olech) را در بارگاه اصلي نگه داشت تا مواظب وسايل باشند و با بقيه تيم به لهستان مراجعت نمود. مراجعت او فقط بدليل لذت از سرور و افتخار موفقيت صعود زمستاني اورست نبود، بلكه براي تهيه پول –به هر طريق ممکن - بازگشته بود. بيشتر مشكلات تداركات وقتي جوليان گودلوسكي(Julian Godlewski) تصميم گرفت حامي برنامه باشد پشت سر گذاشته شد. اوايل مارس من با اولين گروه پرواز كردم. آندري باقي ماند تا پول بيشتري تهيه كند. او شنيده بود كه خودش را ناخواسته در مخمصه مشكلات اداري نپال انداخته است. کاشف به عمل آمد كه او در طي برنامه زمستاني بطور مستقيم و غيرقانوني با لهستان تماس گرفته است. قوانين مربوطه در نپال كاملا" روشن بود؛ اين عمل ممنوع بوده است. هر خبري از هيئت ميبايست از طريق شعبه توريسم به نقاط ديگر جهان مخابره شود. جريان از اين قرار بود كه يكنفر كه در بارگاه اصلي حوصلهاش سر رفته بود با راديو با هر كس كه پشت خط ميآمد صحبت ميكرد، و البته با كاركنان علاقمند راديو موج كوتاه لهستان. به آنها مهمترين قسمت اخبار را داده بود؛ "اولين باري كه قله اورست در زمستان صعود شد. توسط ويليچکي و سيچي. خواهش ميكنم اين خبر را تا بعد از ساعت 19:00پخش نكنيد. تمام."
ساعت 19:00 ساعتي بود كه هيئت با شعبه توريسم در نپال تماس ميگرفت. اما متأسفانه آنروز شنبه و تعطيل بود. هيچ كس در وزارتخانه نبود. دقايق گذشتند. هيئت بارها سعي كرد تا تماس بگيرد ولي موفق نشد. در لهستان كاركنان راديو كه از اين خبر هيجان زده شده بودند صبورانه تا ساعت 19:00 صبركردند و بعد خبر را به سرتاسر جهان مخابره كردند. حتي خبر را از اخبار عصر تلويزيون نيز بعنوان خبري كه تازه به دستشان رسيده است، پخش كردند. روز بعد در ساعت مقرر از بارگاه اصلي با وزارت توريسم تماس گرفتند كه به جاي گفتن تبريك ميخواستند سريعا" در اين مورد توضيح داده شود.
حال كه آندري زاوادا فكر ميكرد مشكلات کاهش يافته، دولت نپال از دادن مجوز صعود در بهار امتناع ميكرد. ما در کاتماندو بوديم، بدون مجوز، بدون سرپرست و بدون پول كافي. عجب موقعيت احمقانهاي. يك هفته گذشت. به اين نتيجه رسيديم كه وزارت توريسم به عنوان مجازات مي خواهد زماني مجوز بدهد كه نتوان به هيچ كجا صعود كرد. تصميم گرفتيم به روش لهستاني به مقابله با مشكل برآييم. صبر نكرديم تا زاوادا با پول باز گردد. دست بکار شديم.
تصميم گرفتيم كه يك صعود عادي توريستي به بارگاه اصلي اورست را ترتيب بدهيم زيرا مجوز آن بسرعت و با چند دلار قابل تهيه بود. از نظر قانوني به عنوان توريست وارد بارگاه اصلي شديم. بارگاه منظم و آماده فعاليت بود. زيگا هاينريش و والدک اولخ از قبل آنجا بودند و صبورانه انتظار ميكشيدند. ميشد فورا" صعود را شروع كنيم. همين كار را كرديم.
دو هيئت ديگر هم در منطقه بودند. يكي از كاتالان و ديگري از باسک كه قبلا" كار صعود را آغاز كرده بودند. اما آنها چيزي داشتند كه با توجه به شرايط خود نميتوانستيم نسبت به آن بيتفاوت باشيم: مأمور رابط. خوشبختانه هيچ كدام از آنها حتي فكر بررسي مجوز ما را هم نكردند. ورود ما به بارگاه اصلي و بلافاصله صعود بنظر كاملا" طبيعي مي آمد.
در عمل بدون مأمور رابط، بدون سرپرست و بدون مجوز موفق شديم بارگاه 2 را برقرار كنيم. طنابهاي ثابت روي آبشار يخي خومبو نصب شده بود و ما مشغول برقراري بارگاه 3 بوديم كه زاوادا با يك مجوز در جيب و يك مأمور رابط در كنار به بارگاه اصلي رسيد. اواسط آوريل بود. اگر منتظر او شده بوديم صعود عملا منتفي شده بود. بعد از 15 ماه مه فصل مونسن شروع ميشود که بهتر از هر قانون مکتوبي مانع صعود ميشود.
در آن مرحله 10 نفر از ما صعود مي کردند، جينک چروباک (Gienek Chrobak)، کرزيژتوف سيلچکي (Krzysztof Cielecki)، آندري چوک، ريزيک گاژوسکي(Rysiek Gajewski)، زيگا هاينريش، يانوژ کوليس (Janusz Kulis)، والدک اولخ، کازيک روسيچکي(Kazik Rusiecki)، وويتک وروژ(Wojtek Wroz)، و خود من. لخ کورنيژوسکي (Lech Korniszewski)، و يان سرافين(Jan Serafin) پزشکان تيم بودند.
ما به طريقة سنتي طنابهاي ثابت را نصب ميكرديم. البته بارگاه 3 بر روي مسير جديد قرار داشت. ميخواستيم مسيري را بين تيغه 1700 متري جنوبي و يال جنوب شرقي صعود كنيم. هوا با ما سر بازي داشت و در نتيجه هر کاري بيشتر از آنچه فكر ميكرديم طول ميكشيد. هر چند روز يكبار برف سنگيني ميباريد، و با افزايش هر چه بيشتر برف در کوهستان خطر ريزش بهمن نيز فزوني ميگرفت.
برپايي بارگاه 4 تلاش بسياري طلبيد. دو كوهنورد به جلو مي رفتند، 100 متر طناب ثابت كار مي گذاشتند و باز مي گشتند. روز بعد يک زوج ديگر طناب را از زير برف بيرون آورده و به پايين باز مي گشتند. سپس دو نفر ديگر 100 متر طناب ثابت كار مي گذاشتند...
وويتک وروژ و من اولين كساني بوديم كه به محل بارگاه 4 رسيديم، محوطهاي را پاك کرده و چادرمان را برپا كرديم. متوجه شديم مرحله بزرگي را پشت سر نهاده بوديم. تقريبا در هر برنامه بزرگي دوره اي وجود دارد که در آن همه سخت تلاش مي کنند، اما هيچ پيشرفتي حاصل نميشود. يك پيشرفت ناگهاني و غيرمنتظره لازم است. ّگاهي اوقات نصب 100 متر طناب ثابت اين نقطه عطف را بوجود مي آورد، و در نتيجه روح تازهاي به كالبد تيم دميده شده و تيم مانند موجي خروشان دوباره رو به جلو حركت ميكند. ما بارگاه را زير يك نوار صخرهاي برپاكرديم كه ميتوانست كليد صعود اورست از مسير لهستانيها باشد. نوار صخره اي بلند و تقريبا" عمودي بود، اما مهمتر از هر چيز اينکه بالاتر از 8000 متر قرار داشت.
آندري چوك، زيگا هاينريش و والدك اولك اولين كساني بودند كه ميبايست با نوار صخره اي درگير شوند. آنها 40 متر مسيري دشوار را صعود کرده و باز گشتند. ريسيک گاژوسکي و من مي بايست ادامه دهيم. ما موفق شديم مشكلترين قسمت نوار صخرهاي را صعود كنيم. تا مدتها اين قسمت مشكلترين صعودي بود كه من در هيماليا انجام داده بودم. اگر سختي صعود را بين 1 تا6 درجه بندي كنيم اين صعود درجه سختي 5 داشت. به عبارت ديگر "بسيار سخت". صعود آن قسمت در آن ارتفاع بقدري دشوار بود كه در يكجا شلوارم را خيس كردم. گاهي چشمانم سياهي ميرفت. حدود 8 تا 10 متر صخره عمودي آن را تبديل به صعودي سخت کرده بود. ما يك طول كامل طناب را صعود كرديم. 40 متر. بعضي قسمتها آسانتر بعضي قسمتها دشوار تر ولي بطور کل "بسيار سخت". بعد از آن به صخره هاي ساده تري رسيديم که در بالاي آن شيب برفي قرار داشت. طناب را ثابت كرده و يکراست تا بارگاه اصلي پايين رفتيم. نوبت زوج صعود بعدي بود. آنها از طنابهاي ثابتي كه با آن زحمت برقرار شده بود صعود كردند و شيب سادهتري را تا ارتفاع 8300 متر كه محل آخرين بارگاه ما يعني بارگاه 5 بود صعود كرده و به پايين بازگشتند.
اكنون خود را براي حمله به قله آماده ميكرديم. اواسط ماه مه بود. زمان به سرعت ميگذشت. ميبايست برنامه را تمام كنيم. اگر ميخواستيم به صورت سنتي ادامه دهيم ميبايست تا ارتفاع 8600 متر نيز طناب ثابت كار بگذاريم. تنها در آن صورت بود که ميتوانستيم امنيت صعود را جهت رسيدن به يال منتهي به قله تضمين كنيم.
چادر تجمع مملو از جمعيت بود و ميشد حدت بحث را احساس نمود. من گفتم "ما نمي توانيم در آن ارتفاع جهت نصب 300 متر يا حتي 100 متر ديگر نصب طناب ثابت وقت صرف كنيم. به اندازه كافي حمل آن به ارتفاع 7000 متر سخت خواهد بود. بعد از آن مجبوريم دوباره به پايين باز گرديم. در نتيجه زمان زيادي را از دست ميدهيم. من فكر مي كنم بايد از بارگاه 5 يك حمله طولاني را به سمت قله انجام دهيم."
احساس كردم اغلب با اين ارزيابي موافق بودند. جو جلسه آندري چوك را گرفته بود: "ما به قله ميرويم، پر واضح است كه بدون اكسيژن . . . "
بهترين زمان براي طرح چنين پيشنهادي نبود. همگي مخالف بودند. يادم نيست چه كسي احساس جمع را به زبان آورد: "ابدا". حمله بدون اكسيژن بخت صعود را كم ميكند. اكنون راجع به موفقيت كل تيم صحبت ميكنيم."
آندري ساكت شد. من هيچ چيز نگفتم؛ توضيح صعود بدون اكسيژن در آن وضعيت ابدا" جايز نبود. تا آن موقع هنوز مهمترين قسمت بحث انجام نگرفته بود. چه كسي ميبايست به قله برود؟ 8 يا حتي 9 نفر از ما در تئوري بخت صعود را داشتند. در ميان آن 9 نفر تمام ستارههاي هيماليا نوردي لهستان قرار داشتند. وويتک وروژ و جينک چروباک اولين صعود قله جنوبي كانگچنجونگا و بسياري صعودهاي موفق ديگر را در هيماليا در كارنامه خود داشتند. توانايي آنها به اثبات رسيده بود. زيگا كه البته قلل زيادي را صعود نكرده بود، اما در هر برنامهاي مانند يك قاطر كار ميكرد، و اخيرا" قله كانگچنجونگا مركزي را صعود كرده بود. مدت زيادي طول كشيد تا درباره مابقي صحبت شود. آندري چوك و من نسبتا" از بقيه جوانتر بوديم. ما لوتسه را صعود كرده بوديم. اما بيشتر از يكبار شنيده بوديم كه : "لوتسه قلة سادهايست. هر كسي با اندکي خوششانسي ميتواند آنرا صعود كند." در اين جمع نخبگان بنظر نميآمد بتوانيم هيچ كاري انجام دهيم. ما به حساب نميآمديم.
پس چه كسي ميبايست اول برود؟ سكوتي حكمفرما بود. يادم نيست چه كسي آنرا شكست: "به نظر من وويتک وروژ و چروباک بايد بروند يا شايد هاينريش و اولخ."
زمزمه در ميان جمع بالا گرفت، هركسي نظري داشت.
من هم در بحث وارد شدم: "به نظر من بهتر است 4 نفر بروند، من شخصا" مايلم به همراه چوك بروم. البته بايد يك تيم پشتيبان در صورت شكست ما در پشت سر باشد."
و به اين ترتيب بحث جدي آغاز شد. سخت بود، خيلي سخت، درست مانند آن صخرهاي كه چند كيلومتر بالاتر چشمانم بر روي آن سياهي رفته بود. هيچ كس حرف دلش را نميزد، هيچ كس با نظر ديگري بطور كلي موافق نبود، اما در مورد ما جوانترها يك چيز مورد قبول همگي بود، اينکه ما پسر بچههايي بوديم كه از ما بزرگتر هم هست. به هر حال اين چيزي بود كه ما حس ميكرديم.
از ميان انبوه كلمات يك عقيده وزن بيشتري يافت. عقيدهاي كه توسط زيگا هاينريش ابراز شده بود به اين مضمون كه من و آندري فعالترين و سختكوشترين افراد بودهايم. دوباره چادر در سكوت فرو رفت. گهگاه مي شد آه عميق كسي را شنيد. در تمام آن مدت آندري زاوادا فقط گوش ميكرد. زمان آن رسيده بود كه او چيزي بگويد. همه نگاه ها به سوي او دوخته شد.
"من فكر ميكنم"، كوچكترين صدايي از کسي نميآمد، "من فكر ميكنم کوکوچکا و چوک بهتر است اولين نفرات باشند چرا كه آنها در بهترين شرايط بدني قرار دارند. سپس زيگا و اولخ چرا كه مستحق آن مي باشند. شما چهار نفر خواهيد رفت."
زماني فرا ميرسد كه براي انسان تصميم گيري بسيار مهم است. او بايد احترام بقيه را نيز حفظ کند. اين را فقط از آن جهت نميگويم كه در آن موقع من انتخاب شدم. به هر حال تصميمگيري هنوز تمام نشده بود. زيگا دوباره بحثي را پيش كشيد كه به نظر ميآمد به نتيجه رسيده است.
"اجازه بدهيد دوباره و به دقت راجع به يك چيز فكر كنيم. بگذاريد منطقي فكر كنيم. من هنوز پيشنهاد ميكنم بهتر است قسمتهاي بالا را طناب ثابت كار بگذاريم زيرا بسيار امنتر است."
من قبول نمي كردم، "وقتي نداريم. يا بايد الان به قله حمله كنيم يا اينکه كولههايمان را جمع کرده و دست خالي به خانه بازگرديم."
اخلاقا" حس ميكردم اين من هستم كه بايد پاسخ آنرا بدهم زيرا من و آندري ميبايست آن را صعود كنيم. ما كساني بوديم كه مدت زيادي در آن ارتفاع بوديم و بهتر از هر كسي ميدانستيم كه بايد عجله كنيم.
زيگا مقاومت نكرد. موافقت شد كه ما چهار نفره صعود كنيم. آندري زاوادا، يانوژ كوليس و روسيچکي ما را تا بارگاه 2 همراهي ميكردند. در همين موقع بود كه يك شرپا از تيم كاتالان با يك بهمن از جبهه لوتسه به 500 متر پايينتركشيده شد. گر چه او را زنده پيدا كردند اما سه روز بعد او درگذشت.
اين موضوع تأثير ناراحت كنندهاي داشت، بخصوص بر روي زيگا.
او گفت: "ما شانسي نداريم. كاري كه ما ميخواهيم انجام دهيم بسيار خطرناك است."
هيچ كس او را به خاطر اين گفتهاش سرزنش نكرد. آندري چوك و من ادامه داديم. اولخ و زيگا يكروز بعد از ما، اينبار تنها بعنوان تيم پشتيبان، ادامه دادند. وقتي به بارگاه 3 رسيديم متوجه شديم 60 روز فعاليت در ارتفاع چقدر مؤثر بوده است. مسيري را كه قبلا" 8 ساعته صعود كرده بوديم اكنون در 5/2 ساعت صعود نموديم. من به ضربان منظم قلبم گوش ميدادم. همه چيز بخوبي پيش ميرفت.
بعد از صعود بيوقفه طنابهاي ثابت به بارگاه 5 رسيديم، يك چادر كوچك حمله برپا كرديم و به داخل كيسهخوابهايمان خزيديم. اكنون سؤالي كه مدتها ذهنمان را مشغول كرده بود دوباره به سراغمان آمد. اكسيژن.
در بارگاه اصلي همه سعي ميكردند ما را متقاعد كنند كه فكر صعود بدون اكسيژن را از سرمان بيرون كنيم. شانس صعود تيم به اين ترتيب كاهش مي يافت. صعود لوتسه بدون اكسيژن البته زياد قابل مقايسه نبود. هيچ صعود فني و مشكلي در جبهه شمال غربي لوتسه وجود نداشت. اورست بسيار بلندتر بود و ما نميدانستيم حتي ميتوانيم آنرا صعود كنيم يا خير. وقتي تمام جوانب را بررسي كرديم هوا ديگر تاريك شده بود. من در كيسه خوابم با ناآرامي غلط مي زدم. و بالاخره به آندري گفتم، "بگذار به خواسته آنها عمل كنيم."
آندري زياد از آن استقبال نكرد، اما اگر به دليل نداشتن اكسيژن شكست ميخورديم هرگز كسي ما را نميبخشيد. با اين وجود احساس ناراحتي ميكرديم. در نتيجه شروع کرديم به آماده كردن وسايل اكسيژن كه قبلا" به آنجا حمل شده بود. ماسكها را به صورت گذاشته و خوابيديم. لاينقطع خوابيديم، ششهايمان ميتوانستند از اکسيژن پر شوند. از كابوس هم خبري نبود. حتي موفق شديم قبل از استراحت 80 متر ديگر طناب ثابت كار بگذاريم.
ساعت 5 صبح بيرون زديم. صعود بدليل برف تازه مشكل بود. ابتدا مسئله چندان بزرگي نبود اما برفکوبي در برف عميق و تازه نيرويمان را ميگرفت. وقتي از چادر خارج شديم اكسيژن را روي 1 تا 2 ليتر در دقيقه تنظيم كرده بودم. اين مقدار بسيار كم است. مقداري است كه انسان در موقع خواب نياز دارد. در صورتيكه به قسمت سختي ميرسيديم در ِآن صورت جريان آنرا تا 8 ليتر اضافه ميكردم. جهت رسيدن به يال جنوب شرقي از قسمت مشكل صخره اي عبور كرديم. پيشرفتمان كند بود، بسيار بيشتر از آنكه برنامه ريزي کرده بوديم طول ميكشيد. وقتي به قله جنوبي رسيديم ساعت 2 بعداز ظهر بود. در پيش رو هنوز يالي طولاني و تيز قرار داشت.
در آنموقع احساس كردم كه ششهايم نميتوانند با سرعت لازم كار كنند. درست وقتي ميخواستم سيلندر اكسيژن را كنترل كنم شنيدم كه آندري ميگويد : "لعنتي، سيلندر من خالي شده."
با وحشت سيستم خودم را كنترل كردم. پيچ تنظيم را تا حداكثر بالا بردم اما هيچ فايدهاي نداشت. با تاسف گفتم: " مال من هم همينطور." تا آن موقع ارتفاع زيادي را صعود کرده بوديم. هرچه بود به قله جنوبي و مسير عادي رسيده بوديم. براي لحظه اي به چشمان يكديگر نگاه كرديم. مي توانستيم احساس يكديگر را بخوانيم. در آنموقع سؤال اصلي مطرح شد.
"خوب حالا چكار كنيم. صعود؟"
"البته. به قله نزديكتر از آنيم كه بتوانيم برگرديم." اين يك گفتگوي صريح و مردانه بود. با بارگاه اصلي ارتباط گرفتيم و موقعيت نامساعد خود را براي آنها توضيح داديم. و اينكه ميخواهيم ادامه دهيم. به اين نتيجه رسيديم كه اين موضوع به ديگران مربوط نميشد. بلكه مربوط به ششهايمان، حرکت با چشمان تار و بودن يا نبودن خودمان بود. از آن پايين كسي اصرار نميكرد كه ادامه دهيم. بعد وسايل اكسيژن را از خود جدا كرده و شروع كرديم به صعود.
حدود 100 متر ديگر را مي بايست تا قله صعود كنيم. در شرايط مساعد اين ارتفاع بيشتر از 45 دقيقه و يا حداكثر 1 ساعت طول نمي کشد. من پله هيلاري (Hillary Step) را صعود كردم. يال از دو طرف بسيار پر شيب بود. دو ساعت صعود كرديم. و در نهايت ساعت 4 به قله رسيديم. با بارگاه اصلي تماس گرفتيم. آنها نگران بودند زيرا آخرين بار ما را در قلةجنوبي ديده بودند كه ميبايست تا قله اصلي را بدون اكسيژن صعود كنيم. نميدانستم بر آنها بعد از آخرين "تمام" كه در بيسيم گفتم چه گذشت. فقط ميشد حدس زد. زماني كه دوباره با آنها از روي قله تماس گرفتيم، در صدايشان نه تنها خوشحالي و تبريك بلكه آسودگي خاطر موج ميزد. پژواك صداي آنها به من ميگفت كه اتفاق مهمي افتاده است، كه من پايم را بر روي بلندترين قله جهان گذاشتهام.
در آن بلنداي قله، مجبوريد مدتي به كلنگتان تكيه بدهيد و اجازه بدهيد شش هايتان كمي استراحت كنند. مجبوريد دوربينهاي پراكتيكا و استارت را خارج كنيد و عكس بگيريد. بايد عكس گرفته گر چه به تلاش زيادي نياز داشته باشد. پرچم همسايههايمان در بارگاه اصلي، هيئت باسک، را ميبايست به عنوان سوغات به پايين ببريم. آنها چند روز پيش آن را به آنجا آورده بودند و دماسنج حداقل-حداكثر و يك تسبيح را كه لزک سيچي و کرژيسيک ويليچکي پيروز به آنجا آورده بودند در مقابل پايين برده بودند. يك پرچم لهستان را در آنجا باقي گذاشته و چند تكه سنگ را از آنجا به پايين آورديم.
كارهايي كه يك نفر بر روي قله انجام ميدهد چقدر بيمعني است، که در عين حال انرژي زيادي را مي طلبد. در حاليکه اين افكار از مغزم ميگذشت، لذت و شعف صعود و شايد اورست رخت برميبست. به هر حال اين يکي نيز قلهاي بود مانند قلههاي ديگر، قلهاي با نقابي بزرگ مانند ديگر قلهها....
به پايين سرازير شديم. ساعت حدود 5 بود و من بطور غريبي احساس خستگي ميكردم. گويي در ميان مه حركت ميكردم و احساس ميكردم بدنم جلوتر از من حركت ميكند.
سابقا" در مسابقات دو ميداني شركت ميكردم و يكبار، در طي يك مسابقه، وقتي به خط پايان ميرسيدم نقاط سياهي جلوي چشمانم دوران مي كرد و سپس به حالت توهم فرو رفتم. مشابه همان تجربه را داشتم با اين تفاوت كه آن حالت تمامي نداشت. احساس كمبود اكسيژن از همه بدتر بود. گاهي نميتوانستم 7 يا 8 تنفس را براي هر قدم بشمارم. جلوي چشمانم تار شده بود.
وقتي به قله جنوبي رسيديم هوا نيمه تاريك شده بود. از مسير خودمان بازگشتيم تا بتوانيم چادرمان را پيدا كنيم. بعد از مدتي در سياهي مطلق فرو رفتيم. ميبايست به هر قيمت پايين برويم. كورمال كورمال دنبال جاي پاهايمان ميگشتيم. به جايي رسيديم كه برف تازه جاي پاها را از بين برده بود. حال فقط غريزه راهنماي ما بود. و آرزوي يك چيز را داشتم، اينكه ابتداي طنابهاي ثابت را پيدا كنيم و با اتصال خودمان به آن به چادرها برسيم. براي اطمينان از موفقيت، تصميم گرفتيم تا بالا آمدن ماه صبر كنيم و بعد در حالي كه از خستگي تلوتلو ميخورديم راهمان را ادامه داديم.
در قسمتي يخ زده لغزيدم. قبل از آنکه بتوانم خودم را کنترل كنم، غلت زنان و بدون هيچ كنترلي چند ده متر را داخل يك دهليز برفي فرو افتاده بودم. در حاليکه سعي ميكردم خودم را از داخل آن پر سفيد بيرون بكشم دستم به چيزي خورد، طناب! بطور کاملا اتفاقي درست روي طناب متوقف شده بودم.
از آن طناب نجات بخش فرود آمديم و به چادر رسيديم. ساعت از 9 بعدازظهر گذشته بود و بشدت تشنه بوديم. اما در همان حال كه برف آب ميكرديم و آب را بجوش ميآورديم از فرط خستگي به خواب رفتيم. خواب بدي بود. با افكاري مغشوش. ناگهان از خواب پريدم. احساس مي کردم دارم خفه مي شوم. چشمانم را باز كردم و مطمئن شدم که تحت فشار يك توده بزرگ و سنگين قرار دارم. چيزي باقي نمانده بود تا بتوان تنفس كرد. ترس سراپاي وجودم را در بر گرفت. فكر بهمن از مغزم گذشت. آندري هم بيدار شد و دو نفري شروع به مبارزه كرديم. موفق شديم خودمان را بدون كفش، كه احتمالا" جايي در زير برفها بود، از زير برفها بيرون بياوريم. معلوم شد كه برف شيب بالاي سرمان بتدريج روي چادر ما لغزيده است. خوشبختانه بهمن نبود بلکه يك توده عظيم و مقاومت ناپذير برف كه به آرامي و در سكوت هر چيزي را در سر راه خود دفن ميكرد. ميتوانست از اين بدتر باشد.
از يك چيز مطمئن بوديم. آنشب ديگر نميشد استراحت كرد. بجاي خواب يكنفر به داخل چادر ميخزيد و ديگري در بيرون چادر بيوقفه برف را از روي چادر كنار ميزد. سپس جايمان را عوض ميكرديم. شب قبل، بعد از صعود قله، احساس ميكرديم هيچ انساني نميتواند تا آن حد خسته باشد. اما سپيدهدم از شب قبل بسيار خسته تر بوديم.
بالاخره هوا به اندازهاي روشن شد كه بتوانيم كفشهايمان را پيدا كنيم. آنها را پوشيديم اما انرژي هيچ كار ديگري را نداشتيم و به پايين سرازير شديم.
دربارگاه 4 زيگا و والدک با كتري چاي داغ منتظر ما بودند. آنرا حريصانه قاپ زدم. اين اولين نوشيدني بود كه ما بعد از 36 ساعت تلاشي طاقتفرسا مينوشيديم. نوشيديم و اجازه داديم تا چاي بتدريج ما را از وهم خارج سازد. ميتوانستيم ادامه بدهيم، به طرف بارگاه اصلي، جايي كه مملو از تبريك، روبوسي و شادي بود. ما كار را به سرانجام رسانده بوديم.
مثل قهرمان مشتزني بعد از 15 راند مسابقه بدور خود ميچرخيدم. حس ميكردم چيز بدي اتفاق افتاده است. آندري هم همين احساس را داشت. در پس آن تبريك و تهنيتها چيزي بود كه ما هنوز نميتوانستيم آن را حدس بزنيم. موضوعي كه همه را متأثر كرده بود.
بعد از 15 دقيقه همه چيز روشن شد. آندري زاوادا وقتي شنيد كه ما حوالي 10 شب به چادر رسيدهايم، نتيجه گرفت كه حملهاي ديگر بسيار خطرناك است. او مي گفت كه اگر دو تن از قويترين افراد، از نظر او، آنقدر طول كشيده بود تا به قله برسند زوجي ديگر، حتي با همان ميزان آمادگي بدني، شايد اصلا" به قله نرسند. براي همين گفته بود، كافي است. اين پايان برنامه بود. همه به خانه باز ميگشتيم. اغلب اوقات وقتي قله با موفقيت صعود مي شود و در حاليكه بقيه به شدت تلاش كردهاند، همگي آمادهاند به خانه برگردند. اما وضعيت ما متفاوت بود. در آن گروه كه از بهترين كوهنوردان لهستان تشكيل شده بود هركسي ميخواست به قله برود،كه امري کاملا طبيعي بود.
در نتيجه همگي عميقا" غمگين بودند و اگر چه شايد من فقط خودم را فريب ميدهم، ولي اين اندوه بدون شك تأثير زيادي نيز بر ما گذاشته بود. چرا كه ما آنرا صعود كرده بوديم. اين موضوعي نبود كه بتوان با صداي بلند در بارگاه اصلي از آن صحبت كرد بلکه مانند تراشهاي كه در زخم قرار دارد با هر حركتي در گوشت من فرو مي رفت.
بعد از چند روز تغيير كاملا" محسوسي در هوا ايجاد شد. مونسن فرا رسيده بود. بقدري برف مي باريد كه تصور هرگونه صعودي را از بين مي برد. شايد همان بارشها بود كه توانست بال آرزوها را بسوزاند. به هر حال به نظر مي رسيد شايد حق با آندري زاوادا بوده است.
در فرودگاه خبرنگاران منتظر ما بودند. مدال طلا بخاطر "موفقيت فوقالعاده ورزشي" به ما داده شد. چيزي در اطراف ما اتفاق افتاده بود. موفقيت ما مورد توجه واقع شده بود. براي اولين بار در زندگي طعم شهرت را چشيدم. روز بازگشت به کارم روزي فراموش نشدني بود. در بيرون در ورودي به عنوان يك قهرمان فاتح مورد استقبال قرار گرفتم. مديرعامل بيرون آمده بود، تمام كارگران نيز، يك پلاكارد در بيرون در آويخته بود: "ورود فاتح اورست را خوشامد ميگوييم." درست در همين مؤسسه بود كه چند ماه پيش مجبور بودم از اين مدير به آن يكي جهت گرفتن امضاي مرخصي بدون حقوق مراجعه كنم چرا كه آن يكي ممكن بود مرا با لگد بيرون بياندازد. حال در بيرون كساني ايستاده بودند كه قبلا" ميگفتند: "من 2 هفته تعطيلات دارم. اين يارو براي 2 تا 3 ماه پيداش نيست. آيا درسته كه رفتن به اين برنامه ها رو ادامه بده؟"
عالي بود.
اما نبايد اوضاع كشور را در آنزمان فراموش كنيم. چند ماه قبل سيچي و ويليچکي از آن پيروزي درخشان بازگشته بودند. صعود تاريخي اورست در زمستان مانند بمب صدا كرده بود. دولت به شدت به آن نياز داشت، و انگار نعمتي از بهشت برايشان رسيده بود. يك صعود موفق و با ارزش ديگر در هيماليا، متخصصين تبليغات را بيشتر متوجه خود كرد. بعد از چند ماه كه از من و آندري تمجيد و ستايش شد، از يك دوست با نفوذ بعضي اخبار را كه درز كرده بود شنيدم. يك آدم "خيلي مهم" گفته بود:
"گوش بده، اين كوهنوردي ها ديگر كافي است. صعود زمستاني اورست، حالا يكي ديگر. ميدوني ميخوان چكار كنند؟ بايد كاملا" فراموش كنند. هيچ چيز ديگهاي نيست كه راجع به اون بنويسند؟" و همينطور هم شد. بالاخره جولاي 1980 بود. بزودي اگوست فرا ميرسيد. آگوستي كه بزودي از آن به عنوان "آگوست لهستان" نام برده ميشد، زماني كه لخ والسا(Lech Walesa) اعتصاب كارخانه كشتيسازي بندر گدانسک(Gdansk) را رهبري كرد و از آنجا جنبش همبستگي متولد شد.
0 Comments:
ارسال یک نظر
<< Home