چهارشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۳

فصل 3 از کتاب دنياي عمودي من

فصل سوم
کفش دوزک پلاستيكي ماكالو، يال شمال‌غربي- انفرادي 1981
زماني كه من درگير اورست بودم، ‌باشگاه من در كاتوويچ در تدارك برنامه به كوههاي دور افتاده استراليا و نيوزيلند بود. با آن موافقت نشد زيرا گروه ضعيف بود و نمي توانست صعودي ورزشي و موفق را تضمين کند، عبارتي که بطور رسمي براي رد طرحها بيان مي‌شد. سرپرست تيم وقتي با اين مسئله روبرو شد از من و كرژيسيك ويليچکي خواست به منظور تقويت تيم به آنها بپيونديم. من فكر كردم بعد از هيماليا، بد نيست جهت تنوع به كوههايي كوتاهتر ولي از نظر فني مشكلتر برويم،‌ در نتيجه موافقت كرديم.
قرار بود دسامبر 1980 حركت كنيم. در نوامبر زماني كه تمام تداركات تا آخرين جزئيات آماده شده بود، مشكلات جديد و اسرار آميزي بوجود آمد. در نتيجه برنامه ما از تقويم كميتة عمومي براي فعاليتهاي فرهنگي و ورزشي پاك شد. كميتة عمومي براي فعاليتهاي فرهنگي و ورزشي است كه تصميم مي‌گيرد چقدر پول -زلويت يا ارزخارجي- به هر تيم تعلق گيرد. معلوم شد كه چند آدم بسيار نوع دوست و طرفدار عدالت اجتماعي كه نمي‌دانستند تمام آن پول را ما با كارهاي سخت از قبيل رنگ كاري ديوارها و دودكشهاي کارخانجات جمع‌آوري كرده‌ايم عليه ما به داد سخن پرداختند.
-اين كوهنوردها هيچ كاري جز خرج كردن پول مردم انجام نمي‌دهند. كار به جايي رسيده است كه در اين شرايط سخت اقتصادي مي‌خواهند به آن طرف دنيا سفر كنند. از آن گذشته هر كسي مي‌داند سفر به نيوزلندي كه هيچ كوهي ندارد چقدر بي‌معني است.
در نتيجه مجبور شدم يك آلبوم عكس از كوههاي نيوزلند را با خود به ورشو ببرم. ‌در آنجا با خوش اقبالي موفق شديم جلوي بالاترين مقام مسئول را بگيريم ودر حالي كه او از يك اتاق به اتاق ديگري مي‌رفت موفق شديم به او عكسهايي از ديواره‌هاي بعضا 3000 متري نيوزلند را نشان بدهيم كه دست كمي از هيماليا نداشتند. بدنبال او آلبوم به دست جست و خيز مي‌كردم و مرتب حرف مي‌زدم. مؤثر افتاد. خوشبختانه راهروهاي كميتة عمومي براي فعاليتهاي فرهنگي و ورزشي در خيابان ليتوسکا طولاني‌اند.
بالاخره حرکت کرديم و صعودهاي متعددي در پارك ملي كوك، كوه ديكسون، كوه كوك، عبور از گردنه غربي تا كوه هيكس، همينطور چند مسير جديد كه يكي روي ديواره غربي مالت برون بود، را به انجام داديم. سفر بسيار جالبي بود. ما اولين لهستانيهايي بوديم كه در آنجا كوهنوردي مي‌كرديم. همچنين موفق شديم يخ بي اعتمادي بين خودمان و گروهي از لهستانيهاي محافظه كار مقيم آنجا را آب کنيم.
آوريل 1981 به لهستان بازگشتيم، و سريعا" با نقشه‌هاي متعددي براي آينده احاطه شديم. حتي قبل از عزيمت به آنطرف دنيا شنيديم كه وويتك كورتيكا بدنبال كسي مي‌گشت كه با او در بهار به ماكالو برود. وويتك كيست؟ كسي نيست كه او را نشناسد. او از بهترين كوهنوردان تاترا است، چه در آلپ و چه در هيماليا؛ او صعودهاي درجه يكي را در نروژ انجام داده‌است. در 1980 او صعود دائولاگيري را به اتفاق لودويگ ويلژنسکي، آلکس مک اينتاير و رنه گيليني از طريق يك مسير جديد روي جبهه شرقي نزديك مسير عادي انجام داد. او در خارج از لهستان هم بخوبي شناخته شده ‌است. من به اتفاق او دو مسير جديد را در آلپ صعود كردم، يكي روي جبهه شمالي پتي درو و يك سال بعد روي پون هلن در گراند ژوراس. حال مي‌خواست به ماكالو برود و بدنبال كسي مي‌گشت كه با او برود. او قبلا" با چند نفر صحبت كرده بود از جمله آندري وروژ. مدتي پيش از آن نيز با من هم صحبت كرده ‌بود. آيا احتمال داشت علاقمند باشم؟ اما پيشنهاد قطعي نداده بود. در لهستان او به عنوان يك كوهنورد كه صعودهاي سبکبار را مي‌پسندد معروف بود. علاقه‌اي به صعودهاي سنتي با تيمهاي بزرگ نداشت. بلكه تيمهاي كوچك را ترجيح مي‌داد. به او گفته بودم، اين روش او مورد علاقه من نيز هست و در صورتيكه خواست برنامه‌ريزي كند مي‌تواند روي من حساب كند. اما از آنجا كه پيشنهاد مشخصي نداده بود، به نيوزلند رفته بودم.
حال يك نامه از وويتک و از نپال رسيد:

يورك!
بلند شو بيا. به اتفاق لودويگ ويلژنسکي، آلکس مک اينتايرو رنه گيليني در پاي جبهه غربي ماكالو هستم. ما موفق نشديم. فقط به ارتفاع 6700 متر رسيديم. اما مطمئنم قابل صعود است. يا شايد جبهه جنوبي لوتسه؟ هنوز مقداري پول درصندوق باشگاه کراکو دارم. بقيه را هم بايد خودت تهيه كني و به كاتماندو بيايي روي تو حساب مي‌كنم!
وويتك.

ماه مي بود. در عمل مي‌بايست به تنهايي برنامه را جمع‌ و جور كنم. بسرعت بدنبال پول راه افتادم. براي پيدا كردن دودكش و تمام كردن كار رنگ آن، يک ماه مدت كمي بود. مجبور بودم از جايي ديگر آن را تهيه کنم. شايد مي‌توانستم مقداري از باشگاهم قرض كنم، يا شايد از شاخه محلي كميتة عمومي براي فعاليتهاي فرهنگي و ورزشي در كاتوويچ. دنبال دومي را گرفتم، و با کوبيدن در اتاق مناسب موفق شدم قول مساعدت را از طرف آنها بگيرم. مهمتر از همه 000/200 زلويت متعلق به وويتك در صندوق باشگاه کراکو موجود بود. مي بايست کافي باشد.
ريسيک وارچکي مرا در امر تداركات كمك كرد. اما نمي‌دانستيم چقدر كار در پيش داريم. مشكلات بسيار بزرگ و غيرقابل عبوري در پيش رو داشتيم. خريد در سال 1981، از فروشگاههايي كه كاملا" خالي بودند، بنظر كار عبثي مي رسيد. هر كاري مشكلاتي داشت. حتي تهيه مربا كه زماني بسيار سهل‌الوصول بود. دو سال قبل وقتي تداركات برنامه لوتسه را تهيه مي‌ديديم بدنبال بهترين اجناس در فروشگاهها بوديم. غذاهايي را انتخاب مي‌كرديم كه در شرايط هيماليا بهترين باشند. بعضي از كنسروهاي گوشت را بر انواع ديگر ترجيح مي داديم. حال هر چيزي پيدا مي کرديم خوشحال مي‌شديم. شروع كرديم به مراجعة به ادارات مختلف مگر بتوانيم سهميه‌اي بگيريم. در نتيجه فهميديم وضع كشور آنقدرها كه بنظرمي‌رسيد بد نبود. حتي براي اجناسي كه بسيار كمياب بودند. هر طوري بود موفق شديم سهميه‌اي بگيريم و آن موقع بود که از تعجب شاخ در آورديم. در حاليكه هيچ غذايي در فروشگاهها پيدا نمي‌شد، انبارها پر بودند! براي مثال در ژانو مجبور بودم سهميه كشمش و ميوه‌هاي خشك را از فروشگاههاي ام. اچ. دي. و پي. اس.اس. تهيه كنم. از ديدن انبارهايي كه از كف تا سقفشان از مواد غذايي پر بودند كاملا" بهت زده شدم.
زير لب گفتم :
- اينها چي هستند؟ غير ممكن است بتوان هيچ كدام از اينها را در فروشگاهي پيدا كرد؟
مدير فروشگاه بسيار جدي پاسخ داد:
- اينها ذخيره دولت است.
در همه جا وضع به همين منوال بود.
به هرجايي براي تهيه مقداري مواد غذايي سر مي‌زدم. نامطبوع‌ترين چيزي كه با آن مواجه شدم، ‌يخچالهاي بزرگي در سوپرماركت سوپرسام كاتوويچ بود كه از هر نوع توليدات گوشتي كه مي‌توانستيد فكر كنيد لبريز بود. جهت تهيه كنسرو گوشت به آنجا رفتم. در روز روشن با يك چرخ دستي پر از گوشت كنسرو خارج شدم. عابرين کم کم حالت تهاجمي به خود مي گرفتند.
-اينها را مي‌فروشي؟
- اينها را از كجا آورده‌اي؟
- حاضرم پول خوبي بدهم. آنها را بده به من!
فقط به اين فكر مي‌كردم كه هر چه سريعتر به اتومبيلم برسم، اجناس را در صندوق عقب بريزم و هر چه سريعتر از آنجا بگريزم. اما داشتم به اين نتيجه مي‌رسيدم كه ممكن است نتوانم. جمعيت جمع شده بود. مردم هل مي‌دادند، سؤال مي‌كردند و سؤالها بتدريج خصمانه و تهديدآميز مي‌شد. وقتي بالاخره به ماشين رسيدم و آنرا روشن كردم حس كردم خود را از بهمن در حال سقوط نجات داده‌ام. تخت گاز از آنجا فرار كردم و صداي جمعيت عصبي در پشت سرم محو شد.
اما اين پايان ماجرا نبود. مي‌بايست آنها را از اتومبيل به زيرزمين مجتمع آپارتماني كه در آن زندگي مي‌كردم منتقل كنم. آنجا انبار برنامه بود. گوشت، مربا، عسل تا آنجا كه ممكن بود اجناس را در كيسه‌هايي مي‌ريختم كه نتوان آنها را تشخيص داد. اما گاهي هم از دستم در مي‌رفت و عابرين مي‌ديدند چه چيزي حمل مي‌كنم. در نتيجه در طي اين فعاليتها هميشه ترس و وحشت همراهم بود.
ممكن بود كسي يك شب در انبار زيرزمين را بشكند و همه اجناسمان را بدزد. بعدها بگوشم رسيد كه اهالي دور و بر مي‌گفتند :
- اين کوکوچکاي طبقه نهم تو كار بازار سياهه. عجيبه كه پليس كاري به كارش نداره.
در نهايت موفق شديم همه چيز را بسته‌بندي كنيم و جهت ارسال به گمرك بفرستيم. بالاخره وارچکي و من از دست آن اجناس حسادت برانگيز خلاص شديم و به دهلي پرواز كرديم. از آنجا با قطار از هند عبور نموده، با درشكه و كشتي باربر از رودخانه گنگ گذشتيم و در آخر با يك تراكتور درب و داغان به مرز نپال رسيديم. آنجا وويتك با يك دسته فرم منتظر ما بود. فرمهايي مربوط به وسايل و مواد غذايي كه به نپال وارد مي‌كرديم.
در كاتماندو فقط يك چيز اوضاع را به هم ريخته بود؛ کوهنوردان خارجي تيم پيدايشان نبود. رنه گيليني ديگر علاقه اي به برنامه نداشت و نمي‌آمد. بزودي تلگرافي از انگلستان رسيد. آلكس به مشكلاتي مالي برخورده بود و احتمالا" نمي‌توانست در سفر شركت كند. در نتيجه تيم انگليسي- فرانسوي - لهستاني تبديل شده به تيم كراكو-كاتوويچ. اما بدون ارز خارجي كه قرار بود دوستانمان بياورند. چطور مي‌توانستيم خودمان را به كوهستان برسانيم. خوشبختانه بعد از چند روز يك تلكس از انگلستان رسيد. آلكس مقداري پول گير آورده بود و مي‌آمد.
نفس راحتي كشيديم. 2000 دلار آلكس مي‌آورد. 200 دلار هم وويتك از برنامه بهار كنار گذاشته بود. آنقدرها زياد نبود، ولي بهتر از هيچ بود. مجبور بوديم كارمان را با همان مقدار راه بياندازيم. چيزهايي كه مي‌بايست به بارگاه اصلي ببريم، اعم از غذا يا وسايل فني، را به حداقل رسانديم. در نتيجه فقط به 25 باربر احتياج داشتيم.
پياده‌روي تا ماكالو يكي از طولاني‌ترين راه‌پيمايي‌هايي است كه براي يك قله بلند بايد انجام داد.
در حالت عادي 12 روز طول مي‌كشد، ما 10 روزه رفتيم. براي ما تلاش فيزيكي در طي راه به هيچ وجه به اندازه درگيري فکري که داشتيم اهميت نداشت. و اين امر از بركت مأمور رابطي بود كه همراه داشتيم. اين پسر جوان قبلا" به كوهستان نرفته بود، اما دقيقا" مي‌دانست يك مأمور رابط چه ‌كاري بايد انجام دهد. از ‌آنجا كه حقوق يك مأمور رابط که براي يک هيئت انتخاب مي شود 5 برابر كسي است كه پشت ميز مي‌نشيند و قلمش را روي كاغذ مي چرخاند، افراد با نفوذ ‌بايد از شما حمايت كنند تا اين شغل پردرآمد را بدست آوريد. بعدها معلوم شد كه اين مأمور رابط ما كه نامش خاتكا بود افراد بسيار با نفوذي را در پشت سر داشت که بعدا به آن خواهم پرداخت.
در همان ابتداي كار متوجه شديم كه با او مشكل خواهيم داشت. او با شخصي آمد كه ادعا مي‌كرد دوستش است.
- او مأمور رابط يك تيم آمريكايي بوده است. از او پرسيد كه چه چيزهايي گرفته است.
توجهي به اين باب آشنايي نكرديم. فقط وانمود كرديم كه علاقه‌اي به شنيدن آن نداريم. از يك طرف دقيقا" مي‌دانستيم كه چه چيزهايي را بايد براي او تهيه كنيم و از طرف ديگر ابدا" نمي‌خواستيم با آمريكايي‌ها رقابت كنيم. ما فقط بسيار فقير بوديم. اما آقاي خاتکا لحنش را عوض نكرد.
- اگر شما آقايان نمي‌خواهيد بپرسيد، من خودم مي‌گويم. لباسهاي آمريكايي بسيار خوبي به او داده اند. علاوه بر آنها يك راديو ضبط استريو. من فقط جهت آگاهي شما اين را توضيح دادم و اميدوارم همكاري ما هم به همين ترتيب ثمر بخش باشد.
- اگر با هم همكاري ‌كنيم! بسيار خوب، براي نشان دادن حسن نيت و با توجه به امكاناتمان سعي‌مان را مي‌كنيم.
و در سكوت دندانهايمان را به هم فشرديم.
هر چه زمان مي‌گذشت سوء تفاهم آقاي خاتكا نسبت به ما از بين مي رفت. وقتي قرار شد طبق قوانين وسايل او را تحويل دهيم شروع كرد به هياهو و داد و فرياد.
- اين چه جور ژاكتي است؟ حتي برچسب هم ندارد...
به دو شلواري كه به او داديم و قرار بود يک از آنها پشمي باشد دهن كجي كرد. همچنين به سه جفت جوراب، به كيسه خواب، و به هر چيز ديگري. از همه بدتر با آن وسايل به وزارتخانه رفت تا شكايتي تسليم كند. وقتي بالاخره ورقه دريافت وسايل را امضاء كرد نفس راحتي كشيديم. حال هيچ چيزي مانع معارفة ما در وزارت‌خانه نبود، كه در عمل به معني بخشش و پيشكشي شروع برنامه بود. آخرين چيز كم اهميت اين بود كه آقاي خاتكا به ما اطلاع داد كه دکتر به او گفته است كه هر روز بايد يك آبجو بخورد. و ما نيز مي‌بايست آنرا در بودجه برنامه منظور كنيم. با لحن معصومانه و پاكي اين درخواست بي‌شرمانه را مطرح مي‌كرد. وقتي در كاتماندو بوديم يك يا دو بار البته به او آبجو داديم. اما خونمان كم كم داشت به جوش مي‌آمد. ما براي آنكه با همان 2200 دلار بتوانيم برنامه را اجرا كنيم دست به هر كاري مي‌زديم. در نتيجه آبجو براي مأمور رابط ابدا" محلي از اعراب نداشت. خبري از اين برنامه ما در يك روزنامه بلغاري به چاپ رسيده بود با اين عنوان هيئت كوهنوردي يا مجادله با 2200 دلار؟ به سختي مي‌شد درك كرد كه با اين مقدار ناچيز پول عده‌اي به هيماليا رفته‌اند و نتيجه گرفته بود كه احتمالا" رسوائي به بار خواهد آمد.
در طي مسير نيز هيچ چيزي نمي‌توانستيم بخريم. يك يا دو بار مقداري از ارزانترين سبزيجات ممکن را خريديم تا ويتامين بدنمان را كاملا" از دست ندهيم. اما در يك چايخانه كه مي‌شد با 5 روپيه غذا خورد آقاي خاتکا 30 روپيه براي آبجويي كه برايش تجويز شده بود مي‌خواست. به او گفتيم برايش نمي‌خريم. همين و بس. بنظر رسيد آرام شده است، انگار آبجو موضوعي فراموش شده بود، اما مشكلات بيشتري در انتظار ما بود. مچ او را كه داشت باربران را تحريك مي‌كرد گرفتيم. اينرا در نظر نگرفته بود كه او اولين باري بود كه با تيم كوهنوردي همراه شده بود ليکن ما بارها به آنجا رفته بوديم و از قوانين و سنن كاملا" اطلاع داشتيم.
وقتي كوهها را ديد چشمانش تقريبا" از حدقه در آمد. وقتي هنوز در چمنزارها حركت مي‌كرديم او گفت كه به باربرها بايد وسايل ارتفاعات بالا را بدهيم. به علاوه اصرار داشت كه به آنها به خاطر كار در ارتفاعات اضافه مزد بپردازيم با اين وجود باربران ادامه دادند و ما به بارگاه اصلي در ارتفاع 5400 متر رسيديم. از اين جا بود كه سلامتي آقاي خاتكا به وخامت گراييد. در روز دوم يا سوم او براي صبحانه بلند نشد. وقتي صدايش كرديم گيج و سياه از چادر بيرون خزيد.
با تعجب پرسيديم :
- چه اتفاقي افتاده است؟
در حاليكه هواي تازه را مي‌بلعيد، خرخر كنان گفت :
- ديشب خيلي سرد بود.
معلوم شد تمام شب را در چادر شمع روشن كرده است و همه چيز را دوده پوشانده بود. در يك چادر كاملا" در بسته و بدون منفذ نشسته بود و تقريبا" خفقان گرفته بيرون آمد.
اينبار از روي ترس شكايت مي‌كرد:
-ممكن نيست در اينجا بتوان زندگي كرد، من مريضم. بارگاه اصلي مي‌بايست پايينتر برقرار مي‌شد.
ما حاضر و آماده جواب داديم :
اگر مي‌خواهي پايين بروي، برو. عالي است. اما دست از سر ما بردار.
به او يك چادر و مقداري غذا براي بازگشت داديم و او را پايين فرستاديم. بشدت دلم مي‌خواست وقتي داشت مي‌رفت يك اردنگي به پشتش بزنم. اما بموقع جلوي خودم را گرفتم.
در هر صورت اكنون آزاد بوديم كه جهت هم هوايي به قله‌اي 6000 متري درست در كنار بارگاه اصلي صعود كنيم. در بازگشت متوجه شديم ديگر تنها نيستيم. يك تيم اتريشي آمده ‌بود و دركنار چادرهاي ما بارگاهشان را برپا كرده بودند. نمي‌خواستيم عجله كنيم بلكه مايل بوديم بدن خود را بتدريج جهت فعاليت در ارتفاعات بالاتر آماده كنيم. بعد از چند روز جهت هم هوايي از مسير عادي عازم صعود ماکالو شديم. شرايط بسيار دشوار بود، برف عميق تا زانو و مسيري خطرناك بدليل احتمال ريزش بهمن. قبل از بازگشت به بارگاه چندين روز تلاش كرديم تا به ارتفاع 7800 رسيديم.
در بارگاه اصلي متوجه شديم مهمان داريم. رينهولد مسنر و داگ اسكات جهت ديدار ما به چادرمان آمده بودند. آنها نيز خود را هم هوا مي‌كردند تا صعود با ارزشي را انجام دهند. صعود از يال جنوب شرقي و فرود از يال شمالي به عنوان تراورس ماکالو. به آنها چاي كوهنوردي تعارف كرديم. من گوشه‌اي نشستم و به داستانهاي كوهنوردي گوش كردم. وويتك در هيماليا معروف و مورد احترام است و او بيش از يك بار با مسنر در اين كوههاي بلند ملاقات كرده‌ بود. داگ اسكات هم او را مي‌شناخت، زيرا او با يك گروه انگليسي در هندوكش صعود کرده بود. در نتيجه وقتي وويتك و آلكس سرگرم مهمانان بودند، منهم سرم را به آشپزي گرم كردم. من بيشتر ترجيح مي‌دادم گوش دهم تا داخل صحبت شوم، بخصوص اينكه تمام زيرزمين را زير و رو كرده تا بتوانم چراغ قوه گونتر مسنر را پيدا كنم، ولي موفق نشده بودم. اگر مي‌دانستم يك يادگاري با ارزش براي خانواده مسنر بوده است و نه يك چيز كم ارزش كه من در كوهستان پيدا كرده بودم، حتما" با احترام از آن نگهداري مي‌كردم. اما ديگر دير شده بود. آنها چايشان را خوردند و خداحافظي كردند.
طنابها و ميخ‌ها مي‌بايست متناسب با شرايط ديواره آماده ‌شوند. وويتك و آلكس از قبل با ديواره آشنا بودند. آنها بهار گذشته آنجا بودند، در نتيجه تصميم اصلي را آنها مي‌گرفتند. با توجه به صعود بهاره همه چيز را بدقت جمع‌آوري كرديم. و نهايتا" سهم هر يک، يا بهتر است بگويم سهم کتف هر يک، 24 كيلوگرم شد. كوله‌هايمان را بستيم. بعد از همه آنها غذا براي 6 روز را نيز اضافه كرديم. با اين فرض كه صعود بيشتر از آن طول نخواهد كشيد به طرف ديواره راه افتاديم.
بارگاه اول در پاي ديواره بود. در آنجا هنوز مي‌توانستيم غذاي زياد و جامدي بخوريم. همراه با گوشت. اين را با لبخند مي‌گويم زيرا وويتك گويا فراموش كرده بود همين اواخر به طرز خصمانه‌اي گياه‌خوار شده بود. حال او از موضع خود عدول كرده بود، و مي گفت يك انسان غيرممكن است بدون گوشت در كوهستان كار مهمي انجام دهد. در نامه اش به من قبل از هرچيز خواسته بود سوسيس و گوشت خوک دودي بهمراه بياورم. هر طور بود توانسته بوديم مقداري فراهم كنيم و به اين دليل اكنون مي‌توانستيم آنقدر كه نياز داشتيم بخوريم.
از آنجا به بعد را بدون چادر و فقط با يك روكش شب‌ماني سه نفره راه افتاديم. از همان ابتدا مسير سخت بود، اگر نگوئيم بسيار مشكل. زير پايمان خالي بود. بيشتر روز را در سايه بوديم و آفتاب فقط بعداز ظهرها بر ما مي‌تابيد، در نتيجه هوا بي‌اندازه سرد بود. بلندشدن در صبحها در آن هواي بسيار سرد زجرآور بود.
بستن كوله‌پشتي در آفتاب بسيار لذت ‌بخش است. همان گرماي ناچيز به شخص روحيه مي‌دهد و همه چيز بنظر شادتر مي‌آيد. درجبهه غربي ماكالو نمي شد به لبخند آفتاب اميد بست.
اولين شب ماني مان در يك شكاف زير يك نقاب بود، در همان سايه نااميدكننده كه البته مزايايي هم داشت. مهمتر از هر چيز اينکه از بادي كه لاينقطع از جبهه شمالي مي‌وزيد در امان بوديم. اتريشي‌ها كه از مسير عادي صعود مي‌كردند به تلخي از شدت باد گلايه داشتند. ما ابدا" آنرا احساس نمي‌كرديم. در واقع هوا براي ما بسيار خوب بود.
يخچال با شيب متوسطش تمام شد و حال مجبور بوديم از يك نوارسنگي مشكل عبور كنيم. بعد از آن صعود يخچالهاي پرشيب تري را پيش رو داشتيم. همه اين صعودها بدون هيچ حمايتي انجام شد زيرا جهت تسريع در حرکت طناب را در كوله‌پشتي گذاشته بوديم. تنها حمايت ما كلنگي بود كه به شدت در برف يا يخ فرو مي‌كرديم و كرامپونهايي که در يخ بلور مي نشستند.
وويتك از صخره بسيار مشكلي با شيب منفي عبور كرد، ما بدنبال او. بعد به يخ بلور بسيار سختي رسيديم که فقط نوك كرامپونها در آنها مي‌نشست. صعود يخ بلور بسيار خسته‌كننده است. قبل از آنكه بتوانيد روي كرامپون بلند شويد مجبوريد چند ضربه بزنيد تا از استحكام آن مطمئن شويد. خوشبختانه مقدار كمي از آنها باقي مانده بود. براي آنها در بهار يخ بلور مصيبتي بود و يكي از دلايل شكست تيم نيز همان بوده است. صعود ما در دو روز اول درست همان طور كه برنامه‌ريزي شده بود انجام گرفت. همچنين شب ماني ها. در نهايت به 7600 متر، سپس 7800 رسيديم. جايي كه مشكلات اصلي مسير شروع مي‌شد. بالاي سرمان 500متر نواره صخره‌اي بود،‌ 300 متر آن بسيار مشكل و گاه با شيب منفي. وويتك مطمئن بود كه كليد حل صعود در دهليز سمت راست قرار داشت وتنها از آن طريق مي‌شد راهي به جلو پيدا كرد. با اينکه کاملا متقاعد نشده بودم ولي موافقت كردم. صبح آلكس شروع كرد به صعود. از همان اوايل يك صعود مصنوعي بود. از يك ميخ به ميخ ديگر. هيچ امكان ديگري وجود نداشت. در پايان روز ما 30 متر از ديواره را صعود كرده بوديم.
نمي‌شد پنهان كرد كه روحيه جنگندگي‌مان داشت تحليل مي رفت. حتي اگر مي توانستيم روز بعد 30 متر ديگر صعود كنيم باز هم مقدار زيادي را از ديواره صعود نكرده بوديم و غذايمان كه همان موقع هم جيره‌بندي شده بود فقط تا دو روز ديگر كفاف مي‌داد.
زماني فرا مي‌رسد كه هيچ كس با ديگري سخن نمي‌گويد، اما يكديگر را زير نظر دارند و مي‌بينند كه ميل به پيروزي كم كم از بين‌مي رود. سرعت كم مي‌شود، هر چيزي با مقاومت بيشتر و آهسته‌تر انجام مي‌گيرد. منتظر كسي بوديم كه بگويد: كافي است! برگرديم!‌ وقتي آلكس با يك شيب منفي مي جنگيد بالاخره آن جمله بيان شد. وويتك سكوت را شكست:
- من شانسي نمي‌بينم. ما نمي‌توانيم . حتي اگر 100متر بتوانيم صعود كنيم هنوز مسافت زيادي تا قله باقي مي‌ماند.
ما درباره نوار صخره‌اي و اينكه بالاتر چه در پيش داريم صحبت كرديم. ممكن بود ساده‌تر شود. اما نقطه‌اي كه شيب كمتر ‌شود هنوز بسيار بالاتر از ما قرار داشت. من سعي كردم چيزي بگويم. هر چيزي.
- ما هنوز براي يك روز ديگر غذا داريم. شايد بهتر باشد راه ديگري را انتخاب كنيم. اجازه بدهيد 15 متر ديگر صعود كنيم. ممكن است آنجا آسانتر شود.
روشن بود كه وويتك متقاعد نشده است. براي من قبول بازگشت همواره مشكل است. اما وقتي اوضاع خوب پيش نمي‌رود ممكن است وويتك ناگهان بگويد: کافي است. ما ديگر نمي‌توانيم جلوتر برويم. برمي‌گرديم.
و مجادلة بيشتري در كار نيست. براي من بسيار مشکل‌تر است، من بايد تمام امكانات را به بحث بگذارم تا نهايتا" با تصميم به بازگشت موافقت كنم. يكبار من متهم شدم كه عملا" طفره مي‌روم، كه بعدا" بتوانم ادعا كنم كه اين من نبودم كه خواستم برگرديم بلكه همنوردم بوده است، در نتيجه راهي براي من نمانده بود. اين اتهامات بعدا" ممکن است منجر به پشيماني شوند.
- بسيار خوب، مهم نيست. به هر حال مجبوريم برگرديم.
وقتي آلكس شروع به پايين رفتن كرد و من و وويتك كوله‌پشتي مان را مي‌بستيم گفتم:
- گوش کن. ما در مقابل اين ديواره شكست خورديم، اما نه لزوما" در مقابل قله. هنوز بخت صعود به قله وجود دارد.
با سكوت سنگيني مواجه شدم. بعد سه نفري پشت سر يكديگر پايين رفتيم تا به محل شب‌ماني قبلي‌مان رسيديم. مشكل بود بتوان پشت به شيب فرود رفت. يك قدم بعد از ديگري. فرود مي‌تواند به اندازه صعود خسته كننده باشد. شب را در همان جا گذرانديم. با مشكلات بيشتري نيز تا رسيدن به پاي جبهه در محل شب‌ماني مان مواجه شديم. بالاخره روز بعد به بارگاه اصلي رسيديم.
هيچ كس سرحال نبود. براي اتريشي‌ها هم وضع به همين منوال بود آنها با بادي سرد و لاينقطع به روي مسيرعادي مبارزه مي‌كردند. در بارگاه ما آلكس زيرلب در مورد جمع‌آوري وسايلش حرف مي زد. کمتر از يكروز گدشته بود که او وسايلش را جمع كرده بود.
- در واقع من وقت زيادي صرف اين سفر كرده ام. كارهاي زيادي را بايد در برگشت به انگلستان انجام دهم. نمي‌توانم تا ابد آنها را ناديده بگيرم. از طرف ديگر، اگر راستش را بخواهيد، من بختي براي صعود اين قله تحت چنين شرايطي نمي‌بينم.
اتريشي‌ها نيز تصميم گرفتند مبارزه را تمام كنند. وسايلشان را جمع كردند اما مجبور بودند منتظر باربرها بمانند. خبر رسيد كه رينهولد و داگ هم در راه بازگشت به كاتماندو بودند. باربران ما هم تا يكهفته ديگر مي‌رسيدند. احساس نااميدي و غم مرا فرا گرفت.
هفت روز . . . به بالا و به كوه نگاه مي‌كردم، جايي كه باد بشدت روي يالها مي‌وزيد. هنوز نمي‌توانستم قبول كنم بدون صعود قله و دست خالي برگرديم. به اين طرف آنطرف مي‌رفتم و بالاخره به ووتيك پيشنهاد كردم كه از مسيري ساده‌تر كه قبلا" راجع به آن فكر كرده بودم صعود كنيم. اگر هواي خوبي مي‌داشتيم مي‌توانستيم بسرعت صعود را تمام كنيم. وويتك بر سر تصميمش ايستاده بود. او از آن نوع آدمهايي است كه تا وقتي هدفي در پيش رو دارند با تمام وجود براي نيل به آن تلاش مي کنند، در غير اينصورت ناگهان همه چيز را کنار مي گذارند و تغيير عقيده آنها در اين حالت بسيار مشكل است. اما او را آرام نمي‌گذاشتم.
- فقط يكبار ديگر. بسرعت. احتمالا" سه روز كافي است يا حداكثر 4 روز. ممكن است هوا با ما يار باشد.
وويتك عقيده خودش را داشت.
- اولاً، هوا كه خوب نيست. مي‌بيني كه همه دارند بخاطر آن باد جهنمي برمي‌گردند. دوماً، پاهاي من كمي سرمازده اند. من واقعا" هيچ بختي نمي‌بينم.
سپس چيزي گفتم كه در واقع چندان به دقت به آن فکر نكرده بودم.
- در اين صورت من خودم به تنهايي سعي مي كنم.
اين موضوع باعث شگفتي او شد و قبل از پاسخ كمي فكر كرد.
- هوم! اگر در مورد آن مطمئني، تلاشت را بكن، تصميم با خودت است،‌ اما من شانسي نمي‌بينم. برو. ما اينجا نيامده‌ايم كه در مقابل هم موضع بگيريم. اگرمي‌خواهي تلاش كني، برو. هر چه را كه از وسايل من لازم داري بردار.
پاسخ دادم:
- متشكرم. بايد راجع به تمام جوانب فكر كنم.
تصميم ساده‌اي نبود. ترسي غريضي مرا در برگرفت. ترس از ناشناخته‌ها، از تنهايي، از اين واقعيت كه مجبوري كاملاً به خودت متكي باشي. مي‌دانستم فقط اگر همه چيز بر وفق مراد باشد مي‌توانم موفق شوم. تقريباً وسايلم را جمع كرده بودم، و به آسمان نگاه مي كردم. اما تغيير قابل توجهي در وضع هوا پيدا نمي‌شد. تصميم گرفتم بيش از آن منتظر نمانم.
با عزمي راسخ گفتم :
- من فردا صبح راه مي‌افتم.
ولي وقتي فردا صبح چشمانم را باز كردم چندان حال خوبي نداشتم. فقط بعد از صبحانه حوالي ساعت 10، خودم را كم كم آماده كردم. در نتيجه در يك ساعت كاملا" غيرمعمول راه افتادم. حوالي ظهر. فكر كردم به جبهه نزديك مي‌شوم و شب را مي‌گذرانم تا ببينم فردا چه پيش مي‌آيد. اگر همچنان هوا خراب باشد بسادگي برمي‌گردم، اگر اميدي به بهبود هوا بود ادامه مي‌دهم. وقتي به پاي ديواره رسيدم تازه ساعت 3 بود و هنوز وقت زيادي باقي بود. لذا دوباره شروع كردم به صحبت با خودم: اگر آماده شدم تا شب ماني داشته باشم، زياد فرقي نمي‌كند كه اينجا باشد يا جايي بالاي جبهه. آنجا، سمت راست مسيرعادي، بايد جايي براي شب ماني پيدا شود. در نتيجه شروع كردم به صعود ديواره.
از روي يك يال برفي پرشيب تا اوايل شب صعود كردم. شرايط مطلوب بود. برف يخ زده بود و لازم نبود برف كوبي كنم. در اين مسير جديد با سرعت خوبي صعود مي‌كردم اما جايي را براي شب‌ماني پيدا نمي‌كردم. ماه كامل بود و با درخشندگي مي‌تابيد. در نتيجه تا آنجا كه مي‌شد ادامه دادم. تا اينکه حوالي ساعت 11 شب به يك سطح كوچك صاف رسيدم. بسيار نزديك به جاييكه مسير من از سمت راست، مسير عادي را قطع مي‌كرد. اينجا جايي بود كه معمولا" براي اقامت استفاده مي‌شد. تنها نکته بازدارنده باد شديدي بود كه بي‌وقفه مي‌وزيد. نمي‌توانستم پارچه شب‌ماني را بازكنم. هرگاه مي‌خواستم آنرا باز كنم باد به شدت آنرا از دستم بيرون مي‌كشيد؛ درست مانند بادباني كه نمي‌شود دكل آنرا افراشت. بعد از دو ساعت مبارزه با اين تكه پارچه ناآرام بالاخره تسليم شدم. همان موقع متوجه چيزي شدم كه از برف بيرون زده بود. نزديكتر شدم. نيمه شب بود اما با وجود مهتاب درخشان توانستم ميله ديرك يك چادر مدفون شده در برف را تشخيص بدهم. بعد از دو ساعت توانستم قسمتي از بالاي آنرا و ورودي پاره شده اش را از برف بيرون آورم. براي من كه بتوانم به داخل آن بخزم كافي بود، و تا صبح از داخل آن تکان نخوردم. حداقل در مقابل آن باد گزنده پناهي يافته بودم.
وقتي هوا روشن شد به بيرون نگاه كردم و دوباره به آن چادر دست دوم كه معلوم نبود كي و توسط چه کسي رها شده است برگشتم. به خودم گفتم در اين هوا شانسي ندارم و بدون معطلي به داخل كيسه خوابم رفتم و خوابيدم. آنقدر خسته بودم كه تا ساعت 11 خوابيدم. وقتي بيدار شدم مدتي اين دست آن دست مي کردم. هر زمان كه مي‌خواستم مي توانستم برگردم. وقتي چاي خوردم و آماده شدم به پايين برگردم روز از نيمه گذشته بود.
از آن چادر كوچك بيرون خزيدم و با خود گفتم دنيا بعد از يك چاي داغ زيباتر مي‌شود. آسمان آبي بود ولي باد با شدت هر چه تمام‌تر مي‌وزيد. وقتي به اطراف نگاه كردم متوجه ابرهايي شدم كه دور و بر قله بودند و آنها را قبلا" نديده بودم. بوي تغيير به مشام مي رسيد. سپس از خودم پرسيدم، آيا اين تغيير نشانه بهتر شدن يا بدتر شدن هوا است؟
حداقل روزنه اميدي بوجود آمده بود. شايد اشتباه مي‌كردم، ولي بنظرم آمد از شدت باد كمي كاسته شده است. آنگاه كوله پشتي را جمع كردم. کرامپونها به پا و كلنگ به دست دور خودم مي‌چرخيدم. صعود يا بازگشت؟ صعود يا بازگشت؟ ناگهان احساس كردم بايد صعود کنم. هدفم گردنه ماكالولا (7410 متر) بود، كه مدتها فريفته آن شده بودم. زيرا در زمان هم هوايي يك چادر را آنجا باقي گذاشته بوديم. يك چادر واقعي. شب گذشته به اين نتيجه رسيده بودم كه نمي‌توان با يك روکش شب‌ماني در چنان بادي سركرد. وقتي از طريق مسير خودم به ماكالو رسيدم، ‌چادر را پيدا كردم و آنرا برپا كردم. در همان حال ابرها هم افزايش يافته بودند. زياد راجع به آنها فكر نمي كردم. آن موقع در انديشه شبي كه قرار بود در يك چادر واقعي و در يك كيسه خواب بگذرانم بودم. وقتي صبح بيدار شدم ديدم ابرها در ارتفاع پايين مانده‌اند و بالا نيامده‌اند و باد هم كمتر شده است. در واقع تقريباً متوقف شده بود. پارچه شب‌ماني را همانجا گذاشتم و چادر را جمع كردم و در كوله گذاشتم و به طرف يال دست نخورده شمال غربي حركت كردم. هيچ تصوري نداشتم كه با چه چيزي مواجه خواهم شد. فقط مي‌توانستم حدس بزنم.
در ارتفاع 8000 متري سطحي را صاف كردم و چادر را برپا كردم. همچنان باد مي‌وزيد. شايد نه به شدت روز قبل اما آنقدر كه مرا براي برپا كردن چادر به اندازه كافي به زحمت بياندازد. فقط مي‌توانستم كارهاي ساده‌اي را با چشم بسته انجام دهم. اما هيچكس نبود كه براي يك لحظه آن چادر مواج را نگهدارد. من تنها بودم. وقتي بالاخره آن كابوس به آخر رسيد به داخل چادر رفتم و مقداري چاي درست كردم. بشدت به آن نياز داشتم. در آن موقع احساس غيرقابل تفسيري را تجربه كردم؛ گويي من تنها نبودم و داشتم براي دو نفر غذا درست مي‌كردم. چنان به حضور يك نفر ديگر باور داشتم كه حتي مي خواستم با او صحبت كنم. گذشته از هر چيز آنقدر خسته بودم كه در عين حال علاقه‌اي نداشتم كه بدانم براي يك نفر است يا دو نفر. به خواب فرو رفتم.
روز بعد نسبتا" دير، به راه افتادم. حدود ساعت 8 وسايل كمي‌برداشتم؛ يك دوربين، 10متر طناب،‌ 3 ميخ، 2 پيچ يخ. فقط همان يك بار را فرصت داشتم. يا مي‌بايست آنروز صعود كنم يا بازگردم. بدبختانه، هر چه بالاتر مي‌رفتم شرايط بدتر مي‌شد. به برف عميق برخوردم. به يال رسيدم و سپس به يك پله صخره‌اي. چطور از آن بگذرم؟ از راست يا چپ؟ سمت چپ كاملا" عمودي بود و هيچ راهي پيدا نكردم. درجه صعود پله صخره‌اي 4 يا 5 بود. بدون طناب ترسيده بودم. از گوشه‌اي سمت راست تلاش كردم. آيا مي‌توانستم از آن بگذرم؟ ولي فقط 10متر طناب داشتم. تصميم گرفتم از طنابم مانند طناب ثابت استفاده كنم. يك سر طناب را به ميخ وصل كردم و 10 متر را صعود نمودم و سر آنرا به يك ميخ ديگر وصل کردم. سپس فرود ‌آمدم. طناب را باز ‌كردم و دوباره صعود نمودم. بخت با من يار بود كه 10 متر طناب دقيقا" براي صعود كافي بود. اگر نيم متر كمتر داشتم نمي‌توانستم ديواره را صعود كنم. و به اين ترتيب بالا و بالاتر رفتم تا جايي كه يال ساده‌تر شد. شكافهايي وجود داشت كه ممكن بود زير پا بشکنند. اما داشتم به قله نزديكتر مي‌شدم.
موضوعي بود كه نمي‌توانستم خود را از آن رها كنم. در حدود ساعت 1 بعداز ظهر در آسمان آبي بالاي تبت چندين ستاره را ديدم كه مي درخشيدند! وقتي آنها را ديدم سرجايم نشستم. هرگز در زندگيم چنين چيزي را تجربه نكرده بودم. چشمانم را بستم و بعد از چند لحظه باز كردم. هنوز آنجا بودند. چشمانم را ماليدم، فكر كردم شايد چند تكه برف به مژگانم چسبيده است. نه، ستاره‌ها همانجا در آسمان آبي بودند، و در نتيجه خستگي زياد يا ضربه مغزي بوجود نيامده بودند. سپس بياد يك فيلم كوهنوردي به نام ستاره‌ها در ميان روز افتادم كه ليونل تري، كوهنورد بزرگ فرانسوي را نشان مي‌داد. او هم آنها را ديده بود.
هوا داشت تاريك مي‌شد، اما گهگاه از اينكه بخت صعود به قله هم اكنون واقعي و بسيار نزديك بود بر ترس اينكه ممكن است نتوانم شب به چادرم بازگردم غلبه مي‌كرد. ادامه دادم. حدود ساعت 5/4 هنوز پايين يک پله ساده بودم، آخرين پله که بعد از آن قله قرار داشت. استراحت كوتاهي كردم. فقط چند قدم ديگر.
لحظه رسيدن به قله يكي از بياد‌ ماندني‌ترين و جالبترين لحظاتي بود كه در زندگي ام تجربه كرده بودم. روي قله دو ميخ پيدا كردم كه از تيمهاي قبلي بجا مانده بود. منهم يکي در بين آنها گذاردم. از كوله‌پشتي‌ام يك کفشدوزک پلاستيكي را بيرون آوردم. عروسك متعلق به پسر يك ساله‌ام ماچيك بود كه آنرا بعنوان يك نشان اقبال با خودم از كاتوويچ آورده بودم. آنرا كنار ميخ گذاشتم. بعد يك عكس از پرچم باشگاهم گرفتم، و به پايين سرازير شدم.
مي‌خواستم هر طور شده قبل از تاريكي برگردم، اما با وجود هواي باز، باد بشدت مي‌وزيد و در آن ارتفاع ذرات برف و بوران دور و برمن مي‌چرخيد. در ابري از بوران و برف پايين مي‌رفتم. مي‌توانستم به نور مهتاب اميدوار باشم، ولي ماه چند شب پيش کامل شده بود و تا ساعت 10 بالا نمي‌آمد. شب فرا رسيد. حال مجبور بودم به دنبال جاي پا بگردم، و هر گام را با دقت فراوان بر دارم. تصميم گرفتم بجاي آنكه مسير اوليه‌ام را پيدا كنم نوار صخره‌اي را از هر جا شده فرود بروم. مي‌خواستم تا آنجا كه طناب دارم از آن پايين بروم. دور و بر خودم را گشتم و يك شكاف پيدا كردم. آخرين ميخ را در آنجا كوبيدم، و طنابم را به آن آويزان كردم، فقط اميدوار بودم آنقدر بلند باشد كه به گردنه كوچك برفي پائين برسد. گر چه كاملا" به سطح برف نرسيد اما قسمت عمودي صخره را پشت سر گذاشته بودم.
بعد از چند لحظه ماه بالا آمد و كمك كرد تا من جاي پايم را بهتر ببينم. چادر را نيز بسختي پيدا کردم. صبح روز بعد، گرچه كاملا" فرسوده، ولي بسيار خوشحال بودم. حال تنها مي‌بايست بر پايين رفتن تمركز كنم. ساعت حدودا" 5 بعدازظهر وويتك را ديدم كه به دنبال من مي‌گشت.
پرسيد : خوب، چكار كردي؟
- به قله رسيدم.
بسيار تعجب كرد و قبل از پاسخ چند لحظه‌اي مكث كرد:
- تبريك مي‌گويم. راستش را بخواهي اصلا" فكر نمي‌‌كردم بتواني صعود كني.
بارگاه اصلي بنظر خالي مي‌رسيد. آلكس رفته بود. رينهولد و داگ هم مدتها پيش رفته بودند. فقط اتريشي‌ها هنوز منتظر باربرانشان بودند كه برسند. آنها هم از اين خبر متعجب شدند. دكتر آنها نمونه‌اي از خون مرا گرفت. بعد از آزمايش سرش را تكان داد. بسيار غليظ بود، زيرا كسي كه از كوهستاني مرتفع باز مي‌گردد مثل كشمش آب بدنش را از دست مي‌دهد. به عكسي كه آنروز از من گرفته شده مي نگرم. آن مرد پژمرده و لاغر، من هستم. ماكالو سهم خودش را گرفته بود. اما در كوهستان بايد انتظار اين موارد را داشت.
اتريشي‌ها مرا به شام دعوت كردند ولي تنها چيزي كه مي‌خواستم نوشيدني بود، به هر اندازه سوپ، چاي و آب ميوه. در چادر پر جمعيت و پر سر و صداي گروهي گاهي اوقات پاسخ سؤالي را مي‌دادم و سپس دوباره در افکار خودم غرق مي‌شدم. در ميان خستگي و فرسودگي اما يك چيز را خوب تشخيص مي‌دادم: كوه بزرگي كه صعود كرده بودم هم اكنون پشت سرم قرار داشت. و يك موضوع ديگر، اينكه اين سومين 8000 متري من بود. و من تنها لهستاني بودم كه سه تا را صعود كرده بود. گرمايي مطبوع را در خود احساس مي كردم.
در كاتماندو آقاي خاتكا با طرح دعواي جديدي منتظر ما بود مبني بر اينکه ما به اندازة كافي به او پول نداده بوديم. نمي‌خواستيم مشاجره كنيم.
مثل كسي كه به بچه‌ها توضيح مي‌دهد به او گفتم:
- صبركن، آيا براي 5 روز تا رسيدن به نزديكترين دهكده غذا دريافت نكردي؟ آيا براي رسيدن به كاتماندو براي 7 روز ديگر به تو هزينه سفر نداديم؟
ولي مأمور رابط ما نمي‌خواست گوش كند. او خودش را از تك و تا نمي‌انداخت. مي‌گفت برگة توديع را امضاء نمي‌كند. راه ديگري نبود جز اينكه خود به وزارت توريسم برويم و يك گزارش كامل از طرز رفتار آقاي خاتکا به آنها بدهيم.
كارمند آنجا بعد از گوش دادن به حرفهاي ما گفت:
- در اينصورت اين حق شماست كه هيچ چيزي حتي حقوق او را هم پرداخت نكنيد. حتي يك سنت. اگر من جاي شما بودم همين كار را مي كردم.
البته ما حقوق او را كنار گذاشته بوديم. اما اگر كارمند وزارت‌خانه چنين توصيه اي مي کرد، جاي تعمق بيراه نبود. روز بعد همان كارمند با عجله به دنبال ما آمد. بسيار نگران بود.
- آقايان بهتر است پول اين آدم رذل را بدهيد. او متعلق به يك خانواده بسيار با نفوذ است. او مي‌تواند ما را به دردسر بياندازد. به وازرت توريسم در مورد برگة‌ توديع شما بسيار فشار آورده‌اند.
به اين ترتيب به آقاي خاتکا همان پولي را كه قرار بود پرداختيم. و نه حتي يك روپيه بيشتر. ما به اندازه ‌كافي داشتيم. ولي قطعا آقاي خاتكا نه. بعد از چند روز يك روزنامه‌نگار نپالي به سراغ ما آمد تا براي مقاله‌‌اش خبر تهيه كند. سپس همان روزنامه‌نگار ما را براي شام به خانه‌اش دعوت كرد.
او پرسيد: آيا شما شخصي به نام خاتكا را مي‌شناسيد.
- كاملا". متأسفانه او مأمور رابط ما بود. چطور؟
- او به دفتر ما آمد و از ما خواست تا مقاله‌اي توهين‌آميز و تحقير كننده در مورد شما چاپ كنيم. او ادعا مي‌كرد صعود ماكالو كاملا" غيرممكن بوده است و شما قطعا" به قله نرسيده‌ايد.
ميزبان ما اين موضوع را گويي يک شوخي بوده است مطرح کرد، اما بدقت عکس العمل ما را زير نظر داشت، و افزود:
- بعلاوه او يك نسخه از گزارش خود را به وزارت توريسم تحويل داده است.
ما شانه‌هايمان را بالا انداختيم. مقاله توهين‌آميز هرگز در روزنامه چاپ نشد، زيرا آن روزنامه‌نگار نسبت به آقاي خاتكاي ما درك بهتري از هيماليا داشت. اما اين امر باعث نشد تا از پخش اين شايعه در وزارت توريسم جلوگيري شود. سوالات مجددا از ابتدا مطرح شد:
- خوب، چطور بود آقا؟ آيا به قله رسيديد؟
ما يك گزارش كامل ارائه داديم، ولي آنها همچنان به سر حرفشان بودند. در انتها صعود من از نظر دولت تأييد نشد. بجاي آن دستانشان را به نشان آرامش حركت دادند و ‌گفتند مشكلي نيست! مشكلي نيست! متوجه يادداشت همدردي شدم كه انگار مي‌خواستند اذعان کنند: اينكه شما روي قله بوده‌ايد يا نه واقعا" زياد مهم نيست. اما بخاطر ما هم كه شده اقرار كنيد كه شايد نبوده‌ايد.
خونسردي‌ام را از دست دادم.
- من آن صعود را انجام ندادم كه حالا بخواهم آنرا به شما ثابت كنم. برايم مهم نيست كه چكار مي‌كنيد، من قبلا" حرفهايم را زده‌ام و يك كلمه هم چيزي ندارم كه به آن اضافه كنم. تا آنجا كه به من مربوط است موضوع تمام شده است. مي‌خواهيد باور كنيد مي‌خواهيد باور نكنيد.
به اين ترتيب اين موضوع خاتمه يافت. توديع تمام شد و ما مي‌توانستيم به خانه باز گرديم. اما بخاطر آن مقاله آقاي خاتكا صعود من به ماكالو در هاله‌اي از ابهام فرو رفت.
يك سال بعد، در يك بعداز ظهر آرام در خانه، نامه‌اي با تمبري از كشوري دور دست دريافت كردم. كره جنوبي؟ آن را باز كردم، يك ورقة‌ نامه در آن بود که بر روي آن چند جمله با انگليسي دست و پا شكسته اي نوشته شده بود :

جناب آقاي كوكوچكا ،
ما صعود شما را به ماكالو در اكتبر سال گذشته تبريك مي‌گوييم. خوشحالم كه توانستم شخصا" گزارش صعود شما را مطالعه كنم. من يكي از اعضاي تيم كره جنوبي به ماكالو در 1982 هستم. ما روي قله يك اسباب‌بازي يا شگون ديديم كه به شكل يك لاك‌پشت بود، نقاط سياه روي بدنة ‌قرمز؛ بجاي آن ما كارابين خود را گذاشتيم. دوشيزه هاولي خبر داد كه احتمالا" متعلق به يكي از اعضاي تيم شما بوده است، و به همين دليل است كه به شما نامه نوشته‌ام. خواهش مي‌كنم به آدرس برنامه پاسخ دهيد.
ارادتمند،
هو يونگ هو Huh Young Ho
آدرس
Huh Young Ho
191 Wha San Z dong
Te Chun City Chung Buk Seoul , Korea"
من دوستان كره‌اي‌ام را بخاطر آنكه يك کفشدوزک را با لاك‌پشت اشتباه گرفته بودند سرزنش نكردم. بعد از اينكه دوباره نامه را خواندم بلند شدم و به اتاق ماچيك رفتم: کفشدوزکش را سال گذشته بدون آنكه حتي از او اجازه بگيرم برداشته بودم. او خواب بود.

ليتوسکا – Litewska
كوك- Cook
ديكسون- Dixon
هيكس- Hicks
مالت برون - Malte Brun
لودويگ ويلژنسکي- Ludwig Wilczynski
آلکس مک اينتاير- Alex McIntyre
رنه گيليني- Rene Ghilini
پتي درو - Petit Dru
پون هلن - Pointe Helene
گراند ژوراس- Grandes Jorasses
سبکبار - Alpine Style
ريسيک وارچکي- Rysiek Warechki
ژانو- Janow
سوپرسام – Supersum
خاتكا – Khatka
داگ اسكات - Doug Scott
ليونل تري- Lionel Terray
هاولي- Hawley