فصل 4 از کتاب دنياي عمودي من
فصل چهارم
صعود مخفيانه
برودک پيک - يال غربي، 1982
در دسامبر 1981 با برقراري حکومت نظامي روحيه ما نيز مانند بقيه لهستانيها بسيار ضعيف شد. هيچکس نميدانست بعد از آن چه پيش ميآمد. همه جا بسته شده بود، هيچ چيزي کار نميکرد، بنظر ميآمد همه چيز بايد دوباره از اول شروع شود. اما آيا ارزش شروع دوباره را داشت؟ انگار در دام افتاده بوديم. باشگاهها بسته شده بودند، هيچ چيز سازماندهي نميشد، حس ميکردم در قفسي گير افتادهام.
چه کاري ميشد کرد؟ من تنها کسي نبودم که اين سئوال را ميپرسيدم. بعد از آگوست، مانند بسياري از هم همقطارانم من نيز به جنبش همبستگي پيوسته بودم. در اين جنبش خود انگيخته و جوان احساس ميکردم هواي تازهاي در ميان جو خفقان آوري که در کشورمان وجودداشت دميده شدهاست. من بيانيه همبستگي را امضا کرده بودم، اعلام حمايت نموده بودم و به يک برنامه بزرگ رفته بودم. در نتيجه براي زنده ماندن جنبش مشارکت بسيار کمي داشتم.
در اولين روزهاي حکومت نظامي احساس گناه و در عين حال بيعلاقگي ميکردم. بعد در فاصلهاي نزديک از محل زندگي من در دسامبر 1981 واقعه وويک رخ داد، آنجا که مأموران برروي کارگران اعتصابي معدن آتش گشودند و 9 نفر از آنان را کشتند. روحيه ام را کاملا" باخته بودم.
نهايتا" گشودگي در کار را در جاهايي مشاهده کرديم. متوجه شديم که ورزشکاران جهت شرکت در مسابقات ورزشي به خارج سفر ميکنند. ما هم در كميتة عمومي براي فعاليتهاي فرهنگي و ورزشي بعنوان ورزشکار قلمداد شده بوديم، پس بخت باقي بود. من و وويتک چشمان را بر اتفاقاتي که در دور و برمان ميافتاد بستيم و تمام تلاشمان را بکار برديم تا بتوانيم به برنامه بزرگي برويم. در همان موقع واندا روتکيويچ در تدارک برنامه بزرگي به کي 2 بودکه فقط از زنان تشکيل ميشد. آيا ميتوانستيم ما هم از مجوز او استفاده کنيم؟ به هيچ وجه مزاحم او چه در امر تدارکات يا امور مالي نميشديم. امکان بسيار مناسبي بود که نمي شد براحتي آن را از دست داد. ما ميخواستيم به شکل يک تيم دونفره و به صورت سبکبار، آنطور که در ماکالو صعود کرده بوديم، صعود کنيم. هيئتهاي مختص زنان سنت ديرينهاي نداشت و واندا بود که در اين وادي پيشقدم شده بود. او معتقد بود وقتي زنان در کنار مردان کوهنوردي ميکنند در حقشان در کسب افتخارات نسبت به مردان اجحاف ميشود. شايد او کوهنوردي را از زاويه ورزشي آن مينگريست، چرا که او قبلا" در رقابتهاي واليبال نيز زياد شرکت ميکرد. بنظرم به همين دليل بود که او ميخواست دستاوردهاي کوهنوردي را بين زنان و مردان تقسيم کند. در سال 1975 او برنامه اي را به گاشربروم 3 تدارک ديد. اين تيم که در تئوري از زنان لهستاني تشکيل شده بود با چند مرد بعنوان همراه در کشور پاکستان همراهي شد. در نتيجه صفت صعود کاملا" زنانه آن کمي خدشه دارشد. در طي صعود اغلب زنان با هم بودند، اما گه گاه مردان هم با زنان صعود ميکردند. به اين دليل آنطور که هدف اوليه وي بود به نتيجه نرسيد. ابتدا قرار بود که مردان يک مسير کاملا" مجزا را انتخاب کنند. اما اين موضوع در اين حقيقت که برنامه بسيار موفق از آب در آمد خللي وارد نميکرد: اولين صعود گاشربروم 3 (7952متر) و صعود به گاشربروم 2 به عنوان يک هشتهزار متري از مسيري جديد. واندا روتکيويچ، آليسون چادويک-اونيژکيويچ در گير صعود گاشربروم 3 بودند. گاشربروم 2 با سه طناب صعود شد. که يکي از زنان تشکيل شده بود؛ هالينا کروگر-سيروکومسکا و آنا اوکوپينسکا. صعود مردان در اين برنامه کمي ناديده گرفته شد، چرا که صعود در سال بين المللي زنان انجام گرفته بود، و واندا بعنوان سرپرست برنامه بوسيله خانم بوتو، همسر نخست وزير پاکستان، به حضور پذيرفته شده بود. همه چيز حول برابري حقوق زنان مي چرخيد.
در دنياي کوهنوردي به اين موضوع از جهات مختلفي نگريسته ميشود. اغلب با لبخندي بر لب. من شرايط را آن موقع - و هنوز – به اين شکل مي ديدم. چرا اينها را مينويسم وقتي قرار است بگويم چطور شد که ما به برنامه زنان پيوستيم؟ فکر ميکنم اين امر براي اينکه فرد نظر مشخص و روشني نسبت به اهداف و بلندپروازي هاي تيمي از بانوان داشته باشد بسيار مهم است. اين تنها موقعيتي بود که در آن سال براي خروج از کشور داشتيم. آن سال برنامه ديگري هم به کي 2 وجود داشت که بوسيله يانوژ کورژاب سرپرستي ميشد، اما او قبلا" نفرات تيمش را برگزيده بود و تمايل من و وويتک براي صعود سبکبار به اين معني بود که براي ما در آن برنامه جايي وجود نداشت. يانوژ عقيده داشت هدف ما براي يک قلة 7000 متري نه چندان مشکل قابل بررسي بود. اما او حتي تصوز يک قله 8000 متري را هم با اين روش نميکرد. هيچگونه مشارکتي با اين انديشه که ما به تيم او بپيونديم ولي کاملا" مستقل باشيم نداشت.
در نتيجه شروع کرديم به صحبت با واندا. تا آن موقع من او را شخصا" نميشناختم. ولي وويتک او را بخوبي ميشناخت، آنها هر دو از يک باشگاه در وراکلاو آمده بودند. هم او بود که به واندا پيشنهاد کرد ما بطور کاملا" مستقل به تيم او بپيونديم. واندا موافقت کرد، و اين امر گذشته از اعتبار زيادي که به او بخشيد، نشان داد چه انسان بلندنظري است. در عين حال معامله ساده اي هم با او در برنامهريزي برنامه کرديم. ما مسئوليت برنامهريزي راهپيماييها را به عهده گرفتيم. طبيعتا ما سهم خود را از برنامه به طور کامل ميپرداختيم، تنها چيزي که از پس آن بر نميآمديم پرداخت هزينة مجوز صعودمان بود. تا آنجا که به دولت پاکستان مربوط ميشد ما عضو تيم زنان بوديم، به عنوان خبرنگار يا عکاس يا چيزي شبيه به آن که جهت همراهي با تيمي از زنان در سفري به يک کشور مسلمان آمدهاند.
با وجود قوانين حکومت نظامي برنامه به واقعيت نزديک ميشد. علاوه بر آن معلوم شد که شمار تيمها از هر وقت ديگري تا آنموقع بيشتر بوده است. هيچ امکان ديگري براي خروج از کشور وجود نداشت. در نتيجه تعدادي توريست هم به تيمها اضافه ميشدند تا از اين طريق بتوانند گذرنامه دريافت کنند. گروهها بزرگ و بزرگتر ميشدند. گاه 30 تا 40 نفر در يک تيم بودند. اينها آشنايان اعضاي باشگاهها بودند که از قدم زدن در کوهها لذت ميبردند. به علاوه، باشگاههاي کوهنوردي هم تنها از کوهنوردان مجرب تشکيل نشده بودند. همچنين آنها براي جمعآوري پول کمک ميکردند. دودکشها را رنگ ميکردند تا بتوانند به بارگاه اصلي کوههاي هيماليا بيايند.
فقط مقدار کمي از وسايلمان را با گروه اصلي فرستاديم. تنها آن چيزهايي که دم دست بود. در اسلامآباد يکديگر را ملاقات کرديم و از آنجا سفرمان را به کوهستان به اتفاق ادامه دادم. بهمراه هالينا کروگر بارهاي تيم را به آخرين نقطه، 500 کيلومتر دورتر از اسلامآباد، برديم. جاده اي پر دستانداز با پرتگاههاي متعدد که نام آنرا به شکل اغراق آميزي بزرگراه نهاده بودند. من با هالينا زياد صحبت کردم زيرا تا آنموقع موقعيتي پيش نيامده بود تا يکديگر را بشناسيم. او يکي از نيروهاي محرک اصلي اين تيم بود. واندا 6 ماه قبل در کوه البروز چندين متر لغزيده بود و پايش شکسته بود. او را به يک بيمارستان روسي منتقل کردند که موفق شده بود به موقع خود را از آنجا برهاند و به يکم بيمارستان در لهستان منتقل شود. سپس به اتريش رفته بود تا درمان کاملتر را در آنجا انجام دهد. به اين ترتيب مداوا مدت زيادي طول کشيده بود و او با پايي که هنوز کاملا" التيام نيافته بود به اين سفر آمد.
در بارگاه اصلي کي 2 سه تيم حضور داشتند که همگي لهستاني بودند. هدف تيم زنان صعود از مسير نرمال جنوب شرقي، يال ابروتزي بود. اين صعود ميتوانست اولين صعود زنان به دومين قله بلند جهان باشد. يانوژ کورژاب که تعدادي مکزيکي هم در تيمش حضور داشتند، بارگاه اصلياش را در يک يخچال ديگر برپا کرد، که يک روز با ما فاصله داشت. او اميدوار بود که يک مسير جديد در جبهه جنوب غربي کي 2 باز کند. درتيم او لژک سيچي، کرزيسيک ويليچکي، وويتک وروژ، و آلک لوو نيز بودند. يک تيم بسيار قوي، شايد قويترين تيمي که ميشد در لهستان تشکيل داد.
من و وويتک هم آنجا بوديم. هدف ما صعود يک مسير جديد روي جبهه شرقي يا جبهه جنوبي بود. نظر وويتک ابتدا معطوف به جبهه شرقي بود. او سالها قبل هم به اينجا آمده بود و آنرا بررسي کرده بود و اين مي توانست اولين صعود از اين جبهه بسيار جالب باشد.
من اولين باري بود که به کي 2 آمده بودم. کوه تأثير زيادي بر من گذاشته بود، بخصوص از کونکورديا، محل تلاقي دو يخچال بزرگ. از اينجا ميتوان تمام جبهه شرقي را مانند يک هرم بزرگ و با شکوه ديد. رعشه بر اندامتان مي افتد. ابهت کوه کاملا" شما را تسخير ميکند. اين منظره ترسي در من برانگيخت که قبل از آن هرگز احساس نکرده بودم، و هرگز براي حتي يک لحظه هم از من دور نشد.
چه اتفاقي ميافتاد؟ موفق ميشديم يا نه؟ افسانه کي 2 به شدت بر شما تأثير ميگذارد. با نگاه به آن نميتوان راجع به تلاشهاي متعددي که به شکست انجاميدهاند نيانديشيد، افسانه يک کوه مشکل و خطرناک که به وسيله تغيرات ناگهاني هوا از خود دفاع کرده است. مانند ديگر افسانهها، اين يکي هم همراه است با داستانهاي زيادي راجع به موانع غيرقابل عبور، راجع به حوادثي که بيشتر از کوه هاي ديگر منجر به مرگ شدهاند. بارها و بارها عکس اين کوه را ديده بودم. اکنون واقعا" آنجا بودم، در مقابل آن.
براي ديدن جبهه شرقي ميبايست مقداري دور آن پيادهروي کنيم. اما نگاه من به سوي جبهه جنوبي کشيده مي شد، که مرا بسيار بيشتر جذب کرده بود. فوقالعاده بود. اين هم به هر حال مهم است. مثل دختري که براي اولين بار ملاقات ميکني، که قبل از هر چيز بايد براي شما جذاب باشد. بعدها اين تأثير اوليه بوسيله مواردي ديگر کمرنگ ميشود. زيبايي اين جبهه بود که توجه مرا جلب ميکرد. چنين عواملي بايد براي انتخاب مسير مدنظر باشند. اما براي وويتک فقط جبهه شرقي وجود داشت. سالها همچون عاشقي در روياي آن بود.
در بارگاه اصلي چادرمان را نزديک به چادر بانوان برپا کرديم و بلافاصله بعد از چند روز آشپزخانهمان مشترک شد. آشپزخانه جداگانه فکر احمقانه اي بود. تيم آنها يک آشپز داشت اما او فقط بلد بود شويد و برنج بپزد. در نتيجه تمام غذاهايمان را در يک انبار عمومي گذاشتيم و به نوبت آشپزي ميکرديم.
فکر همهوايي بر روي مسير نرمال کي 2 را از مغزمان بيرون کرده بوديم. البته مناسبترين همهوايي براي ما بود، اما دختران کاملا" با آن مخالف بودند زيرا کمي با فکر صعود کاملا" زنانه در تعارض بود. يا شايد فقط نميخواستند در سر راهشان روي يال آبروتزي باشيم؟ آنا اوکوپينسکا يک خط قرمز روي اين موضوع کشيد.
- اين مسير جايي نيست که بتوان جمعيت زيادي در آن در رفت و آمد باشند. چه تيمي از زنان باشد چه نباشد.
از آنجا که ممکن بود رفتن در مسير آنها خللي در خلوص تيمشان ايجاد کند، تصميم گرفتيم بجاي آن روي مسير عادي برودپيک هم هوا شويم. با توجه به مجوزمان اين موضوع کاملا" قانوني بود و ميتوانستيم براي گرفتن عکس يا همهوايي در محدوده کي 2 به اطراف برويم.
بعد از چهار روز که از برپايي بارگاه اصلي گذشته بود ما به ارتفاع 6400 متري روي برودپيک رسيده بوديم، مقداري ذخيره غذايي جا گذاشتيم و به بارگاه اصلي جهت استراحت بازگشتيم. بار بعد تا آنجا که ميشد بالا ميرفتيم و سپس به پايين سرازير ميشديم. اين مقدار هم هوايي براي ما کافي بود تا در مقابل هدف خود بايستيم، کي 2 . در نتيجه دوباره جهت صعود براه افتاديم، به محل ذخيره ذخيره خود رسيديم. و در همانجا شب را گذرانديم. روز بعد بارگاهمان را در ارتفاع 7300 متري بر پا کرديم. سپس به قصد صعود تا حد ممکن حرکت کرديم، امکان صعود قله را هم از نظر دور نداشتيم.
درست قبل از گردنه در ارتفاع 7800 متري احساس کردم دارم خفه ميشوم. ضعيفتر ميشدم. مسلم بود که هنوز خوب همهوا نشده بودم. وضع وويتک بهتر بود، ساز و کار بدن او سريعتر به ارتفاع عادت ميکرد، اما او مي ديد که چه بر سرمن ميآمد. در نتيجه وقتي به گردنه رسيديم پرسيد: خوب، اوضاع چطور است؟
من عذاب ميکشم. بزودي برميگردم.
لعنتي، خجالتآور است. ما خيلي به قله نزديک هستيم. من فکر ميکنم ادامه خواهم داد.
بسيار خوب، برو.
همانجا نشستم و به وويتک که به آرامي دور ميشد نگاه کردم. خيلي زود روي يال بود و من براي خودم متأسف بودم. لعنتي . فقط چند صد متري تا قله مانده بود. اما ميشد بر اين ناتوانيام غلبه کنم و تا آنجا که ميشد بالا بروم؟ زماني که بلند شدم و حرکت کردم ديگر نميتوانستم به خودم در باره باز گشت چيزي بگويم. قله فقط 8047 متر ارتفاع دارد. واقعا" بسيار نزديک بود. بعلاوه، مسير از آنجا از نظر فني ساده است. چند صعود و فرود کوچک دارد ولي در مجموع شيب يال ملايم است. ديگر نميتوانستم توقف کنم. قله مانند آهنربا عمل ميکند. قله جذب ميکند، و شخص مجبور است به طرف آن برود. من در چنين موقعيتهايي بسيار کله شق ميشوم. با وجود آنکه ميدانستم تأثير زيادي بر من ميگذارد، با اين حال ادامه دادم. آخرين قدمها را با چنان دشواري پشتسر گذاشتم انگار قلهاي 9000 متري را صعود مي کنم. ديگر رمقي برايم باقي نمانده بود، نميتوانستم نفس بکشم. 10 متري ميرفتم استراحت ميکردم. کمتر مينشستم زيرا ميدانستم بلندشدن از روي برف ممکن است انرژي زيادي را از من بگيرد.
اغلب اوقات وزنم را روي کلنگم ميانداختم.
نيم ساعت مانده به قله از کنار وويتک گذشتم که داشت پايين ميآمد. کم کم دير ميشد. وويتک به آرامي به من توصيه کرد، شايد بهتر بود باز ميگشتم.
به سختي نفسم در ميآمد:
- نه خيلي نزديک است. هر طور شده خودم را مي رسانم. برو پايين و شروع کن به درست کردن آب.
فقط و فقط با اشتياق صعود بود که توانستم به قله برسم. نه هيچ چيز ديگر. الان متقاعد شدهام که 12 روز هم هوايي براي من بسيار کم است. هم هوايي براي من بيشتر از وويتک طول مي کشد. روي قله فقط يک عکس از کلنگم و ماه در بالاي يال انداختم. بعد يک پانوراما گرفتم. تمام. يک تکه سنگ به عنوان يادگاري برداشتم و به پايين سرازير شدم. بطور غيرقانوني روي قله برود پيک بودم.
هميشه گرفتن مجوز براي صعود يک کوه را غيرطبيعي، و حتي احمقانه دانستهام. وقتي به کوهي ميروم، پاکستان يا نپال، فقط احساس ميکنم در خانهام هستم، خانهاي مشترک. من به کوه ميروم زيرا به آن علاقه دارم، زيرا ميخواهم بروم. و وقتي در کوهستاني هستم احساس ميکنم آنجا متعلق به من است. هر قانون يا قوانيني که ميگويد حتما" بايد از اين مسير و نه آن يکي به اين کوه برويد بنظرم مضحک مي رسد. مثل اينکه بخواهيد بگوييد: هواي باغ مال من است، تو نمي تواني آنرا استنشاق کني. تنها دليل معتبر را زماني مي دانم که 10يا 15 گروه مي خواهند در يک زمان به يک قله بروند. همچنين بدنبال انزوا در کوه هستم، ارتباطي با طبيعت، رابطة يک به يک، حتي اگر همنوردم در کنارم باشد. کوهستان باعث ميشود که من مرتبا" با خودم صحبت کنم. ادامه بدهم يا برگردم؟ آيا هنوز توانايياش را دارم؟ اينها تجاربي هستند که شخص به خاطر آنها به کوه ميرود. پس چطور ميتوان براي کوه قانون وضع کرد؟ حال که اين کلمات را مينويسم بايد اقرار کنم که در پاکستان و نپال هيچکس کاملا" خود را در مورد کوهنوردي آزاد حس نميکند. اما گاهي اوقات شرايط به گونه اي پيش ميروند که شخص مي تواند به دنبال تمايلات خود برود، چرا که در پشت اين قوانين بوروکراتهايي قرار دارند که هرگز در پايشان به کوهستان نرسيده است و آن را درک نميکنند.
اين را مينويسم شايد بفهميد که چرا وقتي از اين صعود مخفي باز ميگشتم ابدا" احساس گناه نميکردم. شايد به عکس. شرايط موجود، نتيجه اين عمل را جالب کرده بود. اين کوه واقعا" کوه من بود. من آنرا صعود کرده بودم. حتي بيشتر کوه من باقي مانده بود، چرا که به هيچکس نميتوانستم راجع به آن چيزي بگويم. باور کنيد، اين امر رضايت خاطر عميقتري را به همراه دارد.
در هيماليا نبود که براي اوليتن بار به اين موضوع پي بردم. اغلب، حتي وقتي جوان بودم، خودم را در معرض آزمايشهاي متعددي قرار مي دادم. رقابت با يکنفر کاملا" طبيعي است. اگر 100 متر ميدويد، طبيعي ايت سعي ميکنيد اول باشيد، نه آخر. احساس ميکردم لازم است به خودم ثابت کنم که ميتوانم چيزهاي ديگري را بدست آورم. يکبار تصميم گرفتم 6 روز روزه بگيرم. نه چيزيخوردم و نه چيزي نوشيدم، فقط براي اينکه ببينم ميتوانم تحمل کنم يا نه. هيچکس از آن خبري نداشت. نه تنها نميخواستم به کسي چيزي بگويم، بلکه به کسي هم نميتوانستم بگويم. توانستم. رضايت خاطر از اينکه فهميدم از عهده آن برآمدهام تمام چيزي بود که لازم داشتم. تقريبا" شبيه دختري زيباست. اگر او به شما تعلق دارد، اگر شما با او خوشحاليد، رضايت خاطر شما به حدي است که نيازي نميبينيد به هر کسي راجع به آن صحبت کنيد. اين رازي است منحصرا بين او و شما.
موقعيتهايي بسياري پيش آمده است که د رحاليکه يکنفر دربارة صعودش مباهات مي کند فکر کرده ام که من آن صعود را بهتر و سريعتر انجام دادهام. اما چيزي نميگويم. بايد اقرار کنم که گاهي اوقات من هم فکر ميکنم ديگري از من بسيار ضعيفتر بوده است. شناخت خودم برايم کافي است و گاه به گاه خود را وادار به سکوت ميکنم چرا که خودم ميدانم چه کاري از من برميآيد و اين برايم کافي است. به اين صورت که بود از برود پيک باز مي گشتم. خسته ولي با رضايتي عميق و واقعي.
بعد از تاريکي به چادر رسيدم، بقدري خسته بودم که وويتک بروي خودش نياورد که نوبت من بود غذا درست کنم. در اين ارتفاع بايد بنوشيد. بدون آن بسرعت مانند به يک کشمش خشک ميشويد. ما در تمام مدت روز چيزي ننوشيده بوديم. روز بعد به سمت بارگاه اصلي سرازير شديم. در ارتفاع 6400 متر يک گروه 3 نفري را ديديم که بالا ميآمدند. آنها رينهولد مسنر و دو پاکستاني به نام نزير سبير و شير خان بودند که برودپيک را از مسير عادي صعود ميکردند.
مسنر وويتک را ميشناخت، اما هنوز مرا بجا نياورده بود، لذا شروع کرد به صحبت با وويتک:
- اخبار بدي براي شما دارم، يکي از زنان لهستاني در کي 2 مرده است.
سعي کرديم بفهميم چه کسي و چگونه اما او فقط شانههايش را به نشانه عدم اطلاع بالا انداخت. او از نام و جزئيات اطلاعي نداشت. از آنجا که بيسيم هم نداشتيم بايد تا رسيدن به بارگاه اصلي صبر ميکرديم. ما از اين به بعد بسيار نگران بوديم. مرگي زودهنگام، ناگهاني، به دليلي که نميدانستيم. مسنر کنار ما چمباتمه زد. مکالمه معمول کوهنوردي شروع شد.
- شما از کجا ميآييد؟
وويتک دو پهلو گفت: ما خودمان را هم هوا ميکرديم. ما به حوالي قله رفتيم.
اين براي مسنر کافي نبود. او چند ثانيهاي ما را در سکوت زير نظر گرفت، بعد صريحا" پرسيد.
- خوب، آيا شما به قله رسيديد يا خير؟
- ما در حوالي آن بوديم.
وويتک پافشاري مي کرد. مسنر فقط لبخند زد.
- بله، بله فهميدم.
- و تقاضاي من اينست که، لطفا" در مورد ملاقات ما در اينجا زياد صحبت نکنيد.
- بسيارخوب، حتما".
و نشان داد که موقعيت ما را درک کرده بود. بعد از يک ساعت استراحت از هم جدا شديم، او به سمت بالا و ما به سمت پايين.
درست مانند اولين ملاقات من با او در بازگشت از لوتسه، وقتي از کنار هم گذشتيم.
در بارگاه اصلي فهميديم که هالينا کروگر مرده بود. در بارگاه 2، در 30 جولاي او در عرض چند ثانيه بر اثر سکته يا خيز مغزي مرده بود. دوستانش و تيم کورژاب تا آن موقع درگير حمل جسد او به پايين شده بودند. در يک مراسم تدفين هيماليايي شرکت کرديم. در حمل او به بارگاه اصلي و دفن او در تنها مکاني که ممکن بود قبري عميق حفر کرد، زيرا در هر طرف يا يخ بود يا سنگ. در ميان کساني که در آنجا دفن شده بودند قبر آرت گيلکي آمريکايي نيز که در سال 1953 در کي 2 جان سپرده بود قرار داشت.
در اول آگوست هالنيا را با کلنگش دفن کرديم. خاکريز کوچکي روي آن درست کرديم. صليبي بر روي آن گذاشتيم و نوشتة يادبودي را روي يک ورق فلزي حک کرديم و بالاي آن قرار داديم. تمام هم خود را بکار برديم تا مراسمي کامل و بدون نقص را براي دوست از دست رفته خود بجا آوريم، دوستي که يک لهستاني و يک کاتوليک بود. واندا کلام آخر را خواند، يکنفر ديگر چند کلمهاي گفت، و سپس يک دعاي دست جمعي. اولين باري بود که در مراسمي اين چنين شرکت ميکردم.
اين مرگ تأثير عميقي بر همه گذاشت. سوالي را پيش کشيد که شخص در مواقع دشوار از خود مي پرسد: حال چکار کنيم؟ بانوان درمانده بودند که آيا وسايلشان را جمع کنند و بروند. بحث مدت زيادي طول کشيد. در آخر واندا موضوع را به رأيگيري گذاشت و اکثريت رأي به ادامه برنامه دادند. تنها آنا اوکوپينسکا که هم طناب هالينا بود، برايش غيرممکن بود، با اين حقيقت که هالينا ديگر در هيماليا يا تاترا با او کوهنوردي نخواهد کرد، بتواند ادامه دهد. و گفت به خانه باز ميگردد. يک خاطره از آن روزهاي غمانگيز را فراموش نميکنم، تصوير آنکا، در صبح خيل زود، که تنها دور از بارگاه نشسته بود، و سعي ميکرد به خودش مسلط شود. در آخر او ماند. اين را مينويسم تا خواننده شايد راحتتر بتواند درک کند که زنان هم مانند مردان در برخورد با تراژدي عکسالعمل ذاتي يکساني از خود نشان ميدهند.
بعد از چند روز استراحت براي شناسايي جبهه شرقي کي 2 براه افتاديم، وقتي به نقطهاي رسيديم که ميتوانستيم کل جبهه را ببينيم من گفتم که با شرايط موجود صعود را ممکن نميدانم. سه چهارم جبهه شرقي در معرض خطر يک نقاب بزرگ قرار داشت که پيکر بندي آن مرتب تغيير ميکرد. گاهي اوقات، بهمنهاي زيادي از آن فرو ميريخت، گاهي کمتر. مسير پيشنهادي وويتک از ميان اين نوار نقاب 200متري و از ميان يک دهليز ميگذشت. وجود خود اين دهليز وابسته است به ضخامت برف و ديواره نقاب. در سالهايي اين دهليز کاملا" ناپديد ميشود. آن سال نقابها بزرگ و تهديد کننده بودند. قدم گذاشتن برروي اين جبهه بسيار خطرناک بود. جايي که قرار بود دهليز باشد، فقط ديوارة پهن نقاب قرار داشت. ميبايست اخيرا" يک بهمن بسيار بزرگ از آنجا سرازير شده باشد. حتي اگر موفق ميشديم به ابتداي اين ديواره يخي برسيم، و فرض ميکرديم که شرايط يخ براي صعود مناسب ميبود، هنوز با مشکل تکنيکي و استثنايي صعود آن ديواره تقريبا" با شيب منفي مواجه بوديم.
لذا بازگشتيم و تصميم گرفتيم بروي جبهه جنوبي تلاش کنيم. در درون خود خوشحال بودم. قبلا" متذکر شده ام چقدر به نماي اين جبهه علاقه داشتم، حال از آن لذت ميبردم. وقتي در جستجوي مسير بوديم، متوجه شديم اينجا هم با همان مشکل مواجه هستيم. در ميانه راه يک نوار نقاب برفي بود که بايد به سلامت از کنار آن ميگذشتيم. از فاصله دور دو امکان را مشاهده کرديم. يکي در طرف راست، يکي در طرف چپ. تصميم گرفتيم با رفتن از انتهاي راست آن که کمترين ارتفاع را داشت از آن اجتناب کنيم. هنوز خطري بصورت 20 دقيقه وحشت باقي بود. ميبايست از زير اين قسمت بدويم. در زمانيکه يخ در پايدارترين شرايط خود است، يعني صبح زود، و قبل از طلوع خورشيد. ما نميتوانستيم ببينيم درست در طرف چپ اين نقاب چه خبري بود زيرا يک صخره بزرگ مانع ديد ميشد. اما حدس ميزدم که در آنطرف نقاب بايد بسيار کوتاه باشد.
تا رسيدن به ارتفاع 6200 يا 6400 متر براي شبماني دو روز وقت صرف کرديم. مسير مشکل بود، ديوارهها و يالهاي فراواني در مسير وجود دارد. در طول مسير با طنابهاي ثابت کهنه برخورديم که نشان ميداد قبلا" کساني براي صعود اين جبهه تلاش کردهاند. احتمالا" متعلق به اتريشي ها بود، اما من زياد مطمئن نيستم. حال براي ما ثابت شده بود که ديگراني نيز مسحور اين ديواره زيبا شده بودند که درست از جلوي بيني شما اوج ميگيرد. بسختي ميتوان آنرا ناديده گرفت.
در کناره نوار صخرهاي خوابيديم. روز بعد در تاريکي صبح خود را براي گذشتن از 20 دقيقه وحشت خطرناک آماده کرديم. موفق شديم از آن بگذريم و به مکان بدون خطري برسيم. ولي وقتي به قسمتهاي سادهتر بالا صعود مي کرديم، مشکل جديدي رخ نمود. بشدت برف ميباريد و ديد بسرعت کاهش مييافت. نگران از وضع هوا، در ارتفاع 7200 متر توقف کرديم و جايي را براي نصب چادر در برف کنديم. حتي قبل از برپايي چادر تغيير کوچکي را مشاهده کرديم. وويتک به اطراف نگاه ميکرد. مدت زيادي به سمتي که ابرها ميآمدند نگاه کرد.
گفت : فکر نميکنم هوا بهتر شود.
من دقيقا" ميدانستم هدف او چيست، پس دست پيش را گرفتم:
- ميتوانيم مدتي صبر کنيم. حال که اينجا هستيم، ميتوانيم در همينجا بمانيم، اگر برگرديم نيز مجبوريم به هر حال در جايي مشابه اتراق کنيم.
به اين ترتيب موفق شدم برنده شب ماندن در آنجا شوم، اما هوا بهتر نشد. هر کاري از دستم بر آمد کردم تا وويتک را متقاعد کنم. ميگفتم شايد هوا در هر لحظه بهتر شود. اما از اين طريق هيچ چيزي بدست نياوردم. مکالمه روز قبل مانند يک بومرنگ بازگشت.
- خوب، حالا؟ برگرديم؟
- اجازه بده حداقل يکروز ديگر منتظر بمانيم. هيچ چيزي را از دست نميدهيم. بهتر هم هوا خواهيم شد.
من بطور غير منطقي پافشاري ميکردم، ميدانستم اگر برف نايستد با خطر بهمن مواجه خواهيم شد.
لذا همچنان منتظر مانديم، و وسط روز وويتک تصميمش را گرفت:
- عاقلانه نيست که اينجا بمانيم. داريم انرژيمان را از دست ميدهيم.
ميدانستم که شانسي نداريم، و با خاطري آزرده، موافقت کردم که بازگرديم. از 20 دقيقه وحشت دوباره گذشتيم و يکروز تمام از ميان برف عميق راه رفتيم تا به بارگاه اصلي رسيديم. تنها ما نبوديم که متوقف شده بوديم. گروه زنان يک بارگاه ديگر در 6800متر برپا کرده بودند. اما هرگونه تلاششان براي پيشرفت بيشتر از آن با وجود برف عميق و بادي قوي با ناکامي مواجه شده بود.
تصميم گرفتيم يک تلاش ديگر انجام دهيم. وسايل شبماني مان در ارتفاع 6400 متري قرار داشت. لذا منتظر هواي خوب شديم. بعد از حدود يک هفته هوا بهتر شد و به جايي که قبلا" چادرمان را برپا کرده بوديم بازگشتيم. در برفي که تا 2 متر عمق داشت دست و پا ميزديم و وقتي به آنجا رسيديم اثري از چادر نيافتيم. سعي کرديم در ذهن خود دوباره مکاني را که چادر زده بوديم را بازسازي کنيم. ما در برف را ميکنديم و مانند موش کور درون آن ميخزيديم. اما چادر ما ناپديد شده بود. درون چادر کيسههاي خواب و مابقي وسايل شبماني قرار داشتند.
نصف روز را سپري کرديم. هر ساعت که ميگذشت فکر خوابيدن در فضاي باز بيشتر به واقعيت نزديک ميشد. بالاخره در انتهاي يکي از تونلها چادرمان را پيدا کرديم.
روز بعد به مکاني که قبلا" بوديم يعني بالاي 7000 متر رسيديم. اما دوباره هوا خراب شد و ما مجبور به بازگشت شديم.
قبل از پايين رفتن صحبتي با وويتک کردم. در آن ساعتهاي طولاني که درون آن برف پر قو مانند سپري ميکرديم يک فکر مرا آرام نميگذاشت. و آن مربوط بود به مسير سمت چپ که ما از بارگاه اصلي نميتوانستيم آنرا بخوبي ببينيم.
- بيا، بگذار امتحاني بکنيم و يک نگاهي بياندازيم. اگر از آن گوشه دور بزنيم ممکن است مشکلتر باشد ولي قطعا" امنيت بيشتري دارد. مجبور نيستم از اين 20 دقيقه وحشت بگذريم.
وويتک قانع نشده بود.
- بنظر من معنايي ندارد. اگر هوا بهتر شد ميتوانيم يک نگاه سريع بياندازيم، اما فکر ميکنم آنجا بسيار مشکل باشد.
و همان شد. به بارگاه اصلي باز گشتيم و 2 هفته انتظار کشيديم. هوا خوب نميشد. هر روزي که ميگذشت نگراني از اينکه شانس زيادي نداريم بيشتر مي شد. تيم کورژاب به 8300 رسيدند ولي تصميم به بازگشت گرفتند.
همه به خانه بازگشتيم. از سه تيم لهستاني ما تنها کساني بوديم که دست خالي بازنگشتيم. ما برودپيک را از مسير عادي صعود کرده بوديم، که البته با معيارهاي کنوني نميتوان آنرا دستاوردي مهم قلمداد کرد. اما اين براي من چهارمين 8000 متري بود که صعود کرده بودم که مرا در صدر کوهنوردان لهستاني از نظر تعداد 8000 متريها قرار مي داد.
اما بخاطر برودپيک در اسلامآباد مشکلاتي برايمان پيش آمد. خبرهايي درز کرده بود. به يک روزنامهنگار فرانسوي که همراه تيم بود مشکوک بوديم.
در اسلامآباد واندا مجبور بود پاسخگو باشد.
- آيا آن دو نفر قله برودپيک را صعود کردند؟
- من هيچچيزي نميدانم. آنها به آنجا رفتند تا هم هوا شوند و عکس بگيرند.
توضيح او معقول بنظر ميآمد. زيرا ما بعنوان عکاس در فهرست تيم بوديم و بهترين جايي که ميتوان از کي 2 عکس گرفت از مسير عادي برودپيک است. واندا نميتوانست از پاسخ به سؤالات اجتناب کند، زيرا جلسه توديع در وزارت توريسم و تأييديه آنها مجوز خروج از پاکستان را فراهم ميآورد. اما به هر حال او موفق شد.
در بازگشت يانوژ کورژاب خلاصهاي از صعودهاي ورزشي آن سال را در کميته مرکزي انجمن کوهنوردي لهستان ارائه داد. در مورد فصل صعود در قراقروم او چنين توضيح داد:
- تيم زنان به ارتفاع 6800 متري رسيدند و بعلت هواي بد مجبور به بازگشت شدند. ما نيز به ارتفاع 8300 متري رسيديم و بطور مشابه بدليل شرايط بسيار بد جوي مجبور به بازگشت شديم. يک تيم سومي هم بود که از همان ابتدا محکوم به شکست بود. زيرا يک تيم دو نفره هيچ شانسي براي صعود چنين ديوارهاي ندارد . . .
او کلمهاي راجع به صعود برودپيک ما صحبت نکرد. به هر حال اين صعودي مخفيانه بود. بزودي کتابي از مسنر با نامي شبيه به سه بار 8000 چاپ شد. زيرا او در آن سال سه قله 8000 متري را صعود کرده بود. نوشته بود در مسير صعود به قله برودپيک در حدود ارتفاع 6400 متر با وويتک کورتيکا و يک لهستاني ديگر برخورد کرده بود که از قله باز ميگشتند . . .
حتي تا امروز از اين نوشته تعجب مي کنم. شايد او فقط خواهش ما را فراموش کرده بود.
وويک - Wujek
آليسون چادويک-اونيژکيويچ - Alison Chadwick-Onyszkiewicz
هالينا کروگر-سيروکومسکا - Halina Kruger-Syrokomska
آنا اوکوپينسکا - Anna Okopinska
يانوژ کورژاب - Janusz Kurczab
البروز – Elbruz
ابروتزي – Abruzzi
آلک لوو - Alek Lwow
کونکورديا – Concordia
نزير سبير - Nazir Sabir
شير خان - Sher Khan
آرت گيلکي - Art Gilkey
صعود مخفيانه
برودک پيک - يال غربي، 1982
در دسامبر 1981 با برقراري حکومت نظامي روحيه ما نيز مانند بقيه لهستانيها بسيار ضعيف شد. هيچکس نميدانست بعد از آن چه پيش ميآمد. همه جا بسته شده بود، هيچ چيزي کار نميکرد، بنظر ميآمد همه چيز بايد دوباره از اول شروع شود. اما آيا ارزش شروع دوباره را داشت؟ انگار در دام افتاده بوديم. باشگاهها بسته شده بودند، هيچ چيز سازماندهي نميشد، حس ميکردم در قفسي گير افتادهام.
چه کاري ميشد کرد؟ من تنها کسي نبودم که اين سئوال را ميپرسيدم. بعد از آگوست، مانند بسياري از هم همقطارانم من نيز به جنبش همبستگي پيوسته بودم. در اين جنبش خود انگيخته و جوان احساس ميکردم هواي تازهاي در ميان جو خفقان آوري که در کشورمان وجودداشت دميده شدهاست. من بيانيه همبستگي را امضا کرده بودم، اعلام حمايت نموده بودم و به يک برنامه بزرگ رفته بودم. در نتيجه براي زنده ماندن جنبش مشارکت بسيار کمي داشتم.
در اولين روزهاي حکومت نظامي احساس گناه و در عين حال بيعلاقگي ميکردم. بعد در فاصلهاي نزديک از محل زندگي من در دسامبر 1981 واقعه وويک رخ داد، آنجا که مأموران برروي کارگران اعتصابي معدن آتش گشودند و 9 نفر از آنان را کشتند. روحيه ام را کاملا" باخته بودم.
نهايتا" گشودگي در کار را در جاهايي مشاهده کرديم. متوجه شديم که ورزشکاران جهت شرکت در مسابقات ورزشي به خارج سفر ميکنند. ما هم در كميتة عمومي براي فعاليتهاي فرهنگي و ورزشي بعنوان ورزشکار قلمداد شده بوديم، پس بخت باقي بود. من و وويتک چشمان را بر اتفاقاتي که در دور و برمان ميافتاد بستيم و تمام تلاشمان را بکار برديم تا بتوانيم به برنامه بزرگي برويم. در همان موقع واندا روتکيويچ در تدارک برنامه بزرگي به کي 2 بودکه فقط از زنان تشکيل ميشد. آيا ميتوانستيم ما هم از مجوز او استفاده کنيم؟ به هيچ وجه مزاحم او چه در امر تدارکات يا امور مالي نميشديم. امکان بسيار مناسبي بود که نمي شد براحتي آن را از دست داد. ما ميخواستيم به شکل يک تيم دونفره و به صورت سبکبار، آنطور که در ماکالو صعود کرده بوديم، صعود کنيم. هيئتهاي مختص زنان سنت ديرينهاي نداشت و واندا بود که در اين وادي پيشقدم شده بود. او معتقد بود وقتي زنان در کنار مردان کوهنوردي ميکنند در حقشان در کسب افتخارات نسبت به مردان اجحاف ميشود. شايد او کوهنوردي را از زاويه ورزشي آن مينگريست، چرا که او قبلا" در رقابتهاي واليبال نيز زياد شرکت ميکرد. بنظرم به همين دليل بود که او ميخواست دستاوردهاي کوهنوردي را بين زنان و مردان تقسيم کند. در سال 1975 او برنامه اي را به گاشربروم 3 تدارک ديد. اين تيم که در تئوري از زنان لهستاني تشکيل شده بود با چند مرد بعنوان همراه در کشور پاکستان همراهي شد. در نتيجه صفت صعود کاملا" زنانه آن کمي خدشه دارشد. در طي صعود اغلب زنان با هم بودند، اما گه گاه مردان هم با زنان صعود ميکردند. به اين دليل آنطور که هدف اوليه وي بود به نتيجه نرسيد. ابتدا قرار بود که مردان يک مسير کاملا" مجزا را انتخاب کنند. اما اين موضوع در اين حقيقت که برنامه بسيار موفق از آب در آمد خللي وارد نميکرد: اولين صعود گاشربروم 3 (7952متر) و صعود به گاشربروم 2 به عنوان يک هشتهزار متري از مسيري جديد. واندا روتکيويچ، آليسون چادويک-اونيژکيويچ در گير صعود گاشربروم 3 بودند. گاشربروم 2 با سه طناب صعود شد. که يکي از زنان تشکيل شده بود؛ هالينا کروگر-سيروکومسکا و آنا اوکوپينسکا. صعود مردان در اين برنامه کمي ناديده گرفته شد، چرا که صعود در سال بين المللي زنان انجام گرفته بود، و واندا بعنوان سرپرست برنامه بوسيله خانم بوتو، همسر نخست وزير پاکستان، به حضور پذيرفته شده بود. همه چيز حول برابري حقوق زنان مي چرخيد.
در دنياي کوهنوردي به اين موضوع از جهات مختلفي نگريسته ميشود. اغلب با لبخندي بر لب. من شرايط را آن موقع - و هنوز – به اين شکل مي ديدم. چرا اينها را مينويسم وقتي قرار است بگويم چطور شد که ما به برنامه زنان پيوستيم؟ فکر ميکنم اين امر براي اينکه فرد نظر مشخص و روشني نسبت به اهداف و بلندپروازي هاي تيمي از بانوان داشته باشد بسيار مهم است. اين تنها موقعيتي بود که در آن سال براي خروج از کشور داشتيم. آن سال برنامه ديگري هم به کي 2 وجود داشت که بوسيله يانوژ کورژاب سرپرستي ميشد، اما او قبلا" نفرات تيمش را برگزيده بود و تمايل من و وويتک براي صعود سبکبار به اين معني بود که براي ما در آن برنامه جايي وجود نداشت. يانوژ عقيده داشت هدف ما براي يک قلة 7000 متري نه چندان مشکل قابل بررسي بود. اما او حتي تصوز يک قله 8000 متري را هم با اين روش نميکرد. هيچگونه مشارکتي با اين انديشه که ما به تيم او بپيونديم ولي کاملا" مستقل باشيم نداشت.
در نتيجه شروع کرديم به صحبت با واندا. تا آن موقع من او را شخصا" نميشناختم. ولي وويتک او را بخوبي ميشناخت، آنها هر دو از يک باشگاه در وراکلاو آمده بودند. هم او بود که به واندا پيشنهاد کرد ما بطور کاملا" مستقل به تيم او بپيونديم. واندا موافقت کرد، و اين امر گذشته از اعتبار زيادي که به او بخشيد، نشان داد چه انسان بلندنظري است. در عين حال معامله ساده اي هم با او در برنامهريزي برنامه کرديم. ما مسئوليت برنامهريزي راهپيماييها را به عهده گرفتيم. طبيعتا ما سهم خود را از برنامه به طور کامل ميپرداختيم، تنها چيزي که از پس آن بر نميآمديم پرداخت هزينة مجوز صعودمان بود. تا آنجا که به دولت پاکستان مربوط ميشد ما عضو تيم زنان بوديم، به عنوان خبرنگار يا عکاس يا چيزي شبيه به آن که جهت همراهي با تيمي از زنان در سفري به يک کشور مسلمان آمدهاند.
با وجود قوانين حکومت نظامي برنامه به واقعيت نزديک ميشد. علاوه بر آن معلوم شد که شمار تيمها از هر وقت ديگري تا آنموقع بيشتر بوده است. هيچ امکان ديگري براي خروج از کشور وجود نداشت. در نتيجه تعدادي توريست هم به تيمها اضافه ميشدند تا از اين طريق بتوانند گذرنامه دريافت کنند. گروهها بزرگ و بزرگتر ميشدند. گاه 30 تا 40 نفر در يک تيم بودند. اينها آشنايان اعضاي باشگاهها بودند که از قدم زدن در کوهها لذت ميبردند. به علاوه، باشگاههاي کوهنوردي هم تنها از کوهنوردان مجرب تشکيل نشده بودند. همچنين آنها براي جمعآوري پول کمک ميکردند. دودکشها را رنگ ميکردند تا بتوانند به بارگاه اصلي کوههاي هيماليا بيايند.
فقط مقدار کمي از وسايلمان را با گروه اصلي فرستاديم. تنها آن چيزهايي که دم دست بود. در اسلامآباد يکديگر را ملاقات کرديم و از آنجا سفرمان را به کوهستان به اتفاق ادامه دادم. بهمراه هالينا کروگر بارهاي تيم را به آخرين نقطه، 500 کيلومتر دورتر از اسلامآباد، برديم. جاده اي پر دستانداز با پرتگاههاي متعدد که نام آنرا به شکل اغراق آميزي بزرگراه نهاده بودند. من با هالينا زياد صحبت کردم زيرا تا آنموقع موقعيتي پيش نيامده بود تا يکديگر را بشناسيم. او يکي از نيروهاي محرک اصلي اين تيم بود. واندا 6 ماه قبل در کوه البروز چندين متر لغزيده بود و پايش شکسته بود. او را به يک بيمارستان روسي منتقل کردند که موفق شده بود به موقع خود را از آنجا برهاند و به يکم بيمارستان در لهستان منتقل شود. سپس به اتريش رفته بود تا درمان کاملتر را در آنجا انجام دهد. به اين ترتيب مداوا مدت زيادي طول کشيده بود و او با پايي که هنوز کاملا" التيام نيافته بود به اين سفر آمد.
در بارگاه اصلي کي 2 سه تيم حضور داشتند که همگي لهستاني بودند. هدف تيم زنان صعود از مسير نرمال جنوب شرقي، يال ابروتزي بود. اين صعود ميتوانست اولين صعود زنان به دومين قله بلند جهان باشد. يانوژ کورژاب که تعدادي مکزيکي هم در تيمش حضور داشتند، بارگاه اصلياش را در يک يخچال ديگر برپا کرد، که يک روز با ما فاصله داشت. او اميدوار بود که يک مسير جديد در جبهه جنوب غربي کي 2 باز کند. درتيم او لژک سيچي، کرزيسيک ويليچکي، وويتک وروژ، و آلک لوو نيز بودند. يک تيم بسيار قوي، شايد قويترين تيمي که ميشد در لهستان تشکيل داد.
من و وويتک هم آنجا بوديم. هدف ما صعود يک مسير جديد روي جبهه شرقي يا جبهه جنوبي بود. نظر وويتک ابتدا معطوف به جبهه شرقي بود. او سالها قبل هم به اينجا آمده بود و آنرا بررسي کرده بود و اين مي توانست اولين صعود از اين جبهه بسيار جالب باشد.
من اولين باري بود که به کي 2 آمده بودم. کوه تأثير زيادي بر من گذاشته بود، بخصوص از کونکورديا، محل تلاقي دو يخچال بزرگ. از اينجا ميتوان تمام جبهه شرقي را مانند يک هرم بزرگ و با شکوه ديد. رعشه بر اندامتان مي افتد. ابهت کوه کاملا" شما را تسخير ميکند. اين منظره ترسي در من برانگيخت که قبل از آن هرگز احساس نکرده بودم، و هرگز براي حتي يک لحظه هم از من دور نشد.
چه اتفاقي ميافتاد؟ موفق ميشديم يا نه؟ افسانه کي 2 به شدت بر شما تأثير ميگذارد. با نگاه به آن نميتوان راجع به تلاشهاي متعددي که به شکست انجاميدهاند نيانديشيد، افسانه يک کوه مشکل و خطرناک که به وسيله تغيرات ناگهاني هوا از خود دفاع کرده است. مانند ديگر افسانهها، اين يکي هم همراه است با داستانهاي زيادي راجع به موانع غيرقابل عبور، راجع به حوادثي که بيشتر از کوه هاي ديگر منجر به مرگ شدهاند. بارها و بارها عکس اين کوه را ديده بودم. اکنون واقعا" آنجا بودم، در مقابل آن.
براي ديدن جبهه شرقي ميبايست مقداري دور آن پيادهروي کنيم. اما نگاه من به سوي جبهه جنوبي کشيده مي شد، که مرا بسيار بيشتر جذب کرده بود. فوقالعاده بود. اين هم به هر حال مهم است. مثل دختري که براي اولين بار ملاقات ميکني، که قبل از هر چيز بايد براي شما جذاب باشد. بعدها اين تأثير اوليه بوسيله مواردي ديگر کمرنگ ميشود. زيبايي اين جبهه بود که توجه مرا جلب ميکرد. چنين عواملي بايد براي انتخاب مسير مدنظر باشند. اما براي وويتک فقط جبهه شرقي وجود داشت. سالها همچون عاشقي در روياي آن بود.
در بارگاه اصلي چادرمان را نزديک به چادر بانوان برپا کرديم و بلافاصله بعد از چند روز آشپزخانهمان مشترک شد. آشپزخانه جداگانه فکر احمقانه اي بود. تيم آنها يک آشپز داشت اما او فقط بلد بود شويد و برنج بپزد. در نتيجه تمام غذاهايمان را در يک انبار عمومي گذاشتيم و به نوبت آشپزي ميکرديم.
فکر همهوايي بر روي مسير نرمال کي 2 را از مغزمان بيرون کرده بوديم. البته مناسبترين همهوايي براي ما بود، اما دختران کاملا" با آن مخالف بودند زيرا کمي با فکر صعود کاملا" زنانه در تعارض بود. يا شايد فقط نميخواستند در سر راهشان روي يال آبروتزي باشيم؟ آنا اوکوپينسکا يک خط قرمز روي اين موضوع کشيد.
- اين مسير جايي نيست که بتوان جمعيت زيادي در آن در رفت و آمد باشند. چه تيمي از زنان باشد چه نباشد.
از آنجا که ممکن بود رفتن در مسير آنها خللي در خلوص تيمشان ايجاد کند، تصميم گرفتيم بجاي آن روي مسير عادي برودپيک هم هوا شويم. با توجه به مجوزمان اين موضوع کاملا" قانوني بود و ميتوانستيم براي گرفتن عکس يا همهوايي در محدوده کي 2 به اطراف برويم.
بعد از چهار روز که از برپايي بارگاه اصلي گذشته بود ما به ارتفاع 6400 متري روي برودپيک رسيده بوديم، مقداري ذخيره غذايي جا گذاشتيم و به بارگاه اصلي جهت استراحت بازگشتيم. بار بعد تا آنجا که ميشد بالا ميرفتيم و سپس به پايين سرازير ميشديم. اين مقدار هم هوايي براي ما کافي بود تا در مقابل هدف خود بايستيم، کي 2 . در نتيجه دوباره جهت صعود براه افتاديم، به محل ذخيره ذخيره خود رسيديم. و در همانجا شب را گذرانديم. روز بعد بارگاهمان را در ارتفاع 7300 متري بر پا کرديم. سپس به قصد صعود تا حد ممکن حرکت کرديم، امکان صعود قله را هم از نظر دور نداشتيم.
درست قبل از گردنه در ارتفاع 7800 متري احساس کردم دارم خفه ميشوم. ضعيفتر ميشدم. مسلم بود که هنوز خوب همهوا نشده بودم. وضع وويتک بهتر بود، ساز و کار بدن او سريعتر به ارتفاع عادت ميکرد، اما او مي ديد که چه بر سرمن ميآمد. در نتيجه وقتي به گردنه رسيديم پرسيد: خوب، اوضاع چطور است؟
من عذاب ميکشم. بزودي برميگردم.
لعنتي، خجالتآور است. ما خيلي به قله نزديک هستيم. من فکر ميکنم ادامه خواهم داد.
بسيار خوب، برو.
همانجا نشستم و به وويتک که به آرامي دور ميشد نگاه کردم. خيلي زود روي يال بود و من براي خودم متأسف بودم. لعنتي . فقط چند صد متري تا قله مانده بود. اما ميشد بر اين ناتوانيام غلبه کنم و تا آنجا که ميشد بالا بروم؟ زماني که بلند شدم و حرکت کردم ديگر نميتوانستم به خودم در باره باز گشت چيزي بگويم. قله فقط 8047 متر ارتفاع دارد. واقعا" بسيار نزديک بود. بعلاوه، مسير از آنجا از نظر فني ساده است. چند صعود و فرود کوچک دارد ولي در مجموع شيب يال ملايم است. ديگر نميتوانستم توقف کنم. قله مانند آهنربا عمل ميکند. قله جذب ميکند، و شخص مجبور است به طرف آن برود. من در چنين موقعيتهايي بسيار کله شق ميشوم. با وجود آنکه ميدانستم تأثير زيادي بر من ميگذارد، با اين حال ادامه دادم. آخرين قدمها را با چنان دشواري پشتسر گذاشتم انگار قلهاي 9000 متري را صعود مي کنم. ديگر رمقي برايم باقي نمانده بود، نميتوانستم نفس بکشم. 10 متري ميرفتم استراحت ميکردم. کمتر مينشستم زيرا ميدانستم بلندشدن از روي برف ممکن است انرژي زيادي را از من بگيرد.
اغلب اوقات وزنم را روي کلنگم ميانداختم.
نيم ساعت مانده به قله از کنار وويتک گذشتم که داشت پايين ميآمد. کم کم دير ميشد. وويتک به آرامي به من توصيه کرد، شايد بهتر بود باز ميگشتم.
به سختي نفسم در ميآمد:
- نه خيلي نزديک است. هر طور شده خودم را مي رسانم. برو پايين و شروع کن به درست کردن آب.
فقط و فقط با اشتياق صعود بود که توانستم به قله برسم. نه هيچ چيز ديگر. الان متقاعد شدهام که 12 روز هم هوايي براي من بسيار کم است. هم هوايي براي من بيشتر از وويتک طول مي کشد. روي قله فقط يک عکس از کلنگم و ماه در بالاي يال انداختم. بعد يک پانوراما گرفتم. تمام. يک تکه سنگ به عنوان يادگاري برداشتم و به پايين سرازير شدم. بطور غيرقانوني روي قله برود پيک بودم.
هميشه گرفتن مجوز براي صعود يک کوه را غيرطبيعي، و حتي احمقانه دانستهام. وقتي به کوهي ميروم، پاکستان يا نپال، فقط احساس ميکنم در خانهام هستم، خانهاي مشترک. من به کوه ميروم زيرا به آن علاقه دارم، زيرا ميخواهم بروم. و وقتي در کوهستاني هستم احساس ميکنم آنجا متعلق به من است. هر قانون يا قوانيني که ميگويد حتما" بايد از اين مسير و نه آن يکي به اين کوه برويد بنظرم مضحک مي رسد. مثل اينکه بخواهيد بگوييد: هواي باغ مال من است، تو نمي تواني آنرا استنشاق کني. تنها دليل معتبر را زماني مي دانم که 10يا 15 گروه مي خواهند در يک زمان به يک قله بروند. همچنين بدنبال انزوا در کوه هستم، ارتباطي با طبيعت، رابطة يک به يک، حتي اگر همنوردم در کنارم باشد. کوهستان باعث ميشود که من مرتبا" با خودم صحبت کنم. ادامه بدهم يا برگردم؟ آيا هنوز توانايياش را دارم؟ اينها تجاربي هستند که شخص به خاطر آنها به کوه ميرود. پس چطور ميتوان براي کوه قانون وضع کرد؟ حال که اين کلمات را مينويسم بايد اقرار کنم که در پاکستان و نپال هيچکس کاملا" خود را در مورد کوهنوردي آزاد حس نميکند. اما گاهي اوقات شرايط به گونه اي پيش ميروند که شخص مي تواند به دنبال تمايلات خود برود، چرا که در پشت اين قوانين بوروکراتهايي قرار دارند که هرگز در پايشان به کوهستان نرسيده است و آن را درک نميکنند.
اين را مينويسم شايد بفهميد که چرا وقتي از اين صعود مخفي باز ميگشتم ابدا" احساس گناه نميکردم. شايد به عکس. شرايط موجود، نتيجه اين عمل را جالب کرده بود. اين کوه واقعا" کوه من بود. من آنرا صعود کرده بودم. حتي بيشتر کوه من باقي مانده بود، چرا که به هيچکس نميتوانستم راجع به آن چيزي بگويم. باور کنيد، اين امر رضايت خاطر عميقتري را به همراه دارد.
در هيماليا نبود که براي اوليتن بار به اين موضوع پي بردم. اغلب، حتي وقتي جوان بودم، خودم را در معرض آزمايشهاي متعددي قرار مي دادم. رقابت با يکنفر کاملا" طبيعي است. اگر 100 متر ميدويد، طبيعي ايت سعي ميکنيد اول باشيد، نه آخر. احساس ميکردم لازم است به خودم ثابت کنم که ميتوانم چيزهاي ديگري را بدست آورم. يکبار تصميم گرفتم 6 روز روزه بگيرم. نه چيزيخوردم و نه چيزي نوشيدم، فقط براي اينکه ببينم ميتوانم تحمل کنم يا نه. هيچکس از آن خبري نداشت. نه تنها نميخواستم به کسي چيزي بگويم، بلکه به کسي هم نميتوانستم بگويم. توانستم. رضايت خاطر از اينکه فهميدم از عهده آن برآمدهام تمام چيزي بود که لازم داشتم. تقريبا" شبيه دختري زيباست. اگر او به شما تعلق دارد، اگر شما با او خوشحاليد، رضايت خاطر شما به حدي است که نيازي نميبينيد به هر کسي راجع به آن صحبت کنيد. اين رازي است منحصرا بين او و شما.
موقعيتهايي بسياري پيش آمده است که د رحاليکه يکنفر دربارة صعودش مباهات مي کند فکر کرده ام که من آن صعود را بهتر و سريعتر انجام دادهام. اما چيزي نميگويم. بايد اقرار کنم که گاهي اوقات من هم فکر ميکنم ديگري از من بسيار ضعيفتر بوده است. شناخت خودم برايم کافي است و گاه به گاه خود را وادار به سکوت ميکنم چرا که خودم ميدانم چه کاري از من برميآيد و اين برايم کافي است. به اين صورت که بود از برود پيک باز مي گشتم. خسته ولي با رضايتي عميق و واقعي.
بعد از تاريکي به چادر رسيدم، بقدري خسته بودم که وويتک بروي خودش نياورد که نوبت من بود غذا درست کنم. در اين ارتفاع بايد بنوشيد. بدون آن بسرعت مانند به يک کشمش خشک ميشويد. ما در تمام مدت روز چيزي ننوشيده بوديم. روز بعد به سمت بارگاه اصلي سرازير شديم. در ارتفاع 6400 متر يک گروه 3 نفري را ديديم که بالا ميآمدند. آنها رينهولد مسنر و دو پاکستاني به نام نزير سبير و شير خان بودند که برودپيک را از مسير عادي صعود ميکردند.
مسنر وويتک را ميشناخت، اما هنوز مرا بجا نياورده بود، لذا شروع کرد به صحبت با وويتک:
- اخبار بدي براي شما دارم، يکي از زنان لهستاني در کي 2 مرده است.
سعي کرديم بفهميم چه کسي و چگونه اما او فقط شانههايش را به نشانه عدم اطلاع بالا انداخت. او از نام و جزئيات اطلاعي نداشت. از آنجا که بيسيم هم نداشتيم بايد تا رسيدن به بارگاه اصلي صبر ميکرديم. ما از اين به بعد بسيار نگران بوديم. مرگي زودهنگام، ناگهاني، به دليلي که نميدانستيم. مسنر کنار ما چمباتمه زد. مکالمه معمول کوهنوردي شروع شد.
- شما از کجا ميآييد؟
وويتک دو پهلو گفت: ما خودمان را هم هوا ميکرديم. ما به حوالي قله رفتيم.
اين براي مسنر کافي نبود. او چند ثانيهاي ما را در سکوت زير نظر گرفت، بعد صريحا" پرسيد.
- خوب، آيا شما به قله رسيديد يا خير؟
- ما در حوالي آن بوديم.
وويتک پافشاري مي کرد. مسنر فقط لبخند زد.
- بله، بله فهميدم.
- و تقاضاي من اينست که، لطفا" در مورد ملاقات ما در اينجا زياد صحبت نکنيد.
- بسيارخوب، حتما".
و نشان داد که موقعيت ما را درک کرده بود. بعد از يک ساعت استراحت از هم جدا شديم، او به سمت بالا و ما به سمت پايين.
درست مانند اولين ملاقات من با او در بازگشت از لوتسه، وقتي از کنار هم گذشتيم.
در بارگاه اصلي فهميديم که هالينا کروگر مرده بود. در بارگاه 2، در 30 جولاي او در عرض چند ثانيه بر اثر سکته يا خيز مغزي مرده بود. دوستانش و تيم کورژاب تا آن موقع درگير حمل جسد او به پايين شده بودند. در يک مراسم تدفين هيماليايي شرکت کرديم. در حمل او به بارگاه اصلي و دفن او در تنها مکاني که ممکن بود قبري عميق حفر کرد، زيرا در هر طرف يا يخ بود يا سنگ. در ميان کساني که در آنجا دفن شده بودند قبر آرت گيلکي آمريکايي نيز که در سال 1953 در کي 2 جان سپرده بود قرار داشت.
در اول آگوست هالنيا را با کلنگش دفن کرديم. خاکريز کوچکي روي آن درست کرديم. صليبي بر روي آن گذاشتيم و نوشتة يادبودي را روي يک ورق فلزي حک کرديم و بالاي آن قرار داديم. تمام هم خود را بکار برديم تا مراسمي کامل و بدون نقص را براي دوست از دست رفته خود بجا آوريم، دوستي که يک لهستاني و يک کاتوليک بود. واندا کلام آخر را خواند، يکنفر ديگر چند کلمهاي گفت، و سپس يک دعاي دست جمعي. اولين باري بود که در مراسمي اين چنين شرکت ميکردم.
اين مرگ تأثير عميقي بر همه گذاشت. سوالي را پيش کشيد که شخص در مواقع دشوار از خود مي پرسد: حال چکار کنيم؟ بانوان درمانده بودند که آيا وسايلشان را جمع کنند و بروند. بحث مدت زيادي طول کشيد. در آخر واندا موضوع را به رأيگيري گذاشت و اکثريت رأي به ادامه برنامه دادند. تنها آنا اوکوپينسکا که هم طناب هالينا بود، برايش غيرممکن بود، با اين حقيقت که هالينا ديگر در هيماليا يا تاترا با او کوهنوردي نخواهد کرد، بتواند ادامه دهد. و گفت به خانه باز ميگردد. يک خاطره از آن روزهاي غمانگيز را فراموش نميکنم، تصوير آنکا، در صبح خيل زود، که تنها دور از بارگاه نشسته بود، و سعي ميکرد به خودش مسلط شود. در آخر او ماند. اين را مينويسم تا خواننده شايد راحتتر بتواند درک کند که زنان هم مانند مردان در برخورد با تراژدي عکسالعمل ذاتي يکساني از خود نشان ميدهند.
بعد از چند روز استراحت براي شناسايي جبهه شرقي کي 2 براه افتاديم، وقتي به نقطهاي رسيديم که ميتوانستيم کل جبهه را ببينيم من گفتم که با شرايط موجود صعود را ممکن نميدانم. سه چهارم جبهه شرقي در معرض خطر يک نقاب بزرگ قرار داشت که پيکر بندي آن مرتب تغيير ميکرد. گاهي اوقات، بهمنهاي زيادي از آن فرو ميريخت، گاهي کمتر. مسير پيشنهادي وويتک از ميان اين نوار نقاب 200متري و از ميان يک دهليز ميگذشت. وجود خود اين دهليز وابسته است به ضخامت برف و ديواره نقاب. در سالهايي اين دهليز کاملا" ناپديد ميشود. آن سال نقابها بزرگ و تهديد کننده بودند. قدم گذاشتن برروي اين جبهه بسيار خطرناک بود. جايي که قرار بود دهليز باشد، فقط ديوارة پهن نقاب قرار داشت. ميبايست اخيرا" يک بهمن بسيار بزرگ از آنجا سرازير شده باشد. حتي اگر موفق ميشديم به ابتداي اين ديواره يخي برسيم، و فرض ميکرديم که شرايط يخ براي صعود مناسب ميبود، هنوز با مشکل تکنيکي و استثنايي صعود آن ديواره تقريبا" با شيب منفي مواجه بوديم.
لذا بازگشتيم و تصميم گرفتيم بروي جبهه جنوبي تلاش کنيم. در درون خود خوشحال بودم. قبلا" متذکر شده ام چقدر به نماي اين جبهه علاقه داشتم، حال از آن لذت ميبردم. وقتي در جستجوي مسير بوديم، متوجه شديم اينجا هم با همان مشکل مواجه هستيم. در ميانه راه يک نوار نقاب برفي بود که بايد به سلامت از کنار آن ميگذشتيم. از فاصله دور دو امکان را مشاهده کرديم. يکي در طرف راست، يکي در طرف چپ. تصميم گرفتيم با رفتن از انتهاي راست آن که کمترين ارتفاع را داشت از آن اجتناب کنيم. هنوز خطري بصورت 20 دقيقه وحشت باقي بود. ميبايست از زير اين قسمت بدويم. در زمانيکه يخ در پايدارترين شرايط خود است، يعني صبح زود، و قبل از طلوع خورشيد. ما نميتوانستيم ببينيم درست در طرف چپ اين نقاب چه خبري بود زيرا يک صخره بزرگ مانع ديد ميشد. اما حدس ميزدم که در آنطرف نقاب بايد بسيار کوتاه باشد.
تا رسيدن به ارتفاع 6200 يا 6400 متر براي شبماني دو روز وقت صرف کرديم. مسير مشکل بود، ديوارهها و يالهاي فراواني در مسير وجود دارد. در طول مسير با طنابهاي ثابت کهنه برخورديم که نشان ميداد قبلا" کساني براي صعود اين جبهه تلاش کردهاند. احتمالا" متعلق به اتريشي ها بود، اما من زياد مطمئن نيستم. حال براي ما ثابت شده بود که ديگراني نيز مسحور اين ديواره زيبا شده بودند که درست از جلوي بيني شما اوج ميگيرد. بسختي ميتوان آنرا ناديده گرفت.
در کناره نوار صخرهاي خوابيديم. روز بعد در تاريکي صبح خود را براي گذشتن از 20 دقيقه وحشت خطرناک آماده کرديم. موفق شديم از آن بگذريم و به مکان بدون خطري برسيم. ولي وقتي به قسمتهاي سادهتر بالا صعود مي کرديم، مشکل جديدي رخ نمود. بشدت برف ميباريد و ديد بسرعت کاهش مييافت. نگران از وضع هوا، در ارتفاع 7200 متر توقف کرديم و جايي را براي نصب چادر در برف کنديم. حتي قبل از برپايي چادر تغيير کوچکي را مشاهده کرديم. وويتک به اطراف نگاه ميکرد. مدت زيادي به سمتي که ابرها ميآمدند نگاه کرد.
گفت : فکر نميکنم هوا بهتر شود.
من دقيقا" ميدانستم هدف او چيست، پس دست پيش را گرفتم:
- ميتوانيم مدتي صبر کنيم. حال که اينجا هستيم، ميتوانيم در همينجا بمانيم، اگر برگرديم نيز مجبوريم به هر حال در جايي مشابه اتراق کنيم.
به اين ترتيب موفق شدم برنده شب ماندن در آنجا شوم، اما هوا بهتر نشد. هر کاري از دستم بر آمد کردم تا وويتک را متقاعد کنم. ميگفتم شايد هوا در هر لحظه بهتر شود. اما از اين طريق هيچ چيزي بدست نياوردم. مکالمه روز قبل مانند يک بومرنگ بازگشت.
- خوب، حالا؟ برگرديم؟
- اجازه بده حداقل يکروز ديگر منتظر بمانيم. هيچ چيزي را از دست نميدهيم. بهتر هم هوا خواهيم شد.
من بطور غير منطقي پافشاري ميکردم، ميدانستم اگر برف نايستد با خطر بهمن مواجه خواهيم شد.
لذا همچنان منتظر مانديم، و وسط روز وويتک تصميمش را گرفت:
- عاقلانه نيست که اينجا بمانيم. داريم انرژيمان را از دست ميدهيم.
ميدانستم که شانسي نداريم، و با خاطري آزرده، موافقت کردم که بازگرديم. از 20 دقيقه وحشت دوباره گذشتيم و يکروز تمام از ميان برف عميق راه رفتيم تا به بارگاه اصلي رسيديم. تنها ما نبوديم که متوقف شده بوديم. گروه زنان يک بارگاه ديگر در 6800متر برپا کرده بودند. اما هرگونه تلاششان براي پيشرفت بيشتر از آن با وجود برف عميق و بادي قوي با ناکامي مواجه شده بود.
تصميم گرفتيم يک تلاش ديگر انجام دهيم. وسايل شبماني مان در ارتفاع 6400 متري قرار داشت. لذا منتظر هواي خوب شديم. بعد از حدود يک هفته هوا بهتر شد و به جايي که قبلا" چادرمان را برپا کرده بوديم بازگشتيم. در برفي که تا 2 متر عمق داشت دست و پا ميزديم و وقتي به آنجا رسيديم اثري از چادر نيافتيم. سعي کرديم در ذهن خود دوباره مکاني را که چادر زده بوديم را بازسازي کنيم. ما در برف را ميکنديم و مانند موش کور درون آن ميخزيديم. اما چادر ما ناپديد شده بود. درون چادر کيسههاي خواب و مابقي وسايل شبماني قرار داشتند.
نصف روز را سپري کرديم. هر ساعت که ميگذشت فکر خوابيدن در فضاي باز بيشتر به واقعيت نزديک ميشد. بالاخره در انتهاي يکي از تونلها چادرمان را پيدا کرديم.
روز بعد به مکاني که قبلا" بوديم يعني بالاي 7000 متر رسيديم. اما دوباره هوا خراب شد و ما مجبور به بازگشت شديم.
قبل از پايين رفتن صحبتي با وويتک کردم. در آن ساعتهاي طولاني که درون آن برف پر قو مانند سپري ميکرديم يک فکر مرا آرام نميگذاشت. و آن مربوط بود به مسير سمت چپ که ما از بارگاه اصلي نميتوانستيم آنرا بخوبي ببينيم.
- بيا، بگذار امتحاني بکنيم و يک نگاهي بياندازيم. اگر از آن گوشه دور بزنيم ممکن است مشکلتر باشد ولي قطعا" امنيت بيشتري دارد. مجبور نيستم از اين 20 دقيقه وحشت بگذريم.
وويتک قانع نشده بود.
- بنظر من معنايي ندارد. اگر هوا بهتر شد ميتوانيم يک نگاه سريع بياندازيم، اما فکر ميکنم آنجا بسيار مشکل باشد.
و همان شد. به بارگاه اصلي باز گشتيم و 2 هفته انتظار کشيديم. هوا خوب نميشد. هر روزي که ميگذشت نگراني از اينکه شانس زيادي نداريم بيشتر مي شد. تيم کورژاب به 8300 رسيدند ولي تصميم به بازگشت گرفتند.
همه به خانه بازگشتيم. از سه تيم لهستاني ما تنها کساني بوديم که دست خالي بازنگشتيم. ما برودپيک را از مسير عادي صعود کرده بوديم، که البته با معيارهاي کنوني نميتوان آنرا دستاوردي مهم قلمداد کرد. اما اين براي من چهارمين 8000 متري بود که صعود کرده بودم که مرا در صدر کوهنوردان لهستاني از نظر تعداد 8000 متريها قرار مي داد.
اما بخاطر برودپيک در اسلامآباد مشکلاتي برايمان پيش آمد. خبرهايي درز کرده بود. به يک روزنامهنگار فرانسوي که همراه تيم بود مشکوک بوديم.
در اسلامآباد واندا مجبور بود پاسخگو باشد.
- آيا آن دو نفر قله برودپيک را صعود کردند؟
- من هيچچيزي نميدانم. آنها به آنجا رفتند تا هم هوا شوند و عکس بگيرند.
توضيح او معقول بنظر ميآمد. زيرا ما بعنوان عکاس در فهرست تيم بوديم و بهترين جايي که ميتوان از کي 2 عکس گرفت از مسير عادي برودپيک است. واندا نميتوانست از پاسخ به سؤالات اجتناب کند، زيرا جلسه توديع در وزارت توريسم و تأييديه آنها مجوز خروج از پاکستان را فراهم ميآورد. اما به هر حال او موفق شد.
در بازگشت يانوژ کورژاب خلاصهاي از صعودهاي ورزشي آن سال را در کميته مرکزي انجمن کوهنوردي لهستان ارائه داد. در مورد فصل صعود در قراقروم او چنين توضيح داد:
- تيم زنان به ارتفاع 6800 متري رسيدند و بعلت هواي بد مجبور به بازگشت شدند. ما نيز به ارتفاع 8300 متري رسيديم و بطور مشابه بدليل شرايط بسيار بد جوي مجبور به بازگشت شديم. يک تيم سومي هم بود که از همان ابتدا محکوم به شکست بود. زيرا يک تيم دو نفره هيچ شانسي براي صعود چنين ديوارهاي ندارد . . .
او کلمهاي راجع به صعود برودپيک ما صحبت نکرد. به هر حال اين صعودي مخفيانه بود. بزودي کتابي از مسنر با نامي شبيه به سه بار 8000 چاپ شد. زيرا او در آن سال سه قله 8000 متري را صعود کرده بود. نوشته بود در مسير صعود به قله برودپيک در حدود ارتفاع 6400 متر با وويتک کورتيکا و يک لهستاني ديگر برخورد کرده بود که از قله باز ميگشتند . . .
حتي تا امروز از اين نوشته تعجب مي کنم. شايد او فقط خواهش ما را فراموش کرده بود.
وويک - Wujek
آليسون چادويک-اونيژکيويچ - Alison Chadwick-Onyszkiewicz
هالينا کروگر-سيروکومسکا - Halina Kruger-Syrokomska
آنا اوکوپينسکا - Anna Okopinska
يانوژ کورژاب - Janusz Kurczab
البروز – Elbruz
ابروتزي – Abruzzi
آلک لوو - Alek Lwow
کونکورديا – Concordia
نزير سبير - Nazir Sabir
شير خان - Sher Khan
آرت گيلکي - Art Gilkey
0 Comments:
ارسال یک نظر
<< Home