فصل 5 از کتاب دنياي عمودي من
فصل 5
صعود نسيه
گاشربروم 2- تيغه جنوب شرقي
گاشربروم 1- جبهه جنوب غربي، 1983
از آسمان آتش ميباريد. عرق ميريختيم. دستانمان بوضوح ميلرزيد. وويتک و من بشکهها را يکي بعد از ديگري باز ميکرديم، چون اين کاري بود که مامورين گمرک هند از ما خواسته بودند. از عصبانيت ديوانه شده بوديم. ابدا اين را پيشبيني نميکرديم. عبور از مرز پاکستان و هند هرگز اينقدر مشکلات نداشت. عبور از مرز آمريتسار چيزي شبيه به اين است: از گمرک هند ميگذريد و مجبوريد مسيري 200 متري را که هيچ آدمي در آن نيست و هيچ اتومبيلي هم مجاز به حرکت در آنجا نيست را طي کنيد. بعد به مرز پاکستان ميرسيد. فقط يکبار توانسته بوديم آنها را متقاعد کنيم که اجازه دهند يک کاميون هندي را کرايه کنيم تا بوسيله آن از محدوده گذشته و به يک وسيله نقليه پاکستاني برسيم. اينبار نتوانستيم. سعي کرديم با سربازهاي مرز گفتگو کنيم اما آنها حتي نميخواستند گوش کنند.
در نتيجه مجبور بوديم تمام بارمان را خالي کنيم، سپس باربراني که مجاز به رفت و آمد در محدودة مرز بودند را استخدام کنيم؛ و براي گذشتن از آن 200 متر مجبور شديم به اندازه کرايه کاميوني که ما را از آنطرف هندوستان آورده بود بپردازيم.
بدتر از همه چيز آنها تصميم گرفتند تمام بارها را بازديد کنند. در نتيجه مجبور بوديم بارها را خالي کنيم. يکي يکي بشکهها را خالي کرديم و مانند رديفي سرباز آنها را در زير آفتاب داغ به خط کرديم. بعد مأمور گمرک از ما خواست که آنها را يکي يکي باز کنيم. زماني که اين بازي در جريان بود وويتک که انگليسي را بسيار بهتر از من صحبت ميکند سعي کرد هياهويي براه بياندازد.
- اي بابا، دنبال چه چيزي ميگرديد؟ ما از کشور شما ميرويم داخل که نميشويم.
اما مأمور گمرک با فرياد پاسخ داد که او فقط دستور را اجرا ميکند و به باز کردن در بشکهها ادامه دهيم.
مامور گمرک بشکه ها را بطور کامل بازرسي نميکرد اما اصرار داشت که ما آنها را حتما" باز کنيم. بالاخره تسليم شد و به دفترش بازگشت تا به مافوقش گزارش دهد.
افسر زير دست با حالت دوستانهاي بازگشت و باربران به طرف بارها هجوم بردند تا آنها را از آن محدودة خالي از سکنه عبور دهند. حال مجبور بوديم از مرز پاکستان عبور کنيم. بزودي از آنجا گذشتيم و کاميوني کرايه کرديم.
ما به سمت گاشربرومها ميرفتيم. برنامه هنوز واقعا" شروع نشده بود ولي ما انگار از يک غيبت طولاني بازميگشتيم. در طول برنامه برودپيک و کي 2 بود که من و وويتک فرصتي يافتيم و چهار روز را جهت شناسايي گاشربرومها سپري نموديم. آنها نظرمان را جلب کردند. بخصوص جذب جبهه جنوب غربي گاشربروم 1 شديم. قبل از ترک پاکستان درخواست صعود خود به آن را تسليم وزارت توريسم کرديم. کاملا" مطمئن بوديم که ميتوانيم دو قله را در يک برنامه صعود کنيم اما پول کافي براي مجوز 2 قله نداشتيم. حال در اسلامآباد بوديم و اولين کاري که ميبايست انجام دهيم حضور در وزارت توريسم و گرفتن مجوزي بود که به ما قول آن را داده بودند. اما کارمند آنجا بجاي دستبردن بطرف مهر چرمياش يا پولهاي ما پرسيد:
- خوب آقايان، سال گذشته در برود پيک چه خبر بود؟ شما به قله رسيديد يا خير؟
- چه قلهاي؟
سعي کرديم قضيه را روشن کنيم:
- شما سال گذشته از سرپرست تيم ما پرسيديد و او همه چيز را توضيح داد . . .
- ميدانم. اما خوب است شما هم بطور مکتوب جريان ماوقع را توضيح دهيد.
ما را به دام انداخته بودند. ما آنجا بوديم تا گاشربرومها را صعود کنيم اما آنها ميتوانستند مته به خشخاش بگذارند و مجوز صعود را ندهند. وويتک مانند مارماهي وول ميخورد، حرف ميزد، توضيح ميداد. بلاخره گزارشي به آنها داد که آنها را راضي ميکرد و در نتيجه نجات يافتيم. کارمند مسئول از گرما بيحال شده بود و با وجود باد مداوم پنکة سقفي که اوراق را به اين طرف و آنطرف ميپراکند کلافه شده بود موافقت کرد که توضيحات کافياند. بزودي مجوز را بدست آورديم و يک مأمور رابط به ما معرفي ميشد. اواخر ماه مه بود و ميبايست سفر خود را به کوهستان شروع کنيم.
در اوردوکاس، در ابتداي يخچال بالترو، گرفتار بارش برفي بي موقع شديم. در اواخر مه و اوايل ژوئن نبايد برف ببارد. اما واقعا" مثل زمستان شده بود. باربران براي آن آماده نبودند. اغلب آنها کفش کتاني به پا داشتند، در نتيجه از حمل بار امتناع کردند زيرا برف تا زير زانوي آنها ميرسيد.
قوانين دولت مبتني بر آنست که هر هيئت بايد غذا و کفش باربران را براي راهپيمايي تا بارگاه اصلي فراهم کند. ما به تمام آنها يک جفت کفش کتاني داده بوديم که اغلبشان همان موقع آنها را فروخته بودند. حال چگونه ميتوانستيم در قلب قراقروم آنها را با 30 جفت کفش زمستاني مجهز کنيم؟ غذا هم به نوبه خود مشکل جداگانهاي بود. جهت تغذيه باربران با آن کار طاقت فرسايشان، هر روز 30 کيلوگرم برنج و آرد مورد نياز بود. از همين روست که حتي تيمهاي کوچک نيز بزرگ و پرتعداد ميشوند، زيرا به عنوان مثال براي 20 نفر که بارها را حمل ميکنند شما مجبوريد 6 نفر اضافي را جهت حمل غذاي آنها استخدام کنيد.
حال باربران ما تمام بارهايش را در برف رها کرده بودند، با فرياد و با ايما و اشاره حرف ميزدند. يک چيز روشن بود. هر لحظه ممکن بود ما در آن برهوت يخ زده تنها بمانيم. اگر آنها آماده نميشدند تا بار ما را حمل کنند، ممکن بود برنامه ما همانجا به اتمام برسد. هنوز تا قلهمان راه زيادي مانده بود. يک روز بدون هيچ فعاليتي گذشت.
- گوش کن وويتک، ما مجبوريم هر طور شده آنها را قانع کنيم. شايد با پول بيشتر يا غذاي بيشتر بتوانيم آنها را راضي کنيم.
وويتک وخامت اوضاع را درک مي کرد ولي عقيده کاملا متفاوتي داشت.
- شايد بهتر باشد بگذاريم آنها بازگردند، يک هفته صبر کنيم تا اين هواي زمستاني بگذرد و دوباره باز گرديم. از اين گذشته، احتمالا" آنها خيلي سردشان است، ما بايد سعي کنيم آنها را درک کنيم.
وويتک دوست دارد رقت قلبش را کاملا بي موقع نشان دهد، و در نتيجه بر مشکلات بيافزايد. يک هفته انتظار به معني از دست دادن مقدار زيادي غذا بود که براي صعود منظور شده بود. اجازه دادن به باربران جهت بازگشت به معني آن بود که ميبايست تمام مشکلات جمع و جور کردن باربران را از سربگيريم. نه. ميبايست هر کاري که ميتوانستيم انجام دهيم تا آنها را متقاعد کنيم.
وويتک با پيشنهاد من مخالفتي نکرد. با بعضي از ضعيفترين باربرها تسويه حساب کرديم. و سعي کرديم مابقي را با پرداخت بيشتر دستمزد متقاعد کنيم. اما اين کار نتيجهاي نداد. يک روز ديگر با مذاکره گذشت. سپس، مانند موهبتي از بهشت، يک تيم آلماني که از برود پيک باز ميگشت به آنجا رسيد.
يکي از اعضا تيم مرده بود و آنها به خانه باز ميگشتند. مأمور رابط آنها آمد و با علاقه مجادله بين ما و باربران را مورد بررسي قرار داد.
من توضيح دادم:
- مشکل داريم. نميتوانيم آنها را مجبور کنيم که . . . .
- چه مشکلي؟ مشکل کجاست؟ شما به آنها پول ميدهيد. در نتيجه آنها بايد هر چيزي را که ميگوييد انجام دهند. مأمور رابط شما کجاست؟
اين سؤال مسير مکالمه را عوض کرد. مأمور رابط ما، که قطعا" افسر ارتش بود، دو روز قبل بعلت ناراحتي پا به پايين رفته بود. راستش را بخواهيد، از نقطه نظر ما خوب هم شد که او به پايين رفت. در واقع اجراي نقشه ما به غيبت او بستگي پيدا ميکرد، اما حالا به نفع او و خودمان بود که موقعيت را بدقت توضيح دهيم.
- او به دليل بيماري پايين رفته است.
مأمور رابط ديگر صبر نکرد و رشته کار را خود بدست گرفت. با يک فرياد همه باربران به روي پايشان پريدند. با آنها صحبت ميکرد و با اينکه يک کلمه هم از حرفهاي آنها را نميفهميدم مطمئن بودم سياست هويج و چماق را در پيش گرفته بود. سه روز بعد به بارگاه اصلي رسيديم. يک تيم از سوئيس آنجا بود. ما با استفان ورنر، سرپرست تيم، ملاقات کرديم. همچنين مارسل رودي و ارهارد لورتان را ديديم، که اسامي شان در آن موقع برايم آشنا نبود اما بعدها در زمره بهترين هيماليانوردان قرار گرفتند و هر يک مدعيان سرسخت اولين صعود کننده تمام هشتهزار متريها شدند. آنها گاشربروم ها را از مسير عادي صعود ميکردند.
ما چادرهايمان را برپا نموده و اولين کاري که کرديم نوشتن نامه بود. خواننده هوشياري که اين خاطرات را بدقت دنبال کرده است و هم اکنون من و وويتک را بهتر ميشناسد بايد حدس بزند چرا. ما مي خواستيم دو قله را صعود کنيم؛ گاشربروم 1 و 2. ميتوانستيم براي دو قله در اسلام آباد مجوز درخواست کنيم، و بطور قطع هم مجوز آنرا دريافت ميکرديم. اما در آنصورت مجبور بوديم در آنجا پول آنرا بپردازيم، که نميتوانستيم. حال نقش يک ميليونر فراموشکار را بازي ميکرديم که فقط فراموش کرده بود به موقع درخواست خود را ارائه کند، و حال که به منطقه رسيده بود، يادش افتاده که براي قله دوم مجوز ندارد. از آنجا که طبيعي بود وزارتخانه مجوز را بدهد، مي توانستيم بقيه کارهاي اداري را در بازگشت به اسلام آباد انجام دهيم. اين لحن نامة ما بود که به آدرس مأمور رابط که حالا در اسلامآباد بود ارسال کرديم. دليلي وجود نداشت که او لطف نکند و نامه را به شخص مربوطه نرساند. ما مطمئن بوديم اين نامه در موقع مناسب به دفتر مناسب و به ميز مناسب در وزارت توريسم خواهد رسيد. همچنين متقاعد شده بوديم که قبل از شروع صعود جواب مثبت به دستمان نخواهد رسيد. نامه بر، نامه را گرفت و به سرعت به پايين سرازير شد. بالاخره ميتوانستيم فکر خود را بر روي کار اصليمان يعني صعود قله متمرکز کنيم.
با هدف مصممانه صعود گاشربروم 2، شروع به هم هوايي بر روي قله تا آنموقع صعود نشده گاشربروم شرقي (7772متر) در 24 ژوئن نموديم. ما مجوز صعود آن قله را نيز نداشتيم ولي از آنجا که مسير صعود آن با مسير گاشربروم 2 در يک راستا قرار دارد، مشکلي وجود نداشت. بعد از استراحتي کوتاه افکار خود را به هدف بسيار بزرگتر خود يعني صعود گاشربروم 2 از مسير صعود نشده تيغة جنوب شرقي معطوف نموديم.
در عرض سه روز آن کار را به انجام رسانديم. اولين شبمانيمان در گاشربروم لا، دومي در پايين گاشربروم شرقي، و سومي در بازگشت از گاشربرم 2. بدون حادثة مهمي به بارگاه اصلي بازگشتيم. حال خود را براي هدف اصليمان آماده ميکرديم. گاشربروم 1 (متر8046) اکنون منتظر ما بود، يا دقيقتر بگويم جبهه جنوب غربي آن.
سوئيسيها رفته بودند. چند روز قبل آنها را به صرف غذايي لهستاني دعوت کرده بوديم. بايد به آنها چسبيده باشد. زيرا در مقابل بسيار به ما لطف کردند. آنها بيشتر از آنچه که ميبايست، مواد غذاييشان را محاسبه کرده بودند، و بجاي حمل آن به پايين و سپس به سوئيس، 12 بشکه، تقريبا" 300کيلوگرم گوشت درجه يک، لبنيات و پنير را براي ما باقي گذاشتند. انگار همين ديروز بود که من و وويتک براي جيره غذايي که همراه ميبريم با خود کلنجار مي رفتيم مبادا يک دلار اضافه پرداخت کنيم. آيا 100گرم شکرکافي است يا بايد 120 گرم ببريم؟ حال ميتوانستيم در مواد غذايي غلط بزنيم.
اکنون فقط ما دو نفر در بارگاه اصلي بوديم و يکبار ديگر برف شروع به باريدن کرد. يک روز تمام برف باريد، سپس يک روز ديگر. هر صبح از چادرمان بيرون ميآمديم به آسمان نگاه ميکرديم و بجز برف چيزي نميديديم.
در طول اين دورة عدم فعاليت، غذا نقش اصلي را بازي ميکرد. به نوبت غذا درست ميکرديم و غذاهاي متنوعي مانند چاپاتي و ماهي ساردين با سس پنير سوئيسي ميخورديم. 5 روز برف باريد.
صبح را با خوردن چاپاتي آغاز ميکرديم و درباره هر چيزي صحبت ميکرديم - سياست، کشورمان، خانهمان. نقشه برنامههاي آينده را با دقت زياد پي ميريختيم. بعد وقت ناهار ميرسيد. خيلي غذا داشتيم، گوشت قرمه، شوکولات، شيريني.
اما اميد براي صعود کمرنگ ميشد. برآورد کرده بوديم که در عرض 15 روز ميتوانيم قله را صعود کنيم و بازگرديم. خود را در چادرهايمان حبس ميکرديم و تمام کتابهايي را که داشتيم تا آخرين کلمه ميخوانديم. ميدانستيم چگونه اوقاتمان را در چادرها سپري کنيم.
وويتک فرانسه ميخواند و من انگليسي. چقدر به شام مانده است؟ دو هفته گذشت. ما تمام حرفهايمان را زده بوديم. و کم کم برخوردهايي بينمان ايجاد مي شد. ميبايست بادگيرم را بپوشم و براي قدم زدن بيرون بروم. دو هفته بيحرکتي و انتظار روحيه مرا فرسوده کرده بود. کم کم به اين فکر ميکردم شايد ديگر شانسي نداشته باشيم.
يکبار وقتي هوا کمي باز شد به سمت منطقة زير جبهه جنوب غربي چشم دوختيم. براي رسيدن به آن جبهه مي بايست از اين منطقه که از سه طرف با شيبهاي يخي احاطه شده بود و هر روز از آنها بهمن سرازير ميشد، عبور کنيم. چقدر برف آنجا جمع شده بود؟ آيا ميشد از آن حجم عظيم برف پرهيز کنيم. دوباره ابرها متراکم شد و چيزي نميشد ديد، برف همچنان ميباريد.
شبها از همه بدتر بود. گاهي اوقات بعد از يک خواب تکراري با عرق سردي از خواب بيدار ميشدم. خواب مي ديدم از آن منطقه مي گذشتم و ناگهان يک شيئي پرنده به طرف من پرواز ميکرد. بعد به خود آمده و دوباره به خواب مي رفتم. در طول روز ديگر راجع به کوهستان فکر نمي کردم و شروع مي کردم به تفکر راجع به خانه. آنجا چه خبر بود؟ دلم براي خانه تنگ ميشد و آرزوي يک روز عادي را در آنجا داشتم. از خودم سؤالي را پرسيدم که براي آن پاسخي وجود ندارد: چرا اينگونه است؟ وقتي که آنجا هستم دلم درآرزوي کوهستان ميتپد و وقتي که اينجا هستم در آرزوي خانه؟
همين روزها ممکن بود باربرها از راه برسند، حداکثر در 20 جولاي. ميبايست جمع کنيم و برگرديم. روز 18 ام هم گذشت و هنوز برف ميباريد. روز 19 ام آفتاب پديدار شد. ابر و برف کنار رفته و ناپديد شده بودند، هوا بقدري زيبا شده بود که هر کسي بسرعت ميفهميد که اين يک دورة گذرا نيست بلکه يک دورة طولاني از هواي خوب را نويد ميدهد.
در سکوت به تماشاي کوهستاني نشستيم که داشت حمام آفتاب ميگرفت. چشمانمان به يک سو دوخته شده بود، به طرف کاسهاي که در زير جبهه جنوب غربي بود و اکنون با مقدار بسيار زيادي برف تازه انباشته شده بود. در همان لحظه از بالاترين نقطة کاسه يک بهمن براه افتاد، يک جهنم سفيد که مدت 20 روز در آن شيبها جمع شده بود. هرگز تا آنموقع چنين بهمن بزرگي نديده بودم. تنها چند کيلومتر آنطرفتر در سمت ديگر دره بود که بهمن متوقف شد. يک سيل بنيان کن. ابر غليظي از برف پودر به آسمان برخاست. مات و متحير مسحور ابهت آن شده بوديم. در عين حال خيالمان آسوده شد. تمام آن ابر بر روي ما نشست. آن بهمن تمام کاسه را تميز کرده بود. آنجا هميشه خطرناک بود. اما ديگر خطر نيم ساعت پيش را نداشت. فردا بالا ميرفتيم.
فقط يک مشکل باقي بود. اين همان روزي بود که باربران قرار بود به بارگاه اصلي بيايند. چگونه ميتوانستيم به آنها بفهمانيم ما در کوهستان هستيم و آنها بايد منتظر بمانند؟ آنها ممکن بود بيايند و با اين تصور که آنجا به حال خود رها شده است کل بارگاه را جمع کنند. يا اينکه متقاعد شوند که کسي در آنجا نيست و بازگردند. سازمان دهي مجدد آنها حداقل 10 روز ديگر طول ميکشيد. پس چطور ميتوانستيم براي آنها يادداشت بگذاريم؟ حتي اگر يکي از آنها ميتوانست بخواند، ما يک کلمه از زبان اردو بلد نبوديم. بعد از مدتي، فکر کشيدن يک نامه به ذهنمان خطور کرد. برروي يک کاغذ بزرگ تصوير بارگاه اصلي را کشيديم و در کنار آن چند نفر انسان. بالاي آن کوه را کشيديم و روي آن خط چين که راه رفت و برگشت ما را نشان ميداد. درکنار آنها 5 هلال ماه را به نشانه بازگشتمان بعد از 5 روز نقاشي کرديم. اميدوار بوديم که بفهمند.
غذاي موردنيازشان را در بشکههاي در باز مجذوب کنندهاي گذاشتيم. و چند صدمتر آنطرفتر مدارک،؛ پول و چيزهايي که در بازگشت موردنيازمان بود، و از جمله آخرين قوطيهاي کنسرو پاچه مورد علاقهام، را دفن کرديم. به هر حال خطر بزرگي را متقبل مي شديم. ممکن بود برگرديم و بارگاه را خالي ببينيم. ممکن بود چادرها و تمام وسايل داخلشان را از دست بدهيم. اما در نهايت، اين از دستدادن مقداري وسايل مادي بود، در عوض بخت صعود خود را، که براي آن به آنجا آمده بوديم، از دست نميداديم.
آنشب، مانند اغلب برنامهها خيلي سخت و تقريبا" بدون خواب گذشت. شخص چيزي را امتحان ميکند، ميدوزد. چيز ديگري را براي صدمين بار امتحان ميکند و فقط در نيمه شب است که به حالت نيمه خوابي فرو مي رود که بارها با کابوس قطع مي شود. سپس قبل از سپيده دم خود را براي خروج آماده ميکند.
ساعت 2 صبح بيرون زديم. با حداکثر سرعت در حاليکه دل و رودهمان از حلقمان بيرون زده بود از آن کاسه خطرناک، در زمانيکه هنوز يخ زده بود، گذشتيم. وقتيکه به جبهه مورد نظرمان رسيديم نفس راحتي کشيديم. ما زنده بوديم و دست و پايمان هنوز سرجايشان بودند. شيبهاي برفي بتدريج پرشيبتر و يخ زدهتر مي شدند. هر چه بالاتر ميرفتيم يخ هم سختتر مي شد. به پاي نوار صخرهاي رسيديم که قبلا" قرار بود در آنجا براي شب بمانيم. اما چطور ميتوانستيم در آن يخ سفت سکوي چادر بکنيم؟ کلنگهايمان بعد از برخورد به يخ کمانه ميکردند.
پيشنهاد کردم:
- شايد بتوانيم همين امروز سعيمان را بکنيم.
- بنظر دشوار مي آيد، ولي مي توانيم سعي خور را بکنيم.
او شروع به صعود کرد و در حاليکه من خودم را به دو پيچ يخ متصل کرده بودم او را حمايت ميکردم. آرام آرام بالا ميرفت. شنيدم که فرياد ميزند. جايي براي زدن ميخ نبود. او را ميديدم که به شدت تلاش ميکرد. ساقهايش از خستگي ميلرزيد، زيرا مدت زيادي بود بر روي يک طاقچه کوچک سنگي که نوک کرامپونهايش به زحمت وزن او را تحمل ميکرد ايستاده بود. روز به پايان ميرسيد. وويتک طنابش را در همانجا محکم کرد و بازگشت. چهار ساعت طول کشيد تا يک سکو براي چادرمان در يخ بکنيم. تازه بعد از آنهم نيمه آويزان بالاي چند صدمتر شيب قرار داشتيم.
صبح نوبت من بود. بسرعت از طنابي که وويتک کار گذاشته بود صعودکردم و در انتهاي آن دريافتم که تنها شانس صعود کندن يخ و برف از روي سنگ است تا مگر بتوان شکافي براي ميخها پيدا کرد. کاري آرام شروع شد و در آخر يک شکاف کوچک پيدا کردم و توانستم باريکترين ميخم را در آن بکوبم. با وجود آنکه ابدا" قابل اتکاء نبود اما از نظر رواني اين اعتماد را ميداد تا بتوانم قسمت بعدي را صعود کنم. بعد از چند حرکت پر خطر به قسمتهاي سادهتري رسيدم. جاي مناسبي پيدا کردم، خودم را به سنگ حمايت کردم و بعد به سمت وويتک فرياد زدم:
- وقتي آماده شدي صعود کن.
آنشب در ارتفاع 7200متر بروي يک سکوي طبيعي در عرض چند دقيقه چادر زديم. من پشت سرهم نوشيدني درست ميکردم و غذاي لذيذي از نان سياه و گوشت راسته خورديم. شکممان را گرم و پر نموديم. انگار در آشپزخانه بهشت بوديم. به خواب رفتيم.
وويتک قبل از سپيده دم آب درست کرد. در نتيجه خيلي زود و با اولين انواز خورشيد بيرون زديم. به روش سبکبار به طرف قله ميرفتيم. اما مسيري که انتخاب کرديم به يک صخرة غير قابل عبور در آن ارتفاع برخورد کرد. مصمم به صعود از آنجا بازگشتيم. اما از چه راهي برويم؟ وويتک عقيده خودش را داشت، منهم عقيده خودم را.
وقتي به سمت چادرمان از طناب فرود ميآمديم، يکي از کرامپونهاي وويتک از پايش درآمد و بدون هيچ نشانهاي به پايين کوه سقوط کرد. بر روي يک شيب يخ کسي نميتواند مانند لک لک، فقط با يک پا، حرکت کند. وقتي بالاخره به چادرمان رسيديم و براي شب خود را آماده ميکرديم، وويتک چيزي را به زبان آورد که من انتظارش را داشتم.
- غذايمان دارد تمام ميشود، من يک کرامپون ندارم. کافي است. فردا طناب را ثابت ميکنيم و فرود مي رويم.
من نمي توانستم موافق باشم. بعد از آن 20 روز انتظار وحشتناک و حال که اينقدر به قله نزديک بوديم چگونه ميتوانستيم بازگرديم؟
- غذا مسئلهاي نيست. حتي اگر تمام هم بشود ميتوانيم يکروز بدون آن سرکنيم. از آن بدتر آن کرامپون لعنتي است. اگر من جلو بروم چه؟ هر جا لازم باشد جاي پا ميکنم و تو هم، خوب، تو تا ميتواني ادامه مي دهي . . .
کاملا" از سستي منطق پيشنهادم آگاه بودم. با اين وجود وويتک قبول کرد و بخواب رفتيم.
هنوز تاريک بود که دوباره صعود کرديم. مسير ديگري را صعود نموديم، کمي سمت راست، تا آن نوار صخرهاي زشت و بدترکيب که ديروز مانع ما شده بود را دور بزنيم. من جلو ميرفتم و وويتک پشت سر من بالا ميآمد. در عمل فقط سه پا داشتيم. پاي بدون کرامپون وويتک هيچ کارآيي نداشت. وقتي هوا روشن شد حدود 200متر صعود کرده بوديم. ناگهان زير پايم چيزي را ديدم که نميتوانستم به چشمانم اعتماد کنم. کرامپون وويتک.
بسيار تعجبآور بود. پيدا کردن يک سوزن در انبار کاه در مقايسه با آن فقط يک بازي بچهگانه بود. مسير جديد ما درست از جايي ميگذشت که کرامپون بعد از سقوط در آنجا ايستاده بود. پيدا کردن کرامپون آنقدر روحيهمان را بالا برد که تا قله را بدون هيچ حادثه مهمي صعود کرديم. يک مسير جديد بر روي اين جبهه غيرقابل صعود به واقعيت در آمده بود.
واقعا" قله بينظيري است، يک هرم برفي کلاسيک. بخصوص به ياد هواي خوبي هستم که اجازه داد تا يک ساعت آنجا بنشينيم. ما بخوبي هم هوا بوديم، لذا ميتوانستيم فقط بنشينيم و استراحت کنيم و به زيبايي مناظر اطراف و موقعيت خودمان فکر کنيم. موفق شدم چند عکس بسيار زيبا بگيرم. از روي قله گاشربروم 1 بسيار با ارزش بود.
يک کلنگ پيدا کرديم که تا امروز آنرا نگه داشتهام. بجاي آن يک ميخ و يک طنابچه گذاشتيم. 10 متر زير قله من از زير برف يک تکه سنگ بعنوان يادگاري در آوردم. بازگشت در مقايسه دشوار نبود، و حالا فقط نگران وسايلمان در بارگاه اصلي بوديم. آيا باربران رسيده بودند؟ در پاي جبهه ميتوانستيم چادرهايمان را در دوردست ببينيم. پس بدترين حالت اتفاق نيافتاده بود. وقتي نزديکتر شديم افرادي را ديديم که در آن دور و بر بودند. چه خوب! باربران آنجا بودند. با يکديگر سلام و احوالپرسي کرديم. آيا معني نامه ما را فهميده بودند؟ فهميديم آنها درست متوجه منظور آن نشده بودند، ولي در هر حال تصميم گرفته بودند منتظر بمانند. يک باربر ديگر گفته بود ما را با دوربين روي جبهه ديده است و مجاب شده بودند که ما بالاخره باز ميگرديم. آنها با وقار توضيح دادند که دست به غذايي که برايشان کنار گذاشته بوديم نزده بودند. اما اثري از آذوقه ويژه اي که براي بازگشت پنهان کرده بوديم باقي نمانده بود.
بعد از 7 روز به اسکاردو رسيديم، و از آنجا با يک اتوبوس به طرف اسلامآباد حرکت کرديم. در آنجا با مأمور رابطمان ديدار کرديم و گزارشي از تمام برنامه به او داديم. او در مقابل گفت که نامه ما را همراه با يادداشتي بر آن به وزارت توريسم فرستاده است. در نتيجه از نظر قانوني همه چيز بنظر مناسب ميرسيد. قانوني. اما در جلسه توديع معلوم شد آنها از گزارش ما راضي نشده اند. آنها از ما خواستند همه چيز را با جزئيات، دوباره تکرار کنيم. ما هم تکرار کرديم. بعد سؤالي که از آن واهمه داشتيم را پرسيدند:
- چرا بدون مجوز گاشربروم 2 را صعود کرديد؟
- اما ما به شما نامه نوشتيم. حتما" نامه ما به دستتان رسيده است؟ ما منتظر پاسخ شما مانديم. اما نميتوانستيم تا ابد بدون فعاليت بمانيم. ما ميبايست تابع هوا باشيم. مطمئن بوديم ميتوانيم مجوز را از شما کسب کنيم. پس بسادگي رفتيم.
- اما آقايان! شما نميتوانيد اين کار را انجام دهيد!
بعد از آن وقتي ديدند کار از کار گذشته است اجازه دادند ما برويم و در عوض مأمور رابط را بازخواست نمودند. او هم با خونسردي تمام، حملات آنها را دفع کرد. چرا نميبايست موافقت کنند؟ درخواست با هيچ چيزي در تضاد نبود. هيچ تيمي در منطقه نبود، هيچ تيمي حتي برنامه صعود در منطقه را نيز نداشت. و اين به معني 2000 دلار بيشتر براي پاکستان بود که ما به محض بازگشت به لهستان مي پرداختيم.
موضوع براي وزارتخانه قابل هضم نبود. ما ده روز منتظر مانديم تا کارهاي اداري توديع انجام گيرد. بدون آن شما نميتوانيد اجازه خروج از پاکستان را بگيريد. در حالت عادي يک روز طول ميکشد که بعد از آن ميتوانيد اجازه خروج را تهيه کنيد.
اما در آخر به ما اجازه دادند، در حاليکه ميدانستيم مشکلات مأمور رابط بيچاره ما تمام نشده است. و بالاخره هر طور بود مشکلات به پايان رسيد. يا لااقل اين چيزي بود که به نظر ما مي آمد. براي اطمينان، از سفارت لهستان در اسلامآباد درخواست کرديم تا يک نامه برايمان بنويسند و پرداخت پول مورد نظر را تضمين کنند.
ما با موفقيت بينظيري بعد از يک فصل بدون حادثه به خانه بازگشتيم : دو مسير جديد بر روي دو 8000 متري، به وسيله دو نفر، با روش کاملا سبکبار. اين موفقيت اثباتي قانع کننده از کارآيي روش سبکبار به حساب مي آمد، زيرا يک تيم بزرگ سنتي احتمالا" انعطاف پذيري مورد نياز را براي چنين صعودي نداشت، و قطعا" اگر تيم دومي نيز ميخواست در منطقه باشد، چندين برابر آن هزينه در بر مي داشت. اين لپ کلام گزارش ما بود که به كميتة عمومي براي فعاليتهاي فرهنگي و ورزشي دايم و از آنها خواستيم هزينه مجوز صعود به قله گاشربروم 2 را پرداخت کنند. و اگر يک صداي مخالف در کميته ورزش انجمن کوهنوردي لهستان بر نميخواست ميتوانست به خوبي و خوشي ختم شود.
- اما آنها گاشربروم 2 را بدون مجوز صدور کردند. حال هر کسي شروع به صعود قلهها بدون مجوز ميکند و از ما ميخواهد هزينة آنرا بپردازيم. پول اين اتفاقات پيشبيني نشده را از کجا بايد تهيه کنيم؟ خطر بزرگي در اينجا وجود دارد.
هر طور بود توانستيم از خودمان دفاع کنيم. در آخر، با ذکر اينکه اين امر کاملا" استثنايي است، کميته رأي داد که، در اين حالت خاص، آنها پول را ميپردازند. تا امروز مطمئن نيستم آنها بخاطر دستاورد بسيار با ارزش ما اين پول را پرداختند يا از ترس اينکه چنانچه آن وضعيت را به حال خود رها کنند ممکن است براي تيمهاي آينده لهستان مشکلاتي ايجاد شود. مهمترين موضوع اين بود که آنها پول را پرداختند.
اما مسئله تمام نشده بود. بعد از آن كميتة عمومي براي فعاليتهاي فرهنگي و ورزشي دندان تيز خود را نشان داد. به ياد داشته باشيد که اين مسائل در سال 1983به وقوع ميپيوست، زماني که کلمه مجوز توجه مردم را به خود جلب ميکرد. علاوه بر آن مشکلات برنامه کي 2 براي واندا روتکيويچ هنوز به پايان نرسيده بود. اين يک مثال عادي از پوچي روش لهستاني بود. يک کارمند دولت از او خواست که گزارش دهد چگونه توانسته است چندين هزار دلار از حاميان خارجي دريافت کند. او پاسخ داد که دو سال پيش بطور کامل آنرا براي حاميان مالي اش توضيح داده است.
- اما اين يک برنامه رسمي لهستاني بود که انجمن کوهنوردي لهستان مسئول آن بوده است. پس ما بايد بدانيم آن پول از کجا آمده است و چگونه خرج شده است.
به اين ترتيب واندا خود را در مخمصه مسائل اداري گير انداخته بود. چطور ميشود کسي دوباره راجع به برنامهاي که 2 سال پيش تمام شده است توضيح بدهد؟ بخصوص به دلقکي که هميشه بهتر از شما ميداند!
حال من و وويتک دوباره با همين آدم روبرو شده بوديم، که احتمالا" در عمرش يکبار با قطار به تاترا رفته است تا نگاهي به منطقه بياندازد. ما را تهديد ميکرد:
- ما از اين موضوع نميگذريم. شما بخاطر آن تنبيه خواهيد شد.
ميدانستيم اين جور افراد سر شوخي ندارند. آنها واندا را با دو سال عدم اجازه خروج از کشور تنبيه کردند. اين سادهترين روشي بود که در آن دوران بکار ميبستند. ما هم انتظار همان را ميکشيديم.
آندري زاوادا هم با گزارش برنامهاش مشکل داشت. هر سرپرست برنامهاي چنين مشکلاتي دارد. اين وضعيت غير عادي نبود. بعد از مدتي پس از بازگشت از برنامه يک کارمند به سرپرست برخورد ميکند و چيزي شبيه به اين ميگويد:
- تو با 10 چادر رفتي و با 5 چادر بازگشتي، مابقي کجا هستند؟
و سرپرست توضيح مي دهد:
- يکي درون شکاف افتاد، دو تا با بهمن از بين رفت، يکي هم پاره شد. اما کوهنورد خط آهن از اين موضوع شگفتزده ميشود:
- شما نميتوانيد نيمي از چادرهايتان را به اين ترتيب از دست بدهيد. با آنها چکار کرديد؟ آنها ميبايست تعمير شده و به کشور باز گردانده ميشدند!
او سعي ميکند دوباره توضيح دهد.
- البته ميتوانستيم آن چادرهاي پاره را برگردانيم اما هزينة آن براي هر کيلو پارچه بدرد نخور 4 دلار ميشد.
اما حسابدار بهتر مي داند. گاهي اوقات براي خلاص شدن از شر اين سؤال و جواب چند چادر پاره را از انبار گروهها در ميآورند و به آنها مي دهند.
براي برنامه ما مبلغ مورد منازعه 2000دلار بود. ما از قبل خود را براي برنامه بعدي آماده ميکرديم، و حال آنرا در خطر تعليق ميديديم. گمان کنم اين رئيس انجمن کوهنوردي لهستان، آندري پاژکووسکي بود که بالاخره موفق شد آتش كميتة عمومي براي فعاليتهاي فرهنگي و ورزشي را سرد کند. او پيشنهاد کرد که آنها از دادن مدال طلا به ما به خاطر دستاورد بزرگ ورزشي خودداري کنند. اين نوع مجازات در آن روزها کاملا" معمول بود و براي خنک شدن دل کارمندان دولت مؤثر واقع مي شد. ليکن سفرهاي ما به هيماليا متوقف نمي شد.
هنوز نميتوانم حيرت خود را از اينکه کوهنوردان ديگري نميتوانند از کشور خارج شوند پنهان کنم. آيا سرپرستهاي برنامه هاي کوهنوردي کشورهاي غربي هم کوهنوردان ديکتاتور خط آهني دارند که به آنها ميگويند ميبايست پارچههاي پاره را باز ميگرداندند؟ تصور ميکنم چه اتفاقي ميافتد اگر رينهولد مسنر هم مجبور شود در مقابل يکي از آنها گزارش دهد.
آمريتسار - Amritsar
اوردوکاس - Urdukas
استفان ورنر – Stefan Werner
مارسل رودي – Marcel Ruedi
ارهارد لورتان – Erhard Loretan
آندري پاژکووسکي – Andrzej Paczkowski
صعود نسيه
گاشربروم 2- تيغه جنوب شرقي
گاشربروم 1- جبهه جنوب غربي، 1983
از آسمان آتش ميباريد. عرق ميريختيم. دستانمان بوضوح ميلرزيد. وويتک و من بشکهها را يکي بعد از ديگري باز ميکرديم، چون اين کاري بود که مامورين گمرک هند از ما خواسته بودند. از عصبانيت ديوانه شده بوديم. ابدا اين را پيشبيني نميکرديم. عبور از مرز پاکستان و هند هرگز اينقدر مشکلات نداشت. عبور از مرز آمريتسار چيزي شبيه به اين است: از گمرک هند ميگذريد و مجبوريد مسيري 200 متري را که هيچ آدمي در آن نيست و هيچ اتومبيلي هم مجاز به حرکت در آنجا نيست را طي کنيد. بعد به مرز پاکستان ميرسيد. فقط يکبار توانسته بوديم آنها را متقاعد کنيم که اجازه دهند يک کاميون هندي را کرايه کنيم تا بوسيله آن از محدوده گذشته و به يک وسيله نقليه پاکستاني برسيم. اينبار نتوانستيم. سعي کرديم با سربازهاي مرز گفتگو کنيم اما آنها حتي نميخواستند گوش کنند.
در نتيجه مجبور بوديم تمام بارمان را خالي کنيم، سپس باربراني که مجاز به رفت و آمد در محدودة مرز بودند را استخدام کنيم؛ و براي گذشتن از آن 200 متر مجبور شديم به اندازه کرايه کاميوني که ما را از آنطرف هندوستان آورده بود بپردازيم.
بدتر از همه چيز آنها تصميم گرفتند تمام بارها را بازديد کنند. در نتيجه مجبور بوديم بارها را خالي کنيم. يکي يکي بشکهها را خالي کرديم و مانند رديفي سرباز آنها را در زير آفتاب داغ به خط کرديم. بعد مأمور گمرک از ما خواست که آنها را يکي يکي باز کنيم. زماني که اين بازي در جريان بود وويتک که انگليسي را بسيار بهتر از من صحبت ميکند سعي کرد هياهويي براه بياندازد.
- اي بابا، دنبال چه چيزي ميگرديد؟ ما از کشور شما ميرويم داخل که نميشويم.
اما مأمور گمرک با فرياد پاسخ داد که او فقط دستور را اجرا ميکند و به باز کردن در بشکهها ادامه دهيم.
مامور گمرک بشکه ها را بطور کامل بازرسي نميکرد اما اصرار داشت که ما آنها را حتما" باز کنيم. بالاخره تسليم شد و به دفترش بازگشت تا به مافوقش گزارش دهد.
افسر زير دست با حالت دوستانهاي بازگشت و باربران به طرف بارها هجوم بردند تا آنها را از آن محدودة خالي از سکنه عبور دهند. حال مجبور بوديم از مرز پاکستان عبور کنيم. بزودي از آنجا گذشتيم و کاميوني کرايه کرديم.
ما به سمت گاشربرومها ميرفتيم. برنامه هنوز واقعا" شروع نشده بود ولي ما انگار از يک غيبت طولاني بازميگشتيم. در طول برنامه برودپيک و کي 2 بود که من و وويتک فرصتي يافتيم و چهار روز را جهت شناسايي گاشربرومها سپري نموديم. آنها نظرمان را جلب کردند. بخصوص جذب جبهه جنوب غربي گاشربروم 1 شديم. قبل از ترک پاکستان درخواست صعود خود به آن را تسليم وزارت توريسم کرديم. کاملا" مطمئن بوديم که ميتوانيم دو قله را در يک برنامه صعود کنيم اما پول کافي براي مجوز 2 قله نداشتيم. حال در اسلامآباد بوديم و اولين کاري که ميبايست انجام دهيم حضور در وزارت توريسم و گرفتن مجوزي بود که به ما قول آن را داده بودند. اما کارمند آنجا بجاي دستبردن بطرف مهر چرمياش يا پولهاي ما پرسيد:
- خوب آقايان، سال گذشته در برود پيک چه خبر بود؟ شما به قله رسيديد يا خير؟
- چه قلهاي؟
سعي کرديم قضيه را روشن کنيم:
- شما سال گذشته از سرپرست تيم ما پرسيديد و او همه چيز را توضيح داد . . .
- ميدانم. اما خوب است شما هم بطور مکتوب جريان ماوقع را توضيح دهيد.
ما را به دام انداخته بودند. ما آنجا بوديم تا گاشربرومها را صعود کنيم اما آنها ميتوانستند مته به خشخاش بگذارند و مجوز صعود را ندهند. وويتک مانند مارماهي وول ميخورد، حرف ميزد، توضيح ميداد. بلاخره گزارشي به آنها داد که آنها را راضي ميکرد و در نتيجه نجات يافتيم. کارمند مسئول از گرما بيحال شده بود و با وجود باد مداوم پنکة سقفي که اوراق را به اين طرف و آنطرف ميپراکند کلافه شده بود موافقت کرد که توضيحات کافياند. بزودي مجوز را بدست آورديم و يک مأمور رابط به ما معرفي ميشد. اواخر ماه مه بود و ميبايست سفر خود را به کوهستان شروع کنيم.
در اوردوکاس، در ابتداي يخچال بالترو، گرفتار بارش برفي بي موقع شديم. در اواخر مه و اوايل ژوئن نبايد برف ببارد. اما واقعا" مثل زمستان شده بود. باربران براي آن آماده نبودند. اغلب آنها کفش کتاني به پا داشتند، در نتيجه از حمل بار امتناع کردند زيرا برف تا زير زانوي آنها ميرسيد.
قوانين دولت مبتني بر آنست که هر هيئت بايد غذا و کفش باربران را براي راهپيمايي تا بارگاه اصلي فراهم کند. ما به تمام آنها يک جفت کفش کتاني داده بوديم که اغلبشان همان موقع آنها را فروخته بودند. حال چگونه ميتوانستيم در قلب قراقروم آنها را با 30 جفت کفش زمستاني مجهز کنيم؟ غذا هم به نوبه خود مشکل جداگانهاي بود. جهت تغذيه باربران با آن کار طاقت فرسايشان، هر روز 30 کيلوگرم برنج و آرد مورد نياز بود. از همين روست که حتي تيمهاي کوچک نيز بزرگ و پرتعداد ميشوند، زيرا به عنوان مثال براي 20 نفر که بارها را حمل ميکنند شما مجبوريد 6 نفر اضافي را جهت حمل غذاي آنها استخدام کنيد.
حال باربران ما تمام بارهايش را در برف رها کرده بودند، با فرياد و با ايما و اشاره حرف ميزدند. يک چيز روشن بود. هر لحظه ممکن بود ما در آن برهوت يخ زده تنها بمانيم. اگر آنها آماده نميشدند تا بار ما را حمل کنند، ممکن بود برنامه ما همانجا به اتمام برسد. هنوز تا قلهمان راه زيادي مانده بود. يک روز بدون هيچ فعاليتي گذشت.
- گوش کن وويتک، ما مجبوريم هر طور شده آنها را قانع کنيم. شايد با پول بيشتر يا غذاي بيشتر بتوانيم آنها را راضي کنيم.
وويتک وخامت اوضاع را درک مي کرد ولي عقيده کاملا متفاوتي داشت.
- شايد بهتر باشد بگذاريم آنها بازگردند، يک هفته صبر کنيم تا اين هواي زمستاني بگذرد و دوباره باز گرديم. از اين گذشته، احتمالا" آنها خيلي سردشان است، ما بايد سعي کنيم آنها را درک کنيم.
وويتک دوست دارد رقت قلبش را کاملا بي موقع نشان دهد، و در نتيجه بر مشکلات بيافزايد. يک هفته انتظار به معني از دست دادن مقدار زيادي غذا بود که براي صعود منظور شده بود. اجازه دادن به باربران جهت بازگشت به معني آن بود که ميبايست تمام مشکلات جمع و جور کردن باربران را از سربگيريم. نه. ميبايست هر کاري که ميتوانستيم انجام دهيم تا آنها را متقاعد کنيم.
وويتک با پيشنهاد من مخالفتي نکرد. با بعضي از ضعيفترين باربرها تسويه حساب کرديم. و سعي کرديم مابقي را با پرداخت بيشتر دستمزد متقاعد کنيم. اما اين کار نتيجهاي نداد. يک روز ديگر با مذاکره گذشت. سپس، مانند موهبتي از بهشت، يک تيم آلماني که از برود پيک باز ميگشت به آنجا رسيد.
يکي از اعضا تيم مرده بود و آنها به خانه باز ميگشتند. مأمور رابط آنها آمد و با علاقه مجادله بين ما و باربران را مورد بررسي قرار داد.
من توضيح دادم:
- مشکل داريم. نميتوانيم آنها را مجبور کنيم که . . . .
- چه مشکلي؟ مشکل کجاست؟ شما به آنها پول ميدهيد. در نتيجه آنها بايد هر چيزي را که ميگوييد انجام دهند. مأمور رابط شما کجاست؟
اين سؤال مسير مکالمه را عوض کرد. مأمور رابط ما، که قطعا" افسر ارتش بود، دو روز قبل بعلت ناراحتي پا به پايين رفته بود. راستش را بخواهيد، از نقطه نظر ما خوب هم شد که او به پايين رفت. در واقع اجراي نقشه ما به غيبت او بستگي پيدا ميکرد، اما حالا به نفع او و خودمان بود که موقعيت را بدقت توضيح دهيم.
- او به دليل بيماري پايين رفته است.
مأمور رابط ديگر صبر نکرد و رشته کار را خود بدست گرفت. با يک فرياد همه باربران به روي پايشان پريدند. با آنها صحبت ميکرد و با اينکه يک کلمه هم از حرفهاي آنها را نميفهميدم مطمئن بودم سياست هويج و چماق را در پيش گرفته بود. سه روز بعد به بارگاه اصلي رسيديم. يک تيم از سوئيس آنجا بود. ما با استفان ورنر، سرپرست تيم، ملاقات کرديم. همچنين مارسل رودي و ارهارد لورتان را ديديم، که اسامي شان در آن موقع برايم آشنا نبود اما بعدها در زمره بهترين هيماليانوردان قرار گرفتند و هر يک مدعيان سرسخت اولين صعود کننده تمام هشتهزار متريها شدند. آنها گاشربروم ها را از مسير عادي صعود ميکردند.
ما چادرهايمان را برپا نموده و اولين کاري که کرديم نوشتن نامه بود. خواننده هوشياري که اين خاطرات را بدقت دنبال کرده است و هم اکنون من و وويتک را بهتر ميشناسد بايد حدس بزند چرا. ما مي خواستيم دو قله را صعود کنيم؛ گاشربروم 1 و 2. ميتوانستيم براي دو قله در اسلام آباد مجوز درخواست کنيم، و بطور قطع هم مجوز آنرا دريافت ميکرديم. اما در آنصورت مجبور بوديم در آنجا پول آنرا بپردازيم، که نميتوانستيم. حال نقش يک ميليونر فراموشکار را بازي ميکرديم که فقط فراموش کرده بود به موقع درخواست خود را ارائه کند، و حال که به منطقه رسيده بود، يادش افتاده که براي قله دوم مجوز ندارد. از آنجا که طبيعي بود وزارتخانه مجوز را بدهد، مي توانستيم بقيه کارهاي اداري را در بازگشت به اسلام آباد انجام دهيم. اين لحن نامة ما بود که به آدرس مأمور رابط که حالا در اسلامآباد بود ارسال کرديم. دليلي وجود نداشت که او لطف نکند و نامه را به شخص مربوطه نرساند. ما مطمئن بوديم اين نامه در موقع مناسب به دفتر مناسب و به ميز مناسب در وزارت توريسم خواهد رسيد. همچنين متقاعد شده بوديم که قبل از شروع صعود جواب مثبت به دستمان نخواهد رسيد. نامه بر، نامه را گرفت و به سرعت به پايين سرازير شد. بالاخره ميتوانستيم فکر خود را بر روي کار اصليمان يعني صعود قله متمرکز کنيم.
با هدف مصممانه صعود گاشربروم 2، شروع به هم هوايي بر روي قله تا آنموقع صعود نشده گاشربروم شرقي (7772متر) در 24 ژوئن نموديم. ما مجوز صعود آن قله را نيز نداشتيم ولي از آنجا که مسير صعود آن با مسير گاشربروم 2 در يک راستا قرار دارد، مشکلي وجود نداشت. بعد از استراحتي کوتاه افکار خود را به هدف بسيار بزرگتر خود يعني صعود گاشربروم 2 از مسير صعود نشده تيغة جنوب شرقي معطوف نموديم.
در عرض سه روز آن کار را به انجام رسانديم. اولين شبمانيمان در گاشربروم لا، دومي در پايين گاشربروم شرقي، و سومي در بازگشت از گاشربرم 2. بدون حادثة مهمي به بارگاه اصلي بازگشتيم. حال خود را براي هدف اصليمان آماده ميکرديم. گاشربروم 1 (متر8046) اکنون منتظر ما بود، يا دقيقتر بگويم جبهه جنوب غربي آن.
سوئيسيها رفته بودند. چند روز قبل آنها را به صرف غذايي لهستاني دعوت کرده بوديم. بايد به آنها چسبيده باشد. زيرا در مقابل بسيار به ما لطف کردند. آنها بيشتر از آنچه که ميبايست، مواد غذاييشان را محاسبه کرده بودند، و بجاي حمل آن به پايين و سپس به سوئيس، 12 بشکه، تقريبا" 300کيلوگرم گوشت درجه يک، لبنيات و پنير را براي ما باقي گذاشتند. انگار همين ديروز بود که من و وويتک براي جيره غذايي که همراه ميبريم با خود کلنجار مي رفتيم مبادا يک دلار اضافه پرداخت کنيم. آيا 100گرم شکرکافي است يا بايد 120 گرم ببريم؟ حال ميتوانستيم در مواد غذايي غلط بزنيم.
اکنون فقط ما دو نفر در بارگاه اصلي بوديم و يکبار ديگر برف شروع به باريدن کرد. يک روز تمام برف باريد، سپس يک روز ديگر. هر صبح از چادرمان بيرون ميآمديم به آسمان نگاه ميکرديم و بجز برف چيزي نميديديم.
در طول اين دورة عدم فعاليت، غذا نقش اصلي را بازي ميکرد. به نوبت غذا درست ميکرديم و غذاهاي متنوعي مانند چاپاتي و ماهي ساردين با سس پنير سوئيسي ميخورديم. 5 روز برف باريد.
صبح را با خوردن چاپاتي آغاز ميکرديم و درباره هر چيزي صحبت ميکرديم - سياست، کشورمان، خانهمان. نقشه برنامههاي آينده را با دقت زياد پي ميريختيم. بعد وقت ناهار ميرسيد. خيلي غذا داشتيم، گوشت قرمه، شوکولات، شيريني.
اما اميد براي صعود کمرنگ ميشد. برآورد کرده بوديم که در عرض 15 روز ميتوانيم قله را صعود کنيم و بازگرديم. خود را در چادرهايمان حبس ميکرديم و تمام کتابهايي را که داشتيم تا آخرين کلمه ميخوانديم. ميدانستيم چگونه اوقاتمان را در چادرها سپري کنيم.
وويتک فرانسه ميخواند و من انگليسي. چقدر به شام مانده است؟ دو هفته گذشت. ما تمام حرفهايمان را زده بوديم. و کم کم برخوردهايي بينمان ايجاد مي شد. ميبايست بادگيرم را بپوشم و براي قدم زدن بيرون بروم. دو هفته بيحرکتي و انتظار روحيه مرا فرسوده کرده بود. کم کم به اين فکر ميکردم شايد ديگر شانسي نداشته باشيم.
يکبار وقتي هوا کمي باز شد به سمت منطقة زير جبهه جنوب غربي چشم دوختيم. براي رسيدن به آن جبهه مي بايست از اين منطقه که از سه طرف با شيبهاي يخي احاطه شده بود و هر روز از آنها بهمن سرازير ميشد، عبور کنيم. چقدر برف آنجا جمع شده بود؟ آيا ميشد از آن حجم عظيم برف پرهيز کنيم. دوباره ابرها متراکم شد و چيزي نميشد ديد، برف همچنان ميباريد.
شبها از همه بدتر بود. گاهي اوقات بعد از يک خواب تکراري با عرق سردي از خواب بيدار ميشدم. خواب مي ديدم از آن منطقه مي گذشتم و ناگهان يک شيئي پرنده به طرف من پرواز ميکرد. بعد به خود آمده و دوباره به خواب مي رفتم. در طول روز ديگر راجع به کوهستان فکر نمي کردم و شروع مي کردم به تفکر راجع به خانه. آنجا چه خبر بود؟ دلم براي خانه تنگ ميشد و آرزوي يک روز عادي را در آنجا داشتم. از خودم سؤالي را پرسيدم که براي آن پاسخي وجود ندارد: چرا اينگونه است؟ وقتي که آنجا هستم دلم درآرزوي کوهستان ميتپد و وقتي که اينجا هستم در آرزوي خانه؟
همين روزها ممکن بود باربرها از راه برسند، حداکثر در 20 جولاي. ميبايست جمع کنيم و برگرديم. روز 18 ام هم گذشت و هنوز برف ميباريد. روز 19 ام آفتاب پديدار شد. ابر و برف کنار رفته و ناپديد شده بودند، هوا بقدري زيبا شده بود که هر کسي بسرعت ميفهميد که اين يک دورة گذرا نيست بلکه يک دورة طولاني از هواي خوب را نويد ميدهد.
در سکوت به تماشاي کوهستاني نشستيم که داشت حمام آفتاب ميگرفت. چشمانمان به يک سو دوخته شده بود، به طرف کاسهاي که در زير جبهه جنوب غربي بود و اکنون با مقدار بسيار زيادي برف تازه انباشته شده بود. در همان لحظه از بالاترين نقطة کاسه يک بهمن براه افتاد، يک جهنم سفيد که مدت 20 روز در آن شيبها جمع شده بود. هرگز تا آنموقع چنين بهمن بزرگي نديده بودم. تنها چند کيلومتر آنطرفتر در سمت ديگر دره بود که بهمن متوقف شد. يک سيل بنيان کن. ابر غليظي از برف پودر به آسمان برخاست. مات و متحير مسحور ابهت آن شده بوديم. در عين حال خيالمان آسوده شد. تمام آن ابر بر روي ما نشست. آن بهمن تمام کاسه را تميز کرده بود. آنجا هميشه خطرناک بود. اما ديگر خطر نيم ساعت پيش را نداشت. فردا بالا ميرفتيم.
فقط يک مشکل باقي بود. اين همان روزي بود که باربران قرار بود به بارگاه اصلي بيايند. چگونه ميتوانستيم به آنها بفهمانيم ما در کوهستان هستيم و آنها بايد منتظر بمانند؟ آنها ممکن بود بيايند و با اين تصور که آنجا به حال خود رها شده است کل بارگاه را جمع کنند. يا اينکه متقاعد شوند که کسي در آنجا نيست و بازگردند. سازمان دهي مجدد آنها حداقل 10 روز ديگر طول ميکشيد. پس چطور ميتوانستيم براي آنها يادداشت بگذاريم؟ حتي اگر يکي از آنها ميتوانست بخواند، ما يک کلمه از زبان اردو بلد نبوديم. بعد از مدتي، فکر کشيدن يک نامه به ذهنمان خطور کرد. برروي يک کاغذ بزرگ تصوير بارگاه اصلي را کشيديم و در کنار آن چند نفر انسان. بالاي آن کوه را کشيديم و روي آن خط چين که راه رفت و برگشت ما را نشان ميداد. درکنار آنها 5 هلال ماه را به نشانه بازگشتمان بعد از 5 روز نقاشي کرديم. اميدوار بوديم که بفهمند.
غذاي موردنيازشان را در بشکههاي در باز مجذوب کنندهاي گذاشتيم. و چند صدمتر آنطرفتر مدارک،؛ پول و چيزهايي که در بازگشت موردنيازمان بود، و از جمله آخرين قوطيهاي کنسرو پاچه مورد علاقهام، را دفن کرديم. به هر حال خطر بزرگي را متقبل مي شديم. ممکن بود برگرديم و بارگاه را خالي ببينيم. ممکن بود چادرها و تمام وسايل داخلشان را از دست بدهيم. اما در نهايت، اين از دستدادن مقداري وسايل مادي بود، در عوض بخت صعود خود را، که براي آن به آنجا آمده بوديم، از دست نميداديم.
آنشب، مانند اغلب برنامهها خيلي سخت و تقريبا" بدون خواب گذشت. شخص چيزي را امتحان ميکند، ميدوزد. چيز ديگري را براي صدمين بار امتحان ميکند و فقط در نيمه شب است که به حالت نيمه خوابي فرو مي رود که بارها با کابوس قطع مي شود. سپس قبل از سپيده دم خود را براي خروج آماده ميکند.
ساعت 2 صبح بيرون زديم. با حداکثر سرعت در حاليکه دل و رودهمان از حلقمان بيرون زده بود از آن کاسه خطرناک، در زمانيکه هنوز يخ زده بود، گذشتيم. وقتيکه به جبهه مورد نظرمان رسيديم نفس راحتي کشيديم. ما زنده بوديم و دست و پايمان هنوز سرجايشان بودند. شيبهاي برفي بتدريج پرشيبتر و يخ زدهتر مي شدند. هر چه بالاتر ميرفتيم يخ هم سختتر مي شد. به پاي نوار صخرهاي رسيديم که قبلا" قرار بود در آنجا براي شب بمانيم. اما چطور ميتوانستيم در آن يخ سفت سکوي چادر بکنيم؟ کلنگهايمان بعد از برخورد به يخ کمانه ميکردند.
پيشنهاد کردم:
- شايد بتوانيم همين امروز سعيمان را بکنيم.
- بنظر دشوار مي آيد، ولي مي توانيم سعي خور را بکنيم.
او شروع به صعود کرد و در حاليکه من خودم را به دو پيچ يخ متصل کرده بودم او را حمايت ميکردم. آرام آرام بالا ميرفت. شنيدم که فرياد ميزند. جايي براي زدن ميخ نبود. او را ميديدم که به شدت تلاش ميکرد. ساقهايش از خستگي ميلرزيد، زيرا مدت زيادي بود بر روي يک طاقچه کوچک سنگي که نوک کرامپونهايش به زحمت وزن او را تحمل ميکرد ايستاده بود. روز به پايان ميرسيد. وويتک طنابش را در همانجا محکم کرد و بازگشت. چهار ساعت طول کشيد تا يک سکو براي چادرمان در يخ بکنيم. تازه بعد از آنهم نيمه آويزان بالاي چند صدمتر شيب قرار داشتيم.
صبح نوبت من بود. بسرعت از طنابي که وويتک کار گذاشته بود صعودکردم و در انتهاي آن دريافتم که تنها شانس صعود کندن يخ و برف از روي سنگ است تا مگر بتوان شکافي براي ميخها پيدا کرد. کاري آرام شروع شد و در آخر يک شکاف کوچک پيدا کردم و توانستم باريکترين ميخم را در آن بکوبم. با وجود آنکه ابدا" قابل اتکاء نبود اما از نظر رواني اين اعتماد را ميداد تا بتوانم قسمت بعدي را صعود کنم. بعد از چند حرکت پر خطر به قسمتهاي سادهتري رسيدم. جاي مناسبي پيدا کردم، خودم را به سنگ حمايت کردم و بعد به سمت وويتک فرياد زدم:
- وقتي آماده شدي صعود کن.
آنشب در ارتفاع 7200متر بروي يک سکوي طبيعي در عرض چند دقيقه چادر زديم. من پشت سرهم نوشيدني درست ميکردم و غذاي لذيذي از نان سياه و گوشت راسته خورديم. شکممان را گرم و پر نموديم. انگار در آشپزخانه بهشت بوديم. به خواب رفتيم.
وويتک قبل از سپيده دم آب درست کرد. در نتيجه خيلي زود و با اولين انواز خورشيد بيرون زديم. به روش سبکبار به طرف قله ميرفتيم. اما مسيري که انتخاب کرديم به يک صخرة غير قابل عبور در آن ارتفاع برخورد کرد. مصمم به صعود از آنجا بازگشتيم. اما از چه راهي برويم؟ وويتک عقيده خودش را داشت، منهم عقيده خودم را.
وقتي به سمت چادرمان از طناب فرود ميآمديم، يکي از کرامپونهاي وويتک از پايش درآمد و بدون هيچ نشانهاي به پايين کوه سقوط کرد. بر روي يک شيب يخ کسي نميتواند مانند لک لک، فقط با يک پا، حرکت کند. وقتي بالاخره به چادرمان رسيديم و براي شب خود را آماده ميکرديم، وويتک چيزي را به زبان آورد که من انتظارش را داشتم.
- غذايمان دارد تمام ميشود، من يک کرامپون ندارم. کافي است. فردا طناب را ثابت ميکنيم و فرود مي رويم.
من نمي توانستم موافق باشم. بعد از آن 20 روز انتظار وحشتناک و حال که اينقدر به قله نزديک بوديم چگونه ميتوانستيم بازگرديم؟
- غذا مسئلهاي نيست. حتي اگر تمام هم بشود ميتوانيم يکروز بدون آن سرکنيم. از آن بدتر آن کرامپون لعنتي است. اگر من جلو بروم چه؟ هر جا لازم باشد جاي پا ميکنم و تو هم، خوب، تو تا ميتواني ادامه مي دهي . . .
کاملا" از سستي منطق پيشنهادم آگاه بودم. با اين وجود وويتک قبول کرد و بخواب رفتيم.
هنوز تاريک بود که دوباره صعود کرديم. مسير ديگري را صعود نموديم، کمي سمت راست، تا آن نوار صخرهاي زشت و بدترکيب که ديروز مانع ما شده بود را دور بزنيم. من جلو ميرفتم و وويتک پشت سر من بالا ميآمد. در عمل فقط سه پا داشتيم. پاي بدون کرامپون وويتک هيچ کارآيي نداشت. وقتي هوا روشن شد حدود 200متر صعود کرده بوديم. ناگهان زير پايم چيزي را ديدم که نميتوانستم به چشمانم اعتماد کنم. کرامپون وويتک.
بسيار تعجبآور بود. پيدا کردن يک سوزن در انبار کاه در مقايسه با آن فقط يک بازي بچهگانه بود. مسير جديد ما درست از جايي ميگذشت که کرامپون بعد از سقوط در آنجا ايستاده بود. پيدا کردن کرامپون آنقدر روحيهمان را بالا برد که تا قله را بدون هيچ حادثه مهمي صعود کرديم. يک مسير جديد بر روي اين جبهه غيرقابل صعود به واقعيت در آمده بود.
واقعا" قله بينظيري است، يک هرم برفي کلاسيک. بخصوص به ياد هواي خوبي هستم که اجازه داد تا يک ساعت آنجا بنشينيم. ما بخوبي هم هوا بوديم، لذا ميتوانستيم فقط بنشينيم و استراحت کنيم و به زيبايي مناظر اطراف و موقعيت خودمان فکر کنيم. موفق شدم چند عکس بسيار زيبا بگيرم. از روي قله گاشربروم 1 بسيار با ارزش بود.
يک کلنگ پيدا کرديم که تا امروز آنرا نگه داشتهام. بجاي آن يک ميخ و يک طنابچه گذاشتيم. 10 متر زير قله من از زير برف يک تکه سنگ بعنوان يادگاري در آوردم. بازگشت در مقايسه دشوار نبود، و حالا فقط نگران وسايلمان در بارگاه اصلي بوديم. آيا باربران رسيده بودند؟ در پاي جبهه ميتوانستيم چادرهايمان را در دوردست ببينيم. پس بدترين حالت اتفاق نيافتاده بود. وقتي نزديکتر شديم افرادي را ديديم که در آن دور و بر بودند. چه خوب! باربران آنجا بودند. با يکديگر سلام و احوالپرسي کرديم. آيا معني نامه ما را فهميده بودند؟ فهميديم آنها درست متوجه منظور آن نشده بودند، ولي در هر حال تصميم گرفته بودند منتظر بمانند. يک باربر ديگر گفته بود ما را با دوربين روي جبهه ديده است و مجاب شده بودند که ما بالاخره باز ميگرديم. آنها با وقار توضيح دادند که دست به غذايي که برايشان کنار گذاشته بوديم نزده بودند. اما اثري از آذوقه ويژه اي که براي بازگشت پنهان کرده بوديم باقي نمانده بود.
بعد از 7 روز به اسکاردو رسيديم، و از آنجا با يک اتوبوس به طرف اسلامآباد حرکت کرديم. در آنجا با مأمور رابطمان ديدار کرديم و گزارشي از تمام برنامه به او داديم. او در مقابل گفت که نامه ما را همراه با يادداشتي بر آن به وزارت توريسم فرستاده است. در نتيجه از نظر قانوني همه چيز بنظر مناسب ميرسيد. قانوني. اما در جلسه توديع معلوم شد آنها از گزارش ما راضي نشده اند. آنها از ما خواستند همه چيز را با جزئيات، دوباره تکرار کنيم. ما هم تکرار کرديم. بعد سؤالي که از آن واهمه داشتيم را پرسيدند:
- چرا بدون مجوز گاشربروم 2 را صعود کرديد؟
- اما ما به شما نامه نوشتيم. حتما" نامه ما به دستتان رسيده است؟ ما منتظر پاسخ شما مانديم. اما نميتوانستيم تا ابد بدون فعاليت بمانيم. ما ميبايست تابع هوا باشيم. مطمئن بوديم ميتوانيم مجوز را از شما کسب کنيم. پس بسادگي رفتيم.
- اما آقايان! شما نميتوانيد اين کار را انجام دهيد!
بعد از آن وقتي ديدند کار از کار گذشته است اجازه دادند ما برويم و در عوض مأمور رابط را بازخواست نمودند. او هم با خونسردي تمام، حملات آنها را دفع کرد. چرا نميبايست موافقت کنند؟ درخواست با هيچ چيزي در تضاد نبود. هيچ تيمي در منطقه نبود، هيچ تيمي حتي برنامه صعود در منطقه را نيز نداشت. و اين به معني 2000 دلار بيشتر براي پاکستان بود که ما به محض بازگشت به لهستان مي پرداختيم.
موضوع براي وزارتخانه قابل هضم نبود. ما ده روز منتظر مانديم تا کارهاي اداري توديع انجام گيرد. بدون آن شما نميتوانيد اجازه خروج از پاکستان را بگيريد. در حالت عادي يک روز طول ميکشد که بعد از آن ميتوانيد اجازه خروج را تهيه کنيد.
اما در آخر به ما اجازه دادند، در حاليکه ميدانستيم مشکلات مأمور رابط بيچاره ما تمام نشده است. و بالاخره هر طور بود مشکلات به پايان رسيد. يا لااقل اين چيزي بود که به نظر ما مي آمد. براي اطمينان، از سفارت لهستان در اسلامآباد درخواست کرديم تا يک نامه برايمان بنويسند و پرداخت پول مورد نظر را تضمين کنند.
ما با موفقيت بينظيري بعد از يک فصل بدون حادثه به خانه بازگشتيم : دو مسير جديد بر روي دو 8000 متري، به وسيله دو نفر، با روش کاملا سبکبار. اين موفقيت اثباتي قانع کننده از کارآيي روش سبکبار به حساب مي آمد، زيرا يک تيم بزرگ سنتي احتمالا" انعطاف پذيري مورد نياز را براي چنين صعودي نداشت، و قطعا" اگر تيم دومي نيز ميخواست در منطقه باشد، چندين برابر آن هزينه در بر مي داشت. اين لپ کلام گزارش ما بود که به كميتة عمومي براي فعاليتهاي فرهنگي و ورزشي دايم و از آنها خواستيم هزينه مجوز صعود به قله گاشربروم 2 را پرداخت کنند. و اگر يک صداي مخالف در کميته ورزش انجمن کوهنوردي لهستان بر نميخواست ميتوانست به خوبي و خوشي ختم شود.
- اما آنها گاشربروم 2 را بدون مجوز صدور کردند. حال هر کسي شروع به صعود قلهها بدون مجوز ميکند و از ما ميخواهد هزينة آنرا بپردازيم. پول اين اتفاقات پيشبيني نشده را از کجا بايد تهيه کنيم؟ خطر بزرگي در اينجا وجود دارد.
هر طور بود توانستيم از خودمان دفاع کنيم. در آخر، با ذکر اينکه اين امر کاملا" استثنايي است، کميته رأي داد که، در اين حالت خاص، آنها پول را ميپردازند. تا امروز مطمئن نيستم آنها بخاطر دستاورد بسيار با ارزش ما اين پول را پرداختند يا از ترس اينکه چنانچه آن وضعيت را به حال خود رها کنند ممکن است براي تيمهاي آينده لهستان مشکلاتي ايجاد شود. مهمترين موضوع اين بود که آنها پول را پرداختند.
اما مسئله تمام نشده بود. بعد از آن كميتة عمومي براي فعاليتهاي فرهنگي و ورزشي دندان تيز خود را نشان داد. به ياد داشته باشيد که اين مسائل در سال 1983به وقوع ميپيوست، زماني که کلمه مجوز توجه مردم را به خود جلب ميکرد. علاوه بر آن مشکلات برنامه کي 2 براي واندا روتکيويچ هنوز به پايان نرسيده بود. اين يک مثال عادي از پوچي روش لهستاني بود. يک کارمند دولت از او خواست که گزارش دهد چگونه توانسته است چندين هزار دلار از حاميان خارجي دريافت کند. او پاسخ داد که دو سال پيش بطور کامل آنرا براي حاميان مالي اش توضيح داده است.
- اما اين يک برنامه رسمي لهستاني بود که انجمن کوهنوردي لهستان مسئول آن بوده است. پس ما بايد بدانيم آن پول از کجا آمده است و چگونه خرج شده است.
به اين ترتيب واندا خود را در مخمصه مسائل اداري گير انداخته بود. چطور ميشود کسي دوباره راجع به برنامهاي که 2 سال پيش تمام شده است توضيح بدهد؟ بخصوص به دلقکي که هميشه بهتر از شما ميداند!
حال من و وويتک دوباره با همين آدم روبرو شده بوديم، که احتمالا" در عمرش يکبار با قطار به تاترا رفته است تا نگاهي به منطقه بياندازد. ما را تهديد ميکرد:
- ما از اين موضوع نميگذريم. شما بخاطر آن تنبيه خواهيد شد.
ميدانستيم اين جور افراد سر شوخي ندارند. آنها واندا را با دو سال عدم اجازه خروج از کشور تنبيه کردند. اين سادهترين روشي بود که در آن دوران بکار ميبستند. ما هم انتظار همان را ميکشيديم.
آندري زاوادا هم با گزارش برنامهاش مشکل داشت. هر سرپرست برنامهاي چنين مشکلاتي دارد. اين وضعيت غير عادي نبود. بعد از مدتي پس از بازگشت از برنامه يک کارمند به سرپرست برخورد ميکند و چيزي شبيه به اين ميگويد:
- تو با 10 چادر رفتي و با 5 چادر بازگشتي، مابقي کجا هستند؟
و سرپرست توضيح مي دهد:
- يکي درون شکاف افتاد، دو تا با بهمن از بين رفت، يکي هم پاره شد. اما کوهنورد خط آهن از اين موضوع شگفتزده ميشود:
- شما نميتوانيد نيمي از چادرهايتان را به اين ترتيب از دست بدهيد. با آنها چکار کرديد؟ آنها ميبايست تعمير شده و به کشور باز گردانده ميشدند!
او سعي ميکند دوباره توضيح دهد.
- البته ميتوانستيم آن چادرهاي پاره را برگردانيم اما هزينة آن براي هر کيلو پارچه بدرد نخور 4 دلار ميشد.
اما حسابدار بهتر مي داند. گاهي اوقات براي خلاص شدن از شر اين سؤال و جواب چند چادر پاره را از انبار گروهها در ميآورند و به آنها مي دهند.
براي برنامه ما مبلغ مورد منازعه 2000دلار بود. ما از قبل خود را براي برنامه بعدي آماده ميکرديم، و حال آنرا در خطر تعليق ميديديم. گمان کنم اين رئيس انجمن کوهنوردي لهستان، آندري پاژکووسکي بود که بالاخره موفق شد آتش كميتة عمومي براي فعاليتهاي فرهنگي و ورزشي را سرد کند. او پيشنهاد کرد که آنها از دادن مدال طلا به ما به خاطر دستاورد بزرگ ورزشي خودداري کنند. اين نوع مجازات در آن روزها کاملا" معمول بود و براي خنک شدن دل کارمندان دولت مؤثر واقع مي شد. ليکن سفرهاي ما به هيماليا متوقف نمي شد.
هنوز نميتوانم حيرت خود را از اينکه کوهنوردان ديگري نميتوانند از کشور خارج شوند پنهان کنم. آيا سرپرستهاي برنامه هاي کوهنوردي کشورهاي غربي هم کوهنوردان ديکتاتور خط آهني دارند که به آنها ميگويند ميبايست پارچههاي پاره را باز ميگرداندند؟ تصور ميکنم چه اتفاقي ميافتد اگر رينهولد مسنر هم مجبور شود در مقابل يکي از آنها گزارش دهد.
آمريتسار - Amritsar
اوردوکاس - Urdukas
استفان ورنر – Stefan Werner
مارسل رودي – Marcel Ruedi
ارهارد لورتان – Erhard Loretan
آندري پاژکووسکي – Andrzej Paczkowski
0 Comments:
ارسال یک نظر
<< Home