پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۳

فصل 6 از کتاب دنياي عمودي من

فصل 6
زير گرفتن مار
برودپيک از طريق قلل شمالي و مرکزي- 1984

- اگر فقط اسممان را در برنامه کي 2 بگنجانيد، چقدر پول بايد بپردازيم؟
استفان ورنر براي مدتي فکر کرد : هر نفر حدود 1000 دلار.
ورنر سويسي است و سفرهاي تجاري را به هيماليا ترتيب مي دهد. او بخوبي ارزش پول را مي‌داند و مي‌بايست به ما تخفيف داده باشد. محاسبات کامپيوتري براي تبديل دلار به فرانک سوئيس و به زلويت، و همچنين تصور تدارکات و سازمان‌ دهي هولناکي که براي هر برنامه‌اي مورد نياز است در مغزمان شروع شد. فقط يک جواب وجود داشت:
- ما مي‌آييم. اسم ما را هم بدهيد.
شرايط سويسي‌ها بطور غير معمولي جذاب بود. وويتک و من مي‌بايست فقط براي تهيه مجوز که خدا مي‌داند چقدر طول مي‌کشيد آن مقدار را بپردازيم. تنها کاري که باقي مي‌ماند اين بود که مقداري از خريدمان را با زلويت در کشور خودمان انجام دهيم و سپس ورنر را در اسلام آباد ملاقات کنيم. مزيت بزرگ ديگر اين بود که ورنر ابدا" کاري نداشت که ما در کوهستان چه کار مي‌کنيم، زيرا من و وويتک کاملا" مصر بوديم کوهنوردي دو نفره خود را ادامه دهيم. يانوژ ماژر از کاتوويچ نيز برنامه اي را در همان منطقه سرپرستي مي‌کرد. آنها چهار نفره به برود پيک مي‌رفتند. بنابراين تصميم گرفتيم براي تدارکات اوليه کارها را تقسيم کنيم. کار مشترک بسيار آسانتر است.
اما هيچ چيز در لهستان زماني که شما خود را آماده يک برنامه بزرگ مي‌کنيد آسان نيست. بخصوص اينکه همه چيز کمياب بود، علي الخصوص گوشت. در اين مورد يک مکالمه که براي تهيه مجوز گوشت اضافي در يک اداره بسيار مهم انجام گرفت براي ابد در مغزم حک شده است. بعد از يک مشاجره طولاني در جلوي در ورودي بالاخره خود را در مقابل ميز رئيس که در صندلي‌اش لم داده بود ديدم. او مختصر و مفيد گفت: همه اين کارها دقيقا" براي چيست؟
بنابراين من هم با احترام به وقت گرانبهاي آقاي رئيس که همة‌ کارها به او وابسته است، وضع خود را به طور مختصر توضيح دادم:
- ما بزودي عازم سفري به هيماليا هستيم. و مجبوريم گوشت تهيه کنيم. کارت تهيه گوشت نفرات براي ما کافي نيست. لذا، همچنان که قبلا" هم صورت گرفته، به کمک اداره شما اميدوار هستيم.
همينطور که صحبت مي‌کردم متوجه شدم يک احساس ناخوشايند در صورت رئيس بسيار مهم موج مي‌زند. ابروهايش را در هم کشيد و حتي نگذاشت حرفم تمام شود.
- بسيار خوب! وقت آنست که به اين کمکها پايان داده شود. وقتي من بخواهم به يک سفر کوهنوردي بروم از کارت سهميه‌ام در طول سال کمتر استفاده مي‌کنم و بعد مي‌روم و کنسروهاي مورد احتياجم را مي‌خرم. و شما آمده‌ايد که سهميه مخصوص بگيريد!
و او براحتي مرا از دفترش بيرون انداخت. جايي که من مجبور بودم اوضاع را دوباره رو به راه کنم، زيرا بدون آن گوشت ممکن نبود بتوانيم به طرف پاکستان پرواز کنيم. بعد از اينکه از رئيس نااميد شدم، تصميم گرفتم به سراغ خانمي بروم که نهايتا" او سهميه مخصوص را در نظر مي‌گرفت. روز بعد با يک جعبه شوکولات، يک دسته گل، يک پرچم سه‌گوش يادگاري از باشگاهمان و يک تقاضا به ملاقات او رفتم. خواستم درک کند که اين يک سفر يا گذراندن تعطيلات معمولي نيست، بلکه واقعا" مهم است.
او گفت: بگذاريد به عهده من. يک جوري درستش مي‌کنم.
چطور انجام داد، نمي‌دانم. شايد اين رئيس بسيار مهم را زير انبوهي از تقاضاها دفن کرد، تا بتواند امضاي بسيار مهم رئيس را بدست آورد. زياد مهم نيست، اصل قضيه اين بود که او موفق شد.
وسايلمان با يک کاميون مرسدس بنز 506 منتقل شد. به ازاي چند دلار در روز و شانس ديدن يخچال بالترو، ريسيک وارچکي و تومک اسوياتوسکي قبول کردند تا جايي که جاده وجود دارد وسايل ما را حمل کنند. همه چيز مثل ساعت کار مي‌کرد. ما به اسلام‌آباد پرواز کرديم، يکروز بعد ريسيک و تومک در پشت فرمان مرسدسشان رسيدند! استفان ورنر از قبل آنجا بود. بعد يک اتفاق ناخوشايند افتاد.
وزارت توريسم براحتي نمي‌خواست با گنجاندن نام ما در فهرست هيئت سوئيسي موافقت کند. آيا بعلت صعود ما به گاشربروم 2 در سال گذشته بود؟ گمان مي‌کنم علت اصلي مهمتر از اين موضوع بوده باشد. تيمهاي بين‌المللي و افرادي که جداگانه و بتنهايي به فهرست اسامي تيم اضافه مي‌شدند کم کم با مخالفت رو به رو شده بودند. يک کوهنورد با يک تيم مي‌آمد، سپس اسمش را در تيم ديگري نيز ثبت مي‌کرد و بدين ترتيب در يک فصل دو قله را صعود مي‌کرد. و اين امر با منافع پاکستان در تضاد قرار داشت.
طبيعتا آنها در اسلام‌آباد مايل بودند براي هر قله يک تيم کاملا" جداگانه اعزام شود که در نتيجه، هزينه جداگانه‌اي براي مجوز، شرکت خدماتي، باربران و غيره پرداخت شود. اصلا" جاي تعجب نداشت. پاکستان کشور ثروتمندي نيست.
نه ورنر و نه ما نمي‌توانستيم هيچ کاري براي الحاق به تيم کي 2 انجام دهيم. اما ما مجوز صعود به گاشربروم 4 را داشتيم و بعنوان بخشش ما را در زمره تيم يانوژ ماژر به برود پيک قبول کردند. لذا ما فقط تيممان را عوض کرديم.
اين چيزي نبود که به آن اميد بسته بودم. من قبلا" برود پيک را صعود کرده بودم، اگر چه از مسير عادي، و کاملا" غيرقانوني. اما آنرا صعود کرده بودم. حداقل اينبار مي‌توانستم بطور قانوني از يک مسير جديد، شايد با يک عبور سرتاسري از تمام قله‌هاي آن، برود پيک را صعود کنم. به هر حال مي‌توانستيم با برود پيک شروع نموده و سپس به گاشربروم 4 برويم.
گاشربروم گاشربروم 44 فقط 7920 متر ارتفاع دارد، و در نتيجه در شمار 14 هشت‌هزار متري که هم اکنون به صعودشان اميد داشتم قرار نداشت. اما، با آن ديواره درخشان که تا آنموقع صعود نشده بود، مانند يک آهنربا هر کسي را که به سمت کي 2 و گاشربروم ها مي‌رفت به خود جذب مي‌کرد. از لحظه‌اي که براي اولين بار آنرا ديدم مرا راحت نگذاشته بود. من و وويتک تصميم داشتيم بعد از برود پيک تلاشي بر روي آن انجام دهيم.
اما اول مي‌بايست به بارگاه اصلي برسيم. در دقايق آخر ريسيک و تومک برنامة خود را عوض کردند و گفتند که بايد به لهستان باز گردند. ولي قول دادند، طبق توافق اوليه، براي برگرداندن بارها دوباره به آنجا بيايند. اين موضوع کمي ناراحتمان کرد. فقط600 کيلومتر از اسلام‌آباد تا اسکاردو فاصله است. حال مي‌بايست يا يک کاميون پاکستاني را با نرخ بالا کرايه کنيم يا مرسدس را خودمان برانيم. خوشبختانه يک نفر از اعضاء تيم، يک اتريشي بنام ادک وشترلوند يک گواهينامه رانندگي تجاري داشت. ما ساعت 4 بعدازظهر از اسلام‌آباد خارج شديم و تمام شب را رانندگي کرديم. تا ساعت 4 صبح من رانندگي کردم و سپس ادک، تا من خودم را در بارها جاي دهم و براي چند ساعتي بخوابم. ساعت 8 صبح دوباره من رانندگي مي‌کردم. رانندگي مردم محلي مو بر تنمان سيخ مي‌کرد. و جاده نيز ترسناک و خسته‌کننده بود. در يک طرف کوه و در طرف ديگر 200متر پرتگاه که در پايين آن يک رود کف‌آلود جريان داشت. اسم آن بزرگراه قراقروم بود، اما ما چسبيده به فرمان اصلا" حوصله شوخي نداشتيم.
ناگهان يک مار را که روي جاده مي‌خزيد زير گرفتم؛ اوقاتم تلخ شد و با خود گفتم نکند اين يک حادثه بد شگون باشد، همچون لهستان که ديدن يک گربة سياه که از جاده مي‌گذرد، بد شگون است.
جوابم را 150 کيلومتر مانده به اسکاردو گرفتم. جاده با يک بهمن که ممکن بود چهار روز طول بکشد تا پاک شود بسته شده بود، پس دور زديم و به طرف نزديکترين شهر، گيلگيت رانديم.
بعد از آن جاده پرپيچ و خم کوهستاني انگار به کشور ديگري وارد شده ايم. يک درة سبز که از ميان آن آخرين کيلومترهاي جاده مستقيما به شهر مي‌رسيد. آرام شدم و از وسط آسفالت باريک جاده مي‌راندم. کاميون ما کمي اضافه‌بار داشت ولي خارج از پيچ و خمها اين موضوع زياد مهم نبود. فقط گاه گاهي يک جويبار يا يک پل کوچک سر راهمان بود که با احتياط از آن مي‌گذشتيم. به يکي از آنها که رسيديم طبق معمولي فرمان را کمي به راست چرخاندم تا از وسط پل عبور کنم. ناگهان مو بر تنم سيخ شد. کاميون تحت کنترل من نبود.
همه چيز در عرض يک لحظه گذشت. يک چرخ به لبة جدول کنار پل برخورد کرد و کنترل فرمان را از دستم خارج کرد. ما يکراست به داخل رودخانه مي‌رفتيم. خوشبختانه در انتهاي مقابل آن يک شيب تند بود که کاميون در آنجا متوقف شد. من خودم را به صندلي چسباندم و در نتيجه هيچ آسيبي نديدم. ريسيک پاولوسکي که پشت سر من چرت مي‌زد در يک لحظه به خود آمد و با يک پرش جودو مانند از ماشين بيرون پريد و با يک پشتک بروي پايش ايستاد. گر چه کمي کوفته شده بود ولي چهار ستونش سرجايش بود. اما بقيه چطور؟ با وحشت تصور وضعيتي را کردم بسته‌بندي‌هاي سنگين‌بار به چوبهاي شکسته تبديل شده و بروي همراهان خواب آلودمان واژگون شده باشند. اما صداهاي فرياد توأم با غرولند آنها که يکي يکي خود را بيرون مي‌کشيدند خيالم را راحت کرد.
کاميون به اندازه ما وضع خوبي نداشت. در نگاه اول فقط بدرد اوراقي مي‌خورد. در گيلگيت وضع خود را مورد بررسي قرار داديم. خوشبختانه گيلگيت جايي است که شيرخان زندگي مي‌کند. او يک کوهنورد درجه يک پاکستاني است که با تعداد زيادي تيم لهستاني همراه بوده است. پدر او باز نشسته نيروي هوايي بود که در پارلمان محلي عضويت داشت و داراي نفوذ زيادي بود. اين آقاي شيرخان پدر بود که يک چرثقيل کرايه کرد تا آهن پاره را از درون بستر رودخانه بيرون بياورد و آنرا به شهر بکشد. او بود که يک تعميرگاه را پيدا کرد که قبول کرد آهن پاره ما را رو به راه کند. در نتيجه مرسدس به يک تعميرگاه يا بهتر بگويم به يک حياط روغني با دو نفر، يکي چکش يکي آچار به دست، برده شد. به ما اطمينان کامل ‌دادند که کاميون ما را از خطر نابودي نجات مي‌دهند.
يکي از آنها با خونسردي زمزمه کرد:
- رو به راه مي‌شود. فقط به بعضي قطعات نياز داريم.
آنها دو ماه وقت داشتند که آنرا تعمير کنند، زماني که ما در کوه بوديم. ادک وشترلوند بزودي به اتريش باز مي‌گشت و قول داد هر چه لازم بود براي آنها بفرستد. نشستيم و يک تلکس براي تومک و ريسيک آماده کرديم. طوري که شوکه نشوند، ولي در عين حال از آنها بخواهيم که بيايند و به کار تعمير کمک کنند و راجع به آينده آهن ‌پاره‌شان تصميم بگيرند. بالاخره کاميون آنها بود. همان ديروز نزديک بود آنرا به عنوان اوراقي بفروشيم. ولي حالا داشتيم به صاحب تعميرگاه اطمينان مي‌کرديم. بهتر است بگذاريم کارش را انجام دهد. در نتيجه مشکل آنچنان که پيش بيني مي شد، حل نشد.
براي رسيدن به کوهستان وسيلة نقليه ديگري نياز داشتيم. به پول نياز داشتيم. بسيار زياد. مي‌بايست وسايلمان را به حداقل ممکن برسانيم. با داشتن کاميون شخصي به ميزان بار فکر نمي‌کرديم، در نتيجه مقدار زيادي با خود آورده بوديم. ولي همه چيز مورد نياز نبود، لذا دوباره همه چيز را از نو بسته‌بندي کرديم. هر چيزي را به حداقل رسانديم، غذا، چادر، کيسه‌‌خواب همينطور وسايل کوهنوردي. و از آنجا که پول براي کرايه کاميون و پرداختن به مکانيکها، براي تعمير مرسدس لازم داشتيم، هر چيزي که مورد نياز نبود را فروختيم. در يک لحظه تبديل به يک فروشنده خياباني شديم. ظروف، کنسرو، يک کيسه‌خواب و هر چيزي مي‌فروختيم. زنگ خطر از دست دادن کنترل بصدا در مي‌آمد. يک مرد آمد و گفت:
- ‌من شنيده‌ام شما چيزهايي براي فروش داريد. آنها را به من نشان دهيد.
لذا بعضي چيزها را به او نشان داديم،‌ ولي او علاقه‌اي به آنها نداشت زيرا فقط به صابونهاي ما توجه کرده بود. او صابونها را قاپيد و چند روپيه در کف دستمان گذاشت. جمع شدن جمعيت کم کم حالت غيرقانوني به خود مي گرفت. مردم هجوم آورده بودند و آن دور و بر مي‌پلکيدند. شما اجازه نداريد در خيابان اقدام به خريد و فروش کنيد. از ترس اينکه دير يا زود پليس خواهد رسيد حالمان بد شده بود. بالاخره همه چيز فروخته شد، حجره بسته شد و ما به طرف کوهستان روان شديم.
وويتک و من بارگاه اصلي‌مان را در زير يال جنوبي برودپيک برپا کرديم. برود پيک از آن قله‌هايي است که تنها مسير صعود شده بر روي آن همان اولين مسير صعود است. ما علاقه‌اي به آن نداشتيم زيرا قبلا" آن مسير را صعود کرده بوديم. نقشه ما پيمايش تمام قلل از طريق يال با شکوه و تا آنموقع صعود نشده جنوبي بود. شروع از اين مسير عالي از طريق يال جنوبي بسيار جذاب بود، و ما آنرا بدقت از چادرمان براي پيداکردن مسير مناسب روي آن مورد بررسي قرار مي‌داديم. از فاصله دور بسيار جذاب بود ولي تا حدودي غيرقابل تشخيص. بايد مي‌ديديم از نزديک چگونه بنظر مي‌آيد.
اولين شناسايي مثل آن بود که يک سطل آب سرد روي سرهاي پرشورمان بريزند. رفتن به معني نصب طناب ثابت جهت مطمئن ساختن صعود بود. در تلاش دوم تصميم گرفتيم بر روي يک شيب تند يخي شب را بگذرانيم. هوا تاريک شده بود، مقداري غذا درست کرديم و آنرا حريصانه خورديم. سپس به گوشه چادرمان خزيديم و به درون کيسه خوابمان فرو رفتيم.
در همان موقع چيزي بر روي چادر ضرب گرفته بود، ابتدا با لطافت، انگار يکنفر يک مشت برنج روي چادر بريزد. بطور غريزي خودمان را به ديواره چادر چسبانديم و پشتمان را در گوشه چادر فرو کرديم تا خود را کنار بکشيم. بعد از چند لحظه احساس کرديم برنجها درشتر و بيشتر شده‌اند. بدنبال آن دو صداي ضربه آمد. بعد هيچ چيز. سکوت. چشمانم را که بي اختيار بسته بودم باز کردم. وويتک هم همينطور، بالاي سرمان ستاره‌ها برق مي‌زدند. چادرمان پاره شده بود. در وسط جايي که من چند لحظه پيش چمباتمه زده و آشپزي مي‌کردم،‌ دو سنگ بزرگ به اندازه سر دو انسان افتاده بود.
عجب تجربه‌اي بود. چکار مي‌توانستيم بکنيم؟ کجا مي‌توانستيم فرار کنيم؟ شب بود و ما در وسط يک شيب پنجاه درجه اي گير افتاده بوديم. وقتي هنوز هوا روشن بود ما آنجا را به عنوان بهترين محل انتخاب کرده بوديم و سه ساعت تمام را براي کندن جاي چادر وقت صرف کرده بوديم. هيچ امکان ديگري وجود نداشت. بعد از اينکه نااميدانه مدتي در باقي‌مانده‌هاي چادرمان در تاريکي و سرما کاوش کرديم، من گفتم:
- يک بمب بندرت در همان محل سابقش فرود مي‌آيد، بيا آنرا دوباره سرپا کنيم.
وويتک جوابي نداد. ما به درون کيسه ‌خوابهايمان خزيديم و درجاي قبلي‌مان تا صبح نشستيم. اما آنشب ما نه تنها چادرمان بلکه روحيه‌مان را هم باخته بوديم. مجبور بوديم به بارگاه اصلي بازگرديم. به هر حال ديگر سقفي بالاي سرمان نداشتيم. در تلاش بعدي به ارتفاع 6200 متري رسيديم، جايي که با يک شيب يخي بسيار تند متوقف شديم، يخي آنقدر سخت که حتي با کرامپون بسختي مي‌شد تعادل خود را روي آن نگه داشت. اوضاع بر وفق مراد نبود و وويتک حالتهاي ديگري که در نظر گرفته بود را مطرح کرد. شروع پيمايش برودپيک از اين مسير بسيار مشکل بود. ما البته مي‌توانستيم يال جنوبي را تا آخر صعود کنيم و به قلة اصلي برسيم، بشرط آنکه صعود در همانجا تمام مي شد. اما اگر همچنان مي‌خواستيم پيمايش را ادامه دهيم، قله تنها در وسط راه بود.
وقتي وويتک صحبت مي‌کرد احساس کردم او اشتياقش را براي نقشه اوليه از دست داده ‌است. بخصوص براي اين يال، و چيزي که بعدا" گفت آنرا تأييد کرد:
- بگذار از جبهه شمالي آغاز کنيم. پيمايش در هر حال مهمتر از صعود اين مسير است.
من نظر ديگري داشتم اما چيز زيادي نگفتم. ما در سکوت بازگشتيم. در بارگاه اصلي دوباره تفکر راجع به مسير را از سرگرفتيم. مدت زيادي طول کشيد زيرا من بسختي مي‌توانستم تغيير نقشة اوليه‌مان را قبول کنم.
دلايل وويتک مرا متقاعد نمي‌کرد، نمي‌توانستم براحتي از صعود يال جنوبي که صعود آن بسيار با ارزش بود صرف‌ نظر کنم. در حدود 2 روز بحث کرديم. بعد وويتک کاملا در لاک خودش فرو رفت و ديگر با هيچ منطقي نمي شد با او صحبت کرد. بالاخره از کوره در رفتم:
- اگر محکوميم که با هم باشيم، بسيار خوب بگذار راه تو را انتخاب کنيم! بسيار خوب از طرف شمال مي‌رويم. پايمان به هم زنجير شده است، بايد کاري انجام دهيم.
شروع کرديم. کلا پنج روز طول کشيد. اولين و شمالي‌ترين قله براحتي تسليم نشد، ما با چند قسمت بسيار مشکل مواجه شديم. قله مرکزي ساده‌تر بود،‌ و ما پروژه را بدون مشکلات بيشتري به پايان رسانديم. بخاطر تلاش نافرجامي که براي شناسايي يال مسير جنوبي انجام داده بوديم بخوبي هم هوا شده بوديم. وويتک حق داشت پيمايش از طرف شمال آسانتر بود، اما چقدر زيبا بود اگر آنرا از طرف جنوب آغاز کرده بوديم.
فرود از قله را از طريق مسير سرراست عادي آغاز کرديم، خوشحال و آسوده ‌خاطر بوديم. در طول راه به آثار زيادي از تيم ايتاليايي و گروه يانوش‌‌ ماژر برخورد کرديم. وقتي از کنار بارگاه 2 آنها در ارتفاع 6400 متر عبور مي‌کرديم، وويتک در يک لحظه از نظرم ناپديد شد. ايستادم و منتظر ماندم. دقايق مي گذشتند، سپس يک ربع ساعت، او ناپديد شده بود. چه اتفاقي افتاده بود؟ وويتک آدمي نبود که اينطرف و آنطرف بپلکد. اما درست وقتي که ديگر داشتم آماده مي‌شدم که برگردم و به دنبال او بگردم پيدايش شد. چشمانش هنوز از ترس از حدقه در آمده بود. وقتي حالش سر جا آمد گفت چطور از کنار يک طناب قديمي گذشته و خود را براي تعادل بيشتر به آن وصل کرده است. طناب قديمي ناگهان پاره شده ‌بود. وويتک روي يک شيب يخي سر خورده بود. سعي کرده بود خود را نگه دارد اما کرامپونهايش فقط سطح سفت يخ را خراش مي‌داده‌اند.
و با آخرين توان بالاخره موفق شده ‌بود آنها را در يخ فرو کند و درست بالاي يک پرتگاه عمودي خود را متوقف سازد. مي‌بايست تا آخرين لحظات خود را از شگون‌ بد در امان نگاه داريم. ماري را که زير گرفتم به ياد آوردم، بعد امتناع از دادن مجوز براي کي 2، تصادف کاميون، و حالا نجات ميليمتري وويتک.
انجام پيمايش برودپيک فقط نيمي از نقشه ما بود. حال گاشربروم 4 و ديواره درخشان معروفش انتظار ما را مي‌کشيد. صعود آن براي سالها آرزوي کوهنوردان و مترادف با غيرممکن بود. او مانند دختري زيبا جذاب است، اما يک نگاه هم کافي است تا اين واقعيت را بفهمي که صعود آن بسيار مشکل است و اينکه هيچ کجاي اين ديواره يخ و سنگ را نمي‌توان ساده انگاشت. هيچ کس مايل نبود پيش بيني کند اين ديواره توسط چه کسي و کي تسخير مي‌شود. وقتي اولين بار آنرا ديدم اولين واکنشم اين بود که اين ديواره صعود ناشدني است.
بعدها، وقتي چند بار ديگر از کنار آن رد شدم، با اعتماد بنفس بيشتري شروع به تماشاي اين ديواره 3000 متري از سنگ و يخ نمودم و متوجه شدم شايد شانسي براي صعود آن وجود داشته باشد. مدتها طول کشيد که صعود آنرا مدنظر قرار دهيم، وويتک مدت زيادي وقت صرف کرد تا راجع به آن با من صحبت کند. يک ديواره درخشان نيازمند يک اراده درخشان است، که هيچ گاه شما را آرام نمي‌گذارد. يک روز گذشت تا من توانستم خود را متقاعد کنم که شانسي وجود دارد. آن دهليز که تا آن بالاها مي‌‌رود را شايد بتوان بسرعت از روي يخ آن صعود کرد، سپس 200 متر ديواره پرشيب، اما بعد از آن شيب کم‌تر مي‌شود. مسير را عميقا" در ذهن خود حک کرده بودم. آنرا باور داشتم.
حال بعد از چند روز استراحت آماده بوديم. با کوله‌باري که براي 5 روز غذا در آن گذاشته بوديم. 8 ساعت طول مي‌کشيد تا از بارگاه اصلي تا پاي ديواره را طي کنيم. آفتاب مي‌درخشيد، هوا بنظر خوب مي‌آمد، و نه آنچنان پايدار. براي چند روز بود که ابرها در هم مي‌پيچيدند و اين سؤال را به ذهن متبادر مي‌کردند که: آيا هوا خراب مي‌شود؟ اما يکنفر چقدر مي‌تواند منتظر بماند؟ يکروز صبح بالاخره تصميم گرفتيم شروع کنيم.
همچنان که به ديواره درخشان نزديکتر مي‌شديم آن ديواره بزرگ و بزرگتر مي‌شد . . . متوجه تغييري در وويتک شدم؛ سرعتش را کم کرد، ‌چيزي نمي‌گفت، احساس مي‌کردم چيزي درون او اتفاق مي‌افتد. بعد نشست.
- مي‌داني چه مي‌گويم؟برود به جهنم. احساس خوبي در مورد اين ديواره ندارم. همينطور از اين هوا . . . اجازه بده برگرديم خانه.
کاملا" خشمگين شدم. بعد از آنهمه سال که سعي کرده بود مرا متقاعد کند، حال پس مي‌زد.
- وويتک! بسيار خوب برمي‌گرديم. اما احساس مي‌کنم بهتر است براي مدتي دور و بر هم نپلکيم.
ما به بارگاه اصلي بازگشتيم. اين پايان برنامه بود. يانوژ ماژر، کرزيسيک ويليچکي، ريسيک پاولوسکي، و والنتي فيوت در قالب يک گروه 4 نفره برودپيک را از مسير عادي صعود کرده بودند و به هدف خود دست‌يافته بودند. کرزيسيک ويليچکي يک رکورد ديگر هم باقي گذاشته بود. او قله برود پيک، يک قله 8000متري را در عرض 23 ساعت صعود کرده بود. اين کوهنوردي نبود، بلکه دو بود. خارق‌العاده است!
آماده بازگشت شديم. براي اولين بار در عمرم احساس کردم نياز مبرمي به تنهايي دارم و تصميم گرفتم براي مدتي را به تنهايي در کوهستان بگذرانم. وويتک هم احتمالا" همين نظر را داشت او در جايي در طرف راست رفت. من پيشاپيش مي رفتم. مسيري را که بندرت استفاده مي‌شد انتخاب کردم. مسير از يخچال ماشربروم و از طريق ماشربروم لا مي‌گذشت و از آنجا با يک مسير کوتاهتر از ميان دهکده‌ها و سپس به اسکاردو مي رسيد.
فکر نمي‌کردم در طول اين انزوا و پياده‌روي چقدر تجربه به دست خواهم‌ آورد. اول نمي‌توانستم از کنار قله بيارچدي، نه چندان مرتفع، حدود 6700 متر، ولي يک قله صعود نشده، و فقط با يکروز فاصله از مسير اصلي‌ام، بگذرم و آنرا از ذهن خود پاک کنم و همينطور هم شد. آنرا صعود کردم و سپس از ذهنم پاک شد. در تنهايي مطلق، کوهستان را به گونه ديگري مي ديدم. بدون وجود همراه با خودم و با کوهستان صحبت مي‌کردم. خودم را قسمتي از اين کوهستان بزرگ مي‌ديدم. اما از همه مهمتر، آنچه را که مايل بودم انجام مي‌دادم.
بعد از صعود يک کوه ديگر، توجهم را به طرف ماشربروم لا معطوف نمودم. نقشه‌هاي منطقه آنچنان دقيق نيستند. بعضي از قسمتهاي قراقروم هنوز شناخته شده نيستند. و به عنوان يک قاعده اغلب اطلاعات را از اهالي محلي مي‌گيرند. قبل از شروع حرکتم از آشپزمان راجع به آن پرسيده بودم. او گفت که قبلا" از اين مسير گذشته است و مرا با لحن کاملا" قانع کننده‌اي مطمئن کرد که فقط براي اطمينان يک طناب حداکثر 10 متري با خودم ببرم. يک پله کوچک آنجا هست که البته چيز مهمي نيست.
اما من خود را در تودرتوي شکافها و نقابها يافتم که يکروز تمام داخل آن مي‌چرخيدم. دل و روده‌ام از حلقم بيرون زده بود. نه مي‌توانستم برگردم و نه مي‌توانستم جلو بروم. براي دو نفر گذشتن از شکافهاي يخي مسئله مهمي نيست. يکنفر طناب را مي‌گيرد و ديگري به آنطرف مي‌پرد يا از آن پايين مي‌رود. اما من دست‌ تنها بودم. اگر مي‌خواستم بپرم بايد مطمئن مي‌شدم که به آنطرف مي‌رسم. اگر مي‌خواستم داخل يکي از آنها بروم بايد مطمئن مي‌شدم که مي‌توانم دوباره از آن بيرون بيايم.
آن گذر جان مرا درآورد. وقتي بالاخره از آن توده شکاف و نقاب خودم را خلاص کردم خود را در پوزه يخچال يافتم. اغلب حتي در ارتفاع 4000 متري يخچال مورنهايي را تشکيل مي‌دهد که نهايتا" به باريکه‌اي از چمنزار مي‌رسند. اين چيزي بود که من ديدم. بعد از دو ماه در قراقروم، جايي که فقط يخ، صخره سياه و برف وجود دارد، جايي که انسان فراموش مي‌کند دنيايي از رنگ بجز سياه، سفيد و خاکستري وجود دارد، رنگ سبز چمنزار مرا شوکه کرد.
اما بين من و آن بهشت سر سبز، تودرتويي از کومه‌هاي يخ، بسياري به اندازه يک خانه، قرار داشت. يکجا يک برج يخ بالاي سر شما آويزان بود و جاي ديگر يک شکاف بزرگ دهان گشوده بود. هوا تاريک مي‌شد و من دست تنها بودم. قلبم به تپش افتاده بود، با اين آگاهي که هر يک از اين تکه‌هاي عجيب و غريب ممکن است برسر من فرو بيافتند. اما خودم را متر به متر به انتهاي يخچال نزديک مي‌کردم. بعد کمي جلوتر آن چمنزار با طراوت قرار داشت. اما يک ديواره 15متري که نمي‌توانستم از آن پايين بروم ما بين ما قرار داشت؛ کاملا متوقف شدم. در جستجوي راهي در دور و برگشتم. هيچ راهي نبود. اما آشپز گفته بود يک طناب 10متري کافي‌است. قسم ‌خوردم اگر دوباره او را ببينم، به او خواهم گفت که راجع به آگاهي او از منطقه چه فکر مي‌کنم. تصميم گرفتم يک پيچ يخ بزنم. يک سر طناب را به آن وصل کردم، سر ديگر 5 متر بالاي زمين آويزان مانده بود.
بپرم؟
5 متر حداقل به اندازه پنجره طبقه اول است. حتي اگر بدون دررفتگي يا شکستن پايم فرود مي‌آمدم، هنوز نمي‌دانستم روي چه چيزي خواهد بود. هر آنچه از آن بالا معلوم بود تودة درهم و برهمي از برف، سنگ، کثافت و يخ بود. زير همه آنها ممکن بود يک شکاف قرار داشته باشد. اما هيچ امکان ديگري در برابرم قرار نداشت. اول کوله‌پشتي را پرتاب کردم و سپس صندلي فرود را پوشيدم و به آرامي تا آخر طناب فرود رفتم. لحظة حساس فيلمهاي حادثه‌اي ارزان قيمت فرا رسيد. گذاشتم از طناب رها شوم، در حاليکه با کلنگم به ديواره فشار مي‌دادم. داشتم سقوط مي‌کردم. کرامپونهايم با يخ تماس پيدا کرد، خوشبختانه شکاف پنهاني درکار نبود. محکم بود. بر روي کلنگم بلند شدم و ديدم دست و پايم سرجايشان هستند. به آرامي خرده ريزهايم را جمع کردم و به درون کوله پشتي‌ام ريختم.
ديگر نمي‌خواستم چنين پرشي را امتحان کنم. اما بعد از چند ثانيه پاداشم را گرفتم؛ چمنزار. انگار به درون بهشت پريده بودم. برروي چمن نشستم و چشمانم را در خلسه فرو بستم.
احساس کردم از يک سياره ديگر به يک دنياي شگفت‌انگيز و ابدي بهاري، آمده بودم. بروي علف دراز کشيدم و احساس خوشي سرشار از رضايت وجودم را فرا گرفت. بعد چادرم را زدم و به درون کيسه خوابم فرو رفتم. آن لحظات خوشي بعد از تلاشي بي وقفه، خطر و سختي بوجود مي آيند.
اما اين لحظات رويايي براي ابد طول نمي‌کشند. صبح روز بعد چادرم را جمع کردم و بطرف پايين سرازير شدم. بعد از يکروز تمام راه‌پيمايي به اولين روستاي گله‌داران رسيدم. مردمي که در آن کومه‌هاي دود گرفته در آن گوشه قراقروم زندگي مي‌کردند. کاملا" به آنچه که خود توليد مي‌کردند وابسته بودند. آنها در سرزميني که براي هزاران سال تغيير نکرده بود زندگي مي‌کردند. حال، از يخچال بالاي سرشان يک غريبه از ميان راه‌هاي صخره‌اي به وسط روستاي آنها آمده بود. با صورتهاي کثيف زنها و بچه‌هايي احاطه شدم که ابتدا با ترس سپس با کنجکاوي مرا نگاه مي‌کردند. صحبت مي‌کردم و مي‌خنديدم اما نمي‌توانستم ارتباط برقرار کنم. اشاراتي کردم که در همه جاي دنيا به معني نوشيدن و خوردن است. بالاخره يک پارچ گلي پر از شيرترش برايم آوردند. آنرا تا آخرين قطره نوشيدم. چند دقيقه‌اي نشستم، به بچه‌ها مقداري شيريني دادم و راهم را به طرف پايين ادامه دادم.
بعد از چند ساعتي به يک دهکدة متمدن‌تر رسيدم که هفته‌اي يکبار جيپ به آنجا مي‌آمد وقتي از کنار مدرسه مي گذشتم، معلم جلويم را گرفت.
- بيا، امشب را مهمان من باش.
بالاخره توانستم با يک نفر صحبت کنم. ميزبان مهربانم مرتب از من سؤالات يکساني مي‌پرسيد:
- از کجا آمده‌اي؟ چرا تنهايي؟ دوستانت کجايند؟
با حوصله پاسخ دادم:
- من از ماشربروم لا عبور کرده‌ام و به اينجا آمده‌ام. من تنها هستم.
- اما چطور؟ بقيه کجا هستند؟
- بقيه‌اي وجود ندارد. من تنها آمده‌ام . . .
معلم آدم يکدنده‌اي بود:
- اما اين غير ممکن است. فقط يکبار 5 سال پيش يک گروه از کوهنوردان آمريکايي از آنجا گذشته‌اند. بجز آنها هيچ کس ديگري موفق نشده است از آن گذرگاه عبور کند.
ديگر ادامه ندادم. او هنوز باورش نمي‌شد. اما اين دير باوري رضايت عميقي را نسيبم کرد. از سر اتفاق من کاري را انجام داده بودم که احتمالا" به سختي پيمايش برودپيک بود.
تصميم گرفتم يک هفته منتظر نمانم تا احتمالا جيپ بيايد. با معلم ميهمان نواز، که تا آخرين لحظات حرف مرا باور نمي‌کرد، خداحافظي کردم و از ميان دره سبز پايين رفتم. هوا داغ بود، اما گرماي ارتفاع 2000 تا 3000 متر گرماي مطبوعي است. در طول دره درختان زردآلو فراواني وجود داشت. خودم را با آنها خفه کردم. نمي‌توانستم لذت عميقم را از اينکه وجود داشتم و آگاهي از اينکه دنيا به خاطر وجود سر سبزي و گلستانش زيباست، و يکنفر مي‌تواند با شکم سير در آن قدم نهد، پنهان کنم. دوباره به زمين بازگشته بودم.
در اسکاردو با وويتک ملاقات کردم. در گيلگيت کاميونمان را ديديم که روي چهار چرخ خودش ايستاده و اجزايش به هم وصل شده بود . . . اما هنوز کار نمي‌کرد. قطعات يدکي هنوز نرسيده بودند و پاسخي در جواب تلکس ما به صاحبان کاميون نرسيده بود. با خود فکر کردم تومک و ريسيک در لهستان از خشم به من که کاميونشان را داغان کرده بودم بد و بيراه مي‌گفتند. ما هم از آنها که به وعده خودشان عمل نکرده بودند آزرده بوديم. اما واقعيت قضيه اين بود که ما براي دو ماه هيچ خبري از آنها نداشته حتي يک پاسخ همچون برويد به جهنم. هيچ.
بالاخره مجوز فروش آن آهن قراضه را از دولت پاکستان گرفتيم. به آن پول من و وويتک 700 دلار ديگر اضافه کرديم و به صاحبان بيچاره و بدشانس مرسدس، که من با آن يک مار را زير گرفته بودم، داديم و آنها هر جور بود ما را بخشيدند.
با وجود موفقيت بزرگ پيمايش برودپيک، آن فصل آنچنان مرا راضي نکرد. علاوه بر ماجراي کاميون و از دست‌دادن مقدار زيادي از وسايل، برنامه مان بطور کامل اجرا نشده بود و همچنين عدم توافق با همنورداني که هميشه آنان را دوست قلمداد مي‌کردم. همچنين فصلي بود که من نتوانستم به کلکسيون 8000 متري‌هايم يکي اضافه کنم. همه اينها حالت افسرده‌اي را در من ايجاد کرده بود. لازم بود همه چيز دوباره از نو آغاز شود.
از وويتک پرسيدم:
- دو برنامه در زمستان به هيماليا وجود دارد. درباره آن چه مي‌گويي؟
اوجواب داد:
من علاقه اي به برنامه زمستاني ندارم.
- شانس صعود دو قله در يک فصل زمستان وجود دارد.
آنها دائولاگيري و چوآيو بودند. بسرعت جواب داد:
- مزخرفه! غيرممکنه! وقت کافي نيست. ديوانگي است.
- اما اين ديوانگي مي‌تواند نتيجه بسيار خوبي داشته باشد.
- در آنصورت هر يک بايد راه خود را برود.
- مي‌داني؟ شايد واقعا" وقت آن رسيده است که ما همکاري‌مان را به آخر برسانيم. تو راه خودت را برو. و من راه خودم را.
و اينگونه بود که فصل 1984 تمام شد.
يانوژ ماژر - Janusz Majer
تومک اسوياتوسکي - Tomek Swiatowski
ادک وشترلوند - Edek Westerlund
گيلگيت – Gilgit
ريسيک پاولوسکي - Rysiek Powlowski
والنتي فيوت - Walenti Fiut
بيارچدي - Biarchedi