چهارشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۳

فصل 7 از کتاب دنياي عمودي من

فصل 7
ا 8167 متر برف و مه
دائولاگيري، زمستان 1985
زنگ جلوي در بصدا را درآوردم و با خود فکر کردم از آن چند سال پيش که آنجا ايستاده بودم، براي خواستگاري، با يک نوشيدني براي پدرزنم، يک دسته گل براي مادرزنم و شوکولات براي خواهرزنم، چقدر تغييرات ناچيز بوده است. آنها صميمانه به من خوشامد گفتند. درست مانند همان موقع. اما اينبار به دليلي کاملا" متفاوت به آنجا آمده بودم.
پرسيدند: سلينا چطور است؟
- او در بيمارستان است. دکتر مي‌گويد همه چيز رو به راه است. همين روزها زايمان مي کند. او احساس خوبي دارد.
بچه دوممان داشت بدنيا مي‌آمد و به اين دليل برنامه هاي من کمي پيچيده و مشکل شده بود. لازم بود قبل از آنکه با سلينا صحبت کنم، نظر لطف خانواده او را بدست آورم. من بخت آنرا داشتم که به يک برنامه بزرگ ديگر بروم. تازه سپتامبر بازگشته بودم و در نوامبر مي‌خواستم دوباره بروم. البته تا قبل از عزيمت من بچه متولد مي‌شد اما نمي‌توانستم به همسرم در آن ماههاي اوليه که مشکلترين دوران بچه داري است به او کمک کنم. براي اولين بار در کريسمس خانه نمي بودم. تا آن زمان هر سال به يک برنامه مي رفتم، حال اين امکان فراهم شده بود که در دو تا شرکت کنم. مادرم قبلا" قول هرگونه کمکي را داده بود ولي بدون همکاري خانواده همسرم، همه چيز از هم مي‌پاشيد. پدر و مادر زنم بقدري در پرورش فرزندان ما کمک کرده بودند که من به هيچ وجه نمي‌توانستم تصور ترک سلينا را بدون حمايت آنها بکنم. در نتيجه آنها تبديل به کليد برنامه هاي آيندة هيمالياي من شده بودند. همه چيز بستگي به اين داشت که آنها چه پاسخي بدهند. و آنها گفتند: اگر واقعا" اينقدر برايت مهم است، پس برو. ما با سلينا صحبت مي‌کنيم . . . از آنروز به بعد هرگز به لطيفه‌ هاي راجع به پدر يا مادر زن نخنديده ام.
روز 26 اکتبر دومين پسرم، وويتک، متولد شد. از اولين لحظات تولد صورتش چهره باز و شادي داشت. وقتي او را حمام مي‌کردم از شعف مي‌خنديد. جو خانه بقدري آرام و لطيف بود که مکالمه جدي با سلينا بسيار مشکل بنظر مي رسيد. سلينا با توجه به قول مساعدت والدينش، با رفتن من موافقت کرد. احساس گناه ناشي از ترک وظائف پدري‌، وقتي خود را غرق در آماده‌سازي برنامه مي کردم، بتدريج از بين رفت.
در باشگاه تا آخرين لحظات از بازگو کردن نقشه هايم خودداري کردم. چرا به آدمهاي منفي باف عليه خودم بهانه بدهم؟ به قول آنها من داشتم با دو پيانو ساز مي‌زدم. آندري زاوادا که برنامه زمستاني به چوآيو را سرپرستي مي‌کرد، شک برد که چيزي در سر دارم اما هيچ چيزي نگفت. آدام بيلژوسکي سرپرست برنامه زمستاني به دائولاگيري نيز اگرچه اسم مرا از فهرست تيم خط نزده بود، ولي زياد روي من حساب نمي‌کرد. آنها داشتند وسايلشان را آماده مي کردند و قرار بود اوايل نوامبر آنها را بفرستند. وقتي در آخرين لحظات با دو بشکه وسايلم وارد گليويچ شدم، احساس کردم آنها شرکت مرا جدي نگرفته بودند. البته چيزي نگفتند اما گاهي اوقات لازم نيست حتما کلمه اي به زبان آورده شود. بله، البته، من کمکي به راه‌اندازي برنامه نکرده بودم، چه در امر تدارکات و چه کار بر روي دودکشها. ولي من فقط وقت آنرا نداشتم. باشگاه من متقبل هزينه بليط و تمام هزينه هاي زلويتي مورد نياز من شد. تهيه ارز خارجي مورد نياز را خود بر عهده گرفتم. با وجود اينکه اين نوع تدارک برنامه کمي غير مرسوم بود ولي آنرا منصفانه يافتم. وقتي يکهفته بعد به گليويچ تلفن کردم متوجه شدم که تمام بارها بجز دو بشکه فرستاده شده‌اند. وسايل من. آنها براي جادادن تمام وسايل در وسيله نقليه به دردسر افتاده بودند. لذا ساده‌ترين چيزي که به نظرشان رسيده بود اين بود که: او به هر حال نخواهد آمد. مي‌توانيم بدون نگراني وسايلش را نفرستيم. در نتيجه من آنجا بودم، تنها، با دو بشکه در سيلسيا. اين موضوع حس يکدندگي مرا حتي قوي تر کرد. يک يادداشت کاملا" واضح براي بليژوسکي فرستادم:
خواهش مي‌کنم وقتي به نپال رسيدي اسم مرا از فهرست تيم خود خط نزن، من به شما ملحق خواهم شد. کاملا" جدي هستم. و از آن لحظه به بعد خود را در اختيار تدارکات برنامه آندري زاوادا به چوآيو گذاشتم.
سر صبحانه در کاتماندو دستم را رو کردم. به آنها توضيح دادم که در آن زمستان تصميم داشتم بر روي 2 قله 8000 متري تلاش کنم، دائولاگيري و چوآيو. اما دائولاگيري را مي‌بايست اول صعود کنم زيرا بچه‌ها قبلا" در آنجا بودند و در بارگاه پاي کوه مستقر شده بودند. اگر ابتدا به تيم آندري زاوادا جهت صعود چوآيو مي‌پيوستم و سپس مي‌خواستم به دائولاگيري بروم، ديگر دير مي‌شد.
صبحانه در سکوت گذشت. فکر کردم اين نشانه خوبي برايم نيست. بعد پاسخ آنرا شنيديم، که بيشتر آن انتقاد بود.
زيگا هاينريش گفت: تو بايد تشخيص دهي که اين بشدت از قدرت تيم ما کم مي‌کند. مي‌داني که ما مسير بسيار سختي در پيش داريم و حالا، درست در زمان شروع، تو خود را از مشکل‌ترين قسمت کار يعني آماده سازي مسير کنار مي‌کشي. من نمي‌خواهم هندوانه زير بغلت بگذارم ولي ما روي کمک تو حساب مي‌کرديم. حال تو خيلي راحت مي‌خواهي بعدا" به ما بپيوندي که بنظر من احتمال آن هم کم است. بنظر من تو فقط داري مشکل ايجاد مي‌کني.
کانادايي‌ها که قسمتي از تيم را تشکيل مي‌دادند نيز مخالف آن بودند. ديگران فقط شانه خود را تکان دادند: بگذار برود، زياد مهم نيست. آندري زاوادا، که من روي موافقت او حساب مي‌کردم، گوش کرد و چندکلمه‌ اي بيشتر چيزي نگفت. صبح روز بعد دوباره سر صبحانه گفت:
من با تصميم يورک موافقم. او مي‌تواند به دائولاگيري برود. ما در چوآيو منتظر تو خواهيم ماند. فکر بسيار جالبي است، يا شايد کمي بي‌محابا. اما ممکن است موفقيت آميز باشد.
من قدرشناسانه بر روي آندري زاوادا لبخند زدم.
روز بعد حداقل وسايل شخصي ام را جمع کردم، که با اين وجود حدود 40 کيلوگرم مي شد، و با اتوبوس به پخارا رفتم. عجله در زمستان نپال ساده نيست، و من کسي بودم که بسيار عجله داشت. براي رسيدن به بارگاه اصلي دائولاگيري مسيري را انتخاب کردم که با وجود اينکه کمي خطرناک بود ولي مدت زمان سفرم را نصف مي‌کرد. از جمله خطرات يکي پرواز با يک فوکر بيست صندلي بود که فقط در شرايط ايده‌آل از زمين بلند مي‌شود، و ديگري عبور از دو گذرگاه بسيار مرتفع. مسير عادي رسيدن به دائولاگيري از دره مايانگدي است که البته مدت زمان زيادي طول مي‌کشد.
وارد پخارا شدم، بليط خريدم و منتظر هواپيما شدم. تمام روز منتظر ماندم. پرواز به هم خورد. داشتم نگران مي‌شدم. کاتماندو را 20 سپتامبر ترک کرده بودم و حالا عيد کريسمس بود و هنوز در آنجا گرفتار بودم، بسيار دورتر از کوهستان.
پخارا دومين شهر بزرگ نپال است و در اوج مسافرت توريستها بسيار شلوغ است. اما در زمستان، بعد از يک تابستان شلوغ با مردمي از سراسر دنيا، هتلهاي کوچک خالي‌‌اند و خيابانها خلوت. مردم مشغول استراحتند. براي گذراندن وقت يک دوچرخه کرايه کردم و به ديدن مناظر زيباي اطراف درياچه نزديک شهر مي رفتم. بخصوص از ديدن منظره جبهه جنوبي آناپورنا و ماشاپوشار لذت مي‌بردم.
کوهستان پوشيده از برف آنقدر نزديک به نظر مي‌رسيد که انگار مي‌توانستي آن را لمس کني. هوا مرا به ياد سپتامبر در لهستان مي‌انداخت، اما عصر هوا سرد بود. هتلهايي که شبي يک دلار کرايه آن بود و از سنگ و گل ساخته شده بودند مرا به ياد خوکداني‌هاي سيلسيا مي‌انداخت. در اتاق يک تخت چوبي بود و يک ميز. نه هيچ چيز ديگر.
اينجا جايي بود که من مي‌بايست عيد کريسمس را که در يک خانوادة لهستاني مهمترين جشن سال قلمداد مي‌شود بگذرانم. کمي ميوه گرمسيري خريدم، يک قوطي کنسرو ساردين باز کردم و بجاي سوپ سنتي آلو يک پاکت سوپ باز کردم.
با خودم يک انجيل و مقداري بيسکويت تبرک شده آورده بودم که ما در موقع عيد کريسمس به يکديگر مي‌دهيم و براي هم آرزوي سلامتي و خوشي مي‌کنيم. اما در پخارا کسي نبود که من آنرا با او قسمت کنم. اين اولين عيد کريسمس بود که در کنار خانواده‌ام نبودم و وقتي شمع را روشن مي‌کردم احساس اندوه زيادي نمودم. نمي‌توانم پنهان کنم، چيزي نمانده بود که اشک بريزم. 5 صبح روز بعد کوله‌پشتي را دوباره بستم و ساک به ظاهر دستي‌ام را که کلنگها، کرامپون و کارابينهايم در آن بود را برداشتم. هوا هنوز تاريک بود که دوباره به فرودگاه رسيدم. وسايلم بازديد شد. و دوباره وانمود کردم که ساک دستي‌ام مثل پر سبک است، آنها بليطم را مهر کردند و لبخند زدند. هر چه باشد حالا ديگر دوستان قديمي بوديم. بعد انتظار شروع شد. مي‌توانستم صداي آنها را بشنوم که با فرودگاه ديگر تماس مي‌گرفتند و از وضعيت هوا مي‌پرسيدند. بعد دوباره گوشي را برداشتند و پرواز را به هم زدند. وسايلم را جمع کردم و دوباره به هتل بازگشتم. يکروز ديگر در پيش داشتم.
روز بعد وقتي به فرودگاه وارد شدم به اين نتيجه رسيدم که پروژه کاملا" بي‌نتيجه‌اي را دنبال مي‌کنم. بعد معجزه‌اي رخ داد. ما پرواز کرديم! هواپيما ما را از وسط يک درة طولاني که کاملا" توسط کوهستان احاطه شده بود عبور داد و خلبان از حرکات تند و ناگهاني که بخاطر باد بوجود مي‌آمد عذر مي‌خواست. حال دليل تأخير را مي‌فهميدم. در حاليکه هواپيما بشدت به اطراف کشيده مي‌شد، با خودم عهد بستم که اين آخرين باري است که سوار چنين هواپيمايي مي‌شوم. متأسف بودم که چرا از همان اول راه‌پيمايي در طول دره را انتخاب نکرده بودم. در طول 5 روزي که در پخارا منتظر بودم مي‌توانستم به مقصد برسم- با بدن سالم. نمي خواهم خودم را لوس کنم، ولي درست مثل جهنم بود. بجز من دو توريست، يک سرباز آمريکايي که در مرخصي بود و چند نفر از مردم محلي با سبدهاي حصيري و غازهاي زنده در زير دستانشان نيز مسافر آن هواپيما بودند. در طول آن پرواز دهشتناک وضع آنها بهتر از من نبود. با زانوهاي لرزان از هواپيما خارج شدم و با نگاهي قدرشناسانه به کابين خلبان نگريستم. دلم مي‌خواست زمين را ببوسم ولي بجاي آن تصميم گرفتم دنبال يک باربر بگردم.
به کسي نياز داشتم که مسير را بشناسد، از زمستان کوهستان نترسد و براي خدماتي که مي‌دهد کيسه گشادي ندوزد. البته دستم باز بود، زيرا مي‌دانستم من تنها کسي هستم که در آن وقت سال در آنجا به دنبال باربر مي‌گردد. اما 2 ساعت طول کشيد تا توانستم يک پسر بچه را پيدا کنم که مدعي بود نه تنها باربر بلکه راهنما هم هست و مي‌تواند در صورت نياز آشپزي هم بکند. از همه مهمتر، او مسير مورد نظر مرا هم مي‌شناخت. بسيار عالي بود. بدون بحث با شرايط او موافقت کردم که دستمزدي دو برابر تابستان را مي‌خواست. راه افتاديم. او يک کوله 25 کيلويي داشت و من يک کوله 15 کيلويي.
روز اول بخوبي گذشت. به آخرين مراتع در توکوچه رسيديم و در مقابلمان گذرگاه دامبوش و گردنه فرانسوي‌ها قرار داشت. اولين شبمان در چادر هنوز به خط برف نرسده بوديم ولي هوا بسيار سرد بود. به باربر غذا و اجاق دادم ولي همچنان که به درون کيسه خواب خودم مي‌خزيدم متوجه شدم که اگر اينطور ادامه بدهيم طولي نمي کشد که غذاي کافي نخواهيم داشت. به سختي چاي درست کرد، و بسيار به اين کارش افتخار مي کرد. اما، به جهنم، خودم غذا درست کردم. بالاخره او آمده بود تا بار مرا ببرد و راهنماي مسير باشد.
روز بعد به حاشيه برف رسيديم. گذرگاهي که مي‌بايست از آن بگذريم5250 متر ارتفاع داشت، به عبارت ديگر مرتفع بود. اينجا بود که متوجه شدم باربر داشت عقب مي‌افتاد. سعي کردم سرعت يکنواخت ولي نه چندان تندي را در پيش گيرم، ولي فاصله ما زياد مي‌شد. منتظر او شدم و پرسيدم راه از کدام طرف است. يک کمي گيج بنظر مي‌رسيد. مدت زيادي از آخرين عبورش از آن مسير گذشته بود . . .
راهي ديگري نبود بجز مطالعه نقشه‌اي که اعتماد زيادي به آن نداشتم. نقشه‌هاي توريستي محل، اگر بخواهم مؤدب باشم، آنچنان دقيق نيستند. وضع‌مان داشت بحراني مي‌شد. من محکوم شده بودم به اينکه در آن برهوت سفيد باربرم را در امتداد راه نامعيني به دنبال خود بکشم.
يک شب‌ماني ديگر اينبار درون برف، مرا از هر خيال باطلي رها ساخت. به محض اينکه چادر را برپا کردم، باربر به درون کيسه‌خوابش خزيد و ديگر قادر به هيچ‌کاري نبود. مجبور بودم به او غذا بدهم و مانند يک بچه از او پرستاري کنم.
روز بعد وضع بدتر شد. در حاليکه نقش يک برف کوب را بازي مي‌کردم، از گذرگاه دامبوش گذشتيم و راهمان را به گردنه فرانسوي‌ها ادامه داديم، ولي همراهم همچنان عقب مي‌افتاد. کوله‌ها را دوباره بستم و در نتيجه بار بيشتري از باربرم را حمل کردم. قدم به قدم، گامها را انگار يک قلة 8000 متري را صعود مي‌کنم مي‌شمردم. به جلو پيش مي‌رفتيم. اما آيا درست مي‌رفتيم؟ کلمه گردنه يک کمي گيج کننده است. اين يکي مانند گردنه معمولي بين دو کوه نبود، بلکه يک پهناي 2 کيلومتري از زميني باير و پوشيده از برف. اما بالاخره به گردنه فرانسوي‌هاي رسيديم و به يخچالي که در آن بارگاه اصلي دائولاگيري قرار داشت سرازير شديم. يخچال 3 -4 کيلومتر پهنا دارد که توده‌هاي يخ بزرگي سر از آن بيرون مي‌آورد و شکافهاي عريضي آنرا برش مي‌دهند. پيداکردن بارگاه در آن پهنه وسيع کار ساده‌اي نبود، هر جا که نگاه مي‌کردي تودة در هم و برهمي از سفيدي بود. با حس غريزه به آنجا نگاه کردم با خود گفتم اگر من بودم در کجاي آن يخچال چادر مي زدم. ازکنار يک قوطي خالي لهستاني گذشتم. آيا به اين معني بود که آنها صعودشان را تمام کرده، بار و بنه شان را جمع کرده و رفته‌اند؟ به هر حال آنها از اول دسامبر آنجا بودند و کوهنوردان خوبي نيز بودند. حال چکار مي‌توانستم بکنم؟ به اطراف و در آن برهوت سفيد اينبار با نااميدي بيشتري نظر افکندم. باربرم پشت سرم مي‌آمد.
درست همان لحظه از يک سرازيري در توده‌اي يخ دو جنبنده ظاهر شدند و من يانوژ شورک و آندري چوک را شناختم. هيچ عکس العملي نشان ندادم، در عوض منتظر ماندم تا آنها نزديک شوند، سپس وقتي دو متر با من فاصله داشتند ار جايم پريدم و داد زدم:
کنترل گذرنامه. آيا شما مجوز داريد؟
آنچنان که در مرز اسلواکي در همسايگي تاترا اين کار را مي‌کنند. آنها انگار تبديل به سنگ شده باشند سرجايشان خشکشان زد، کاملا" مات و مبهوت شده بودند. بالاخره متوجه ماجرا شدند و سپس با هم سلام و احوالپرسي صميمانه‌اي کرديم.
- فوق‌العاده‌است. حال که تو اينجايي به راهپيمايي در اين اطراف نمي‌رويم. برمي‌گرديم به بارگاه اصلي!
اين همان چيزي بود که مي‌خواستم بشنوم. آنها هنوز دائولاگيري را صعود نکرده بودند. آخرين نگرانيهايم ناپديد شده بود. آنها گفتند فقط موفق به برپايي بارگاه 2 شده‌اند. هنوز مقدار زيادي کار سخت باقي بود، آنها به نيروي تازه نفس احتياج داشتند، و از پديدار شدن من در آنجا بسيار خوشحال شدند.
پشت سر راهنماي من هنوز تقلا مي‌کرد. همان روز او را برگرداندم و به او توصيه کردم از مسير عادي برگردد که گر چه کمي طولاني‌تر است ولي مجبور نيست از آن گردنه‌ها که احتمالا" به تنهايي نمي‌توانست از پس آنها بربيايد، عبور کند. به او مقداري انعام دادم و او، خوشحال از اينکه سفر کوتاهش بالاخره به پايان رسيده بود، راهي شد.
بارگاه اصلي پيشرفته فقط 20 متر آنطرفتر بود ولي من براحتي ممکن بود آنرا که پشت يک صخره بزرگ پنهان شده بود پيدا نکنم. بارگاه اصلي بسيار پايين‌تر و در جنگل قرار داشت. موقعي که آنرا برپا مي‌کردند، يک بهمن در جايي بالاتر فرو ريخته بود و فشار باد حاصل از آن تمام چادرها را ازجا کنده بود. در نتيجه بيشتر باربران با توجه به سطح کارشان از ادامه دادن راه امتناع کردند.
حال هنوز بعضي از آنها مشغول حمل بار تا اين صخره بزرگ بودند. اينجا بسيار ايمن‌تر بود. يخچال بسيار پهن بود و تا شيبهاي اطراف فاصله زيادي وجود داشت.
آنها موفق به برپايي يک بارگاه بالاتر، بالاي گردنه شمال شرقي در مسير عادي، شده بودند. هيچ کس صحبتي از نقشه اول که صعود يک مسير جديد بود نمي‌کرد. من در موقعيتي نبودم که چيزي بگويم و فقط درگير صعود شدم. آنها آنقدرها ارتفاع نگرفته بودند. گردنه، بالاي جايي که کوهنوردي شروع مي‌شود، فقط 5700 متر ارتفاع داشت.
روز بعد شب سال نو بود. تصميم گرفتم آن روز استراحت کنم. به ياد خاطراتمان افتاديم و من کمي احساساتي شدم و به ياد شبهاي سال نو در ايستبنا، جايي که در آن بزرگ شده بودم، افتادم.
آخرين بار آندري چوک و يانوژ شورک در آنجا با من بودند. خيلي‌ها در اين گردهمايي سنتي باشگاه جمع مي‌شدند و گاهي 20 نفر در يک کلبة چوپاني گردهم مي آمدند. مسابقات سورتمه‌راني و آتشبازي راه مي‌انداختيم. هميشه سال نو را در بيرون کلبه‌ها مي‌گذرانديم. اينجا در حاليکه روي يخ دراز کشيده بودم، احتياجي به بيرون رفتن نبود. در واقع بقدري سرد و غمگين بوديم که نتوانستيم تا نيمه شب صبر کنيم و بعد به درون کيسه‌خوابهايمان فرو برويم.
روز دوم ژانويه من به اتفاق آندري و يانوژ به کوه رفتم. يک کمي در مورد هم‌هوايي‌ام نگران بودم. آنها تا آنموقع سه هفته آنجا بودند و من فقط از گذرگاه 5250 متري گذشته بودم. اما احساس خوبي داشتم و پابه‌پاي آنها راه مي‌رفتم. دوستاني که قبلا" تجربه صعود زمستاني در اورست را داشتند به من اطمينان داده بودند که تقريبا" بارش برف وجود ندارد، و اينکه بزرگترين مشکل، يخي به سختي الماس است که با باد پاک شده است. ولي در دائولاگيري وضع فرق داشت. بله، باد شديدي وجود داشت، ولي با بارشهاي برف نيز همراه بود. همه جا پر از برف بود. ما نصف‌شب به بارگاه 2 رسيديم زيرا برف تازه پيدا کردن آنرا دشوار کرده بود. روز بعد مي‌خواستيم کمي بالاتر برويم، ولي هوا خراب شد و بارش برف همراه با باد و مه شروع شد.
داشتيم کشف مي‌کرديم که اين وضع معمول است. هيچ دوره هواي خوبي نصيبمان نشد، باد در نهايت شدت مي‌وزيد، هوا فوق‌العاده سرد بود و بقدري برف تازه نشسته بود که ما اغلب تا زير سينه در آن فرو مي‌رفتيم. و اين اوضاع عادي هر روزمان بود. شرايط بسيار سخت‌تر از آن بود که من قبلا" فکر مي‌کردم، اما مجبور بودم ادامه دهم. بالاخره اين همان چيزي بود که من به خاطر آن به کوهستان آمده بودم.
مطابق معمول بدقت به علائم دروني بدنم گوش دادم. در ابتداي ورودم به بارگاه، خود را در شرايط ايده‌ال نديدم. دومين‌بار بهتر بود. اين را از روي ضربان قلبم که هميشه اندازه مي‌گيريم متوجه شدم. از تعداد ضربان قلبم بطور دقيق مي‌توانم درباره هم‌هوايي خودم قضاوت کنم. در ابتداي هر برنامه‌ اي ضربان من عادي است، حدود 70 بار در دقيقه. ولي هر چه بهتر هم‌هوا مي‌شوم تعداد ضربان کمتر مي‌شود. بعد از 3 تا 4 هفته فعاليت در ارتفاعات ضربان قلبم در بارگاه اصلي به 48 مي‌رسد. هميشه از اين متعجبم که چرا افزايش پيدا نمي‌کند؟
دو روز در بارگاه 2 منتظر مانديم، اما هوا رو به بهبودي نبود، لذا بازگشتيم. ديگران جاي ما را گرفتند. سپس دوباره نوبت ما بود. بالاخره بارگاه 3 را برپا کرديم و از آن پس صعود جدي شروع شد. حال تمام مدت من جلو بودم. بارگاه 4 را در ارتفاع 7000 متر برپا کرديم، با اينکه مي‌دانستيم کمي پايين است ولي مطمئن بوديم که مي‌توانيم از آنجا براي صعود قله برويم.
آندري چوک، يانوژ شورک و من صبح خيلي زود حرکت کرديم، اما وسط روز، وقتي در ارتفاع حدود 8000 متر بوديم، متوجه شديم شانسي براي صعود نداريم. يانوژ لپ مطلب را گفت:
- گور پدرش. من برمي‌گردم.
ما به بارگاه اصلي بازگشتيم. هوا بهتر نمي‌شد. نصف روز طول کشيد تا هوا باز شود. بعد دوباره برف با باد شديد و پرقدرت باريدن گرفت. يک چيز را از آن شرايط فهميدم و آن اينکه وقتي هوا ابري بود باد با شدت کمتري مي‌وزيد. گر چه بهتر بنظر مي‌رسيد، اما در مقابل مي بايست اغلب در حاليکه بيشتر از 15 متر را نمي ديديم در برف شنا کنيم. در اين شرايط شخص مجبور است تا حد زيادي بر حس غريزه‌اش در کوه تکيه کند، که همواره با ترديد آزاردهنده‌ اي همراه است. گاهي فقط نمي‌دانستيم به راست برويم يا چپ، تا از يک دهليز خطرناک پرهيز کنيم. مي‌بايست مرتبا" از اين انتخابهاي مختلف يکي را برگزينيم، گاهي يکنفر کلام آخر را مي‌گفت: اينطرف خطرناکتر است ولي در عوض بسيار سريعتر است.
مسير کلاسيک دائولاگيري از طريق يال شمال شرقي مشکل نيست. يک مسير معمول براي صعود يک 8000 متري، و ‌احتمالا" ساده‌تر از آناپورنا. ابتدا يک يال طولاني و سرراست قرار دارد که مشکل مسيريابي در آن وجود ندارد. ولي وقتي يال با صخره‌ها در هم‌ مي‌آميزد شک مي کنيد که آيا يال را ادامه دهيد يا آنها را دور بزنيد. در جاهايي که باد مسير را پاک کرده بود، طنابهاي قديمي در مسيريابي کمکمان مي‌کردند. در بارگاه اصلي ما موفقيت را با خونسردي تحليل کرديم. مي‌دانستيم که مجبوريم يک بارگاه بالاتر بزنيم. بسيار ساده، بارگاه 4 خيلي پايين بود. اما داشت دير مي‌شد. وسط ژانويه بود. من به تقويم نگاه مي‌کردم و هنوز در فکر چوآيو بودم.
بنابراين خيلي خوشوقت شدم وقتي تصميم گرفته شد بارگاه چهار را کمي بالاتر ببريم تا از آنجا براي صعود به قله حمله شود. وقت کافي براي برپايي يک بارگاه ديگر وجود نداشت. وقتي نفرات را گروه‌بندي مي‌کرديم يک مشکل ديگر بوجود آمد. يانوژ شورک و آندري چوک يک زوج جدا نشدني بودند. منهم خودم را با پررويي به آنها تحميل کرده بودم و از آن به بعد يک تيم سه نفره را تشکيل داده بوديم. اگر مي‌خواستيم همين دسته بندي را حفظ کنيم، هر تيمي بعد از ما بسيار ضعيفتر مي‌شد. عقل سليم مي گفت بايد دو تيم حمله تشکيل داد. يانوژ اين يکي دو روز آخر در بهترين شرايطش نبود، و من و آندري بهتر بوديم و بهتر هم هوا شده بوديم، ما بهترين نامزدهاي اولين زوج قله بوديم. يانوژ مي‌ديد که شانس صعودش کم‌ رنگتر مي‌شود، و کمي اصطکاک بوجود آمد. آدام بيلژوسکي، سرپرست تيم، بالاخره تصميم آخر را خودش گرفت:
- کوکوچکا و آندري با هم مي‌روند، زوج دوم هم يانوژ و ماچنيک هستند که ابتدا مي‌روند بارگاه چهار را بالاتر مستقر مي‌کنند. آندري و يورک بدنبال آنها مي‌روند.
يانوژ عدم رضايتش از اين موضوع پنهان نکرد. اما در نهايت موافقت کرد و به اتفاق ماچنيک راهي بارگاه 4 شد. هوا وحشتناک بود و آنها نتوانستند بالاتر بروند، پس به بارگاه 2 بازگشتند.
نوبت ما بود. من و آندري بارگاه دو را به همراهي ميرک کوراس به عنوان پشتيبان ترک کرديم. اکنون بارگاه 3 کاملا" مدفون شده‌ بود. شب را در بارگاه 4 گذرانديم که بسيار سرد بود و از اينکه انگشتان ماچنيک سرما زده بود ذره اي تعجب نکرديم.
صبح روز بعد وظيفه دشواري پيش رو داشتيم، بردن چادرها به بالاتر. درست وقتي آماده شده بودم که به بيرون بروم يک توده حجيم از برف را در پشت خود احساس کردم که به من فشار مي‌آورد. کنترل خودم را از دست دادم، خيز برداشتم و پريدم به طرف در خروجي ولي نمي‌توانستم خارج شوم. بعد از چند لحظه همه چيز آرام گرفت. نيروي زيادي به ما فشار مي‌آورد ولي هنوز زنده بوديم. حال داشتم خفه مي‌شدم فرياد زدم: به من يک چاقو بدهيد. مي‌خواستم چادر را پاره کنم.
بعد صداي خونسرد آندري را شنيدم:
آرام باش، آرام باش،‌ سخت نگير. بدون چاقو هم موفق مي‌شويم.
شروع کرديم به دست و پنجه کردن با آن توده‌هاي لعنتي، کمي برف را کنار مي‌زدم و نهايتا . . . هواي تازه!
خوشبختانه آنچنان بد مدفون نشده بوديم. از داخل چادرمان که در لبة يک پرتگاه عمودي از يخ قرار داشت، بيرون خزيديم. به توده حجيم برف که بهمن با خود آورده بود خيره شديم. آندري کفشهايش را نپوشيده بود. او با جورابهايش بيرون پريده بود. ميرک نتوانسته بود دستکشهايش را پيدا کند، دستانش داشت سرد مي‌شد.
موفق شديم مقداري از برف را پارو کنيم و آنچه را که نياز داشتيم بيرون بکشيم ولي دستان ميرک حس خود را از دست داده بود. و آنجا آن ترديد آزاردهنده به سراغمان آمد که معمولا با مشکلات آغاز مي شود. خجالت‌آور است. پايان کار فرا رسيده است.
چادر کاملا" خوابيده بود. به آهستگي خودمان را جمع و جور کرديم. نمي‌توانستيم فقط به خودمان بگوييم خوب، همينه که هست. ديرکهاي چادر را درآورديم و متوجه شديم آنها نشکسته‌اند فقط خم شده‌اند. خوشبختانه آنها از آلياژ آلومينيوم لهستاني ساخته شده بودند که به اندازه‌اي که مي‌بايست سخت و محکم نبود.
من گفتم : لعنتي، شايد بتوانيم اينها را يک جوري صاف کنيم.
در آوردن تمام چادر دو ساعت ديگر وقت گرفت. ديرکها را به يکديگر وصل کرديم و با خود گفتيم مي‌توان از آنها دوباره استفاده کرد. فقط کوراس مي‌بايست اميد انجام هر کاري را از سرش بيرون کند، زيرا اکنون بقدري انگشتانش سرما زده شده بود که نياز به توجه سريع داشت. ما با هم خداحافظي کرديم، او پايين رفت، ما بالا. قدم به قدم ارتفاع مي‌گرفتيم. دنياي پيرامون به چند متر محدود شده بود. من فقط کلنگ و نوک کرامپونهايم را مي‌ديدم. اول کلنگ، بعد چکش، بعد خودم را بالا مي‌کشيدم، با کرامپونهايم ضربه مي‌زدم، يک متر جلوتر، دوباره کلنگ . . . .
در آخر روز ما به ارتفاع 7700 متر رسيده بوديم و چادر پاره پوره‌مان را روي يک يال باريک زديم و براي صعود فردا آماده شديم. اما تا پايان مشکلات فاصله زيادي باقي مانده بود. فقط آنموقع بود که آندري گفت که از ناحيه پا کمي احساس ناراحتي مي کند. وقتي صبح بهمن به ما زده بود، زيپ گتر او شکسته بود. حال او نمي‌توانست آنرا محکم ببندد. او چيزي نگفت و فقط پشتش را به من کرد و پاهايش را ماساژ داد. خيلي بهتر شدند، ولي از حالا به بعد در خطر زيادي قرار داشتند. آندري فکر ادامه ندادن راه را هم نمي‌کرد. فردا، هر چه زودتر، سبکبار، به سمت قله مي‌رفتيم. با اين نتيجه‌گيري به خواب رفتيم.
صعود بسيار مشکل بود، برف تمام مدت مي‌باريد، ما بسختي چيزي مي‌ديديم. فقط گاهي که هوا باز مي‌شد بزحمت تا 100 متري را مي‌ديديم. ما يال قله را از روي غريزه پيدا مي‌کرديم، جايي که باد خيز بود ولي نه آنطور که امانمان را ببرد. اجازه حرکت مي‌داد. ما به يک شيب مشکل تکنيکي رسيديم که از هر دو طرف پر شيب بود. ناگهان گام نهادن در برف تمام شد، يک صخره‌نوردي واقعي، درجه 2 يا 3 و در جاهايي 4. درست مانند تاترا. با طناب حرکت مي‌کرديم و حمايت مياني کار مي‌گذاشتيم.
يال دندانه اي بود، با چندين بالا و پايين رفتن،‌ برج و شکاف. مي‌توانستيم بلندترين نقطه، قله را ببينيم. اما 15 متر جلوتر يک نقطه بلندتر بود. يک استراحت کوتاه، نفس گرفتيم و براي آخرين 15 متر يک نفس حرکت کرديم. بعد متوجه شديم، لعنتي، بالاترين نقطه کمي جلوتر است. دوباره. و در ساعت 3 بعداظهر به جايي رسيديم که قدر مسلم بلندترين نقطه بود. ما حتي يک ساقة قديمي بامبو که احتمالا" براي اندازه‌گيري استفاده مي‌شد را در آنجا يافتيم.
بر روي قله ايستاده بوديم.
باد مي‌وزيد و هوا سرد بود. آندري از يخ پوشانده شده بود، ريش او يخ زده بود. يک قنديل از زير بيني‌اش آويزان بود. احتمالا" من هم شبيه او بودم. آندري شروع کرد به درآوردن بي‌سيم از کوله‌پشتي‌اش. بازوي او را چسبيدم:
- ولش کن. بگذار پايين‌تر برويم، بعدا" هم مي‌توانيم با آنها تماس بگيريم. چند عکس گرفتم و تا آنجا که ممکن بود با سرعت پايين رفتيم. داشت دير مي‌شد، و ما راه زيادي تا چادرهايمان در پيش داشتيم. اما آندري مصمم بود که تماس بگيرد. بالاخره موفق شد.
- ما قله را صعود کرديم، صعود کرديم، تمام . . .
از ميان خرخر راديو فرياد شادي و تبريک را شنيدم که از آن پايين برايمان فرستادند. درست همان موقع فهميدم چه خرابکاري در مورد وقت کرده بودم، ساعت سه نبود، بلکه چهار بود. بي‌سيم را بدون تعارف از دست آندري چنگ زدم.
- خوب بچه‌ها، خيلي خوب، بايد تمامش کنيم. ما بايد عجله کنيم و به چادرمان برسيم. تمام.
آندري بي‌سيم را در کوله‌اش انداخت. پايين، پايين، سريع . . . اما آيا مي‌توانيم در مسابقه با زمان پيروز شويم؟ بدون پيش آگهي خود را در يک شيب برفي يافتيم در حاليکه تمام اطرافمان تاريک بود. انتخاب مسير بسيار دشوار بود. اين طرف بسيار پر شيب بود، آنطرف بسيار مشکل، و ما دور خودمان مي‌چرخيديم. مسير مي‌بايست به اندازه کافي ساده باشد، براحتي مي‌توانستيم در امتداد يال پايين برويم، اما در شب عبور از حتي ساده‌ترين مسيرها مي‌تواند غيرممکن باشد. از يک پله پايين رفتم، در حاليکه نمي‌دانستم کجا مي‌روم. آيا امتداد يال بود يا فقط يک پله ساده؟
- آندري، ما موفق نمي‌شويم. ما داريم سرگردان مي‌شويم، و اين عاقبت خوبي نخواهد داشت. فکر مي‌کنم مجبور به شب‌ماني هستيم.
- بگذار فقط يک کمي ديگر ادامه دهيم.
اما بياد آوردم که پايين‌تر به صخره‌هاي پرشيب‌تري مي‌رسيديم که به صخره‌هاي مرتفعي ختم مي‌شد. پس بر سر تصميم ايستادم. شروع به کندن برف کرديم و سعي کرديم خودمان را در آن پنهان کنيم. اما برف بسيار پودري بود و مرتب فرو مي‌ريخت. يک ساعت به اين ترتيب گذشت. هنوز سرما بيداد مي‌کرد اما هوا کمي بازتر شده بود.
آندري به اطراف نگاه کرد:
- مي‌دانم کجا هستيم. مجبوريم يک کمي پايين‌تر برويم. يک راه مناسب آنجا پيدا خواهيم‌کرد، که ما را به يال راهنمايي مي‌کند.
- بسيار خوب برويم.
شروع کرديم، حتي يکجا از مقدار کوتاهي طناب فرود رفتيم. اما متوجه مي شدم که اوضاع پيچيده‌تر و مشکل‌تر مي‌شود. حال هيچ چيز نمي‌دانستيم. آيا مجبور بوديم 100متر يا 200 متر پايين‌تر برويم؟ آيا بسيار پايين نمي‌رفتيم تا بعد مجبور شويم دوباره صعود کنيم؟ آندري موافقت کرد که بهتر است به هر حال در هواي آزاد سر کنيم. در دماي 40- درجه روي کوله‌پشتي‌هايمان نشستيم و به يکديگر چسبيديم. البته هيچ چيزي براي خوردن نداشتيم و جاي صحبت از نوشيدني هم نبود. فقط يک فکر داشتيم که تا روشن شدن هوا دوام بياوريم، مقاومت کنيم، و زنده بمانيم. متناوبا در اوهام فرو مي‌رفتم. وقتي به خود مي‌آمدم خيال مي‌کردم بايد ساعتها گذشته باشد، و مي‌فهميدم که فقط چند دقيقه‌اي بيشتر نگذشته است. بالاخره سپيده سر زد و ما شروع به پايين رفتن کرديم. حال مي‌دانستيم کجا مي‌رويم و در عرض نيم ساعت به چادرمان رسيديم. تازه آن موقع دوباره با بارگاه اصلي تماس گرفتيم، بچه‌ها نگران شده بودند. آدام بيلژوسکي بعدا" اقرار کرد که از همان شب او بعد از 17 سال دوباره سيگار کشيدن را شروع کرده است. اما حالا او خوشحال بود. همه چيز خوب بود، تا وقتي که يکنفر از وضع پاهاي آندري پرسيد. او با خونسردي انگار راجع به کس ديگري حرف مي‌زد پاسخ داد: وضع بدي دارند. احساسي در آنها ندارم.
لذا قبل از اينکه اجاق را روشن کنيم و نوشيدني آماده کنيم به نوبت شروع کرديم به مالش دادن پاهاي آندري که به اندازه هندوانه ورم کرده بود. تنها شانس او آن بود که هر چه سريعتر به پايين برود، اما ما هر دو بقدري خسته بوديم که مرتب به خواب مي‌رفتيم. وقتي بيدار شدم احساس تشنگي کردم. خواستم فقط يک نوشيدني ديگر بخورم و بعد برويم. ما روي قابلمة جوشان چرت مي‌زديم، و بعد يک نوشيدني ديگر.
بالاخره ساعت 2 بعداظهر چادر را ترک کرديم. نمي‌توانستيم زودتر بيرون بياييم. سر خوش بوديم، مسير پايين سرراست بود. مي‌توانستيم به بارگاه 3 برسيم، شايد پائينتر. اما حتي در مسيري آنچنان مشخص بسيار آرام حرکت مي کرديم. خستگي مفرط خود را به حساب نياورده بوديم. به نوبت جلو مي‌رفتيم، اما بالاخره به اين نتيجه رسيديم که ممکن نيست به بارگاه 2 برسيم. پس فقط به بارگاه 3 اميد بستيم. براي يک لحظه نشستم. آندري ادامه داد و از نظر ناپديد شد. در بوران و برف ما فقط 10 يا حداکثر 15 متر را مي‌ديديم. بلند شدم و در جاي پاهايي قدم گذاشتم که ناگهان از بين رفت. با نگراني به خود گفتم: لعنتي، حتما" خيلي از اينجا پايين رفته است؟
در جايي ايستاده بوديم که مي‌بايست از آنجا به طرف بارگاه 3 به طور افقي برويم. به دنبال او فرياد زدم، اما پاسخي نگرفتم. سعي کردم خود را متقاعد کنم که او مسير افقي را پشت سر گذاشته و حالا مانند يک اشراف‌زاده در چادر استراحت مي‌کند. حرکت افقي را شروع کردم، بعد ديدم اين جايي نبود که چادرمان را برپا کرده بوديم. به طرف يال برگشتم. در حاليکه داشت دير مي‌شد. فرياد زدم ولي هيچ اثري از او نبود.
سرازير شدم، سرازير، و فقط با غريزه حرکت مي کردم زيرا در آن موقع هوا کاملا" تاريک بود. قدم به قدم و مي‌دانستم نمي‌توانم بيش از اين خود را فريب دهم. يک شب‌ماني ديگر در هواي آزاد را پيش‌رو داشتم.
مي‌دانستم مي‌توانم دوام بياورم، اگر چه کاملا" فرسوده بودم. اما گرما و نوشيدني مي‌خواستم. مي‌ترسيدم يک شب ديگر در هواي آزاد ممکن است عاقبت هولناکي داشته باشد، اما مگر راه ديگري هم بود؟ بعد احساس کردم زمين زير پايم پرشيب شده است. شايد يک شيب کوتاه بود، شايد يک شکاف پنهان. اما شکافي در آنجا نبود. کجا بودم؟ با کلنگم به هرکجا مي‌زدم فقط يخ محکم را احساس مي‌کردم.
ترس بر من چيره شد. فقط يک امکان داشتم و آن کندن جايي در برف بود تا از آن باد کشنده خود را محافظت کنم. وقتي کوله‌پشتي‌ام را باز کردم چراغ قوه‌ام را گم کردم. به تاريکي مطلق محکوم شدم. بر روي کوله‌ام نشستم و مبارزه براي بقاء دوباره از ابتدا شروع شد.
هر از چند گاهي باد کم مي‌شد و نقاطي نوراني در پايين ديده مي شد. نور؟ بله، خواب و خيال هم نبود، بلکه نور دهکده‌اي در پاي دائولاگيري، 4000 متر پايين‌تر بود. ما آنجا هستيم، با آنها. جلوي آتش نشسته‌ايم. هوا گرم است، خودم را با چاي و آب سيب محلي گرم مي‌کنم. درباره آن آب سيب گرم خيالبافي مي‌کنم . . .
در خواب و خيال و وهم غرق بودم و در همان حال در آن برف ناپايدار گودالم را عميق‌تر مي‌کردم و شب مي‌گذشت. يک کيسه خواب در کوله‌ام داشتم ولي آنرا بيرون نياوردم. صبح آنرا در انتهاي کوله‌ام قرارداده بودم. اگر مي‌خواستم آنرا بيرون بياورم مجبور بودم تمام خرده‌ريزها را در جايي بگذارم و در آن باد جاي امني براي آنها نداشتم. مي‌ترسيدم دستکشها و همه‌چيزها را گم کنم. به خودم قبولاندم که کيسه‌خوابم کاملا" خيس بوده و حال يک تکه يخ بي استفاده بيشتر نخواهد بود. چنانچه مي‌توانستم معقولانه فکر کنم، به اين نتيجه مي رسيدم که داخل همان پارچه خيس رفتن بهتر از ايستادن در هواي آزاد است. اما در آن شرايط تفکر منطقي کار ساده اي نيست. خرفتي بخصوصي بر شما چيره مي‌شود که حتي مانع تفکرات ابتدايي مي‌شود: اگر من نشسته‌ام پس نشسته باقي مي‌مانم. چرا موقعيتم را عوض کنم؟ چرا دراز بکشم؟
وقتي سپيده زد ديدم روي شيبي نشسته‌ام که مي‌توانم براحتي روي آن بدوم. اگر ديروز بخت با من يار بود و همچنان با احساسم پايين مي رفتم، شايد به بارگاه مي رسيدم. صبح هميشه شخص عاقلتر است.
صبح وقتي به بارگاه رسيدم آنها تازه به جنب و جوش افتاده بودند. فريادي زدم که همه را از ته قلب شاد کرد. همگي دوباره با هم بوديم. معلوم شد که آندري به جايي حوالي بارگاه 2 رفته بوده و بچه‌ها بدنبال او گشته بودند و او بالاخره ساعت 10 به بارگاه رسيده است. يانوژ بارانک و ميرک کوراس هم آنجا بودند. آنها تمام مدت در بارگاه 2 منتظر ما بودند و ميرک موفق شده بود دستانش را به حالت عادي بازگرداند.
ما بارگاه 2 را جمع کرديم و به پايين سرازير شديم. پائينتر هوا عالي بود، باد نمي‌وزيد و خورشيد مي درخشيد. اما توده‌هاي عظيمي از برف وجود داشت. نمي شد به آن شيوه حرکت راه رفتن اطلاق کرد، بيشتر غلتيدن و دست و پا زدن در برف تازه بود. در واقع موفق نشديم به بارگاه1 برسيم و بالاجبار دوباره شب‌ماني اضطراري کرديم. اما حداقل مقداري غذا و سوپ گرم وجود داشت. و تمام مدت نوشيديم و نوشيديم و نوشيديم.
روز بعد تنها ساعت 4 بعداظهر به بارگاه اصلي رسيديم. دکتر پاهاي آندري را معاينه کرد و تشخيص سرمازدگي درجه 3 را در تمام انگشتان پايش داد. او به شدت به داروهاي کمکي احتياج داشت که پايين دره بودند. مي‌بايست به آنجا برويم. غذاها تقريبا" تمام شده بود. بقيه تيم فقط حليم و آرد مي‌خوردند و کنسروهاي گوشت را براي ما باقي گذارده بودند. لذا آخرين شاممان را خورديم و صبح روز بعد بارگاه را تخليه کرده و به پايين رفتيم.
اما من مي‌بايست بازگردم . . .
بقيه کار سختشان به پايان رسيده بود، و مي‌توانستند استراحت کنند. براي من آن 8167 متر از برف و مه بر روي دائولاگيري پايان دور اول بود. هدف نهايي هنوز پيش‌رو بود. در آن پايين علفها سبز بودند و آنجا مکاني شاد با مقدار زيادي برنج گرم بود.
کوله‌ام را به دوش انداختم، و حرکت کردم. دوباره به تپه‌ها، در پيش رو، دور دوم.
پخارا – Pokhara
مايانگدي – Mayangdi
آناپورنا - Annapurna
ماشاپوشار – Machpuchare
توکوچه - Tukuche
دامبوش – Dambush
ميرک کوراس - Mirek Kuras