پنجشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۳

فصل 8 از کتاب دنياي عمودي من

فصل 8
نردبان شکسته
چوآيو، يال جنوب شرقي، زمستان 1985
تنها چيزهايي که ناچار از حمل آنها بودم را به همراه بردم، چادر، کيسه‌خواب، اجاق گاز، مقداري لباس، مقداري غذا. با اين وجود کوله‌پشتي‌ام 25 کيلوگرم وزن داشت. دوباره به طرف گردنه فرانسوي‌ها بعنوان اولين قدم به سوي چوآيو حرکت کردم. پاهاي من هم سرمازده شده بود، البته در مقايسه با آندري چوک آنچنان مهم نبود. و آنرا از ديگران مخفي کرده بودم و دکتر که تمام توجهش به آندري بيچاره بود متوجه آن نشد. به گردنه فرانسوي‌ها رسيدم. مسير ساده بود. اما آنطرف گردنه تا کمر در برف فرو مي رفتم، و اولين نشانه‌هاي ترديد در اينکه آيا مي توانم از آنجا بگذرم يا نه را در خود احساس نمودم. شايد بهتر بود برمي‌گشتم و به همراه ديگران از مسير ايمن‌تر به کاتماندو مي‌رفتم؟ اما وقت زيادي نداشتم. مجبور بودم از آن عبور کنم! اکنون 25 ژانويه بود و اجازه صعود چوآيو 15 فوريه تمام مي‌شد.
تمام روز با آن برف نحس جنگيدم. گاهي در نااميدي مطلق گرفتار مي‌شدم. مي‌بايست يک متر در برف شنا کنم و پشت سرم يک کانال برفي بجا بگذارم. تلوتلو خوران گاهي به چپ و گاهي به راست مي‌رفتم. آنطرف‌تر صخره‌اي را مي‌ديدم و به اميد اينکه برف آنجا کمتر باشد به طرف آن مي‌رفتم. اما مي‌ديدم فقط يک جزيره کوچک بيشتر نيست و پشت آن دوباره تا کمر در برف دست و پا مي‌زدم. يک مبارزه پوچ و ناگوار بود که مرا تا مرز گريستن از فرط بيچارگي رساند. در پايان روز هنوز مي‌توانستم جايي که شب قبل گذرانده بودم را ببينم. روز بعد از ميزان تلاش لازم کاسته نشد. وقتي شروع به پايين رفتن کردم متوجه شدم در يک ماه گذشته حجم برف چقدر افزايش يافته است. از آن بدتر اينکه تا بسيار پايينتر در طول دره پايين رفته بود. اميدم به کنارة ‌جنگل بود که در آن پايين مي‌ديدم.
در هر شب‌ماني بدقت بانداژ پاهايم را عوض مي‌کردم که تاولهاي آن بزرگتر مي‌شد. کاري را که نمي بايست انجام مي دادم را انجام دادم، آنها را سوراخ کردم. با وجود مراقبتهايم همه چيز آلوده شده بود و از محل تاولها چرک و خونابه بيرون مي‌زد. آنها را مي‌شستم ولي کار ديگري نمي‌توانستم انجام دهم. و صبح فقط کفشهايم را مي‌پوشيدم و راه مي‌افتادم. بالاخره به جنگل رسيدم. حال از مسيري که بالا آمده بودم باز مي‌گشتم. فقط پايين مي‌رفتم. اما در جنگل نيز حجم برف بسيار زياد بود. جهت‌يابي‌ام را بتدريج از دست مي‌دادم. اين اشتياق ساده که مي‌بايست به جمعيتي از انسانها برسم جايي براي تفکر درباره نقشه و قطب‌نما نگذاشته بود. به يک صخره عمودي رسيدم. بازگشتم و کمي به راست رفتم و بعد چپ، تا زماني که به جاي پاي حيواني رسيدم. اگر يک جاندار چهار پا توانسته بود از آنجا پايين برود پس منهم مي‌توانستم. خوشبختانه جاي پاي پلنگ نبود، بلکه جاي پاي سم يک گوزن بود. به دنبال آنها به جاي راحتتري رسيدم و از کنار کلبه‌اي گذشتم که بنظر مي‌آمد به تازگي کسي در آنجا بوده است و بعد از چند ساعت به دهکده مورفا رسيدم.
در حاليکه من راهم را به سمت چاي خانة کوچکي که موقع بالا رفتن در آنجا گذرانده بودم پي مي‌گرفتم، همه جا چشمها ناباورانه به من دوخته شده بودند.
صاحبخانه در باره ادعاي من که تازه دائولاگيري را صعود کرده‌ام و از بقيه تيم جدا شده و از گردنة فرانسوي‌ها گذشته‌ام چندان مجادله نکرد. در لهستان در مقابل چنين ادعاهايي شخص فقط دستش را به گيجگاهش مي‌برد که يعني عقل از سرش پريده است. اما او بسيار مؤدب بود. بخصوص که من مهماني بودم که پول مي‌دادم و مجاز به هذيان‌گويي بودم.
فقط يکبار گفت: هيچکس تا به حال در اين وقت از سال از آنجا نگذشته است.
من ناراحت نبودم، احساس خوبي داشتم، در کنار آتشدان نشسته بودم و برنج و چاي داغ مي‌خوردم. همه چيز همان‌طور بود که من در آن شب سرد در زير قله دائولاگيري به آن فکر مي‌کردم. آيا ممکن بود کسي در تمام دنيا از اين شادمانتر باشد؟
بعد در ميان آن حال و هواي مطبوع صداي گوينده راديوي نپال به گوش رسيد:
- تيم لهستاني دائولاگيري به موفقيت دست يافتند. آندري چوکويو و يري کوکوچاک قله را صعود کردند، اين اولين و تنها صعود زمستاني اين قله مي‌باشد . . .
زياد توجهي به آن نکردم. اسامي به شدت بد تلفظ شده بود. اما چيزي که توجهم را جلب کرد تغييري بود که در چهره ميزبانانم ديدم. تنها آن موقع بود که متوجه شدم آنها راجع به من صحبت مي‌کنند. نوشيدني بعدي در خانه حاضر بود. روز بعد با سرعت به شهر رسيدم و متوجه شدم براي سه روز آينده هيچ پروازي پيش‌بيني نشده است. تنها چاره اين بود که يک ‌باربر استخدام کنم و با پاي پياده راه بيافتم.
درد آزاردهنده به پاهايم بازگشت، اما فرصت استراحت وجود نداشت. باربر من جواني بود که يک شرپاي معروف و مورد اعتماد که در ضمن دوست لهستاني‌ها نيز بود، و يک باغ ميوه داشت، برايم پيدا کرده بود. به لطف او من بيش از اندازه‌ به باربرم نپرداختم. باربر از اول صبح تا آخر شب راه مي‌رفت و راه‌پيمايي که از آنجا تا پخارا به طور معمول 7 روز طول مي‌کشد را ما سه روزه طي کرديم. يک تاکسي گرفتيم و به ايستگاه اتوبوس رفتيم که خوشبختانه يک اتوبوس همان موقع به کاتماندو مي‌رفت. بدون صرف وقت حتي براي يک کوکا سوار شدم و ساعت 10 همان شب به کاتماندو رسيديم.
به آژانسي دويدم که با بارگاه اصلي چوآيو تماس راديويي داشت و بيصبرانه لبهايم را مي‌گزيدم و منتظر ارتباط بودم:
- هيئت لهستاني چوآيو، هيئت لهستاني چوآيو.
چنانچه تا آنموقع مقدار زيادي صعود کرده بودند، ممکن بود بگويند جايي براي پيوستن من به آنها نبود. بعد در ميان خش خش راديو صداي آشنايي را شنيدم؛ او ياچک اولک کانادايي بود که تنها در بارگاه اصلي مانده بود و بنظر مي آمد از ورود من بسيار خوشحال شده است:
- فورا يک هواپيما به لوکلا بگير و بيا. ما منتظر تو هستيم. تمام.
5 فوريه بود. روز بعد موفق شدم بليطي براي لوکلا بدست آورم، آسان نبود زيرا تمام پروازها مملو از توريستهايي بود که براي رسيدن به بارگاه اصلي اورست عازم لوکلا بودند. صبح اول وقت يک تاکسي گرفتم و به فرودگاه رفتم. بارهايم را کنترل کردند و بعد پرواز منفصل شد. بازگشت به هتل. يک روز ديگر را به تنهايي گذراندم. روز بعد همانطور گذشت. تاکسي، فرودگاه، بازرسي بار، انفصال پرواز.
حال فقط يک روز ديگر فرصت داشتم. اگر پرواز روز سوم هم برهم مي‌خورد، ديگر رفتن من فايده‌اي نداشت، چرا که هنوز چند روز طول مي‌کشيد تا به بارگاه اصلي برسم، چند روز براي خود صعود، و با اينکه در شرايط بدني خوبي قرار داشتم، از بابت پاهايم نگران بودم، که کرخ بودند و هنوز چرک داشتند.
روز سوم، هواپيما بلند شد. به محض اينکه به لوکلا رسيدم يک باربر گرفتم و کاملا واضح به او گفتم علاقه‌اي به توقفگاههاي معمول ندارم. روز اول سه توقفگاه را پشت‌سر گذاشتيم. ما خوش اقبال هم بوديم زيرا قرار بود شب را در خانه او بگذرانيم، لذا مصمم بود که به آنجا برسد. روز بعد نيز سه توقفگاه را پشت سر گذاشتيم تا زمانيکه مجبور شدم براي گذراندن شب به دنبال محل مناسبي بگردم. با خوش اقبالي به يک شرپاني جوان برخوردم که هتلي را کمي بالاتر اداره مي کرد. داشت پايين مي‌آمد زيرا در زمستان مهمانان بسيار کمي در آنجا وجود داشتند، اما به خاطر ما بازگشت. مطمئن نيستم مي‌توانستيم بدون او راهمان را پيدا کنيم. دومين شب اشرافي را گذرانديم، با آتشي در وسط اتاق و بقچه‌هاي علف خشک که روي آنها خوابيدم.
ليکن، هر چه از خانه باربر دور مي‌شديم روحية او بدتر مي‌شد و بالاخره اعتصاب کرد. درست همان موقع، يک باربر انگار از آسمان بيفتد،‌ به آنجا رسيد. او را آندري زاوادا که نگران شده بود پايين فرستاده بود. بدون يک کلمه حرف کوله‌پشتي هم‌وطنش را به کول گرفت. در نتيجه در روز 8 فوريه ساعت 2 بعدازظهر به بارگاه اصلي چوآيو رسيديم، جايي که زيگا هاينريش از من استقبال کرد و گفت بچه‌ها برروي مسير جديدي روي دهليز جنوب شرقي بودند. دو تا ماچيژ‌ها، ماچيژ بربکا و ماچيژ پاوليووسکي در آن موقع در بارگاه 4 بودند و برنامه‌شان انتقال بارگاه به مقداري بالاتر، و سپس حمله به قله بود. جينک چروباک و ميروسلاو گاردزيلوسکي در بارگاه 3 بودند و تيم دوم حمله بعد از ماچيژها بودند.
آنروز بعد از ظهر وقتي تماس راديويي برقرار کرديم، من صداي جينک را شنيدم که مي‌گفت ديگر ادامه نمي‌دهد زيرا ممکن بود مدت زيادي مجبور باشند منتظر ديگران بمانند. او به اندازه کافي صبر کرده بود و ممکن بود فقط از مسير عادي براي قله تلاش کند.
لذا جاي صحبت از استراحت نبود. فورا کوله‌ام را بستم و به اتفاق زيگا هاينريش عازم بارگاه 1 شديم. روز بعد به بارگاه 2 رسيديم. جايي که مجبور بوديم منتظر ديگران بمانيم تا قله را صعود کنند،‌ در بارگاه 4 بخوابند و نهايتا" آنجا را خالي کنند. در پيش رو تقريبا" به ارتفاع 1000 متر عمودي، کوهنوردي مشکل داشتيم.
کمي راجع به اينکه بتوانيم در يک روز يک بارگاه را جا بگذاريم نگران بودم، با اينحال به توانايي خودمان ايمان داشتيم. بعد از يکروز انتظار من و زيگا به طرف بارگاه 4 حرکت کرديم، در طي مسير با ماچيژها برخورد کرديم که از صعود موفقيت آميزشان باز مي‌گشتند. وقتي به آنها تبريک مي‌گفتم از اينکه آنها قبلا" قله را صعود کرده بودند کمي احساس حسادت مي کردم. احساس ناخوشياندي بود. آنها توضيح دادند که چگونه بايد برويم و يادآور شدند که مجبور بوده اند چند طول از طنابهاي ثابت قسمتهاي مشکل را بردارند تا در بالاتر که به آن نياز داشته‌اند استفاده کنند.
زيگا و من اکنون قسمتهايي را بدون طناب ثابت بالا مي‌رفتيم. شبيه به آن بود که از نردباني صعود کنيم که چند پله آن شکسته شده باشد. مشکل‌ترين قسمت 160 متر منتهي به بارگاه 4 بود. در آن قسمت نيز طناب ثابت وجود نداشت. در عوض آن در هر 20 يا 30 متر يک ميخ يا پيچ يخ کار گذاشته شده بود. اوضاع کمي حساس شده بود. نسبتا دير بود. مجبور بوديم اين قسمت بدون طناب را قبل از تاريکي صعود کنيم. بعد از آن مي‌بايست ساده‌تر باشد. اما درست همانجا، در مشکل‌ترين قسمت بود که تاريکي مطلق ما را فرا گرفت. چراغ قوه‌ام را بيرون آوردم و خواستم باطري‌هايش را عوض کنم، اما چراغ قوه‌ام از دستم افتاد. يکبار ديگر در تاريکي فرو رفتيم.
اما مسير کاملا" مشخص بود. يک ديواره يخي که احتياجي به جستجو براي گيره نداشت، فقط مي‌بايست چکش يخ و کلنگ يخ را در ديواره بکوبيم. فقط هر چند متر يک جاي پا مي‌کندم. حتي در تاريکي قيرگونه نيز مي‌شد صعود کرد. قدم به قدم، به آرامي، خودم را با دو وسيلة يخ بالا مي‌کشيدم. فکر چاي گرم، کيسه خواب و چادر که در آن بالا انتظار ما را مي کشيد انگيزه مضاعفي براي صعود به من مي داد.
زيگا که براي 2 ساعت گذشته مرا حمايت مي‌کرد مي‌بايست بسيار سردش شده باشد. بسيار بد. ما روي يک شيب تند بوديم و جايي براي نشستن و شب‌ماني نبود، مجبور بوديم برويم. بالاخره به يک يال تيز رسيدم که در بهترين شرايط مي‌شد دو نفر روي آن بنشينند. روياهاي اخيرم راجع به يک چادر گرم با تلاش براي بقا جايگزين شده بود؛ نشستن و زنده ماندن تا صبح. خودم را در برف جا دادم کلنگ يخم را در برف فرو کردم و آماده شدم زيگا را حمايت کنم. فرياد زدم که طناب را محکم کشيده‌ام تا او بتواند صعود کند. منتظر ماندم. تاريکي مطلق. باد مي‌وزيد و همه اصوات را با خود مي‌برد. هيچ تماسي با زيگا نداشتم. فقط طناب به من اعلام مي‌کرد که او حرکت مي‌کند يا خير. بعد براي مدتي طولاني طناب کشيده شد. لعنتي، مي‌بايست اتفاقي افتاده باشد.
فرياد زدم: زيگا !!!
سعي مي‌کردم خودم را قانع کنم که صدايي را از ميان سوزه باد شنيده‌ام.
ساعتها گذشت تا بالاخره صداي نفس نفس شديد زيگا را شنيدم که از کمي پايين‌تر مي‌آمد.
- چرا اينقدر دير کردي؟
او بقدري خسته بود که صدايش انگار از ته چاه مي‌آمد:
- من از ترا-ورس افتا-دم . . .
او در حين صعود ليز خورده بود و 3 متر سقوط کرده بود و مانند پاندول ساعت به طناب آويزان شده بود. به کمک طناب توانسته بود خود را به خط تراورس برگرداند، اما مدت زيادي تلاش سختي کرده بود. از اينکه گفت برايش کافي است تعجب نکردم.
- فقط چند متر ديگر. بعد مي‌‌تواني بنشيني.
بعد از مدت کوتاهي بالاخره دوباره در کنار هم بوديم. همه جا ظلمات بود و باد زوزه مي‌کشيد.
با لحن آرام کننده‌اي گفتم: ترتيب يک شب‌ماني را بدهيم.
خودمان را در يک پارچة سبک اضطراري شب‌ماني پيچيديم. و بروي يک سکو که به اندازه دو صندلي تراشيده بوديم و درحاليکه پاهايمان در فضاي نامعلوم آويزان بود و مي‌لرزيد، تا صبح براي گرماي بيشتر تنگ هم چسبيديم. صبح خودم را از برف درآوردم يک 50 متر ديگر صعود کردم و آنجا، درست جلوي چشمم، چادر قرار داشت. فقط 60 متر از آن پايين‌تر بوديم. روياي ما در مورد کيسه خوابي خشک و سوپ داغ بقدري دلفريب بود که تصميم گرفتيم براي مدت کوتاهي در آن استراحت کنيم. اما بقدري خسته بوديم که يک لحظه تبديل به يک روز و شب کامل شد. وقتي بيدار شديم روز 15 فوريه بود، آخرين روز. ما در ارتفاع 7400 متري بوديم.
با حداقل وسايل از چادر خارج شديم و بلافاصله صعود مشکل شد. ارتفاع داشت خود را نشان مي‌داد. خوشبختانه برف بيشتر اوقات فقط تا ساق پا بود. با وجود روحيه خوب بسيار خسته بودم. بنظر مي‌رسيد وضع متعارفي داشته باشم ولي از سرعتمان مي‌فهميدم که آنقدر که بايد سرحال نيستم. از طرف ديگر زيگا بطور کامل هم هوا نشده بود. او به دليل جراحت در ابتداي کار فرصت نيافته بود چندان به ارتفاع بالا صعود کند. ساعت 4 بعد از ظهر اوضاع نسبتا نگران کننده شده بود.
پرسيدم: حال چکار کنيم؟ اگر بتوانيم قبل از غروب آفتاب به قله برسيم بسيار شانس آورده ايم. ولي بعد مجبوريم در تاريکي فرود بياييم با يک شب‌ماني ديگر در هواي آزاد . . .
زيگا مرا به شگفت انداخت. او در باشگاه به عنوان آدمي بسيار عاقل معروف است. 48 سالش بود. او به آن دسته افرادي تعلق داشت که به هيچوجه بدون دليل خطر(ريسک) نمي کنند. اما به سختي و نفس‌زنان پاسخ داد: ما بسيار به قله نزديک هستيم . . . تا جاييکه مي‌توانيم ادامه مي‌دهيم.
لذا ادامه داديم. قبلا" دريافته بودم که مي‌توان در ارتفاع 8000 متر در زمستان در هواي آزاد زنده ماند. و قله واقعا" بسيار نزديک بود.
حال فقط يک مرحله يخ‌نوري بسيار مشکل تا پايان‌ کار در پيش‌ داشتيم. اما اين واقعيت که زيگا مانند من فکر مي‌کرد روحية ‌مرا بالا برده بود. اينبار من تنها ديوانه‌اي نبودم که هميشه به جلو مي‌رفت. در حاليکه دائما" يکديگر را حمايت مي‌کرديم من به يال بسيار باريک و از دو طرف شيب‌داري رسيدم که به قله منتهي مي‌شد. مبارزه عليه خستگي، زمان و کمبود اکسيژن آغاز شد.
در نور قرمز خورشيد که در حال غروب بود به قله رسيديم. تجربة‌ فوق‌العاده‌اي بود، زيرا ناگهان به يک دنياي ديگر قدم نهادم. ديواره‌هاي پرشيب و يال تيز ناپديد شده‌ بود، انگار از يک دره تاريک و خطرناک ناگهان به يک فلات مسطح و صورتي وارد شده ‌بوديم. ساعت 15/5 بعدازظهر بود. لحظه‌اي بعد زيگا از ميان سايه‌ها هويدا شد. چوآيو قلة‌ کاملا" منحصربفردي است. با يک محوطة‌ بزرگ،‌ به اندازه چندين زمين فوتبال، که در دور دست کشيده شده‌است. هوا آرام بود، فقط بالاتر از افق، گلولة سرخ خورشيد قرار داشت. دو تکه شيريني که احتمالا" ماچيژها جا گذاشته بودند پيدا کردم. چندين عکس با دوربين سوپر8 که آندري زاوادا به من داده بود گرفتم. چند تا هم با مال خودم گرفتم. (فيلم آندري زوادا خوب در آمد، متأسفانه دوربين من يخ زد و تمام عکسهاي دائولاگيري و چوآيو‌ام پرنور شد.) زيگا هم چندين عکس گرفت. بقدري زيبا و فوق العاده بود که من و زيگا بي‌ميل نبوديم مدتي ديگر آنجا بمانيم. اما اکنون فقط يک چيز مهم بود، پائين رفتن با حداکثر سرعت، در تاريکي.
از آنجا که زيگا خوب هم هوا نشده بود مرتب عقب مي‌افتاد و مرتبا" بر زمين مي‌نشست و من فرياد مي‌زدم: بلند شو! بايد ادامه دهي.
بعد اوضاع برعکس شد وقتي که من در برف غلتيدم و صداي فريادي را از بالا شنيديم که مي‌گفت: بلند شو! بدو!
اگر کسي ما را مي ديد ممکن بود فکر کند ما با هم دعوا داريم. اما کسي در کار نبود و مبارزه براي هر متر فرود، مبارزه‌اي بود با خطر فراوان، شايد بالاترين خطر ممکن و در حاليکه با آخرين ذرات توانمان پايين مي‌رفتيم مي‌دانستيم که يک شب‌ماني ديگر در هواي آزاد منتظر ماست. مي‌بايست با سرعت هر چه ‌بيشتر قبل از آنکه مجبور به آن شويم، پايين برويم. وقتي آخرين باريکه‌هاي نور هم ناپديد شد ما در يک محوطة برفي بوديم، ولي در تاريکي به پايين رفتن ادامه داديم. يکديگر را به نوبت و طول به طول حمايت مي‌کرديم و پايين مي‌رفتيم.
من جلو بودم و بوسيلة زيگاي خواب آلود حمايت مي‌شدم، در حاليکه طنابم بسيار شل شده بود. رو به شيب فرود مي‌رفتم و از دو وسيله يخم آويزان بودم. شيب تندتر مي‌شد. دوباره کلنگ يخم را فرو بردم و زير پايم چيزي احساس نکردم، داشتم نگران مي‌شدم. مطمئنا" اينجا پرتگاهي نبود؟ شايد فقط يک شکاف 1 متري باشد؟ در يخ يک طاقچه کندم و ابتدا يک پا و سپس ديگري را در‌ آن نهادم. کمي خودم را پايين‌تر کشيدم و در همين لحظه کلنگ يخم درآمد. سعي کردم دوباره آنرا در يخ فرو کنم ولي پايم ليز خورد. سقوط مي‌کردم . . . فکر کردم تمام شده است. سپس بعد از کمتر از يک ثانيه محکم به چيزي برخوردم. خودم را به دقّت معاينه کردم، بعضي جاهايم درد مي‌کرد، ولي فهميدم زنده‌ام. دور و برم را جستجو کردم. روي يک طاقچه فرود آمده بودم؛ ‌خوب حمايت شده بودم. زنده مانده بودم.
به طرف زيگا فرياد زدم: بايست! اينجا يک پرتگاه است! يک کمي به راست برو!
در سايه روشن آسمان مي‌توانستم ببينم که پرتگاه پنج متري در طرف راست قرار داشت. زيگا به طرف من اريب آمد و تصميم گرفتيم همانجا بمانيم. پايين پايمان يک گودال بي‌انتهاي سياه قرار داشت. در تاريکي نمي‌دانستيم به کدام طرف برويم. همانجا چمباتمه زديم. پتوي نجات‌مان پاره شده بود و چندان در برابر سرماي کشنده ما را در امان نگه نمي‌داشت،‌ حداقل 40 درجه زير صفر. به خودم بخاطر زنده ماندن بعد از سقوط تبريک گفتم؛ قبل از آنکه اجازه دهم به وضع وحشتناکم فکر کنم - به پاهايم. !!!!
قبل از ترک بارگاه اصلي هرگز پايم را نشان دکتر نداده بودم تا نکند بخواهد معاينه‌اي ناخوشايند انجام دهد. خوشبختانه او اصلا" متوجه نشد که انگشتان پاي من سرمازده است، زيرا من با پاهاي خودم آمده بودم و خوشحال به اين طرف و آنطرف مي‌رفتم. اما دائما" با پاهايم در ستيز بودم. هر شب در چادر بانداژ پاهايم را عوض مي‌کردم، به دور از چشم زيگا، زير نمي‌خواستم اين موضوع تأثيري بر تصميم‌گيري وي بگذارد يا باعث ايجاد درگيري شود. حال در اين شب‌ماني در هواي فوق‌العاده سرد هيچ کاري نمي‌توانستم براي پاهايم انجام دهم. هر طور بود از آن شب جان سالم به در برديم و به طرف چادر براه افتاديم. شب قبل فقط 200 متر با آن فاصله داشتيم. تمام روز را در آنجا گذرانديم، با اينکه در ارتفاع 7400 متري بود ولي ما بقدري ضعيف بوديم که نمي‌توانستيم پايين‌تر برويم. مقداري غذا و نوشيدني آنجا باقي گذاشته بوديم، اما آنقدر فرسوده بوديم که تمام روز و شب بعد به نوبت يکي آشپزي مي‌کرد و ديگري چرت مي‌زد. روز بعد فکر کرديم همه چيز بايد روبه‌راه باشد: پايين مي‌رفتيم، و همان روز به بارگاه اصلي مي‌رسيديم. اماّ شب هنگام به زحمت خود را به بارگاه 2 رسانديم. بطور معمول مي‌بايست 2 و حداکثر 3 ساعت وقت ما را بگيرد، ولي من بي‌اندازه خسته بودم و زيگا هم بدتر از من بود. در بارگاه 2 شب‌ را گذرانديم، در حاليکه در بارگاه اصلي داشتند برايمان ‌نگران مي شدند. مي‌دانستند که ما به قله صعود کرده‌ايم و تنها مورد باقي‌ ‌مانده فرود است.
همچنان به آنها از طريق بي‌سيم اطمينان مي‌دادم که قطعا به بارگاه 1، يا حتي بارگاه اصلي خواهيم رسيد. اما اوضاع نمي‌خواست به سامان برسد. بجاي 5 صبح، 7 صبح بيدار شديم. تا بيايم چيزي درست کنيم ساعت 9 شده بود. وقتي آماده حرکت شديم از اين ساعت نفرين شده خيلي گذشته بود. موفق شديم خودمان را به يخچالي برسانيم که در آن بارگاه 1 واقع شده بود. آنجا بود که چند نقطه متحرک را ديديم که بزرگ و بزرگتر مي‌شدند. آنها آمده بودند که ما را ببينند و کمکمان کنند. يکبار ديگر در شب پايين مي‌رفتيم، درست قبل از نيمه شب 19 فوريه به بارگاه اصلي رسيديم.
همه چيز براي بازگشت تيم آماده بود. آنها فقط منتظر ما بودند. روز بعد فرصتي براي استراحت نبود. چادرها را جمع کرديم و حرکت کرديم. مانند يک آدم مکانيکي شده بودم، اما همچنان که پايين مي‌رفتيم و اکسيژن بيشتري استنشاق مي‌کردم در خود نيروي بيشتري احساس مي‌کردم. نشستن و خوردن عادي کمک بسياري مي‌کرد؛ بالاخره موفق شديم تشنگي‌مان را رفع کنيم. از همه مهمتر اين بود که سرعت حرکت را باربرها تعيين مي‌کردند، در واقع ما بسيار به آهستگي حرکت مي‌کرديم. ديگر يک روز کاري از اول صبح تا تاريکي هوا نبود. روزانه 4 يا حداکثر 5 ساعت حرکت مي‌کرديم.
احساس ضعف مي‌کردم، خيلي لاغر شده بودم، اما مي‌توانستم حرکت کنم. مي‌توانستم حرکت کنم و فکر کنم. بعداز چوآيو آگاه بودم که حال بعنوان يک رقيب جدي براي رينهولد مسنر محسوب مي شوم. وقتي اين را به من گفتند ناخودآگاه شکلک درآوردم. بله، مي‌توانستم باعث شوم بيشتر پول خرج کند، اما براي آنکه من ببرم مي‌بايست مسنر را در قصرش در آلپ زنداني کنند و به من اجازه دهند هر کاري مي‌خواهم در هيماليا انجام دهم. منظورم اين نيست که من نمي‌توانستم مسابقه را ادامه دهم. ابدا اينطور نيست. بالاخره، صعود دو قله هشت‌هزارمتري در زمستان دستاوردي بود که تا آن موقع هيچ کس در هيماليا به آن نائل نشده بود. اين به اصطلاح مسابقه با مسنر کاملا" بدون پيش آگهي آغاز شده ‌بود، من بخودم اجازه داده بودم که بدون تفکر جدي درباره عواقب آن درگيرش شوم؛ به هر حال من بسيار ديرتر از رقيبم آنرا شروع کرده بودم. اينکه هشت‌هزار متري را از مسير عادي‌شان صعودکني تا فقط به تعداد صعود شده هايت بيافزايي ابدا" مورد علاقه من نبود. چيزي که بيشتر علاقه مرا جلب مي‌کرد چهارده مسير نو بود. مي خواستم اين نقشه جنون آميز را دنبال کنم: يک مسير جديد، يا اولين صعود زمستاني. اين بازي بود که ارزش سرشکستنک را داشت. اين مسابقه بزرگي بود. رقابت با مسنر باعث مي‌شد براي من فقط اين امکان را فراهم آورد تا بتوانم اين نقشه را دنبال کنم. به اين ترتيب، وقتي با آن پاهايي که بيش از توانشان از آنها استفاده شده بود قدم مي‌زدم، خودم را با اين افکار مشغول مي کردم.
آن روز بعد از ظهر بالاخره به سرمازدگي‌ پاهايم اعتراف کردم و اجازه دادم دکتر آنها را معاينه کند. دستانش را از ترس عقب برد و فورا" به من آمپول آنتي‌بيوتيک تزريق کرد، سرم وصل کرد، يک لباس مخصوص پوشاند و پماد روي آنها گذارد و بعد از آن مرا مورد مراقبت ويژه قرار داد.
حال هر بعد از ظهر بيمارستان صحرايي، بيشتر اوقات در گوشه آشپزخانه شرپاها، برقرار بود. کرژسيو وسايلش، سرم و سرنگ را پهن مي‌کرد و بروي پايم کار مي‌کرد، تکه‌هاي گوشت مرده را از انگشتانم مي‌بريد، آنها را مي‌شست و بانداژ تازه روي آنها قرار مي‌داد. زماني که اين کارها انجام مي‌شد يک شرپاني به من سيب‌زميني‌هايي مي‌داد که با پوست روي يک آتش بزرگ در وسط اتاق پخته شده بودند. آنها به خوشمزگي بهترين غذاهاي دنيا بودند. بدن گرسنگي کشيده من به غذاي هر چه بيشتري احتياج داشت. مي‌نوشيدم، مي‌نوشيدم و مي‌نوشيدم.
صبح مي‌بايست ادامه دهم. هيچ‌کس نمي توانست مرا به نزديکترين ايستگاه اتوبوس راهنمايي کند. اما سرمازدگي يک جنبه خوب دارد: در مراحل اوليه آن درد وجود ندارد. لذا کاملا" عادي راه مي‌رفتم. بعدا" فقط به کمک مسکن مي توانستم راه بروم. و به اين ترتيب به کاتماندو رسيديم.
بخاطر پاهايم به سرعت به دهلي پرواز کردم که قرار بود از آنجا نيز در اسرع وقت به لهستان پرواز کنم. اما حال مي‌بايست به اميد لطف آيروفلوت باشم. هر روز به دفتر آنها مي‌شليدم و تقاضاي يک صندلي در يک پرواز مي‌کردم و هر روز اين پاسخ را مي گرفتم: غير ممکن است. هيچ چيزي کمک نکرد، نه ملاقات با رئيس و نه حتي نامه سفير لهستان در توصيه من. بدبختانه من نمي‌توانستم خودم را عوض کنم. بر روي بليطم يک مهر قرمز غيرقابل انتقال قرار داشت. ده روز طول کشيد، که در آن دوره بجاي اقامت در بيمارستان اوقات خود را در يک هتل کوچک در محل اقامت توريستي و در جوار موشهاي کثيف و متعفن و نجاست‌خوار گذراندم. خوشبختانه با يک دکتر چچني در آنجا ملاقات کردم که توانست هر روز بانداژ پاهايم را عوض کند. انسان فوق‌العاده‌اي بود، ولي او به عنوان توريست به دهلي آمده بود و تمام وسايل درمان مورد نياز را همراه نداشت. در ماه مارس به لهستان رسيدم و خوشبختانه انگشتان پايم از خطر نجات يافتند.
از اينکه در ميان خانواده‌ام، همسر و فرزندانم که آنقدر دلتنگشان بودم قرار داشتم بي‌اندازه خوشحال بودم و از اينکه توانسته بودم نقشه جنون آميزم را پي‌بگيرم در خود احساس رضايت خاطر مي‌کردم. فقط يک موضوع باعث مي شد شيريني صعود کمي به کامم تلخ شود: گر چه هيچ کس بطور مستقيم چيزي نگفت، اما مي‌توانستم کنايات را حس کنم. خلاصه اين که من چوآيو را با نردبان از پيش آماده‌اي که ديگران زحمت ساختن آنرا کشيده بودند صعود کردم. خوب شايد واقعيتي در آن نهفته باشد. با شرکت در کليه مراحل صعود رضايتي در انسان حاصل مي شود که در اين مورد من از آن برخوردار نبودم.
واقعيت اين بود که وقتي براي صعود چوآيو به همراه زيگا حرکت کردم مسير تقريبا" بطور کامل آماده شده بود. پله‌هاي نردبان مي‌بايست سر جايشان بوده باشند، گرچه چند تايي از آنها شکسته بودند. آنهايي که نزديک قله بودند.
مورفا – Morfa
ياچک اولک - Jacek Olech
ماچيژ بربکا- Maciej Brbeka
ماچيژ پاوليووسکي - Maciej Pawliwoski
ميروسلاو گاردزيلوسکي - Miroslaw Gardzielewski
کرژسيو- Krzysiu