دوشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۴

سفر

دوشنبه، 7 آذر 1384

احسان بشيرگنجي در وبلاگ
کلام نوشته بود:

چقدر عجيبه كه تا وقتي مريض نشي كسي برات گل نمي آره.
چقدر عجيبه كه تا وقتي گريه نكني كسي نوازشت نمي كنه.
چقدر عجيبه كه بي بهونه كسي هيچوقت برات هديه نمي خره.
چقدر عجيبه كه تا وقتي فرياد نكني كسي به طرفت برنمي گرده.
چقدر عجيبه كه تا وقتي بچه نباشي كسي برات قصه نمي گه.
چقدر عجيبه كه تا وقتي بزرگ نباشي كسي به قصه ات گوش نمي ده.
چقدر عجيبه كه تا وقتي قصد رفتن نكني كسي به ديدنت نمياد.
و چقدر عجيبه كه تا وقتي نميري كسي تو رو نمي بخشه!
آره همه چي تو اين دوره وزمونه عجيبه مگه نه؟

و محمد تفنگدار چنين پاسخ داده بود:

... و چقدر مریضی خوبه وقتی که وسیله ای میشه تا اونهایی که باهات قهر بودن و هیچ کدوم بهانه ای برای آشتی نداشتین ، اونقدر دوستانه برگردن که حتی گل هم برات بیارن !
...و چقدر گریه خوبه وقتی بهانه ای میشه برای اونهایی که دلشون می خواسته نوازشت کنن ولی غرورشون یا چهره جدی تو جلوشونو می گرفته !
...و چقدر مناسبت ها خوبه وقتی به اونهایی که دوستت دارن ولی مشکلات زندگی گرفتارشون کرده ، فرصت میده که با یک هدیه بهت یاد آوری کنن که فراموشت نکردن!
...و
...و چقدر فریاد خوبه وقتی کمکت میکنه تا به دیگران بفهمونی برخلاف چهره ساکت و بی تفاوتت ، دلت میخواد با همه حرف بزنی !
... و چقدر آدم بزرگ شدن خوبه وقتی قلب تو هنوز بچه است و این آدم بزرگ شدنت به تو کمک میکنه تا تو برای مردم قصه بگی و مردم قصه های ساده و صادقانه یک بچه رو گوش بکنن و حتی جدی هم بگیرن !
...و چقدر رفتن و سفر کردن خوبه تا بفهمی کیا آونقدر دوستت دارن که از رفتنت دلتنگ میشن و به بهانه خداحافظی میان تا یک بار دیگه ببیننت !
... و تو هرچقدر در زندگی تلاش کردی که مردم ببخشنت تا بعد از مرگ خیالت راحت باشه ؛ نشد که نشد ! پس مردن چه خوبه وقتی که باعث میشه تا همه بدون اینکه هیچ زحمتی بکشی ، ببخشنت !
آره ... تو این دنیا ، همیشه ، همه چیز ، عجیب بوده !!!
و همه اتفاقات خوبه اگه یه کم صبر کنیم و اجازه بدیم که اون اتفاقات کارشونو انجام بدن !

با محمد تفنگدار بيشتر هم عقيده­ام.
بعد از بازگشتم هر از چند گاه اين دو نوشته را مي­خوانم.

دسته گل بهانه­اي است براي تشكر از صميميت، همفكري و همدلي شما با ما كه در غيبتتان آنرا احساس كرديم.
همكاران در سايت طبقه دوم

و دومي نامه­اي از شروين پسر 7 ساله ام که در آخرين روزهاي سفر برايم نوشته بود:

پدر عزيزم
پدر جان ما از وقتي تو رفتي دلمان برايت تنگ شده است از وقتي كه تو رفتي خانه­ي من مثل خودم دلش براي تو تنگ شده است ما اميدوار هستيم كه تو زودتر بيايي و ما احساس خوبي داشته باشيم از وقتي كه تو رفتي من هر شب خواب تو را مي­بينم و فكر مي­كنم واقعيت است مي­خواستم يك كتاب هفتاد سفه­يي [صفحه­اي] درست كنم اما چون بايد خيلي خوب باشد، من نتوانستم آخرين چيز دوستت دارم

1 Comments:

At ۵:۲۸ بعدازظهر, فروردین ۱۶, ۱۳۸۵, Anonymous ناشناس said...

sale no mobarak

 

ارسال یک نظر

<< Home