یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۹

الگو و رفيقی به نام "اسی"*

*نوشته احسان دارابی

با نام او

"اول رکاب رو به کارابين بالايی اسلينگ بنداز، بعد سوار که شدی، ديدی ميانی وزنتو تحمل کرد، اونوقت طنابتو بنداز توی کارابين پايينی اسلينگ."

اولين باری بود که می ديدم يکی بدون آشنايی قبلی، حاضر می‌شه بهت چيزی باد بده. اسمش اسماعيل بود. ولی کمتر کسی بود که با اسم کامل صداش کنه. معمولاً بهش می‌گفتند، "اسی".
کمتر می‌شد اسی باشه و آموزش نباشه. يه جوری سر راه بچه‌ها قرار می‌گرفت، که يکی از تجربه‌هاشو متناسب با وضعيتی که تو اون هستن، بهشون بگه.
ريخت و هيکلش رو که می‌ديدی، فکر نمی‌کردی کار خاصی بتونی بکنه، ولی اگر با زوايای روحی اسی آشنا می‌شدی، از ارادة بزرگش سر در می‌آوردی. آخه اسی يه ويژگی خيلی مهم داشت. خودشو قايم نمی‌کرد. فيلم بازی نمی‌کرد. رک و راست. ارادة اسی هميشه مورد تعجب ما بود. البته گاهی هم آزاردهنده! چون يا آخر از همه از کار دست می‌کشيد و يا هيچ وقت و تو بايد ساکت می‌نشستی و همراهيش می‌کردی، چراکه اسی اراده کرده بود کار تموم بشه.
به قشنگ‌ترين شکل ممکن اهل رقابت بود. يعنی رفاقت موقعی حفظ ميشه که همه به سطح يکسانی برسيم، پس خودمونو بايد به هم برسونيم. درس خوندن اسی بهترين مثال برای اين ادعا بود. نيمه‌ی دوم دهة 70، با مجيد هم طناب هم بودند. مجيد فوق ليسانس داشت و اسی ديپلم. خودش می‌گفت که اين قابل پذيرش نيست. من، ديپلم و هم طنابم، فوق ليسانس. تا بالاخره، زمستان سال 86 از پايان‌نامة فوق ليسانس در رشتة تربيت‌بدنی دفاع کرد و شد مثل هم طنابش.
اسی سال 82، موقعی که 35 سال بيشتر نداشت، سکته کرد. همه فکر کردند اين هم از اسی! ولی سروکلة اسی، اواخر 84 دوباره توی پل خواب پيدا شد. آروم آروم پيش اومد. "ببين عزيز من! فقط ضربان قلبم نبايد خيلی بالا بره." عيد 86، اسی بيستون هم رفت. مجيد از اينکه اسی مسير قرارگاه رو سرطناب صعود کرده بود، داشت بال در می‌آرود. پشت تلفن گفت: "احسان! اسی دوباره برگشت." چند ماهی گذشت تا بفهمم اينکه "اسی دوباره برگشت"، يعنی چی؟
اسی دوباره برگشت، يعنی تجربة تيم رفت بالا. اسی دوباره برگشت، يعنی نشاط تيم رفت بالا. اسی دوباره برگشت، يعنی کمر تيم محکمتر شد. يعنی چشم تيم بيناتر شد. مهمتر از همة اينها، يعنی يه رفيق، يه کسی که دوست داشتن رو بلده، محبت رو ميشناسه، وارد زندگی اجتماعی و فردی ما شد. اسی شد رفيق کوه و بيرون از کوه ما.
يکی از مهمترين ويژگی‌های اسی، ابراز محبتش بود. يا با کسی دوست نمی‌شد و يا واقعاً دوستش داشت. شايد اگر کسی به ما بگه، دوستت داريم، با خودمون فکر می‌کنيم که خوب، بين اين همه حرف، اين هم يه حرفی بود که زد. ولی به خدا اسی اينطوری نبود. وقتی می‌گفت، دوستت داره، برات مايه می‌گذاشت. وقت می‌گذاشت. دل می‌سوزوند. سر ميخ باهات دعوا می‌کرد، ولی به قول خودش : "ما اگه گوشت همديگرو بخوريم، استخون همديگرو دور نميندازيم." اگه توی هفته بهش تلفن نمی‌زدی، هم اون ازت ناراحت می‌شد و هم تو از اون دلتنگ.
از تابستون 86 کار ما بالا گرفت. صبح جمعه‌ها با سه چهار بطری آب، دو سه بسته سيگار و سه تا کولة پر از آهن و طناب می‌رفتيم بالا (پل‌خواب). اسی مدير ما بود ولی هر وقت دلمون می‌خواست با نظر دادن‌ها، وارد حيطة مديريتی اون می‌شديم. البته طوريکه به کل کار لطمه‌ای نخوره. خوبيش اين بود که ناراحت نمي‌شد. تازه، يه جوری با تيکه کلام‌هايی که فقط مال خودش بود، متلک هم بارمون می‌کرد و می‌خنديديم.
- اسی اين مسير 9/5 هم نيست.
- هه هه! عزيز من حالا که به ما رسيد، شد 9/5؟!
- اسی اين مسير خيلی سنگين شد.
- هه هه! بسه 9/5 صعود کردی. خجالت بکش!!!
داشتم از جمعه‌های اسی و مجيد و خودم می‌گفتم که گاهی هم علی حاج سعيدی و مهری جعفری هم با ما همراه می‌شدن. اون جمعه‌ها اختصاص يافته بود به گشايش مسير روی انتهای شمالی پل‌خواب. اسی می‌گفت: "يه زمان سند مالکيت نصف مسيرهای پل خواب به نام ما بود. حالا سند سمت راست ديواره شده مال ما! خوشم می‌ياد هميشه يه سندی به نام ما بوده!" مسيرهای "نيش ترمز"، "آرزو"، "پرنيان" و "خوب، بد، زشت" حاصل اون چند هفته بود. پرنيان رو که به خاطر دخترش گذاشت. آخريه هم، اسم فيلم مورد علاقة اسی بود. سه نفر بوديم، تک آورديم. اسی شد خوب، مجيد شد بد! و من شدم زشت. اون خنده‌های اسی را الان که يادم می‌ياد، ....
يه بنده خدايی اين اواخر، پای ديواره بهش گفت:" آقا اسماعيل. اين اسم‌هايی که روی مسيرهاتون گذاشتين، خيلی يه جوريه! مثلاً خانوم خوشگله، فلاش تانک و از اين چيزا."
اسی با لبخندی بر لب گفت :"يعنی چه جوريه؟"
بنده خدا نمی‌دونم می‌خواست بگه، نامتعارفه، قشنگ نيست يا ... که يهو گفت: "يه کم بی ادبيه."
اسی يه نگاه بهش انداخت و گفت: "اشکالی نداره. شما که با ادبی، برو يه کم تلاش کن. مسير باز کن. اسم با ادبيه خودت رو هم روش بزار." و يه خنده‌ای سر داد که اون آقا هم خندش گرفت.
يه شب توی تابستان 86، بهش زنگ زدم. گفتم: "اسی! بسه اين همه پل خواب، پل خواب ديگه. بيا بريم يه جای ديگه."
گفت: " خوب احسان جون تو بگو کجا بريم؟، ما هستيم."
- اسی بريم آب اسک؟
- به اون مجيد بگو ببين اگه می‌ياد، بريم.
مجيد هم موافق بود. رفتيم آب اسک. اين دفعه، 4 طول توی يه روز صعود کرديم. 200 متر مسير بکر و دست نخورده. زير پات يک رودخونة خروشان. اولش منو مجيد شوخی و خنده و مسخره‌بازی راه انداخته بوديم. اسی گفت: "ببين اگه قراره کار کنيم، جدی باشين. اگه هم نه. همين الان برگرديم، يه جور ديگه تفريح کنيم."
ارادة اسی کم کم از ما جلو می‌زد. ما فکر می‌کرديم، قراره بريم تفريح، يهو چهار پنج طول مسير نو صعود می‌کرديم. يه شب که داشتيم با هم حرف می‌زديم. گفت: "من از اول کوهنوردی دوست داشتم، برم ترانگو تاور!"
برق از سه فاز من پريد. اسی جون چی؟
- هه هه! نترس بابا! ترانگو تاور توی پاکستان، اسم يه ديواره2000 متری گرانيتيه و ....
- اسی اينارو می‌دونم، ولی چه جوری؟
- تو بگو هستی، تا بقيشو بهت بگم.
خلاصه ما شديم نايبِ ميرزا بنويسیِ آقا و جمع‌آورندة اطلاعات ترانگو تاور. برای مدتی با اين ترانگو تاور، جنب و جوشی توی بچه‌ها انداخت. به قول خودش: "اگه حرف اين ترانگو تاور رو نزده بوديم، حالا حالا‌ها کسی فکرشم نمی‌کرد. اولين تمرين جدی برای اين برنامه شد: "گشايش مسير روی بيستون در زمستان 86."
چند نفری قرار بود باشيم که آخرش اسی موند و من. مسير جدايی دست پخت دو سه روز تلاشمون شد. ترجمة فارسی طلاق!
توی اون مسير يه روز يکی از قديمی‌های ديواره‌نوردی به‌نام "پرويز پورويسی" هم با ما همراه شد. اسی معتقد بود، همراه شدن پرويز دو تا حسن داره: 1- استفاده از تجربة پرويز. 2- رعايت ادب در قبال يک پيشکسوت.
ترانگو تاور اون سال سر نگرفت، ولی اسی هنوز هم دنبالش بود که يه تيمی براش آماده کنه.
عيد 87. باز هم بيستون. چون اعتقاد داشت: "کار نيمه‌کاره نکنی بهتره. بايد اين مسير نيمه‌کاره تموم بشه."
دو روز پشت سر هم حادثه رخ داد. روز اول طناب من به بهترين حالت توی يک سقوط، زده‌دار شد. آنقدری ازش موند که 120 متر سقوط آزاد نکنم. با مجيد، بشکن می‌زديم که آخ جون الان فرود می‌ريم. ولی اسی گفت: "من می‌رم، تو پشت من بيا. مجيد تو هم اونجايی که ديدی لازمه رول بکوب". از طرز حرف زدنش هم معلوم بود که فرود نه! گفتم اسی من اينجا می‌مونم تا تو و مجيد و ابوالفضل (عظيمی) فرود بياين. جواب داد : "عمراً اگر بدون تو بالا برم. از اولش بودی. اينجا هم بايد باشی. اگه حال نداری، يومار بزن!"
روز بعد. ابتدای طول سوم، باز حال نداشتم و اسی باز برنگشت. گفت من جلو می‌رم و تو نفر دوم بيا. ولی آخر طول ششم اجازه داد، من طول بعدی را باز کنم. ولی هيچ کسی نفر دوم بالا نيومد، چون من 20، 25 متری سقوط کردم. اسی نفر دوم اومد بالای سرم. اميد (صافی)، حسن (گرامی)، مجيد و پرهام (گياهی) دلشون به اسی قرص بود. هر چی نباشه، اسی امداد و نجات درس می‌داد.
اين اواخر می‌گفت: "احسان نمی دونم چی شد بهت اجازه دادم بری، ولی اگر عقل و تجربة الانم بود، نمی‌ذاشتم از صبح بيای."
منو که آوردن پايين اسی رفته بود توی کافه شيرزادی زار زار گريه کرده بود. اينو مجيد، وقتی بدن اسی توی کيسة حمل جسد، گوشة بهداری "سيرا" منتظر آمبولانس "بهشت سکينه" بود، گفت.
اين اواخر اسکی باز هم شده بود. يه روز توی راه گفت : "همه دوست دارن برن بهشت. ولی هيچ کس جرات مردن نداره!" براش توضيح دادم، توی قرآن و روايات امام‌ها، چند نوع مرگ از سختترين تا آسون‌ترينش که عين سلام و عليکه، گفته شده. گفت: "يعنی ميشه ما هم اينطوری بميريم؟!"
از لحظات آخرش که پرسيدم، مجيد می‌گفت: "اون لحظه‌های آخر، اسی آروم کنار من خوابيد، صدای خر و پوفش هم بلند شد. پنج دقيقه‌ای بلند شدم، رفتم دوری بزنم. وقتی برگشتم، اسی چند قدم اينورتر، به پشت افتاده بود روی زمين، آسمون رو نگاه می‌کرد."
چند هفته، قبل از وداع اسی، هنگام فرود از ديواره، من و حسين بلنداختر مسموم شديم. از بد جادثه، طناب هم پايين نمی‌آمد. يه کمی ماها رو تماشا کرد. از خجالت آب شدم. آخه من نفر آخر فرود اومده بودم و بايد طناب را منظم می‌کردم. گفتم اسی واقعاً معذرت می‌خوام. گفت خجالت بکش. اين جور چيزها معذرت‌خواهی نداره.
گفت: می‌رم بالا. گفتم: قلبت. گفت: نترس. گفتم: آروم برو. نفس بکش. عجله نکن.
50 متر معلق يومار زد. پايين که برگشت. کلاه کاسک، خيس خالی بود.
ما رو جمع کرد آورد بيمارستان. توی راه، حسين و من هی ازش تشکر می‌کرديم. یهو شاکی شد، گفت: "بس کنيد شما دوتا ديگه. احساس غريبگی به من دست می‌ده."
رسيديم بيمارستان. بابا هم اومد. اسی خجالت می‌کشيد بره جلو. می‌گفت: "ما هميشه تو رو از بيمارستان تحويل خانواده می‌ديم."
توی بهداری سيرا، بابا گفت: "اسی خيلی با محبت بود." و دستی به چشم‌هاش کشيد.
حوالی 4 بعدازظهر پنجشنبه، 24 تير، مجيد از پای ديواره زنگ زد. گفت : احسان! اسی مرد." و بغضش ترکيد. توی جاده همش منتظر بودم مجيد دوباره پشت تلفن بگه : "احسان! اسی دوباره برگشت." ولی توی بهداری، زيپ کيسه رو که باز کردم، اونو آرومِ آروم، بدون هيچ حرکت اضافی ديدم. لبم را روی پيشانی اسی گذاشتم، سرد بود. بايد می‌بوسيدم. من زندگی‌ام مديون رشادت‌های اسی و امثال اسی بود.
حيف که از رفتن اسی، خودش خبر می‌داد، ولی ما بهش می‌خنديديم!
زنگ مي‌زد. تا گوشی رو بر می‌داشتی: صدای اسی بود که می‌گفت: "سلااااااااااااااااام! حاج احسان. احسان چه خبر؟"
الان مدتيه که منتظرم بهش خبر بدم:
«اسی، تو دل‌خوشیِ ما بودی. رفتی و دلمون غم‌دار شد.
اسی، تو کمر ما بودی. رفتی و ما تا شديم.
اسی، تو چشم ما بودی، رفتی و ما گم و گور شديم.
اسی تو رفيق عزيز ما بودی. خدايا، عجب رفيقی رو از دست داديم.
اسی، روی تخت‌های کافة مصطفی، زير ديوارة پل‌خواب، از دور و ور ميدان امام حسين و پل چوبی که می‌گذريم، جای خالی تو، ياد تو، ما رو دلتنگ می‌کنه.»
خدايا روح اسی را در جوار رحمت خودت آرام و شاد کن.
4 شهريور 1389- چهلمين روز وداع ما با اسماعيل متحيرپسند



12 Comments:

At ۱۲:۲۱ بعدازظهر, شهریور ۰۷, ۱۳۸۹, Anonymous حمید said...

روحش شاد

 
At ۸:۰۷ بعدازظهر, شهریور ۰۷, ۱۳۸۹, Anonymous شهرام عباس نژاد said...

سلام
این جوون چشمای کمتر تر شوی ما رو خیس خیس کرد ..

 
At ۱:۲۷ بعدازظهر, شهریور ۰۸, ۱۳۸۹, Anonymous سهیلا میرزایی said...

نوشته ی بسیار بااحساس و واقعی بود، این روحیات اسی رو که دقیق بهش اشاره کردی می شناسم، یه زمانی هم طناب من هم بود و یه زمانی منو از فرودگاه بدرقه کرد که بیام اینور آب و دیگه ندیدمش... اما مگه می شه کسی صداقت و پاکی و مهربانی اسی رو توی رفاقت تجربه نکرده باشه! اسی به یادم خواهی ماند!

 
At ۴:۵۴ بعدازظهر, شهریور ۰۸, ۱۳۸۹, Anonymous امید صافی said...

...وقتی گفتی: زنگ مي‌زد. تا گوشی رو بر می‌داشتی: صدای اسی بود که می‌گفت: "سلااااااااااااااااام!
دلم گرفت و تازه فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده.
کاش قدر اونائی که هنوز داریمشون بیشتر بدونیم که اگر بودیم و نابودن، بغض نکنیم...

 
At ۳:۱۴ بعدازظهر, شهریور ۰۹, ۱۳۸۹, Anonymous مريم said...

كاش يكي بود يكي نبود...
اول قصه هانبود ...

 
At ۱۲:۵۸ قبل‌ازظهر, شهریور ۱۵, ۱۳۸۹, Anonymous هادی said...

هر شب از اسمان ستاره ای می کشند و باز
این آسمان غمزده غرق ستاره هاست

نوشته تون منو یاد زنده یاد مقبل هنرپژوه و اون اراده و خنده های قشنگش میندازه.

 
At ۳:۲۴ قبل‌ازظهر, شهریور ۱۵, ۱۳۸۹, Anonymous محمد رضا said...

سلام
هم برام پر از احساس بود و لذت بردم و هم درس هایی برام داشت.هرچند جمله بالا چیز زیادی نمیگه،ولی باید میومدم و تشکر میکردم.ممنون از شما و احسان و مرحوم اسی.

 
At ۳:۳۸ بعدازظهر, شهریور ۱۵, ۱۳۸۹, Anonymous حسین شهلایی said...

سلام . چه عاشقانه و پر سوز نوشتی . من اولین بار اون مرحوم رو در حین کار آموزشی دیدم . آخر کار هم تشنه آموزش دیگران بود . روحش شاد و یادش گرامی .

 
At ۱۱:۵۰ بعدازظهر, شهریور ۱۵, ۱۳۸۹, Anonymous کیا said...

گل به گل سنگ به سنگ این دشت ،
یادگاران تواند .
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ ،
در تمام در و دشت ،
سوگواران تواند

یادش همیشه در دل ما خواهد بود

 
At ۹:۱۳ قبل‌ازظهر, مهر ۱۱, ۱۳۸۹, Anonymous مجید باغینی پور said...

باسلام
با توجه به حذف کلیه مطالب کوهنوردی از وبلاگ این حقیر و پرداختن تنها به مسائل زبانشناسی می خواستم از شما در خواست کنم نام بنده را از لیست پیوند هایتان حذف کنید. البته این کار را با وبلاگ کلاغها شروع کرده ام. اگر شکی بود لطف کنید در پیامی خصوصی به وبلاگم این تقاضا را تایید خواهم کرد
با تشکر

مجید باغینی پور

 
At ۴:۴۸ بعدازظهر, مهر ۱۱, ۱۳۸۹, Blogger رامين شجاعي said...

سلام آقای باغینی پور،
من البته خواننده مطالب زبانشناسی شما نیز هستم ولی با اینحال درخواستتون انجام شد. امیدوارم این رنجش ها زودتر فراموش بشه و شما مطالب کوهنوردی تون رو دوباره منتشر کنید.
موفق و شاد باشید

 
At ۱:۳۷ بعدازظهر, آذر ۲۰, ۱۳۸۹, Anonymous زرين said...

زرين ..مشهد

واقعا همين تور كه ميگي بود ....پركار و بي ادعا و عاشق اموزش....

يادش بخير ....و روحش شاد
انشاا.... دوستان تهراني كه هميشه پل خواب هستند و كار مي كنند
واسه يادمان و زنده نگه داشتن يادو خاطره اسي مسيري به نام و ياد او باز كنند ..
البته واسه همه دوستان و عزيزان
فرشادخليلي / سعيد طاهري و ....ياحتي به ياد اونايي كه خيلي زحمت كشيدند و بحمدا.. در كنارمان هستند .

 

ارسال یک نظر

<< Home