چهارشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۳

فصل 9 از کتاب دنياي عمودي من

فصل 9
نانگا هرگز نمي‌بخشد
نانگاپاربات، دهليز جنوب شرقي- 1985
بعد از برنامه زمستاني‌ام به دائولاگيري و چوآيو در خانه نشستم و منتظر شدم تا "براي رقص دعوت شوم"، زيرا مي‌دانستم يک تيم از کراکو يکسال است که خود را براي سفري به نانگاپاربات آماده مي‌کند. اما من نمي‌خواستم تقاضا کنم. زيرا 10 سال قبل، در 1976، به شکل ناگواري تقاضايم براي حضور در يک تيم عازم به نانگاپاربات رد شده بود. لذا منتظر ماندم. شنيدم که از من نام برده شده است،‌ اما هنوز پيشنهادي درکار نبود. سپس سرپرست تيم پاول مولارتز(Pawel Mulartz) به من تلفن کرد. من خانه بودم.
با استفاده از ارتباطهايم در سيلزيا موفق شدم تمام غذاهاي کميابي که براي سفر مورد نياز بود را تهيه کنم. تا سقف اتومبيل کوچکم از ميوه خشک، سوسيس و گوشت پر شده ‌بود. سوم ماه مه بود، اين روز براي بيشتر لهستاني‌ها روزي غرور آفرين و تاريخي است، زيرا در سوم ماه مه 1791 اولين قانون اساسي دمکراتيک لهستان تاليف شد. در چنين روزي که مردم در مبارزه با حکومت نظامي تظاهرات مي‌کردند، من با اتومبيلم که تا سقف آن از اجناسي کمياب پر بود در کراکو در رفت و آمد بودم. اضافه بر همه اينها، بعد از آنکه در يک پمپ بنزين در بين راه ايستادم، ژاکتم را با تمام مدارک از جمله گذرنامه ام روي سقف ماشين جا گذاشتم. وقتي متوجه اين موضوع شدم که وارد کراکو ‌شده بودم. در ايستگاه بازرسي دو روز بازداشت شدم.
دو هفته بعد از حرکت تيم عازم شدم. تيم ما يک تيم بين‌المللي بود ولي هسته اصلي آن را پاول مولارتز و پيوترک کالموس (Piotrek Kalmus) تشکيل مي دادند. سفر با يک اتوبوس سواري 30 ساعته تا گيلگيت، و از آنجا با جيپهاي کرايه‌اي در بزرگراه صخره‌اي آغاز شد. گويي يک فيلم را دوباره مي ديدم. زيرا در اينجا بود که، 8 سال پيش، براي اولين بار با شکوه و عظمت هيماليا و همچنين تلخي شکست آشنا شده بودم. من به آنجا آمده بودم با افسانه‌هايي که از خواندن کتابهايي نظير "انسان فاتح هيماليا" شکل گرفته بود؛ کتابهايي که در هر صفحه آن مشقات فوق انساني، ترس و مرگ موج مي‌زد. حال فارغ از آن افسانه‌ها به هيمالياي بزرگ باز مي‌گشتم. غرور؟ خير. با نهايت احترام، اما مي دانستم هيماليا نيز جاي مردم عادي است.
تنها قله‌اي که مي‌توان بعد از يک جيپ سواري کوتاه و سپس دو روز پياده‌روي به بارگاه اصلي آن رسيد؛ تنها قله‌اي که بارگاه اصلي آن در ارتفاع 3300 متري است، جايي که گياه در آن مي رويد، به رنگ سبز، مي‌توان در کنار چادر آتش برپا کرد، درست شبيه يک اردوي پيشاهنگي؛ تنها قله‌اي که با صعود آن تمام فصول را تجربه مي کنيد، از اوج گرماي تابستان تا 40- درجه سانتيگراد؛ قله‌اي که اجازه داد با آن کمي بازي کنم، اجازه داد تا ارتفاع 8000 متري آن برسم و سپس يک سيلي به گوشم نواخت. اين قله نانگاپاربات است.
در اينجا بود که دريافتم مشکل اول هيماليا حمل و نقل مداوم و گيج کننده اي است که کوهنوردي در آن چندان نقشي ندارد. قبل از آنکه کسي بتواند راجع به کوهنوردي فکر کند بايد روزها و روزها را مانند يک قاطر صرف بارکشي کند و بارهايي متشکل از چادر، کيسه خواب، سوخت و غذا را به بالا حمل نمايد، پايين برود و دوباره از اول. بعلاوه به اين فکر مي کردم که يک تيم سه نفره احتمالا به اندازه يک تيم بزرگ موفق خواهد بود،‌ عقيده اي که امروز به صحت آن مطمئن شده ام. شخص در يک تيم کوچک هيماليانوردي مي‌تواند کارآيي بسيار خوبي داشته باشد.
شبي را به ياد مي‌آورم که همراه با دو دوست در ارتفاع 7400 متر و بعد از تلاشي ناموفق براي صعود قله تا ارتفاع 8000 متر مي‌گذرانديم. مي‌دانستيم تا قله فاصله زيادي نداريم، اما يک نوار صخره‌اي مانع عبورمان شده بود. آن دو نفر مارک پرونوبيس(Marek Pronobis) و مانيوس پيکوتوسکي(Manius Piekutowski) بودند.
من‌گفتم:
"خوب حالا چکار کنيم، دوباره سعي کنيم، برگرديم بالا؟"
مارک با نااميدي گفت:
"من نمي توانم. هنوز احساسي در پاهايم ندارم."
مانيوس اقرار کرد:
"من به هيچ وجه اميدوار نيستم."
"اجازه بده مارک را يک روز اينجا تنها بگذاريم. زماني که ما يک تلاش ديگر براي صعود مي‌کنيم او مي‌تواند به پاهايش برسد."
اين پيشنهاد را مجدانه مطرح کردم. همه چيز را جمع کرده بوديم. تنها يک کلمه نياز بود: بالا يا پايين. مي‌دانستم آن کلمه را نخواهم شنيد،‌ سکوت اغلب گوياتر از کلمات است. سپس با نوميدي زيادي گفتم: "شايد من تنها بروم، شما برويد پايين . . ."
مارک واکنش نشان داد: "احمق نباش، فقط تو سرحالي."
حق با او بود. مانيوس براي هميشه از ناراحتي سرمازدگي در دستها و پاهايش رنج برد، و مارک تمام انگشتان پايش را از دست داد. به ياد دارم که نااميدانه در برف نشسته بودم در حاليکه ديگران با حمايت من در يک طناب هشتاد متري به آرامي پايين مي‌رفتند. به بالا نگاه کردم: آسمان آبي، بدون باد،‌ سکوت، هوايي که آرزوي آنرا داشتيم، قله درست آنجا. مي‌خواستم گريه کنم. به طناب چنگ زدم.
مارک از پايين فرياد کشيد: "طناب تمام شد! بيا پايين!"
بعد از چند روز بارگاه اصلي را جمع کرديم و به پايين دره سرازير شديم. آنموقع ابتداي يک پاييز شگفت‌انگيز بود با رنگهاي قرمز و طلايي. بالاي سرمان قله زير آفتاب مي درخشيد و تأسف فراوان از اينکه از چنان فاصله نزديکي مجبور به بازگشت شده بوديم. آيا اگر آن روز به تنهايي مي رفتم موفق مي‌شدم؟ اين سؤال تا امروز مرا آزار مي‌دهد.
"هواي بسيار خوبي است."
صداي راننده مرا از خاطرات هشت سال پيش بيرون آورد. به کوهي نزديک مي‌شديم که يکبار از آن شکست خورده بودم. بزودي براي دومين بار در دامنه آن بوديم. بيشتر از بقيه کوهها از آن نمي‌ترسيدم. براي رهايي از اين انديشه که يکبار از آن شکست خورده بودم مي‌بايست فقط آنرا صعود کنم.
با اين وجود، از اين برنامه کمي ته دلم خالي شده بود. برنامه بلند پروازانه‌اي بود: يک مسير جديد روي دهليز جنوب شرقي. مسيري که ما در سال 1977 مي‌خواستيم آنرا صعود کنيم ولي در آخرين لحظات از آن منصرف شده بوديم. حال بعد از 8 سال وسايل مجهزتري داشتيم و بسيار با تجربه‌تر بوديم. تادژ پيتروسکي (Tadeusz Piotrowski) هيماليانوردي که موفقيتهاي چشمگيري داشت با ما بود. او همچنين اطلاعات زيادي راجع به مسير داشت. همچنين زيگا که همواره مي‌توان به او متکي بود. بقيه از نظر هيماليانوردي کمي تازه‌ کار بودند. براي اولين بار با دو مکزيکي به نامهاي کارلوس کارسوليو(Carlos Carsolio) و السا آويلا (Elsa Avila) آشنا شدم. اين جوانهايي که در سرزمين کاکتوسها بدنيا آمده‌اند، به چه درد مي‌خورند؟ بعدا معلوم مي شد. من با خود فرض کرده بودم که به همراه پيتروسکي و زيگا هاينريش هم طناب خواهم‌ شد ولي قبل از حتي اولين شناسايي نادرستي اين ايده روشن شد.
"شما با هم هم طناب نخواهيد ‌شد زيرا شما با تجربه‌ترين افراد هستيد. اگر به اين شکل تقسيم‌بندي کنيم بقيه شانس بسيار کمي براي رسيدن به قله خواهند ‌‌داشت."
براي يک لحظه متحير مانده بودم، اولين بار بود که در برنامه‌اي با اين استدلال مواجه شده بودم. اما بعد از تعمق در آن به موضوع از زاوية ديگري نگاه کردم. صداقت موجود در اين استدلال، که از جنبه هايي نيز صحيح بود، تاثيرگذار بود. اغلب برنامه‌هايي که به صورت سنتي هدايت مي‌شوند از دو الگو تبعيت مي‌کنند. يا يک تيم کوچک ولي بسيار قوي پيشگام تمام مراحل صعود شده و بقيه به عنوان پشتيبان عمل مي‌کرنند يا اينکه در غالب 2 يا 3 تيم به نوبت صعود را پيش مي برند. من همواره طرفدار نظرية اول بودم، اما اين‌بار نوع دوم را قبول کردم. شخص بايد همه چيز را امتحان کند. در عمل به 3 تيم تقسيم شديم، تادک يکي را راهبري مي‌کرد، زيگا دومي و من سومي را. يک تيم همواره در جلو بود، در حاليکه دو تيم ديگر استراحت مي‌کردند. مسير مشکل و بي اندازه خطرناک بود. مسيري از يک جبهه پرشيب و شيارشيار با دهليزها و شکافهاي متعدد که بهمن‌هاي پايان ‌ناپذيري از آنها سرازير بود. خوشبختانه اين رودخانه‌هاي خروشان از گل از مسيرهاي ثابتي فرو مي‌ريختند که در شيبهاي پايين دست و برفهاي بالادست مي‌شد مسير آنها را پيش‌بيني کرد. اما مي‌بايست مرتبا" از اين دهليزها عبور مي کرديم. مشکل اصلي پيدا کردن زمان مناسب براي عبور از آنها با حداکثر سرعت ممکن بود. تا امروز بر اين عقيده ام که اين يکي از خطرناکترين برنامه‌هايي بود که در آن شرکت داشته ام.
تنها تادک پيتروسکي مسير را مي شناخت. او سه سال پيش به همراه آندري بيلون(Andrzej Bielun) در برنامه يک تيم آلماني به سرپرستي کارل هرليخکوفر(Karl Herrligkoffer) به آنجا رفته بود. او تمام مدت پيشاپيش تيم حرکت کرده بود و يک آلماني حتي با تلاشي فوق‌العاده موفق شده بود به يال برسد که از آنجا تا قله فاصله‌ زيادي نيست. در نتيجه مسير قبلا" کامل شده بود. چيزي که باقي مانده ‌بود نقطه بالاي "ز" بود. حال تمام دشواري مسيريابي به عهده تادک بود. روشن بود که او مي‌بايست همواره در جلو باشد.
مسيريابي با توجه به کمبود جاي مناسب براي بارگاهها پيچيده‌تر مي‌شد. بارگاه اصلي و بارگاه 1 هزار متر با هم فاصله داشتند. براي هر کاري مي بايست از آن دهليزهاي بهمني بگذريم. بارگاه 2 در ارتفاع 5330 متر برپا شده بود. ما طناب ثابت داشتيم ولي يک تيم مي‌بايست دائما" آنها را که بر اثر ريزش سنگ پاره مي‌شدند ترميم کند. بعد دريافتيم که طناب کافي نداريم، محاسبات غلط انجام گرفته بود، و تنها راهي که باقي بود خريد مقدار بيشتري طناب از نزديکترين شهر بود؛ گيلگيت.
نصب طناب بين بارگاه 2 و محل در نظر گرفته شده براي بارگاه 3 بيشترين مشکلات را براي ما به همراه داشت. مسير بقدري طولاني بود که 3 تا 4 ساعت طول مي‌کشيد تا به انتهاي طنابهاي ثابت برسيم. تنها دو ساعت باقي‌ مي‌ماند تا بتوان يک يا دو طول ديگر را صعود کرد و سپس چندين ساعت ديگر تا بازگشت به بارگاه 2 وقت مي برد. ولي برف زياد و قسمتهاي پاره شده گاهي آنقدر وقت مي‌گرفت که وقتي به انتهاي طنابها مي‌رسيديم وقت براي کاري وجود نداشت مگر اينکه طنابها را به آخرين ميخ متصل کنيم و بلافاصله بازگرديم. يک هفته تلاش ما نتيجة چنداني به همراه نياورده بود.
چطور از پس آن بر آييم؟ تصميم گرفتيم بار سنگيني حمل کنيم. به عبارت ديگر همه آن چيزي که براي برپايي بارگاه 3 مورد نياز بود را همراه داشتيم ولي هر جا که امکان داشت شب ماني مي کرديم. در انتهاي طنابهاي ثابت 200 متر ديگر روي شيب يخي بسيار مشکلي طناب ثابت کار گذاشتيم. وقتي به آخرين نقطه رسيدم شب شده بود، و ديگران کورمال کورمال به آنجا صعود کردند. طاقچه کوچکي در شيب برفي کنديم که براي يک چادر 2 نفره کفايت مي‌کرد، سپس 6 نفر در چادر چپيديم و منتظر مانديم تا شب بگذرد.
اين همان نقطة عطف بود. به لطف اين حرکت فقط 200 متر تا محل مورد نظر بارگاه 3 فاصله داشتيم. روز بعد آن 200 متر را هم صعود کرده و بارگاه 3 را در ارتفاع 6200 متر و در زير يک برج يخي 12 متري برپا کرديم.
برف شروع به باريدن گرفت. با دقت به مقدار رو به افزايش برف و چادرها که ناپديد مي‌شدند نگاه مي‌کردم. اگر آنها را به حال خود رها مي‌کرديم احتمالا‌ از بارگاه چيزي باقي نمي ماند. تصميم گرفتم به اتفاق اسلاوک لوبودزينسکي(Slawek Lobodzinski) در آنجا بمانم و بقيه به بارگاه اصلي بازگشتند. به داخل چادر رفتيم و شروع به پخت و پز کرديم. بعد از چند ساعت بهمن پودري از اطراف ما فرو مي‌ريخت، به همين علت آنجا را براي بارگاه 3 انتخاب کرده بوديم؛ آن برج يخي همانند يک حفاظ براي ما عمل مي کرد. حق با ما بود، اگر چه حدس نمي زديم آن حجم عظيم از برف فرو بريزد. حتي ريختن کناره هاي آن جريان مداوم برف کافي بود تا چادر را بتدريج در زير خود مدفون کند. بجاي استراحتي که شديدا به آن نياز داشتيم چندين ساعت صرف خارج ساختن چادر از زير برف و انتقال آن به محلي مناسبتر نموديم. روز بعد مجددا مجبور شديم چادر را جابجا کنيم، اين بار نزديکتر به برج يخي. فرداي آن روز بالاخره خورشيد به ما لبخند زد.
وقتي به طرف بارگاه اصلي پايين مي‌رفتم در نزديکي بارگاه 1 کوله‌پشتي‌اي ديديم که از صخره‌اي آويزان بود. آنجا چکار مي کرد؟ مي‌بايست روي دوش کسي باشد. اين موضوع مرا نگران کرد. وقتي به بارگاه رسيديم و آنرا خالي يافتيم نگراني ام بيشترشد. مطمئن بودم بايد اتفاقي افتاده باشد، چرا که به تازگي کساني را ديده بودم که به طرف بارگاه 1 حرکت مي‌کردند. با عجله پايين رفتم و بر روي يخچال دو نقطه متحرک ديدم. بالاخره همه چيز روشن شد.
درست قبل از رسيدن به بارگاه 1 آندري سامولويچ(Andrzej Samolewicz) گرفتار بهمن شده بود. البته بهمن بزرگي نبود، بلکه آنقدر که بتواند او را از جا کنده و در مسير خود مانند يک سورتمه با خود ببرد. به شدت کوفته و مجروح شده ولي زنده مانده بود.
همراه او پاول مولارتز کوله‌اش را به صخره اي آويزان کرده بود تا به کمک او برود. سامول از اين حادثه با اقبال فوق‌العاده زيادي جان سالم بدر برد. اين اولين اخطار جدي به ما بود.
بعد از چند روز استراحت تصميم گرفتيم طنابهاي ثابت را تا بارگاه 4 نصب کنيم و سپس قبل از مراجعت به بارگاه 3 حدود 200 الي 300 متر ديگر. از آنجا به بعد شيب کم مي‌شد. ما نمي‌خواستيم با صعود و فرودهاي متعدد از آن شيارهاي بهمني بين بارگاه 1 و 2 مشي الهي را امتحان کنيم، لذا تصميم گرفتيم از آن به بعد بارگاه 3 را بارگاه اصلي پيشرفته قرار دهيم و فقط براي استراحت از آنجا پايين بيايم.
بعد از دو روز ديگر مي‌شد براي حمله به قله اقدام کرد و در حين اين صعود بارگاه 5 را برپا نمود. اين روش شبه سبکبار با روحيات من بيشتر منطبق بود. کوله‌هاي بسيار بزرگي بستيم و منتظر نوبتمان براي اين 12 تا 15 روز شديم.
بعد از کمي تأخير تادک و ميکولاژ چيزوسکي(Mikolaj Czyzewski) با هدف نصب طناب ثابت در آخرين قسمتهاي منتهي به بارگاه 4 حرکت کردند. بعد از مبارزه‌اي با بوران و يخ 200 متر ديگر طناب ثابت نصب کرده و بقيه کار را به ما واگذار کردند. اسلاوک، کارلوس و من اثري از بارگاه 1 پيدا نکرديم. بارگاه 1 با فشار هواي ناشي از سقوط يک بهمن در فاصله يک کيلومتري از جا کنده شده بود. دو عدد کيسه‌ خواب، و چند زيرانداز پيدا کرديم و نه هيچ چيز ديگر. روز بعد با حرکت زيگزاگي موفق شديم از بهمنهاي متعددي که فرو مي‌ريختند پرهيز کنيم و به بارگاه 2 برسيم. در اين مسير مي‌بايست از قوانيني سخت که هوا آنرا ديکته مي‌کرد پيروي کنيم.
اوايل صبح تعداد بهمنها کمتر بود، سپس وقتي خورشيد بروي برفها مي تابيد بهمنها شروع به غرش مي‌کردند. و حوالي ظهر همانند بمباران هوايي فرو مي ريختند. لذا مجبور بوديم يا صبح خيلي زود حرکت کنيم يا دير هنگام، زمانيکه خورشيد روي شيبها نمي‌تابيد و يخ زدگي باعث تثبيت اوضاع مي‌شد. صبح روز بعد قبل از ساعت 5 بارگاه 2 را ترک کرديم، و تا بالاي بارگاه 3 را براي تکميل طنابهاي ثابت صعود کرديم. در دهليزهاي پرشيب با برف ناپايداري روي يخ برخورد کرديم، جايي که انتظار داشتيم به سرعت آن را صعود کنيم. نفر اول مجبور بود مسير را از برف پاک کند تا بتواند نوک کرامپونها و کلنگش را در يخ فرو کند و يک پيچ يخ کار بگذارد. صعود سخت و وقت‌گيري بود. در آخر به يک تيغه رسيدم و صد متر ديگر از آن را صعود کردم.
براي آن روز کافي بود. به بارگاه 3 بازگشتيم. روز بعد دوباره از طنابهاي ثابت صعود کرديم. بعد از عبور از ميان برفي عميق از ميان چندين نقاب راهمان را باز کرده و در تاريکي به بارگاه 4 در ارتفاع 7400 متري رسيديم. صبح روز بعد من و زيگا 100 متر ديگر را آماده کرده و به بارگاه 3 براي استراحت بازگشتيم تا بعد از آن دوباره به بارگاه 4 صعود کنيم. در همان موقع تادک پيتروسکي، پيوترک کالموس و ميرک‌ گاردزيلوسکي(Mirek Gardzilewski) از بارگاه اصلي حرکت کرده بودند. قرارمان اين بود که ما آن روز براي حمله به قله تلاش کنيم و اگر شکست خورديم آنها بعنوان دومين تيم تلاشي دوباره را انجام دهند.
تمام شب 10 جولاي و تا اواسط روز بعد طوفان بسيار شديدي مي وزيد که چادر اسلاوک و کارلوس را خواباند. تمام روز را براي هواي بهتر منتظر مانديم. تادک و گروهش بسيار دير وقت به بارگاه 1 رسيدند. روز بعد در بدترين ساعات ممکن در خطرناکترين قسمت مسير بين بارگاه 1 و 2 بودند؛ نيم روز. وقتي بي‌سيم را سر ساعت تعيين شده 1 بعد از ظهر روشن کردم شنيدم: پيوتر کالموس در ساعت 10/11 گرفتار بهمن شد.
اين حادثه درست در زير بارگاه 2 و زماني اتفاق افتاد که از يکي از دهليزهاي خطرناک اريب مي‌گذشتند. بهمن او را از طناب ثابت کنده بود. تادک و ميرک به محض رسيدن به بارگاه 2 خبر را اطلاع دادند. اما آنها نيز با بهمنهاي نيم‌روز در بارگاه 2 گير افتاده بودند. فقط آنها که در پايين بودند ممکن بود بتوانند به جستجوي پيوتر بپردازند و ببينند آيا او هنوز زنده است يا خير. ما نيز در آن بالا هيچ کاري از دستمان بر نمي‌آمد زيرا يک کيلومتر بالاتر بوديم و محکوم شده بوديم جريان ماوقع را از طريق بي‌سيم دنبال کنيم. هنگام شب کاملا" افسرده بوديم و در انتظار شنيدن خبرهاي ناخوشايند. ساعت 4 آنها جسد پيوتر را در لابلاي برفها پيدا کرده بودند و تنها کاري که قادر بودند انجام دهند اين بود که اعلام کنند او مرده است. يک حادثه غم انگيز بوقوع پيوسته بود. يکي از دوستانمان را از دست داده بوديم.
آن بعد از ظهر بي‌سيمها دائما در حال کار بودند زيرا بين بارگاه 1 و 2 راجع به حمل جسد او به پايين، که کاري بسيار پرمشقت در مسيري بسيار دشوار بود، بحث مي‌شد.
ما آن بالا از جريان آن مذاکرات جدي قرار جدا افتاده بوديم. بعد چه؟ آيا ادامه دهيم يا برگرديم؟ آيا همه چيز را جمع کرده و هم خود را معطوف به حمل جسد پيوتر به پايين نماييم، يا آنها به اندازه کافي احساس قدرت مي‌کنند تا بتوانند از پس آن به تنهايي بربيايند؟ تصميم گيري براي يک نفر بتنهايي بسيار مشکل بود. مي‌بايست جمع تصميم گيري کند.
موقعيت عجيبي بود. معروف بود انگيزه صعود در من باعث تشويق ديگران مي شد، کسي که رسيدن به قله براي او مهمتر از همه بود. آنها انتظار داشتند که نظر من اينچنين باشد: يک حادثه غم انگيز اتفاق افتاده و ما يک دوست را از دست داده‌ايم. اما اگر به قله برسيم، گر چه از اندوه حادثه کاسته نمي شود ولي تيم به هدف خود دست يافته است، هدفي که يکي از آرزوهاي بزرگ پيوتر بوده است.
اما من جرأت نکردم، گفتن اين موضوع برايم بسيار دشوار بود. زيگا هاينريش سرپرست فني بود و من گفتم دنباله‌رو تصميم او هستم. پنهان شدن پشت سر زيگا نه تنها ناعادلانه بود بلکه خطرناک هم بود، چون زيگا با وجود آنکه يکي از پيشروان کوهنوردي لهستان چه در هيماليا و چه در آلپ بوده است، ولي بندرت پايش به قله اي رسيده بود. او از آن نوع اعضاي تيمي است که تنها با حمل بار بين بارگاههاي 2 و 3 ارضا مي شود، چرا که مي‌تواند نقش خود را در گروه به انجام رساند، اما آن بلندپروازي که شما را به سمت قله بکشاند را در خود ندارد. حسي که پذيرش کمي خطر را براي رسيدن به قله جايز مي داند. همه شرايط براي اين گفته او محيا بود: اجازه بدهيد جمع کنيم و برگرديم.
او مرا يکبار در چوآيو به شگفت آورده بود. و حال بار ديگر در اينجا. او بي‌سيم را از دست من گرفت و گفت:
"اين حادثه ناگوار بي دليل اتفاق نيافتاده است. در بالا همه چيز آماده است. ما در موقعيت اولين و تنها شانس صعود به قله قرار داريم. شانس دومي وجود نخواهد داشت. بايد ادامه دهيم. تمام."
او با پاول مولارتز در فاصله چند کيلومتر پائين‌تر که بيشتر از بقيه تحت تاثير آن حادثه قرار گرفته بود صحبت مي‌کرد. پيوترک دوست قديمي او بود و او مي‌خواست بار و بنه اش را جمع کند و تيم را ترک کند. مباحثه از طريق بي‌سيم 2 ساعت طول کشيد. در نهايت چنين تصميم گرفته شد که آنهايي که پايين بارگاه 4 هستند براي کمک به حمل جسد به پايين بروند، و ما براي حمله به قله صعودمان را ادامه دهيم.
فقط يک مشکل باقي مانده بود. واضح بود که هر شش نفر ما نمي‌توانستيم به قله برويم زيرا غذا و وسايل کمي با خود همراه داشتيم. پس چه کسي مي‌بايست به پايين برود؟ از نقطه نظر تجربه و توان زيگا جاي پايش محکم بود و من مي‌توانستم خود را در حين صعود با او تجسم کنم. اما چه کسي ‌مي‌توانست نفر سوم باشد؟ کارلوس بلند پرواز و مصمم ولي بسيار کم تجربه بود و اسلاوک لوبودزينسکي در آمريکا زياد کوهنوردي کرده بود، اما نه در هيماليا. اما اين دو نفر تا حدودي تيم را حمايت مالي کرده‌ بودند. اين اولين برنامه هيمالياي ميکولاژ و سامول نيز بود. بالاخره من چنين پيشنهاد کردم:
"زيگا، اسلاوک و من ابتدا مي رويم. کارلوس، ميکولاژ و سامول صبر مي کنند تا بعنوان تيم دوم صعود کنند."
احساس مي کردم با گفتن اين حرف براحتي شانس آنها را براي صعود از بين برده باشم زيرا چندان اعتقادي به اينکه آنها بتوانند به عنوان تيم دوم صعود کنند نداشتم.
ميکولاژ احتمالا همين احساس را داشت زيرا گفت: "در اينصورت،‌ من فکر مي‌کنم بهتر است پايين بروم."
فقط کارلوس پايش را در يک کفش کرده بود: "من غذا نمي‌خورم، خواهش مي‌کنم مرا در محاسبه غذايتان به حساب نياوريد، اما من با شما خواهم آمد. من بايد بروم. اين اولين و تنها شانس من براي رسيدن به يک قله 8000 متري بعنوان اولين مکزيکي است."
انسان در برابر آدم کله شقي مثل او چه کار مي‌تواند بکند؟ از اين برنامه بود که کارلوس تبديل به يک هيماليا نورد بزرگ شد. دوباره شروع به محاسبه کرديم و بخوبي مي‌دانستيم که اين محاسبه يک ذره هم به مقدار غذا اضافه نمي‌کند.
و به اين ترتيب قائله خاتمه يافت. ميكولاژ و سامول پايين رفتند و بقيه ما بالا. ليكن يك تيم 4 نفره تا حدودي ناهمگون است. يك چادر 2 نفره حداکثر براي سه نفر كافي است، نه براي چهار نفر. لذا مجبور بوديم، بار بيشتري حمل كنيم و در روز آخر هم هيچ غذايي نداشتيم.
هوا در كمپ 5 و در ارتفاع 7600 متر بسيار سرد بود. در مصرف سوخت صرفه جويي مي‌كرديم زيرا مقدار كمي باقيمانده بود. روز بعد به سمت قله مي رفتيم. وقتي به يال مي رسيديم هنوز فاصلة زيادي تا قله راه بود كه مي‌بايست در باد گزنده روي يال طي شود. صعود آن 600 متر آخر تنها يك قدم زدن ساده نبود. آيا مي‌بايست در بين راه شب‌ماني داشته باشيم، و از آنجا كه فقط براي يك شب ديگر سوخت داشتيم دو روز را بدون غذا سپري كنيم؟ يا اينكه با قبول خطر به سمت قله برويم؛ سبک و سريع حركت كنيم و بعد از تاريكي به كمپ باز گرديم؟ خطر بيشتر را انتخاب كرديم. فقط يك پارچه شب‌ماني همراه مي‌برديم.
زيگا پيشنهاد كرد: "بگذار آن اجاق و آخرين مقادير سوخت را همراه ببريم."
من قاطعانه جواب دادم: "اگر قرار است سبك حركت كنيم، بايد واقعا سبک باشيم."
صبح خيلي زود حركت كرديم و صعودي سخت و آهسته روي برف و گاهي يخ و صخره‌هاي يخ‌زده از همان ابتدا شروع شد. به يك دهليز با يخ سخت و بلوري برخورديم. دائما" مجبور بوديم حمايت كنيم. در ساعت 2 بعد از ظهر و در حاليكه هنوز 200 متر تا يال منتهي به قله فاصله داشتيم يك ديواره يخي تند و پرشيب در مقابلمان سينه سپر كرد. من نفر اول رفتم و هر چند متر يك ميخ يا پيچ يخ كار مي‌گذاشتم و خودم را با آن حمايت مي‌كردم. در ارتفاع 8000 متر. بسيار به كندي حركت مي‌كردم. از همه بدتر ابرها هم كم‌كم جمع مي شدند.
در ساعت 4 يك طوفان واقعي ما را فرا گرفت. تنها نقطه اتكا من به يك ميخ بود كه به سنگ كوبيده بودم و بقدري با الکتريسيته ساکن شارژ شده بود كه مي‌توانستم جرقه‌هاي الکتريسيته را دور و بر آن ببينم. غريزه‌ام مي‌گفت خودم را از آن ميخ جدا كنم، اما آن ميخ تنها نقطه اتصال من بود، تنها اميد من در آن جهنم سفيد با جرقه‌ها و رعد و برق در اطراف. نيم ساعت به همين ترتيب گذشت.
به پايين و به سمت زيگا فرياد زدم: "امروز شانسي براي رسيدن به قله نداريم. تو برو و جايي را براي كندن برف و شب‌ماني پيدا كن. در اين بالا جايي وجود ندارد."
وقتي به پايين رسيدم ديگران يك غاربرفي را به اندازه‌ اي كه چهارنفرمان در آن بخزيم و تنگ هم در مقابل باد در امان بمانيم كنده بودند. بعد بدون يك كلمه صحبت زيگا از داخل كوله‌اش يك اجاق و يك كپسول گاز در آورد. اين دقيقا" همان چيزي بود كه ما به آن نياز داشتيم، و من با وجود اينكه پيش از اين اصرار كرده بودم بار اضافه همراه نبريم زير لب او را دعا کردم. فقط براي آب كردن مقدار كمي برف سوخت داشتيم، اما همان چند جرعه مايع داغ در آن شب‌ماني كه داشتيم بسيار غنيمت بود.
شب در حالي گذشت که آرزو داشتيم بتوانيم براي يك لحظه پاهاي خشك شده مان را دراز كنيم در حاليکه گاه و بيگاه آرنج يكي به دهان ديگري كوفته مي‌شد. دماي هوا در بيرون از آنجا مي بايست منفي چهل درجه سانتيگراد بوده باشد ولي در داخل غار ما خود را در پتوي نجات پيچيده بوديم و هر طور بود آن شب را به صبح رسانديم.
روز بعد به آرامي خودمان را آماده كرديم و آن 80 متر طناب ثابت را صعود كرديم. من دوباره نفر اول صعود كردم. قسمت بالاتر را كمي ساده‌تر از آنچه كه بعد از ظهر روز قبل مي‌پنداشتم يافتم. حال بدترين موضوع آن يخ سخت لعنتي بود، و البته تاثير ارتفاع زياد. 80 متر طناب من تمام شد، جاي پايي درست كردم و آماده شدم كه براي ديگران حمايتي تدارك ببينم، طناب از دستم در رفت!
به اين ترتيب برروي يك شيب يخي فقط با دو كرامپونهايم و دو چكش يخ بند بودم. خوشبختانه زيگا به سر ديگر طناب وصل بود و طناب را از دست نداديم ليكن او مجبور بود آن قسمت را نفر اول بيايد و به من برسد؛ وزن خودم را به نوبت روي هر يك از كرامپونهايم تقسيم مي‌كردم.
بدون حادثه مهم ديگري همگي به يال رسيديم و خوشبختانه صعود از آنجا ساده‌تر بود، البته اگر بتوان اين كلمه را براي ارتفاع 8000 متر بكار برد. شخص انگار در هاله اي از ابر حركت مي‌كند، و اوهام مغز شما را فرا مي‌گيرد. ‌رمق نداشتم، در آن موقع خورشيد بسيار درخشنده بود. اگر براي لحظه‌اي مي‌خواستم عينكم را بردارم، در دم كور مي‌شدم. جهاني كه تا آستانه درد درخشان بود و در عين حال خطرناک، مانند فيلم عکاسي که پر نور شده باشد.
حال به مرحله 6 تا 7 قدم و سپس استراحت رسيده بودم. غيرممكن بود بتوان كاري را سريعتر انجام داد. غيرممكن بود كه بتوان بجاي 7 قدم 10 قدم برداشت و نقاط سياه در جلو چشمان ظاهر نشوند. آخرين قدمها را بدقت مي شماردم. هفت قدم، استراحت. هفت قدم، استراحت. مي‌دانستم اگر سعي كنم 10 يا 12 قدم بردارم، بي‌هوش مي‌شوم. شخص همواره در آخرين حد توانايي اش حركت مي‌كند، و مي‌داند 7 قدم حد اوست و وراي آن تاريكي مطلق قرار دارد. پايان.
اگر چنانچه مسير سخت‌تر مي‌شد تعداد قدمها كمتر مي‌شد. اما حداقل مي‌توانستم قله را ببينم. بدترين قسمتها را پشت سر گذاشته بودم. حال فقط مي بايست صبر داشته باشم. با وجود خستگي مفرط و گيجي مي‌دانستم در شرف رسيدن با آن چيزي هستم كه آنقدر مصرانه براي رسيدن به آن كوشش کرده بودم.
وقتي به قله رسيدم تصميم گرفتم حركتي ناشي از شادي را بروز دهم. در لحظه اي كه به قله ‌رسيدم از جا پريدم و فرياد ‌زدم: هورا. نمي‌دانم آن پرش و آن فرياد چگونه بنظر رسيد. آنچه که مي دانم اينست که بعد از آن فورا نشستم و تا مدتي نفسم بند آمده بود. با خود عهد بستم ديگر هرگز اينچنين احساسات خود را بروز ندهم.
قله نانگاپاربات يك برجك كوچك است، كه چند متري پهنا دارد. و از يخ محكمي كه فقط نوك كرامپونها در آن فرو مي‌رود تشكيل شده است. وقتي اسلاوك، زيگا و بعد كارلوس به من ملحق شدند ناگهان بنظر آمد آن محوطه بزرگتر شده است. ما شبيه به بوكسورهايي كه بعد از به صدا در آمدن زنگ پايان نمي‌توانند از هم جدا شوند به پشت يكديگر مي‌كوبيديم. به كارلوس نگاه كردم، فقط 23 سال داشت و اولين مكزيكي بود كه يك 8000 متري را صعود كرده بود. هنوز نمي توانم موفقيت بزرگ هيماليايي اين پسر را با مكان تولدش به هم پيوند دهم. به يكديگر تبريك گفتيم و بعد با بارگاه اصلي تماس گرفته و با پاول مولارتز و ديگران صحبت كرديم. حتي در آن شرايط كه كمي گيج و منگ بوديم مي‌توانستيم خوشحالي را در صدايشان حس كنيم. با وجود آن حادثه غم انگيز، شايد دقيقا به همان دليل، موفقيت اين تيم بسيار با ارزش بود. روياي صعود به حقيقت پيوسته بود. اگرچه اين كارها وقت زيادي را از ما گرفت اما هنوز وقت داشتيم، تازه ساعت 1 بعد از ظهر 13 جولاي بود. درحاليکه متوجه نبوديم چقدر تحليل رفته ايم به بارگاه اصلي چگونگي بازگشت به بارگاه 5 در آن روز و به پايينتر را در روز بعد توضيح مي‌داديم.
سپس به پايين حركت كرديم. و در اولين قدمها با واقعيتي که از قديم در باره هيماليا گفته شده است روبرو شديم؛ تخمين فاصله‌ها مي‌تواند كاملا نادرست باشد. همه چيز به نظر بسيار رو به راه مي‌آمد. مي توانستيم به طناب برسيم و در عرض 3 ساعت به بارگاه 5 برگرديم. اما فکر نمي کرديم كه در موقع برگشت حتي از زمان رفت احساس خستگي بيشتري كنيم. حال بين هر پنج قدم توقف مي كرديم. در نهايت ساعت 5 بعدازظهر به محل شب ماني قبلي رسيديم. امكان نداشت قبل از تاريكي به بارگاه 5 برسيم. در نتيجه يك شب ديگر را در آن محل گذرانديم، اين بار بدون سوخت و غذا. از سرما مي‌لرزيديم و دست و پايمان را براي جلوگيري از سرما زدگي مالش مي داديم. روز بعد بقدري خسته بوديم كه مسير برگشت 2 ساعته به بارگاه 5 را در مدت يك روز طي کرديم.
طي اين فرود وحشتناك من تنها كسي نبودم كه بسيار احساس خستگي مي کردم. مي‌بايست گاه و بيگاه به كارلوس فرياد بزنم تا مانع خواب رفتن او كه بر روي يك شيب تقريبا عمودي يخي ايستاده بود شوم. بروز حادثه بسيار قريب‌الوقوع مي نمود. شخص مي‌بايست بشدت مراقب باشد و كارلوس ديگر توان تمركز نداشت. آن گاو نر بلند پرواز و ثابت قدم داشت بر روي پاهايش از بين مي رفت. لذا فريادهايي مي‌زدم نظير:‌
"كارلوس! بيدار شو! راه بيافت! حالا كلنگت را بگير! حالا به طناب بچسب! حالا آرام سر بخور!"
همين مشكل داشت براي اسلواك نيز رخ ميداد. هر دو بسيار نامتعادل بودند و مي بايست انگار نفر اول مي‌روند آنها را حمايت كرد. زيگا نفر اول مي‌رفت و منتظر تحويل گرفتن آنها مي‌شد. به اين ترتيب آن روز سپري مي‌شد. سپس مه غليظي همه جا را فرا گرفت و ما نمي دانستيم كجا برويم. زيگا مي‌گفت راست، من مي گفتم چپ. به جايي رسيديم كه من مطمئن بودم داريم اشتباه مي‌رويم. مي‌توانستم شيب را ببينم كه تندتر مي‌شد و من آنرا به خاطر نداشتم.
"زيگا، اين اشتباه است."
زيگا به تندي جواب دادي: "نه، كاملا درست است."
من ديگران را مجبور كردم بنشينند و خودم به بالا برگشتم، چرا كه احساس مي‌كردم از دهليز نادرستي پايين مي رفتيم. بعد از حدود 50 متر صعود بطور كاملا تصادفي رنگ قرمزي را ديدم كه مربوط به دستكش پاره ام بود كه به طناب ثابت گره زده بودم. مسير صحيح را پيدا كرده بودم! نمي دانم چقدر از آن صعود مجدد خوششان آمد، اما به هر صورت دوباره صعود كردند و ما از طناب نجات فرو رفتيم و بعد از تاريكي خودمان را به بارگاه 5 رسانديم.
در بارگاه 5 تنها يك كپسول گاز وجود داشت كه دقيقا به اندازه درست كردن چهار قمقمه آب كفايت مي‌كرد. ما تا آستانه درد تشنه بوديم و بدنمان از بي‌آبي خشك شده بود زيرا دو روز بود كه هيچ آبي نخورده بوديم. هيچ چيز ديگري هم نخورده بوديم. روز بعد به پايين به طرف بارگاه 4 رفتيم كه آنجا هم خالي بود و همان روز راهمان را به پايين و به طرف بارگاه 3 ادامه داديم. به آن كه نزديك مي‌شديم فقط در فكر چادري پر از گاز و غذا بودم. در جلو چشمانم يك ظرف بزرگ سوپ داغ را مي‌ديدم. اولين كسي بودم كه به محل بارگاه مي رسيد و متوجه شدم كه بارگاه ناپديد شده است! برجي كه بالاي بارگاه بود و به عنوان محافظي در مقابل بهمن عمل مي كرد افتاده بود و بارگاه را به طور كامل در زير خود مدفون كرده بود. فقط اينجا و آنجا خرده ريزهايي از زير قالبهاي يخ كه حالا به دليل يخ‌زدگي يكپارچه شده بودند ديده مي‌شد.
خوشبختانه ميشال كوچانژيك (Michal Kochanczyk) و ميرك گاردزيلوسكي داشتند جهت کمک مي آمدند و برايمان مقداري غذا مي‌آوردند. موفق شديم دو چادر را از ميان باقيمانده ها سرهم كنيم.
خطرناكترين قسمت در پيش رو قرار داشت، مسير بين بارگاههاي 3 و 2 كه مي‌بايست قبل از طلوع آفتاب از آن عبور كنيم. ساعت 2 از خواب بيدار شديم و در غالب 3 تيم دو نفر حركت كرديم؛ پشت سر يكديگر كه خطر بيشتري داشت. گاه و بيگاه تكه‌اي يخ يا سنگ از زير پاي كسي در مي‌رفت لذا لازم بود خودمان را كه بسيار فرسوده شده بوديم جمع و جور كنيم و مواظب باشيم كسي زير پاي ديگري قرار نگيرد. با اين وجود يكي مستقيم به لنز دوربين اسلاوك برخورد كرد، يكي ديگر به شانه زيگا، و يكي هم به كوله پشتي من. انگار از ميان بمباران در ميدان جنگ عبور مي كرديم.
درست قبل از بارگاه يك تراورس 80 متري قرار داشت كه برف آنجا كاملا آبكي بود. گاهي بالا تر گاهي پايين تر از طناب که کاملا حالت ارتجاعي داشت سر مي خوردم. ناگهان زير پايم شكست و يکي از پاهايم در يک شکاف فرو رفت. سرم رو به پايين بود و پايم که در شکاف گير کرده بود مرا نگاه مي داشت. سعي کردم خود را از طناب بالا بکشم ولي طناب فقط کش مي آمد. فشار کوله پشتي داشت خفه ام مي کرد و به زانويم بشدت فشار مي آمد. نمي توانستم کوله را از خودم جدا کنم، همچنين نمي توانستم روي کمک فوري ديگران نيز اتکا کنم زيرا مانند ديوانه ها پيشاپيش ديگران مي دويدم. مي‌دانستم بزودي از هوش خواهم رفت. جلوي چشمانم داشت سياهي مي‌رفت.
تمام قواي خود را جمع کردم و براي آخرين بار خودم را از طناب بالا كشيدم و تا جايي كه ممكن بود خود را به حالت افقي در آوردم و بعد پايم را آزاد کردم. از طناب آويزان بودم ولي اينبار سرم رو به بالا بود. مانند يك كودك ذوق زده بودم. اين روش حرکت يكي از احمقانه ترين کارهايي بود که کرده بودم. واقعا به خير گذشت. زيگا نيز وقتي مي‌خواست خود را به طناب ثابت متصل‌ کند سر خورده بود ولي موفق شده بود طناب را بگيرد و سرعت سقوطش را كم كند اما مچ پايش پيچ خورده بود.
خلاصه موفق شديم خودمان را يكپارچه به بارگاه اصلي برسانيم. پشت سرمان تيغه جنوب‌شرقي نانگاپاربات قرار داشت كه فتح شده بود.
پشت سرمان همچنين فرودي قرار داشت كه مرز استقامت انسان در آنجا به نمايش در آمده بود، و كمي بالاتر از بارگاه اصلي يک قبر. در آن قبر دوستمان پيوترک کالموس براي هميشه آرميده است.