پنجشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۳

فصل 10 از کتاب دنياي عمودي من

پنجشنبه 6 اسفند 83

فصل 10
يک كوله پشتي روي شيب
لوتسه، تلاش بر روي جبهه جنوبي، 1985
بعد از بازگشت از برنامه نانگاپاربات در جولاي 1985 بشکل بي سابقه اي احساس خستگي مي کردم. در يک فاصله شش ماهه در برنامه صعود به سه قله بزرگ شرکت کرده بودم که وقت كمي براي استراحت در بين آنها وجود داشت. حال اين صعودهاي پي در پي سهم خود را مي گرفتند. براي مدتي ميلي به کوهنوردي نداشتم. اما باشگاه خانگي ام در كاتوويچ در آخرين مراحل تداركات يك برنامه به جبهه جنوبي لوتسه قرار داشت؛ يكي از دشوارترين جبهه‌هاي صعود نشده در هيماليا، ديواره‌اي كه بسياري از بهترين كوهنوردان جهان را ناکام گذاشته بود. چطور مي‌توانستم به آن پشت كنم؟ اگرچه صريحا چيزي به زبان نياوردم، اما در مورد آن تلاش بر روي آن ديواره افسانه‌اي چندان متقاعد نشده بودم. اما چيزي در اين بين بود. لوتسه تنها 8000 متري بود كه من آنرا از طريق مسير عادي صعود كرده بودم، که در زمستان هم نبود. جبهه جنوبي آن واقعا با ارزش بود. اي كاش آنقدر خسته نبودم. اين موضوع که تازه بازگشته ام و مي‌بايست دوباره بار سفر را ببندم هر گونه تفکري راجع به آن را منتفي مي‌كرد. در نتيجه موافقت شد كه من يكماه ديرتر به بقيه ملحق شوم. وقتي به بارگاه اصلي رسيدم از آن احساس فرسودگي کاسته نشده بود. اين ديواره مرا جذب نكرده بود. همين و بس. تنها يكبار پيش از اين چنين احساسي را تجربه کرده بودم، زماني كه همراه با وويتک در پاي ديواره درخشان گاشربرومIV قرار داشتم.
در بارگاه اصلي بچه‌ها بسيار فعال بودند. آنها بسيار ارتفاع گرفته بودند و بزودي بارگاه‌ 4 را برپا مي کردند. بدون فوت وقت روز بعد بر روي جبهه رفتم. کارها در جريان بودند، و من تا حدودي خود را عقب افتاده حس مي‌كردم و آگاه از وضعيت احمقانه اي که در آن گرفتار بودم. زوج جلودار مانند ساعت صعود مي‌کردند و بوي قله به مشامشان رسيده بود. مدتي بود كه آنجا بودند و مي‌خواستند هر چه زود به قله برسند. به هيچ وجه صلاح نبود در آن موقع به آنها ملحق شوم. لذا به گروه پشتيبان پيوسته و مواد مورد نياز را به بارگاه هاي بالاتر حمل مي‌كردم.
اولين حمله به قله يك هفته بعد از ورود من به بارگاه اصلي انجام گرفت 4 نفر آرتور هاژر، ياسيو نوواک (Jasiu Nowak)، کرزيسيک ويليچکي، و ميرک داسال(Mirek Dasal) در ارتفاع 8000 متر چادر زدند و به يالي صعود كردند که به نظر قابل عبور مي‌آمد. تمام مشکلات جبهه جنوبي لوتسه مربوط به بعد از 8000 متر است. اولين حمله آنها در ارتفاع 8100 شكست خورد و تصميم گرفتند تا در حمله بعدي بيشتر به طرف وسط ديواره متمايل شوند. حال نوبت من بود كه به اتفاق ريسيک پاولوسکي و رافال هولدا (Rafal Holda) به جلو برويم. شب را در بارگاه 5 به صبح رسانديم تا روز بعد تا آنجا که ممکن بود طناب ثابت کار بگذاريم؛ 200 يا 300 متر روي آن ديواره بسيار پر شيب، که احتمالا مشكلترين قسمت تمام آن صعود بود. روز بعد از آن به قصد صعود قله مي رفتيم که در صورت عدم موفقيت به بارگاه اصلي بر مي گشتيم.
صبح روز بعد ريسيك حال خوشي نداشت و همانجا ماند و من و رافال با کوله باري سبک حرکت كرديم. ديواره سنگي بقدري مشكل بود، حدود درجه V، که در تمام آن روز فقط موفق شديم حدود 80 متر از آن را صعود كنيم. ساعت 2 بعد از ظهر 80 متر طنابي كه همراه داشتيم را
ثابت کرديم. بعد من از آنها فرود رفتم و هر دو به طرف چادرمان شروع به پايين رفتن نموديم. بار بعد که سرم را برگرداندم رافال ناپديد شده بود. او حدود 15 متر پشت سر من حرکت مي کرد. هيچ صدايي نشنيده بودم، هيچ فريادي. سپس چند صد متر پايين تر متوجه يك كوله پشتي شدم كه روي شيب تندي رو به پايين مي‌غلتيد. به دقت به دور و برم نگاه كردم. شايد رافال آن دور و بر مجذوب محيط اطراف شده بود. يا شايد فقط كمي سقوط كرده بود. اما هيچ اثري از او نبود. كاسه اي که در آن حرکت مي کرديم از برف سفت و فشرده پوشيده شده بود. هنگام راه رفتن روي آنها تيغه کرامپونها براحتي در برف سفت فرو مي رفت. اما يك لغزش کافي بود که مانند لغزيدن از روي يك تخته پرش اسكي به درون يك پرتگاه عمودي 300 متري پرتاب شوي؛ پرتگاهي كه از بارگاه اصلي براحتي ديده مي‌شد. با نوميدي با بارگاه اصلي تماس گرفتم تا به كمك دوربين هايشان سعي كنند چيزي بيابند. آرام آرام وقوع يك حادثه بر همه مسلم شد. رافال مرده بود. او يكي از جوانترين اعضاي تيم ما بود.
در تمام اين مدت هوا فوق العاده بود، با آسمان آبي و آفتاب درخشان. مبهوت از اينكه چه كاري بايد انجام دهم در بارگاه 5 نشسته بودم. اما انگيزه‌ام را از دست داده بودم. به ارتفاع 8100 متري رسيده بودم و مي‌دانستم مشكلات صعود ابدا كاهش نيافته است. ما يا مجبور بوديم راه ديگري بيابيم و يا با هر جان كندني بود حتي صعود چند متر در روز همين راه را ادامه دهيم و 300 متر ديگر طناب ثابت، تا تقريبا خود قله، کار بگذاريم. صعود تا آنجا از سپتامبر تا اواخر اكتبر طول كشيده بود و حدود 5 كيلومتر طناب ثابت کار گذاشته شده بود. بزودي نوامبر فرا مي رسيد. داشت دير مي‌شد. روزها كوتاه‌تر و هوا سردتر مي‌شد.
تمام اينها وقتي با بارگاههاي پايين صحبت مي‌كردم از مغزم مي‌گذشت. نهايتا سوال كردم: "حال چه كنيم؟ من فكر نمي كنم اين مسير راه بدهد؟"
وقتي اين سخنان را بر لب مي‌آوردم متوجه شدم اين اولين باري بود كه من اولين كسي بودم كه از بازگشت صحبت مي كردم. بقيه در پايين به پاي جبهه آمده بودند تا اثري از رافال بيابند اما تلاششان ناکام ماند. کاملا افسرده شده بودم. به اندازه كافي سهم خودم را از اين ديواره گرفته بودم. مي خواستم بدانم چه بايد بكنم، اگر قرار بود صعود را متوقف كنيم مي بايست بارگاه 5 را برچينم و شروع به پايين رفتن كنم. اگر عده اي بودند كه مي‌خواستند صعود كنند مي بايست بدون جمع آوري وسايل براي استراحت پايين بروم، اما مي‌دانستم در حالي كه يك حاثه غم انگيز اتفاق افتاده بود نمي توانستم از آنها در خواست تصميم گيري فوري نمايم.
بالاخره سوال را مطرح كردم. امكان ديگري بود كه مي توانستيم آنرا مدنظر قرار دهيم چرا كه در آن موقع سه جوان فرانسوي نيز از تيم وينسنت فاي (Vincent fai) بر روي جبهه كار مي‌كردند. اما آنها با وجود اينكه بسيار با انگيزه بودند تجربه هيماليا نوردي نداشته و مي‌خواستند جبهه را به روش سبکبار صعود كنند! از همان ابتدا نسبت به موفقيت برنامه شان شك و ترديد داشتم و به نظرم بخت آنها براي صعود بسيار اندك بود. اما آنها بر ما تاثير گذاشته بودند، بخصوص بر آرتور هاژر كه با نگاه كردن به اين جواناني كه وسايل متنوع و فوق العاده‌اي داشتند، كم كم باورش مي‌شد ديواره را مي توان صعود کرد. به علاوه با آنها ارتباطاتي نيز برقرار کرده بود.
او پشت بي سيم به من گفت: "من فکر مي‌كنم بهتر است يكبار ديگر تلاش خودمان را براي صعود انجام دهيم. و فرانسوي‌ها نيز ممکن است مايل باشند براي آخرين تلاش با ما همراه شوند. تمام."
لذا من همه چيز را در همانجا باقي گذاشته و به بارگاه اصلي برگشتم. آنجا آرامش بخش بود.
آنها موفق به پيدا كردن جسد رافال كه به احتمال زياد در شكاف پايين جبهه افتاده بود نشدند.
در طراحي يك تلاش ديگر، فکر کرديم يک تيم براي صعود کافي نيست و حداقل بايد دو تيم عازم شوند. يك تيم براي نصب 80 – 200 متر طناب ثابت ديگر تا نوار صخره‌اي را پشت سر بگذارد و يك تيم ديگر براي يک حمله سبک به قله. صد البته هيچكس مايل نبود در تيمي باشد كه تمام كار سخت صعود را انجام دهد و درست در زير قله باز گردد. لذا تصميم گرفته شد هر تيمي تمام تلاشش را براي صعود تا جايي كه مي‌تواند انجام دهد. در آن موقع تنها خود وينسنت فاي از سه فرانسوي همچنان به صعود مشترک تمايل داشت. آرتور با او به بارگاه 5 رفت. ما يك روز ديرتر حركت كرده و به بارگاه 4 رفتيم. در بالا چرخ كارها به کندي حركت مي‌كرد. در مسير بين بارگاههاي 4 و 5 آرتور تماس گرفته و گفت كه وينسنت حال خوشي ندارد و مايل است يك شب را استراحت كند و سپس كار را شروع كند.
من مخالفت خودم را با اين تصميم با تمام توان اعلام كردم. در ارتفاع 8000 متر نمي‌توانيد استراحت كنيد. شايد فكر كنيد مي‌توانيد، اما بعد از يك شب ماندن در آن ارتفاع شما فقط احساس ضعف بيشتري مي‌كنيد. در نتيجه در آن موقع من نه فقط تند بلكه يکدنده نيز شده بودم.
"يا هم اكنون كار نصب طناب ثابت را شروع مي‌كنيد يا ما همه وسايل را جمع مي كنيم و به پايين مي‌رويم. من كوچكترين شانسي براي موفقيت شما دونفر نمي بينم. تمام."
آرتور سعي مي کرد تا وينسنت را متقاعد كند. وقتي با هم صحبت مي‌كرديم مي‌توانستيم يكديگر را از فاصله بسيار دور ببينيم. در نتيجه مكالمه ملموس تري داشتيم. سپس دوباره سعي كرد مرا با اقامت آنها براي استراحت متقاعد كند. اما من همچنان به برگشت اصرار مي‌كردم.
چرا اين كار را مي‌كردم؟ من هميشه كسي بودم كه حتي در بدترين شرايط همواره فقط به صعود راي مي‌دادم. اما اكنون، ناگهان، چندان مطمئن نبودم. ميرک داسال پشت سر من بود و در اين مجادله تقريبا هيچ دخالتي نمي‌كرد. اما آرتور نمي‌توانست تعجب خودش را پنهان كند. او بعدها اذعان كرد فقط به اين دليل كه اين من بودم كه مي‌گفتم شانسي براي صعود نداريم راضي به بازگشت شده بود. اما هيچگاه به طور كامل نتوانست آنرا به خودش بقبولاند. اين پايان برنامه به ديواره جنوبي لوتسه بود.
روز بعد در بارگاه اصلي بوديم. اغلب در پايان برنامه‌هاي بزرگ زماني وجود دارد كه در آن موقع شخص به استراحت مي پردازد و در آرامش، رسيدن باربران را انتظار مي‌کشد. اما اينبار همه بخاطر مرگ رافال ماتم گرفته بودند، و تنها چيزي كه من مي توانستم به آن فكر كنم خانه بود و آرزوي رسيدن هر چه سريعتر به آن. ديگر اشتياقي به کوهنوردي نداشتم. انگار داشتم از هيماليا فرار مي‌كردم. در مدت يك روز مسير يک هفته اي براي باربران را طي كردم. زماني كه به لوكلا رسيدم بخت با من يار بود كه توانستم با مقداري "بخشش" جايي در هواپيما پيدا كنم و به کاتماندو بازگردم. در مدت يك روز و نيم از ارتفاع 8000 متر به ارتفاع 1800 متر رسيده بودم. يك ركورد ديگر براي من.
در پايتخت با گروه پيشرو از يك تيم عازم صعود زمستاني به كانگچنجونگا برخوردم كه نام من نيز به عنوان يكي از اعضاي آن آورده شده بود. همچنين کرزيسيک ويليچکي. نمي‌توانستم از عهده آن برآيم، همه چيز با سرعت ديوانه واري به وقوع مي‌پيوست. اين يكي برنامه بعدي من بود و تنها كاري كه من مي‌خواستم انجام دهم بازگشت به خانه و استراحت بود. سرپرست تيم، آندري ماچنيک، بر من خرده نگرفت، اما در عين حال نمي‌توانستم نشانه موافقت را در چهره‌اش ببينم. آنها كارهاي زيادي داشتند كه مي بايست انجام دهند، و اين در حالي بود كه كاميون و بارهاي آنها جايي در اقيانوس، با برنامه تغيير يافته، در راه بود. اما ديگر براي من كافي بود و طي دو روز بعد به خانه، لهستان، رسيدم.
تا امروز متعجبم كه چگونه توانستم بگذارم فرصت صعود ديواره جنوبي لوتسه از دست برود. شايد اين موضوع ناشي از نيرويي بود كه شخص را از برداشتن يك قدم بيشتر باز مي‌دارد. نمي‌خواهم لغت پرآب و تاب سرنوشت يا حتي غريزه را بكار ببرم. بدون شك مرگ رافال مؤثر بود. همچنين چندان احساس تعلقي نسبت به آن ديواره نمي‌كردم، سه چهارم آن بدون من صعود شده بود. زماني كه طنابهاي ثابت و بارگاهها برقرار مي‌شدند من آنجا نبودم. من تنها درگير قسمت پاياني بين بارگاههاي ‏4 و 5 شده بودم. اكنون احساسي در من مي‌گويد تو آنقدر برروي آن ديواره كار كردي که حالا بتواني نسبت به بازگشت شرمگين باشي. آيا بيشتر از هر چيز و در درجه اول خستگي باعث آن نبود؟ اين چهارمين برنامه بزرگ و مشكل من طي آن سال بود. ابتدا دو قله‏اي كه برايم ناشناخته بودند را در زمستان صعود كرده بودم، سپس نانگاپاربات.
تلفن زنگ نمي‌خورد، نشانه‌اي نمادين از شكستي كه من بتدريج خود را از آن خلاص مي‌كردم. بيشتر از هر چيزي احساس مي‌كردم وقتم تلف مي‏شود. اما اگر من به صداي دروني‌ام گوش فرا داده بودم و به هيماليا نرفته بودم نيز نتيجه همان بود. لذا فقط استراحت كردم، خودم را يا با خانواده‌ام و خانه‌ام مشغول مي‌ساختم، يا به كلبه‌مان به ايستبنا (Istebna) مي‌رفتم. براي اولين بار بعد از مدتي طولاني نگران رفتن به برنامه‌اي ديگر نبودم. از همه مهمتر سعي كردم خودم را از نظر روحي بازسازي كنم. دو پسر كوچكم در اين امر به من كمك زيادي مي‌كردند.
فقط هر از چند گاهي تصاويري از مقابل ديدگانم مي‌گذرند، تصاويري كه گمان نمي‌كنم تا آخر عمر بتوانم از آنها رهايي يابم: شيبي از برف سفت كه در زير آفتاب هيماليا مي‌درخشد، و بر روي آن يك كوله پشتي به طرف پايين مي‌غلتد…