فصل 11 از کتاب دنياي عمودي من
پنجشنبه 13 اسفند 1383
فصل 11
آرامش ابدي
كانگچنجونگا، زمستان 1986
حتي لذت بخشترين ساعات استراحت نيز نميتوانند براي هميشه ادامه يابند. در 12 سپتامبر من لهستان را ترك كردم. به همراه ويليچكي از طريق مسكو و دهلي به كاتماندو پرواز كرديم و از آنجا با اتوبوس شبرو به طرف شرق نپال حركت كرديم، و از آنجا راهپيماييمان را در كوهستان آغاز كرديم. بعد از 2 روز به آخرين نفرات تيم كانگچنجونگا رسيديم. آرتور هاژر كه در نپال باقيمانده بود، مسئوليت رساندن بارهايي را داشت كه با تأخير وارد شده بودند. كرزيسيك و من در حاليكه فقط وسايل شخصي خودمان را حمل ميكرديم با سرعت ار كنار ستون باربران كندرو گذشتيم. كانگچنجونگا شرقي ترين قله 8000 متري است. و راهپيمايي به سمت آن از مناطق وحشي تري نسبت به اورست و لوتسه ميگذرد. راهپيمايي از ارتفاع كم و حدود 500 متر، از ميان جنگلهاي زيباي نخل و موز ميگذرد. اما هر روز متوجه تغييري در مناطق دور و برمان ميشديم. در ارتفاع 4000 متري آخرين چمنزارها را نيز پشت سر گذاشتيم و در ارتفاع 5200 متري به بارگاه اصلي كانگچنجونگا بر روي مورنها رسيديم. چهار روز به عيد كريسمس مانده بود. آندري چوك ( Andrzej Czok)، پرزمك پياسچكي (Przemek Piasecki) و چندين كوهنورد ديگر از قبل آنجا بودند. آنها در دهم سپتامبر بارگاه را برپا كرده، و در همان روز اول دو بارگاه ديگر را نيز برپا كرده بودند.
از نظر جسمي احساس بسيار خوبي داشتم. حتي احساس ناراحتي در پاهايم به دليل سرمازدگي، که تا حدي در لوتسه وجود داشت، بكلي از بين رفته بود. اما مهمترين موضوع در كوهستان اين است كه احساس خوبي داشته باشيد، و من در باره وضعيت جسمانيام ميتوانم اينگونه قضاوت كنم كه بسيار از زمان شروع برنامه قبليام بهتر بودم. در درجه اول نسبت به قابل اجرا بودن پروژه صد درصد متقاعد شده بودم. هدف ما صعود از مسير عادي جبهه جنوب غربي كانگچنجونگا بود. هم اكنون فقط با اختلاف 2 قله بدنبال رينهولد مسنر بودم. اين موضوع نيز انگيزه مرا براي صعود كانگچنجونگا قويتر ميكرد. اما همچنان اين را نيز در نظر داشتم كه در صورتيكه كانگچنجونگا را نيز صعود كنم يك قله عقبتر از مسنر خواهم بود و ميبايست در حالي به خانه بازگردم كه او آماده به پايان رسانيدن 14 هشت هزارمتري ميشد. مسنر 2 قله جلوتر بود و بر اوضاع تسلط كامل داشت. شمارش قلهها مانند تعداد گلها در فوتبال فقط شما را گيج ميكند.
با توجه به ماه دسامبر و زمستان هيماليا، هوا بسيار زيبا و در عين حال سرد بود، حتي در بارگاه اصلي سرما به 25- درجه سانتيگراد ميرسيد، اما باد نميآمد. كرزيسيك و من بارمان را بستيم و با سرعت شاهانهاي به سمت بارگاه 1 روان شديم، سپس به سمت بارگاه 2. از آنجا سعيمان اين بود كه تا حد ممكن بارهايمان را به ارتفاع بالاتري برسانيم. در ارتفاع 7000 متر بارهايمان را به زمين گذاشتيم و دوباره به پايين بازگشتيم. آنروز 23 دسامبر بود، و فردا عيد كريسمس و ميخواستيم همگي بدور يكديگر جمع باشيم. در آنجا با بيسيم مطلع شديم كه آرتور با باقيمانده بارها به بارگاه اصلي وارد شده است. گروه به دو قسمت تقسيم شده بود، اولي با حداقل مقدار بار مورد نياز براي 10 الي 12 روز. و دومي با بارهاي باقيمانده كه بدليل تغيير مسير كشتي حامل بارها مدتي با تأخير وارد شد. بارگاه اصلي جنب و جوش زيادي را به خود ميديد. بالاخره تمام بارها متشكل از 30 تا 40 بشكه رسيده بود. ميتوانستيم خوش بگذرانيم و مراسم را به نحو احسن برگزار كنيم. اما متأسفانه اين امکان فراهم نشد كه همه در کنار يكديگر باشيم. بعضي از ما در بارگاه اصلي پيشرفته و مابقي در بارگاه اصلي بودند. و اين به خاطر محاسبات بيرحمانه ما بود. براي رفتن به پايين و بازگشت از آنجا دو روز وقت نياز بود. بعلاوه وقتي به آنجا ميرسيديم ميبايست يكروز آنجا بمانيم. در مجموع 3 روز را از دست ميداديم. و تصميم گرفتيم رياضت نگذراندن كريسمس با ديگران را به قيمت آن سه روز تحمل كنيم. گر چه آنقدرها اين موضوع ما را ناراحت نكرد.
كرزيسيك پانكيويچ (Krzysiek Pankiewicz ) و من غذا را آماده كرديم. او حتي موفق شد يك كيك بپزد. مواد آنرا از يكي از بشكهها بدست آورد. حتي ژله واقعي كه از يك قوطي پيدا كرده بود نيز درست كرد. بد نبود. از دو بشكه به عنوان ميز و از دو بشكه ديگر به عنوان صندلي استفاده كرديم. با توجه به رسوم ميبايست منتظر طلوع اولين ستاره بمانيم. بعدازظهر باد شروع به وزيدن كرد، بادي قوي به روكشي كه بروي چادرمان كشيده بوديم شلاق مي زد. هوا داشت تغيير ميكرد. اما در آن بعد از ظهر ما نگران باد نبوديم و بدنبال اولين ستاره ميگشتيم. در آنجا مشاهده ستارگان بسيار راحتتر از كاتوويچ دود گرفته است. در كوهستان ساعات شبانه روز بسيار واضحترند.
حالا پيدايش شد! سرشار از احساسات بوديم. برروي صندليهايمان نشستيم و فضاي يك عيد كريسمس كامل همه جا را فرا گرفت. بي شک هيچكداممان تا آن موقع چنين كيكي نخورده بوديم. هر لقمه آن گلوي كرزيسيك را خراش ميداد.
سعي كرديم اين مراسم را تا حدودي شبيه به خانه برگزار كنيم. با دعا شروع كرديم و چند سرود مخصوص اين روز را خوانديم. سپس زمان يادآوري خاطرات فرا رسيد. تنها چيزي كه كم داشتيم نوشيدني بود. چرا كه تمام نوشيدنيها در بارگاه اصلي قرار داشت. اما مهم نبود. اگر ميخواستيم ميتوانستيم در بارگاه اصلي باشيم و در پشت ميز بزرگ كريسمس چاي گورال تاترايي بنوشيم و چيزي بهتر از آن كيك خفه كننده بخوريم. چيزي كه بعدا باعث شد از اين فداكاري خود احساس حماقت كنيم اين بود كه اينكار هيچ نتيجهاي در بر نداشت. باد تمام مدت ميوزيد. در صبح اول كريسمس طوفان بقدري شديد بود كه قادر نبوديم حتي از چادرها خارج شويم، بين چادرها توده برفي عظيم قرار داشت. ما در همانجا تا روز اول سال بدون هيچ فعاليتي نشستيم.
تا آن موقع هر زمان كه با آندري چوك در يك برنامه بوديم من با او كوهنوردي ميكردم. اما آندري زودتر آمده بود و با پرزمك پياسچكي هم طناب بود، و من با كرزيشتف ويليچكي (Krzyztof) آمده بودم و شرايط همهواييمان يكسان بود، در نتيجه بطور طبيعي با يكديگر هم طناب شديم. جايي براي تغيير در نفرات نبود. لذا وقتي باد در روز اول سال كمي آرامتر شد ما چهار نفر به اين ترتيب تقسيم شديم؛ آندري با پرزمك و من و كرزيسيك. ما با يكديگر خوب كار مي كرديم و تصميم گرفتيم اين تركيب را تا پايان برنامه حفظ كنيم.
كانگچنجونگا سومين قله بلند دنياست. 8598 متر ارتفاع دارد و يك قله بزرگ است كه از چهار قلة 8000 متري تشكيل شده است، كانگچنجونگا جنوبي (8476 متر) كانگچنجونگا مركزي (8496 متر) قله اصلي كانگچنجونگا، و يالونگ كانگ (Yalung Kang)، قله غربي (8420 متر).
مسير عادي جبهه جنوب غربي را نميتوان در شرايط عادي تابستان مشكل قلمداد كرد. زمستان فرق ميكند. كانگچنجونگا از جهاتي يك قلة لهستاني است. اولين صعود قله جنوبي كانگچنجونگا همچنين قله مركزي توسط يك تيم لهستاني انجام گرفته است؛ لهستانيها همچنين يك مسير جديد برروي يالونگ كانگ دارند. يك صعود موفق زمستاني اين زنجيره را كامل ميكرد. در واقع ميتوانستيم آنرا يك قله لهستاني بناميم.
روز اول سال نو را در بارگاه 1 بوديم، و اغلب كارمان روبيدن برفها از روي چادرها بود، و بعد از ظهرها صحبتهاي مردانه بود كه رد و بدل ميشد. "بله آقايان، ما الان اينجا هستيم، برفها را كنار بزنيد كه بانوهاي موقر ما لباس شب خود را به تن كردهاند." اما حتي جالبترين خاطرات و خارقالعادهترين خيالبافيها نيز نميتوانند براي هميشه ادامه يابند. پلكها سنگين شدند و در ساعت 8 شب سكوت همه جا را فرا گرفته بود. خوابيديم.
روز بعد به بارگاه 2 صعود كرديدم و چادرهايي كه باد پاره كرده بود ولي هنوز قابل استفاده بودند را تعمير نموديم. حداقل برف تازه روي آنها را نپوشانده بود، چرا كه در اين سمت كوهستان باد همه را با خود برده بود. ما بر روي برف سفت و قديمي، بدون مشكل زيادي تا محل بارگاه3 در ارتفاع 7200 متري صعود كرديم. آنجا خوابيديم و راهمان را با همان تركيب چهار نفره به طرف بارگاه 4 ادامه داديم. با وجود آنكه از همهوايي مان در برنامه لوتسه يك ماه ميگذشت در اين ارتفاع من و كرزيسيك خيلي بد كار ميكرديم.
چهار هفته اي كه در ارتفاع پايين گذرانده بوديم اثر خود را نشان ميداد. نه آندري و نه پرزمك نيز چندان خوب همهوا نشده بودند. در ارتفاع 7800 متر فقط يك چادر برقرار كرديم و آندري و پرزمك به بارگاه 3 بازگشتند.
كرزيسيك و من در دل اميد مكتومي را داشتيم كه با گذراندن يك شب در آن ارتفاع بتوانيم به سمت قله حركت كنيم. اما روز بعد هوا خراب شد و برف شروع به باريدن كرد. ما بارگاه را در همان حال گذاشتيم و يكراست تا بارگاه اصلي پايين رفتيم. در همان موقع يك تيم ديگر شروع به صعود كرد تا تداركات بيشتري به بارگاههاي بالا برساند. اين تيم مسير پاكوپي شده و مشخصي را داشت كه بتواند دنبال كند و بعد از آن ميتوانست براي صعود به قله اقدام كند. تنها مانع آنها عدم همهوايي مناسبشان بود. لذا عقيده بر آن بود كه آنها تا جايي كه ميتوانند صعود كنند.
اكنون بارگاه 4 با تنها چادري كه در آنجا مستقر بود تبديل به گلوگاه عمليات شده بود. همه چيز براي استفاده 2 نفر در آنجا آماده بود. وقتي دوباره نوبت ما براي صعود فرا رسيد، مجبور بوديم تصميم بگيريم كه يك حمله 4 نفره يا 2 نفره را به سمت قله آغاز كنيم. تصميم گرفتيم در غالب يك تيم 4 نفره به سمت بالا حركت كنيم و منتظر آنهايي بمانيم كه در جلو صعود ميكردند. ميتوانستيم يك چادر اضافي نيز با خود ببريم تا هر چهار نفر بتوانيم در بارگاه 4 مستقر شويم و از آنجا به سمت قله حركت كنيم. ملاقات ما با دسته جلويي در بين راه بارگاههاي 2 و 3 صورت گرفت، آنها تا بارگاه 3 بالا رفته و حالا باز ميگشتند. وقتي به آنجا رسيديم متوجه شديم آندري چوك هنوز خوب هم هوا نشده است و با شرايط معمول خود كه به خوبي در جلو حركت ميكرد فاصله زيادي دارد. در عوض او سرفه كنان خود را بسختي در پس بقيه بالا ميكشيد. اما همه در اين كوهستانها سرفه ميكنند، بخصوص در زمستان كه هوا بي نهايت خشك است.
روز بعد به روشني به كرزيسيك گفتم كه بهتر است ما دو نفر به بارگاه 4 برويم و بقيه روز بعد در پشت سر ما بيايند تا بار زيادي حمل نكنيم. جاي بحث نبود، آنها به اندازه ما قدرت صعود نداشتند. اما در آخر تصميم بر اين گرفته شد كه هر 4 نفر با هم صعود كنيم و لذا بارهاي اضافي را بطور مساوي بين خود تقسيم كرديم.
در راه تيم 4 نفره ما بطرز رقت انگيزي متفرق شده بود. پرزمك نيم ساعت بعد از من و كرزيسيك به بارگاه 4 رسيد و آندري كه بسيار خسته مينمود 1 ساعت بعد از آن. او آن آندري كه من ميشناختم نبود؛ همواره در شرايط عالي و در زمره كارآترين افراد در زماني كه كار زيادي براي انجام موجود بود. حال او فقط با قدرت اراده خود را بالا ميكشاند و مرتب سرفه ميكرد، حتي با وجود توصيه دكتر توسط بيسيم مبني برخوردن داروهاي خاص سرفههايش قطع نميشد.
در بارگاه 4 ابتدا ميبايست چادرمان را از زير برف بيرون بياوريم. در حاليكه پرزمك و آندري چادر خودشان را ميزدند، من و كرزيسيك نوشيدني را آماده كرده بوديم و به آنها داديم.
تمام اين كارهاي جزئي به طور معمول 2 ساعت وقت ميگرفت، تازه آن موقع شخص ميتوانست به درون كيسه خوابش بخزد. اما من مشكل ميتوانستم بخواب روم. از وراي آن پارچههاي نازك چادرمان صداي سرفه بي وقفه آندري را ميشنيدم. يكبار ديگر با بارگاه اصلي تماس گرفتم. دكتر توصيه كرد كه بخور چاي و چند قرص بيشتر از دارويي كه قبلا" گفته بود به او بدهيم. او اضافه كرد که در صورت نياز چند فورساميد (Fursemid) هم به او بدهيم.
فورساميد مدر است. در ارتفاع بدن گاهي آب زيادي را در خود جمع مي كند. در صورت يا دستها اين موضوع مسئله اي ايجاد نميكند، ولي در ريه يا مغز ميتواند باعث ادم(خيز) شود كه كشنده است. بعد از اين توصيه آخري از طرف دكتر كمي بيشتر صحبت كرديم، و سپس ديگر حوصله بحث نداشتيم. بنظر همه چيز آرام شده بود و ما به چادرمان و درون كيسهخوابهايمان رفتيم، اما نميتوانستيم وضع آندري را در نظر نگيريم.
پرسيدم: "با اين وضع فردا چكار كنيم."
آندري گفت: "من واقعا" حال بدي دارم، فردا به پايين مي روم."
پرزمك گفت: "بسيار خوب، پس من هم با تو پايين ميآيم."
من و كرزيسيك خيالمان راحت شد و من گفتم: "خوب، پس ما نيز سعي ميكنيم به سمت قله برويم."
سكوت بارگاه را فرا گرفت و فقط گه گاه با صداي سرفه آندري شكسته ميشد. شب با چرتهاي كوتاه گذشت و بعد شروع كرديم به آماده شدن. اول ميبايست يخ كفشهايمان را ذوب كنيم. سپس جورابهايمان را خشك كنيم. سپس مقداري آب بجوش بياوريم و بزور سعي كنيم چيزي بخوريم. در ساعت 45/5 آماده حركت بوديم. يازدهم ژانويه بود. من اول از چادر بيرون آمدم. هوا هنوز تاريك بود.
به دو نفر ديگر گفتم:" خيلي خوب، ما ديگر راه ميافتيم."
از چادر ديگر صداي پرزمك بگوش رسيد: " ما كمي استراحت مي كنيم زيرا فقط بايد پايين برويم."
ما شروع كرديم به حركت. بعد از چند صد متر من ديگر انگشتان پايم را احساس نمي کردم، كرزيسيك نيز همين وضع را داشت. اما به آرامي و بطور يكنواخت راه خودمان را ادامه ميداديم. از ساعت 10 صبح بالاخره آفتاب به ما تابيد، گرممان كرد و به ما روحيه داد. كرزيسيك سكويي درست كرد و در آنجا نشست و كفشهايش را در آورد و انگشتانش را مالش داد. سپس دوباره حركت كرديم. مسافت زيادي را پيش رو داشتيم، اختلاف ارتفاعي 800 متري را ميبايست پشت سر بگذاريم. در زمستان اين مقدار بسيار زياد است.
چيز زيادي از آن را در خاطر ندارم. در درجه اول يك انگيزه بسيار قوي براي هر قدم كه بر ميداشتم. آن قدم آهسته مخوف و تقريبا" بدون حس. ما در مسير عادي بوديم، لذا گاه و بيگاه تكهاي طناب را مي ديديم كه از زير برف بيرون زده بود. نه خود را حمايت ميكرديم و نه حتي بين خود طناب داشتيم. هر يك با سرعت خودش حركت ميكرد. كرزيسيك از من جلو زد، نميتوانستم پا به پاي او حركت كنم و او اول به قله رسيد. او منتظر من نشد و به سرعت به پايين سرازير شد. ما فقط چند متر زير قله در سكوت از كنار يكديگر گذشتيم. سپس من به قله رسيدم. دو عروسك پلاستيكي متعلق به پسرانم را در آنجا گذاشتم. همچنين چند عكس گرفتم. تمام اينها شايد به نظر عجيب برسد. بالاخره وقتي كسي با ديگران به كوه ميرود، مايل است شادي موفقيت را با ديگران تقسيم كند. كرزيسيك بعدها در اين باره گفت:
"من واقعا" مطمئن نيستم چه اتفاقي افتاد. من در قله حدود نيم ساعت منتظر تو ماندم. درست وقتي تو را ديدم كه نزديك ميشوي به پايين سرازير شدم. انگار نميتوانستم آن چند دقيقه اضافي را منتظر بمانم."
اما شخص در آن بالاها به طرز ديگري فكر ميكند، تفکرات انسان به نحو غريبي تيره و تار ميشوند. براي مثال دائما درباره يك بيسيم که با خود آورده بودم فکر مي کردم. براي آنکه باطريهايش بهتر کار کنند آنها را در جاي گرمي نگه ميداشتم. اما اين فكر در بين راه به ذهنم رسيد که بهتر است آنها را در جيب کوله پشتي بگذارم تا در قله راحتتر آنها را بيرون آورم. پس باطريها را از جاي خود درآوردم و آنها را در جيب داخلي كوله پشتيام و نزديك بدنم قرار دادم. وقتي به قله رسيدم اولين كاري كه كردم جستجوي باطري بود كه متوجه شدم در آنجا نيست. گم شده بود. جيب کوله را زير و رو كردم. نميتوانستم تصور كنم چه اتفاقي براي آن افتاده است. بالاخره تسليم شدم. هر چه باشد گفتگو با بارگاه اصلي مهمترين مسئله نيست. اما دلخور بودم، آن بيسيم يك كيلوئي را به اميد گفتگو با بارگاه اصلي با خود آن همه راه بالا كشيده بودم. به كرزيسيك رسيدم و دوتايي به بارگاه 4 رسيديم. هوا بشدت سرد بود لذا اولين كاري كه كردم خزيدن درون كيسه خواب بود تا كمي گرم شوم، سپس كمي غذا درست كردم و بالاخره بيسيم را برداشتم و چشمم به باطري افتاد كه تمام مدت در همان جيب قرار داشت. در ارتفاع انسان از خود سئوالات زيادي ميكند، اما معمولا" قادر نيست به آنها پاسخ دهد.
در نتيجه ميتوانستيم با بارگاه اصلي تماس بگيريم و خبر صعودمان را به آنها بدهيم. تبريكاتشان پرشور نبود. و از ارتباطهاي بارگاه 3 و بارگاه اصلي متوجه شديم كه وضع آندري وخيم است. ما از اين امر متعجب شديم. وقتي پايين ميرويد معمولا" توان از دست رفته را باز مييابيد. اما اكنون متفاوت بود. آن دو به سمت پايين راه افتاده بودند ولي آندري فقط نيمي از راه را روي پاي خودش طي كرده بود. بالاخره بقدري ناتوان شده بود كه ديگر نميتوانست ادامه دهد. پرزمك به تنهايي به بارگاه 3 رفته بود و در آنجا با آرتور هاژر، كرزيسيك پانكيويچ و لودويگ ويلشينسكي برخورد كرده بود و به اتفاق به بالا برگشته بودند تا به كمك آندري بشتابند. آنها هماكنون در ارتباط دائم با بارگاه اصلي بودند و دكتر فورساميد با دوز بالايي تجويز كرده بود. او از بروز خيز ريوي نگران بود.
يك تيم به اتفاق دكتر بارگاه اصلي را به سمت بالا ترك كرده بودند و به همراه خود اكسيژن براي آندري حمل ميكردند.
آنها در نظر داشتند شبانه حركت كنند و در همان زمان يك تيم ديگر از بارگاه 3 به پايين سرازير شده بود تا اكسيژن و وسايل تنفسي را به سرعت از آنها بگيرد و به بالا برساند. شرايط با گذشت ساعات رو به وخامت ميگذاشت و بسيار هولناك شده بود. هيچكس نميتوانست قبول كند كه اين آندري بود كه بسيار بدحال بود و به آن شكل داشت از بين ميرفت.
به من و كرزيسيك گفته شد كه در بارگاه 4 باقي بمانيم چرا كه تعداد زيادي از بالا و پايين عازم آنجا بودند. البته ما هم بسيار فرسوده بوديم، بخصوص از حادثه ناگواري كه در چند صدمتر پايينتر درحال وقوع بود. تصميم گرفته شد كه ما صبح فردا براي كمك به حمل آندري سرازير شويم. يك شب بسيار سرد ديگر را گذرانديم و صبح روز بعد براي آماده شدن و بازگشت ابدا" متأسف نبوديم. قبل از ترك آنجا در ساعت 8 خبر مصيبتبار را شنيديم كه آندري در طول شب درگذشته بود.
او و پرزمك در يك چادر بودند، و از اين بابت نسبت به 4 نفر ديگر كه در چادر كناري بودند شبي راحتتر را گذارنده بودند. پرزمك مرتب به او نوشيدني و غذا مي خوراند. در ساعت 9 شب آندري كمي بهتر شده بود. خيال پرزمك كمي راحت شده و آماده درست كردن نوشيدني ديگري شده بود. در ساعت 10 او به طرف آندري برگشته تا يك فنجان چاي ديگر به او بخوراند، اما هيچ نشاني از حيات در او وجود نداشته است.
اين مختصر داستاني بود كه لودويك ويلشينسكي از طريق بيسيم به ما گفت. خشكمان زد. سپس با بارگاه اصلي تماس گرفتيم. سرپرست تيم، آندري ماچنيك به ما پاسخ داد: "برنامه پايان يافته است. تمام. هر گونه فعاليت ديگري را متوقف ميكنيم. هر چيزي را كه ميتوانيد از بارگاه 4 با خود به بارگاه 3 بياوريد. در آنجا با هم تماس ميگيريم. تمام."
در بارگاه 3 با كرزيسيك پانكيويچ و آرتور هاژر برخورديم كه در كنار بدن بيجان آندري باقي مانده بودند. پرزمك كه از نظر روحي و فيزيكي كاملا" ناتوان شده بود، با كمك ديگران به پايين برده شده بود. اكسيژن به ابتداي طنابهاي ثابت رسانده شده بود ولي بعدا" فهميديم كه قطعا" به موقع در دسترس قرار نميگرفت.
آندري انگار خوابيده است در كيسه خوابش دراز كشيده بود. شروع كرديم به بحث راجع به موقعيتي که در آن قرار داشتيم. يا ميبايست او را به پايين حمل كنيم يا او را در همان ارتفاع 7400 متر دفن نماييم. من ميخواستم او را به پايين ببريم، ولي وقتي يك نفر گفت چطور اينكار را انجام دهيم متوجه شدم خودمان چقدر ناتوان هستيم. كرزيسيك و من بخاطر صعود قله بسيار فرسوده شده بوديم و آرتور كه به حمل آندري به بارگاه 3 كمك كرده بود نيز تلاش بسيار زيادي به خرج داده بود. اما در پايين كسان ديگري بودند كه در ميان آنها 3 كوهنورد از گروه نجات تاترا قرار داشتند. نظر آنها اكنون بسيار مهم بود.
من گفتم: "من مايلم كه آندري را پايين بياوريم. اما زياد اصرار نميكنم. شما متخصص هستيد. بگوييد آيا امکان انجام اين كار را داريم؟" ميدانستم گفتنش ساده است اما انجام آن فوقالعاده سخت خواهد بود. جسد را ميبايست از درون شكافها عبور دهيم، از بالاي سراشيبيها به پايين بفرستيم و از جاهايي ببريم كه با دستان آزاد نيز حركت كردن مشكل است. صحبت از كاري بود كه به راحتي ممكن بود يك هفته طول بكشد. بعد از گفتگوي زياد اين عقيده چيره شد كه در تئوري اين كار شدني است ولي در عمل ما توان و نيروي انجام اين كار را نداريم. بازگشت ممكن بود مدت زمان زيادي به طول بيانجامد. و تمام اينها منجر به اين ميشد كه پيكر آندري را در بارگاه اصلي جايي در يك شكاف دفن كنيم، همان كاري كه ميشد در بارگاه 3 انجام داد. حمل او به پايينتر براي دفن در خاك يك هفته ديگر وقت ميگرفت. لذا بهتر بود او را در همان جا كه مرده بود، در بارگاه 3، دفن كنيم و يك رسم ساده هيماليايي را بجا آوريم. چرا ميبايست او را بعد از مرگ نيز آنقدر به اين طرف و آن طرف بكشانيم؟
مراسم تدفين بطور كامل برعهده ما چهار نفر بود. يك شكاف مناسب، 50 متر آنطرفتر از چادر، يافتيم. شكافي عميق كه در پايين باريكتر ميشد. پيش از ظهر بود كه جسد او را با كيسهخواب و وسايل شبمانياش به لبه شكاف كشانديم. بطرز خارقالعادهاي آرام به نظر ميرسيد. هوا آرام بود و خورشيد ميتابيد. گويي كوهستاني كه او عشق آن را در دلش پرورانده بود نميخواست مزاحم او شود.
"پدر مقدس، . . ."
مشكل ميشد قبول كرد كه آندري ديگر از درون آن كيسه خواب برنميخواست تا بار ديگر دركوه قدم بگذارد. آندري چوك تنها يكي از ما نبود، او به واقع روح سيلزيا بود. با او بود كه براي اولين بار گام در هيماليا نهاده بودم. ما را نه تنها كوهستان بلكه مسائل بيشتري در خانه نيز به يكديگر وابسته ساخته بود.
"مريم مقدس مهربان . . ."
تا آن زمان فكر ميكردم انسان در كوه قادر نيست احساسات غليظي داشته باشد، نه شادي و نه اندوه، آن موقع فهميدم كه اشتباه كردهام.
"خداوندا، آرامش ابدي به او عطا فرما . . ."
آندري را با طناب به پايين فرستاديم تا موقعي كه به آرامي در انتهاي آن قرار گرفت. برروي آن كلنگش را كه نام او را برخود داشت گذاشتيم زماني كه داشتيم روي او را با يخ و برف ميپوشانديم حس كردم بايد چيزي بگويم.
"براي آخرين بار با آندري خداحافظي ميكنيم." صحبتم را شروع كردم ولي بعد ديگر نتوانستم كلمهاي بر لب بياورم. بغض در گلويم شكست. تمام كوهستان اندوهگين بود، و من داشتم ميگريستم. با نيهاي نشانه مسير يك صليب درست كرديم و بر روي قبر او گذاشتيم. يك ماه بعد كه عكسهاي برنامه را ظاهر ميكردم متوجه عكسي شدم كه يكروز قبل از مرگ آندري در بين بارگاههاي 2 و 3 گرفته شده بود. كرزيسيك ويليچكي، پرزمك و آندري ايستادهاند. در پشت سر آندري يك صليب كه از يك چوب ني و يك تكه طناب بوجود آمده است مشاهده ميشود. بسيار شبيه همان صليبي بود كه دو روز بعد ما بر روي قبر هيماليايي او قرار داديم. هر گاه به آن عكس مينگرم متعجب ميشوم: آيا نشانهاي از سرنوشت بود؟
روز بعد در پي يك بحث غير لازم با آندري ماچنيک من، كرزيسيك و آرتور به طرف پايين سرازير شديم. سومين برنامه پي در پي بود كه با يک حادثه ناگوار خاتمه مييافت.
در فرودگاه ورشو يك گزارشگر تلويزيون ما را سؤال پيچ كرد. ما به او گفتيم چه اتفاقي افتاده است و نه هيچ چيز بيشتر. برنامه تلويزيوني بخصوص براي برانگيختن احساسات بينندگان طراحي شده بود. پارهاي از مردم از آن خوششان آمد و برخي خير. مسلما" آن حادثه تلخ سهم بسزايي را در آن داشت. بعضي از خبرنگاران ميتوانند كشش زيادشان نسبت به خون را كنترل كنند، بعضي نميتوانند. از اين جهت گمان ميكنم عملکرد خبرنگاران لهستاني تا حدود زيادي قابل قبول باشد. به ايستبنا جايي كه خانوادهام منتظرم بودند بازگشتم. بالاخره به خانه رسيده بودم. اما در آنجا يك خبرنگار از كاتوويچ وركرز تريبون ( Katowice Workers Tribune) كه ميخواست داستان آنرا بنويسد به سراغم آمد. همه چيز را به او گفتم تا بتواند مطالب لازم را براي تهيه يك داستان مسلسل طي چهار هفته فراهم آورد. سه هفته بعد مابقي تيم و ماچنيك بازگشتند و عليه تريبون شكايت بردند كه ميبايست منتظر ميماند تا با او به عنوان سرپرست گفتگو كند. در نتيجه قسمت پنجمي هم به چاپ رسيد كه او موفق شده بود در آن تقصيراتي را متوجه من و ويليچكي سازد. به آن توجهي نكردم، اما اين برنامه احساس ناخوشايندي را در من باقي گذاشت.
يك وظيفه ديگر به عهده داشتم كه نميتوانستم آنرا به شخص ديگري بسپارم، ميبايست به ديدن همسر آندري ميرفتم. او از قبل از تمام جزئيات اطلاع داشت، چرا كه مدتها از وقتي كه من با تلفن خبرها را به بيلژوسكي داده بودم ميگذشت، جريان ماوقع در راديو، روزنامهها و تلويزيون هم منعكس شده بود. اما اين موضوع چيزي را عوض نميكرد. ميبايست اين خانواده را كه بخوبي ميشناختم ملاقات كنم و عذاب زنده بودن در حاليكه آندري مرده بود را تحمل كنم.
همسر آندري، دختر بسيار كوچكش، برادر و مادرش منتظر من بودند. فقط يك برادر، زيرا برادر ديگر او نيز مرده بود. در كوهستان.
آرامش ابدي
كانگچنجونگا، زمستان 1986
حتي لذت بخشترين ساعات استراحت نيز نميتوانند براي هميشه ادامه يابند. در 12 سپتامبر من لهستان را ترك كردم. به همراه ويليچكي از طريق مسكو و دهلي به كاتماندو پرواز كرديم و از آنجا با اتوبوس شبرو به طرف شرق نپال حركت كرديم، و از آنجا راهپيماييمان را در كوهستان آغاز كرديم. بعد از 2 روز به آخرين نفرات تيم كانگچنجونگا رسيديم. آرتور هاژر كه در نپال باقيمانده بود، مسئوليت رساندن بارهايي را داشت كه با تأخير وارد شده بودند. كرزيسيك و من در حاليكه فقط وسايل شخصي خودمان را حمل ميكرديم با سرعت ار كنار ستون باربران كندرو گذشتيم. كانگچنجونگا شرقي ترين قله 8000 متري است. و راهپيمايي به سمت آن از مناطق وحشي تري نسبت به اورست و لوتسه ميگذرد. راهپيمايي از ارتفاع كم و حدود 500 متر، از ميان جنگلهاي زيباي نخل و موز ميگذرد. اما هر روز متوجه تغييري در مناطق دور و برمان ميشديم. در ارتفاع 4000 متري آخرين چمنزارها را نيز پشت سر گذاشتيم و در ارتفاع 5200 متري به بارگاه اصلي كانگچنجونگا بر روي مورنها رسيديم. چهار روز به عيد كريسمس مانده بود. آندري چوك ( Andrzej Czok)، پرزمك پياسچكي (Przemek Piasecki) و چندين كوهنورد ديگر از قبل آنجا بودند. آنها در دهم سپتامبر بارگاه را برپا كرده، و در همان روز اول دو بارگاه ديگر را نيز برپا كرده بودند.
از نظر جسمي احساس بسيار خوبي داشتم. حتي احساس ناراحتي در پاهايم به دليل سرمازدگي، که تا حدي در لوتسه وجود داشت، بكلي از بين رفته بود. اما مهمترين موضوع در كوهستان اين است كه احساس خوبي داشته باشيد، و من در باره وضعيت جسمانيام ميتوانم اينگونه قضاوت كنم كه بسيار از زمان شروع برنامه قبليام بهتر بودم. در درجه اول نسبت به قابل اجرا بودن پروژه صد درصد متقاعد شده بودم. هدف ما صعود از مسير عادي جبهه جنوب غربي كانگچنجونگا بود. هم اكنون فقط با اختلاف 2 قله بدنبال رينهولد مسنر بودم. اين موضوع نيز انگيزه مرا براي صعود كانگچنجونگا قويتر ميكرد. اما همچنان اين را نيز در نظر داشتم كه در صورتيكه كانگچنجونگا را نيز صعود كنم يك قله عقبتر از مسنر خواهم بود و ميبايست در حالي به خانه بازگردم كه او آماده به پايان رسانيدن 14 هشت هزارمتري ميشد. مسنر 2 قله جلوتر بود و بر اوضاع تسلط كامل داشت. شمارش قلهها مانند تعداد گلها در فوتبال فقط شما را گيج ميكند.
با توجه به ماه دسامبر و زمستان هيماليا، هوا بسيار زيبا و در عين حال سرد بود، حتي در بارگاه اصلي سرما به 25- درجه سانتيگراد ميرسيد، اما باد نميآمد. كرزيسيك و من بارمان را بستيم و با سرعت شاهانهاي به سمت بارگاه 1 روان شديم، سپس به سمت بارگاه 2. از آنجا سعيمان اين بود كه تا حد ممكن بارهايمان را به ارتفاع بالاتري برسانيم. در ارتفاع 7000 متر بارهايمان را به زمين گذاشتيم و دوباره به پايين بازگشتيم. آنروز 23 دسامبر بود، و فردا عيد كريسمس و ميخواستيم همگي بدور يكديگر جمع باشيم. در آنجا با بيسيم مطلع شديم كه آرتور با باقيمانده بارها به بارگاه اصلي وارد شده است. گروه به دو قسمت تقسيم شده بود، اولي با حداقل مقدار بار مورد نياز براي 10 الي 12 روز. و دومي با بارهاي باقيمانده كه بدليل تغيير مسير كشتي حامل بارها مدتي با تأخير وارد شد. بارگاه اصلي جنب و جوش زيادي را به خود ميديد. بالاخره تمام بارها متشكل از 30 تا 40 بشكه رسيده بود. ميتوانستيم خوش بگذرانيم و مراسم را به نحو احسن برگزار كنيم. اما متأسفانه اين امکان فراهم نشد كه همه در کنار يكديگر باشيم. بعضي از ما در بارگاه اصلي پيشرفته و مابقي در بارگاه اصلي بودند. و اين به خاطر محاسبات بيرحمانه ما بود. براي رفتن به پايين و بازگشت از آنجا دو روز وقت نياز بود. بعلاوه وقتي به آنجا ميرسيديم ميبايست يكروز آنجا بمانيم. در مجموع 3 روز را از دست ميداديم. و تصميم گرفتيم رياضت نگذراندن كريسمس با ديگران را به قيمت آن سه روز تحمل كنيم. گر چه آنقدرها اين موضوع ما را ناراحت نكرد.
كرزيسيك پانكيويچ (Krzysiek Pankiewicz ) و من غذا را آماده كرديم. او حتي موفق شد يك كيك بپزد. مواد آنرا از يكي از بشكهها بدست آورد. حتي ژله واقعي كه از يك قوطي پيدا كرده بود نيز درست كرد. بد نبود. از دو بشكه به عنوان ميز و از دو بشكه ديگر به عنوان صندلي استفاده كرديم. با توجه به رسوم ميبايست منتظر طلوع اولين ستاره بمانيم. بعدازظهر باد شروع به وزيدن كرد، بادي قوي به روكشي كه بروي چادرمان كشيده بوديم شلاق مي زد. هوا داشت تغيير ميكرد. اما در آن بعد از ظهر ما نگران باد نبوديم و بدنبال اولين ستاره ميگشتيم. در آنجا مشاهده ستارگان بسيار راحتتر از كاتوويچ دود گرفته است. در كوهستان ساعات شبانه روز بسيار واضحترند.
حالا پيدايش شد! سرشار از احساسات بوديم. برروي صندليهايمان نشستيم و فضاي يك عيد كريسمس كامل همه جا را فرا گرفت. بي شک هيچكداممان تا آن موقع چنين كيكي نخورده بوديم. هر لقمه آن گلوي كرزيسيك را خراش ميداد.
سعي كرديم اين مراسم را تا حدودي شبيه به خانه برگزار كنيم. با دعا شروع كرديم و چند سرود مخصوص اين روز را خوانديم. سپس زمان يادآوري خاطرات فرا رسيد. تنها چيزي كه كم داشتيم نوشيدني بود. چرا كه تمام نوشيدنيها در بارگاه اصلي قرار داشت. اما مهم نبود. اگر ميخواستيم ميتوانستيم در بارگاه اصلي باشيم و در پشت ميز بزرگ كريسمس چاي گورال تاترايي بنوشيم و چيزي بهتر از آن كيك خفه كننده بخوريم. چيزي كه بعدا باعث شد از اين فداكاري خود احساس حماقت كنيم اين بود كه اينكار هيچ نتيجهاي در بر نداشت. باد تمام مدت ميوزيد. در صبح اول كريسمس طوفان بقدري شديد بود كه قادر نبوديم حتي از چادرها خارج شويم، بين چادرها توده برفي عظيم قرار داشت. ما در همانجا تا روز اول سال بدون هيچ فعاليتي نشستيم.
تا آن موقع هر زمان كه با آندري چوك در يك برنامه بوديم من با او كوهنوردي ميكردم. اما آندري زودتر آمده بود و با پرزمك پياسچكي هم طناب بود، و من با كرزيشتف ويليچكي (Krzyztof) آمده بودم و شرايط همهواييمان يكسان بود، در نتيجه بطور طبيعي با يكديگر هم طناب شديم. جايي براي تغيير در نفرات نبود. لذا وقتي باد در روز اول سال كمي آرامتر شد ما چهار نفر به اين ترتيب تقسيم شديم؛ آندري با پرزمك و من و كرزيسيك. ما با يكديگر خوب كار مي كرديم و تصميم گرفتيم اين تركيب را تا پايان برنامه حفظ كنيم.
كانگچنجونگا سومين قله بلند دنياست. 8598 متر ارتفاع دارد و يك قله بزرگ است كه از چهار قلة 8000 متري تشكيل شده است، كانگچنجونگا جنوبي (8476 متر) كانگچنجونگا مركزي (8496 متر) قله اصلي كانگچنجونگا، و يالونگ كانگ (Yalung Kang)، قله غربي (8420 متر).
مسير عادي جبهه جنوب غربي را نميتوان در شرايط عادي تابستان مشكل قلمداد كرد. زمستان فرق ميكند. كانگچنجونگا از جهاتي يك قلة لهستاني است. اولين صعود قله جنوبي كانگچنجونگا همچنين قله مركزي توسط يك تيم لهستاني انجام گرفته است؛ لهستانيها همچنين يك مسير جديد برروي يالونگ كانگ دارند. يك صعود موفق زمستاني اين زنجيره را كامل ميكرد. در واقع ميتوانستيم آنرا يك قله لهستاني بناميم.
روز اول سال نو را در بارگاه 1 بوديم، و اغلب كارمان روبيدن برفها از روي چادرها بود، و بعد از ظهرها صحبتهاي مردانه بود كه رد و بدل ميشد. "بله آقايان، ما الان اينجا هستيم، برفها را كنار بزنيد كه بانوهاي موقر ما لباس شب خود را به تن كردهاند." اما حتي جالبترين خاطرات و خارقالعادهترين خيالبافيها نيز نميتوانند براي هميشه ادامه يابند. پلكها سنگين شدند و در ساعت 8 شب سكوت همه جا را فرا گرفته بود. خوابيديم.
روز بعد به بارگاه 2 صعود كرديدم و چادرهايي كه باد پاره كرده بود ولي هنوز قابل استفاده بودند را تعمير نموديم. حداقل برف تازه روي آنها را نپوشانده بود، چرا كه در اين سمت كوهستان باد همه را با خود برده بود. ما بر روي برف سفت و قديمي، بدون مشكل زيادي تا محل بارگاه3 در ارتفاع 7200 متري صعود كرديم. آنجا خوابيديم و راهمان را با همان تركيب چهار نفره به طرف بارگاه 4 ادامه داديم. با وجود آنكه از همهوايي مان در برنامه لوتسه يك ماه ميگذشت در اين ارتفاع من و كرزيسيك خيلي بد كار ميكرديم.
چهار هفته اي كه در ارتفاع پايين گذرانده بوديم اثر خود را نشان ميداد. نه آندري و نه پرزمك نيز چندان خوب همهوا نشده بودند. در ارتفاع 7800 متر فقط يك چادر برقرار كرديم و آندري و پرزمك به بارگاه 3 بازگشتند.
كرزيسيك و من در دل اميد مكتومي را داشتيم كه با گذراندن يك شب در آن ارتفاع بتوانيم به سمت قله حركت كنيم. اما روز بعد هوا خراب شد و برف شروع به باريدن كرد. ما بارگاه را در همان حال گذاشتيم و يكراست تا بارگاه اصلي پايين رفتيم. در همان موقع يك تيم ديگر شروع به صعود كرد تا تداركات بيشتري به بارگاههاي بالا برساند. اين تيم مسير پاكوپي شده و مشخصي را داشت كه بتواند دنبال كند و بعد از آن ميتوانست براي صعود به قله اقدام كند. تنها مانع آنها عدم همهوايي مناسبشان بود. لذا عقيده بر آن بود كه آنها تا جايي كه ميتوانند صعود كنند.
اكنون بارگاه 4 با تنها چادري كه در آنجا مستقر بود تبديل به گلوگاه عمليات شده بود. همه چيز براي استفاده 2 نفر در آنجا آماده بود. وقتي دوباره نوبت ما براي صعود فرا رسيد، مجبور بوديم تصميم بگيريم كه يك حمله 4 نفره يا 2 نفره را به سمت قله آغاز كنيم. تصميم گرفتيم در غالب يك تيم 4 نفره به سمت بالا حركت كنيم و منتظر آنهايي بمانيم كه در جلو صعود ميكردند. ميتوانستيم يك چادر اضافي نيز با خود ببريم تا هر چهار نفر بتوانيم در بارگاه 4 مستقر شويم و از آنجا به سمت قله حركت كنيم. ملاقات ما با دسته جلويي در بين راه بارگاههاي 2 و 3 صورت گرفت، آنها تا بارگاه 3 بالا رفته و حالا باز ميگشتند. وقتي به آنجا رسيديم متوجه شديم آندري چوك هنوز خوب هم هوا نشده است و با شرايط معمول خود كه به خوبي در جلو حركت ميكرد فاصله زيادي دارد. در عوض او سرفه كنان خود را بسختي در پس بقيه بالا ميكشيد. اما همه در اين كوهستانها سرفه ميكنند، بخصوص در زمستان كه هوا بي نهايت خشك است.
روز بعد به روشني به كرزيسيك گفتم كه بهتر است ما دو نفر به بارگاه 4 برويم و بقيه روز بعد در پشت سر ما بيايند تا بار زيادي حمل نكنيم. جاي بحث نبود، آنها به اندازه ما قدرت صعود نداشتند. اما در آخر تصميم بر اين گرفته شد كه هر 4 نفر با هم صعود كنيم و لذا بارهاي اضافي را بطور مساوي بين خود تقسيم كرديم.
در راه تيم 4 نفره ما بطرز رقت انگيزي متفرق شده بود. پرزمك نيم ساعت بعد از من و كرزيسيك به بارگاه 4 رسيد و آندري كه بسيار خسته مينمود 1 ساعت بعد از آن. او آن آندري كه من ميشناختم نبود؛ همواره در شرايط عالي و در زمره كارآترين افراد در زماني كه كار زيادي براي انجام موجود بود. حال او فقط با قدرت اراده خود را بالا ميكشاند و مرتب سرفه ميكرد، حتي با وجود توصيه دكتر توسط بيسيم مبني برخوردن داروهاي خاص سرفههايش قطع نميشد.
در بارگاه 4 ابتدا ميبايست چادرمان را از زير برف بيرون بياوريم. در حاليكه پرزمك و آندري چادر خودشان را ميزدند، من و كرزيسيك نوشيدني را آماده كرده بوديم و به آنها داديم.
تمام اين كارهاي جزئي به طور معمول 2 ساعت وقت ميگرفت، تازه آن موقع شخص ميتوانست به درون كيسه خوابش بخزد. اما من مشكل ميتوانستم بخواب روم. از وراي آن پارچههاي نازك چادرمان صداي سرفه بي وقفه آندري را ميشنيدم. يكبار ديگر با بارگاه اصلي تماس گرفتم. دكتر توصيه كرد كه بخور چاي و چند قرص بيشتر از دارويي كه قبلا" گفته بود به او بدهيم. او اضافه كرد که در صورت نياز چند فورساميد (Fursemid) هم به او بدهيم.
فورساميد مدر است. در ارتفاع بدن گاهي آب زيادي را در خود جمع مي كند. در صورت يا دستها اين موضوع مسئله اي ايجاد نميكند، ولي در ريه يا مغز ميتواند باعث ادم(خيز) شود كه كشنده است. بعد از اين توصيه آخري از طرف دكتر كمي بيشتر صحبت كرديم، و سپس ديگر حوصله بحث نداشتيم. بنظر همه چيز آرام شده بود و ما به چادرمان و درون كيسهخوابهايمان رفتيم، اما نميتوانستيم وضع آندري را در نظر نگيريم.
پرسيدم: "با اين وضع فردا چكار كنيم."
آندري گفت: "من واقعا" حال بدي دارم، فردا به پايين مي روم."
پرزمك گفت: "بسيار خوب، پس من هم با تو پايين ميآيم."
من و كرزيسيك خيالمان راحت شد و من گفتم: "خوب، پس ما نيز سعي ميكنيم به سمت قله برويم."
سكوت بارگاه را فرا گرفت و فقط گه گاه با صداي سرفه آندري شكسته ميشد. شب با چرتهاي كوتاه گذشت و بعد شروع كرديم به آماده شدن. اول ميبايست يخ كفشهايمان را ذوب كنيم. سپس جورابهايمان را خشك كنيم. سپس مقداري آب بجوش بياوريم و بزور سعي كنيم چيزي بخوريم. در ساعت 45/5 آماده حركت بوديم. يازدهم ژانويه بود. من اول از چادر بيرون آمدم. هوا هنوز تاريك بود.
به دو نفر ديگر گفتم:" خيلي خوب، ما ديگر راه ميافتيم."
از چادر ديگر صداي پرزمك بگوش رسيد: " ما كمي استراحت مي كنيم زيرا فقط بايد پايين برويم."
ما شروع كرديم به حركت. بعد از چند صد متر من ديگر انگشتان پايم را احساس نمي کردم، كرزيسيك نيز همين وضع را داشت. اما به آرامي و بطور يكنواخت راه خودمان را ادامه ميداديم. از ساعت 10 صبح بالاخره آفتاب به ما تابيد، گرممان كرد و به ما روحيه داد. كرزيسيك سكويي درست كرد و در آنجا نشست و كفشهايش را در آورد و انگشتانش را مالش داد. سپس دوباره حركت كرديم. مسافت زيادي را پيش رو داشتيم، اختلاف ارتفاعي 800 متري را ميبايست پشت سر بگذاريم. در زمستان اين مقدار بسيار زياد است.
چيز زيادي از آن را در خاطر ندارم. در درجه اول يك انگيزه بسيار قوي براي هر قدم كه بر ميداشتم. آن قدم آهسته مخوف و تقريبا" بدون حس. ما در مسير عادي بوديم، لذا گاه و بيگاه تكهاي طناب را مي ديديم كه از زير برف بيرون زده بود. نه خود را حمايت ميكرديم و نه حتي بين خود طناب داشتيم. هر يك با سرعت خودش حركت ميكرد. كرزيسيك از من جلو زد، نميتوانستم پا به پاي او حركت كنم و او اول به قله رسيد. او منتظر من نشد و به سرعت به پايين سرازير شد. ما فقط چند متر زير قله در سكوت از كنار يكديگر گذشتيم. سپس من به قله رسيدم. دو عروسك پلاستيكي متعلق به پسرانم را در آنجا گذاشتم. همچنين چند عكس گرفتم. تمام اينها شايد به نظر عجيب برسد. بالاخره وقتي كسي با ديگران به كوه ميرود، مايل است شادي موفقيت را با ديگران تقسيم كند. كرزيسيك بعدها در اين باره گفت:
"من واقعا" مطمئن نيستم چه اتفاقي افتاد. من در قله حدود نيم ساعت منتظر تو ماندم. درست وقتي تو را ديدم كه نزديك ميشوي به پايين سرازير شدم. انگار نميتوانستم آن چند دقيقه اضافي را منتظر بمانم."
اما شخص در آن بالاها به طرز ديگري فكر ميكند، تفکرات انسان به نحو غريبي تيره و تار ميشوند. براي مثال دائما درباره يك بيسيم که با خود آورده بودم فکر مي کردم. براي آنکه باطريهايش بهتر کار کنند آنها را در جاي گرمي نگه ميداشتم. اما اين فكر در بين راه به ذهنم رسيد که بهتر است آنها را در جيب کوله پشتي بگذارم تا در قله راحتتر آنها را بيرون آورم. پس باطريها را از جاي خود درآوردم و آنها را در جيب داخلي كوله پشتيام و نزديك بدنم قرار دادم. وقتي به قله رسيدم اولين كاري كه كردم جستجوي باطري بود كه متوجه شدم در آنجا نيست. گم شده بود. جيب کوله را زير و رو كردم. نميتوانستم تصور كنم چه اتفاقي براي آن افتاده است. بالاخره تسليم شدم. هر چه باشد گفتگو با بارگاه اصلي مهمترين مسئله نيست. اما دلخور بودم، آن بيسيم يك كيلوئي را به اميد گفتگو با بارگاه اصلي با خود آن همه راه بالا كشيده بودم. به كرزيسيك رسيدم و دوتايي به بارگاه 4 رسيديم. هوا بشدت سرد بود لذا اولين كاري كه كردم خزيدن درون كيسه خواب بود تا كمي گرم شوم، سپس كمي غذا درست كردم و بالاخره بيسيم را برداشتم و چشمم به باطري افتاد كه تمام مدت در همان جيب قرار داشت. در ارتفاع انسان از خود سئوالات زيادي ميكند، اما معمولا" قادر نيست به آنها پاسخ دهد.
در نتيجه ميتوانستيم با بارگاه اصلي تماس بگيريم و خبر صعودمان را به آنها بدهيم. تبريكاتشان پرشور نبود. و از ارتباطهاي بارگاه 3 و بارگاه اصلي متوجه شديم كه وضع آندري وخيم است. ما از اين امر متعجب شديم. وقتي پايين ميرويد معمولا" توان از دست رفته را باز مييابيد. اما اكنون متفاوت بود. آن دو به سمت پايين راه افتاده بودند ولي آندري فقط نيمي از راه را روي پاي خودش طي كرده بود. بالاخره بقدري ناتوان شده بود كه ديگر نميتوانست ادامه دهد. پرزمك به تنهايي به بارگاه 3 رفته بود و در آنجا با آرتور هاژر، كرزيسيك پانكيويچ و لودويگ ويلشينسكي برخورد كرده بود و به اتفاق به بالا برگشته بودند تا به كمك آندري بشتابند. آنها هماكنون در ارتباط دائم با بارگاه اصلي بودند و دكتر فورساميد با دوز بالايي تجويز كرده بود. او از بروز خيز ريوي نگران بود.
يك تيم به اتفاق دكتر بارگاه اصلي را به سمت بالا ترك كرده بودند و به همراه خود اكسيژن براي آندري حمل ميكردند.
آنها در نظر داشتند شبانه حركت كنند و در همان زمان يك تيم ديگر از بارگاه 3 به پايين سرازير شده بود تا اكسيژن و وسايل تنفسي را به سرعت از آنها بگيرد و به بالا برساند. شرايط با گذشت ساعات رو به وخامت ميگذاشت و بسيار هولناك شده بود. هيچكس نميتوانست قبول كند كه اين آندري بود كه بسيار بدحال بود و به آن شكل داشت از بين ميرفت.
به من و كرزيسيك گفته شد كه در بارگاه 4 باقي بمانيم چرا كه تعداد زيادي از بالا و پايين عازم آنجا بودند. البته ما هم بسيار فرسوده بوديم، بخصوص از حادثه ناگواري كه در چند صدمتر پايينتر درحال وقوع بود. تصميم گرفته شد كه ما صبح فردا براي كمك به حمل آندري سرازير شويم. يك شب بسيار سرد ديگر را گذرانديم و صبح روز بعد براي آماده شدن و بازگشت ابدا" متأسف نبوديم. قبل از ترك آنجا در ساعت 8 خبر مصيبتبار را شنيديم كه آندري در طول شب درگذشته بود.
او و پرزمك در يك چادر بودند، و از اين بابت نسبت به 4 نفر ديگر كه در چادر كناري بودند شبي راحتتر را گذارنده بودند. پرزمك مرتب به او نوشيدني و غذا مي خوراند. در ساعت 9 شب آندري كمي بهتر شده بود. خيال پرزمك كمي راحت شده و آماده درست كردن نوشيدني ديگري شده بود. در ساعت 10 او به طرف آندري برگشته تا يك فنجان چاي ديگر به او بخوراند، اما هيچ نشاني از حيات در او وجود نداشته است.
اين مختصر داستاني بود كه لودويك ويلشينسكي از طريق بيسيم به ما گفت. خشكمان زد. سپس با بارگاه اصلي تماس گرفتيم. سرپرست تيم، آندري ماچنيك به ما پاسخ داد: "برنامه پايان يافته است. تمام. هر گونه فعاليت ديگري را متوقف ميكنيم. هر چيزي را كه ميتوانيد از بارگاه 4 با خود به بارگاه 3 بياوريد. در آنجا با هم تماس ميگيريم. تمام."
در بارگاه 3 با كرزيسيك پانكيويچ و آرتور هاژر برخورديم كه در كنار بدن بيجان آندري باقي مانده بودند. پرزمك كه از نظر روحي و فيزيكي كاملا" ناتوان شده بود، با كمك ديگران به پايين برده شده بود. اكسيژن به ابتداي طنابهاي ثابت رسانده شده بود ولي بعدا" فهميديم كه قطعا" به موقع در دسترس قرار نميگرفت.
آندري انگار خوابيده است در كيسه خوابش دراز كشيده بود. شروع كرديم به بحث راجع به موقعيتي که در آن قرار داشتيم. يا ميبايست او را به پايين حمل كنيم يا او را در همان ارتفاع 7400 متر دفن نماييم. من ميخواستم او را به پايين ببريم، ولي وقتي يك نفر گفت چطور اينكار را انجام دهيم متوجه شدم خودمان چقدر ناتوان هستيم. كرزيسيك و من بخاطر صعود قله بسيار فرسوده شده بوديم و آرتور كه به حمل آندري به بارگاه 3 كمك كرده بود نيز تلاش بسيار زيادي به خرج داده بود. اما در پايين كسان ديگري بودند كه در ميان آنها 3 كوهنورد از گروه نجات تاترا قرار داشتند. نظر آنها اكنون بسيار مهم بود.
من گفتم: "من مايلم كه آندري را پايين بياوريم. اما زياد اصرار نميكنم. شما متخصص هستيد. بگوييد آيا امکان انجام اين كار را داريم؟" ميدانستم گفتنش ساده است اما انجام آن فوقالعاده سخت خواهد بود. جسد را ميبايست از درون شكافها عبور دهيم، از بالاي سراشيبيها به پايين بفرستيم و از جاهايي ببريم كه با دستان آزاد نيز حركت كردن مشكل است. صحبت از كاري بود كه به راحتي ممكن بود يك هفته طول بكشد. بعد از گفتگوي زياد اين عقيده چيره شد كه در تئوري اين كار شدني است ولي در عمل ما توان و نيروي انجام اين كار را نداريم. بازگشت ممكن بود مدت زمان زيادي به طول بيانجامد. و تمام اينها منجر به اين ميشد كه پيكر آندري را در بارگاه اصلي جايي در يك شكاف دفن كنيم، همان كاري كه ميشد در بارگاه 3 انجام داد. حمل او به پايينتر براي دفن در خاك يك هفته ديگر وقت ميگرفت. لذا بهتر بود او را در همان جا كه مرده بود، در بارگاه 3، دفن كنيم و يك رسم ساده هيماليايي را بجا آوريم. چرا ميبايست او را بعد از مرگ نيز آنقدر به اين طرف و آن طرف بكشانيم؟
مراسم تدفين بطور كامل برعهده ما چهار نفر بود. يك شكاف مناسب، 50 متر آنطرفتر از چادر، يافتيم. شكافي عميق كه در پايين باريكتر ميشد. پيش از ظهر بود كه جسد او را با كيسهخواب و وسايل شبمانياش به لبه شكاف كشانديم. بطرز خارقالعادهاي آرام به نظر ميرسيد. هوا آرام بود و خورشيد ميتابيد. گويي كوهستاني كه او عشق آن را در دلش پرورانده بود نميخواست مزاحم او شود.
"پدر مقدس، . . ."
مشكل ميشد قبول كرد كه آندري ديگر از درون آن كيسه خواب برنميخواست تا بار ديگر دركوه قدم بگذارد. آندري چوك تنها يكي از ما نبود، او به واقع روح سيلزيا بود. با او بود كه براي اولين بار گام در هيماليا نهاده بودم. ما را نه تنها كوهستان بلكه مسائل بيشتري در خانه نيز به يكديگر وابسته ساخته بود.
"مريم مقدس مهربان . . ."
تا آن زمان فكر ميكردم انسان در كوه قادر نيست احساسات غليظي داشته باشد، نه شادي و نه اندوه، آن موقع فهميدم كه اشتباه كردهام.
"خداوندا، آرامش ابدي به او عطا فرما . . ."
آندري را با طناب به پايين فرستاديم تا موقعي كه به آرامي در انتهاي آن قرار گرفت. برروي آن كلنگش را كه نام او را برخود داشت گذاشتيم زماني كه داشتيم روي او را با يخ و برف ميپوشانديم حس كردم بايد چيزي بگويم.
"براي آخرين بار با آندري خداحافظي ميكنيم." صحبتم را شروع كردم ولي بعد ديگر نتوانستم كلمهاي بر لب بياورم. بغض در گلويم شكست. تمام كوهستان اندوهگين بود، و من داشتم ميگريستم. با نيهاي نشانه مسير يك صليب درست كرديم و بر روي قبر او گذاشتيم. يك ماه بعد كه عكسهاي برنامه را ظاهر ميكردم متوجه عكسي شدم كه يكروز قبل از مرگ آندري در بين بارگاههاي 2 و 3 گرفته شده بود. كرزيسيك ويليچكي، پرزمك و آندري ايستادهاند. در پشت سر آندري يك صليب كه از يك چوب ني و يك تكه طناب بوجود آمده است مشاهده ميشود. بسيار شبيه همان صليبي بود كه دو روز بعد ما بر روي قبر هيماليايي او قرار داديم. هر گاه به آن عكس مينگرم متعجب ميشوم: آيا نشانهاي از سرنوشت بود؟
روز بعد در پي يك بحث غير لازم با آندري ماچنيک من، كرزيسيك و آرتور به طرف پايين سرازير شديم. سومين برنامه پي در پي بود كه با يک حادثه ناگوار خاتمه مييافت.
در فرودگاه ورشو يك گزارشگر تلويزيون ما را سؤال پيچ كرد. ما به او گفتيم چه اتفاقي افتاده است و نه هيچ چيز بيشتر. برنامه تلويزيوني بخصوص براي برانگيختن احساسات بينندگان طراحي شده بود. پارهاي از مردم از آن خوششان آمد و برخي خير. مسلما" آن حادثه تلخ سهم بسزايي را در آن داشت. بعضي از خبرنگاران ميتوانند كشش زيادشان نسبت به خون را كنترل كنند، بعضي نميتوانند. از اين جهت گمان ميكنم عملکرد خبرنگاران لهستاني تا حدود زيادي قابل قبول باشد. به ايستبنا جايي كه خانوادهام منتظرم بودند بازگشتم. بالاخره به خانه رسيده بودم. اما در آنجا يك خبرنگار از كاتوويچ وركرز تريبون ( Katowice Workers Tribune) كه ميخواست داستان آنرا بنويسد به سراغم آمد. همه چيز را به او گفتم تا بتواند مطالب لازم را براي تهيه يك داستان مسلسل طي چهار هفته فراهم آورد. سه هفته بعد مابقي تيم و ماچنيك بازگشتند و عليه تريبون شكايت بردند كه ميبايست منتظر ميماند تا با او به عنوان سرپرست گفتگو كند. در نتيجه قسمت پنجمي هم به چاپ رسيد كه او موفق شده بود در آن تقصيراتي را متوجه من و ويليچكي سازد. به آن توجهي نكردم، اما اين برنامه احساس ناخوشايندي را در من باقي گذاشت.
يك وظيفه ديگر به عهده داشتم كه نميتوانستم آنرا به شخص ديگري بسپارم، ميبايست به ديدن همسر آندري ميرفتم. او از قبل از تمام جزئيات اطلاع داشت، چرا كه مدتها از وقتي كه من با تلفن خبرها را به بيلژوسكي داده بودم ميگذشت، جريان ماوقع در راديو، روزنامهها و تلويزيون هم منعكس شده بود. اما اين موضوع چيزي را عوض نميكرد. ميبايست اين خانواده را كه بخوبي ميشناختم ملاقات كنم و عذاب زنده بودن در حاليكه آندري مرده بود را تحمل كنم.
همسر آندري، دختر بسيار كوچكش، برادر و مادرش منتظر من بودند. فقط يك برادر، زيرا برادر ديگر او نيز مرده بود. در كوهستان.
0 Comments:
ارسال یک نظر
<< Home