دوشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۵

مرور پرونده 3 : شکل گیری برنامه

"تجربه رايگان به دست نمي­آيد. " اسكار وايلد


پرداختن به برنامه برودپیک 84 بدون شرحی از چگونگی شکل گیری این برنامه برایم مقدور نیست. البته مایل بودم خاطرات شکل گیری این برنامه را در فضای دیگری به قلم ببرم. اما ناچارم پاره ای جزئیات را ذکر کنم که فقط به دلیل حواشی برنامه 84 مطرح می شوند.
اسامي کساني که مي­توانند به عنوان شاهد اظهار نظر کنند را داخل { } ذکر نموده­ام. اگرچه در مواردی به دلیل بعضی ملاحظات اسامی افراد را ذکر نکرده ام
.

اوایل سال 77 زمانی که تیم اورست هنوز در سفر بود به سیاق برنامه راکاپوشی در سال قبل از آن و با این تصور که تجربه موفق آن برنامه می توانست ادامه یابد از تعدادی از دوستان در گروه آرش دعوت کردیم و طرح صعود مسیری جدید بر برود پیک به روش محاصره ای را برایشان شرح دادم. هسته اولیه ای که برنامه راکاپوشی را شکل داده بود، بجز یک نفر، این بار هم با همان شور و شوق وجود داشت و موتور محرک این تیم بود.


در آن جلسه هدف از انتخاب مسیری جدید بر برودپیک را چنین شرح دادم که اولا تلاش بر روی مسیر جدید باعث پیشرفت فوق العاده کوهنوردی فرد می شود که در هیچ نوع صعود دیگری به دست نمی آید و مهمترین آن افزایش اعتماد به نفس و توان روحی است که در کوهنوردی به اندازه توان جسمانی و مهارتهای فنی اهمیت دارد. با توجه به تجربه اندک همه ما در صعودهای بلند در این قدمهای اولیه صعود مسیری جدید حتی اگر ناموفق باشد باعث افزایش قابل ملاحظه اعتماد به نفس افراد می گردد. به علاوه صعود محاصره ای باعث می شود هر کسی به تناسب توان خود بیشترین حاصل را از صعود ببرد.

دوما بعید می دانم ما سالهای زیادی بتوانیم با مجموعه فدراسیون کوهنوردی کار کنیم. پس هر فعالیتی را آخرین فعالیت با آنها در نظر بگیریم و سعی کنیم بهترین ها را بدست آوریم. {حسین خوش چشم، داریوش بابازاده، اسماعیل متحیر پسند...} دلایل دیگر از این قرار بود که پیدا کردن مسیری جدید بر روی 8000 متری ها که در حد و اندازه تجربه ما باشد واقعا دشوار است. این را بر اساس تحقیقی که برای پیدا کردن مسیر جدید روی 8000 متری ها صورت داده بودم بیان می کردم. اورست و K2 که هیچ، روی اغلب دیگر 8000 متری ها نیز مسیر صعود نشده متوسطی پیدا نمی شد. و البته قله 8000 متری به دلیل برد تبلیغاتی می توانست برای تامین بودجه برنامه های بعد از آن بسیار موثر باشد. همچنین آرزوی یک مسیر به نام ایران روی یک قله بلند برایم یک آرزوی شخصی بود که سالها بعد با آقای آقاجانی چندین بار آن را مطرح کردم.

در آن موقع دو مسیر در نظرم بود. یکی مسیری در جبهه شرقی قله، از سمت چین، که در باره آن فقط می دانستم هیچ کاری در آن قسمت انجام نشده و دسترسی به آن جبهه بسیار دشوارتر از سمت پاکستان است. و دیگری مسیر یال جنوبی که می دانستم کوکوچکا و کورتیکا قسمت کمی از آن را صعود کرده اند و یک زوج دیگر تا ارتفاع حدود 7000 متر صعود کرده اند. از این قسمت چند عکس داشتیم.

ثبت نام اولیه انجام و تاریخ برنامه برای تابستان سال بعد در نظر گرفته شد.

بعد از بازگشت تیم اورست طرح را به فدراسیون کوهنوردی ارائه دادیم. تقریبا با همان روش صعود راکاپوشی. فقط با این تفاوت که دیگر تعهد نکردیم هزینه برنامه را خواهیم پرداخت. ( در واقع برای راکاپوشی هم هسته اولیه تیم نتوانست کل هزینه ها را که در ابتدا تعهد کرده بود تامین کند. یک سوم سهمشان از مخارج برنامه از طریق کمک مالی و مابقی از اندوخته خود افراد تامین شد. فدراسیون کوهنوردی نیز علی رغم آنکه برای تامین هزینه آن صعود برنامه ریزی نکرده بود با حمایت آقای آقاجانی، همت آقای شیر محمد و کمک مالی هیاتها و باشگاه ها هزینه بقیه نفرات را تامین نمود. )

آقای آقاجانی در همان جلسات اولیه جبهه ای را که سال 84 مد نظر ما بود و زوج قزاق موفق به صعود آن شدند را پیشنهاد کرد. اما به نظرم به دلیل خطر ریزش بهمن و سنگ برای یک روش محاصره ای مناسب نبود. ضمن اینکه ایشان نگرانی خود از خطری که صعود هر مسیر جدیدی به همراه دارد و عدم پذیرش جامعه و بخصوص مدیران بالادستی از مرگ و میر در کوهستان را گوشزد می نمود. مدتها بعد به آقای آقاجانی نوشتم: "...می دانید مرگ و میر در صعودهای هیمالیا دیر یا زود اتفاق می افتد. حال اگر این اتفاق روی مسیری جدید و مشکل بیافتد حداقل نخبگان کوهنوردی از شما دفاع خواهند نمود..."

همزمان، با نامه نگاری غیر مستقیم از طریق شرکت پاکستانی اشرف عمان با یکی از کسانی که برود پیک را خوب می شناخت معلوم شد جبهه شرقی بسیار خطرناک و دشوار است و از عهده ما بر نمی آید. حدس می زنم شرکت پاکستانی با کورت دیمبرگر مکاتبه کرده بود و نامه او را برای ما فرستاد.

نهایتا یال جنوبی برای صعود انتخاب شد.

در مهر ماه آن سال اردوهای هیمالیا نوردی برگزار شد و ما با این تصور که که چون برنامه ریزی برای برودپیک برای تابستان است و طبیعتا باید در اردوهای دیگری شرکت کنیم در آنها شرکت نکردیم. تازه در این موقع و بعد از اظهار ناراحتی آقای آقاجانی از عدم حضور ما در اردوها بود که دریافتم وی از اینکه ما همچنان بطور مستقل با فدراسیون مواجه شده ایم ناراضی است.

به هر حال موضوع تا پاییز سال 78 ادامه یافت و در جلسه ای متشکل از تعدادی از هیمالیا نوردان و مربیان کوهنوردی در فدراسیون و بدون حضور هیچ یک از مدافعین، این برنامه رد شد. مدتی بعد از آن آقای عباس محمدی به عنوان مسئول روابط عمومی این برنامه بدون اطلاع بنده نامه شدیدالحنی خطاب به آقای آقاجانی نوشت. تنها نتیجه این نامه، که در هیچ کجا منتشر نشد، خط خوردن اسم من از اردوهای صعود چوآیو و شیشاپانگما بود.

با رد شدن این صعود و همچنین تیره شدن رابطه با فدراسیون تصمیم گرفتیم به طور مستقل تلاشی کنیم. اما با توجه به تجربه راکاپوشی امیدی به پیدا کردن حامی مالی بزرگی نداشتیم. بنا براین با درج اطلاعیه کوچکی در مجله کوه از علاقه مندان دعوت کردیم در این برنامه شرکت کنند. هیچ پاسخی به آن داده نشد.

زمستان سال 78 بود. مطمئن از جا نداشتنم در تیم چوآیو-شیشاپانگما به صعودی در دیواره علم کوه در زمستان که سالها در آرزوی آن بودم فکر می کردم. خلاصه اینکه آرزوی صعود دیواره علم کوه برای من در زمستان 68 رنگ واقعیت گرفت که البته طی چند سال بعد به دفعات موفق به اجرای این برنامه نشده بودم. در آن زمستان، در سالن والیبال شهید شیرودی، و در مراسمی که برای صعود زمستانی دماوند تشکیل شده بود آقای موسوی نژاد را دیدم و به او گفتم سال بعد حتی اگر شده تنها عازم صعود دیواره علم کوه خواهم شد. بهار سال 79 او موضوع را پی گرفت و نطفه اولیه برنامه صعود زمستانی دیواره علم کوه از مسیری جدید بسته شد. طی چند ماه بعد تدارکات لازم عمدتا توسط آقای موسوی نژاد تهیه می شد. چه غذایی و چه فنی. خلاصه هیچ دغدغه ای از این مسائل نداشتم و صرفا به تمرین و مسائل فنی می پرداختم. در این تمرینات بود که با آقای فریدیان آشنا شدم.

دستمان از بچه های فنی پر نبود. در نهایت تنها علی پارسایی، آرا مگردیچیان، احسان متحیر پسند، فریدیان و من برای صعود فنی باقی ماندیم. پارسایی و متحیر پسند نمی توانستند به طور کامل وقت بگذارند. دو نفر دیگر هم پر تجربه نبودند اگر چه بی تجربه هم نبودند. فریدیان دو سال بود که کوهنوردی را شروع کرده بود و تا آن سال حتی در تابستان هم به منطقه علم کوه نرفته بود. تا اینکه صبح روز برنامه فریدیان از حضور در برنامه انصراف داد و گفت مشکلات کاری اش را نتوانسته مرتفع کند.

وی البته یک روز بعد خود را به تیم رساند. برنامه به پیش می رفت و با بعضی اخلاقهای خاص وی آشنا می شدم. مثلا روحیه "کرکری خواندن" افراطی او. همان اولین باری که او را دیده بودم این خاطره در ذهنم ثبت شده بود که چطور با یکی از همنوردانش در مورد سرعت صعود میمونی کرکری می خواند. (خوب این موضوع در بین ورزشکاران غریب نیست، افراطی بودن آن غریب است.) یا مثلا وقتی برای طناب ثابت زیر گل سنگها من و آرا حرکت کردیم با چهره در هم وی روبرو شدم. جنبه مثبت آن را گرفتم و فرض کردم این موضوع نشانه انگیزه بالای او است.

صعود اولین طول مسیر به او سپرده شد که بعد از حدود 7-8 متر پاندول شد و مچ پایش آسیب دید. می خواستم همگی او را برگردانیم که دیگران گفتند من و آرا لازم نیست برویم زیرا نفرات زیادی در علم چال حاضر بودند. بعدا با چند روز حضور احسان متحیر پسند در تیم دیواره و همکاری تیمی فوق العاده ای که محمد موسوی نژاد شکل داده بود برنامه با موفقیت به اتمام رسید (علی پارسایی در برنامه شرکت کرد اما به دلیل بیماری نتوانست بر روی دیواره فعالیت کند).

بعد از آن با آقای موسوی نژاد به صعود برودپیک از مسیر جدید می اندیشیدیم. موسوی نژاد بیشتر و بیشتر خود را درگیر کارهای تجاری شرکتش می کرد. و من سرخوش از تجربه عالی سال قبل آرزو می کردم بتواند منابع مالی این برنامه را تهیه کند.

قبل از نوروز همان سال به نزد آقای آقاجانی رفتم و تقاضایی را از او کردم که فقط از دست او بر می آمد. او هم در حد مقدورات خود و ارزشی که من برایش داشتم زحمت خود را کشید که از ایشان متشکرم. کار من انجام نشد اما رابطه مان بهبود پیدا کرد. چندی بعد وی بحث صعود مسیر جدید برود پیک را پیش کشید. به هر حال این طرح را اولین بار با او در میان گذاشته بودم و نمی توانستم "نه" بگویم.

در فدراسیون کوهنوردی برای زمستان 80 صعود زمستانی دیواره علم کوه تدارک دیده شد. آقای آقاجانی طبعا از من انتظار داشت که در آن برنامه فعال باشم. اما من که همیشه از نظر وقت مشکل داشتم ترجیح می دادم وقت محدودم را صرف کاری تکراری نکنم و از شرکت در آن برنامه عذر خواهی نمودم. باید اعتراف کنم انگیزه زیادی نیز برای چنین صعودی نداشتم. بعدا معلوم شد این برنامه حکم اردوهای صعود لوتسه را نیز داشته است.

فریدیان در آن اردوها حضور داشت و در آن سال در تیم صعود شاخک قرار گرفت. ظاهرا مشکلاتی هم بین او و مربیان در طی تمرینات و خود برنامه پیش آمده بود. در نهایت بعد از اینکه در تیم قرار نگرفت از من خواست تا از نفوذم استفاده کنم و برای او کاری انجام دهم (به قول خودش تا آن موقع از همه کسانی که فکر می کرد ممکن است نفوذی داشته باشند این درخواست را کرده بود). البته نفوذ من در حدی که او تصور می کرد نبود. تنها کاری که توانستم انجام دهم این بود که طی نامه ای از او تعریف و تمجید کردم. آن نامه باعث شد اسم او به فهرست اردوهای تیم ب که قرار بود تابستان سال بعد یک صعود 7000 متری داشته باشد اضافه شود. به اردوها نیامد.

در آن زمان در وجود موسوی نژاد و آقاجانی توانایی هایی زیادی را می دیدم و گمان می کردم همکاری بین آنها می تواند برای کوهنوردی کشور مفید واقع شود. با هر دو آنها این موضوع را مطرح کردم که آقای آقاجانی استقبال نمود ولی موسوی نژاد خیر.

در این دوران بحث برودپیک با آقای آقاجانی جدی تر شده بود و قرار بود من و یک نفر دیگر در تابستان 81 به منطقه برویم و از نزدیک مسیر را بررسی کنیم. اقدام بسیار مناسبی که قبلا هرگز توان مالی انجام آن را نداشتیم. از آقای اقاجانی خواستم یک صعودکوچک هم درکنار برنامه شناسایی در نظر بگیرد چرا که اولا تا آن موقع من تنها یک صعود بلند داشتم که چنانچه برنامه مسیر جدید اجرا می شد از نظر تجربه با دیگر اعضای تیمهای ملی هم وزن نبودم. ثانیا هزینه و مدت کمی به برنامه شناسایی اضافه می کرد که بنظرم ارزش آن را داشت. او همان موقع گفت برنامه خانتنگری هم در پیش است و می توانم در آن شرکت کنم.

درست در همین زمان بود که موسوی نژاد از تعدادی از دوستان برای یک صعود خارج از کشور دعوت کرد؛ تعدادی از بچه های دانشگاه شریف که دیواره علم کوه را در زمستان صعود کرده بودند؛ یکی از خانمهای باشگاه دماوند؛ و من. تا آن موقع بارها به وی گفته بودم فریدیان را هم در نظر بگیرد. اما او تمایلی به حضور او نداشت و می گفت او کم تحمل و عصبی است و طاقت برنامه های بلند را ندارد. بعدها خود فریدیان گفت که بعد از بازگرداندن او از علم چال در زمستان 79 در قرارگاه رودبارک بدلیل موضوعی بر سر موسوی نژاد فریادی کشیده است.

اما بعضی از دوستان بسیار نزدیک من در زمره افراد عصبی قرار می گیرند. با خود فکر می کردم این موضوع به تنهایی چندان مهم نیست مادامی که کینه و طینت بد در کار نباشد.

به هر حال با اصرار من او در جلسه دوم شرکت کرد. در آن موقع هنوز معلوم نبود چه برنامه ای اجرا کنیم (بحث برودپیک منتفی بود چون قبلا با آقای آقاجانی حرف آنرا می زدیم) اما اصرار داشتم هر طور شده همان سال به برنامه برویم. موسوی نژاد به دلیل گرفتاری های کاری اش قبول نمی کرد. اما صحبتهای فریدیان در آن اولین جلسه ای که شرکت می کرد و موضوع آن انتخاب هدف، و تدوین تمرینات بود همه را به تعجب واداشت. خلاصه حرفش این بود که: "شجاعی به دلیل نزدیکی اش به فدراسیون و احتمال حضورش در برنامه های آتی قطعا اگر بخواهد بین برنامه فدراسیون و برنامه موسوی نژاد یکی را انتخاب کند برنامه فدراسیون را انتخاب خواهد نمود. به همین دلیل او قابل اعتماد نیست و نباید مسئولیت فنی برنامه را به او داد."

البته در بیان این سخنان لحن چندان دوستانه ای هم به کار نمی برد که باعث اندکی دلخوری من شد ولی بزودی از یاد بردم و آن را به عنوان دغدغه های طبیعی کسی در نظر گرفتم که انگیزه های زیادی دارد و در عین حال مرا به خوبی نمی شناسد. بنابراین به دل نگرفتم. اما موسوی نژاد کوتاه نمی آمد و بارها به این برخورد به عنوان یک نقطه ضعف او اشاره می کرد.

در همان جلسه فریدیان لابلای حرفهایش حرف جالب توجه دیگری هم زد: "من می خواهم مشهور شوم. من می خواهم مثل مسنر مشهور شوم." در آن موقع اشکالی در آن ندیدم. به نظر من انگیزه زیبایی برای صعود نیست ولی فکر می کنم انگیزه های شخصی افراد مادام که در قالب تیم قرار داشته باشند به مابقی ارتباطی ندارند.

اردوهای خانتنگری برگزار می شد و من در آنها شرکت می کردم. برنامه شناسایی منتفی شد و بر اثر یک خطای "استراتژیک" موضوع آن جلسات با موسوی نژاد و دیگران را با آقای آقاجانی در میان گذاشتم تا در صورتیکه چنین برنامه ای (که نه به دار بود و نه به بار) شکل بگیرد از عدم حضور من در برنامه خانتنگری دلخور نشود. آقای آقاجانی فهمید که این شجاعی فرق زیادی نکرده است. در روزهای آخر نیز نیمی از هزینه برنامه را طلب کرد که بخشی از آن را گروه آرش تامین نمود و بخشی را خودم. به هر حال به واسطه حضور آقای رضا زارعی به عنوان سرپرست از صعود خانتنگری درسهای زیادی گرفتم که حصول آنها بدون حضور وی بسیار بعید می نمود.

سال بعد دیگر بحثی از مسیر جدید برود پیک در کار نبود. در عوض صحبتهایی از صعود سه قله 8000 متری پاکستان در یک فصل در برنامه ریزی آقای اقاجانی بود که در صورت تامین اعتبار انجام می گرفت.

در اردوهای آن سال حضور داشتم و در روز آخر از تیم کنار گذاشته شدم. این بار بسیار یکه خوردم و اصلا انتظار آن را نداشتم. و برای اولین و آخرین بار علت آن را از آقای آقاجانی جویا شدم. گفتم: "شما مرا می شناسید و لزومی نداشت مرا تا این زمان در اردوها نگه دارید. کافی بود اشاره ای می کردید تا خود در اردوها شرکت نکنم." گفت: "ممکن بود صعود سه قله شکل بگیرد. که اگر شکل می گرفت ما به وجود تو نیاز داشتیم." دیگر چیزی نگفتم. و راه خود را از راه وی جدا کردم.

در همه این سالها اخبار برودپیک را پیگیری می کردم. خوشبختانه مسیرهایی که در نظر داشتم هنوز صعود نشده بود. سال بعد از تعدادی از کسانی که حدس می زدم توان مالی و فنی شرکت در برنامه را دارند دعوت نمودم. در نهایت فقط من و فریدیان ماندیم. به فریدیان گفتم صلاح نیست دو نفره صعود کنیم.

البته هنوز توان مالی آن را نداشتم. اما با یک سرمایه گذاری که به کمک ملک ارثیه خانوادگی صورت گرفته بود امیدوار بودم بتوانم مخارج آن برنامه را در سالهای بعد تامین کنم.

سال 84 را به عنوان آخرین تلاش در نظر گرفتم. دیگر از خودم هم خجالت می کشیدم راجع به برودپیک حرف بزنم. موضوع لوث شده بود. اما این بار امیدوار بودم بتوانم مسائل مالی را حل کنم. انتظار داشتم تا تابستان آن سال سرمایه گذاری قبلی جواب داده و هزینه برنامه تامین شود. اما وضعیت ناامید کننده بود. دست به دامن عباس محمدی شدم تا اگر می تواند از شرکتهایی که می شناسد پولی تهیه کند. سه هفته قبل از تاریخ شروع برنامه او پاسخ منفی داد.

آن به حساب خودم سرمایه گذاری باعث شده بود حتی یک ریال هم پس انداز نداشته باشم و در حالیکه به عنوان یک حقوق بگیر حقوق نسبتا خوبی می گرفتم قسمت اعظم آن بابت تعهداتی که برای خود ایجاد کرده بودیم هزینه می شد. از محل کارم نهایتا می توانستم یک ماه حقوق مرخصی هایم را بگیرم و یک ماه دیگر مرخصی بدون حقوق بود. برای تامین هزینه های ماه بعدی همسرم را به امان خدا رها کردم. او بعدها یک قالیچه مان را فروخته بود و با مقداری استقراض و فروش برخی از وسایل کوهنوردی ام توانستیم تعهدات آن یک ماه را هم به انجام برسانیم.

تا آن موقع نفرات تیم به همان دو نفر من و فریدیان تقلیل یافته بودند. دو نفری که جدی تر از بقیه بودند یکی به نانگاپاربات و دیگری به K2 علاقه داشت. دلایل من برای اهمیت صعود مسیر جدید برای او که K2 را پیشنهاد می کرد کافی نبود وصادقانه می گفت: "ما در ایران زندگی می کنیم و در ایران K2 اسم و رسم دارد نه مسیر جدید. حال اگر قرار است با این هزینه های سنگین فقط یک بار به منطقه برویم پس بهتر است به یکباره K2 را صعود کنیم."

سالها قبل یکی دیگر از دوستان نیز پیشنهاد صعود K2 را به همین شکل داده بود که برای من قابل پذیرش نبود. به نظر من انتخاب K2 برای اولین تجربه هیمالیایی بسیار نابخردانه است.

فریدیان می گفت فرقی نمی کند کجا برویم فقط برویم. 6، 7، 8 هزار متری. حتی شده یک ترکینگ (راهپیمایی). فقط برویم.

او در طی این دوران چندین بار صعود تا قله فرعی آقای جابر انصاری و اعلام صعود تا قله اصلی برودپیک را به عنوان بی صداقتی در اعلام نتایج برنامه عنوان کرده بود. ظاهرا موضوع صعود تا قله فرعی را خود آقای جابرانصاری در یک مهمانی بعد از برنامه و در محفلی خصوصی بیان نموده بود.

تا آن موقع حتی نزدیکترین دوستانم نیز از ماجرا خبر نداشتند. فقط عباس محمدی، فریدیان، آن دو نفری که ذکرشان رفت و چند نفری که فریدیان موضوع را با آنها مطرح کرده بود از این برنامه اطلاع داشتند. نماینده شرکت پاکستانی درخواست مجوز تیم فرانسوی را به دلیل احتمال حضور ما به وزارت توریسم نبرده بود اما تاکید می کرد هر چه زودتر تکلیف خود را روشن کنیم. خلاصه در سه هفته مانده به برنامه با پاسخ منفی عباس محمدی نامه ای به شرکت پاکستانی زدم و انصراف خود را اعلام کردم. همان روز آقای بابازاده از موضوع با خبر شد و از من پرسید چقدر کم داریم. گفتم: "من هیچ پولی ندارم. بنابراین 5 میلیون تومان. زیرا فریدیان مشکلی از این بابت ندارد." آقای بابازاده در عرض یک روز قول 5 میلیون تومان پول را از آقای سلیمانی گرفت و سپس به شرکت پاکستانی نامه نوشتم که نام ما را هم اضافه کند.

از این 5 میلیون تومان 2 میلیون کمک مالی بود و 3 میلیون وام. درعین حال که یک میلیون تومان از کمک مالی را حق فریدیان می دانستم طبیعی بود که بطور موقت فقط من از آن استفاده کنم. همینطور 3 میلیون تومان وام. حتی نمی توانستم 200 هزار تومان بپردازم. فکر می کردم هر کس دیگری هم این موضوع را درک می کند و لزومی به نظر خواهی نیست. بنابراین به فریدیان گفتم: "در اولین فرصت سهم تو را بر می گردانم. ولی ممکن است بزودی اتفاق نیافتد." که بار دیگر با چهره در هم رفته و در عین حال سکوت او مواجه شدم.

در روزهای آخر به فدراسیون مراجعه کردم تا با گرفتن نامه ای از آنها مجبور نباشیم سهممان از وثیقه امداد توسط هلی کوپتر را در پاکستان بپردازیم. نامه به ما داده نشد. اما عباس محمدی 1 میلیون و800 هزار تومان را بابت این وثیقه اجباری به ما قرض داد و من یک چک تضمین از دسته چک همسرم را به وی دادم (چون خودم اصلا دسته چک نداشتم). او هم به شوخی گفت:" اتفاقا چک همسرت بهتر است. تو که شاید ..."

برای صرفه جویی در هزینه بار تا پاکستان قرار شد قسمت بیشتر تدارکات غذایی را در پاکستان تهیه کنیم. وسایل شخصی مان را هم به حداقل رساندیم. بنا براین کارهایمان بسیار محدود شده بود. اما با تیم فرانسوی تماس گرفتم و گفتم وسایل مامور رابط را ما خریداری می کنیم. می دانستم اگر آنها بخواهند وسایل مامور رابط را خریداری کنند با توجه به قیمتهای وسایل کوهنوردی در اروپا ممکن است برایمان بسیار گران تمام شود. نهایتا کیسه خواب و پیراهن پلار مناسب پیدا نکردم و قرار شد این دو قلم را آنها تهیه کنند.

درهمین دوران به دنبال بیمه هم بودیم. یک نمایندگی که فریدیان پیدا کرده بود برای دو ماه 150 هزار تومان هر نفر را بیمه می کرد. روزی که برای پر کردن فرم بیمه رفتم یادم آمد شاید بتوانم از بیمه صندوق اعتباری حمایت از قهرمانان ورزشی که (اگر اشتباه نکنم) مختص کسانی است که زمانی عضو تیم های ملی بوده اند استفاده کنم و همین را به مسئول آنجا گفتم که فعلا مرا در نظر نگیرد تا نتیجه آنجا معلوم شود. فریدیان با طعنه گفت: "من چون "قهرمان" نیستم این بیمه را می خرم." با چهره درهم او بار دیگر زمانی مواجه شدم که "داستان کوه" را به عنوان یکی از گزینه های احتمالی انتشار اخبار صعود مطرح کردم.

مسئله فیلم و عکس و اسلاید را روشن نکرده بودم. در برنامه های هیمالیای فدراسیون رسم این بوده که همه با دوربینهای خودشان فیلم و عکس و اسلاید می گیرند و دست آخر آن را به فدراسیون بر می گردانند و حق استفاده از آنها در اختیار فدراسیون است. فدراسیون گاهی اوقات هزینه فیلم و باطری و ظهور آنها را داده است. افراد هم بعد از برنامه می توانند یک کپی برای خودشان از فدراسیون درخواست کنند. بدون توجه به اینکه آن کار درست است یا غلط و بدون اینکه زیاد به آن فکر کنم با خود فرض کرده بودم که اینجا هم به همین منوال عمل کنیم. لذا هزینه فیلم و باطری اضافه را در زمره مخارج عمومی می دانستم. اما در تمام موارد دیگر، از نوع تنقلات گرفته تا وسایل فنی با فریدیان مشورت کرده و نظر او را می پرسیدم.

به عنوان مثال از او خواستم برای چادرها میخهای خاصی تهیه کند که در راکاپوشی استفاده کرده بودیم و نتیجه خوبی گرفته بودیم؛ چیزی شبیه به چنگگ که مثل لنگر برف بسرعت و مطمئن در برف قرار می گرفت و وزن آنها فقط کمی بیشتر از میخهای معمولی بود. او قبول نکرد و گفت:" من روشی بلدم که همین میخهای معمولی چادر را می توان محکم در برف جا داد. حداکثر این است که از قوطی خالی کنسرو و این جور چیزها استفاده می کنیم." قبول کردم. در مورد پنیر می گفت ازهمین پنیرهای معمولی که باید در یخچال نگهداری شوند ببریم، که گفتم:" آنها کپک می زنند، مجبوریم از پنیرهای کنسروی استفاده کنیم." گفت:" مگر نشنیدی پنیر کپک زده در بعضی کشورها مصرف می شود." به سختی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم. به هر حال قبول نکردم و همان پنیرهای کنسروی را بردیم.

به عنوان مثالی دیگر به او گفتم Daisy Chain و یک پله رکاب ببریم. پرسید: "مگر قرار است سنگنوردی مصنوعی داشته باشیم؟" گفتم: "نه ولی ممکن است در نقاطی به این وسایل احتیاج پیدا شود." گفت: "من که چنین ریسکی نمی کنم. آن قسمتها را خود تو باید نفر اول بروی."

برای تهیه چادر قرار شد دو چادر بخریم، یکی از باشگاه دماوند و یکی دیگر هم از آرش قرض بگیریم. در آن موقع باشگاه آرش فقط یک چادر نسبتا خوب داشت که قرار نبود به کسی قرض داده شود. وقتی آن را خواستم یک هفته ای طول کشید که تصمیم بگیرند آن را به من بدهند و 3-4 روز قبل از برنامه آن را به من رساندند.

فریدیان برای خرید دوربین فیلمبرداری وقت زیادی گذاشت (فکر می کنم حدود دو روز). و از من هم خواست در باره دوربین مناسب تحقیق کنم. علی رغم فرصت محدودی که داشتم چند ساعتی را به تحقیق در آن مورد پرداختم.

او یک اعلام برنامه هم آماده کرده بود. مسیری در آن نشان داده شده بود که از روی یک دیواره صخره ای، در سمت چپ مسیری که مورد نظر ما بود می گذشت. البته گفت: "در بین نامه زدنها یک نفر این را کشیده که من نمی دانم کیست." و او هم از همان تصویر در گزارشش استفاده کرده بود. به هر حال به او گفتم: "صعود آن دیواره برای ما ممکن نیست. یا از سمت راست یا از سمت چپ آن باید صعود کنیم. سمت چپ آن در عکسها پیدا نیست. و باید در منطقه راجع به آن تصمیم بگیریم."

از آنجا که در آن چند سال حوادث مرگ بار پی در پی اتفاق افتاده بود، موضوع حادثه در ذهن خیلی ها قرار داشت از جمله خود من. آن روزهای آخر حتی نزدیک ترین دوستانم نیز نمی توانستند احتمال عدم بازگشت مرا در نظر نگیرند و این موضوع را به اشکال گوناگون مطرح می کردند. صبح روز پرواز قرار حرکت باشگاه دماوند بود. یک مصاحبه هم تدارک دیده بودند. مصاحبه کننده از سوالات معمول شروع کرد و سوالات را به جایی کشاند که به نظرم هدف اصلی اش بود. بالاخره از من پرسید: "اگر اتفاقی برای تو بیافتد انتظار داری خانواده ات چه برخوردی با موضوع داشته باشند؟" با این سن و سال بغضم ترکید. با توجه به اینکه خود من مسئول برنامه بودم این سوال کاملا نابجا بود. خوب، می فهمم که باشگاه هنوز درگیر مسائل حادثه غار پراو است اما وقت بسیار نامناسبی را برای طرح این سوال انتخاب کرده بودند.

تنها نگرانی ام آینده پسرم در صورت عدم بازگشتم بود. چیزی که نمی توانستم به آن فکر نکنم. اما خودم را می شناختم. قبلا در صعود زمستانی دیواره علم کوه هم همین وضعیت را داشتم {افشین لاهوری، محمد موسوی نژاد}. اما به محض اینکه چشمم از نزدیک به دیواره افتاده بود و با اولین درگیری های فنی همه چیز فراموش شد. همینطور در راکاپوشی و خانتنگری. مطمئن بودم که این بار هم این نگرانی ها با شروع کوهنوردی تمام می شوند. دغدغه هایم را با فریدیان هم مطرح می کردم. و بعدها در یادداشتهای برنامه ام آنها را نوشتم.

از باشگاه دماوند حرکت کردیم ولی نه به طرف فرودگاه. معلوم شد فریدیان هنوز دلارهای برنامه را خریداری نکرده است. بالاخره در آخرین دقایق مهلت سوار شدن به هواپیما دلارها به دستمان رسید.

1 Comments:

At ۴:۱۴ بعدازظهر, اسفند ۲۲, ۱۳۸۵, Anonymous ناشناس said...

http://noptse.persianblog.com/1385_12_noptse_archive.html#6412587

 

ارسال یک نظر

<< Home