فصل 12 از کتاب دنياي عمودي من
پنجشنبه 20 اسفند 1383
فصل 12
هر کاري دوست داري انجام بده
K2، جبهه جنوبي، 1986
" پس اين كوكوچكا تويي؟ شباهتي به يك كوهنورد نداري؟" او به چشمان من نگاه نميكرد، بلکه به دور كمر غير ورزشكارانه من كه در طول اين چند ماه عدم فعاليت بزرگ شده بود مينگريست. اما اين دليل نميشد كه راجع به اين موضوع اظهار نظر كند. خود او مانند يك سگ شكاري مسابقهاي لاغراندام بود؛ او كه در زندگياش كاري نداشت جز اينكه در آلپ بالا و پايين بدود. اشخاص ديگري نيز مانند او بودند؛ آلماني، اتريشي و سويسي كه عمدتا" راهنماي كوه بودند. ما همگي با يكديگر در داسو(Dasu)، آخرين روستاي مسير K2 كه ميتوان با اتومبيل به آنجا رفت، ملاقات كرديم. سر و صداي ناشي از فعاليتهاي آمادهسازي همه جا را پر کرده بود. بزودي برنامه شروع ميشد. كارهاي بسيار مهمتري بود كه ميبايست به آنها پرداخت تا گوش دادن به حرفهاي راهنماهاي سويسي، لذا به راه خودم رفتم. با خودم گفتم در ارتفاع 8000 متر با هم صحبت ميکنيم.
چطور سر و كله من در اين تيم بينالمللي پيدا شد؟ سعي ميكنم كوتاه و موجز آنرا شرح دهم. بعد از آن تجربه تلخ با سرپرست تيم كانگچنجونگا تصميم گرفتم ديگر در تيم بزرگي شركت نكنم و در عوض با تلاش خودم در گروههاي كوچك و به روش سبکبار به هيماليا بروم. شخصا" مانند بسياري ديگر كاملا" متقاعد شده بودم اين کار امكان پذيري است. در واقع از فكر درگير شدن در يك تيم بزرگ و برخوردهاي موجود در آن مو برتنم راست ميشد. بسيار خوب، حالا چه؟ در يك روز آرام كه در خانه نشسته بودم صداي زنگ تلفن از سشچين (Szczecin) به صدا در آمد.
"سلام يورك من تودك پيوتروسكي (Todek Piotrowski) هستم. هرليخ كوفر (Herlligkoffer) مرا به يك برنامه صعود K2 دعوت كرده است. ميتوانم يك نفر ديگر را با خود ببرم. علاقهاي داري؟"
در آن لحظه ديگر نميتوانستم پاسخ رسمي و از پيش آمادهام را بيان كنم و صريحا" گفتم "بله. البته كه علاقه دارم." دكتر كارل هرليخ كوفر اهل مونيخ يك سازماندهنده بسيار معروف برنامههاي هيماليا بود، اين برنامه K2 بيست و چهارمين آنها بود و او ميخواست جشن تولد 70 سالگياش را در آنجا جشن بگيرد. او همواره يك سازمان دهنده بوده است و نه يك كوهنورد و اين با رسم معمول كه شخص ابتدا كوهنوردي ميكند و بعد از مدتي ديگر كه از نظر فيزيكي قادر به كوهنوردي سطح بالا نيست، رهبري و سازماندهي برنامهها را به عهده ميگيرد، متفاوت است. كارل مدتها بود كه از كار افتاده شده بود، لذا در برابر سنت كوهنوردي مقاومت ميكرد. با او همه چيز از يك قرارداد شروع شد كه در آن ذكر شده بود تمام فيلمهايي كه در كوهستان گرفته شوند بايد به او تحويل داده شوند، و اينكه 550 كيلوگرم بار را بايد به بارگاه3 و 120 كيلوگرم را به بارگاه2 حمل كرد. اين روش بسيار آلماني او در محاسبات دقيق همه چيز، زياد خوشايند كسي قرار نگرفت.
من هم همينطور. تا آن موقع هرگز چيزي را در برنامه امضاء نكرده بودم، مگر توافقي كه قبل از حركت ميشد و طي آن خانواده من، در صورت مرگم نميتوانستند از بيمهام مخارج بازگردان جسدم را به كشور بخواهند. اما اين يكي داستان ديگري بود. شنيده بودم كه هرليخ كوفر با كوهنوردان جوان ميانه خوبي نداشت. بخصوص با آن سابقه طولانياش در برنامههاي بزرگ انس و الفتي با برنامههاي به روش سبکبار احساس نميكرد. اما اينها بهاي صعود جبهه جنوبي K2 بود. بخاطر آن شخص ميتواند پاي خيلي چيزها را امضاء كند. سالها در روياي آن بودم. اگر فرد ديگري قبل از من آنرا صعود ميكرد بسيار سرخورده ميشدم.
تودژ پيوتروفسكي(Todeusz Piotrowski) نيز نقش مهمي در قبول شرايط هرليخ كوفر از طرف من داشت. او شاخصترين كوهنورد در تاترا بود، يك متخصص واقعي در كوهنوردي زمستاني كه بسياري از اولينصعودها را در تاترا، آلپ و نروژ در كارنامهاش دارد. او به همراه آندري زاوادا اولين صعود زمستاني قله نوشاق(Noshaq) را انجام دادند كه در زمان خود يك نقطه تحول بزرگ محسوب ميشد، چرا كه تا آن موقع هيچ قلة 7000 متري در زمستان صعود نشده بود. در سال 1974 در برنامهاي براي صعود لوتسه شركت كرده بود كه در طي آن لاتالو (Latallo) كشته شده بود. در آن دوران براي هر حادثهاي مقصري ميجستند و تمام تقصيرات به گردن تودك انداخته شد. در نتيجه آن او باشگاه را ترك كرد و سالها از جريان اصلي كوهنوردي کناره گرفت. اما او فعال بود و در طي همين مدت با نگارش چندين كتاب كوهنوردي برهمگان شناخته شده بود. او كوهنوردي نميكرد، اما مشكل ميشد قلم را از دست او جدا كرد.
بعد از4 سال يخها كمي آب شد و او به برنامه ما در تريچمير پيوست. سپس در برنامههاي ديگري نيز شركت كرد. اما ظاهرا" بخت زيادي براي صعود به قله نداشت. هرگز پايش به قلهاي 8000 متري نرسيد. بخت و اقبال جزء مهمي در كوهستان است. بارها اتفاق افتاده است، كوهنورداني خود را در بهترين شرايط جسمي و روحي براي صعود ديدهاند، اما در شرايطي كه زمان رو به اتمام بوده است كساني براي قله انتخاب شدهاند كه به قله نزديكتر بودهاند. لذا تودك كه از اوايل دوران كوهنوردياش به نام يك كوهنورد خستگيناپذير كه هرگز هيچ مشكلي نداشت شناخته شده بود لقب كاملا" غيرمنصفانه كسي را گرفت كه در ارتفاعات هرگز موفق نبود. در تريچمير در ارتفاع 7700 متر او را ميديدم كه چقدر از نظر روحي و فيزيكي آرامش داشت، و هيچ وقت براي انجام كاري نياز نداشت كه به مرز تواناييهايش نزديك شود؛ ميدانستم او ذخيره فراواني دارد.
حال وقتي او تلفن زد احساس آسودگي كردم. او ميتوانست هر يك از دوستان فراوانش را به برنامه هرليخ كوفر ببرد. اين همان موضوعي است كه در تشكيل يك تيم دخيل است. هيچ جا نوشته نشده است كه اگر كسي سياههاي از موفقيت قبلياش داشت باشد همه به روي او ميشتابند، خير. اما شخص كسي را انتخاب ميكند كه با او راحت باشد.
تنها وظيفه من در جهت سازماندهي تيم تهيه20 عدد كت پر و 20 عدد كيسهخواب بود. تنها چيزي كه بدان نياز بود يك ميليون زلويت بود و دستور تهيه پرها. باشگاه خانگي ما و انجمن كوهنوردي لهستان به ما در پرداخت هزينه بليط تا اسلامآباد كمك كرد. تهيه مابقي هم چندان مشكل نبود.
در پاكستان من و تودك به كراچي رفتيم تا 300 كيلو باري را كه از طريق كشتي بدانجا حمل شده بود تحويل بگيريم و به اسلامآباد بياوريم. تشريفات اداري مربوط به آن ما را چندين روز با آن بارها اين طرف و آن طرف كشاند.
در نتيجه تازه در داسو بود كه ما با ديگران ملاقات كرديم. اين اولين باري بود كه درگير سازماندهي تيمي از غرب ميشدم. براحتي ميشد تفاوت را ديد. در كراچي در حين پرداختن به امور اداري ترخيص من و تودك عصبي بوديم. در هر قدم مقداري پول از ما خواسته ميشد و خوي لهستاني ما در جستجو براي چند صد روپيه در اين جيب و آن جيب سر به عصيان ميگذاشت. بقدري ناراحت بوديم كه با تلفن با هرليخ كوفر تماس گرفتيم (كه در اسلام آباد منتظر ما بود). ما كه انتظار شنيدن نصايح يا تشويق او را ميكشيدم در عوض پاسخ شنيديم كه : "من نميتوانم بفهم شما از چه چيزي صحبت ميكنيد. هر چقدر ميخواهند بپردازيد، حتي شده پنج برابر آنرا بپردازيد و خود را نگران اين چيزها نكنيد."
چطور ميتوانستيم با او صحبت كنيم، ما كه از اولين سفرهايمان به خارج يادگرفته بوديم كه بايد حساب هر يك روپيه را داشته باشيم. گاهي شده بود كه من دو روز كلنجار رفته بودم تا كاري را با 10 روپيه ارزانتر به انجام برسانم. حال او به وضوح تكدر خود را از مسئله پيش پا افتادهاي كه در برابرش گذاشته بوديم نشان ميداد.
"اگر مجبوريد 5000 روپيه بپردازيد، 5000 روپيه بپردازيد. مشكل چيست؟"
من فقط نميتوانستم اين را درک کنم. هر زمان كه ميبايست براي كرايه يك كاميون براي برنامهمان اقدام كنم ساعتهاي زيادي را صرف چانه زدن ميكردم. حال با دنياي كساني روبرو شده بودم كه 100، 200، 1000 يا حتي 2000 دلار تغيير بسيار كوچكي در بودجه تيم بوجود ميآورد. وقتي كه با آنها بوديم براحتي داخل رستوراني ميشديم و هر چه كه ميخواستيم سفارش ميداديم، بجاي آنكه ببينيم چقدر پول داريم. ديگر لازم نبود در ارزانترين هتلها براي صرفهجويي براي خودمان غذا بپزيم.
طبق قوانين دولت بايد كفش و جوراب باربران تأمين شود. تيمهاي لهستاني جورابهايي كه در لهستان يافت ميشد و ارزانترين كفشها را با خود ميآوردند. باربران تيم هرليخ كوفر هرکدام يك جفت كفش آديداس گرفتند كه هنوز نگرفته آنها را فروختند و در پايشان همان گالشهايي را به پا كردند كه در زمين خالي يا برف با آنها راه ميرفتند.
300 باربر تيم هرليخ كوفر همچنين هر يك يك جفت جوراب پشمي مرغوب سويسي هم دريافت كردند. من مدتها بود كه آرزوي داشتن يكي از آنها را داشتم و وقتي آنها را مينگريستم كه جورابهايشان را تحويل ميگيرند كاملا" مطمئن بودم كه هرگز حتي يكي از آنها نيز جورابها را نميپوشد. آنها به طرف اولين فروشگاه در شهر ميشتافتند و آنها را به پشيزي ميفروختند. من حسود نبودم. نميخواستم سعي كنم يكي از آن جورابها را از چنگ باربري درآورم. ليكن شستم خبردار شد كه وسايل من بيشتر شبيه به وسايل آن باربران است تا وسايل هم تيميهايم.
ولخرجي به سبك غربي در طول راهپيمايي خود را بهتر نشان داد. يك سردار، معاون و چندين كمكسردار ديگر داشتيم كه كارها را ميگرداندند. وقتي ميديدم آنها چطور هر دم گوش هرليخ كوفر را مي برند نفسم تنگ ميشد. داشتند بسادگي او را لخت ميكردند. من به طور غريزي تمام كلكهاي آنها را ميشناختم، اما هرليخ كوفر فقط ميپرداخت و ميگفت متشكرم! حتي از مغزش هم نميگذشت كسي بتواند مستقيما" در چشمانش نگاه كند و او را فريب بدهد. و اين 24امين برنامه او به هيماليا بود. موضوع روشن بود؛اين مسائل جزئي هيچ وقت مورد علاقة پروفسور نبود، اما من بقدري از اين وضع شاكي شده بودم كه به تودك گفتم " نگاه كن اينها چه رفتاري با او دارند، من فكر نميكنم ديگر بتوانم تحمل كنم" با آرامش يك درويش به من نصيحت كرد كه: "نگاه نكن. به تو چه ربطي دارد؟ خونسرد باش."
دندانهايم را به هم فشار دادم و به خودم گفتم اين موضوع به من دخلي ندارد. با اينحال من ياد گرفتهام كه ميتوان چشمان را برروي فريبكاري جزئي بست، ولي سردار نبايد فراموش كند كه رئيس كيست. كاملا" روشن بود كه كارل هرليخ كوفر كنترلي بر آنچه ميگذشت نداشت. سردار مردي بود كه هرليخ كوفر در طي بارها برنامههاي بزرگش به پاكستان به او اعتماد داشت، مردي كه همواره مؤدب و همواره با محبت با كارل صحبت ميكرد. كارل يك سرويس شخصي درجه يك و دائمي داشت. آشپز دائما" در كنار كارل براي انجام اوامر او حاضر بود، يك فنجان چاي، چادر همواره برپا، محل خواب آماده، به عبارت ديگر رفاه كامل. با داشتن اين شرايط، حتي اين سرپرست بسيار با تجربه هم تشخيص نميداد كه سردار در هر قدم دارد او را ميچاپد.
اين اولين تيمي بود كه سرپرست حتي قبل از حركت تيم چندين پرواز هليكوپتر سفارش داده بود. اين موضوع به فرد در بارگاه اصلي آرامش خاطر فراواني ميداد، زيرا ميدانست در صورت نياز به سرعت ميتواند با دنياي متمدن ارتباط برقرار كند. مشكلي هم با غذا وجود نداشت. همهچيز به صورت آماده مصرف وجود داشت، كافي بود روي اجاق ميگذاشتيم و بعد از 10 دقيقه استيك، سيب زميني و كلم حاضر شده بود. و چه وسايل آشپزي جالبي، هر چيزي كه زندگي در بارگاه اصلي را راحت ميسازد وجود داشت. آب گرم به مقدار كافي وجود داشت، نه مانند برنامههاي لهستاني كه سوخت طوري تقسيمبندي ميشد كه ديگر جايي براي تهيه آب گرم براي شستشو وجود نداشته باشد.
نميخواهم به يكباره و بدون غور بيشتر، تداركات و سازماندهي لهستانيها را مورد انتقاد قرار دهم. آنها اغلب تداركات بهتري از يك تيم كوچك و آماتور غربي دارند كه سعي ميكنند در هر موردي نهايت صرفهجويي را انجام دهند. اما اينجا هيچ تحميلي وجود نداشت، با خيال راحت ميتوانستم سر و وضعي صفا بدهم. اگر احساس گرسنگي ميكردم خيلي راحت به چادر آشپزخانه رفته و چيزي ميخوردم. مجبور نبودم منتظر ساعت مقرر غذا خوردن شوم. تيم كارل هرليخ كوفر يك مسئوليت بزرگ بينالمللي بود و من كاملا" از احساس آزادي كه اين تيم به انسان ميداد تا بطور كامل به امر صعود توجه كند رضايت داشتم.
اما بعد از چند مكالمه كوتاه در طول راهپيمايي متوجه شدم كه اين جوانها هيچ بلندپروازي واقعي در امر كوهنوردي نداشتند. اين من و تودك بوديم كه برصعود يك مسير جديد برروي جبهه جنوبي به روش آلپي اصرار ميكرديم. من در كنار بعضي از بهترين راهنماهاي جوان سويسي قدم ميزدم، اما انگار با ديوار صحبت ميكردم. آنها به گونه ديگري فكر ميكردند. رسيدن به قله به هر شكل ممكن كافي بود، سپس بازگشت به خانه با آخرين سرعت. سعي كردم آنها را درك كنم اما طبيعت ما با هم ناسازگار بود. حسابگري خشكي آنها را به حركت وا ميداشت. يك راهنماي آلپ با مشتريهايش سر و كار دارد، و كافي است كه در كنار اسمش بنويسد كه K2 را صعود كرده است كه بر مشتري تأثير ميگذارد. هيچ كدام از آنها چندان توجهي به اينكه از چه مسيري قله صعود شود نداشتند. حتي ميتوانم بگويم بسياري از آنها برايشان كافي بود كه بگويند در تيم K2 شركت داشتهاند. قطعا" انتظار داشتند که اوقات سختي را بگذراند، البته تا جايي كه بيش از حد سخت نباش. حتي ممكن بود در حادثهاي درگير شوند كه در آنصورت ميتوانستند تا سالها آن را تعريف كنند. اما در درجه اول و مهمتر از هر چيز اينكه ريسك زيادي نكنند. ماجراجويي بله ولي ريسك خير. براي مقايسه بهتر كوهنوردان غربي با لهستانيها ميتوان يک اتومبيل غربي با لهستاني را در نظر گرفت. اتومبيل بر روي يک جاده خوب عالي است. يك اتومبيل لهستاني سنگين، نامرغوب و غير اقتصادي است، ولي در روي زمينهاي ناهموار بسيار بهتر از يك اتومبيل غربي است، حتي ميتوان آنرا با يك تانك مقايسه كرد. كوهنوردان غربي هم وقتي هوا خوب باشد، مسير ديده شود و خطري هم وجود نداشته باشد عالي هستند. در آنصورت دست همه را از پشت ميبندند. اما شرايط بايد به طور كامل مهيا باشد، بايد يك جاده خوب و زيبا و بدون دستانداز داشته باشند. اگر جاده كمي ناهموار باشد خيلي سريع از كار ميافتند.
اين مسائل برايم كاملا" تعجب آور بود چرا كه هرليخ كوفر اين افراد را با هدف دستيابي به يك موفقيت بزرگ ورزشي دستچين كرده بود. براي او اين يك تيم حيثيتي بود. آنرا خيلي صريح گفته بود. ممكن بود يكي از آخرينها، يا عملا" آخرين برنامهاش به قراقروم باشد و تمايل داشت آن را با تاجي از موفقيت جشن بگيرد. هدف اسمي تيم خود بسيار بزرگ بود. جبهه جنوبي K2 و يك مسير جديد روي برودپيك، دست بالا را گرفته بود و ميخواست موفق شود.
اما اين تك خالهايي كه او انتخاب كرده بود نگاه ديگري به كوهنوردي داشتند، يك نگاه جدي با مقوله كوهنوردي. اختلاف عقيده بين آلمانيها و سويسيها، بين سوئيسيها و اتريشيها و بين اتريشيها و آلمانيها نيز هميشه وجود داشت. ما دو تا لهستانيها بدقت كنار گذاشته شده بوديم، كمي شبيه به 2 تخم مرغ گنديده كه جرأت نميكردند به آن دست بزنند زيرا نميدانستند نتيجه آن چه خواهد بود. ما اعتراضي نداشتيم. از نظر اجتماعي گروهي انسان قابل تحمل بودند. اما موضوعي كه مرا نگران ميساخت اين بود كه آنان در كوه چند مرده حلاجند؟ و آيا ميشود با آنها درباره يك مسير جديد صحبت كرد؟
بين من و تودك عدم تفاهمي وجود نداشت. ما درباره آن به مدت 2 هفته زماني كه در كراچي منتظر تحويل بارها بوديم صحبت كرده بوديم. هر روز ميبايست به بندر و سپس به هتل برويم، لذا وقت زيادي براي صحبت و تفكر داشتيم. تودك از ابتدا محل گريزي را كنار گذاشته بود.
او گفت اگر مسير جديد راه نداد، هر لحظه ميتوانيم از مسير عادي به قله برويم. مرتب عكسهاي جبهه جنوبي را مانند يك دختر زيبا به او نشان ميدادم و ميديدم كه تأثير خودش را ميگذارد. يك روز نه اينكه بخواهد مرا از سرش بازكند، گفت : "خوب. بله. مجبوريم آنرا امتحان كنيم." عكسها را كنار گذاشتم، زيرا ميدانستم كارم را انجام دادهام. تودك گير افتاده بود. او اكنون مانند كسي كه اعتقاد عميقي به پروژهاي كه ارزش تلاش را دارد صحبت ميكرد. اما مهمترين بخش هنوز در پيش بود. بسيار مايل بودم ببينم كارل هرليخ كوفر چه موضعي اتخاذ ميكند. قبلا" در داسو از هر يك از ما سؤالاتي كرده بود تا زمينهاي به دستش بيايد.
"به نظر شما بخت صعود جبهه جنوبي چقدر است؟ بنظرم اين مسير جالب بيايد."
او امكاني را پيشنهاد كرد كه چندان مرا به خود جذب نميكرد. در اينجا متوجه اولين نشانههاي موقعيتي شدم كه او ممكن است با قرار گرفتن در آن عقيدهاش را عوض نكند. لذا تصميم گرفتم راجع به آن كاملا" رك باشم.
"من قبلا" روي آن جبهه بودهام و مطمئن هستم كه قابل صعود است. ليكن متوجه مسيري شدهام كه ميتوان با صعود آن از اين نقاب بسيار خطرناك اجتناب كرد."
او مجادله نكرد. در واقع گفت: "من به عقايد ديگران بسيار احترام ميگذارم." اين كلمات كاملا" در خاطرم نقش بسته است. آنها نشانههايي از يك سرپرست فهيم بودند. سپس در يكي از گفتگوهاي بعدي ما در طي مسير سخني گفت كه هيچكدام ما انتظار آنرا نداشتيم. "شما دو تا ويلونيستهاي اول هستيد. شما به واقع مرا راجع به مسير متقاعد كرديد. از حالا برنامه طبق پيشنهاد شما پيش خواهد رفت. هر چيز بخواهيد فراهم خواهد شد." ما درگير شده بوديم. او بدون هيچ شرطي عقيده ما را پذيرفته بود. بعد از آن او ميبايست به خودش و سلامتياش بپردازد. همهوايي او كندتر از ما بود. او عقب ماند و چندين روز بعد از ما به بارگاه اصلي رسيد.
او تا زماني كه ما بارهاي خودمان را براي جبهه جنوبي آماده كرده بوديم نيامد. اما قبلا" گروهي تصميم خودشان را گرفته و رفته بودند، آنها ميخواستند از مسير عادي برودپيك را صعود كنند و به موضوع ديگري علاقه نداشتند. من و تودك در سكوت به آنها نگريسيم. فقط سه سويسي و يك نفر آلماني كه همگي راهنماي كوه بودند دلايل مرا و مسيرمان را قبول كردند. جاي ابراز نارضايتي در آن بارگاه شلوغ كه مانند يك هتل بينالمللي شده بود وجود نداشت. چندين تيم ديگر تصميم داشتند K2 را صعود كنند. ايتالياييها، انگليسيها، فرانسويها (به همراه واندا روتكيويچ) آمريكاييها، چند لهستاني ديگر به سرپرستي يانوژ ماير (Janusz Majer) كرهجنوبيها، اتريشيها و يك ايتاليايي تنها به نام رناتو كاساروتو (Renato Casarotto) كه از كوه بزرگ بالا و پايين ميرفت. چند روز بعد ما شش نفر اين كندوي شلوغ را ترك كرده و به سمت جبهه جنوبي حركت كرديم. شرايط زياد خوب نبود، يك لايه برف پودر كه تا زانو در آن فرو ميرفتيم و در نتيجه چندين روز طول كشيد تا بتوانيم كار اصلي كوهنوردي را شروع كنيم. وقتي به محل از پيش تعيين شده بارگاه 1 نزديك ميشديم متوجه شدم كه سوئيسيها كم كم عقب ميافتند. هر وقت به پشت سرم نگاه ميكردم فاصله بيشتر شده بود. حس ميكردم كه روحيه خود را دارند از دست ميدهند. 100 متر عقب افتاده بودند. فرياد زدند كه باز ميگردند.
وقتي نفسم از برف كوبي عميق كمي بازآمد فرياد زدم " خجالتآور است. لااقل تا بارگاه1 بياييد. ما واقعا" نميتوانيم كولههايمان را در وسط برفها ببنديم… بيائيد بالا، يك چادر ميزنيم و بعد با هم صحبت ميكنيم."
پاسخي نشنيدم، اما بعد از چند لحظه آنها حركت كردند، گام به گام، اما رو به بالا. به محل بارگاه1 در ارتفاع 6000 متر رسيديم و منتظر آنها شدم تا با يكديگر گفتگو كنيم. اين سوئيسيها بودند كه به صراحت اقرار كردند مسير بسيار خطرناكتر از آنست كه آنها حدس ميزدهاند و حالا كه به زحمت ميشد گفت شروع كردهايم، انرژي خود را از دست داده بودند.
سعي كردم آنها را متقاعد كنم: "موضوع بر سر همهوايي است. ارتفاع شما را خسته كرده است. مسير عادي هم به همين اندازه خطرناك است. آنجا هم جاده اتوبان وجود ندارد، آنجا هم به همين اندازه مشكل است. شايد كمي سادهتر از اينجا باشد، ولي فقط كمي. . ."
اما بدا (Beda) و رالف (Ralf) فقط سرشان را تكان دادند؛ فردا به پايين ميرفتند. چيز بيشتري وجود نداشت كه من يا تودك بتوانيم بگوييم. به درون كيسه خوابهايمان رفتيم. صبح روز بعد 2 سويسي به پايين سرازير شدند. 4 نفر مانديم. هدف ما در آنروز صعود فقط كمي از مسير و سپس بازگشت بود. ما در طول يك تيغه برفي-يخي حركت ميكرديم. برف وضعيت بسيار بدي داشت و خطر ريزش بهمن نيز موجود بود. تنها گزينه، حركت با حداكثر سرعت، و متمايل شدن به حاشيه برفگير و پرهيز از مركز آن بود. به پشت سرم نگريستم و ديدم ديگو (Diego)، سوئيسي باقيمانده، عقب افتاده بود و در حاليكه روي برف نشسته بود سرش را ميجنباند، و هيچ چيز نميگفت. راجع به آن زياد ذهنم را مشغول نكردم زيرا در آن لحظه مسائل مهمتري وجود داشت كه درگير آن بودم. برروي قسمت تيزي از تيغه بودم كه پر از نقاب بود. يكي از نقابها از زير پايم شكست و باعث ريزش بهمن بزرگي شد كه خوشبختانه در طرف ديگر شيب بود. نقاب درست در كنار پاي من فروريخت، اما من هنوز برروي قسمت مستحكم برف بودم، به علاوه با طناب هم به تودك وصل بودم در نتيجه حتي اگر با نقاب پايين ميرفتم نگاه داشته ميشدم.
اما اين براي ديگو كافي بود، بدون حتي يك كلمه، بارهايش را روي يك قسمت مسطح خالي كرد و كولهاش را با سرعت نور دوباره بست و به پايين دويد.
حال ما سه نفر بوديم كه ميبايست طنابهاي ثابت را تا كمي بالاتر نصب كنيم و به بارگاه1 براي خواب بازگرديم. و بعد از آن به طرف بارگاه اصلي. آنجا شرايط براي يك بحث آرام فراهم بود. من به آن دسته از گروهي تعلق دارم كه معتقدند هيچ كس را نميتوان در كوهستان به كاري مجبور كرد. بخصوص وقتي حرف از صعود باشد. لذا با روش مصالحه جويانهاي پاپيش گذاشتم.
"هنوز تصميم با خود شماست، اگر با ما نياييد از بخت نامساعد ماست. ما فقط مجبوريم وسايلمان را براي صعود شما روي مسيرعادي و ما روي جبهه جنوبي دوباره تقسيم كنيم. به هر حال براي ما هم ميتواند مفيد باشد، زيرا ما از مسير عادي باز خواهيم گشت."
چنانچه هرليخ كوفر اين سخنان را نشنيده بود همه چيز به خوبي پيش ميرفت. "منظور شما چيست؟ من سرپرست اين تيمي هستم كه هدف آن صعود جبهه جنوبي K2 است نميخواهم كلمهاي راجع به چيز ديگري بشنوم!" و انگار اين حرفها كافي نبود و او ادامه داد: "يا با لهستانيها به جبهه جنوبي ميرويد يا وسايلتان را جمع ميكنيد و ميرويد خانه!"
ترس من از تفاوتهاي اساسي بين افراد در اين تيم اتريشي- آلماني- سويسي-لهستاني به حقيقت ميپيوست. شرايط بر عليه ما نبود، هنوز با ما خيلي محتاطانه و مؤدبانه برخورد ميشد. اما سويسيها، آلمانيها و اتريشيها همواره راجع به موضوعي مجادله ميكردند، بخصوص با توجه به اين واقعيت كه اين برنامه براي سه جهت مختلف تدارك ديده نشده بود. سعي بر تقسيم وسايل بين سه تيم مختلف غير عملي بود.
سعي كردم كارل را مطمئن سازم كه براي ما تفاوت زيادي نميكند كه اگر ديگران بخواهند از مسير عادي قله را صعود كنند. در واقع در دل بسيار هم خوشحال بودم كه مسير با تعداد زيادي از افراد در هم ريخته نميشود. اما اين هرليخ كوفر را راضي نميكرد. من از بحث كنار افتادم. به كار شاق باربري اصلا" تمايلي نداشتم و قويا" حمله به جبهه به روش آلپي را ميپسنديدم. اما در آن صورت يك تيم بزرگ متحد بي معني ميشد و اين چيزي نبود كه سرپرست ما را چندان خوشحال كند.
لذا در مورد آن هيچ چيزي نگفتم. در آن زمان كارل به طرز غير مترقبهاي يكدنده شده بود. چندان هم بد نبود.
"خيلي ساده است. من با صعود مسير ديگري موافقت نميكنم. در ضمن من با مأمور رابطمان هم صحبت كردهام و او نيز ميگويد اجازه نداريم مسير ديگري را صعود كنيم. تكرار ميكنم: يا به لهستانيها كمك ميكنيد، يا به خانه باز ميگرديد."
اين موضوع سوئيسيها را ناراحت كرد، هيچ كس مايل نبود به آنها بگويد كدام راه را انتخاب كنند. اما بحث بيشتر با تغييري ناگهاني قطع شد. حال هرليخ كوفر هنوز خوب نبود، لذا او تصميم گرفت كه به پايين برود. درست قبل از عزيمتش با هليكوپتر آخرين جلسه تيم را تشكيل داد كه در آن باز تأكيد كرد كه من و تودك نوك پيكان خواهيم بود و سپس در يك اقدام تعجب برانگيز او سردارش را به عنوان سرپرست جديد تعيين كرد. روز بعد او پرواز كرد. از آن به بعد سوئيسيها تصميم گرفتند با وجود آنكه مجوز نداشتند از مسير عادي صعود كنند. و تيم به چند دسته كوچك تقسيم شد.
در تلاش بعديمان من، تودك و توني فرويديگ ( Toni Freudig) آلماني ميخواستيم تا ارتفاع 6400 متر و جايي كه من و ووتيك 2 سال پيش شبماني داشتيم صعود كنيم، در زير آن نقاب خطرناك. وقتي به آن نقطه رسيدم تنش عصبي شديدي داشتم. لحظهاي فرا رسيده بود كه ميبايست دريابيم آيا اين جبهه جنوبي و مسيري كه من پيشنهاد كردهام قابل صعود هست يا خير. يك سكوي راحت درست كرديم و چادرمان را برپا كرديم. خوابيديم و فردا صبح فقط توني پايين باقي ماند. من و تودك صعود كرديم تا به طرف ديگر نظري بياندازيم و ببينيم آيا تئوري من با اين يخ واقعي جور در ميآيد يا خير؟ هنگامي كه به نقاب نزديك ميشدم به سرعتم ميافزودم. آيا راهي وجود داشت؟
وقتي ايستادم و به جايي كه تا آنموقع از ديدگان پنهان بود نگريستم، متوجه شدم شرايط ايدهآل است. قطعا" ميبايست مسير كوتاهي را از زير نقاب عبور كنيم ولي بسيار كمتر از آنچه از مسير سمت راست ناچار بوديم. سپس مسير خوبي برروي يك تيغة محدب وجود داشت كه ما را از ريزشهاي دائمي از بالاي نقاب محافظت ميكرد.
در پوست خود نميگنجيدم، در عوض فقط رو كردم به تودك و گفتم: "خوب؟ تو چه فكر ميكني؟"
"لعنتي! بسيار خوب! ميتوان همين حالا كار را يكسره كنيم. اين واقعا" كليد صعود تمام مسيرست.
مانند دروازهاي در ميان حصار دور شهر." او با رضايت پاسخ ميداد. با خونسردي همه چيز را از نظر گذرانديم. سپس به بارگاه باز گشتيم. جايي كه توني مشغول آشپزي بود و منتظر اخبار ما. فردا صبح خيلي زود ميبايست حركت كنيم و آن تيغة امن را طناب ثابت بكشيم. توني به گفتگوي همچنان هيجان زده ما گوش ميداد اما ظاهرا" علاقه چنداني نداشت. شكمش خوب كار نميكرد و ميبايست يكروز ديگر در چادر بماند. در ساعت 4 صبح من و تودك از چادر بيرون زديم تا قبل از طلوع خورشيد از زير نقاب بگذريم. تقريبا" از زير آن دويديم با اينحال حدود 15 دقيقه طول كشيد تا آنرا پشت سر بگذاريم. شروع به صعود تيغهمان كرديم که در واقع بسيار مشكل بود. ابتدا تصميم داشتيم تمام آنرا طناب ثابت گذاري كنيم تا در صعود مجدد راحتتر باشيم. موفق شديم تمام ارتفاع 400 متر آنرا در همان روز طناب ثابت بگذاريم و سپس قبل از بازگشت باقيمانده وسايلمان را در بالاترين نقطه گذاشتيم. در بارگاه توني گفت كه هنوز حالش بد است و روز بعد به بارگاهاصلي باز ميگردد. حال فقط دو نفر باقي ميمانديم.
روز بعد چادرمان و تقريبا" هر چيزي كه موجود بود را جمع كرديم و تا انتهاي طنابهاي ثابت در ارتفاع 7000 متر صعود كرديم، سپس از برفگيري گذشته و در ارتفاع 7200 متري بارگاه ديگري برپا نموديم. هنگامي كه جاي چادرمان را صاف ميكرديم ابرها دور و برمان چرخيدند، هوا داشت منقلب ميشد. در مورد روز بعد كه مطمئن بوديم. داشت برف ميباريد. ميبايست با حداكثر سرعت به پايين بازگرديم. تمام وسايل شبمانيمان را با يك ميخ به ديواره وصل كرديم. در همان روز به بارگاه اصلي بازگشتيم و ميدانستيم بار بعد ميتوانيم براي صعود قله اقدام كنيم. تمام وسايلمان را بدقت آماده كرديم، غذا و سوخت درست به اندازه كافي و سعي كرديم حداقل وسايل را با خود ببريم با اينحال كولههايمان هنوز سنگين بودند. و منتظر فرارسيدن هواي خوب شديم. يك هفته گذشت، سپس 1 روز در انتهاي ماه ژوئن خورشيد بالاخره پيدايش شد. ما دو روز ديگر هم صبر كرديم تا آن همه برفي كه برروي كوه باريده بود پايدار شود. سپس با هدف صعود قله حركت كرديم. روز بعد به ارتفاع 6400 متر رسيديم. روز بعد به 7200 متري. تا آنجا مسير راحت بود زيرا آنرا قبلا" آماده كرده بوديم. در روز سوم در مكان جديدي قدم ميگذاشتيم تا به ابتداي دهليزي رسيديم كه به نام چوب هاكي معروف است. از پلهاي گذشتيم و خود را در درون دهليزي يافتيم كه در ارتفاع 7800 متري آنجا چادرمان را برپا كرديم.
روز بعد تا ارتفاع 8200 متري صعود كرديم حال ارتفاع زيادي گرفته بوديم. اما ميتوانستيم ببينيم كه اين دهليزي كه از فاصله دور شبيه به يك چوپ هاكي است به نوار صخرهاي منتهي ميشود كه بين ما و يال انتهايي قله قرار دارد. بدنبال راهي ميگشتيم كه از اين مانع پرهيز كنيم، اما بيفايده بود. پس ميبايست مستقيما" از همين نوار صخرهاي عبور كنيم. راهي را انتخاب كرديم كه به نظرمان بهترين مسيري ميآمد كه ما را از دست اين مانع ميرهانيد. و درست در زير آن چادرمان را زديم.
روز بعد تمام وسايل شبماني را در محل چادر باقي گذاشته و با طناب و وسايل صعود به سمت ديواره سنگي رفتيم. در اولين مترها متوجه شدم كه ديواره بسيار دشواري است و غيرممكن است يكروزه بتوانيم آنرا صعود كنيم. شانسي نبود. امروز تا جايي كه ممكن بود صعود ميكرديم و طناب را ثابت ميكرديم و به چادرمان باز ميگشتيم. احتمالا" روز بعد ميتوانستيم براي صعود قله اقدام كنيم.
نوار صخرهاي حدود 100 متر ارتفاع داشت و تقريبا" عمودي بود. مشكلترين قسمت حدود 30 متر با درجه سختي V+ بود. كليد صعود ديواره همان بود. سانتيمتر به سانتيمتر ارتفاع ميگرفتيم. وسايل زيادي به همراه نداشتيم؛ سه عدد ميخ، يك عدد پيچ يخ و دو طناب 30 متري، يكي نازك و ديگري ضخيم. ميبايست با همانها با اين ديواره كه در آن ارتفاع صعودش كشنده بود، به مبارزه بپردازيم. براي هر قدمي ميجنگيديم. بايد بگويم كه آن مشكلترين صعودي بوده است كه من تا به حال موفق شدهام در آن ارتفاع انجام دهم. اكنون برايم غيرممكن است كه آنرا توصيف كنم، زيرا نميدانم چگونه ميتوان شرايطي را كه شخص يكروز تمام درگير 30 متر مسير است توضيح داد. آن جستجوي پايان ناپذير براي شكافها و گيرههاي مناسب؛ آهان يك شكاف آنجاست، شايد گيرة خوبي باشد، شايد هم بتوانم به عنوان گيرة پا از آن استفاده كنم. سپس سعي ميكنم به شكاف برسم و ميرسم ولي نه مناسب نيست بايد يكي ديگر در آن حوالي پيدا كنم. كجا؟ بله، آنجا. خودم را بالا ميكشم 10 سانتيمتر. يك قدم كوچك. حال بايد خودم را حمايت كنم، بايد شكافي پيدا كنم، يك ميخ در آن بكوبم، يك كارابين به آن وصل كنم و سپس طنابم را به كارابين. همه اينها حدود 1 ساعت وقت گرفته است. يك قدم بالاتر، خوب نيست. بايد به پايين بازگردم و به همين ترتيب. تمام مدت من نفر اول بودم و تودك حمايت ميكرد.
بدتر از همه آن بود كه هر زمان چشمان خود را بر ميگرداندم در افق ابرهاي تيره و تاري را ميديدم كه خبر از هوايي بد و طوفاني ميداد. شايد يكروز ديگر طول ميكشيد، آيا فقط يكروز ديگر؟ هم اكنون امن ترين مسير، صعود اين ديواره بود. ميبايست به هر قيمتي شده از اين مسير تا يال قله صعود كنيم و بعد از آن از مسير عادي به پايين بازگرديم.
مدت زيادي براي بحث راجع به آن نگذرانديم. يك نگاه كافي بود. عصر هنگام برف دور و برمان پيچ و تاب ميخورد و شكافهاي صخرهها را پر ميكرد. ميبايست به سمت قله برويم. ساده است، راه ديگري نداشتيم.
شب را به محل شبمانيمان بازگشتيم. و من مشغول آشپزي شدم اما يك حركت اشتباه كافي بود تا آخرين كپسول سوختمان هم به پايين پرت شود، حتي صداي آنرا نيز شنيدم كه در عمق پرتگاه برفي سقوط ميكرد. قادر نبوديم پخت و پزمان را تمام كنيم و از آن مهمتر براي بدن بشدت كم آبمان مايعي فراهم كنيم. فرد به طور طبيعي آب بدنش را در آنجا از دست ميدهد. حال ميبايست فكر نوشيدني زياد را براي مدت طولاني فراموش كنيم. اما دقيقا" همينجاست كه شخص نوشيدني زيادي احتياج دارد. حتي زماني كه احساس تشنگي نداريد، حتي زمانيكه احساس ميكنيد به خواب بيش از هر چيز ديگري نياز داريد، وقتي ميگوييد تو را به خدا بگذاريد بخوابم، بايد خود را وادار به نوشيدن كنيد تا بدنتان چند ليتر آب بيشتر بدست آورد. آن شب ما نوشيدني به مقدار كافي نداشتيم.
صبح فردا يك تكه شمع پيدا كردم كه روي آن يك فنجان آب درست كردم. آخرين صبحانهمان بود. بالاجبار ميبايست كافي باشد. تمام وسايل شبمانيمان را همانجا باقي گذاشتيم. با يك كوله سنگين صعود آن ديواره عمودي تقريبا" غيرممكن بود. سپس به راه افتاديم. به سرعت از قسمتي كه روز قبل طناب ثابت گذاشته بوديم بالا رفتيم. بعد 60 متر ديگر كه گرچه به سختي قسمت اول نبود اما به همان اندازه ترسناك بود. حدود ساعت 2 يا 3 ما نوار صخرهاي را پشت سر نهاده بوديم. بالاي سرمان و درست بعد از يك نقاب ميتوانستم يال قله را ببينم. از وسط نقاب بالا رفتم، چند قدم ديگر، و براي اولين بار بعد از مدتها بر روي زمين هموار راه ميرفتم. وقتي تودك به من رسيد ساعت از 3 گذشته بود و براي صعود قله كمي دير شده بود، اما با وجود اينكه برف ميباريد و هوا مهآلود بود، هر از چند گاهي ميتوانستيم از لابهلاي آن چيزي ببينيم. ميتوانستم قله را ببينم، زياد دور نبود.
به تودك گفتم : "براي شب ماني به اينجا باز ميگرديم. حال بيا به بالا برويم." تودك موافقت كرد و مقداري از وسايل را در همانجا باقي گذاشتيم. در طول مسير جاي پاهاي نسبتا" تازهاي ديديم. در طول روزهاي زيباي گذشته كه ما درگير آن ديواره بوديم و براي وجب به وجب آن مبارزه ميكرديم، چندين بار قله صعود شده بود. در ميان آنها زوج سوئيسي ما هم بودند، بدا فورتسر (Beda Furster) و رالف زمپ (Ralf Zemp). آنها مسير عادي را به درگير شدن در جبهه جنوبي ترجيح داده بودند. اما حالا هوا بد بود و ديد بسيار كم، لذا ديدن جاي پاها به ما روحيه ميداد. آنها ناخود آگاه با برف كوبي اين آخرين قسمتها به ما كمك كرده بودند.
بعد از نيم ساعت بارش سنگين برف جاي پاها را ناپديد كرد. در هر قدم تشخيص جهت دشوارتر ميشد. درباره اين قسمت مسير از مقالاتي كه خوانده بودم چيزهايي ميدانستم. واندا تجربه صعود آن آخرين مترها تا قله را با من در ميان گذاشته بود. او چند هفته قبل در 23 ژوئن آنجا بود. اما وقتي حوزه ديد تقريبا" صفر است اينها بدرد نميخورند.
تنها چيزي كه ميدانستم اين بود كه ميبايست به بالا صعود كنيم. ساعت از 6 گذشته بود و داشت تاريك ميشد. ساعت 7 هوا كاملا" تاريك ميشد. به نقابي رسيديم. كه در زير آن چند پاكت سوپ قرار داشت. ترس برم داشت… در تمام مقالاتي كه خوانده بودم از 2 نقاب صحبت شده بود يكي در ارتفاع 8300 و در جايي كه واندا قبل از صعود به قله در آنجا شب را به صبح رسانده بود و ديگري درست در زير قله. وقتي به اين پاكتهاي سوپ فوري فرانسوي نگاه ميكردم با ترس به اين فكر افتادم كه اگر اينها در محل شبماني واندا قرار داشتهاند پس من مرتكب اشتباه شدهام. آيا ما فقط به اولين نقاب رسيدهايم؟
وقتي آنجا ايستاده بودم و به آن كاغذهاي رنگي خيره شده بودم تودك از راه رسيد. نگرانيام را با او در ميان گذاشتم. اما او قادر نبود افكارش را متمركز كند.
پاسخ داد: "خدا ميداند. هوا بسيار مه آلود است ممكن نيست بتوان چيزي گفت. در بدترين حالت همينجا چمباتمه ميزنيم و فردا به بالا صعود كنيم."
"نه اگر اينكار را بكنيم فردا حتي يك قدم نميتوانيم به سمت بالا برويم. فقط ميتوانيم پايين برويم."
قاطعانه با اين عقيده مخالفت كردم. ميدانستم شبماني در آن ارتفاع و در آن شرايط تخم فاجعه ميكارد.
" خوب حال چكار كنيم؟ كجا بايد برويم؟" در صداي او احساس درماندگي كاملا" مشهود بود.
"بالا. ما احتمالا" نزديكتر از آنچه فكر ميكنيم هستيم، بايد برخيزيم. آن همه صعودهاي سختي كه انجام دادهايم به همين دليل بوده است." تمام باقيمانده انرژي و ارادهام را جمع كردم تا به تودك چيزي را بقبولانم كه خود نيز از آن مطمئن نبودم. و اضافه كردم برايم مهم نيست چه اتفاقي ميافتد. بالا ميروم تا ببينم بعد از نقاب چه پيش ميآيد. شايد بتوانم چيزي را تشخيص بدهم. با تلاش بسيار دوباره به راه افتادم و به طرف نقاب به پيش رفتم. در بالاي آن متوجه شدم كه شيب به مقدار كاملا" محسوسي كاهش مييابد. احساس كردم قله نزديك است. مشتاقانه به سمت تودك فرياد زدم: " قله همينجاست، فقط يك كمي بالاتر!"
منتظر پاسخ نشدم و براه افتادم، ميدانستم يا شايد حس ميكردم كه فقط چند قدم ديگر باقي مانده است. بعد از مدتي كوتاه روي قله بودم. نشستم و گذاشتم ريهها، قلب و عضلاتم كمي استراحت كنند. بدنبال دوربين گشتم و چند عكس گرفتم. سپس متوجه شدم كه تودك هنوز نرسيده است. خير، آنجا بود داشت بالا ميآمد و از خستگي نفس نفس ميزد. چند كلمه تبريك رد و بدل كرديم.
به پشت او زدم و نفس زنان گفتم : "اين اولين باري است كه تو . . ."
با صدايي كه از خوشحالي و خستگي شكسته ميشد پاسخ داد: "و براي تو يازدهمين بار . . ."
تا آن موقع تودك پايش به هيچ قلة 8000 متري نرسيده بود. اما به عنوان اولين بار او دومين قله بلند دنيا را از سختترين مسيري كه تا آنموقع صعود شده بود، در زير پا داشت.
تا 15 دقيقه بعد نيز مشغول گرفتن عكس شديم، سپس به پايين حركت كرديم. چارهاي جز شبماني نبود ولي ميتوانستيم به خودمان با رفتن هر چه بيشتر به پايين كمك كنيم. در نتيجه مسابقه با تاريكي را شروع كرديم. زمانيكه به محل وسايلمان رسيديم شب فرا رسيده بود. دستان خشك و خستهام هنگام تعويض باطري چراغ پيشانيام فرمان نميبردند. باطري از دستم افتاد و در تاريكي مطلق فرو رفتيم. چنان برف سنگيني ميباريد كه اصلا" جاي حرفي براي پايين رفتن بيشتر باقي نمانده بود. لذا تصميم گرفتيم همانجا بمانيم. يك اتاقك كوچك برفي درست كرديم و در انتظار طلوع سپيده دم به هم چسبيديم بلكه از شدت لرزمان از سرما و خستگي كمي كاسته شود.
خوشبختانه باد نميوزيد و مه صبحگاهي و برف بدتر از آنچه بود نميشد. حال چگونه راهمان را پيدا كنيم؟ تمام سعيام را كردم تا كليه عكسها و مقالاتي را كه خوانده بودم به خاطرم بياورم و جمعآوري كنم. و سپس براه افتاديم. اما بعد از 10متر شيب به طرز خطرناكي تند شد. به سمت ديگر رفتم، شيب تندتر بود. ترسناكترين لحظات در كوه زمانيست كه ندانيد به كدام سمت برويد. اما نميشد آنجا هم ايستاد. به آرامي در حاليكه بيشتر با غريزهمان راهمان را پيدا ميكرديم تا ديد فوقالعاده ناچيزمان، به يك تكه طناب قديمي برخورديم و روحيهمان را بازيافتيم. اما فرود بسيار طول ميكشيد.
از هيچ جنبهاي مسير راحتي نبود. با خود طناب داشتيم و ميبايست از آن براي فرود با طناب استفاده كنيم. در يك قسمت فرود رفتم و خود را در شيبي بسيار تند يافتم. ميترسيديم نكند داريم از جبهه جنوبي فرود ميرويم و حدود 10 قدم را دوباره به بالا صعود كردم. اين صعود بسيار بسيار سخت و طاقت فرسا بود. اما فرد ديگري نميتوانست آن كار را برايم انجام دهد. جايزه آن بازگشت به مسير صحيح بود.
تمام روز را صرف فرود از اين قسمت پر شيب كرديم. وقتي غروب فرا ميرسيد مه كمتر شده بود و در يك لحظه ديدم كه تا پايان اين شيب تند فقط 100 متر ديگر باقي مانده است. تمام مدت مجبور بوديم از طناب استفاده كنيم. ابتدا ميبايست به كمك آن تودك را به پايين بفرستم سپس او مرا حمايت ميكرد تا به او برسم و دوباره از اول. وقتي به انتهاي آن پرتگاههايي رسيديم كه ما را احاطه كرده بود ديگر شب شده بود.
حال بر روي برف بوديم ميبايست دوباره شبماني كنيم. اين چهارمين شب اقامتمان در ارتفاع بسيار بالا بود. ميتوانستم ببينم كه ما در نهايت توان جسمانيمان قرار داشتيم. اجباري به حفر اتاق برفي ديگر نداشتيم و از يك تو رفتگي نهايت استفاده را نموديم. فقط پاهايمان زير باقيماندهاي پتوي نجات اضطراري بيرون مانده بود. و به اين ترتيب يك شب ديگر را زنده مانديم. سپيده زد، ابرها پراكنده شدند و ديگر برف نميباريد. بالاخره ميتوانستيم ببينيم كه ما كجا بوديم. ميبايست از يك گردنه پايين برويم كه در زير آن بارگاه اتريشيها قرار داشت.
بعد از شبي مانند آنچه ما داشتيم، جمع و جور كردن خود بسيار وقت ميگيرد. فقط پوشيدن دوباره كرامپونها انگار تا ابد طول ميكشيد.
تودك حتي كندتر بود، لذا به محض اينكه آماده شدم گفتم: "مسير باز است. من راه ميافتم تا ببينم پايين اوضاع در چه حال است. آن مه لعنتي ممكن است تا يكساعت ديگر دوباره همه جا را فرا بگيرد و دوباره مانند آدمهاي كور شويم."
تودك موافقت كرد: "بسيار خوب."
"اما طناب را كه روي آن نشستهاي فراموش نكن، ممكن است هنوز بدرد بخورد."
شروع به پايين رفتن كردم. ميبايست 300 متر را پايين رفته باشم با هر قدم هوا بازتر ميشد. در پايين چادرهايي را ميديدم. با آرامش خاطر به آنها نگاه كردم. حال مطمئن بودم كه در مسير درست گام برميداشتم مسافت زيادي را نبايد بپيمايم. اما تودك عجلهاي نداشت. نشستم و منتظر او شدم. انتظار يعني چرت زدن گرچه برخلاف ميل شخص باشد. خستگي آثار خود را نشان ميداد وقتي از يك چرت ديگر پريدم تودك را ديدم كه بسيار نزديك من بود.
"نگاه كن، چادرها. ما تقريبا" به خانه رسيدهايم."
تودك لبخند زنان گفت: "عالي است. بگذار فقط كمي استراحت كنيم و سپس براه بيافتيم."
"طنابها را بيرون بياور. يك پله کوچک آنجا هست بعد از آن آسان است."
"به طناب نيازي نيست. بعلاوه آنرا در بالا جا گذاشتم."
خوب، كاري نميشد كرد. من شروع به پايين رفتن كردم و متوجه شدم كه هر لحظه شيب تندتر ميشود. از همه بدتر برف سفت زير پايمان تبديل به يخ شده بود كه فرود را بسيار دشوار ميكرد. رو به شيب با يك كلنگ، كرامپون، پاي ديگر و به همين ترتيب.
تودك پشت سر من پايين ميآمد. در وسط راه به بالا نگريستم، او در جاي پاهاي من پايين ميآمد. بار ديگر که به بالا نگاه كردم درست لحظهاي بود كه يكي از كرامپونهاي او از پايش در آمد!
فريادي كشيدم اما اتفاقي كه در لحظات بعد افتاد را نميتوانستم پيشبيني كنم. كرامپون ديگر هم از پايش در آمد! تودك آويزان برروي كلنگ يخش باقي مانده بود. فرياد زدم: "مواظب باش." خيلي دير شده بود. هيچ هشداري نميتوانست به او كمك كن. به نظر رسيد كه تودك لحظهاي سعي كرد خود را نگاه دارد، اما وضعيت كسي را داشت كه نردبان را از زير پايش كشيده باشند. او نهايت تلاشش را كرد تا به كلنگ يخ كه بخوبي در يخ فرو رفته بود بچسبد، اما نتوانست. كلنگ يخ در جايش باقي ماند. تودك افتاد.
من درست در زير پاي او بودم. او فقط فرياد زد : "يورٍ. .ٍ .ٍ .ٍك!
كاري نميتوانستم انجام دهم. در لحظة اول به فكر گرفتن او افتادم، تا قبل از اينكه به من برسد. من فقط با نوك كرامپونها و كلنگم تعادل خود را حفظ كرده بودم. فقط وقت داشتم كلنگهايم را با تمام قدرت در يخ بكوبم. زوزهاي را احساس كردم. تودك از كنارم سر خورد و سقوط كرد.
قبل از آنكه به خودم بيايم و متوجه شوم كه هنوز عقلم سرجايش است و روي پاهايم ايستادهام يك يا دو ثانيه گذشته بود. وقتي به پايين نگريستم تنها چيزي كه مي ديدم تكههاي يخي بود كه از يك شيار باريك كه برروي برف نازك روي يخ ايجاد شده بود به پايين ميغلتيدند.
بعد از 100 متر يا بيشتر كه شيب تندتر ميشد آخرين نشانههاي تودك براي هميشه ناپديد شده بود. سعي كردم فرياد بكشم، اما بعد متوجه شدم كه هيچ فايدهاي ندارد. در عوض تصميم گرفتم دنبال مسير سقوط او را بگيرم. حدود 20 متر پايينتر هر دو كرامپونهاي او را يافتم. آنقدر مدهوش نبودم كه متوجه نشوم سگك هردوي آنها بسته بود. آنها را با اين تصور كه ممكن است هنوز بدرد تودك بخورند با خود برداشتم و حركت خود را به پايين ادامه دادم اما بسيار خسته بودم. هر از چندگاهي ميايستادم و در چرت فرو ميرفتم. ساعتها گذشت. گويي بر من صدايي نهيب ميزد كه اين جستجو بيفايده است. ادامه ندادم و به طرف چادرها حركت كردم. ابتدا در جلوي ورودي يكي از آنها چند قوطي كمپوت يافتم. يك اجاق پيدا كردم تا با آن محتويات قوطيها را آب كنم. بعد از اينكه يك نوشيدني ديگر درست كردم به درون يك كيسهخواب خزيدم. سپس به جستجوي يك بيسيم پرداختم.
همزمان با كلنجار رفتن با كليدهاي بيسيم ناآشناي اتريشيها با دست ديگرم مقداري نوشيدني ديگر فراهم ميكردم. اكنون سه روز بود كه قطرهاي آب از گلويم پايين نرفته بود و ميبايست تا آنجا كه ميتوانم بنوشم. مثل يك ميوه خشك آب بدنم كشيده شده بود.
در آخر فكر كردم كه تماس گرفتهام و به كساني كه در پايين بودند اطلاع دادم كه به پايين جبهه بروند تا مگر اثري از تودك بيابند. سپس قرار ارتباط مجدد براي فردا را گذاشتم. گوشم را به گوشي بيسيم چسبانده بودم و صداهاي مبهمي را از آن طرف ميشنيدم، سپس همه چيز محو شد و من به خواب فرو رفتم.
وقتي بيدار شدم اولين كاري كه كردم قاپيدن بي سيم بود، اما دريافتم ساعت از 2 بعداز ظهر گذشته بود. من بدون وقفه 20 ساعت خوابيده بودم. در زمان مقرر براي تماس من خواب بودم. سعي كردم دوباره با بارگاه اصلي تماس بگيرم، اما نتيجهاي نداشت. وقتي از چادر بيرون آمدم شخصي را در پايين ديدم كه به طرف بالا حركت ميكرد. از سرعت عمليات نجات بهت زده شده بودم. اما معلوم شد دو نفري كه كه بالا ميآمدند 2 شرپاي تيم كرة جنوبيها بودند كه مقداري بار حمل ميكردند. مشكل ميشد با آنها ارتباط برقرار كرد. تمام كلمات انگليسي كه ميدانستم را بكار بردم. "ديروز. حادثه. كمك." با زبان اشاره هم شكلك درميآوردم. اما فقط در صورتم خيره شده بودند و با انگليسي دست و پا شكستهاي تكرار ميكردند: "من نميفهم".
كم كم متوجه شدم عصر ديروز هيچكس درخواست كمك مرا با آن خستگي مفرطي كه داشتم نشنيده بود. ( بعدها بود كه فهميدم آن بيسيمي كه آنقدر با آن كلنجار ميرفتم باطرياش تمام شده بود.)
لذا با سر فروافتاده به پايين حركت كردم. مسير راحت بود. به طنابهاي ثابت متصل شدم. آنروز عصر يك كرهاي به خوبي از من مراقبت كرد. گفتگو را با حادثهاي كه براي تودك اتفاق افتاده بود شروع كردم، اما سرش را تكان ميداد. او چيزي راجع به آن نشنيده بود. لذا از او خواستم تا با بارگاه اصليشان تماس بگيرد. بارگاه آنها با بارگاه لهستانيها فاصله زيادي نداشت و من همه اتفاقات را براي يانوژ ماير توضيح دادم. روز بعد از توجه گرم كرهاي بسيار تشكر كردم و به سمت پايين راه افتادم. آن شب به بارگاه اصلي رسيدم.
يانوژ و تيمش تا آنجا كه ميتوانستند پاي كوه را گشته بودند ولي اثري از تودك پيدا نكردند. سويسيها نيز به پاي جبهه رفتند و حتي كمي هم صعود كردند كه آن هم بدون نتيجه بود. تازه آن موقع بود كه احساس كردم تيم من يا بهتر است بگويم تيم هرليخ كوفر با تبريكات خود به سراغم ميآمدند. اما همواره آن سئوال فوقالعاده وحشتناك را نيز ميشنيدم. چه اتفاقي افتاد؟ چطور اتفاق افتاد؟ چرا كرامپونها در آمدند؟ و من همچنان تا حد مرگ خسته بودم.
آن موقع نميدانستم كه اين فصل تبديل به اسفناكترين و پرحادثهترين فصل تاريخ صعود اين قله ميشود. تودك پنجمين قرباني آن بود. ابتدا دو امريكايي به نامهاي اسموليش (Smolich) و پنينگتون (Penington) كه در اثر سقوط بهمن كشته شده بودند و بعد يك زوج فرانسوي به نامهاي موريس و ليليان بارار (Maurice, Liliane Barrar) كه در راه بازگشت از مسير اصلي ناپديد شده بودند. حال تودك. در آن فصل 13 نفر ديگر در K2 كشته شده بودند كه در ميان آنها 2 لهستاني ديگر به نامهاي دوبروستاوا(مروفكا) ولف (Dobrostawa (Mrufka) Wolf) و وويتك وروژ (Wojtek Wroz) وجود داشتند.
دستها و انگشتان پاي من سرمازده شده بود و دكتر ايتاليايي توصيه كرد كه هرچه زودتر به پايين بروم. لذا توصيه را با فراغ بال جهت پرواز با هليكوپتر به اسكاردو پذيرفتم. 10 روز پيادهروي با پاهاي سرمازده هراس انگيز مينمود. در آخرين لحظات قبل از پروازم به اسكاردو با يک ايتاليايي خوشرو به نام رناتو كاساروتو ملاقات كردم. همان موقع داشت براي سومين بار به سمت قله ميرفت، و لحظهاي در كنار چادر من توقف كرد. او بر روي مسير جنوب-جنوب غربي تلاش ميكرد و تا ارتفاع 8200 رسيده بود. گفت كه اين آخرين تلاش او خواهد بود. او همچنين قصد داشت براي چند سخنراني به لهستان بيايد لذا بزودي يكديگر را ملاقات ميكرديم. او قبل از عزيمت مدت زيادي دستان مرا فشرد.
وقتي در اسكاردو بودم خبري را از راديو شنيدم كه عنوان ميكرد يك ايتاليايي در يك صعود انفرادي تا ارتفاع 8300 متر قله K2 رسيده است و در بازگشت در نزديكي بارگاه اصلي در يك شكاف پنهان افتاده است و جراحات او بقدري زياد بوده كه با اينكه او را بيرون كشيدهاند در همانجا درگذشته است. يك هفته بعد از آنكه به كشورم بازگشتم قطاري به مقصد شچين گرفتم تا دانكا همسر تودك را ملاقات كنم. او ماههاي آخر دومين باردارياش را ميگذراند (بعد از يك وقفه 14 ساله). او را ابدا" نميشناختم و فقط يكبار او را جايي در تاترا ديده بودم. حال در كنار درب خانه او ايستاده بودم و مدت زيادي طول كشيد تا زنگ در را فشار دهم. با خود تمام فيلمهايي كه تودك در طول برنامه گرفته بود را همراه داشتم، البته بجز آنهايي كه او در قله گرفته بود و آنهايي را كه همراه او سقوط كرده بودند. ضمنا" چند خرده ريز متعلق به تودك را نيز برايش آورده بودم و همچنين عكسهايي را كه در قله از تودك گرفته بودم. چيزهاي زيادي نميشد از تودك فهميد. با اينكه در هواي نيمه روشن گرفته شده بودند اما ميتوانستيد شادي مفرطي را در چهره آن شخص خسته بخوانيد. در يكي از آنها كه او دارد قدم به قدم به قله ميگذارد دستانش را بالا گرفته است، گويي پرواز ميكند.
در كنار در ايستادم، سپس كسي جواب داد. دانكا ميديد كه چقدر عصبي هستم. او چيزي شبيه به طنز گفت و آن فضا را عوض كرد. فهميدم او در وضعي كه بدتر از آن متصور نبود يكي از شجاعترين زنان است. او به من كمك زيادي كرد. يك روز كامل را در خانهاش ماندم. دوستان و همسايگاني كه هيچ چيز از كوهنوردي نميدانستند نيز حضور داشتند. ميدانستم همه به من نگاه ميكنند، و شايد به فكر اين هستند كه چطور حوادث ممكن بود به نحو ديگري اتفاق بيافتد، و من قادر نبودم احساس گناه را از خودم دور كنم.
اما آنها خالصانه گفتند: "يورك، ما تودك را از دست دادهايم، اما حال چشمانمان به تو دوخته شده است. حالا براي تو دعا ميكنيم كه سلامت باشي."نميدانم كسي ميتواند درك كند آن كلمات در آنموقع چقدر براي من با معني بودند.
هر کاري دوست داري انجام بده
K2، جبهه جنوبي، 1986
" پس اين كوكوچكا تويي؟ شباهتي به يك كوهنورد نداري؟" او به چشمان من نگاه نميكرد، بلکه به دور كمر غير ورزشكارانه من كه در طول اين چند ماه عدم فعاليت بزرگ شده بود مينگريست. اما اين دليل نميشد كه راجع به اين موضوع اظهار نظر كند. خود او مانند يك سگ شكاري مسابقهاي لاغراندام بود؛ او كه در زندگياش كاري نداشت جز اينكه در آلپ بالا و پايين بدود. اشخاص ديگري نيز مانند او بودند؛ آلماني، اتريشي و سويسي كه عمدتا" راهنماي كوه بودند. ما همگي با يكديگر در داسو(Dasu)، آخرين روستاي مسير K2 كه ميتوان با اتومبيل به آنجا رفت، ملاقات كرديم. سر و صداي ناشي از فعاليتهاي آمادهسازي همه جا را پر کرده بود. بزودي برنامه شروع ميشد. كارهاي بسيار مهمتري بود كه ميبايست به آنها پرداخت تا گوش دادن به حرفهاي راهنماهاي سويسي، لذا به راه خودم رفتم. با خودم گفتم در ارتفاع 8000 متر با هم صحبت ميکنيم.
چطور سر و كله من در اين تيم بينالمللي پيدا شد؟ سعي ميكنم كوتاه و موجز آنرا شرح دهم. بعد از آن تجربه تلخ با سرپرست تيم كانگچنجونگا تصميم گرفتم ديگر در تيم بزرگي شركت نكنم و در عوض با تلاش خودم در گروههاي كوچك و به روش سبکبار به هيماليا بروم. شخصا" مانند بسياري ديگر كاملا" متقاعد شده بودم اين کار امكان پذيري است. در واقع از فكر درگير شدن در يك تيم بزرگ و برخوردهاي موجود در آن مو برتنم راست ميشد. بسيار خوب، حالا چه؟ در يك روز آرام كه در خانه نشسته بودم صداي زنگ تلفن از سشچين (Szczecin) به صدا در آمد.
"سلام يورك من تودك پيوتروسكي (Todek Piotrowski) هستم. هرليخ كوفر (Herlligkoffer) مرا به يك برنامه صعود K2 دعوت كرده است. ميتوانم يك نفر ديگر را با خود ببرم. علاقهاي داري؟"
در آن لحظه ديگر نميتوانستم پاسخ رسمي و از پيش آمادهام را بيان كنم و صريحا" گفتم "بله. البته كه علاقه دارم." دكتر كارل هرليخ كوفر اهل مونيخ يك سازماندهنده بسيار معروف برنامههاي هيماليا بود، اين برنامه K2 بيست و چهارمين آنها بود و او ميخواست جشن تولد 70 سالگياش را در آنجا جشن بگيرد. او همواره يك سازمان دهنده بوده است و نه يك كوهنورد و اين با رسم معمول كه شخص ابتدا كوهنوردي ميكند و بعد از مدتي ديگر كه از نظر فيزيكي قادر به كوهنوردي سطح بالا نيست، رهبري و سازماندهي برنامهها را به عهده ميگيرد، متفاوت است. كارل مدتها بود كه از كار افتاده شده بود، لذا در برابر سنت كوهنوردي مقاومت ميكرد. با او همه چيز از يك قرارداد شروع شد كه در آن ذكر شده بود تمام فيلمهايي كه در كوهستان گرفته شوند بايد به او تحويل داده شوند، و اينكه 550 كيلوگرم بار را بايد به بارگاه3 و 120 كيلوگرم را به بارگاه2 حمل كرد. اين روش بسيار آلماني او در محاسبات دقيق همه چيز، زياد خوشايند كسي قرار نگرفت.
من هم همينطور. تا آن موقع هرگز چيزي را در برنامه امضاء نكرده بودم، مگر توافقي كه قبل از حركت ميشد و طي آن خانواده من، در صورت مرگم نميتوانستند از بيمهام مخارج بازگردان جسدم را به كشور بخواهند. اما اين يكي داستان ديگري بود. شنيده بودم كه هرليخ كوفر با كوهنوردان جوان ميانه خوبي نداشت. بخصوص با آن سابقه طولانياش در برنامههاي بزرگ انس و الفتي با برنامههاي به روش سبکبار احساس نميكرد. اما اينها بهاي صعود جبهه جنوبي K2 بود. بخاطر آن شخص ميتواند پاي خيلي چيزها را امضاء كند. سالها در روياي آن بودم. اگر فرد ديگري قبل از من آنرا صعود ميكرد بسيار سرخورده ميشدم.
تودژ پيوتروفسكي(Todeusz Piotrowski) نيز نقش مهمي در قبول شرايط هرليخ كوفر از طرف من داشت. او شاخصترين كوهنورد در تاترا بود، يك متخصص واقعي در كوهنوردي زمستاني كه بسياري از اولينصعودها را در تاترا، آلپ و نروژ در كارنامهاش دارد. او به همراه آندري زاوادا اولين صعود زمستاني قله نوشاق(Noshaq) را انجام دادند كه در زمان خود يك نقطه تحول بزرگ محسوب ميشد، چرا كه تا آن موقع هيچ قلة 7000 متري در زمستان صعود نشده بود. در سال 1974 در برنامهاي براي صعود لوتسه شركت كرده بود كه در طي آن لاتالو (Latallo) كشته شده بود. در آن دوران براي هر حادثهاي مقصري ميجستند و تمام تقصيرات به گردن تودك انداخته شد. در نتيجه آن او باشگاه را ترك كرد و سالها از جريان اصلي كوهنوردي کناره گرفت. اما او فعال بود و در طي همين مدت با نگارش چندين كتاب كوهنوردي برهمگان شناخته شده بود. او كوهنوردي نميكرد، اما مشكل ميشد قلم را از دست او جدا كرد.
بعد از4 سال يخها كمي آب شد و او به برنامه ما در تريچمير پيوست. سپس در برنامههاي ديگري نيز شركت كرد. اما ظاهرا" بخت زيادي براي صعود به قله نداشت. هرگز پايش به قلهاي 8000 متري نرسيد. بخت و اقبال جزء مهمي در كوهستان است. بارها اتفاق افتاده است، كوهنورداني خود را در بهترين شرايط جسمي و روحي براي صعود ديدهاند، اما در شرايطي كه زمان رو به اتمام بوده است كساني براي قله انتخاب شدهاند كه به قله نزديكتر بودهاند. لذا تودك كه از اوايل دوران كوهنوردياش به نام يك كوهنورد خستگيناپذير كه هرگز هيچ مشكلي نداشت شناخته شده بود لقب كاملا" غيرمنصفانه كسي را گرفت كه در ارتفاعات هرگز موفق نبود. در تريچمير در ارتفاع 7700 متر او را ميديدم كه چقدر از نظر روحي و فيزيكي آرامش داشت، و هيچ وقت براي انجام كاري نياز نداشت كه به مرز تواناييهايش نزديك شود؛ ميدانستم او ذخيره فراواني دارد.
حال وقتي او تلفن زد احساس آسودگي كردم. او ميتوانست هر يك از دوستان فراوانش را به برنامه هرليخ كوفر ببرد. اين همان موضوعي است كه در تشكيل يك تيم دخيل است. هيچ جا نوشته نشده است كه اگر كسي سياههاي از موفقيت قبلياش داشت باشد همه به روي او ميشتابند، خير. اما شخص كسي را انتخاب ميكند كه با او راحت باشد.
تنها وظيفه من در جهت سازماندهي تيم تهيه20 عدد كت پر و 20 عدد كيسهخواب بود. تنها چيزي كه بدان نياز بود يك ميليون زلويت بود و دستور تهيه پرها. باشگاه خانگي ما و انجمن كوهنوردي لهستان به ما در پرداخت هزينه بليط تا اسلامآباد كمك كرد. تهيه مابقي هم چندان مشكل نبود.
در پاكستان من و تودك به كراچي رفتيم تا 300 كيلو باري را كه از طريق كشتي بدانجا حمل شده بود تحويل بگيريم و به اسلامآباد بياوريم. تشريفات اداري مربوط به آن ما را چندين روز با آن بارها اين طرف و آن طرف كشاند.
در نتيجه تازه در داسو بود كه ما با ديگران ملاقات كرديم. اين اولين باري بود كه درگير سازماندهي تيمي از غرب ميشدم. براحتي ميشد تفاوت را ديد. در كراچي در حين پرداختن به امور اداري ترخيص من و تودك عصبي بوديم. در هر قدم مقداري پول از ما خواسته ميشد و خوي لهستاني ما در جستجو براي چند صد روپيه در اين جيب و آن جيب سر به عصيان ميگذاشت. بقدري ناراحت بوديم كه با تلفن با هرليخ كوفر تماس گرفتيم (كه در اسلام آباد منتظر ما بود). ما كه انتظار شنيدن نصايح يا تشويق او را ميكشيدم در عوض پاسخ شنيديم كه : "من نميتوانم بفهم شما از چه چيزي صحبت ميكنيد. هر چقدر ميخواهند بپردازيد، حتي شده پنج برابر آنرا بپردازيد و خود را نگران اين چيزها نكنيد."
چطور ميتوانستيم با او صحبت كنيم، ما كه از اولين سفرهايمان به خارج يادگرفته بوديم كه بايد حساب هر يك روپيه را داشته باشيم. گاهي شده بود كه من دو روز كلنجار رفته بودم تا كاري را با 10 روپيه ارزانتر به انجام برسانم. حال او به وضوح تكدر خود را از مسئله پيش پا افتادهاي كه در برابرش گذاشته بوديم نشان ميداد.
"اگر مجبوريد 5000 روپيه بپردازيد، 5000 روپيه بپردازيد. مشكل چيست؟"
من فقط نميتوانستم اين را درک کنم. هر زمان كه ميبايست براي كرايه يك كاميون براي برنامهمان اقدام كنم ساعتهاي زيادي را صرف چانه زدن ميكردم. حال با دنياي كساني روبرو شده بودم كه 100، 200، 1000 يا حتي 2000 دلار تغيير بسيار كوچكي در بودجه تيم بوجود ميآورد. وقتي كه با آنها بوديم براحتي داخل رستوراني ميشديم و هر چه كه ميخواستيم سفارش ميداديم، بجاي آنكه ببينيم چقدر پول داريم. ديگر لازم نبود در ارزانترين هتلها براي صرفهجويي براي خودمان غذا بپزيم.
طبق قوانين دولت بايد كفش و جوراب باربران تأمين شود. تيمهاي لهستاني جورابهايي كه در لهستان يافت ميشد و ارزانترين كفشها را با خود ميآوردند. باربران تيم هرليخ كوفر هرکدام يك جفت كفش آديداس گرفتند كه هنوز نگرفته آنها را فروختند و در پايشان همان گالشهايي را به پا كردند كه در زمين خالي يا برف با آنها راه ميرفتند.
300 باربر تيم هرليخ كوفر همچنين هر يك يك جفت جوراب پشمي مرغوب سويسي هم دريافت كردند. من مدتها بود كه آرزوي داشتن يكي از آنها را داشتم و وقتي آنها را مينگريستم كه جورابهايشان را تحويل ميگيرند كاملا" مطمئن بودم كه هرگز حتي يكي از آنها نيز جورابها را نميپوشد. آنها به طرف اولين فروشگاه در شهر ميشتافتند و آنها را به پشيزي ميفروختند. من حسود نبودم. نميخواستم سعي كنم يكي از آن جورابها را از چنگ باربري درآورم. ليكن شستم خبردار شد كه وسايل من بيشتر شبيه به وسايل آن باربران است تا وسايل هم تيميهايم.
ولخرجي به سبك غربي در طول راهپيمايي خود را بهتر نشان داد. يك سردار، معاون و چندين كمكسردار ديگر داشتيم كه كارها را ميگرداندند. وقتي ميديدم آنها چطور هر دم گوش هرليخ كوفر را مي برند نفسم تنگ ميشد. داشتند بسادگي او را لخت ميكردند. من به طور غريزي تمام كلكهاي آنها را ميشناختم، اما هرليخ كوفر فقط ميپرداخت و ميگفت متشكرم! حتي از مغزش هم نميگذشت كسي بتواند مستقيما" در چشمانش نگاه كند و او را فريب بدهد. و اين 24امين برنامه او به هيماليا بود. موضوع روشن بود؛اين مسائل جزئي هيچ وقت مورد علاقة پروفسور نبود، اما من بقدري از اين وضع شاكي شده بودم كه به تودك گفتم " نگاه كن اينها چه رفتاري با او دارند، من فكر نميكنم ديگر بتوانم تحمل كنم" با آرامش يك درويش به من نصيحت كرد كه: "نگاه نكن. به تو چه ربطي دارد؟ خونسرد باش."
دندانهايم را به هم فشار دادم و به خودم گفتم اين موضوع به من دخلي ندارد. با اينحال من ياد گرفتهام كه ميتوان چشمان را برروي فريبكاري جزئي بست، ولي سردار نبايد فراموش كند كه رئيس كيست. كاملا" روشن بود كه كارل هرليخ كوفر كنترلي بر آنچه ميگذشت نداشت. سردار مردي بود كه هرليخ كوفر در طي بارها برنامههاي بزرگش به پاكستان به او اعتماد داشت، مردي كه همواره مؤدب و همواره با محبت با كارل صحبت ميكرد. كارل يك سرويس شخصي درجه يك و دائمي داشت. آشپز دائما" در كنار كارل براي انجام اوامر او حاضر بود، يك فنجان چاي، چادر همواره برپا، محل خواب آماده، به عبارت ديگر رفاه كامل. با داشتن اين شرايط، حتي اين سرپرست بسيار با تجربه هم تشخيص نميداد كه سردار در هر قدم دارد او را ميچاپد.
اين اولين تيمي بود كه سرپرست حتي قبل از حركت تيم چندين پرواز هليكوپتر سفارش داده بود. اين موضوع به فرد در بارگاه اصلي آرامش خاطر فراواني ميداد، زيرا ميدانست در صورت نياز به سرعت ميتواند با دنياي متمدن ارتباط برقرار كند. مشكلي هم با غذا وجود نداشت. همهچيز به صورت آماده مصرف وجود داشت، كافي بود روي اجاق ميگذاشتيم و بعد از 10 دقيقه استيك، سيب زميني و كلم حاضر شده بود. و چه وسايل آشپزي جالبي، هر چيزي كه زندگي در بارگاه اصلي را راحت ميسازد وجود داشت. آب گرم به مقدار كافي وجود داشت، نه مانند برنامههاي لهستاني كه سوخت طوري تقسيمبندي ميشد كه ديگر جايي براي تهيه آب گرم براي شستشو وجود نداشته باشد.
نميخواهم به يكباره و بدون غور بيشتر، تداركات و سازماندهي لهستانيها را مورد انتقاد قرار دهم. آنها اغلب تداركات بهتري از يك تيم كوچك و آماتور غربي دارند كه سعي ميكنند در هر موردي نهايت صرفهجويي را انجام دهند. اما اينجا هيچ تحميلي وجود نداشت، با خيال راحت ميتوانستم سر و وضعي صفا بدهم. اگر احساس گرسنگي ميكردم خيلي راحت به چادر آشپزخانه رفته و چيزي ميخوردم. مجبور نبودم منتظر ساعت مقرر غذا خوردن شوم. تيم كارل هرليخ كوفر يك مسئوليت بزرگ بينالمللي بود و من كاملا" از احساس آزادي كه اين تيم به انسان ميداد تا بطور كامل به امر صعود توجه كند رضايت داشتم.
اما بعد از چند مكالمه كوتاه در طول راهپيمايي متوجه شدم كه اين جوانها هيچ بلندپروازي واقعي در امر كوهنوردي نداشتند. اين من و تودك بوديم كه برصعود يك مسير جديد برروي جبهه جنوبي به روش آلپي اصرار ميكرديم. من در كنار بعضي از بهترين راهنماهاي جوان سويسي قدم ميزدم، اما انگار با ديوار صحبت ميكردم. آنها به گونه ديگري فكر ميكردند. رسيدن به قله به هر شكل ممكن كافي بود، سپس بازگشت به خانه با آخرين سرعت. سعي كردم آنها را درك كنم اما طبيعت ما با هم ناسازگار بود. حسابگري خشكي آنها را به حركت وا ميداشت. يك راهنماي آلپ با مشتريهايش سر و كار دارد، و كافي است كه در كنار اسمش بنويسد كه K2 را صعود كرده است كه بر مشتري تأثير ميگذارد. هيچ كدام از آنها چندان توجهي به اينكه از چه مسيري قله صعود شود نداشتند. حتي ميتوانم بگويم بسياري از آنها برايشان كافي بود كه بگويند در تيم K2 شركت داشتهاند. قطعا" انتظار داشتند که اوقات سختي را بگذراند، البته تا جايي كه بيش از حد سخت نباش. حتي ممكن بود در حادثهاي درگير شوند كه در آنصورت ميتوانستند تا سالها آن را تعريف كنند. اما در درجه اول و مهمتر از هر چيز اينكه ريسك زيادي نكنند. ماجراجويي بله ولي ريسك خير. براي مقايسه بهتر كوهنوردان غربي با لهستانيها ميتوان يک اتومبيل غربي با لهستاني را در نظر گرفت. اتومبيل بر روي يک جاده خوب عالي است. يك اتومبيل لهستاني سنگين، نامرغوب و غير اقتصادي است، ولي در روي زمينهاي ناهموار بسيار بهتر از يك اتومبيل غربي است، حتي ميتوان آنرا با يك تانك مقايسه كرد. كوهنوردان غربي هم وقتي هوا خوب باشد، مسير ديده شود و خطري هم وجود نداشته باشد عالي هستند. در آنصورت دست همه را از پشت ميبندند. اما شرايط بايد به طور كامل مهيا باشد، بايد يك جاده خوب و زيبا و بدون دستانداز داشته باشند. اگر جاده كمي ناهموار باشد خيلي سريع از كار ميافتند.
اين مسائل برايم كاملا" تعجب آور بود چرا كه هرليخ كوفر اين افراد را با هدف دستيابي به يك موفقيت بزرگ ورزشي دستچين كرده بود. براي او اين يك تيم حيثيتي بود. آنرا خيلي صريح گفته بود. ممكن بود يكي از آخرينها، يا عملا" آخرين برنامهاش به قراقروم باشد و تمايل داشت آن را با تاجي از موفقيت جشن بگيرد. هدف اسمي تيم خود بسيار بزرگ بود. جبهه جنوبي K2 و يك مسير جديد روي برودپيك، دست بالا را گرفته بود و ميخواست موفق شود.
اما اين تك خالهايي كه او انتخاب كرده بود نگاه ديگري به كوهنوردي داشتند، يك نگاه جدي با مقوله كوهنوردي. اختلاف عقيده بين آلمانيها و سويسيها، بين سوئيسيها و اتريشيها و بين اتريشيها و آلمانيها نيز هميشه وجود داشت. ما دو تا لهستانيها بدقت كنار گذاشته شده بوديم، كمي شبيه به 2 تخم مرغ گنديده كه جرأت نميكردند به آن دست بزنند زيرا نميدانستند نتيجه آن چه خواهد بود. ما اعتراضي نداشتيم. از نظر اجتماعي گروهي انسان قابل تحمل بودند. اما موضوعي كه مرا نگران ميساخت اين بود كه آنان در كوه چند مرده حلاجند؟ و آيا ميشود با آنها درباره يك مسير جديد صحبت كرد؟
بين من و تودك عدم تفاهمي وجود نداشت. ما درباره آن به مدت 2 هفته زماني كه در كراچي منتظر تحويل بارها بوديم صحبت كرده بوديم. هر روز ميبايست به بندر و سپس به هتل برويم، لذا وقت زيادي براي صحبت و تفكر داشتيم. تودك از ابتدا محل گريزي را كنار گذاشته بود.
او گفت اگر مسير جديد راه نداد، هر لحظه ميتوانيم از مسير عادي به قله برويم. مرتب عكسهاي جبهه جنوبي را مانند يك دختر زيبا به او نشان ميدادم و ميديدم كه تأثير خودش را ميگذارد. يك روز نه اينكه بخواهد مرا از سرش بازكند، گفت : "خوب. بله. مجبوريم آنرا امتحان كنيم." عكسها را كنار گذاشتم، زيرا ميدانستم كارم را انجام دادهام. تودك گير افتاده بود. او اكنون مانند كسي كه اعتقاد عميقي به پروژهاي كه ارزش تلاش را دارد صحبت ميكرد. اما مهمترين بخش هنوز در پيش بود. بسيار مايل بودم ببينم كارل هرليخ كوفر چه موضعي اتخاذ ميكند. قبلا" در داسو از هر يك از ما سؤالاتي كرده بود تا زمينهاي به دستش بيايد.
"به نظر شما بخت صعود جبهه جنوبي چقدر است؟ بنظرم اين مسير جالب بيايد."
او امكاني را پيشنهاد كرد كه چندان مرا به خود جذب نميكرد. در اينجا متوجه اولين نشانههاي موقعيتي شدم كه او ممكن است با قرار گرفتن در آن عقيدهاش را عوض نكند. لذا تصميم گرفتم راجع به آن كاملا" رك باشم.
"من قبلا" روي آن جبهه بودهام و مطمئن هستم كه قابل صعود است. ليكن متوجه مسيري شدهام كه ميتوان با صعود آن از اين نقاب بسيار خطرناك اجتناب كرد."
او مجادله نكرد. در واقع گفت: "من به عقايد ديگران بسيار احترام ميگذارم." اين كلمات كاملا" در خاطرم نقش بسته است. آنها نشانههايي از يك سرپرست فهيم بودند. سپس در يكي از گفتگوهاي بعدي ما در طي مسير سخني گفت كه هيچكدام ما انتظار آنرا نداشتيم. "شما دو تا ويلونيستهاي اول هستيد. شما به واقع مرا راجع به مسير متقاعد كرديد. از حالا برنامه طبق پيشنهاد شما پيش خواهد رفت. هر چيز بخواهيد فراهم خواهد شد." ما درگير شده بوديم. او بدون هيچ شرطي عقيده ما را پذيرفته بود. بعد از آن او ميبايست به خودش و سلامتياش بپردازد. همهوايي او كندتر از ما بود. او عقب ماند و چندين روز بعد از ما به بارگاه اصلي رسيد.
او تا زماني كه ما بارهاي خودمان را براي جبهه جنوبي آماده كرده بوديم نيامد. اما قبلا" گروهي تصميم خودشان را گرفته و رفته بودند، آنها ميخواستند از مسير عادي برودپيك را صعود كنند و به موضوع ديگري علاقه نداشتند. من و تودك در سكوت به آنها نگريسيم. فقط سه سويسي و يك نفر آلماني كه همگي راهنماي كوه بودند دلايل مرا و مسيرمان را قبول كردند. جاي ابراز نارضايتي در آن بارگاه شلوغ كه مانند يك هتل بينالمللي شده بود وجود نداشت. چندين تيم ديگر تصميم داشتند K2 را صعود كنند. ايتالياييها، انگليسيها، فرانسويها (به همراه واندا روتكيويچ) آمريكاييها، چند لهستاني ديگر به سرپرستي يانوژ ماير (Janusz Majer) كرهجنوبيها، اتريشيها و يك ايتاليايي تنها به نام رناتو كاساروتو (Renato Casarotto) كه از كوه بزرگ بالا و پايين ميرفت. چند روز بعد ما شش نفر اين كندوي شلوغ را ترك كرده و به سمت جبهه جنوبي حركت كرديم. شرايط زياد خوب نبود، يك لايه برف پودر كه تا زانو در آن فرو ميرفتيم و در نتيجه چندين روز طول كشيد تا بتوانيم كار اصلي كوهنوردي را شروع كنيم. وقتي به محل از پيش تعيين شده بارگاه 1 نزديك ميشديم متوجه شدم كه سوئيسيها كم كم عقب ميافتند. هر وقت به پشت سرم نگاه ميكردم فاصله بيشتر شده بود. حس ميكردم كه روحيه خود را دارند از دست ميدهند. 100 متر عقب افتاده بودند. فرياد زدند كه باز ميگردند.
وقتي نفسم از برف كوبي عميق كمي بازآمد فرياد زدم " خجالتآور است. لااقل تا بارگاه1 بياييد. ما واقعا" نميتوانيم كولههايمان را در وسط برفها ببنديم… بيائيد بالا، يك چادر ميزنيم و بعد با هم صحبت ميكنيم."
پاسخي نشنيدم، اما بعد از چند لحظه آنها حركت كردند، گام به گام، اما رو به بالا. به محل بارگاه1 در ارتفاع 6000 متر رسيديم و منتظر آنها شدم تا با يكديگر گفتگو كنيم. اين سوئيسيها بودند كه به صراحت اقرار كردند مسير بسيار خطرناكتر از آنست كه آنها حدس ميزدهاند و حالا كه به زحمت ميشد گفت شروع كردهايم، انرژي خود را از دست داده بودند.
سعي كردم آنها را متقاعد كنم: "موضوع بر سر همهوايي است. ارتفاع شما را خسته كرده است. مسير عادي هم به همين اندازه خطرناك است. آنجا هم جاده اتوبان وجود ندارد، آنجا هم به همين اندازه مشكل است. شايد كمي سادهتر از اينجا باشد، ولي فقط كمي. . ."
اما بدا (Beda) و رالف (Ralf) فقط سرشان را تكان دادند؛ فردا به پايين ميرفتند. چيز بيشتري وجود نداشت كه من يا تودك بتوانيم بگوييم. به درون كيسه خوابهايمان رفتيم. صبح روز بعد 2 سويسي به پايين سرازير شدند. 4 نفر مانديم. هدف ما در آنروز صعود فقط كمي از مسير و سپس بازگشت بود. ما در طول يك تيغه برفي-يخي حركت ميكرديم. برف وضعيت بسيار بدي داشت و خطر ريزش بهمن نيز موجود بود. تنها گزينه، حركت با حداكثر سرعت، و متمايل شدن به حاشيه برفگير و پرهيز از مركز آن بود. به پشت سرم نگريستم و ديدم ديگو (Diego)، سوئيسي باقيمانده، عقب افتاده بود و در حاليكه روي برف نشسته بود سرش را ميجنباند، و هيچ چيز نميگفت. راجع به آن زياد ذهنم را مشغول نكردم زيرا در آن لحظه مسائل مهمتري وجود داشت كه درگير آن بودم. برروي قسمت تيزي از تيغه بودم كه پر از نقاب بود. يكي از نقابها از زير پايم شكست و باعث ريزش بهمن بزرگي شد كه خوشبختانه در طرف ديگر شيب بود. نقاب درست در كنار پاي من فروريخت، اما من هنوز برروي قسمت مستحكم برف بودم، به علاوه با طناب هم به تودك وصل بودم در نتيجه حتي اگر با نقاب پايين ميرفتم نگاه داشته ميشدم.
اما اين براي ديگو كافي بود، بدون حتي يك كلمه، بارهايش را روي يك قسمت مسطح خالي كرد و كولهاش را با سرعت نور دوباره بست و به پايين دويد.
حال ما سه نفر بوديم كه ميبايست طنابهاي ثابت را تا كمي بالاتر نصب كنيم و به بارگاه1 براي خواب بازگرديم. و بعد از آن به طرف بارگاه اصلي. آنجا شرايط براي يك بحث آرام فراهم بود. من به آن دسته از گروهي تعلق دارم كه معتقدند هيچ كس را نميتوان در كوهستان به كاري مجبور كرد. بخصوص وقتي حرف از صعود باشد. لذا با روش مصالحه جويانهاي پاپيش گذاشتم.
"هنوز تصميم با خود شماست، اگر با ما نياييد از بخت نامساعد ماست. ما فقط مجبوريم وسايلمان را براي صعود شما روي مسيرعادي و ما روي جبهه جنوبي دوباره تقسيم كنيم. به هر حال براي ما هم ميتواند مفيد باشد، زيرا ما از مسير عادي باز خواهيم گشت."
چنانچه هرليخ كوفر اين سخنان را نشنيده بود همه چيز به خوبي پيش ميرفت. "منظور شما چيست؟ من سرپرست اين تيمي هستم كه هدف آن صعود جبهه جنوبي K2 است نميخواهم كلمهاي راجع به چيز ديگري بشنوم!" و انگار اين حرفها كافي نبود و او ادامه داد: "يا با لهستانيها به جبهه جنوبي ميرويد يا وسايلتان را جمع ميكنيد و ميرويد خانه!"
ترس من از تفاوتهاي اساسي بين افراد در اين تيم اتريشي- آلماني- سويسي-لهستاني به حقيقت ميپيوست. شرايط بر عليه ما نبود، هنوز با ما خيلي محتاطانه و مؤدبانه برخورد ميشد. اما سويسيها، آلمانيها و اتريشيها همواره راجع به موضوعي مجادله ميكردند، بخصوص با توجه به اين واقعيت كه اين برنامه براي سه جهت مختلف تدارك ديده نشده بود. سعي بر تقسيم وسايل بين سه تيم مختلف غير عملي بود.
سعي كردم كارل را مطمئن سازم كه براي ما تفاوت زيادي نميكند كه اگر ديگران بخواهند از مسير عادي قله را صعود كنند. در واقع در دل بسيار هم خوشحال بودم كه مسير با تعداد زيادي از افراد در هم ريخته نميشود. اما اين هرليخ كوفر را راضي نميكرد. من از بحث كنار افتادم. به كار شاق باربري اصلا" تمايلي نداشتم و قويا" حمله به جبهه به روش آلپي را ميپسنديدم. اما در آن صورت يك تيم بزرگ متحد بي معني ميشد و اين چيزي نبود كه سرپرست ما را چندان خوشحال كند.
لذا در مورد آن هيچ چيزي نگفتم. در آن زمان كارل به طرز غير مترقبهاي يكدنده شده بود. چندان هم بد نبود.
"خيلي ساده است. من با صعود مسير ديگري موافقت نميكنم. در ضمن من با مأمور رابطمان هم صحبت كردهام و او نيز ميگويد اجازه نداريم مسير ديگري را صعود كنيم. تكرار ميكنم: يا به لهستانيها كمك ميكنيد، يا به خانه باز ميگرديد."
اين موضوع سوئيسيها را ناراحت كرد، هيچ كس مايل نبود به آنها بگويد كدام راه را انتخاب كنند. اما بحث بيشتر با تغييري ناگهاني قطع شد. حال هرليخ كوفر هنوز خوب نبود، لذا او تصميم گرفت كه به پايين برود. درست قبل از عزيمتش با هليكوپتر آخرين جلسه تيم را تشكيل داد كه در آن باز تأكيد كرد كه من و تودك نوك پيكان خواهيم بود و سپس در يك اقدام تعجب برانگيز او سردارش را به عنوان سرپرست جديد تعيين كرد. روز بعد او پرواز كرد. از آن به بعد سوئيسيها تصميم گرفتند با وجود آنكه مجوز نداشتند از مسير عادي صعود كنند. و تيم به چند دسته كوچك تقسيم شد.
در تلاش بعديمان من، تودك و توني فرويديگ ( Toni Freudig) آلماني ميخواستيم تا ارتفاع 6400 متر و جايي كه من و ووتيك 2 سال پيش شبماني داشتيم صعود كنيم، در زير آن نقاب خطرناك. وقتي به آن نقطه رسيدم تنش عصبي شديدي داشتم. لحظهاي فرا رسيده بود كه ميبايست دريابيم آيا اين جبهه جنوبي و مسيري كه من پيشنهاد كردهام قابل صعود هست يا خير. يك سكوي راحت درست كرديم و چادرمان را برپا كرديم. خوابيديم و فردا صبح فقط توني پايين باقي ماند. من و تودك صعود كرديم تا به طرف ديگر نظري بياندازيم و ببينيم آيا تئوري من با اين يخ واقعي جور در ميآيد يا خير؟ هنگامي كه به نقاب نزديك ميشدم به سرعتم ميافزودم. آيا راهي وجود داشت؟
وقتي ايستادم و به جايي كه تا آنموقع از ديدگان پنهان بود نگريستم، متوجه شدم شرايط ايدهآل است. قطعا" ميبايست مسير كوتاهي را از زير نقاب عبور كنيم ولي بسيار كمتر از آنچه از مسير سمت راست ناچار بوديم. سپس مسير خوبي برروي يك تيغة محدب وجود داشت كه ما را از ريزشهاي دائمي از بالاي نقاب محافظت ميكرد.
در پوست خود نميگنجيدم، در عوض فقط رو كردم به تودك و گفتم: "خوب؟ تو چه فكر ميكني؟"
"لعنتي! بسيار خوب! ميتوان همين حالا كار را يكسره كنيم. اين واقعا" كليد صعود تمام مسيرست.
مانند دروازهاي در ميان حصار دور شهر." او با رضايت پاسخ ميداد. با خونسردي همه چيز را از نظر گذرانديم. سپس به بارگاه باز گشتيم. جايي كه توني مشغول آشپزي بود و منتظر اخبار ما. فردا صبح خيلي زود ميبايست حركت كنيم و آن تيغة امن را طناب ثابت بكشيم. توني به گفتگوي همچنان هيجان زده ما گوش ميداد اما ظاهرا" علاقه چنداني نداشت. شكمش خوب كار نميكرد و ميبايست يكروز ديگر در چادر بماند. در ساعت 4 صبح من و تودك از چادر بيرون زديم تا قبل از طلوع خورشيد از زير نقاب بگذريم. تقريبا" از زير آن دويديم با اينحال حدود 15 دقيقه طول كشيد تا آنرا پشت سر بگذاريم. شروع به صعود تيغهمان كرديم که در واقع بسيار مشكل بود. ابتدا تصميم داشتيم تمام آنرا طناب ثابت گذاري كنيم تا در صعود مجدد راحتتر باشيم. موفق شديم تمام ارتفاع 400 متر آنرا در همان روز طناب ثابت بگذاريم و سپس قبل از بازگشت باقيمانده وسايلمان را در بالاترين نقطه گذاشتيم. در بارگاه توني گفت كه هنوز حالش بد است و روز بعد به بارگاهاصلي باز ميگردد. حال فقط دو نفر باقي ميمانديم.
روز بعد چادرمان و تقريبا" هر چيزي كه موجود بود را جمع كرديم و تا انتهاي طنابهاي ثابت در ارتفاع 7000 متر صعود كرديم، سپس از برفگيري گذشته و در ارتفاع 7200 متري بارگاه ديگري برپا نموديم. هنگامي كه جاي چادرمان را صاف ميكرديم ابرها دور و برمان چرخيدند، هوا داشت منقلب ميشد. در مورد روز بعد كه مطمئن بوديم. داشت برف ميباريد. ميبايست با حداكثر سرعت به پايين بازگرديم. تمام وسايل شبمانيمان را با يك ميخ به ديواره وصل كرديم. در همان روز به بارگاه اصلي بازگشتيم و ميدانستيم بار بعد ميتوانيم براي صعود قله اقدام كنيم. تمام وسايلمان را بدقت آماده كرديم، غذا و سوخت درست به اندازه كافي و سعي كرديم حداقل وسايل را با خود ببريم با اينحال كولههايمان هنوز سنگين بودند. و منتظر فرارسيدن هواي خوب شديم. يك هفته گذشت، سپس 1 روز در انتهاي ماه ژوئن خورشيد بالاخره پيدايش شد. ما دو روز ديگر هم صبر كرديم تا آن همه برفي كه برروي كوه باريده بود پايدار شود. سپس با هدف صعود قله حركت كرديم. روز بعد به ارتفاع 6400 متر رسيديم. روز بعد به 7200 متري. تا آنجا مسير راحت بود زيرا آنرا قبلا" آماده كرده بوديم. در روز سوم در مكان جديدي قدم ميگذاشتيم تا به ابتداي دهليزي رسيديم كه به نام چوب هاكي معروف است. از پلهاي گذشتيم و خود را در درون دهليزي يافتيم كه در ارتفاع 7800 متري آنجا چادرمان را برپا كرديم.
روز بعد تا ارتفاع 8200 متري صعود كرديم حال ارتفاع زيادي گرفته بوديم. اما ميتوانستيم ببينيم كه اين دهليزي كه از فاصله دور شبيه به يك چوپ هاكي است به نوار صخرهاي منتهي ميشود كه بين ما و يال انتهايي قله قرار دارد. بدنبال راهي ميگشتيم كه از اين مانع پرهيز كنيم، اما بيفايده بود. پس ميبايست مستقيما" از همين نوار صخرهاي عبور كنيم. راهي را انتخاب كرديم كه به نظرمان بهترين مسيري ميآمد كه ما را از دست اين مانع ميرهانيد. و درست در زير آن چادرمان را زديم.
روز بعد تمام وسايل شبماني را در محل چادر باقي گذاشته و با طناب و وسايل صعود به سمت ديواره سنگي رفتيم. در اولين مترها متوجه شدم كه ديواره بسيار دشواري است و غيرممكن است يكروزه بتوانيم آنرا صعود كنيم. شانسي نبود. امروز تا جايي كه ممكن بود صعود ميكرديم و طناب را ثابت ميكرديم و به چادرمان باز ميگشتيم. احتمالا" روز بعد ميتوانستيم براي صعود قله اقدام كنيم.
نوار صخرهاي حدود 100 متر ارتفاع داشت و تقريبا" عمودي بود. مشكلترين قسمت حدود 30 متر با درجه سختي V+ بود. كليد صعود ديواره همان بود. سانتيمتر به سانتيمتر ارتفاع ميگرفتيم. وسايل زيادي به همراه نداشتيم؛ سه عدد ميخ، يك عدد پيچ يخ و دو طناب 30 متري، يكي نازك و ديگري ضخيم. ميبايست با همانها با اين ديواره كه در آن ارتفاع صعودش كشنده بود، به مبارزه بپردازيم. براي هر قدمي ميجنگيديم. بايد بگويم كه آن مشكلترين صعودي بوده است كه من تا به حال موفق شدهام در آن ارتفاع انجام دهم. اكنون برايم غيرممكن است كه آنرا توصيف كنم، زيرا نميدانم چگونه ميتوان شرايطي را كه شخص يكروز تمام درگير 30 متر مسير است توضيح داد. آن جستجوي پايان ناپذير براي شكافها و گيرههاي مناسب؛ آهان يك شكاف آنجاست، شايد گيرة خوبي باشد، شايد هم بتوانم به عنوان گيرة پا از آن استفاده كنم. سپس سعي ميكنم به شكاف برسم و ميرسم ولي نه مناسب نيست بايد يكي ديگر در آن حوالي پيدا كنم. كجا؟ بله، آنجا. خودم را بالا ميكشم 10 سانتيمتر. يك قدم كوچك. حال بايد خودم را حمايت كنم، بايد شكافي پيدا كنم، يك ميخ در آن بكوبم، يك كارابين به آن وصل كنم و سپس طنابم را به كارابين. همه اينها حدود 1 ساعت وقت گرفته است. يك قدم بالاتر، خوب نيست. بايد به پايين بازگردم و به همين ترتيب. تمام مدت من نفر اول بودم و تودك حمايت ميكرد.
بدتر از همه آن بود كه هر زمان چشمان خود را بر ميگرداندم در افق ابرهاي تيره و تاري را ميديدم كه خبر از هوايي بد و طوفاني ميداد. شايد يكروز ديگر طول ميكشيد، آيا فقط يكروز ديگر؟ هم اكنون امن ترين مسير، صعود اين ديواره بود. ميبايست به هر قيمتي شده از اين مسير تا يال قله صعود كنيم و بعد از آن از مسير عادي به پايين بازگرديم.
مدت زيادي براي بحث راجع به آن نگذرانديم. يك نگاه كافي بود. عصر هنگام برف دور و برمان پيچ و تاب ميخورد و شكافهاي صخرهها را پر ميكرد. ميبايست به سمت قله برويم. ساده است، راه ديگري نداشتيم.
شب را به محل شبمانيمان بازگشتيم. و من مشغول آشپزي شدم اما يك حركت اشتباه كافي بود تا آخرين كپسول سوختمان هم به پايين پرت شود، حتي صداي آنرا نيز شنيدم كه در عمق پرتگاه برفي سقوط ميكرد. قادر نبوديم پخت و پزمان را تمام كنيم و از آن مهمتر براي بدن بشدت كم آبمان مايعي فراهم كنيم. فرد به طور طبيعي آب بدنش را در آنجا از دست ميدهد. حال ميبايست فكر نوشيدني زياد را براي مدت طولاني فراموش كنيم. اما دقيقا" همينجاست كه شخص نوشيدني زيادي احتياج دارد. حتي زماني كه احساس تشنگي نداريد، حتي زمانيكه احساس ميكنيد به خواب بيش از هر چيز ديگري نياز داريد، وقتي ميگوييد تو را به خدا بگذاريد بخوابم، بايد خود را وادار به نوشيدن كنيد تا بدنتان چند ليتر آب بيشتر بدست آورد. آن شب ما نوشيدني به مقدار كافي نداشتيم.
صبح فردا يك تكه شمع پيدا كردم كه روي آن يك فنجان آب درست كردم. آخرين صبحانهمان بود. بالاجبار ميبايست كافي باشد. تمام وسايل شبمانيمان را همانجا باقي گذاشتيم. با يك كوله سنگين صعود آن ديواره عمودي تقريبا" غيرممكن بود. سپس به راه افتاديم. به سرعت از قسمتي كه روز قبل طناب ثابت گذاشته بوديم بالا رفتيم. بعد 60 متر ديگر كه گرچه به سختي قسمت اول نبود اما به همان اندازه ترسناك بود. حدود ساعت 2 يا 3 ما نوار صخرهاي را پشت سر نهاده بوديم. بالاي سرمان و درست بعد از يك نقاب ميتوانستم يال قله را ببينم. از وسط نقاب بالا رفتم، چند قدم ديگر، و براي اولين بار بعد از مدتها بر روي زمين هموار راه ميرفتم. وقتي تودك به من رسيد ساعت از 3 گذشته بود و براي صعود قله كمي دير شده بود، اما با وجود اينكه برف ميباريد و هوا مهآلود بود، هر از چند گاهي ميتوانستيم از لابهلاي آن چيزي ببينيم. ميتوانستم قله را ببينم، زياد دور نبود.
به تودك گفتم : "براي شب ماني به اينجا باز ميگرديم. حال بيا به بالا برويم." تودك موافقت كرد و مقداري از وسايل را در همانجا باقي گذاشتيم. در طول مسير جاي پاهاي نسبتا" تازهاي ديديم. در طول روزهاي زيباي گذشته كه ما درگير آن ديواره بوديم و براي وجب به وجب آن مبارزه ميكرديم، چندين بار قله صعود شده بود. در ميان آنها زوج سوئيسي ما هم بودند، بدا فورتسر (Beda Furster) و رالف زمپ (Ralf Zemp). آنها مسير عادي را به درگير شدن در جبهه جنوبي ترجيح داده بودند. اما حالا هوا بد بود و ديد بسيار كم، لذا ديدن جاي پاها به ما روحيه ميداد. آنها ناخود آگاه با برف كوبي اين آخرين قسمتها به ما كمك كرده بودند.
بعد از نيم ساعت بارش سنگين برف جاي پاها را ناپديد كرد. در هر قدم تشخيص جهت دشوارتر ميشد. درباره اين قسمت مسير از مقالاتي كه خوانده بودم چيزهايي ميدانستم. واندا تجربه صعود آن آخرين مترها تا قله را با من در ميان گذاشته بود. او چند هفته قبل در 23 ژوئن آنجا بود. اما وقتي حوزه ديد تقريبا" صفر است اينها بدرد نميخورند.
تنها چيزي كه ميدانستم اين بود كه ميبايست به بالا صعود كنيم. ساعت از 6 گذشته بود و داشت تاريك ميشد. ساعت 7 هوا كاملا" تاريك ميشد. به نقابي رسيديم. كه در زير آن چند پاكت سوپ قرار داشت. ترس برم داشت… در تمام مقالاتي كه خوانده بودم از 2 نقاب صحبت شده بود يكي در ارتفاع 8300 و در جايي كه واندا قبل از صعود به قله در آنجا شب را به صبح رسانده بود و ديگري درست در زير قله. وقتي به اين پاكتهاي سوپ فوري فرانسوي نگاه ميكردم با ترس به اين فكر افتادم كه اگر اينها در محل شبماني واندا قرار داشتهاند پس من مرتكب اشتباه شدهام. آيا ما فقط به اولين نقاب رسيدهايم؟
وقتي آنجا ايستاده بودم و به آن كاغذهاي رنگي خيره شده بودم تودك از راه رسيد. نگرانيام را با او در ميان گذاشتم. اما او قادر نبود افكارش را متمركز كند.
پاسخ داد: "خدا ميداند. هوا بسيار مه آلود است ممكن نيست بتوان چيزي گفت. در بدترين حالت همينجا چمباتمه ميزنيم و فردا به بالا صعود كنيم."
"نه اگر اينكار را بكنيم فردا حتي يك قدم نميتوانيم به سمت بالا برويم. فقط ميتوانيم پايين برويم."
قاطعانه با اين عقيده مخالفت كردم. ميدانستم شبماني در آن ارتفاع و در آن شرايط تخم فاجعه ميكارد.
" خوب حال چكار كنيم؟ كجا بايد برويم؟" در صداي او احساس درماندگي كاملا" مشهود بود.
"بالا. ما احتمالا" نزديكتر از آنچه فكر ميكنيم هستيم، بايد برخيزيم. آن همه صعودهاي سختي كه انجام دادهايم به همين دليل بوده است." تمام باقيمانده انرژي و ارادهام را جمع كردم تا به تودك چيزي را بقبولانم كه خود نيز از آن مطمئن نبودم. و اضافه كردم برايم مهم نيست چه اتفاقي ميافتد. بالا ميروم تا ببينم بعد از نقاب چه پيش ميآيد. شايد بتوانم چيزي را تشخيص بدهم. با تلاش بسيار دوباره به راه افتادم و به طرف نقاب به پيش رفتم. در بالاي آن متوجه شدم كه شيب به مقدار كاملا" محسوسي كاهش مييابد. احساس كردم قله نزديك است. مشتاقانه به سمت تودك فرياد زدم: " قله همينجاست، فقط يك كمي بالاتر!"
منتظر پاسخ نشدم و براه افتادم، ميدانستم يا شايد حس ميكردم كه فقط چند قدم ديگر باقي مانده است. بعد از مدتي كوتاه روي قله بودم. نشستم و گذاشتم ريهها، قلب و عضلاتم كمي استراحت كنند. بدنبال دوربين گشتم و چند عكس گرفتم. سپس متوجه شدم كه تودك هنوز نرسيده است. خير، آنجا بود داشت بالا ميآمد و از خستگي نفس نفس ميزد. چند كلمه تبريك رد و بدل كرديم.
به پشت او زدم و نفس زنان گفتم : "اين اولين باري است كه تو . . ."
با صدايي كه از خوشحالي و خستگي شكسته ميشد پاسخ داد: "و براي تو يازدهمين بار . . ."
تا آن موقع تودك پايش به هيچ قلة 8000 متري نرسيده بود. اما به عنوان اولين بار او دومين قله بلند دنيا را از سختترين مسيري كه تا آنموقع صعود شده بود، در زير پا داشت.
تا 15 دقيقه بعد نيز مشغول گرفتن عكس شديم، سپس به پايين حركت كرديم. چارهاي جز شبماني نبود ولي ميتوانستيم به خودمان با رفتن هر چه بيشتر به پايين كمك كنيم. در نتيجه مسابقه با تاريكي را شروع كرديم. زمانيكه به محل وسايلمان رسيديم شب فرا رسيده بود. دستان خشك و خستهام هنگام تعويض باطري چراغ پيشانيام فرمان نميبردند. باطري از دستم افتاد و در تاريكي مطلق فرو رفتيم. چنان برف سنگيني ميباريد كه اصلا" جاي حرفي براي پايين رفتن بيشتر باقي نمانده بود. لذا تصميم گرفتيم همانجا بمانيم. يك اتاقك كوچك برفي درست كرديم و در انتظار طلوع سپيده دم به هم چسبيديم بلكه از شدت لرزمان از سرما و خستگي كمي كاسته شود.
خوشبختانه باد نميوزيد و مه صبحگاهي و برف بدتر از آنچه بود نميشد. حال چگونه راهمان را پيدا كنيم؟ تمام سعيام را كردم تا كليه عكسها و مقالاتي را كه خوانده بودم به خاطرم بياورم و جمعآوري كنم. و سپس براه افتاديم. اما بعد از 10متر شيب به طرز خطرناكي تند شد. به سمت ديگر رفتم، شيب تندتر بود. ترسناكترين لحظات در كوه زمانيست كه ندانيد به كدام سمت برويد. اما نميشد آنجا هم ايستاد. به آرامي در حاليكه بيشتر با غريزهمان راهمان را پيدا ميكرديم تا ديد فوقالعاده ناچيزمان، به يك تكه طناب قديمي برخورديم و روحيهمان را بازيافتيم. اما فرود بسيار طول ميكشيد.
از هيچ جنبهاي مسير راحتي نبود. با خود طناب داشتيم و ميبايست از آن براي فرود با طناب استفاده كنيم. در يك قسمت فرود رفتم و خود را در شيبي بسيار تند يافتم. ميترسيديم نكند داريم از جبهه جنوبي فرود ميرويم و حدود 10 قدم را دوباره به بالا صعود كردم. اين صعود بسيار بسيار سخت و طاقت فرسا بود. اما فرد ديگري نميتوانست آن كار را برايم انجام دهد. جايزه آن بازگشت به مسير صحيح بود.
تمام روز را صرف فرود از اين قسمت پر شيب كرديم. وقتي غروب فرا ميرسيد مه كمتر شده بود و در يك لحظه ديدم كه تا پايان اين شيب تند فقط 100 متر ديگر باقي مانده است. تمام مدت مجبور بوديم از طناب استفاده كنيم. ابتدا ميبايست به كمك آن تودك را به پايين بفرستم سپس او مرا حمايت ميكرد تا به او برسم و دوباره از اول. وقتي به انتهاي آن پرتگاههايي رسيديم كه ما را احاطه كرده بود ديگر شب شده بود.
حال بر روي برف بوديم ميبايست دوباره شبماني كنيم. اين چهارمين شب اقامتمان در ارتفاع بسيار بالا بود. ميتوانستم ببينم كه ما در نهايت توان جسمانيمان قرار داشتيم. اجباري به حفر اتاق برفي ديگر نداشتيم و از يك تو رفتگي نهايت استفاده را نموديم. فقط پاهايمان زير باقيماندهاي پتوي نجات اضطراري بيرون مانده بود. و به اين ترتيب يك شب ديگر را زنده مانديم. سپيده زد، ابرها پراكنده شدند و ديگر برف نميباريد. بالاخره ميتوانستيم ببينيم كه ما كجا بوديم. ميبايست از يك گردنه پايين برويم كه در زير آن بارگاه اتريشيها قرار داشت.
بعد از شبي مانند آنچه ما داشتيم، جمع و جور كردن خود بسيار وقت ميگيرد. فقط پوشيدن دوباره كرامپونها انگار تا ابد طول ميكشيد.
تودك حتي كندتر بود، لذا به محض اينكه آماده شدم گفتم: "مسير باز است. من راه ميافتم تا ببينم پايين اوضاع در چه حال است. آن مه لعنتي ممكن است تا يكساعت ديگر دوباره همه جا را فرا بگيرد و دوباره مانند آدمهاي كور شويم."
تودك موافقت كرد: "بسيار خوب."
"اما طناب را كه روي آن نشستهاي فراموش نكن، ممكن است هنوز بدرد بخورد."
شروع به پايين رفتن كردم. ميبايست 300 متر را پايين رفته باشم با هر قدم هوا بازتر ميشد. در پايين چادرهايي را ميديدم. با آرامش خاطر به آنها نگاه كردم. حال مطمئن بودم كه در مسير درست گام برميداشتم مسافت زيادي را نبايد بپيمايم. اما تودك عجلهاي نداشت. نشستم و منتظر او شدم. انتظار يعني چرت زدن گرچه برخلاف ميل شخص باشد. خستگي آثار خود را نشان ميداد وقتي از يك چرت ديگر پريدم تودك را ديدم كه بسيار نزديك من بود.
"نگاه كن، چادرها. ما تقريبا" به خانه رسيدهايم."
تودك لبخند زنان گفت: "عالي است. بگذار فقط كمي استراحت كنيم و سپس براه بيافتيم."
"طنابها را بيرون بياور. يك پله کوچک آنجا هست بعد از آن آسان است."
"به طناب نيازي نيست. بعلاوه آنرا در بالا جا گذاشتم."
خوب، كاري نميشد كرد. من شروع به پايين رفتن كردم و متوجه شدم كه هر لحظه شيب تندتر ميشود. از همه بدتر برف سفت زير پايمان تبديل به يخ شده بود كه فرود را بسيار دشوار ميكرد. رو به شيب با يك كلنگ، كرامپون، پاي ديگر و به همين ترتيب.
تودك پشت سر من پايين ميآمد. در وسط راه به بالا نگريستم، او در جاي پاهاي من پايين ميآمد. بار ديگر که به بالا نگاه كردم درست لحظهاي بود كه يكي از كرامپونهاي او از پايش در آمد!
فريادي كشيدم اما اتفاقي كه در لحظات بعد افتاد را نميتوانستم پيشبيني كنم. كرامپون ديگر هم از پايش در آمد! تودك آويزان برروي كلنگ يخش باقي مانده بود. فرياد زدم: "مواظب باش." خيلي دير شده بود. هيچ هشداري نميتوانست به او كمك كن. به نظر رسيد كه تودك لحظهاي سعي كرد خود را نگاه دارد، اما وضعيت كسي را داشت كه نردبان را از زير پايش كشيده باشند. او نهايت تلاشش را كرد تا به كلنگ يخ كه بخوبي در يخ فرو رفته بود بچسبد، اما نتوانست. كلنگ يخ در جايش باقي ماند. تودك افتاد.
من درست در زير پاي او بودم. او فقط فرياد زد : "يورٍ. .ٍ .ٍ .ٍك!
كاري نميتوانستم انجام دهم. در لحظة اول به فكر گرفتن او افتادم، تا قبل از اينكه به من برسد. من فقط با نوك كرامپونها و كلنگم تعادل خود را حفظ كرده بودم. فقط وقت داشتم كلنگهايم را با تمام قدرت در يخ بكوبم. زوزهاي را احساس كردم. تودك از كنارم سر خورد و سقوط كرد.
قبل از آنكه به خودم بيايم و متوجه شوم كه هنوز عقلم سرجايش است و روي پاهايم ايستادهام يك يا دو ثانيه گذشته بود. وقتي به پايين نگريستم تنها چيزي كه مي ديدم تكههاي يخي بود كه از يك شيار باريك كه برروي برف نازك روي يخ ايجاد شده بود به پايين ميغلتيدند.
بعد از 100 متر يا بيشتر كه شيب تندتر ميشد آخرين نشانههاي تودك براي هميشه ناپديد شده بود. سعي كردم فرياد بكشم، اما بعد متوجه شدم كه هيچ فايدهاي ندارد. در عوض تصميم گرفتم دنبال مسير سقوط او را بگيرم. حدود 20 متر پايينتر هر دو كرامپونهاي او را يافتم. آنقدر مدهوش نبودم كه متوجه نشوم سگك هردوي آنها بسته بود. آنها را با اين تصور كه ممكن است هنوز بدرد تودك بخورند با خود برداشتم و حركت خود را به پايين ادامه دادم اما بسيار خسته بودم. هر از چندگاهي ميايستادم و در چرت فرو ميرفتم. ساعتها گذشت. گويي بر من صدايي نهيب ميزد كه اين جستجو بيفايده است. ادامه ندادم و به طرف چادرها حركت كردم. ابتدا در جلوي ورودي يكي از آنها چند قوطي كمپوت يافتم. يك اجاق پيدا كردم تا با آن محتويات قوطيها را آب كنم. بعد از اينكه يك نوشيدني ديگر درست كردم به درون يك كيسهخواب خزيدم. سپس به جستجوي يك بيسيم پرداختم.
همزمان با كلنجار رفتن با كليدهاي بيسيم ناآشناي اتريشيها با دست ديگرم مقداري نوشيدني ديگر فراهم ميكردم. اكنون سه روز بود كه قطرهاي آب از گلويم پايين نرفته بود و ميبايست تا آنجا كه ميتوانم بنوشم. مثل يك ميوه خشك آب بدنم كشيده شده بود.
در آخر فكر كردم كه تماس گرفتهام و به كساني كه در پايين بودند اطلاع دادم كه به پايين جبهه بروند تا مگر اثري از تودك بيابند. سپس قرار ارتباط مجدد براي فردا را گذاشتم. گوشم را به گوشي بيسيم چسبانده بودم و صداهاي مبهمي را از آن طرف ميشنيدم، سپس همه چيز محو شد و من به خواب فرو رفتم.
وقتي بيدار شدم اولين كاري كه كردم قاپيدن بي سيم بود، اما دريافتم ساعت از 2 بعداز ظهر گذشته بود. من بدون وقفه 20 ساعت خوابيده بودم. در زمان مقرر براي تماس من خواب بودم. سعي كردم دوباره با بارگاه اصلي تماس بگيرم، اما نتيجهاي نداشت. وقتي از چادر بيرون آمدم شخصي را در پايين ديدم كه به طرف بالا حركت ميكرد. از سرعت عمليات نجات بهت زده شده بودم. اما معلوم شد دو نفري كه كه بالا ميآمدند 2 شرپاي تيم كرة جنوبيها بودند كه مقداري بار حمل ميكردند. مشكل ميشد با آنها ارتباط برقرار كرد. تمام كلمات انگليسي كه ميدانستم را بكار بردم. "ديروز. حادثه. كمك." با زبان اشاره هم شكلك درميآوردم. اما فقط در صورتم خيره شده بودند و با انگليسي دست و پا شكستهاي تكرار ميكردند: "من نميفهم".
كم كم متوجه شدم عصر ديروز هيچكس درخواست كمك مرا با آن خستگي مفرطي كه داشتم نشنيده بود. ( بعدها بود كه فهميدم آن بيسيمي كه آنقدر با آن كلنجار ميرفتم باطرياش تمام شده بود.)
لذا با سر فروافتاده به پايين حركت كردم. مسير راحت بود. به طنابهاي ثابت متصل شدم. آنروز عصر يك كرهاي به خوبي از من مراقبت كرد. گفتگو را با حادثهاي كه براي تودك اتفاق افتاده بود شروع كردم، اما سرش را تكان ميداد. او چيزي راجع به آن نشنيده بود. لذا از او خواستم تا با بارگاه اصليشان تماس بگيرد. بارگاه آنها با بارگاه لهستانيها فاصله زيادي نداشت و من همه اتفاقات را براي يانوژ ماير توضيح دادم. روز بعد از توجه گرم كرهاي بسيار تشكر كردم و به سمت پايين راه افتادم. آن شب به بارگاه اصلي رسيدم.
يانوژ و تيمش تا آنجا كه ميتوانستند پاي كوه را گشته بودند ولي اثري از تودك پيدا نكردند. سويسيها نيز به پاي جبهه رفتند و حتي كمي هم صعود كردند كه آن هم بدون نتيجه بود. تازه آن موقع بود كه احساس كردم تيم من يا بهتر است بگويم تيم هرليخ كوفر با تبريكات خود به سراغم ميآمدند. اما همواره آن سئوال فوقالعاده وحشتناك را نيز ميشنيدم. چه اتفاقي افتاد؟ چطور اتفاق افتاد؟ چرا كرامپونها در آمدند؟ و من همچنان تا حد مرگ خسته بودم.
آن موقع نميدانستم كه اين فصل تبديل به اسفناكترين و پرحادثهترين فصل تاريخ صعود اين قله ميشود. تودك پنجمين قرباني آن بود. ابتدا دو امريكايي به نامهاي اسموليش (Smolich) و پنينگتون (Penington) كه در اثر سقوط بهمن كشته شده بودند و بعد يك زوج فرانسوي به نامهاي موريس و ليليان بارار (Maurice, Liliane Barrar) كه در راه بازگشت از مسير اصلي ناپديد شده بودند. حال تودك. در آن فصل 13 نفر ديگر در K2 كشته شده بودند كه در ميان آنها 2 لهستاني ديگر به نامهاي دوبروستاوا(مروفكا) ولف (Dobrostawa (Mrufka) Wolf) و وويتك وروژ (Wojtek Wroz) وجود داشتند.
دستها و انگشتان پاي من سرمازده شده بود و دكتر ايتاليايي توصيه كرد كه هرچه زودتر به پايين بروم. لذا توصيه را با فراغ بال جهت پرواز با هليكوپتر به اسكاردو پذيرفتم. 10 روز پيادهروي با پاهاي سرمازده هراس انگيز مينمود. در آخرين لحظات قبل از پروازم به اسكاردو با يک ايتاليايي خوشرو به نام رناتو كاساروتو ملاقات كردم. همان موقع داشت براي سومين بار به سمت قله ميرفت، و لحظهاي در كنار چادر من توقف كرد. او بر روي مسير جنوب-جنوب غربي تلاش ميكرد و تا ارتفاع 8200 رسيده بود. گفت كه اين آخرين تلاش او خواهد بود. او همچنين قصد داشت براي چند سخنراني به لهستان بيايد لذا بزودي يكديگر را ملاقات ميكرديم. او قبل از عزيمت مدت زيادي دستان مرا فشرد.
وقتي در اسكاردو بودم خبري را از راديو شنيدم كه عنوان ميكرد يك ايتاليايي در يك صعود انفرادي تا ارتفاع 8300 متر قله K2 رسيده است و در بازگشت در نزديكي بارگاه اصلي در يك شكاف پنهان افتاده است و جراحات او بقدري زياد بوده كه با اينكه او را بيرون كشيدهاند در همانجا درگذشته است. يك هفته بعد از آنكه به كشورم بازگشتم قطاري به مقصد شچين گرفتم تا دانكا همسر تودك را ملاقات كنم. او ماههاي آخر دومين باردارياش را ميگذراند (بعد از يك وقفه 14 ساله). او را ابدا" نميشناختم و فقط يكبار او را جايي در تاترا ديده بودم. حال در كنار درب خانه او ايستاده بودم و مدت زيادي طول كشيد تا زنگ در را فشار دهم. با خود تمام فيلمهايي كه تودك در طول برنامه گرفته بود را همراه داشتم، البته بجز آنهايي كه او در قله گرفته بود و آنهايي را كه همراه او سقوط كرده بودند. ضمنا" چند خرده ريز متعلق به تودك را نيز برايش آورده بودم و همچنين عكسهايي را كه در قله از تودك گرفته بودم. چيزهاي زيادي نميشد از تودك فهميد. با اينكه در هواي نيمه روشن گرفته شده بودند اما ميتوانستيد شادي مفرطي را در چهره آن شخص خسته بخوانيد. در يكي از آنها كه او دارد قدم به قدم به قله ميگذارد دستانش را بالا گرفته است، گويي پرواز ميكند.
در كنار در ايستادم، سپس كسي جواب داد. دانكا ميديد كه چقدر عصبي هستم. او چيزي شبيه به طنز گفت و آن فضا را عوض كرد. فهميدم او در وضعي كه بدتر از آن متصور نبود يكي از شجاعترين زنان است. او به من كمك زيادي كرد. يك روز كامل را در خانهاش ماندم. دوستان و همسايگاني كه هيچ چيز از كوهنوردي نميدانستند نيز حضور داشتند. ميدانستم همه به من نگاه ميكنند، و شايد به فكر اين هستند كه چطور حوادث ممكن بود به نحو ديگري اتفاق بيافتد، و من قادر نبودم احساس گناه را از خودم دور كنم.
اما آنها خالصانه گفتند: "يورك، ما تودك را از دست دادهايم، اما حال چشمانمان به تو دوخته شده است. حالا براي تو دعا ميكنيم كه سلامت باشي."نميدانم كسي ميتواند درك كند آن كلمات در آنموقع چقدر براي من با معني بودند.
0 Comments:
ارسال یک نظر
<< Home