فصول 13، 14، و 15 از کتاب دنياي عمودي من
پنجشنبه 27 اسفند 1383
سلام دوستان،
از شما که هر هفته همراه "داستان کوه" بوديد صميمانه تشکر ميکنم.
آخرين فصلهاي کتاب "دنياي عمودي من" را تقديمتان نموده و تا سه هفته از حضورتان مرخص ميشوم. اميدوارم از کتاب لذت برده باشيد. خود من حداقل 10 بار اين کتاب را خواندهام؛ براي ترجمه، ويرايش و ... اما خواندن آن هنوز برايم جذاب است. اگر نقدي در مورد کتاب داريد و داراي سايت يا وبلاگي هستيد لينک آنرا، و در غير صورت کل مطلب را در همين وبلاگ منتشر ميکنم.
همچنين خواهشمندم چنانچه به هر نحوي ميتوانيد در امر انتشار کتاب کمک کنيد مرا با خبر سازيد.
و ديگر اينکه اصلاح اشکالات در متن تا قبل از آنکه به چاپخانه بروند کمترين هزينه را در بر دارد. و اين ترجمه قطعا خالي از اشکال نيست. ممنون ميشوم آنها را متذکر شويد.
اميد دارم در آينده نيز بتوانم خدمتي به جامعه کوهنوردي بنمايم.
سال نو مبارک.
سلام دوستان،
از شما که هر هفته همراه "داستان کوه" بوديد صميمانه تشکر ميکنم.
آخرين فصلهاي کتاب "دنياي عمودي من" را تقديمتان نموده و تا سه هفته از حضورتان مرخص ميشوم. اميدوارم از کتاب لذت برده باشيد. خود من حداقل 10 بار اين کتاب را خواندهام؛ براي ترجمه، ويرايش و ... اما خواندن آن هنوز برايم جذاب است. اگر نقدي در مورد کتاب داريد و داراي سايت يا وبلاگي هستيد لينک آنرا، و در غير صورت کل مطلب را در همين وبلاگ منتشر ميکنم.
همچنين خواهشمندم چنانچه به هر نحوي ميتوانيد در امر انتشار کتاب کمک کنيد مرا با خبر سازيد.
و ديگر اينکه اصلاح اشکالات در متن تا قبل از آنکه به چاپخانه بروند کمترين هزينه را در بر دارد. و اين ترجمه قطعا خالي از اشکال نيست. ممنون ميشوم آنها را متذکر شويد.
اميد دارم در آينده نيز بتوانم خدمتي به جامعه کوهنوردي بنمايم.
سال نو مبارک.
فصل 13
اين درست است . . .
مانسلو، جبهه شمال شرقي، 1986
"اگر منطقي فكر كنيم من نبايد با تو بيايم. انگار هر كس دو رو بر تو ميپلكد كشته ميشود…"
آرتور هاژر اين مطلب را نيمه شوخي ميگفت. ولي انعكاس حرفهايي بود كه آن روزها بسياري پشت سر من ميگفتند. من شانههايم را بالا انداختم و چيزي نگفتم. داستان چهار برنامه بزرگ آخري من كافي بود. چهار برنامه بزرگ، چهار حادثه مرگ. كسي به خاطر نميآورد كه مابقي برنامههاي من قبل از آن بدون حادثه و همگي با موفقيت خاتمه يافته بود.
قبل از دعوت به K2 من برنامههاي مانسلو و آناپورنا را مد نظر داشتم. آرتور هاژر پيشينهاي مانند من داشت. و با من در يك زمان پا به باشگاه اسكات (Scout) در تاترا گذاشته بود. با او در برنامههاي كانگويي (Kangui) و جبهه جنوبي لوتسه بودم و او را بعنوان يك واقع بين، با انگيزه، سختكوش و يك سازمانده عالي ميشناختم. به اين دليل از او خواستم به برنامه مانسلو ملحق شود. در همان حال من درگير برنامة K2 بودم. همه چيز به خوبي پيش ميرفت. 5000 دلار كه از طريق تلفن به رئيس GKKFiS (کميته عمومي براي فعاليتهاي فرهنگي و ورزشي) فراهم شده بود نيز با خود داشتيم.
وقتي در 18 جولاي بازگشتم آرتور هاژر مانند يك كودن به من گفت:
"خبرهاي بدي دارم. ما پولي نداريم."
همه چيز آماده بود مگر زلويت كه قرار بود به كمك وزير معادن فراهم شود. هر طور بود مشكل را حل كرديم. يك تخفيف حسابي براي بارها و 50 درصد تخفيف براي بليطها گرفتيم كه به كمك نامه رسمي وزير به LOT حاصل آمد. اما چيزي كه ما را نجات داد وام قابل توجهي بود كه انجمن كوهنوردي لهستان به ما داد. 000/800/1 زلويت.
وويتك كورتيكا در كاتماندو منتظر ما بود. زماني كه من به K2 ميرفتم او به همراه يك تيم ژاپني عازم برج ترانگو بود، قلهاي با ارتفاع فقط 6200 متر ولي مشكل. ما با يكديگر در طول راهپيمايي در يخچال بالترو ملاقات كرده بوديم.
او ميگفت هنوز برنامهاي براي پائيز ندارد و علاقه زيادي داشت تا دوباره به هيماليا بيايد. به او گفته بودم با من به مانسلو و آناپورنا بيايد. در نتيجه او در آنجا انتظار مرا ميكشيد، مانند كارلوس كارسوليو و السا آويلا، مكزيكيهايي كه با آنها به نانگاپارت رفته بودم. يك اتريشي به نام ادك ورشترلوند (Edek Wersterlund) نيز در آنجا بود. ادك بسيار كارآ بود. با چندين شركت توليد كننده وسايل كوهنوردي تماس گرفته بود و در نتيجه براي اولين بار وسايلي را داشتم كه مدتها حسرت آنها به دلم مانده بود. بسيار نسبت به اين امر مغرور بوديم، بخصوص آرتور به عنوان جوانترين عضو تيم و كسي كه كمتر از بقيه به اين نوع سفرها عادت داشت.
ما دو مجوز داشتيم يكي براي آناپورنا و ديگري براي مانسلو. مانسلو قلهاي است که از نظر فني كمي سادهتر قلمداد ميشود، لذا تصميم گرفتم ابتدا آنرا صعود كنيم. يك دره بسيار طولاني ولي وحشي و زيبا به بارگاه اصلي منتهي ميشود. با آبشارهايي در بين راه و مرغزارهايي بكر. راه پيمايي بقدري فرح بخش بود كه حتي بارانهاي موسمي، زالوهايي كه از هر بوته به پايمان ميچسبيدند، يا نمايش معمول با سردار و يا دستيارش كه او نيز قصد بريدن گوش ما را داشت، خللي در آن ايجاد نميكرد. موفق شديم به كمك تكنولوژي ويدئو و آگاهي به ارزش اعداد در نپال آن لحظات را ثبت كنيم. يك دوربين با خود داشتيم و دائما" فيلم ميگرفتيم. گرفتن فيلم از مراسم پرداخت دستمزد به باربران مدرك غيرقابل انكاري بود كه دستيار سردار به هر يك 40 روپيه داده است و نه 45 روپيهاي که صورتحساب آن را به ما نشان داد. اين موضوع باعث اخراج دستيار شده و خود سردار به زانو افتاده بود، ليكن، انرژي بسيار زيادي را صرف آن كرديم كه با چيز ديگري جايگزين نميشد. در اوج فشار عصبي ناشي از آن به ياد حرفهاي قاطعانه هرليخ كوفر افتادم كه ميگفت نبايد خود را درگير بحث راجع به پول كنيم و هر چه ميخواهند پرداخت كنيم. فراغت از فشار عصبي ارزش آنرا دارد. چرا خود را درباره مسائل بياهميتي مانند پول در آن كوهستان زيبا به دردسر بياندازيم؟ متأسفانه اين راهكار فقط به درد كساني ميخورد كه توانايي مالي آنرا داشته باشند.
ارتفاع بارگاه اصلي مانسلو کم و در 4400 متري است. جهت رسيدن به برف و يخچالها حدود 2 ساعت ديگر راه باقي است، اما اينجا آخرين جاي نسبتا" مسطحي است كه ميتوان در آن چادر زد. بعد از 2 روز اقامت براي شناسايي به سمت كوه رفتيم. هدف ما صعود مانسلو از مسير جديد يال شرقي بود، كه با صعود قله دست نخورده و زيباي شرقي به ارتفاع 7895 متر، و تنها 260 متر كمتر از قله اصلي، به اوج ميرسيد. به عبارت ديگر يك تير و دو نشان، يك قله بسيار بلند و صعود نشده، يك فرود كوتاه و سپس در فاصلهاي نه چندان دور قله اصلي. ما شروع به بررسي ابتداي مسير براي سوار شدن به يال كرديم. در همان حال منتظر بارانهاي موسمي بوديم. اما يك هفته بدون پديد آمدن تغييري سپري شد. مرتب باران ميباريد. ادك وشترلوند و همسرش رناتا به پايان تعطيلات خود رسيده بودند و مجبور بودند بازگردند. آنها فيلمبردار ما را نيز با خود بردند، زيرا به عقيده رناتا كه دانشجوي پزشكي بود او به بيماري ذات الريه دچار شده بود. يك هلي كوپتر براي انتقال او به كاتماندو فرا خوانده شد.
زماني كه در بارگاه اصلي بوديم گاه و بيگاه به انتظار اخباري از مسنر بودم. ميدانستم او در ماكالو است و مجوز صعود لوتسه را هم داراست. رفتن از يكي به ديگري بسيار ساده بود و محتمل بود كه او بتواند كلكسيون هشت هزارمتريهايش را تكميل كند. براي او صعود قلههاي 8000 متري از مسير عادي به صورت يك قانون در آمده است، او کوهنورد بسيار خوبي نيز هست، لذا بايد بسيار بدشانس باشد كه به هدفش دست نيابد، هدفي كه دستيابي به آن اسم و رسم زيادي، نه فقط از نظر ورزشي، به همراه دارد.
لذا منتظر شنيدن خبر موفقيت او برروي ماكالو بودم و زماني كه آنرا شنيدم نميتوانستم جلوي ناراحتي خود را بگيرم. او به هر حال اولين شخص ميبود. در عين حال خيالم آسوده شد. بالاخره هيجان ناشي از اين مسابقه پايان يافته بود. حال ميتوانستم با خونسردي به دنبال دستيابي به هدف خودم باشم. هنوز ميبايست مانسلو، آناپورنا و شيشاپانگما را صعود كنم. چادر اجتماع را براي لحظهاي ترك كردم تا كاملا" تنها باشم.
نگاهم به بالا، به كوهستان، مه و برف. ميتوانستم كم و بيش جبهه شرقي مانسلو را تشخيص دهم. و به خودم گفتم: "اين درست است. فردا به آنجا ميرويم، آقاي كوكوچكا."
در تنگهاي كه به يال منتهي ميشد، برف زيادي انباشته شده بود كه براحتي ممكن بود از زيرپاي ما فرو بريزد. با خوشبيني غير منصفانهاي گفتم: "فقط صبر كن، وقتي هوا بهتر شود و برف استقرار پيدا كند ميتوانيم از آن همچون يك بزرگراه بالا برويم."
اما هوا بدتر ميشد كه بهتر نميشد. برف روي هم انباشته ميشد و ما در هر قدم از ترس قالب تهي ميكرديم. در بعضي نقاط توده برف فقط به اشارهاي بند بود. خطر بهمن به قدري زياد شده بود كه گويي فقط تار مويي آنرا نگاه داشته است. يك نفر چهار دست و پا از يك طاقچه به طاقچه ديگر و يا از يك كارگاه به كارگاه ديگر ميرفت تا از خطر پرهيز كند. امنترين راه صعود از طريق خود يال بود اما راهي براي رسيدن به خود يال وجود نداشت. يال به شيب يخي ختم ميشد كه توده برفي عظيم در آنجا انتظار ما را ميكشيد.
در سومين تلاش، در حاليكه چهار نفر ما يعني كارلوس، آرتور، ووتيك و من شناكنان از آن شيب پربرف بالا ميرفتيم به محلي واقعا" خطرناك رسيديم. ما در ارتفاع 6000 متري بوديم، هوا هم بسيار عالي بود، اما ووتيك ناگهان توقف كرد.
"آقايان بايستيد! من ديگر ادامه نميدهم. اينجا بسيار خطرناك است. بازي تمام شد، من به پايين ميروم."
من دلخوري خودم را پنهان نكردم و مجادلهاي درگرفت.
"ووتيك، ما با كلمه "رفتن" ريسك و خطر را پذيرفتهايم. انتظار اينرا داشتيم. فقط 200 متر ديگر از اين برف لعنتي باقي مانده است، بعد از آن به طور حتم بر روي يال امن پا ميگذاريم! مطمئنا" بايد پيروز از اينجا خارج شويم." ميدانستم او را ترغيب به كار بسيار خطرناكي ميكنم. اما ميبايست به يك تصميمگيري جمعي برسيم. زمان اين قسمت برنامه به سرعت رو به پايان بود. ما فقط براي يك ماه آذوقه داشتيم و قبلا" بالاجبار آنرا جيره بندي كرده بوديم. اگر حالا به بارگاه اصلي بازگرديم، غذا خود مانع تلاشي ديگر خواهد شد. اگر حالا بازگرديم، بله، برنامه خاتمه مييابد. پس هر كس بايد در آن موقع رأي ميداد: صعود يا فرود.
ووتيك گفت: "من به پايين برميگردم. اين كار غير عقلاني است."
آرتور اظهار داشت : "من جوانترين فرد هستم. آنرا قبول دارم، اما ترجيح ميدهم به بالا بروم."
در شيبي كه هرلحظه انتظار فرو ريختن بهمن را ميكشيد، همه چيز بستگي به كارلوس داشت. در آن لحظه انتظار نداشتيم او كسي باشد كه فتيله را پايين ميكشد. او با لحني به طور غير معمول جدي گفت: "از آنجا كه اقتصاد مكزيك روز به روز ضعيف تر ميشود، اعتقاد راسخ دارم كه اين آخرين برنامه من به هيمالياست. از اينرو من به بالا ميروم و هر آنچه در توان دارم براي رسيدن به قله صرف خواهم نمود."
لبم از شنيدن اين گفته كاملا" غير منتظره به خنده باز شد. من از او بسيار سپاسگزار بودم، نه فقط از آن جهت كه موفق شده بود فضاي ناخوشايندي را كه ناشي از رأيگيري بود از بين ببرد بلكه همچنين نتيجة رأيگيري را به مثبت سوق داده بود. نوعي نگرش متفاوت به وجود آمده بود.
شايد ما ميتوانستيم براي حملهاي به سمت قله از مقدار آذوقة مصرفيمان بكاهيم. اما ميبايست بسيار با دقت به آن بيانديشيم. تلاشي ديگر كل زماني را كه در منطقه بوديم 10 روز افزايش ميداد.
لذا به پايين سرازير شديم، و من يك باربر تندرو را به نزديكترين دهكده فرستادم تا سيبزميني و هرچيز ديگر كه بدست ميآورد به همراه بياورد. او با چشماني كه از موفقيت ميدرخشيد بازگشت، زيرا نه تنها سيب زميني بلكه تخم مرغ و نوشيدني قاچاق هم همراه آورده بود. بر عصبانيت ناشي از دزديده شدن دو بشكه حاوي 30 كيلو برنج و آرد و وسايل ديگر در ابتداي برنامه افزوده ميشد. حال كه ميبايست انرژي خود را براي اين آخرين حمله جمع كنيم فقط غذاي نپالي داشتيم: برنج- سيب زميني، سيب زميني- برنج كه به آن همچون يك غذاي لوكس نصف قوطي گوشت براي 5 نفر اضافه ميكرديم. علاوه بر آن چاپاتي هم كه فقط از آرد و آب پخته ميشد داشتيم. اما يكنواختي برنامه باعث دلزدگي ووتيك شده بود. آن همه انتظار، ابتدا باران، سپس غوطه خوردن در آن برف عميق او را به ترك برنامه ترغيب كرد. بقيه ما آخرين بخت خود را ميآزموديم. بنظر آمد كه كارلوس سرمازدگي جزئي در دستانش دارد و به بارگاه اصلي بازگشت. اما او وقتش را تلف نكرد. در طرف ديگر مانسلو يك تيم يوگوسلاو كلمبيايي داشتند محل را ترك ميكردند و او به اميد خريدن باقيمانده آذوقه آنها به آنجا رفت. و با يك كوله پر از فرني بازگشت. هيچ چيز سفتتري همراه نداشت. حال همه چيز بستگي به هوا داشت. اما بارش قطع نميشد. يك هفته گذشت، سپس يكهفته ديگر. بعد باران تبديل به برف شد. همه چيز را پوشاند. يكماه پيش آنجا را علفزار سبزي پوشانده بود. چهار بار جهت صعود به قله اقدام كرديم. در دومين بار به ارتفاع 6400 متر رسيديم و بارگاه2 را برپا ساختيم . عملا" تا آنموقع بيشتر يال شرقي را صعود كرده بوديم، چرا كه از آنجا شيبهاي منتهي به قله صعود نشده شرقي شروع ميشد. مسير آماده بود و در نقاطي طناب ثابت وجود داشت. در راه بازگشت بارگاه 1 را برپا كرديم و از آن پس منتظر هواي خوب شديم تا حمله به سمت قله را آغاز كنيم.
يك روز صبح موقع صرف صبحانه خبري از راديو شنيديم. "ديروز كوهنورد بزرگ ريهولد مسنر لوتسه را صعود كرد. او با صعود اين قله اولين كوهنوردي است كه پا بر تمام 14 قله هشت هزار متري جهان گذاشته است."
سكوتي چادر اجتماع را فرا گرفت. هيچكس به ادامه خبر گوش نميداد. بالاخره آن حالت تعليق را آرتور شكست. "خوب؟ ديگر لازم نيست براي صعود عجله كنيم. ميتوانيم با آرامش كارمان را انجام دهيم."
در تلاش بعديمان در بالاي بارگاه 2 نقطه مناسبي براي شبماني در ارتفاع 7000 متر پيدا كرديم، ولي حتي با وجود حركت سبكبار بعيد بود بتوانيم قله را صعود كرده و در روشنايي روز بازگرديم. حالا 50 روز بود كه با كوهستان مبارزه ميكرديم و من به آرتور پيشنهاد كردم بهتر است از فكر صعود مسير جديد دست بكشيم و از مسير عادي قله را صعود كنيم. حداقل شانس صعود را در اينجا ميداشتيم. در مسير عادي به ارتفاع 7400 متري رسيديم. آنجا ستيز با باد و تاريكي براي برپا كردن چادر در انتظار ما بود. آرتور ميخواست از آنجا به پايين برويم ولي من او را متقاعد كردم كه چارهاي نداريم جز اينكه هر طور شده شب را در همانجا به صبح برسانيم. لذا در چادري كه درست برپا نشده بود و ما را بطور كامل نميپوشاند تنگ هم نشستيم. صبح روز بعد بقدري لرزيده بوديم كه با قبول شكست تمام وسايل را جمع كرده و به پايين سرازير شديم.
كارلوس كه نميدانست آن بالا چه روزگاري برما گذشته به پيشوازمان آمد تا به ما بابت صعود قله تبريك بگويد. شادي خالصانه او نسبت به صعود خيالي مرا تكان داد. آنقدر به قله نزديك شده بوديم و حالا سرفرو افتاده باز ميگشتيم. تا حالا تمام تيمهاي ديگر در منطقه به كاتماندو رسيده بودند و موفقيتشان را جشن ميگرفتند. مانعي براي جمعآوري وسايلمان و ملحق شدن به آنها در سر راه وجود نداشت.
هنوز نيم نگاهي به قله كه ما را شكست داده بود داشتيم. و سپس گفتم: "شايد بهتر باشد يك حمله ديگر بكنيم."
كارلوس با شنيدن آن كلمات از جا پريد:
" من هم ميآيم! دستانم آنقدرها هم بد نيست، من هم خواهم آمد."
آرتور چيزي نگفت ولي هنوز اميدش را از دست نداده بود.
من پيشنهاد كردم: "اجازه بدهيد به روش سبکبار و از مسيري ديگر قله را صعود كنيم و آن يال طولاني و خسته كننده شرقي را به حال خودش بگذاريم. مستقيم از آن جبهه يخي صعود ميكنيم." به جبهه صعود نشده شمال شرقي كوه اشاره كردم.
در نتيجه در 5 نوامبر، در تاريخي كه تمام ديگر تيمها در هيماليا بساطشان را جمع كرده بودند، ما براي آخرين حمله شروع به حركت كرديم. سه نفر بوديم. چادر و تمامي وسايلمان را با خود حمل ميكرديم. اولين شبماني ما در ارتفاع بسيار پايين بود، دومي را كه در شب به آنجا رسيديم محل تلاقي با مسيري بود كه قبلا" تلاش كرده بوديم، سومي در محلي بود كه آن شب ناراحت را بر روي يك طاقچه به اندازه نصف چادر به صبح رسانده بوديم. همچنان بر روي مسير جديد بوديم. فكر تسليم يا صعود از مسير نرمال را به کنار گذاشته و به سيم آخر زده بوديم. هنگامي كه به قله شرقي نزديك ميشديم كارلوس در سرمايي كه عصاره وجودمان را ميكشيد مقداري عقب ماند. به هر حال نوامبر بود و ما در ارتفاع نزديك به 8000 متر بوديم. باد البته كمي آرامتر شده بود. و بر بدنمان شلاق نميزد ولي همچنان تا مغز استخوان نفوذ ميكرد.
در ارتفاع 7800 متر، درست در زير گردنهاي كه ميان دو قله بود، شبماني كرديم. روز بعد من 80 متر، تمام طول طناب، را صعود كردم. تا قبل از آنكه بتوانم ديگران را حمايت كنم چندين ساعت گذشته بود. 80 متر ديگر و من به گردنه رسيدم. باد كه طي چند ساعت گذشته با ما كمي مهربان بود دوباره با شدتي بيشتر وزيدن گرفت و درحاليكه من ميخي ميكوبيدم و طناب را به آن ثابت ميكردم تا ديگران از آن استفاده كنند، ابرها هم متراكم ميشدند. به دور و برم كه نگاه كردم ديدم فقط 50 متر تا قلة صعود نشده شرقي فاصله دارم. و بعد از نيم ساعت هر سه نفر ما بر روي آن ايستاده بوديم. اما برف تا آنموقع شروع به باريدن كرده بود. ما يك حلقه طناب و يك كارابين را در قله جا گذاشتيم و فرود آمديم. مه هر لحظه غليظتر ميشد و ما ديگر قله پشت سرمان را نميديديم. به سرعت قدرت جهت يابي خود را از دست ميداديم.
كارلوس كه قله شرقي را با شجاعت فوقالعادهاي صعود كرده بود حال انگيزهاش را براي صعود از دست ميداد. بعد از كشاكشي سخت موفق شديم چادرمان را بزنيم و اميد به زنده ماندن داشته باشيم، گر چه حالا ديگر چادرمان ضد باد نبود و كيسههاي خوابمان تبديل به قالبهاي يخ شده بودند. دركنار من آرتور با اجاق بوتان كلنجار ميرفت و آنرا در بين پاهايش گرفته بود در حاليكه شعله آن به آرامي برفها را آب ميكرد. گاه و بيگاه خوابش ميبرد و سرش پايين ميافتاد و بينياش به دورن ظرف فرو ميرفت. اما تنها چيزي كه برايمان اهميت داشت اين بود كه هر چه سريعتر چيزي براي نوشيدن داشته باشيم. كارلوس در گوشه چادر خوابش برده بود. من هم يك بر افتاده بودم. آرتور سوخت اجاق را تجديد كرد و بعد جايمان را عوض كرديم. صبح فرا رسيد. كاملا بدبين شده بودم. و متقاعد شده بودم كه بايد مسير نرمال را پيدا كرده و به پايين سرازير شويم. دستان بشدت سرمازده كارلوس احتياج به مراقبت داشت. اولين قرص را براي گشاد كردن عروق به وي دادم. سپس لحظهاي فرا رسيد كه ميبايست سرمان را از چادر بيرون كنيم.
خم شدم و قله را درست در كنارمان ديدم. احساس ميكردم اگر دستم را دراز كنم به آن قله درخشان و زيبا ميرسد. فقط اينجا در گردنه بود كه باد بيرحمانه زوزه ميكشيد.
"همه چيز را به حال خودش بگذار، به طرف قله ميرويم."
آرتور كه متعجب شده بود سرش را از چادر بيرون برد و گفت: "اما قله بسيار دور است صعود آن تمام روز طول ميكشد."
تا آن روز نديده بودم دو نفر از يك نقطه راجع به فاصله تا قله آنقدر اختلاف نظر داشته باشند. من اصرار داشتم كه حداكثر 2 ساعت طول ميكشد. "راه بيافت. نميتوانيم وقت را از دست بدهيم."
آرتور نميخواست بحث كند: "بسيار خوب تلاشمان را ميكنيم."
كفشها و كرامپونهاي خود را پوشيديم و به كارلوس كه هنوز در گوشة خودش چمبر زده بود تلنگر زديم و او را از خواب بيدار كرديم، اما او سرش را با تأسف تكان داد و گفت منتظر ما ميماند. به او گفتم همه چيز را جمعآوري كند تا بسرعت پايين برويم. بيرون كه ميرفتيم هر لايه لباسي را كه حاميان غربيمان به ما داده بودند به تن كرده بوديم اما باد گزنده همچنان آزارمان ميداد. برروي برف سفتي راه ميرفتيم و حركت در سايه احساس سرما را از نظر رواني در ما افزايش ميداد. اما با هر قدم به آن نوار صورتي نزديكتر ميشديم و به محض رسيدن به آفتاب همه چيز به طرز حيرت انگيزي عوض شد. نيرويي در خود يافتيم كه تا لحظهاي قبل فكر آنرا نيز نميكرديم. اعتماد به نفسمان بازگشت، ناگهان هر كاري امكان پذير شده بود.
محاسبه من به حقيقت نزديكتر بود، بعد از يك ساعت و 45 دقيقه برروي قله ايستاده بوديم. جهان از آن بالا متفاوت به نظر ميرسيد، در نهايت پاكي و درخشش. و به نظر نميرسيد اصلا" خستگي يا طوفان در آن وجود داشته بود. فقط موفق به گرفتن يك عكس شدم و بعد دوربينم يخ زد. حال ميبايست به سرعت به پايين برويم. كارلوس هنوز در چادر خوابيده بود، وسايل را جمع كرده و از مسير عادي سرازير شديم.
از كارلوس به جهت اينكه چادر را جمع نكرده بود گله نداشتيم. حال او خوب نبود. با وجود دارو انگشتانش مانند خوشهاي موز متورم شده بود. او را وادار به حركت ميكرديم. حتي با وجوديكه بسيار آرام قدم بر ميداشتيم او عقب ميماند. با هر قدم گرمتر ميشديم. بعد از فرود 200متر گويي در دنياي ديگري قدم گذاشته بوديم. خوب فرود آمده بوديم يا نه، مهم نبود. مهمترين موضوع اين بود كه حال اكسيژن بيشتري براي فرو بردن در ريههايمان وجود داشت. چادرمان را زديم و شب را در آنجا به صبح رسانديم. صبح روز بعد به كارلوس كمك كرديم تا خودش را جمع و جور كند و به او يك قرص ديگر داديم. اكنون اتفاقات عجيبي بر كارلوس ميگذشت. در كوه مك كينلي من هم چنين تجربهاي داشتم، لذا تعجب نكردم. رونيكول(Ronikol)، دارويي كه به او خورانده بوديم، در تمامي رگها يكسان عمل ميكند. همينطور در مغز. در نتيجه كارلوس مارپيچ راه ميرفت و حرفهاي نامربوط ميزد. تا حد امكان ميخواستم به او كمك كنم. متوجه شدم كولهپشتياش بسيار سنگين است لذا خواستم كمي از بار او را بگيريم. "كارلوس، درون آن چه داري؟"
با نگاهي خمارآلود به ما نگاه ميكرد، در نتيجه خودمان كولهاش را خالي كرديم و متوجه شديم چندين تكه سنگ بزرگ از قله شرقي به عنوان سوغات با خود همراه دارد. هر كس به عنوان يادگار سنگي از قلة مهمي كه صعود كرده به همراه ميآورد. من تعداد زيادي را در خانه نگاه داشتهام، و كم كم در اينكه كدام يك به كدام قله تعلق دارد شك ميکنم. اما اين تخته سنگها؟ بقدري از اينكه او آخرين ذخيرههاي انرژياش را صرف حمل اين سنگها كرده است خشمناك بودم كه يكي را برداشتم و ميخواستم به دورترين جايي كه ميتوانستم پرتاب كنم، كه ناگهان كارلوس فرياد زد.
" نه! اينكار را نكن! من بايد آنها را به پايين ببرم آنها در دانشكدهام در مكزيك منتظر اينها هستند. نميتوانم بدون آنها بازگردم . . ."
آنها را پايين برديم. نميدانم به چه درد دانشگاه مكزيكي ميخوردند ولي در آن لحظه بسيار مفيد واقع شدند، چرا كه باعث شدند كارلوس كمي به هوش شود. اوضاع از آن موقع كمي بهتر شد. مسير عادي به هيچ وجه احساس جاهطلبي انسان را ارضاء نميكند. ليكن مزايايي دارد كه در آن موقع به خوبي درك ميكرديم. يك تيم كلمبيايي چند هفته قبل آنجا بود. آنها به قله نرسيده بودند. ولي تا جايي كه ما بوديم صعود كرده بودند و گرچه بيشتر جاي پاهاي آنها پوشيده شده بود وليكن گاه و بيگاه نوك پرچمهاي راهنماي آنها از برف پيدا بود كه به ما در پيدا كردن راهمان در اين يخچال غريب و پر از شكاف كمك شاياني ميكرد.
در بالا باد برف تازه را از روي زمين پراكنده ميكرد، در اينجا با هر قدم بر حجم آن افزوده ميشد. گاه و بيگاه برف در زير پايمان ميشكست و باعث ريزش بهمن كوچكي ميشد. نقابهاي بزرگي نيز در بالاي سرمان به شكل رعبآوري آويزان بودند. آن روز تبديل به يك روز طولاني و از نظر رواني عذاب آور شد كه زماني كه فكر ميكرديم ديگر به آخر يخچال رسيدهايم بوسيله يك شكاف در جاي خود ميخكوب شديم.
احتمالا" حدود 4 متر پهنا داشت و در طرف ديگر جاي پاهاي كلمبياييها قابل تميز بود كه احتمالا" در آنموقع براحتي برروي آن گام برداشتهاند. اما بعد از آن فرصت كافي براي پهنتر شدن داشته است. خيلي راحت، طرف ديگر غيرقابل دسترسي بود. جاي پاها فقط به احساس درماندگي ما ميافزود. تا 200 متر به طرف چپ كه رفتم شكاف فقط پهنتر ميشد. در طرف ديگر پشتههاي نقاب بود. چه كار ميتوانستيم بكنيم؟
"آرتور تو از همه قد بلندتري، سعي كن بپري."
حتي يك بچه هم ميتواند 4 متر بپرد. ليكن ما لباس پر به تن و پوتين و كرامپون به پا داشتيم و بي نهايت خسته بوديم.
آرتور كولهپشتي و هر چيز ديگري كه مانع پرش او ميشد را از خودش جدا كرد. محل پرش او را برايش كوبيدم، و يك حمايت با طناب برايش فراهم كردم. اين يكي از زشتترين شكافهايي بود كه ديده بوديم. نه از آنها كه در پايين باريكتر ميشوند، که در آنصورت در نهايت ميشد از يكطرف فرود رفت و از طرف ديگر صعود كرد. نه، اين يكي مانند يك زنگ، در پايين بازتر ميشد. و خروج از آن ميتوانست بسيار دشوار باشد. آرتور ريههايش را تا آنجا كه ميتوانست از هوا پر كرد و به طرف محل پرش دويد ولي در آخرين لحظه ايستاد. دوباره سعي كرد. مثل دفعه اول، نميتوانست به خودش بقبولاند كه ميتواند از روي آن شكاف دهان گشوده بپرد و با نااميدي به زمين نشست.
من هم سعي كردم اما هر بار كه محل پرش رسيدم همانند آرتور نميتوانستم به خودم بقبولانم كه كاري است شدني. آرتور براي جستجوي راه بهتري به اطراف رفت اما او نيز همچون من دست خالي بازگشت. شيب بعد از شكاف كه به چادرها، غذا و نوشيدني منتهي ميشد به عجز و ناتواني ما ريشخند ميزد. ديگر نميتوانستم تحمل كنم. در حالي كه سعي ميكردم لحن طنزي داشته باشم گفتم: "اين پرش مرگ و زندگي است." بار سوم ديگر به چيزي توجه نكردم. پريدم و با كلنگم تا جايي كه ممكن بود به جلو پريدم، با شكم به لبه آنطرف شکاف برخورد کردم. پاهايم در فضا آويزان بود. خودم را به كمك كلنگ بالا كشيدم. در طرف ديگر بودم. آرتور كه ديده بود اين كار عملي است نيز پريد. و حتي كارلوس با تلاش بسياري موفق شد بپرد. روز بعد به بارگاهاصلي رسيديم. آنجا براي اولين بار كارلوس كفشهايش را در حضور ما درآورد و ما چيزي را ديديم كه تا آنموقع كلمهاي راجع به آن به ما نگفته بود. دستانش در مقايسه با پاهاي كبود و مانند كدو بزرگش هيچ آسيبي نديده بود. يك باربر سريع را فورا" به پايين فرستادم تا درخواست هليكوپتر كند، اما هليكوپتر به آن ارتفاع نميآمد و مجبور بوديم كارلوس را حداقل 1000 متر ديگر پايين ببريم. سه باربر او را حمل ميكردند و من هم با او به پايين سرازير شدم. آرتور آنجا ماند تا بارگاهاصلي را جمع كند. روز بعد باربرها آنجا ميبودند تا همه چيز را به پايين حمل كنند. وقتي كاروان حمل كارلوس سرمازده به اولين دهكده تبتي رسيد يك باربر سريع به نام سوما (Soma) كه از نفس اتفاده بود از طرف ريسيك وارچكي نامهاي براي من آورد. زماني كه انتظار پايان برف و باران را ميكشيديم من نامهاي به كاتماندو فرستاده بودم تا زمان مجوز ما را به آناپورنا تمديد كنند و حالا ريسيك پيغام داده بود كه امكان تمديد زمان مجوز تا 25 نوامبر وجود دارد. آنجا ايستادم و نامه را دوباره خواندم. نميدانستم چكار كنم. راستش روي آناپورنا خط كشيده بودم. حال بنظر ميآمد بختي وجود دارد. آنجا نشستم و براي آرتور نوشتم كه همه چيز را رها كند و فقط وسايل كوهنوردي را بردارد و با عجله خود را به كاتماندو برساند، بخت صعود آناپورنا وجود داشت و من براي انجام تشريفات به آنجا ميروم.
من سوار هليكوپتر كارلوس شدم كه يكراست به كاتماندو پرواز كرد و در حياط يك بيمارستان فرود آمد. با مراقبتهاي فوري كه انجام شد كارلوس از سرمازدگي با كمترين آسيبديدگي رهايي يافت. يك دكتر يوگوسلاو با توجه زياد مداواي او را به عهده گرفت و در نتيجه هيچ قطع عضوي لازم نشد.
در همان حال به طرف وزارت توريسم رفتم تا مدت مجوزمان را تمديد كنم. كارمندان با تعجب مرا نگريستند : "اگر شما اينجا هستيد چه چيزي را ميخواهيد تمديد كنيد؟"
"بله؟ البته آناپورنا را!"
"متأسفم، آناپورنا پايان يافته است."
حال ميفهميدم. اگر در پاي كوه بودم و از آنجا درخواست چند روزي بيشتر ميكردم امكانپذير بود. اما حال كه به كاتماندو بازگشته بودم درخواست من غيرقابل قبول بود. وجود من به آنها اجازه داد كه بگويند خير.
بيچاره آرتور، وقتي نامه مرا دريافت كرده بود همه چيز را رها كرده و با حداكثر سرعت تا آنجا كه پاهايش توان داشت، راه 10 روزه را درمدت 3 روز طي كرده و خود را به كاتماندو رسانده بود. او كه گويي يك مسابقه ماراتن را به پايان رسانده به كاتماندو وارد شد و تازه فهميد كه از آناپورنا خبري نيست، و من هم براي فراهم كردن نيروي بيشتر براي برنامه به لهستان پرواز كردهام. او داغان شده بود.
چند روزي بعد از بازگشتش يكديگر را دوباره در كاتوويچ ملاقات كرديم. آرتور ديگر از دست من دلخور نبود. دلخورياش با آگاهي از اينكه موفقيت بزرگي بدست آورده جايگزين شده بود. او يك قله هشت هزار متري را از مسيري نو صعود كرده بود. وقتي به اين كوهنورد آرزومند و جوان، با استانداردهاي هيماليايي مينگريستم ميتوانستم در او تواناييهايي را بيابم كه ضعفهاي مرا ميپوشاند. چطور ميتوانستم خودم را براي بيان طرح پيشنهادي كه در فكر داشتم راضي كنم؟ او اميدوار بود تحصيلش را در دانشگاه سيلسيا به اتمام برساند. تحصيلش تا آن موقع هم بسيار به طول انجاميده بود. چقدر بد. گفتم: "آرتور تحصيل را ولش كن. تو وقت زيادي براي اتمام آن داري. با من به آناپورنا بيا."
او بدون لحظهاي تأمل پاسخ داد: "بسيار خوب."
فصل 14
جهنم سرد
آناپورنا، زمستان 1987
تدارك جهنمي براي راهاندازي برنامه آناپورنا در انتظار من بود. ميتوانستم روي آرتور هاژر و كرزيسيك ويليچكي حساب كنم. از گروه ورشو دكتر ميشال توكارزوسكي(Michal Tokarzewski) را انتخاب ميكردم كه دوست خوبي بود. ديگر چه كسي؟ انتخابم واندا روتكيويچ بود زيرا او ماموريت تهيه فيلمي براي تلويزيون اتريش را داشت، و پول آن ميتوانست مفيد باشد. ديگران چندان تمايلي به اين برنامه نداشتند. من قبلا" نظرم راجع به زنان كوهنورد را بيان داشتهام. اما واندا انسان بسيار شريفي است كه همه ما عليالخصوص مرا کاملا به توانايياش متقاعد كرده است. در فرصتي كوتاه ميبايست مقدار متنابهي ديگر پول فراهم آوريم. به هيچ وجه نميشد به شرايط با عينك خوشبيني نگريست. روزي كه در خانهام نشسته بودم و به وضعيت اسفناكمان فكر ميكردم تلفن زنگ زد.
يك گزارشگر ايتاليايي بود كه ميخواست با من مصاحبه كند او لهستاني را به خوبي صحبت ميكرد. نام او جاچيك پالكيويچ (Jacek Palkiewicz) بود. گزارش مانسلو را تمام كرديم و راجع به برنامههاي آتي صحبت ميكرديم. به او توضيح دادم كه من در فكر صعود زمستاني آناپورنا هستم و هنوز پول كافي براي عزيمتمان تا 3 هفته ديگر فراهم نكرده بودم. او چند سؤال راجع به آن كرد و سپس خداحافظي كرد. چند روز بعد دوباره پشت خط تلفن بود. آيا ميتوانستم در ازاي دريافت 4000 دلار او را با خود ببرم؟ او مرا مطمئن ساخت كه عرض بورنئو را پياده طي كرده است و از اقيانوس اطلس با قايق گذشته است، او تجربه كوهنوردي نداشت و در عين حال اصرار ميكرد كه در ازاي 4000 دلار به او فرصت حمله به قله آناپورنا در زمستان را بدهيم. به او گفتم موضوع را با ديگران مطرح ميكنم. بار ديگر تلفني از ايتاليا داشتم اينبار همسر او كه مصرانه از ما ميخواست شوهرش را منصرف كنيم. در آخر تصميم گرفتيم پياده روي تا بارگاه اصلي در زمستان هم براي او كاملا" مناسب است، و ما به پول او نيز نياز داشتيم. لذا او هم با ما همراه شد.
در كاتماندو با مانع ديگري روبرو شديم. به دليل برخي سردرگميهاي اداري در ورشو، برنامه ما به طور رسمي درخواست نشده بود و در نتيجه وجود خارجي نداشت. اينبار واندا با يادآوري ارتباطهاي ديپلماتيكي كه داشت به دادمان رسيد. نهايتا" موفق شديم كه درخواست ديگري براي مجوز بدهيم. كه بالاخره آنرا دريافت كرديم. ما در مسير بوديم. اما كدام مسير؟ حال پرسش اين بود كه كدام طرف كوه را صعود كنيم. آيا نظر بلندپروازانة من براي صعود مسيري جديد برروي جبهه جنوبي را بپذيريم يا طرف شمال و مسيري كه اولين صعود فرانسويها در 1950 به قله از طريق آن انجام شد؟ اين مسير راحتتر است. اما در طرف شمال نميتوان برروي يكساعت آفتاب در روز حساب كرد. اين مسير، جهنمي يخبندان بود. ميدانستم تا آن موقع 6 تلاش براي صعود زمستاني قله صورت گرفته كه فقط يكي از آنها به يال قله رسيده است؛ هيچ كدام قله را صعود نكرده بودند. آنها در شرايط آب و هوايي بدي صعود ميكردند و احتمالا" راه خود را گم كردهاند. در بازگشت 4 شرپا و كوهنورد كشته شده بودند. حتي رسيدن به طرف شمال كوه هم خود مشكل بزرگي است. شخص مجبور است از گردنهاي مرتفع عبور كند كه خود آن به تنهايي ميتواند برنامه را متوقف كند. برنامه زمستاني ژاپنيها بالاجبار در آنجا متوقف شده بود چرا كه باربران از حمل بار امتناع ميكردند. لذا برنامه قبل از آنكه به بارگاهاصلي برسند پايان يافته بود.
دستيابي به جبهه جنوبي بسيار سهل است، زيرا در امتداد يك مسير پر رفت و آمد معروف توريستي قدم برميداريد. لذا سؤال اصلي اين بود كه آيا با آغاز يك راهپيمايي دشوار به جبهه سادهتر كوه برسيم، گرچه با سرمايي كشنده؟ يا راهپيمايي ساده، صعود دشوار، ليكن در آفتاب؟ من گزارشهاي ديگر برنامهها را مطالعه كرده بودم و دريافته بودم تمام آنهايي كه برروي جبهه جنوبي كار كردهاند از برفي عميق حكايت كردهاند. اين موضوع بيشتر مرا متعجب كرده بود در اين وقت سال ميبايست برف كمتر باشد. باد بايد همه برفها را با خود بروبد. بالاخره تصميم گرفتم. از سمت شمال، و از مسير فرانسويها ميرفتيم. گمان ميكنم تصميم درستي گرفتم، اما مشكلات حادي در طول راهپيمايي داشتيم. كافي است بگوييم كه از 60 باربرمان در ابتداي مسير فقط 19 نفر آنها به بارگاهاصلي رسيدند.
جاچيك پالكيويچ هم به آنجا رسيد، گرچه ميشد از هر قدم او دريافت كه او اعتمادبنفس لازم را در كوهستان ندارد. گويي زمين لرزه آمده بود، تمام صخرهها و يخچالهاي آويزان دور و برمان، گاهي بسيار نزديك به ما، سقوط ميكردند. دنيايي سفيدرنگ بوجود آورده بودند. اين موضوع ميبايست شوك بسياري به او آورده باشد. او همچنين از ناحيه كليههايش احساس ناراحتي ميكرد و نهايتا" چارهاي جز ترك برنامه نداشت.
اما او همراه خوبي بود، نه تنها به اين دليل كه به ما از نظر مالي كمك كرد بلكه همچنين از آنجا كه او رابطهاي براي من در بين حاميان مالي فراهم كرد كه تا امروز نيز باقي ماندهاند. بارگاه اصلي در ارتفاع بسيار پايين، 4200 متر و در بين چمنزار قرار دارد. اينجا و آنجا از لابلاي برفها ميتوانستيم علفها را ببينيم. اما براي رسيدن به آنجا ميبايست از گردنه 4400 متري بگذريم. در تابستان گلههايي در آنجا ميچريدند اما در زمستان هيچ فرد روستايي نميتوانست به آنجا قدم بگذارد. مجبور بوديم 5 برابر بيشتر بپردازيم تا به قسمت شمالي برسيم. اولين گروه ما روز 18 ژانويه به آنجا رسيد. و ما تصميم داشتيم فورا" كار را شروع كنيم زيرا زمان به سرعت از دست ميرفت. لذا قبل از آنكه بارگاهاصلي كاملا" برپا شود صعود توسط 3 نفر از ما آغاز شد. موفق شديم با دور زدن يك يخچال بسيار خطرناك به بارگاه1 برسيم. روز بعد بالاتر رفتيم و بعد از 3 روز بارگاه 3 را برپا كرديم. كارها به طور وارونه انجام ميگرفت. ما هنوز بارگاهاصلي نداشتيم اما بارگاه 3 را در ارتفاع 6500 متر، با استفاده از همهوايي كه در مانسلو داشتيم برقرار ساخته بوديم.
سرما بيش از هر چيز ديگري آزارمان ميداد. مسير صعودمان کانلا در سايه بود. چند ساعت تابش خورشيد در بارگاهاصلي بسيار غنيمت بود. اما اين بخشايش به شيبهاي كوه نميرسيد. فقط كوهنوردان ممكن است دركي از آن سرماي تمام نشدني داشته باشند. جايي كه حتي براي يك لحظه نميتوان از شر سرماي گزنده خلاص شد. سرما تمام اميد و آرزوي شما را از بين ميبرد. درون چادر سرد است. بيرون ميرويد سرد است. راه ميرويد سرد است.
در بازگشت جهت انتقال بار بيشتري به بارگاه 2 در اين برنامه وارونه، ريسيك وارچكي و كرزيسيك ويليچگي عازم شدند. مابقي وسايل تازه به بارگاهاصلي ميرسيد. مابين آنها مقدار زيادي طناب، كيسه خواب و چادر بود كه بدون آنها صعود در ارتفاع بالاتر امكانپذير نبود.
روز بعد در تركيب 4 نفره حركت كرديم، آرتور و كرزيسيك، واندا و من. تنها آن موقع بود كه فهميدم چه خوشم بيايد يا نيايد من واندا هم طناب شدهايم. هر چه باشد من او را به اين برنامه دعوت كرده بودم. ما تصميم داشتيم بارگاه 4 و يا حتي بارگاه 5 را برپا كنيم، سپس به بارگاهاصلي بازگرديم و خودمان را براي صعود بعدي كه ميتوانست صعود قله باشد آماده كنيم.
ميشد گفت ما نيمه سبکبار صعود ميكرديم. گر چه منتقدان ميتوانند تفاوتهايي پيدا كنند. ما چادر حمل ميكرديم و وسايل را تا جايي كه ممكن بود به بالا حمل ميكرديم با اين فرض كه بارگاهها در بازگشت برپا ميشوند. سرما همچنان آزارمان ميداد. در زمستان گويي كوهستان پالتويي يخي به تن كرده است. برروي يخي چنان سخت حركت ميكرديم كه حتي نوع كرامپونهايمان به سختي در آنها فرو ميرفت. با هر قدم شخص مجبور بود چند بار پا بكوبد تا كرامپونهايش گيركند. اين يخ بلوري از ارتفاع 6000 متر شروع ميشد. اكنون پيشرفتمان كند شده بود. بالاي بارگاه3 مجبور شديم براي جاي خوابمان سطح يخ را بتراشيم. براي صرفهجويي در انرژيمان طاقچهاي فقط براي يك چادر تراشيديم و چهارنفرمان درون يك چادر دو نفره چنبره زديم. گاه و بيگاه چادرمان با تكههاي يخ ريزي بمباران ميشد. نميتوانستيم مطمئن باشيم كه تكههاي بزرگتري به سرمان نريزد. اما جاي ديگري براي برپايي چادر نداشتيم. صبح روز بعد روكش چادرمان سوراخ سوراخ شده بود. درست مثل آبكش، كه البته تعجبي نداشت. از اينكه آن دهليز بدشگون را ترك ميكرديم ابدا" تأسفي نداشتيم و شبماني بعديمان در محل امنتري قرار داشت.
حال در ارتفاع 6800 متر بوديم. بعد از گذراندن شبي در آنجا تصميم گرفتيم چادرها را در همانجا باقي گذاريم و براي استراحت و قبل از بازگشت جهت حمله به طرف قله به بارگاهاصلي برويم. اما در آن بعدازظهر من احساس ميكردم در شرايط بسيار مطلوبي قرار دارم و حدس ميزدم آرتور نيز با توجه به همهواييمان در برنامه مانسلو شرايط مشابهي داشته باشد. آيا ميتوانستيم به پايين نرويم؟ هنگامي كه در چادر نشسته بودم و به اتفاق واندا چاي مينوشيدم ناگهان نظر خودم را ابراز كردم.
"من فردا به بالا ميروم! چه كسي با من ميآيد؟"
سكوت. ميتوانستم آثار تعجب را به وضوح در چهره واندا مشاهده كنم و تا از چادر كناري آرتور پاسخ دهد چند ثانيهاي گذشت.
"من حاضرم."
به نظر ميآمد شرايط به خودي خود گوياي مطلب بود. واندا هنوز خوب همهوا نشده بود. كرزيسيك هم گرچه به طور حتم كانديداي خوبي بود هنوز به طور كامل همهوا نشده بود. او اخيرا" با صعود 24 ساعته به برودبيك همه را شگفت زده كرده بود. او به وضوح يك كوهنورد سرعتي درجه يك است و اگر ميخواست به طور حتم ميتوانست قله را صعود كند، گر چه هنوز خوب همهوا نشده بود. شرطش اين بود كه صعودي سريع انجام ميشد. اما هنوز عواقب حادثه مرگ همنورد سويسياش مارسل رودي(Macel Ruedi) مشهور او را به خود مشغول ساخته بود. مارسل رودي تا آن موقع 9 قله 8000 متري را صعود كرده بود. آنها به شكلي مشابه و سبكبار از بارگاهاصلي راه افتاده بودند. در راه بازگشت رودي بطور خود خواسته در چادري باقي ماند. تا آن موقع هيچ نشانهاي از بيماري نداشت. ولي ناگهان احتمالا" بر اثر خيز ريوي درگذشت. بعد از آن حادثه كرزيسيك به شكل غيرمنصفانهاي متهم به ترك دوستش در كوه شد. من تأثير اين كلمات را بعد از برنامههايK2 و كانگچنجونگا بخوبي حس كردم و ميدانم تا چه اندازه روحيه انسان را خراب ميكند. شايد مايل بود كه با ما به قله بيايد ولي از اين ميترسيد كه واندا سعي كند به تنهايي پايين برود. در نتيجه گفت : "بسيار خوب در آنصورت من با واندا پايين ميروم. ما در تلاشي ديگر به سمت قله حمله ميكنيم."
وقتي سكوت دوباره ما را فرا گرفت من احساس گناه كردم. آيا من كرزيسيك را از سر باز كرده بودم؟ اما خودم را با اين موضوع كه او در واقع خوب هم هوا نشده بود تسلي دادم. صبح روز بعد به همراه آرتور حركت كرديم. به ارتفاع 7500 متر رسيديم و متوجه آغاز تغيير هوا شديم. هوا تا آنموقع عالي بود، به عبارت ديگر اغلب آفتابي بود با كمي باد. حال باد قطع شده بود ولي ابرها شروع به متراكم شدن كردند. ميتوانست نشانه هواي خوب باشد. هيچگاه هواي ابري سرماي كشندهاي ندارد. اما ابر برف تازه به همراه ميآورد كه ميتواند مسيريابي را دچار اشكال كند.
چادرمان را برپا كرديم و كم كم احساس ميكردم كه اين حمله دلچسب من نيست. كم كم مانند يك مگس كه در قير گير افتاده حركت ميكرديم. اما خوشبين بودم. ميتوانستيم بخوابيم. فردا شايد حالمان بهتر ميشد. در طول شب برف شروع به باريدن كرد. مه غليظي همه جا را فرا گرفت، هوا بد بود، همين. آماده خوابيدن شدم ولي احساس ضعف شديدي ميكردم و ميتوانم بگويم آرتور نيز همين وضع را داشت. برخلاف تمام قوانين پذيرفته شده تاكتيك و منطق صعود، پيشنهاد كردم يك روز را در آنجا استراحت كنيم.
آرتور چيزي زير لب گفت و با شعف غيرقابل پنهاني به درون كيسه خوابش خزيد. آن استراحت به من كمك زيادي كرد. هر از چندگاهي ميبايست از چادر بيرون رفته و برفهاي روي آنرا كنار بزنيم. به اين ترتيب يك روز كامل گذشت. يك شب ديگر خوابيديم و صبح آماده حركت شديم. ابتدا باد ميوزيد و برفها را در هوا ميچرخاند اما اين بادي نبود كه تا آنموقع ميوزيد. از بارگاهاصلي هر زمان كه باد ميوزيد ميتوانستيم قله را ببينيم. اكنون ديد خوب نبود. قله هر از چندگاهي پديدار ميشد و من سعي ميكردم در آن فواصل مسير را در خاطرم حفظ كنم. ميتوانستيم ببينيم كه هنوز 2 دهليز در سر راه داريم كه سطح آن از يخ بسيار سختي پوشيده شده است. درست 200 متر زير قله مسير تكنيكي دشواري داشتيم كه طنابهايمان را در همانجا جهت تسهيل فرود باقي گذاشتيم.
ساعت 4 بعد از ظهر به قله رسيديم كه براي اين وقت سال دير بود، چرا كه فقط يك ساعت ديگر هوا روشن بود. هر زمان كه داستان صعودهايم را بازگو ميكنم با باراني از سؤال مواجه ميشوم كه بعد از آن چه؟ چه احساسي در آن بالا داريد؟ ميگذارم آنها سؤال كنند. چه ميشود گفت؟ اغلب شخص هيچ احساسي ندارد. شخص فقط برروي تنفسش تمركز ميكند. لذا جواب ميدهم: وقتي به قله ميرسم، اينكه قله كوه را فتح كردهام ديگر در فكرم جايي ندارد، فقط اينكه با سرعت هر چه تمامتر به پايين و به چادر باز گردم. اين هدف اصلي ما ميباشد.
اين همان چيزي بود كه در آن لحظه احساس ميكردم. در كنار قله علامت" Ö" قرار گرفته بود، و به تاريخ پيوسته بود. زندگي و رسيدن قبل از تاريكي به چادر چيزي بود كه اهميت داشت. اما وقتي شب فرا رسيد ما تازه از آن دهليز يخي پايين رفته بوديم. حال با نور چراغ پيشاني حركت ميكرديم. حفظ كردن مسير در طول صعود بيفايده بود. در ساعت 9، شب مانند قير سياه بود و ما هنوز در جستجوي چادرمان بوديم. ميبايست همان دوروبر باشد. شايد يك كمي پايينتر. پاهايمان از خستگي مانند دو وزنه سنگين شده بود، اما جستجوي ما بيحاصل بود. ساعت 10 در حاليكه در برف غوطه ميخورديم و اميدمان را به يافتن چادر از دست داده بوديم ناگهان پايم به يك شيئ نرم برخورد کرد. چادرمان! چادر بطور كامل با برف پوشيده شده بود و من آنرا كاملا" به طور اتفاقي يافته بودم. برف روي آنرا خالي كرديم. بعد از چند لحظه از خوشحالي خُر خُر ميكرديم.
در آن دو روزي كه ما در آن بالا بوديم، يكروز را به استراحت در 7500 متر و روز ديگر صعود به قله، هوا در پايين كاملا" خراب بود. نيم متر برف تازه در بارگاه اصلي به زمين نشسته بود. برف همچنين دهليزي را كه مجبور به فرود از آن بوديم پوشانده بود. هر چند قدم قالب بزرگي از برف شكسته ميشد و باعث ريزش بهمن ميگشت. در حاليكه از ترس مو برتنمان سيخ شده بود فرود آمديم. خوشبختانه مسير به اندازه قابل قبولي نشانهگذاري شده بود و در مشكلترين قسمتها طناب ثابت وجود داشت. طبيعتا" در زير نيم متر برف.
درست زماني كه ما به بارگاهاصلي رسيديم واندا و كرزيسيك آماده حركت شده بودند. هوا خوب شده بود ولي در آفتابي كه آنقدر از ما دريغ ورزيده بود ميتوانستيم پرٍ قله را ببينيم كه دوباره به هوا برخواسته بود. باد در آن بالا به شدت ميوزيد.
واندا و كرزيسيك به بارگاه 4 رسيدند. در آنجا واندا اذعان داشت كه به خاطر ورم لوزه كه از ابتداي برنامه درگير آن بوده ضعيفتر شده است و قادر به صعود نيست، لذا تصميم به بازگشت گرفتند. دكتر به بالا صعود كرد تا به او كمك كند. از نقطه نظر كرزيسيك چنانچه او واقعا" مصمم شده بود ميتوانست به تنهايي قله را صعود كند. موفق ميشد. اما او در عوض تصميم گرفت با واندا به پايين بيايد. لذا در 12 فوريه برنامه عملا" به پايان رسيد. نسبت به يك برنامه زمستاني، زمان آن بسيار كوتاه بود. در روز 16ام بعد از آنكه به بارگاهاصلي رسيديم من و آرتور قله را صعود كرديم.
معلوم شد كه اين برنامه از بسياري جهات غيرعادي بوده است. كارها به طور وارونه انجام شد و در عين حال با كارآيي بسيار بالا. در هنگام راهپيمايي بازگشت، جوي مبني براتمام يك كار خوب در بين ما حكمفرما بود. بايد از كرزيسيك كه بخت صعود خود را فدا كرد قدرداني فراواني ميشد. رو به او كردم و درحاليكه در زير كولهاي سنگين خم شده بوديم مستقيم به چشمان او نگاه كردم. اثري از دلگيري يا تأسف نيافتم كه چرا من با آرتور و تنها با او قله را صعود كردهام.
همچنين در فكر جاچيك پالكيويچ نيز بودم كه تجربه گرانقدري از راهپيمايياش در اين كوهستان و واقعيت مخاطرات آن كسب كرده بود. گمان نميكنم او بازگشتش را به عنوان يك شكست قلمداد كرده باشد. در پشت سر آناپورنا قرار داشت كه اولين صعود زمستاني را پذيرا شده بود. بله، فقط با 2 كوهنورد با اين وجود ما هيچ اسمي به سياهه بلندبالاي حوادث كوه نيافزوده بوديم.
اين درست است . . .
مانسلو، جبهه شمال شرقي، 1986
"اگر منطقي فكر كنيم من نبايد با تو بيايم. انگار هر كس دو رو بر تو ميپلكد كشته ميشود…"
آرتور هاژر اين مطلب را نيمه شوخي ميگفت. ولي انعكاس حرفهايي بود كه آن روزها بسياري پشت سر من ميگفتند. من شانههايم را بالا انداختم و چيزي نگفتم. داستان چهار برنامه بزرگ آخري من كافي بود. چهار برنامه بزرگ، چهار حادثه مرگ. كسي به خاطر نميآورد كه مابقي برنامههاي من قبل از آن بدون حادثه و همگي با موفقيت خاتمه يافته بود.
قبل از دعوت به K2 من برنامههاي مانسلو و آناپورنا را مد نظر داشتم. آرتور هاژر پيشينهاي مانند من داشت. و با من در يك زمان پا به باشگاه اسكات (Scout) در تاترا گذاشته بود. با او در برنامههاي كانگويي (Kangui) و جبهه جنوبي لوتسه بودم و او را بعنوان يك واقع بين، با انگيزه، سختكوش و يك سازمانده عالي ميشناختم. به اين دليل از او خواستم به برنامه مانسلو ملحق شود. در همان حال من درگير برنامة K2 بودم. همه چيز به خوبي پيش ميرفت. 5000 دلار كه از طريق تلفن به رئيس GKKFiS (کميته عمومي براي فعاليتهاي فرهنگي و ورزشي) فراهم شده بود نيز با خود داشتيم.
وقتي در 18 جولاي بازگشتم آرتور هاژر مانند يك كودن به من گفت:
"خبرهاي بدي دارم. ما پولي نداريم."
همه چيز آماده بود مگر زلويت كه قرار بود به كمك وزير معادن فراهم شود. هر طور بود مشكل را حل كرديم. يك تخفيف حسابي براي بارها و 50 درصد تخفيف براي بليطها گرفتيم كه به كمك نامه رسمي وزير به LOT حاصل آمد. اما چيزي كه ما را نجات داد وام قابل توجهي بود كه انجمن كوهنوردي لهستان به ما داد. 000/800/1 زلويت.
وويتك كورتيكا در كاتماندو منتظر ما بود. زماني كه من به K2 ميرفتم او به همراه يك تيم ژاپني عازم برج ترانگو بود، قلهاي با ارتفاع فقط 6200 متر ولي مشكل. ما با يكديگر در طول راهپيمايي در يخچال بالترو ملاقات كرده بوديم.
او ميگفت هنوز برنامهاي براي پائيز ندارد و علاقه زيادي داشت تا دوباره به هيماليا بيايد. به او گفته بودم با من به مانسلو و آناپورنا بيايد. در نتيجه او در آنجا انتظار مرا ميكشيد، مانند كارلوس كارسوليو و السا آويلا، مكزيكيهايي كه با آنها به نانگاپارت رفته بودم. يك اتريشي به نام ادك ورشترلوند (Edek Wersterlund) نيز در آنجا بود. ادك بسيار كارآ بود. با چندين شركت توليد كننده وسايل كوهنوردي تماس گرفته بود و در نتيجه براي اولين بار وسايلي را داشتم كه مدتها حسرت آنها به دلم مانده بود. بسيار نسبت به اين امر مغرور بوديم، بخصوص آرتور به عنوان جوانترين عضو تيم و كسي كه كمتر از بقيه به اين نوع سفرها عادت داشت.
ما دو مجوز داشتيم يكي براي آناپورنا و ديگري براي مانسلو. مانسلو قلهاي است که از نظر فني كمي سادهتر قلمداد ميشود، لذا تصميم گرفتم ابتدا آنرا صعود كنيم. يك دره بسيار طولاني ولي وحشي و زيبا به بارگاه اصلي منتهي ميشود. با آبشارهايي در بين راه و مرغزارهايي بكر. راه پيمايي بقدري فرح بخش بود كه حتي بارانهاي موسمي، زالوهايي كه از هر بوته به پايمان ميچسبيدند، يا نمايش معمول با سردار و يا دستيارش كه او نيز قصد بريدن گوش ما را داشت، خللي در آن ايجاد نميكرد. موفق شديم به كمك تكنولوژي ويدئو و آگاهي به ارزش اعداد در نپال آن لحظات را ثبت كنيم. يك دوربين با خود داشتيم و دائما" فيلم ميگرفتيم. گرفتن فيلم از مراسم پرداخت دستمزد به باربران مدرك غيرقابل انكاري بود كه دستيار سردار به هر يك 40 روپيه داده است و نه 45 روپيهاي که صورتحساب آن را به ما نشان داد. اين موضوع باعث اخراج دستيار شده و خود سردار به زانو افتاده بود، ليكن، انرژي بسيار زيادي را صرف آن كرديم كه با چيز ديگري جايگزين نميشد. در اوج فشار عصبي ناشي از آن به ياد حرفهاي قاطعانه هرليخ كوفر افتادم كه ميگفت نبايد خود را درگير بحث راجع به پول كنيم و هر چه ميخواهند پرداخت كنيم. فراغت از فشار عصبي ارزش آنرا دارد. چرا خود را درباره مسائل بياهميتي مانند پول در آن كوهستان زيبا به دردسر بياندازيم؟ متأسفانه اين راهكار فقط به درد كساني ميخورد كه توانايي مالي آنرا داشته باشند.
ارتفاع بارگاه اصلي مانسلو کم و در 4400 متري است. جهت رسيدن به برف و يخچالها حدود 2 ساعت ديگر راه باقي است، اما اينجا آخرين جاي نسبتا" مسطحي است كه ميتوان در آن چادر زد. بعد از 2 روز اقامت براي شناسايي به سمت كوه رفتيم. هدف ما صعود مانسلو از مسير جديد يال شرقي بود، كه با صعود قله دست نخورده و زيباي شرقي به ارتفاع 7895 متر، و تنها 260 متر كمتر از قله اصلي، به اوج ميرسيد. به عبارت ديگر يك تير و دو نشان، يك قله بسيار بلند و صعود نشده، يك فرود كوتاه و سپس در فاصلهاي نه چندان دور قله اصلي. ما شروع به بررسي ابتداي مسير براي سوار شدن به يال كرديم. در همان حال منتظر بارانهاي موسمي بوديم. اما يك هفته بدون پديد آمدن تغييري سپري شد. مرتب باران ميباريد. ادك وشترلوند و همسرش رناتا به پايان تعطيلات خود رسيده بودند و مجبور بودند بازگردند. آنها فيلمبردار ما را نيز با خود بردند، زيرا به عقيده رناتا كه دانشجوي پزشكي بود او به بيماري ذات الريه دچار شده بود. يك هلي كوپتر براي انتقال او به كاتماندو فرا خوانده شد.
زماني كه در بارگاه اصلي بوديم گاه و بيگاه به انتظار اخباري از مسنر بودم. ميدانستم او در ماكالو است و مجوز صعود لوتسه را هم داراست. رفتن از يكي به ديگري بسيار ساده بود و محتمل بود كه او بتواند كلكسيون هشت هزارمتريهايش را تكميل كند. براي او صعود قلههاي 8000 متري از مسير عادي به صورت يك قانون در آمده است، او کوهنورد بسيار خوبي نيز هست، لذا بايد بسيار بدشانس باشد كه به هدفش دست نيابد، هدفي كه دستيابي به آن اسم و رسم زيادي، نه فقط از نظر ورزشي، به همراه دارد.
لذا منتظر شنيدن خبر موفقيت او برروي ماكالو بودم و زماني كه آنرا شنيدم نميتوانستم جلوي ناراحتي خود را بگيرم. او به هر حال اولين شخص ميبود. در عين حال خيالم آسوده شد. بالاخره هيجان ناشي از اين مسابقه پايان يافته بود. حال ميتوانستم با خونسردي به دنبال دستيابي به هدف خودم باشم. هنوز ميبايست مانسلو، آناپورنا و شيشاپانگما را صعود كنم. چادر اجتماع را براي لحظهاي ترك كردم تا كاملا" تنها باشم.
نگاهم به بالا، به كوهستان، مه و برف. ميتوانستم كم و بيش جبهه شرقي مانسلو را تشخيص دهم. و به خودم گفتم: "اين درست است. فردا به آنجا ميرويم، آقاي كوكوچكا."
در تنگهاي كه به يال منتهي ميشد، برف زيادي انباشته شده بود كه براحتي ممكن بود از زيرپاي ما فرو بريزد. با خوشبيني غير منصفانهاي گفتم: "فقط صبر كن، وقتي هوا بهتر شود و برف استقرار پيدا كند ميتوانيم از آن همچون يك بزرگراه بالا برويم."
اما هوا بدتر ميشد كه بهتر نميشد. برف روي هم انباشته ميشد و ما در هر قدم از ترس قالب تهي ميكرديم. در بعضي نقاط توده برف فقط به اشارهاي بند بود. خطر بهمن به قدري زياد شده بود كه گويي فقط تار مويي آنرا نگاه داشته است. يك نفر چهار دست و پا از يك طاقچه به طاقچه ديگر و يا از يك كارگاه به كارگاه ديگر ميرفت تا از خطر پرهيز كند. امنترين راه صعود از طريق خود يال بود اما راهي براي رسيدن به خود يال وجود نداشت. يال به شيب يخي ختم ميشد كه توده برفي عظيم در آنجا انتظار ما را ميكشيد.
در سومين تلاش، در حاليكه چهار نفر ما يعني كارلوس، آرتور، ووتيك و من شناكنان از آن شيب پربرف بالا ميرفتيم به محلي واقعا" خطرناك رسيديم. ما در ارتفاع 6000 متري بوديم، هوا هم بسيار عالي بود، اما ووتيك ناگهان توقف كرد.
"آقايان بايستيد! من ديگر ادامه نميدهم. اينجا بسيار خطرناك است. بازي تمام شد، من به پايين ميروم."
من دلخوري خودم را پنهان نكردم و مجادلهاي درگرفت.
"ووتيك، ما با كلمه "رفتن" ريسك و خطر را پذيرفتهايم. انتظار اينرا داشتيم. فقط 200 متر ديگر از اين برف لعنتي باقي مانده است، بعد از آن به طور حتم بر روي يال امن پا ميگذاريم! مطمئنا" بايد پيروز از اينجا خارج شويم." ميدانستم او را ترغيب به كار بسيار خطرناكي ميكنم. اما ميبايست به يك تصميمگيري جمعي برسيم. زمان اين قسمت برنامه به سرعت رو به پايان بود. ما فقط براي يك ماه آذوقه داشتيم و قبلا" بالاجبار آنرا جيره بندي كرده بوديم. اگر حالا به بارگاه اصلي بازگرديم، غذا خود مانع تلاشي ديگر خواهد شد. اگر حالا بازگرديم، بله، برنامه خاتمه مييابد. پس هر كس بايد در آن موقع رأي ميداد: صعود يا فرود.
ووتيك گفت: "من به پايين برميگردم. اين كار غير عقلاني است."
آرتور اظهار داشت : "من جوانترين فرد هستم. آنرا قبول دارم، اما ترجيح ميدهم به بالا بروم."
در شيبي كه هرلحظه انتظار فرو ريختن بهمن را ميكشيد، همه چيز بستگي به كارلوس داشت. در آن لحظه انتظار نداشتيم او كسي باشد كه فتيله را پايين ميكشد. او با لحني به طور غير معمول جدي گفت: "از آنجا كه اقتصاد مكزيك روز به روز ضعيف تر ميشود، اعتقاد راسخ دارم كه اين آخرين برنامه من به هيمالياست. از اينرو من به بالا ميروم و هر آنچه در توان دارم براي رسيدن به قله صرف خواهم نمود."
لبم از شنيدن اين گفته كاملا" غير منتظره به خنده باز شد. من از او بسيار سپاسگزار بودم، نه فقط از آن جهت كه موفق شده بود فضاي ناخوشايندي را كه ناشي از رأيگيري بود از بين ببرد بلكه همچنين نتيجة رأيگيري را به مثبت سوق داده بود. نوعي نگرش متفاوت به وجود آمده بود.
شايد ما ميتوانستيم براي حملهاي به سمت قله از مقدار آذوقة مصرفيمان بكاهيم. اما ميبايست بسيار با دقت به آن بيانديشيم. تلاشي ديگر كل زماني را كه در منطقه بوديم 10 روز افزايش ميداد.
لذا به پايين سرازير شديم، و من يك باربر تندرو را به نزديكترين دهكده فرستادم تا سيبزميني و هرچيز ديگر كه بدست ميآورد به همراه بياورد. او با چشماني كه از موفقيت ميدرخشيد بازگشت، زيرا نه تنها سيب زميني بلكه تخم مرغ و نوشيدني قاچاق هم همراه آورده بود. بر عصبانيت ناشي از دزديده شدن دو بشكه حاوي 30 كيلو برنج و آرد و وسايل ديگر در ابتداي برنامه افزوده ميشد. حال كه ميبايست انرژي خود را براي اين آخرين حمله جمع كنيم فقط غذاي نپالي داشتيم: برنج- سيب زميني، سيب زميني- برنج كه به آن همچون يك غذاي لوكس نصف قوطي گوشت براي 5 نفر اضافه ميكرديم. علاوه بر آن چاپاتي هم كه فقط از آرد و آب پخته ميشد داشتيم. اما يكنواختي برنامه باعث دلزدگي ووتيك شده بود. آن همه انتظار، ابتدا باران، سپس غوطه خوردن در آن برف عميق او را به ترك برنامه ترغيب كرد. بقيه ما آخرين بخت خود را ميآزموديم. بنظر آمد كه كارلوس سرمازدگي جزئي در دستانش دارد و به بارگاه اصلي بازگشت. اما او وقتش را تلف نكرد. در طرف ديگر مانسلو يك تيم يوگوسلاو كلمبيايي داشتند محل را ترك ميكردند و او به اميد خريدن باقيمانده آذوقه آنها به آنجا رفت. و با يك كوله پر از فرني بازگشت. هيچ چيز سفتتري همراه نداشت. حال همه چيز بستگي به هوا داشت. اما بارش قطع نميشد. يك هفته گذشت، سپس يكهفته ديگر. بعد باران تبديل به برف شد. همه چيز را پوشاند. يكماه پيش آنجا را علفزار سبزي پوشانده بود. چهار بار جهت صعود به قله اقدام كرديم. در دومين بار به ارتفاع 6400 متر رسيديم و بارگاه2 را برپا ساختيم . عملا" تا آنموقع بيشتر يال شرقي را صعود كرده بوديم، چرا كه از آنجا شيبهاي منتهي به قله صعود نشده شرقي شروع ميشد. مسير آماده بود و در نقاطي طناب ثابت وجود داشت. در راه بازگشت بارگاه 1 را برپا كرديم و از آن پس منتظر هواي خوب شديم تا حمله به سمت قله را آغاز كنيم.
يك روز صبح موقع صرف صبحانه خبري از راديو شنيديم. "ديروز كوهنورد بزرگ ريهولد مسنر لوتسه را صعود كرد. او با صعود اين قله اولين كوهنوردي است كه پا بر تمام 14 قله هشت هزار متري جهان گذاشته است."
سكوتي چادر اجتماع را فرا گرفت. هيچكس به ادامه خبر گوش نميداد. بالاخره آن حالت تعليق را آرتور شكست. "خوب؟ ديگر لازم نيست براي صعود عجله كنيم. ميتوانيم با آرامش كارمان را انجام دهيم."
در تلاش بعديمان در بالاي بارگاه 2 نقطه مناسبي براي شبماني در ارتفاع 7000 متر پيدا كرديم، ولي حتي با وجود حركت سبكبار بعيد بود بتوانيم قله را صعود كرده و در روشنايي روز بازگرديم. حالا 50 روز بود كه با كوهستان مبارزه ميكرديم و من به آرتور پيشنهاد كردم بهتر است از فكر صعود مسير جديد دست بكشيم و از مسير عادي قله را صعود كنيم. حداقل شانس صعود را در اينجا ميداشتيم. در مسير عادي به ارتفاع 7400 متري رسيديم. آنجا ستيز با باد و تاريكي براي برپا كردن چادر در انتظار ما بود. آرتور ميخواست از آنجا به پايين برويم ولي من او را متقاعد كردم كه چارهاي نداريم جز اينكه هر طور شده شب را در همانجا به صبح برسانيم. لذا در چادري كه درست برپا نشده بود و ما را بطور كامل نميپوشاند تنگ هم نشستيم. صبح روز بعد بقدري لرزيده بوديم كه با قبول شكست تمام وسايل را جمع كرده و به پايين سرازير شديم.
كارلوس كه نميدانست آن بالا چه روزگاري برما گذشته به پيشوازمان آمد تا به ما بابت صعود قله تبريك بگويد. شادي خالصانه او نسبت به صعود خيالي مرا تكان داد. آنقدر به قله نزديك شده بوديم و حالا سرفرو افتاده باز ميگشتيم. تا حالا تمام تيمهاي ديگر در منطقه به كاتماندو رسيده بودند و موفقيتشان را جشن ميگرفتند. مانعي براي جمعآوري وسايلمان و ملحق شدن به آنها در سر راه وجود نداشت.
هنوز نيم نگاهي به قله كه ما را شكست داده بود داشتيم. و سپس گفتم: "شايد بهتر باشد يك حمله ديگر بكنيم."
كارلوس با شنيدن آن كلمات از جا پريد:
" من هم ميآيم! دستانم آنقدرها هم بد نيست، من هم خواهم آمد."
آرتور چيزي نگفت ولي هنوز اميدش را از دست نداده بود.
من پيشنهاد كردم: "اجازه بدهيد به روش سبکبار و از مسيري ديگر قله را صعود كنيم و آن يال طولاني و خسته كننده شرقي را به حال خودش بگذاريم. مستقيم از آن جبهه يخي صعود ميكنيم." به جبهه صعود نشده شمال شرقي كوه اشاره كردم.
در نتيجه در 5 نوامبر، در تاريخي كه تمام ديگر تيمها در هيماليا بساطشان را جمع كرده بودند، ما براي آخرين حمله شروع به حركت كرديم. سه نفر بوديم. چادر و تمامي وسايلمان را با خود حمل ميكرديم. اولين شبماني ما در ارتفاع بسيار پايين بود، دومي را كه در شب به آنجا رسيديم محل تلاقي با مسيري بود كه قبلا" تلاش كرده بوديم، سومي در محلي بود كه آن شب ناراحت را بر روي يك طاقچه به اندازه نصف چادر به صبح رسانده بوديم. همچنان بر روي مسير جديد بوديم. فكر تسليم يا صعود از مسير نرمال را به کنار گذاشته و به سيم آخر زده بوديم. هنگامي كه به قله شرقي نزديك ميشديم كارلوس در سرمايي كه عصاره وجودمان را ميكشيد مقداري عقب ماند. به هر حال نوامبر بود و ما در ارتفاع نزديك به 8000 متر بوديم. باد البته كمي آرامتر شده بود. و بر بدنمان شلاق نميزد ولي همچنان تا مغز استخوان نفوذ ميكرد.
در ارتفاع 7800 متر، درست در زير گردنهاي كه ميان دو قله بود، شبماني كرديم. روز بعد من 80 متر، تمام طول طناب، را صعود كردم. تا قبل از آنكه بتوانم ديگران را حمايت كنم چندين ساعت گذشته بود. 80 متر ديگر و من به گردنه رسيدم. باد كه طي چند ساعت گذشته با ما كمي مهربان بود دوباره با شدتي بيشتر وزيدن گرفت و درحاليكه من ميخي ميكوبيدم و طناب را به آن ثابت ميكردم تا ديگران از آن استفاده كنند، ابرها هم متراكم ميشدند. به دور و برم كه نگاه كردم ديدم فقط 50 متر تا قلة صعود نشده شرقي فاصله دارم. و بعد از نيم ساعت هر سه نفر ما بر روي آن ايستاده بوديم. اما برف تا آنموقع شروع به باريدن كرده بود. ما يك حلقه طناب و يك كارابين را در قله جا گذاشتيم و فرود آمديم. مه هر لحظه غليظتر ميشد و ما ديگر قله پشت سرمان را نميديديم. به سرعت قدرت جهت يابي خود را از دست ميداديم.
كارلوس كه قله شرقي را با شجاعت فوقالعادهاي صعود كرده بود حال انگيزهاش را براي صعود از دست ميداد. بعد از كشاكشي سخت موفق شديم چادرمان را بزنيم و اميد به زنده ماندن داشته باشيم، گر چه حالا ديگر چادرمان ضد باد نبود و كيسههاي خوابمان تبديل به قالبهاي يخ شده بودند. دركنار من آرتور با اجاق بوتان كلنجار ميرفت و آنرا در بين پاهايش گرفته بود در حاليكه شعله آن به آرامي برفها را آب ميكرد. گاه و بيگاه خوابش ميبرد و سرش پايين ميافتاد و بينياش به دورن ظرف فرو ميرفت. اما تنها چيزي كه برايمان اهميت داشت اين بود كه هر چه سريعتر چيزي براي نوشيدن داشته باشيم. كارلوس در گوشه چادر خوابش برده بود. من هم يك بر افتاده بودم. آرتور سوخت اجاق را تجديد كرد و بعد جايمان را عوض كرديم. صبح فرا رسيد. كاملا بدبين شده بودم. و متقاعد شده بودم كه بايد مسير نرمال را پيدا كرده و به پايين سرازير شويم. دستان بشدت سرمازده كارلوس احتياج به مراقبت داشت. اولين قرص را براي گشاد كردن عروق به وي دادم. سپس لحظهاي فرا رسيد كه ميبايست سرمان را از چادر بيرون كنيم.
خم شدم و قله را درست در كنارمان ديدم. احساس ميكردم اگر دستم را دراز كنم به آن قله درخشان و زيبا ميرسد. فقط اينجا در گردنه بود كه باد بيرحمانه زوزه ميكشيد.
"همه چيز را به حال خودش بگذار، به طرف قله ميرويم."
آرتور كه متعجب شده بود سرش را از چادر بيرون برد و گفت: "اما قله بسيار دور است صعود آن تمام روز طول ميكشد."
تا آن روز نديده بودم دو نفر از يك نقطه راجع به فاصله تا قله آنقدر اختلاف نظر داشته باشند. من اصرار داشتم كه حداكثر 2 ساعت طول ميكشد. "راه بيافت. نميتوانيم وقت را از دست بدهيم."
آرتور نميخواست بحث كند: "بسيار خوب تلاشمان را ميكنيم."
كفشها و كرامپونهاي خود را پوشيديم و به كارلوس كه هنوز در گوشة خودش چمبر زده بود تلنگر زديم و او را از خواب بيدار كرديم، اما او سرش را با تأسف تكان داد و گفت منتظر ما ميماند. به او گفتم همه چيز را جمعآوري كند تا بسرعت پايين برويم. بيرون كه ميرفتيم هر لايه لباسي را كه حاميان غربيمان به ما داده بودند به تن كرده بوديم اما باد گزنده همچنان آزارمان ميداد. برروي برف سفتي راه ميرفتيم و حركت در سايه احساس سرما را از نظر رواني در ما افزايش ميداد. اما با هر قدم به آن نوار صورتي نزديكتر ميشديم و به محض رسيدن به آفتاب همه چيز به طرز حيرت انگيزي عوض شد. نيرويي در خود يافتيم كه تا لحظهاي قبل فكر آنرا نيز نميكرديم. اعتماد به نفسمان بازگشت، ناگهان هر كاري امكان پذير شده بود.
محاسبه من به حقيقت نزديكتر بود، بعد از يك ساعت و 45 دقيقه برروي قله ايستاده بوديم. جهان از آن بالا متفاوت به نظر ميرسيد، در نهايت پاكي و درخشش. و به نظر نميرسيد اصلا" خستگي يا طوفان در آن وجود داشته بود. فقط موفق به گرفتن يك عكس شدم و بعد دوربينم يخ زد. حال ميبايست به سرعت به پايين برويم. كارلوس هنوز در چادر خوابيده بود، وسايل را جمع كرده و از مسير عادي سرازير شديم.
از كارلوس به جهت اينكه چادر را جمع نكرده بود گله نداشتيم. حال او خوب نبود. با وجود دارو انگشتانش مانند خوشهاي موز متورم شده بود. او را وادار به حركت ميكرديم. حتي با وجوديكه بسيار آرام قدم بر ميداشتيم او عقب ميماند. با هر قدم گرمتر ميشديم. بعد از فرود 200متر گويي در دنياي ديگري قدم گذاشته بوديم. خوب فرود آمده بوديم يا نه، مهم نبود. مهمترين موضوع اين بود كه حال اكسيژن بيشتري براي فرو بردن در ريههايمان وجود داشت. چادرمان را زديم و شب را در آنجا به صبح رسانديم. صبح روز بعد به كارلوس كمك كرديم تا خودش را جمع و جور كند و به او يك قرص ديگر داديم. اكنون اتفاقات عجيبي بر كارلوس ميگذشت. در كوه مك كينلي من هم چنين تجربهاي داشتم، لذا تعجب نكردم. رونيكول(Ronikol)، دارويي كه به او خورانده بوديم، در تمامي رگها يكسان عمل ميكند. همينطور در مغز. در نتيجه كارلوس مارپيچ راه ميرفت و حرفهاي نامربوط ميزد. تا حد امكان ميخواستم به او كمك كنم. متوجه شدم كولهپشتياش بسيار سنگين است لذا خواستم كمي از بار او را بگيريم. "كارلوس، درون آن چه داري؟"
با نگاهي خمارآلود به ما نگاه ميكرد، در نتيجه خودمان كولهاش را خالي كرديم و متوجه شديم چندين تكه سنگ بزرگ از قله شرقي به عنوان سوغات با خود همراه دارد. هر كس به عنوان يادگار سنگي از قلة مهمي كه صعود كرده به همراه ميآورد. من تعداد زيادي را در خانه نگاه داشتهام، و كم كم در اينكه كدام يك به كدام قله تعلق دارد شك ميکنم. اما اين تخته سنگها؟ بقدري از اينكه او آخرين ذخيرههاي انرژياش را صرف حمل اين سنگها كرده است خشمناك بودم كه يكي را برداشتم و ميخواستم به دورترين جايي كه ميتوانستم پرتاب كنم، كه ناگهان كارلوس فرياد زد.
" نه! اينكار را نكن! من بايد آنها را به پايين ببرم آنها در دانشكدهام در مكزيك منتظر اينها هستند. نميتوانم بدون آنها بازگردم . . ."
آنها را پايين برديم. نميدانم به چه درد دانشگاه مكزيكي ميخوردند ولي در آن لحظه بسيار مفيد واقع شدند، چرا كه باعث شدند كارلوس كمي به هوش شود. اوضاع از آن موقع كمي بهتر شد. مسير عادي به هيچ وجه احساس جاهطلبي انسان را ارضاء نميكند. ليكن مزايايي دارد كه در آن موقع به خوبي درك ميكرديم. يك تيم كلمبيايي چند هفته قبل آنجا بود. آنها به قله نرسيده بودند. ولي تا جايي كه ما بوديم صعود كرده بودند و گرچه بيشتر جاي پاهاي آنها پوشيده شده بود وليكن گاه و بيگاه نوك پرچمهاي راهنماي آنها از برف پيدا بود كه به ما در پيدا كردن راهمان در اين يخچال غريب و پر از شكاف كمك شاياني ميكرد.
در بالا باد برف تازه را از روي زمين پراكنده ميكرد، در اينجا با هر قدم بر حجم آن افزوده ميشد. گاه و بيگاه برف در زير پايمان ميشكست و باعث ريزش بهمن كوچكي ميشد. نقابهاي بزرگي نيز در بالاي سرمان به شكل رعبآوري آويزان بودند. آن روز تبديل به يك روز طولاني و از نظر رواني عذاب آور شد كه زماني كه فكر ميكرديم ديگر به آخر يخچال رسيدهايم بوسيله يك شكاف در جاي خود ميخكوب شديم.
احتمالا" حدود 4 متر پهنا داشت و در طرف ديگر جاي پاهاي كلمبياييها قابل تميز بود كه احتمالا" در آنموقع براحتي برروي آن گام برداشتهاند. اما بعد از آن فرصت كافي براي پهنتر شدن داشته است. خيلي راحت، طرف ديگر غيرقابل دسترسي بود. جاي پاها فقط به احساس درماندگي ما ميافزود. تا 200 متر به طرف چپ كه رفتم شكاف فقط پهنتر ميشد. در طرف ديگر پشتههاي نقاب بود. چه كار ميتوانستيم بكنيم؟
"آرتور تو از همه قد بلندتري، سعي كن بپري."
حتي يك بچه هم ميتواند 4 متر بپرد. ليكن ما لباس پر به تن و پوتين و كرامپون به پا داشتيم و بي نهايت خسته بوديم.
آرتور كولهپشتي و هر چيز ديگري كه مانع پرش او ميشد را از خودش جدا كرد. محل پرش او را برايش كوبيدم، و يك حمايت با طناب برايش فراهم كردم. اين يكي از زشتترين شكافهايي بود كه ديده بوديم. نه از آنها كه در پايين باريكتر ميشوند، که در آنصورت در نهايت ميشد از يكطرف فرود رفت و از طرف ديگر صعود كرد. نه، اين يكي مانند يك زنگ، در پايين بازتر ميشد. و خروج از آن ميتوانست بسيار دشوار باشد. آرتور ريههايش را تا آنجا كه ميتوانست از هوا پر كرد و به طرف محل پرش دويد ولي در آخرين لحظه ايستاد. دوباره سعي كرد. مثل دفعه اول، نميتوانست به خودش بقبولاند كه ميتواند از روي آن شكاف دهان گشوده بپرد و با نااميدي به زمين نشست.
من هم سعي كردم اما هر بار كه محل پرش رسيدم همانند آرتور نميتوانستم به خودم بقبولانم كه كاري است شدني. آرتور براي جستجوي راه بهتري به اطراف رفت اما او نيز همچون من دست خالي بازگشت. شيب بعد از شكاف كه به چادرها، غذا و نوشيدني منتهي ميشد به عجز و ناتواني ما ريشخند ميزد. ديگر نميتوانستم تحمل كنم. در حالي كه سعي ميكردم لحن طنزي داشته باشم گفتم: "اين پرش مرگ و زندگي است." بار سوم ديگر به چيزي توجه نكردم. پريدم و با كلنگم تا جايي كه ممكن بود به جلو پريدم، با شكم به لبه آنطرف شکاف برخورد کردم. پاهايم در فضا آويزان بود. خودم را به كمك كلنگ بالا كشيدم. در طرف ديگر بودم. آرتور كه ديده بود اين كار عملي است نيز پريد. و حتي كارلوس با تلاش بسياري موفق شد بپرد. روز بعد به بارگاهاصلي رسيديم. آنجا براي اولين بار كارلوس كفشهايش را در حضور ما درآورد و ما چيزي را ديديم كه تا آنموقع كلمهاي راجع به آن به ما نگفته بود. دستانش در مقايسه با پاهاي كبود و مانند كدو بزرگش هيچ آسيبي نديده بود. يك باربر سريع را فورا" به پايين فرستادم تا درخواست هليكوپتر كند، اما هليكوپتر به آن ارتفاع نميآمد و مجبور بوديم كارلوس را حداقل 1000 متر ديگر پايين ببريم. سه باربر او را حمل ميكردند و من هم با او به پايين سرازير شدم. آرتور آنجا ماند تا بارگاهاصلي را جمع كند. روز بعد باربرها آنجا ميبودند تا همه چيز را به پايين حمل كنند. وقتي كاروان حمل كارلوس سرمازده به اولين دهكده تبتي رسيد يك باربر سريع به نام سوما (Soma) كه از نفس اتفاده بود از طرف ريسيك وارچكي نامهاي براي من آورد. زماني كه انتظار پايان برف و باران را ميكشيديم من نامهاي به كاتماندو فرستاده بودم تا زمان مجوز ما را به آناپورنا تمديد كنند و حالا ريسيك پيغام داده بود كه امكان تمديد زمان مجوز تا 25 نوامبر وجود دارد. آنجا ايستادم و نامه را دوباره خواندم. نميدانستم چكار كنم. راستش روي آناپورنا خط كشيده بودم. حال بنظر ميآمد بختي وجود دارد. آنجا نشستم و براي آرتور نوشتم كه همه چيز را رها كند و فقط وسايل كوهنوردي را بردارد و با عجله خود را به كاتماندو برساند، بخت صعود آناپورنا وجود داشت و من براي انجام تشريفات به آنجا ميروم.
من سوار هليكوپتر كارلوس شدم كه يكراست به كاتماندو پرواز كرد و در حياط يك بيمارستان فرود آمد. با مراقبتهاي فوري كه انجام شد كارلوس از سرمازدگي با كمترين آسيبديدگي رهايي يافت. يك دكتر يوگوسلاو با توجه زياد مداواي او را به عهده گرفت و در نتيجه هيچ قطع عضوي لازم نشد.
در همان حال به طرف وزارت توريسم رفتم تا مدت مجوزمان را تمديد كنم. كارمندان با تعجب مرا نگريستند : "اگر شما اينجا هستيد چه چيزي را ميخواهيد تمديد كنيد؟"
"بله؟ البته آناپورنا را!"
"متأسفم، آناپورنا پايان يافته است."
حال ميفهميدم. اگر در پاي كوه بودم و از آنجا درخواست چند روزي بيشتر ميكردم امكانپذير بود. اما حال كه به كاتماندو بازگشته بودم درخواست من غيرقابل قبول بود. وجود من به آنها اجازه داد كه بگويند خير.
بيچاره آرتور، وقتي نامه مرا دريافت كرده بود همه چيز را رها كرده و با حداكثر سرعت تا آنجا كه پاهايش توان داشت، راه 10 روزه را درمدت 3 روز طي كرده و خود را به كاتماندو رسانده بود. او كه گويي يك مسابقه ماراتن را به پايان رسانده به كاتماندو وارد شد و تازه فهميد كه از آناپورنا خبري نيست، و من هم براي فراهم كردن نيروي بيشتر براي برنامه به لهستان پرواز كردهام. او داغان شده بود.
چند روزي بعد از بازگشتش يكديگر را دوباره در كاتوويچ ملاقات كرديم. آرتور ديگر از دست من دلخور نبود. دلخورياش با آگاهي از اينكه موفقيت بزرگي بدست آورده جايگزين شده بود. او يك قله هشت هزار متري را از مسيري نو صعود كرده بود. وقتي به اين كوهنورد آرزومند و جوان، با استانداردهاي هيماليايي مينگريستم ميتوانستم در او تواناييهايي را بيابم كه ضعفهاي مرا ميپوشاند. چطور ميتوانستم خودم را براي بيان طرح پيشنهادي كه در فكر داشتم راضي كنم؟ او اميدوار بود تحصيلش را در دانشگاه سيلسيا به اتمام برساند. تحصيلش تا آن موقع هم بسيار به طول انجاميده بود. چقدر بد. گفتم: "آرتور تحصيل را ولش كن. تو وقت زيادي براي اتمام آن داري. با من به آناپورنا بيا."
او بدون لحظهاي تأمل پاسخ داد: "بسيار خوب."
فصل 14
جهنم سرد
آناپورنا، زمستان 1987
تدارك جهنمي براي راهاندازي برنامه آناپورنا در انتظار من بود. ميتوانستم روي آرتور هاژر و كرزيسيك ويليچكي حساب كنم. از گروه ورشو دكتر ميشال توكارزوسكي(Michal Tokarzewski) را انتخاب ميكردم كه دوست خوبي بود. ديگر چه كسي؟ انتخابم واندا روتكيويچ بود زيرا او ماموريت تهيه فيلمي براي تلويزيون اتريش را داشت، و پول آن ميتوانست مفيد باشد. ديگران چندان تمايلي به اين برنامه نداشتند. من قبلا" نظرم راجع به زنان كوهنورد را بيان داشتهام. اما واندا انسان بسيار شريفي است كه همه ما عليالخصوص مرا کاملا به توانايياش متقاعد كرده است. در فرصتي كوتاه ميبايست مقدار متنابهي ديگر پول فراهم آوريم. به هيچ وجه نميشد به شرايط با عينك خوشبيني نگريست. روزي كه در خانهام نشسته بودم و به وضعيت اسفناكمان فكر ميكردم تلفن زنگ زد.
يك گزارشگر ايتاليايي بود كه ميخواست با من مصاحبه كند او لهستاني را به خوبي صحبت ميكرد. نام او جاچيك پالكيويچ (Jacek Palkiewicz) بود. گزارش مانسلو را تمام كرديم و راجع به برنامههاي آتي صحبت ميكرديم. به او توضيح دادم كه من در فكر صعود زمستاني آناپورنا هستم و هنوز پول كافي براي عزيمتمان تا 3 هفته ديگر فراهم نكرده بودم. او چند سؤال راجع به آن كرد و سپس خداحافظي كرد. چند روز بعد دوباره پشت خط تلفن بود. آيا ميتوانستم در ازاي دريافت 4000 دلار او را با خود ببرم؟ او مرا مطمئن ساخت كه عرض بورنئو را پياده طي كرده است و از اقيانوس اطلس با قايق گذشته است، او تجربه كوهنوردي نداشت و در عين حال اصرار ميكرد كه در ازاي 4000 دلار به او فرصت حمله به قله آناپورنا در زمستان را بدهيم. به او گفتم موضوع را با ديگران مطرح ميكنم. بار ديگر تلفني از ايتاليا داشتم اينبار همسر او كه مصرانه از ما ميخواست شوهرش را منصرف كنيم. در آخر تصميم گرفتيم پياده روي تا بارگاه اصلي در زمستان هم براي او كاملا" مناسب است، و ما به پول او نيز نياز داشتيم. لذا او هم با ما همراه شد.
در كاتماندو با مانع ديگري روبرو شديم. به دليل برخي سردرگميهاي اداري در ورشو، برنامه ما به طور رسمي درخواست نشده بود و در نتيجه وجود خارجي نداشت. اينبار واندا با يادآوري ارتباطهاي ديپلماتيكي كه داشت به دادمان رسيد. نهايتا" موفق شديم كه درخواست ديگري براي مجوز بدهيم. كه بالاخره آنرا دريافت كرديم. ما در مسير بوديم. اما كدام مسير؟ حال پرسش اين بود كه كدام طرف كوه را صعود كنيم. آيا نظر بلندپروازانة من براي صعود مسيري جديد برروي جبهه جنوبي را بپذيريم يا طرف شمال و مسيري كه اولين صعود فرانسويها در 1950 به قله از طريق آن انجام شد؟ اين مسير راحتتر است. اما در طرف شمال نميتوان برروي يكساعت آفتاب در روز حساب كرد. اين مسير، جهنمي يخبندان بود. ميدانستم تا آن موقع 6 تلاش براي صعود زمستاني قله صورت گرفته كه فقط يكي از آنها به يال قله رسيده است؛ هيچ كدام قله را صعود نكرده بودند. آنها در شرايط آب و هوايي بدي صعود ميكردند و احتمالا" راه خود را گم كردهاند. در بازگشت 4 شرپا و كوهنورد كشته شده بودند. حتي رسيدن به طرف شمال كوه هم خود مشكل بزرگي است. شخص مجبور است از گردنهاي مرتفع عبور كند كه خود آن به تنهايي ميتواند برنامه را متوقف كند. برنامه زمستاني ژاپنيها بالاجبار در آنجا متوقف شده بود چرا كه باربران از حمل بار امتناع ميكردند. لذا برنامه قبل از آنكه به بارگاهاصلي برسند پايان يافته بود.
دستيابي به جبهه جنوبي بسيار سهل است، زيرا در امتداد يك مسير پر رفت و آمد معروف توريستي قدم برميداريد. لذا سؤال اصلي اين بود كه آيا با آغاز يك راهپيمايي دشوار به جبهه سادهتر كوه برسيم، گرچه با سرمايي كشنده؟ يا راهپيمايي ساده، صعود دشوار، ليكن در آفتاب؟ من گزارشهاي ديگر برنامهها را مطالعه كرده بودم و دريافته بودم تمام آنهايي كه برروي جبهه جنوبي كار كردهاند از برفي عميق حكايت كردهاند. اين موضوع بيشتر مرا متعجب كرده بود در اين وقت سال ميبايست برف كمتر باشد. باد بايد همه برفها را با خود بروبد. بالاخره تصميم گرفتم. از سمت شمال، و از مسير فرانسويها ميرفتيم. گمان ميكنم تصميم درستي گرفتم، اما مشكلات حادي در طول راهپيمايي داشتيم. كافي است بگوييم كه از 60 باربرمان در ابتداي مسير فقط 19 نفر آنها به بارگاهاصلي رسيدند.
جاچيك پالكيويچ هم به آنجا رسيد، گرچه ميشد از هر قدم او دريافت كه او اعتمادبنفس لازم را در كوهستان ندارد. گويي زمين لرزه آمده بود، تمام صخرهها و يخچالهاي آويزان دور و برمان، گاهي بسيار نزديك به ما، سقوط ميكردند. دنيايي سفيدرنگ بوجود آورده بودند. اين موضوع ميبايست شوك بسياري به او آورده باشد. او همچنين از ناحيه كليههايش احساس ناراحتي ميكرد و نهايتا" چارهاي جز ترك برنامه نداشت.
اما او همراه خوبي بود، نه تنها به اين دليل كه به ما از نظر مالي كمك كرد بلكه همچنين از آنجا كه او رابطهاي براي من در بين حاميان مالي فراهم كرد كه تا امروز نيز باقي ماندهاند. بارگاه اصلي در ارتفاع بسيار پايين، 4200 متر و در بين چمنزار قرار دارد. اينجا و آنجا از لابلاي برفها ميتوانستيم علفها را ببينيم. اما براي رسيدن به آنجا ميبايست از گردنه 4400 متري بگذريم. در تابستان گلههايي در آنجا ميچريدند اما در زمستان هيچ فرد روستايي نميتوانست به آنجا قدم بگذارد. مجبور بوديم 5 برابر بيشتر بپردازيم تا به قسمت شمالي برسيم. اولين گروه ما روز 18 ژانويه به آنجا رسيد. و ما تصميم داشتيم فورا" كار را شروع كنيم زيرا زمان به سرعت از دست ميرفت. لذا قبل از آنكه بارگاهاصلي كاملا" برپا شود صعود توسط 3 نفر از ما آغاز شد. موفق شديم با دور زدن يك يخچال بسيار خطرناك به بارگاه1 برسيم. روز بعد بالاتر رفتيم و بعد از 3 روز بارگاه 3 را برپا كرديم. كارها به طور وارونه انجام ميگرفت. ما هنوز بارگاهاصلي نداشتيم اما بارگاه 3 را در ارتفاع 6500 متر، با استفاده از همهوايي كه در مانسلو داشتيم برقرار ساخته بوديم.
سرما بيش از هر چيز ديگري آزارمان ميداد. مسير صعودمان کانلا در سايه بود. چند ساعت تابش خورشيد در بارگاهاصلي بسيار غنيمت بود. اما اين بخشايش به شيبهاي كوه نميرسيد. فقط كوهنوردان ممكن است دركي از آن سرماي تمام نشدني داشته باشند. جايي كه حتي براي يك لحظه نميتوان از شر سرماي گزنده خلاص شد. سرما تمام اميد و آرزوي شما را از بين ميبرد. درون چادر سرد است. بيرون ميرويد سرد است. راه ميرويد سرد است.
در بازگشت جهت انتقال بار بيشتري به بارگاه 2 در اين برنامه وارونه، ريسيك وارچكي و كرزيسيك ويليچگي عازم شدند. مابقي وسايل تازه به بارگاهاصلي ميرسيد. مابين آنها مقدار زيادي طناب، كيسه خواب و چادر بود كه بدون آنها صعود در ارتفاع بالاتر امكانپذير نبود.
روز بعد در تركيب 4 نفره حركت كرديم، آرتور و كرزيسيك، واندا و من. تنها آن موقع بود كه فهميدم چه خوشم بيايد يا نيايد من واندا هم طناب شدهايم. هر چه باشد من او را به اين برنامه دعوت كرده بودم. ما تصميم داشتيم بارگاه 4 و يا حتي بارگاه 5 را برپا كنيم، سپس به بارگاهاصلي بازگرديم و خودمان را براي صعود بعدي كه ميتوانست صعود قله باشد آماده كنيم.
ميشد گفت ما نيمه سبکبار صعود ميكرديم. گر چه منتقدان ميتوانند تفاوتهايي پيدا كنند. ما چادر حمل ميكرديم و وسايل را تا جايي كه ممكن بود به بالا حمل ميكرديم با اين فرض كه بارگاهها در بازگشت برپا ميشوند. سرما همچنان آزارمان ميداد. در زمستان گويي كوهستان پالتويي يخي به تن كرده است. برروي يخي چنان سخت حركت ميكرديم كه حتي نوع كرامپونهايمان به سختي در آنها فرو ميرفت. با هر قدم شخص مجبور بود چند بار پا بكوبد تا كرامپونهايش گيركند. اين يخ بلوري از ارتفاع 6000 متر شروع ميشد. اكنون پيشرفتمان كند شده بود. بالاي بارگاه3 مجبور شديم براي جاي خوابمان سطح يخ را بتراشيم. براي صرفهجويي در انرژيمان طاقچهاي فقط براي يك چادر تراشيديم و چهارنفرمان درون يك چادر دو نفره چنبره زديم. گاه و بيگاه چادرمان با تكههاي يخ ريزي بمباران ميشد. نميتوانستيم مطمئن باشيم كه تكههاي بزرگتري به سرمان نريزد. اما جاي ديگري براي برپايي چادر نداشتيم. صبح روز بعد روكش چادرمان سوراخ سوراخ شده بود. درست مثل آبكش، كه البته تعجبي نداشت. از اينكه آن دهليز بدشگون را ترك ميكرديم ابدا" تأسفي نداشتيم و شبماني بعديمان در محل امنتري قرار داشت.
حال در ارتفاع 6800 متر بوديم. بعد از گذراندن شبي در آنجا تصميم گرفتيم چادرها را در همانجا باقي گذاريم و براي استراحت و قبل از بازگشت جهت حمله به طرف قله به بارگاهاصلي برويم. اما در آن بعدازظهر من احساس ميكردم در شرايط بسيار مطلوبي قرار دارم و حدس ميزدم آرتور نيز با توجه به همهواييمان در برنامه مانسلو شرايط مشابهي داشته باشد. آيا ميتوانستيم به پايين نرويم؟ هنگامي كه در چادر نشسته بودم و به اتفاق واندا چاي مينوشيدم ناگهان نظر خودم را ابراز كردم.
"من فردا به بالا ميروم! چه كسي با من ميآيد؟"
سكوت. ميتوانستم آثار تعجب را به وضوح در چهره واندا مشاهده كنم و تا از چادر كناري آرتور پاسخ دهد چند ثانيهاي گذشت.
"من حاضرم."
به نظر ميآمد شرايط به خودي خود گوياي مطلب بود. واندا هنوز خوب همهوا نشده بود. كرزيسيك هم گرچه به طور حتم كانديداي خوبي بود هنوز به طور كامل همهوا نشده بود. او اخيرا" با صعود 24 ساعته به برودبيك همه را شگفت زده كرده بود. او به وضوح يك كوهنورد سرعتي درجه يك است و اگر ميخواست به طور حتم ميتوانست قله را صعود كند، گر چه هنوز خوب همهوا نشده بود. شرطش اين بود كه صعودي سريع انجام ميشد. اما هنوز عواقب حادثه مرگ همنورد سويسياش مارسل رودي(Macel Ruedi) مشهور او را به خود مشغول ساخته بود. مارسل رودي تا آن موقع 9 قله 8000 متري را صعود كرده بود. آنها به شكلي مشابه و سبكبار از بارگاهاصلي راه افتاده بودند. در راه بازگشت رودي بطور خود خواسته در چادري باقي ماند. تا آن موقع هيچ نشانهاي از بيماري نداشت. ولي ناگهان احتمالا" بر اثر خيز ريوي درگذشت. بعد از آن حادثه كرزيسيك به شكل غيرمنصفانهاي متهم به ترك دوستش در كوه شد. من تأثير اين كلمات را بعد از برنامههايK2 و كانگچنجونگا بخوبي حس كردم و ميدانم تا چه اندازه روحيه انسان را خراب ميكند. شايد مايل بود كه با ما به قله بيايد ولي از اين ميترسيد كه واندا سعي كند به تنهايي پايين برود. در نتيجه گفت : "بسيار خوب در آنصورت من با واندا پايين ميروم. ما در تلاشي ديگر به سمت قله حمله ميكنيم."
وقتي سكوت دوباره ما را فرا گرفت من احساس گناه كردم. آيا من كرزيسيك را از سر باز كرده بودم؟ اما خودم را با اين موضوع كه او در واقع خوب هم هوا نشده بود تسلي دادم. صبح روز بعد به همراه آرتور حركت كرديم. به ارتفاع 7500 متر رسيديم و متوجه آغاز تغيير هوا شديم. هوا تا آنموقع عالي بود، به عبارت ديگر اغلب آفتابي بود با كمي باد. حال باد قطع شده بود ولي ابرها شروع به متراكم شدن كردند. ميتوانست نشانه هواي خوب باشد. هيچگاه هواي ابري سرماي كشندهاي ندارد. اما ابر برف تازه به همراه ميآورد كه ميتواند مسيريابي را دچار اشكال كند.
چادرمان را برپا كرديم و كم كم احساس ميكردم كه اين حمله دلچسب من نيست. كم كم مانند يك مگس كه در قير گير افتاده حركت ميكرديم. اما خوشبين بودم. ميتوانستيم بخوابيم. فردا شايد حالمان بهتر ميشد. در طول شب برف شروع به باريدن كرد. مه غليظي همه جا را فرا گرفت، هوا بد بود، همين. آماده خوابيدن شدم ولي احساس ضعف شديدي ميكردم و ميتوانم بگويم آرتور نيز همين وضع را داشت. برخلاف تمام قوانين پذيرفته شده تاكتيك و منطق صعود، پيشنهاد كردم يك روز را در آنجا استراحت كنيم.
آرتور چيزي زير لب گفت و با شعف غيرقابل پنهاني به درون كيسه خوابش خزيد. آن استراحت به من كمك زيادي كرد. هر از چندگاهي ميبايست از چادر بيرون رفته و برفهاي روي آنرا كنار بزنيم. به اين ترتيب يك روز كامل گذشت. يك شب ديگر خوابيديم و صبح آماده حركت شديم. ابتدا باد ميوزيد و برفها را در هوا ميچرخاند اما اين بادي نبود كه تا آنموقع ميوزيد. از بارگاهاصلي هر زمان كه باد ميوزيد ميتوانستيم قله را ببينيم. اكنون ديد خوب نبود. قله هر از چندگاهي پديدار ميشد و من سعي ميكردم در آن فواصل مسير را در خاطرم حفظ كنم. ميتوانستيم ببينيم كه هنوز 2 دهليز در سر راه داريم كه سطح آن از يخ بسيار سختي پوشيده شده است. درست 200 متر زير قله مسير تكنيكي دشواري داشتيم كه طنابهايمان را در همانجا جهت تسهيل فرود باقي گذاشتيم.
ساعت 4 بعد از ظهر به قله رسيديم كه براي اين وقت سال دير بود، چرا كه فقط يك ساعت ديگر هوا روشن بود. هر زمان كه داستان صعودهايم را بازگو ميكنم با باراني از سؤال مواجه ميشوم كه بعد از آن چه؟ چه احساسي در آن بالا داريد؟ ميگذارم آنها سؤال كنند. چه ميشود گفت؟ اغلب شخص هيچ احساسي ندارد. شخص فقط برروي تنفسش تمركز ميكند. لذا جواب ميدهم: وقتي به قله ميرسم، اينكه قله كوه را فتح كردهام ديگر در فكرم جايي ندارد، فقط اينكه با سرعت هر چه تمامتر به پايين و به چادر باز گردم. اين هدف اصلي ما ميباشد.
اين همان چيزي بود كه در آن لحظه احساس ميكردم. در كنار قله علامت" Ö" قرار گرفته بود، و به تاريخ پيوسته بود. زندگي و رسيدن قبل از تاريكي به چادر چيزي بود كه اهميت داشت. اما وقتي شب فرا رسيد ما تازه از آن دهليز يخي پايين رفته بوديم. حال با نور چراغ پيشاني حركت ميكرديم. حفظ كردن مسير در طول صعود بيفايده بود. در ساعت 9، شب مانند قير سياه بود و ما هنوز در جستجوي چادرمان بوديم. ميبايست همان دوروبر باشد. شايد يك كمي پايينتر. پاهايمان از خستگي مانند دو وزنه سنگين شده بود، اما جستجوي ما بيحاصل بود. ساعت 10 در حاليكه در برف غوطه ميخورديم و اميدمان را به يافتن چادر از دست داده بوديم ناگهان پايم به يك شيئ نرم برخورد کرد. چادرمان! چادر بطور كامل با برف پوشيده شده بود و من آنرا كاملا" به طور اتفاقي يافته بودم. برف روي آنرا خالي كرديم. بعد از چند لحظه از خوشحالي خُر خُر ميكرديم.
در آن دو روزي كه ما در آن بالا بوديم، يكروز را به استراحت در 7500 متر و روز ديگر صعود به قله، هوا در پايين كاملا" خراب بود. نيم متر برف تازه در بارگاه اصلي به زمين نشسته بود. برف همچنين دهليزي را كه مجبور به فرود از آن بوديم پوشانده بود. هر چند قدم قالب بزرگي از برف شكسته ميشد و باعث ريزش بهمن ميگشت. در حاليكه از ترس مو برتنمان سيخ شده بود فرود آمديم. خوشبختانه مسير به اندازه قابل قبولي نشانهگذاري شده بود و در مشكلترين قسمتها طناب ثابت وجود داشت. طبيعتا" در زير نيم متر برف.
درست زماني كه ما به بارگاهاصلي رسيديم واندا و كرزيسيك آماده حركت شده بودند. هوا خوب شده بود ولي در آفتابي كه آنقدر از ما دريغ ورزيده بود ميتوانستيم پرٍ قله را ببينيم كه دوباره به هوا برخواسته بود. باد در آن بالا به شدت ميوزيد.
واندا و كرزيسيك به بارگاه 4 رسيدند. در آنجا واندا اذعان داشت كه به خاطر ورم لوزه كه از ابتداي برنامه درگير آن بوده ضعيفتر شده است و قادر به صعود نيست، لذا تصميم به بازگشت گرفتند. دكتر به بالا صعود كرد تا به او كمك كند. از نقطه نظر كرزيسيك چنانچه او واقعا" مصمم شده بود ميتوانست به تنهايي قله را صعود كند. موفق ميشد. اما او در عوض تصميم گرفت با واندا به پايين بيايد. لذا در 12 فوريه برنامه عملا" به پايان رسيد. نسبت به يك برنامه زمستاني، زمان آن بسيار كوتاه بود. در روز 16ام بعد از آنكه به بارگاهاصلي رسيديم من و آرتور قله را صعود كرديم.
معلوم شد كه اين برنامه از بسياري جهات غيرعادي بوده است. كارها به طور وارونه انجام شد و در عين حال با كارآيي بسيار بالا. در هنگام راهپيمايي بازگشت، جوي مبني براتمام يك كار خوب در بين ما حكمفرما بود. بايد از كرزيسيك كه بخت صعود خود را فدا كرد قدرداني فراواني ميشد. رو به او كردم و درحاليكه در زير كولهاي سنگين خم شده بوديم مستقيم به چشمان او نگاه كردم. اثري از دلگيري يا تأسف نيافتم كه چرا من با آرتور و تنها با او قله را صعود كردهام.
همچنين در فكر جاچيك پالكيويچ نيز بودم كه تجربه گرانقدري از راهپيمايياش در اين كوهستان و واقعيت مخاطرات آن كسب كرده بود. گمان نميكنم او بازگشتش را به عنوان يك شكست قلمداد كرده باشد. در پشت سر آناپورنا قرار داشت كه اولين صعود زمستاني را پذيرا شده بود. بله، فقط با 2 كوهنورد با اين وجود ما هيچ اسمي به سياهه بلندبالاي حوادث كوه نيافزوده بوديم.
فصل 15
چهارده بار هشت
شيشاپانگما، يال غربي، 1987
شب ديروقت به هتل، در نيالام (Nialam)، رسيديم. قبلا" جا رزرو كرده بوديم و آنها منتظر ما بودند. بعد از يك روز كامل سفر بسيار گرسنه بوديم.
"آيا رستوراني اينجا وجود دارد؟"
"البته . . ."
"عالي است، مايليم چيزي بخوريم."
"خير، غيرممكن است. الاّن بسته است."
"شايد چيزي بتوانند تهيه كنند؟ هر چيزي؟ ميدانيد كه ما از سفري طولاني ميآييم."
"ميفهميم. سعي ميكنيم آشپز را پيدا كنيم."
بعد از لحظهاي بازگشتند.
"متأسفانه آشپز به سينما رفته است. شما بايد شام را فراموش كنيد."
به ياد لهستان خودمان افتاديم. اما چيزي كه اينجا اوضاع را بدتر ميكرد اين بود كه ما قادر به ارتباط با هيچكس نبوديم. ما گرسنه و عصباني بوديم و بارهايمان در كاميون طوري بستهبندي شده بود كه امكان بازكردن آنها براي يك شب اقامت در هتل وجود نداشت. با نااميدي به داخل شهر رفتيم و ساعت 1 نيمه شب در كلبهاي را زديم كه گويا رستوران بود، آشپز را بيدار كرديم تا برايمان كمي برنج و سبزيجات آماده كند. بالاخره ميتوانستيم به خواب فكر كنيم. زماني كه به اتاقهايمان ميرفتيم از ما پرسيدند: "صبح چه ساعتي بيدار ميشويد." گفتيم ترجيح ميدهيم استراحت كنيم، ساعت 8 بيدار شده که تا ساعت 9 حركت كنيم.
كسي كه سؤال ميكرد با تعجب و قدري ناراحتي گفت : "ساعت هشت؟" شايد اين ساعت براي او بسيار دير بود؟ فقط خدا ميدانست. بقدري خسته بوديم كه هيچ علاقهاي به موضوع ديگري جز خواب نداشتيم.
رفتيم كه بخوابيم. و آن پايان اولين روز اقامت ما در چين بود.
چطور سر و كله ما از اينجا پيدا شد؟
اواخر ماه جولاي به مقصد شيشاپانگما حركت كرديم. باشگاه من در كاتوويچ اين سفر را تدارك ديده بود. تعداد كمي در آن شركت داشتند كه بخوبي يكديگر را ميشناختند: يانوژ ماژر، ريسيك وارچكي كه فيلمبرداري ميكرد، واندا روتكيويچ و دكتر، لخ كورنيشوسكي(Lech Korniszewski). ديگران عبارت بودند از، مكزيكيها كارلوس كارسوليو و السا آويلا، راميرو ناوارت(Ramiro Navarrete) از اكوادور، آلن هينكس (Alan Hinkes) انگليسي، استيو اونتچ (Steve Untch) امريكايي و دو زن كوهنورد فرانسوي، كريستين دكلومب(Christine de Colombe) كه با واندا در K2 بود و مالگوسيا فورمنتي بيلژوسكا (Malgosia Formenty-Bilszewska).
در تبت دريافتيم كه جاده كاتماندو به كوداري (Kodari) به دليل سيل خراب شده است. در حالت عادي طي مسير با اتوبوس 6 ساعت طول ميكشد. ولي از آنجا كه جاده در 8 قسمت خراب شده بود ناچار بوديم به روش سنتي بارهايمان را حمل كنيم. لذا در اولين قدم هزينه اضافي در وقت و پول را متقبل شديم. اما موفق شديم كه به مرز برسيم و از پل زيباي "دوستي سينو-نپال" بگذريم. حال ميبايست با باربران نپالي خداحافظي كنيم، رابط چيني منتظر ما بود، و از آن به بعد او مسئوليت كامل سفر، اقامت و سازماندهي سفر ما را بر عهده داشت. ما به دنيايي ديگر وارد ميشديم نه از نظر جغرافيايي بلكه از جهت عقايد و رسوم.
اولين برخوردمان را قبلا" توضيح دادم. صبح روز بعد از خواب بيدار شدم و به ساعتم نگاه كردم، ساعت 8 بود. سكوت همه جا حكمفرما بود. حتي يك سگ ولگرد را نميشد ديد. ظاهرا" در چين ساعت به وقت پكن تنظيم ميشود، 5/5 ساعت اختلاف. در نتيجه وقتي مردم با طلوع آفتاب برميخيزند ساعت نزديك ظهر است. هرگاه ميخواستيم درباره زمان صحبت كنيم ميبايست بگوييم منظورمان ساعت، پكن، نپال يا اروپايي است. و تا آخرين روزها هم اشتباه ميكرديم.
شيشاپانگما از معدود كوههايي است كه بارگاهاصلي آن توسط جيپ قابل دسترسي است. فلات تبت، يك استپ مسطح است كه اين طرف و آن طرف با بوتههاي علف پوشيده شده است. وسايل نقليه كه گويي برروي سطح ليزي حركت ميكنند ميتوانند از ارتفاع 2400 تا 5000 متر ارتفاع بگيرند. در مقايسه با ديگر برنامهها، اين يكي فوقالعاده راحت بود. سپس در يكي از غيرمنتظرهترين لحظات، رابط ما قاطعانه گفت : "ايست! اينجا بارگاهاصلي است."
با ناباوري از وسايل نقليه پياده شديم و به دوروبر خود نگاه كرديم. براحتي تشخيص داديم كه تا كوههايي كه در دوردستها و در افق هالهاي از آنها پيداست، فاصله بسيار زيادي داريم.
سعي كردم بر اين تصميم تعجب برانگيز كمي تأثير بگذارم: "تا آنجا كه من ميدانم، بارگاهاصلي در پاي كوه واقع شده است."
"خير. ما بيش از اين نميرانيم. بالاتر ارتفاع زيادي دارد و سخت و مشكل ميشود. ما بايد به فكر سلامتي خودمان هم باشيم."
مأمور رابط خيال نداشت تكان بخورد: "اينجا جايي است كه ما بارگاهاصلي را برپا ميكنيم. همين و بس ."
در نتيجه وارد اولين كشمكش شديم. در كشمكشي كه براي روشن ساختن اين موضوع بود كه ما نيامدهايم كه در استپ پيادهروي بكنيم بلكه ميخواهيم از كوهها بالا برويم. تا كوهستان هنوز 5/2 روز راه بود. و وسايل نقليه براحتي ميتوانستند بسيار بالاتر بروند. اما بحثها هيچ نتيجهاي نداشت. چارهاي نداشتيم جز اينكه با اقامت مأمور رابط، مترجم و آشپزمان، كه پول زيادي به او داده بوديم تا در بارگاهاصلي در فكر پخت و پز نباشيم، در همانجا موافقت كنيم. مأمور رابط دست پيش را گرفته بود كه گفته بود كه آشپز بايد به او خدمت كند. لذا ما به عنوان گروه پيشرو حركت كرديم. اما اين پايان مشكلات نبود. اول اينكه بارها بيش از آن بود كه تصور ميكرديم و نسبت به آن كه خواسته بوديم. مسئله بعدي در رابطه با سوخت بود. براي راحتي و عدم حمل سوخت از نپال سفارش 100 ليتر سوخت در چين را داده بوديم كه برايمان تهيه كنند. قرار بود كاميونها آنها را بياورند. آنها هم آورده بودند، اما معلوم شد كه اجاقهاي نپالي با سوخت چيني به هيچ عنوان كار نميكنند. بارها سعي كرديم، سوتي ميكشيدند، دود ميكردند ولي روشن نميشدند.
مشكل جدي بود. انگار تاريكي مرا احاطه كرده بود. بدون سوخت نميتوانستيم آشپزي كنيم و بدون آن برنامهاي وجود نداشت.
آيا ميبايست يك جيپ را در جستجوي اجاقهاي جديد بفرستيم؟ 500 كيلومتر تا نزديكترين شهر فاصله بود. اما من راه حل ديگري نيافته بودم. به مأمور رابط گفتم. كاملا" معلوم بود كه اوقات مأمور رابط تلخ است. موقعيت نااميدكنندهاي بود. صبح فردا وضع باز هم پيچيدهتر شد. ميبايست بهتر ميدانستم. با سرعتي كه وسايل نقليه داشتند ما طي يكروز 2000 متر ارتفاع گرفته بوديم و اكنون همه به نوعي بدحال بودند. بعضي بيشتر از بقيه. بعضيها رنگشان كبود شده بود و بدون وقفه استفراغ ميكردند. همگي هم دائما" با اجاقها ور ميرفتند. كوهنوردان، آشپز و رانندهها هر يك تئوري خود را داشتند. بعضي ميگفتند هواي زيادي به آن ميرسد بعضي برعكس، بعضي عقيده داشتند كه فشار هوا كم است. بعضي شروع كرده بودند تا بنزين را به نفت اضافه كنند. نتيجه اين آزمايشات هم تفاوت داشت. بالاخره يك راننده بهترين راه چاره را براي اين وصلت ناميمون بين اجاق نپالي و سوخت چيني پيدا كرد. او به اين نتيجه رسيده بود كه بنزين و نفت خاصيت اشتعالزايي بالايي دارند و بايد ميزان هوايي را كه به اجاق ميرسد محدود كرد.
در نتيجه شروع كرديم به ساختن محافظهاي نازك فلزي. بالاخره اوضاع روبراه شده بود و ميتوانستيم يك غذاي گرم بخوريم. روحيهمان بهتر شد. ياكها با چاروادارهايشان رسيدند. هر كدام از آنها ميبايست به طور كامل تجهيز ميشد و يا در عوض پولي برابر ارزش تجهيزات پرداخت ميشد، كه من مطمئنم فقط جزء كوچكي از آن به چاروادارها ميرسيد. ميبايست با برگهايمان به دقت بازي كنيم، چرا كه به تعداد بيشتري ياك احتياج داشتيم.
بوميهاي تبت در شرايطي زندگي ميكنند كه احتمالا" در طي هزار سال گذشته تغيير چنداني نكرده است. آنها مردماني هستند كه علاقهاي به شستشو ندارند. لايه ضخيمي چرك روي بدنشان قرار دارد و با لباسهاي پارهپاره به نظر مردم فقيري ميآيند تا وقتي كه ميبينيد از زير همان لباس ژنده دستهاي پول در ميآورند. تقريبا" به طور كامل از طريق ياكها امرار معاش ميكنند، البته چند گوسفند هم دارند. بدون شك قاچاق هم در آنجا رواج دارد. تا روز دوم 2 تا از بارهايمان گم شده بود كه در بين آنها كفشهاي كارلوس بيچاره هم قرار داشت. از آن لحظه به بعد كاملا" مراقب وسايلمان بوديم.
بالاخره موفق شديم با آنها بر سر ياكهاي بيشتر به توافق برسيم و از آن بارگاهاصلي چيني بيدر و پيكر فرار كنيم. راهپيمايي 3 روز طول كشيد و راه دشواري بود. باران شروع شد. بعد برف. مسير از شيبهايي ميگذشت كه در كنارهها پرشيب بود. معلوم شد ياكها هم بسيار چموش هستند. مرتبا" بارها را ميانداختند. در ارتفاع 5600 متر درست در زير بارگاهاصلي برف بقدري عميق شد كه راه را پوشاند. ياكها عادت به راه رفتن برروي برف كوبيده نشده نداشتند. اين طرف و آنطرف ميرفتند، همين، زيرا نميدانستند چه مسيري را بايد دنبال كنند. لذا ما مجبور بوديم در جلو برفكوبي كنيم، در آنصورت ياكها با خوشحالي پشت سر ما حركت ميكردند. اما وقتي يكي از آنها پايش روي صخرهاي پيچيد، چاروادارها همانجا ايستادند و ديگر حركت نكردند.
لذا حدود 2 ساعت مانده به محل تعيين شده بارگاهاصلي ما مجبور شديم سبيل چارودارها را چرب كنيم تا به ما در حمل بارها در آنجا كمك كنند. براي ارائه نمونه اول خودمان چند تا را حمل كرديم. آنها موافقت كردند، گر چه هزينه آن بسيار زياد شد.
حال ميتوانستيم يك بارگاهاصلي واقعي را برپا كنيم، و همه چيز طبق نقشه پيش ميرفت. اينك يانوژ ماژر بسيار بدحال بود. وقتي به بارگاهاصلي رسيديم او همانجا پهن شد و ديگر نتوانست بلند شود. روز بعد او شروع به هذيان گفتن كرد. بارها را باز كرده و اكسيژن را در آورديم و او را به طرف دكتر كه در نيمه راه بود حمل كرديم. او تشخيص اختلال گردش خون در اندام تحتاني ( circulary deficiency) را داد كه با التهاب وريدي (Inflamation of the veins) همراه شده بود. اما يانوژ توانست يكهفته بعد روي پاهايش بايستد. گرچه احتمالا" نميتوانست در صعود شركت كند. با اينحال از اينكه ميتوانست در بارگاهاصلي در كنارمان بنشيند خوشحال بوديم.
ما در آنجا تنها نبوديم. يك تيم ايتاليايي به اواخر برنامهشان، بدون دستيابي به موفقيت، نزديك ميشدند. آنها از برف شكايت داشتند. از روزي كه وارد شده بوديم بدون وقفه برف ميباريد، با ويژگي هواي مونسن، مه مانع ديدن كوهي ميشد كه ميخواستيم از آن صعود كنيم.
بارگاهاصلي در ارتفاع 5600 متري قرار داشت. به عبارت ديگر ارتفاع زيادي داشت. از آنجا كوه با ارتفاع 8013 متر چندان بلندتر به نظر نميرسيد. به زحمت ميتوان آنرا در مقايسه با ديگر 8000 متريها به حساب آورد. به خصوص كه كوهنوردي واقعي از ارتفاع 7000 متر شروع ميشود. در پايين آن يك فلات به همواري سطح ميز قرار دارد به نام راهرو كه بايد طول 12 كيلومتري آنرا پيمود. كوهنوردي در پايان آن شروع ميشود. از آنجا كه شيشاپانگيما در زمره 8000 متريهاي ساده قرار ميگيرد، تصميم گرفتم چوب اسكيهايم را براي اولين بار به هيماليا به همراه بياورم. ميخواستم سعي كنم از شيبهاي تاحدي كمشيب آن با اسكي فرود بيايم. اميد داشتم كه دو مسير جديد را روي شيشاپانگيما صعود كنم. واندا قصد داشت اولين زني باشد كه به آن صعود ميكند. همچنين ميخواستم دو قله صعود نشده در منطقه را صعود كنم.
در 28 اكتبر براي همهوايي حركت كرديم و در جايي شبماني كرديم كه بعدها بارگاه 1 ما آنجا قرار گرفت. در آنجا موضوعي را تجربه كرديم كه ما را متوجه اين امر ساخت كه كوه ساده وجود ندارد. من و آرتور در يك چادر به سر ميبرديم. صبح روز بعد هنگامي كه خود را آماده ميكرديم صداي آشنا و مهيب شكستگي رعدآسايي به گوشمان رسيد. وقتي غرش كوه شروع شد آرتور اولين كسي بود كه سرش را از چادر به بيرون برد. ميديد كه تصورمان درست بود.
او فرياد زد: "بهمن."
هر دو از در كوچك و پارچههاي دست و پاگير آن هر طور بود خود را به بيرون انداختيم و درحاليكه فقط جوراب به پا داشتيم سعي كرديم تا آنجا كه ممكن است از توده برفي عظيم كه به پايين سرازير ميشد فاصله بگيريم. توده برف حدود 5 متر دورتر از چادرها متوقف شد.
آلن و استيو متوجه چيز مهمي نشده بودند. و از وقتي كه فرياد بهمن را شنيدند حتي فرصت نيافتند از چادرشان خارج شوند. حال سرهايشان را از چاد بيرون آورده و از نگراني اتفاقي كه ممكن بود بيافتد آنها را تكان ميدادند. بعد از آن ماجرا احتياج به تجديد قوا داشتيم و روز بعد بود كه به طرف قله حركت كرديم.
فلات نه تنها طولاني بلكه در عين حال حدود 1 كيلومتر پهنا داشت. فلاتي كه در يكطرف آن شيشاپانگما و در طرف ديگر يك قله صعود نشده قرار داشت. به واقع شبيه به يك راهرو بود. ما با اسكيهاي مخصوص و سبكمان كه با وسايل خاصي مجهز شده بود از فلات گذشتيم.
در انتهاي راهرو بارگاهمان را برقرار كرديم و روز بعد براي صعود قله صعود نشده يبوكانگاري (Yebo Kangri) كه همچون زوجه شيشاپانگما بود حركت كرديم.
بر روي قله 7200 متري آن هوا فوقالعاده بود، تبت در جلوي ما گسترده شده بود، به سختي ميتوانستم خودم را كنترل كنم. يكي از آن لحظات زيبايي بود كه با خستگي، سوز باد يا بوران برف منقص نشده بود.
حال نوبت تجربه اسكي كردنمان بود. بايد اقرار كنم با استفاده از آن بستهاي مخصوص كه در چوب اسكيها قرارداده شده بود تعادل خودم را بسختي مي توانستم حفظ كنم. براي صرفهجويي در وزن چوبهاي كوتاه 160 سانتيمتري را انتخاب كرده بوديم. به هر حال خودمان را به پايين رسانديم. حال نوبت به شيشاپانگما ميرسيد.
آرتور و من تصميم داشتيم شيشاپانگما را از يال دست نخورده غربي و سپس قله صعود نشده غربي، صعود كنيم.
اين مشكلترين و خيرهكنندهترين يال قله است. ما هدف ديگري نيز داشتيم و آن دهليز وسط جبهه شمالي بود اما استيو و آلن نيز به آن چشم دوخته بودند. در آنجا ما 12 نفر بوديم كه خود را آماده صعود قله ميكرديم. و من توضيح دادم كه اين يك برنامه به روش سنتي نيست كه سرپرست كليه تصميمات لازم را جهت صعود نهايي بگيرد. بلكه اعضاء ميتوانند آنگونه كه مايلند فعاليت كنند. چنانچه بعضي از آنها ميخواستند از مسير عادي صعود كنند، بسيار خوب بود. اگر بعضي ديگر ميخواستند يك بارگاه ديگر برپا كنند نيز آزاد بودند.
اگر بعضي مانند استيو و آلن ميخواستند دهليز وسط جبهه را صعود كنند، آزاد بودند، چيزي مانع آنها نبود. تنها چيزي كه ميخواستم اين بود كه هر كس مشخص كند با چه كسي و از چه مسيري ميخواهد صعود كند، در آنصورت در سر راه هم قرار نميگرفتند. من گفتم : "ما بعنوان گذراندن تعطيلات اينجا هستيم. اجازه بدهيد مانند بارگاهي در آلپ با آن رفتار كنيم، به اين ترتيب كه هر كس دقيقا" آنچه را كه ميخواهد انجام دهد."
و اين دقيقا" چيزي بود كه اتفاق افتاد. همگي در بارگاه 1 مشترك بوديم، جايي كه مسيرهايمان از يكديگر جدا ميشد، لذا مهم بود به ترتيبي به آنجا برويم كه براي شبماني در آنجا جاي كافي وجود داشته باشد. اما اين موضوع تنها چيزي بود كه اعضاء ميبايست براي برنامهريزيشان در نظر بگيرند.
آرتور و من خود را براي صعود سبکبار يال غربي آماده ميكرديم. با ريسيك وارچكي معاملهاي كرديم به اين ترتيب كه ما اسكيها را از راهرو عبور دهيم و در آنجا آنها را براي وي باقي بگذاريم تا او كه ميخواست قله را از مسير عادي صعود كند از آنها در صعود قسمتهاي بسيار پر برف استفاده كند. سپس آنها را آنجا براي ما باقي ميگذاشت تا ما از آنها در موقع برگشت استفاده كنيم.
حال تنها چيزي كه نياز داشتيم توقف بارش برف بود. اما 10 روز گذشت و برف همچنان ميباريد. ايتالياييها اوايل سپتامبر آنجا را ترك كردند بدون آنكه موفقيتي بدست آورند. آنها تا انتهاي راهرو رفته بودند و از آنجا مجبور به بازگشت شده بودند. كارلوس از اين موضوع كمال استفاده را كرد و توانست از آنها وسايل مورد نيازي را بخرد كه در ابتداي سفر از او دزديده بودند. از بخت خوش او يك جفت كفش اضافهاي كه به همراه آورده بوديم به پاهاي او ميخورد و او اكنون ميتوانست به برنامه صعود بپيوندد. اما وقتي كه روز 12ام نيز گذشت گويي اين بخت خوش به كار او نيامده بود. تنها تغييري كه در برنامه روزانه وجود داشت غذا بود، چرا كه آشپز ما در آن پايين به مامور رابط خدمت ميداد و ما مجبور بوديم خود غذا بپزيم. لذا هر روز غذا متفاوت بود. فرانسوي، انگليسي، مكزيكي، آمريكايي و لهستاني. در آخر به اين نتيجه رسيديم كه بدترين عموزادههاي ما فرانسويها بودند چرا كه بنظر ميرسيد هيچكدام از بانوهاي فرانسوي ما قادر نبودند سنت آشپزي گردآوري شده توسط بريلا- ساوارين (Brillat-Savarin) به نام "فيزيولوژي طعم" را به عمل در آورند. آنها آشپزهاي خوبي نبودند، همين. بعد از 12 روز عدم فعاليت نامهاي به مأمور رابط نوشتم و تقاضا كردم مدت برنامه را كمي افزايش دهيم. آن نامه را به كمك نامهبر به مأمور رابط فرستادم. تاريخ جديدي را براي جيپها براي حمل وسايل به پايين تعيين كردم و آنرا خوب مهر و موم نمودم. از آنروز هوا به ما روي خوش نشان داد.
ما يال غربي را درست مطابق برنامه صعود كرديم. بعضي قسمتها مشكل بود، بعضي سادهتر ولي در مجموع مشكل عمدهاي برايمان بوجود نيامد.
تا حدودي شبيه به يال عقاب خودمان در زاكوپان (Zakopane) بود، منتها در ارتفاع 7000 تا 8000 متر. در همان زمان گروه ديگري از طريق مسير عادي به قله نزديك ميشدند. واندا، السا، كارلوس، راميرو و ريسيك وارچكي در زمرة آنها بودند. گروه ديگري نيز در منطقه بودند. آنها يك تيم تجاري از كشورهاي آلمان، اتريش و سوئيس بودند كه اشتفان ورنر (Stefan Werner) آنها را سازماندهي كرده بود.
گرچه در زمانهاي متفاوتي حركت خود را آغاز كرده بوديم ولي در يك زمان به حوالي قله رسيديم. شيشاپانگما 2 قله دارد. بحث راجع به اينكه كداميك بلندتر است تا امروز ادامه دارد، گرچه نقشهبرداران معتقدند كه دومي چند متري بلندتر است. اما همچنان كساني هستند كه معتقدند قلة اولي اهميت بيشتري دارد.
زماني كه خودم در آن موقعيت قرار گرفتم چرايي آنرا دريافتم. بسادگي ميتوانيد در 3 ساعت راهپيمايي برروي يالي ناهموار صرفه جويي كنيد. اتريشيها به قله اول رسيدند، بر روي آن ايستادند و با دوربينهاي خود به اطراف نگريستند و اعلام كردند كه تا آنجا كه آنها تشخيص دادهاند همان قله بلندتر است.
ما تصميم گرفتيم كه قله واقعي را صعود كنيم گرچه ميدانستيم 3 ساعت راهپيمايي، حال در هر شرايطي، در ارتفاع 8000 متر كار راحتي نيست.
ولي ساعت 4 بعد از ظهر بود. من و آرتور وسايل كامل شبماني را به همراه داشتيم، چرا كه به روش سبکبار صعود ميكرديم. لذا چندان نگران اين نبوديم كه كجا بخوابيم. اما السا، كارلوس، ريسيك و راميرو بار سبكي داشتند و بارگاه آنها در حدود 700 متر پايينتر قرار داشت. گر چه قبول كرده بوديم كه هركس در كوهستان به صلاحديد خود نقشه بريزد ولي من به آنها گوشزد كردم كه احتمالا" به شب ميخورند، اما آنها چراغ قوه داشتند و مطمئن بودند كه موفق خواهند شد. ريسيك و كارلوس هر كدام يك چوب اسكي را براي من تا آن نقطه حمل كرده بودند. آخرين قسمت پرشيبتر از آن بود كه آنها بتوانند از چوبهاي اسكي استفاده كنند. كار آنها به واقع يك كار دوستانه بود. اما حالا چيزي نميتوانست جلوي آنها را بگيرد. ابتدا كارلوس حركت كرد سپس ريسيك، راميرو، السا و واندا. آرتور و من اجازه داديم كه آنها اول حركت كنند. هيچ كششي براي مسابقه دادن نداشتيم، چرا كه نه تنها كولههايمان سنگين بود بلكه وقت زيادي هم داشتيم. وقتي به گردنه بين دو قله درست در زير قله اصلي رسيديم، كولههايمان را زمين گذاشتيم. ميخواستيم صبح فردا در نور خوب براي عكاسي قله را صعود كنيم. اما قله بسيار نزديك بود و به نظر مضحک ميرسيد كه براي برپايي بارگاه نقشه بكشيم.
من گفتم : "بيا و به طرف آن برويم!"
و اين كاري بود كه انجام داديم. من تصميم گرفتم اين آخرين قسمت را با اسكي صعود كنم. قبل از آنكه آنها را به پا كنم ريسيك با دوربينش عازم شده بود. وقتي به او رسيدم كه او مدتي بود به قله رسيده بود و به همين دليل فيلم صعود من به قله ثبت شده است.
در بازگشت همگي بر سر يك موضوع اتفاق نظر داشتند: "شما كار خوبي با "فيلم قله" ارائه داديد. انگار وقعا" آنجا بوديد!" فيلم را با يک دوربين قديمي ساخت فرانسه گرفته بوديم. اينها بسيار سادهاند، دستگيره دارند و با اين وجود قابل اعتمادترين دوربينها در ارتفاعات بالا ميباشند. بهترينهايشان آنهايي هستند كه در جنگ جهاني دوم استفاده ميشدند.
زماني به قله رسيديم كه ديگران به آنجا رسيده و آنجا را ترك كرده بودند، آفتاب آخرين اشعههايش را برروي كوه ميتابانيد، لذا دوربين با لنز وايد تصاويري را ثبت كرده بود كه رنگهاي آن نفس را در سينه حبس ميكرد. هرگز در بهترين روياهايم نيز تصور نميكردم كه آنقدر زيبا بودهاند. من برروي قلهاي ايستاده بودم كه آخرين هشتهزارمتريام بود، آخرين مهرة تسبيج هيمالياي من فرو افتاده بود. به آرامي با آن كنار ميآمدم. آنطور كه براي اين ارتفاع طبيعي است، افكار بايد راه خود را از بين خستگي، قلب پرتپش و نفسهاي عميق براي گرفتن اكسيژن به سختي باز كنند.
نميتوانستم به طور كامل خوشحاليام را در آن لحظه عالي توصيف كنم. آن احساس تمام وجودم را فرا گرفته بود، فقط همين. شخص براي توصيف حالات درونياش در تمامي لحظات ساخته نشده است. فقط يكبار در نانگاپاربات حس كردم كه بايد خوشحاليام را ابراز كنم، از جا پريدم و دستانم را در هوا تكان دادم. پرش فوقالعادهاي بود. نه، ديگر هرگز.
اما چرا من نميتوانستم بياختيار، ساده و واقعي احساسم را بروز دهم؟ علت آن بود كه آگاهي از اينكه اين قله 14امين 8000 متري من بود ديگر اهميتي نداشت. كاملا" ميتوانست قلة سوم يا هفتم باشد.
در امتداد يال و در تاريكي به طرف چادر گنبدي خود قدم برداشتم. كارهايي كه فقط با حسكردن انجام ميشد زياد خوب پيش نميرفت و ما يكي از ديركها را در تاريكي گم كرديم، لذا شب به قدري بر ما سخت گذشت كه صبح كه برخواستم اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه يا حضرت مسيح! اگر مجبور بوديم حالا براي صعود حركت كنيم شك داشتم كه آيا موفق ميشديم يا خير. به آرامي بارهايمان را جمع كرديم. يك ماجراجويي ديگر انتظار مرا ميكشيد.
اسكي .
ميتوانم بگويم كه من اسكيباز قابل قبولي هستم. اما من بيشتر تجربهام روي برف كوبيده شده بود. تجربهام براي اسكي آلپي بسيار ناچيز بود. اسكي بر روي برف دست نخورده و اغلب پودري هنر ديگري است. يك كوله 23كيلوگرمي و ارتفاع 8000 متر هم به آن اضافه شده بود. يك تراورس بزرگ در زير قله اول انجام دادم. برف عميق و نرم بود. نميتوانستم نوك اسكيهايم را ببينم. گاهي بقدري آهسته بودم كه بسختي ميشد گفت حرکت ميکنم. آرتور پشت سر من قدم برميداشت و فاصله بين ما زياد نميشد. نميتوانستم در هر بار بيش از 10 متر اسكي كنم. بعد از آن بقدري نفسم تنگ ميشد كه مجبور ميشدم برروي برف بنشينم تا نفسم را تازه كنم. براي اولين بار به اين فكر افتادم كه اسكيكردن ميتواند كار بسيار وحشتناكي باشد.
با چشم برهم زدني تمام خيالبافي من در مورد يك فرود سريع، راحت و بدون دردسر از بينرفته بود. آن تصورات از ديدن اسكيبازان درجة يك كه برروي برف تازه اسكي ميكردند نشأت گرفته بود. قرار نبود مانند يك پرنده پرواز كنم. تبديل به كار بسيار سنگيني شد. زماني كه به كناره فلات رسيدم، تمام آن چيزي كه از اين ديوانگي نسيبم شده بود يك ساعت جلوتر بودن از آرتور بود كه برروي دو پايش نرم نرم راه ميرفت، آنچنانكه خداوند براي او مقدر كرده بود.
در بارگاهاصلي تمام بارهايمان را درون كولهها جا داديم و به پايين سرازير شديم. گرچه خاطرات زيادي از آن كوه بزرگ داشتم، اما زماني براي يادآوري آنها وجود نداشت. واندا در آنموقع 4 قله 8000 متري را صعود كرده بود و تنها زني بود كه توانسته بود ركوردي با آن درجه اهميت بدست آورد. السا اولين زن از يك كشور امريكاي لاتين بود كه بر روي قلهاي بزرگ قدم گذاشته بود و در سن 23 سالگي جوانترين كسي بود كه يك قله 8000 متري را صعود کرده بود. حال كارلوس 2 قله 8000 متري را صعود كرده بود. اين موضوع براي او بسيار معني داشت. آلن و استيو مسير فوقالعادهاي را برروي دهليز جبهه شمالي صعود كرده بودند. ريسيك وارچكي به قله رسيده بود، و هر وقت فرصت مييافت اين موضوع را متذكر ميشد كه او اولين لهستاني بوده است كه به قله شيشاپانگما صعود كرده است، چرا كه در آخرين مترها او از ديگران جلو زده بود.
آرتور و من مسيري جديد برروي يال غربي را صعود كرده بوديم و در كنار آن دو قله كاملا" دست نخورده را صعود كرده بوديم. به پايين قدم برداشتم، دلايل خود من و ديگران براي خوشحالي در مغزم به دوران افتاده بود؛ مانند كولهاي كه بد بار زده شده است، سپس اسامي مسلسلوار آنها، چهارده قله بلند هيماليا، براي قدم برداشتن به من كمك ميكردند، به من هماهنگي حركت را ميدادند درست مانند وقتي كه شخص بالا ميرود و مجبور است بشمارد.
چهارده . . .
چهارده بار هشت . . .
آيا واقعا" موضوعي پايان يافته بود؟ خير، دنياي عمودي هرگز پايان نمييابد. آنجاست. در انتظار. باز ميگردم. اما صبر كن، يكبار ديگر نيز چنين فكري از مغزم گذشته بود. كي؟ البته! آن اولينباري كه از نانگا شكست خوردم؟! مربوط به سالها پيش بود، 14 قله بلند پيشتر. به چه چيز ديگر در آن اولين برخورد فكر كرده بودم؟ آه بله، كه هيماليا هر چه باشد جاي انسان است.
حق با من بود.
موخره نوشته كرزيسيک ويليچكي
(ترجمه به انگليسي: اينگبورگا روبروا كوچلين)
روز 12 ژانويه 1986 است. يكروز بسيار سرد، پر باد اما زيبا در ارتفاع 7400 متر. ما روي فلات و در زير كانچنگجونگاي بزرگ قرار داريم. روز قبل يرزي و من قله را براي اولين بار در زمستان فتح كرديم، اما امروز . . . ما با آندري چوك يكي از بهترين كوهنوردان لهستان كه مدت مديدي همنورد يرزي بود، و روز قبل در بارگاه 3 در گذشته بود، خداحافظي ميكنيم. ما در كنار شكاف زانو زدهايم، آخرين مكان آرامش آندري، صليبي از چوب روي آن قرار داده و دعا ميخوانيم. يرزي مدت زيادي در كنار گور ميايستد و خداحافظي شخصياش را به زبان ميآورد و بلند ميپرسد: چرا؟ چرا خداوند چنين انسان خوبي را گرفته است؟ براي اولين بار اشك را در صورت او ميبينيم، سپس خشم از اينكه قادر نبود كاري براي آندري انجام دهد. آيا بختي براي كمك داشتيم؟ آيا مرتكب اشتباهي شده بوديم؟
حال فوريه 1987 است. اما نه يك روز خوب، گر چه هوا گرم است و ما در ارتفاع پايينتري هستيم. بارگاهاصلي در زير جبهه شمالي آناپورنا است. ميتوانيم يرزي و آرتور را ببينيم كه برروي مورنها، خوشبختانه به سلامت از قله باز ميگردند. به بيرون ميرويم كه آنها را ملاقات كنيم. يرزي دستانش را در هوا تكان ميدهد و با آخرين قدرت ترانهاي را ميخواند كه در آن زمان در لهستان معروف بود: "زندگي، دوستت دارم."
تأسف و شادماني، تراژدي و پيروزي قسمت بزرگي از زندگي او را فرا گرفته بودند. اين جهاني بود كه او در آن بزرگ شده بود، عاشق آن بود و آنرا با تجربياتش غني ساخته بود. آنرا به نهايت كمال رسانده بود. خواننده با مطالعه اين كتاب دريافته است كه يرزي كوكوچكا يكي از پيشروان كوهنوردي هيماليايي در زمان ما بوده است. او چندين صعود بسيار سطح بالا در زمان حاضر را به انجام رسانده است. در كشور من او تبديل به نمادي از شجاعت و اراده و الگويي براي نسل جوان در جستجوي كاميابي و ماجرا در كوهستان شده است.
در دهه 80، سالهاي طلايي هيماليا نوردي لهستان، يرزي كوكوچكا بسادگي بهترين بود. اما يرزي كوكوچكا يا يورك يا كوكوس كه در بين گروه ما معروف بود، چه كسي بود؟ در اولين برخورد موضوع خاصي وجود نداشت كه بتوان او را از حلقه كوهنوردان ديگر تميز داد. او ساكت بود. مردي كه كم صحبت ميكرد، و در عالم خودش بود. او فقط زماني پر حرف ميشد كه موضوع بحث به سمت كوهنوردي ميچرخيد. در شرايط ديگر او بندرت سخني ميگفت، وقتي هم كه ميگفت معمولا" آنرا تمام نميكرد، حتي با كساني كه بسيار با او نزديك بودند. فضاي رمز آلودي در اطراف خود بوجود ميآورد كه به او از نظر رواني برتري خاصي نسبت به همنوردان يا رقيبانش ميداد. او همواره چيزي به عنوان ذخيره داشت، حال ممكن بود يك تصميم غافلگيرانه باشد يا تكهاي گوشت دودي يا يك پرٍ سير كه درست در زمان لازم رو ميكرد.
او اهل جدل نبود. منظورم اينست كه او هرگز شروع كننده بحث نبود و در آن درگير نميشد. وقتي در مورد چيزي به نتيجه ميرسيد مانند سنگ ميشد و هيچ چيزي نميتوانست او را از تصميمش بازگرداند. از آن پس تمام امور براي رسيدن او به هدفش به حركت در ميآمد، گرچه نه هرگز با خرج كردن از حق ديگر كوهنوردان. او بيشتر موفقيتش را مديون تلاش خودش بود و قاطعيت او، يا اگر از زاويه مثبت نگاه كنيم، كله شقياش، به او در اين مهم كمك شاياني كرد.
او در ميان ديگر كوهنوردان بسيار معروف بود، نه تنها به خاطر فروتنياش بلكه همچنين بدليل احترام فوقالعادهاي كه براي كوهستان و موفقيتهاي دوستان كوهنوردش قائل بود. او ذرهاي به مطرح شدن در رسانهها علاقهاي نداشت، در واقع او ابدا" به اين موضوع اهميتي نميداد. زندگي او را روياها و هدفهايش در كوهستان به جلو ميبرد، و نه تبديل شدن به يك قهرمان در رسانهها. او با تني سالم، استعدادي فوقالعاده و ارادهاي بسيار قوي كه از طبيعت به ارث برده بود، هر آنچه را كه ميخواست از كوهستان بدست آورده بود. او قطعا" كوهنورد بسيار موفقي بود. در واقع به قدري ما را به ديدن خود كه با بدست آوردن موفقيتي ديگر از كوهستان بازميگشت عادت داده بود كه موفقيت او را حتمي فرض ميكرديم، و قرار گرفتن در يكي از برنامههاي او به ما اطمينان خاطري عجيب ميداد.
حال سال 1981 است و ما در آكپاي نيوزلند هستيم. در اينجا براي اولين بار با يورك هم طناب شدهام. قبلا" گاه و بيگاه به هم بر خورده بوديم و هر دو تا آن موقع اورست را صعود كرده بوديم. اما حالا بعد از صعود قله دشوار هيكس و عبور از تراورس طولاني شروع به فرود از ديوارة 600 متري نموديم. يورك كارگاه فرود دوم را برروي يك منقار سنگي ميزند. من اول ميروم، بعد منتظر يورك ميشويم. ناگهان صداي مهيب شكستن صخره به گوش ميرسد! هر دو نفسمان از ديدن يورك در حال سقوط و بدنبال او صخرهاي بزرگ، بند آمد! فكر كرديم اين آخر كار است… به كمك معجزه يا هر چيز ديگر، يورك در حدود 6 متر بالاتر از ما برروي طاقچهاي متوقف ميشود.
كولهپشتي او كه از كيسهخوابهاي همه ما پرشده بود ضربة سقوط را ميگيرد. در پايين ما پرتگاهي به عمق 500متر قرار دارد! قطعا" در آن لحظه بخت بسيار با او يار بود (و همينطور با ما) اما من فكر ميكنم او با بخت خوش خارقالعادهاي متولد شده بود كه همواره با او همراه بود، گرچه احساس ميكنم او مجبور بود براي رسيدن به آن شرايط بسيار دشواري را تحمل كند.
در زندگي روزمره، يورك عادات خاصي داشت كه دوستان و همنوردان او بخوبي از آنها آگاهي داشتند و او نيز هيچگاه نميخواست آنها را پنهان كند. زماني كه كوهنوردي نميكرد ساعتها و ساعتها ميخوابيد و در نتيجه مجبور بود غذايش را به تنهايي آماده كند كه البته همواره بهتر از غذاي ما بود. اگر از او ميپرسيديد كه آيا چيز شيريني ميخواهد، ميگفت:" بله، خواهش ميكنم، ماهي تن." سبزي مورد علاقه او گولونگا (golonga)بود - نوعي گوشت مخصوص لهستاني. او علاقة زيادي به خوردن و نوشيدن داشت و هرگز يك ليوان نوشيدني را رد نميكرد. همواره ميتوانستيد يك بطري اضافه در ميان وسايلش پيدا كنيد! او رژيم خاصي نداشت و معمولا" هر چيزي كه دوست داشت ميخورد و گاهي يك مايل براي پيداكردن غذايي خوشمزه ميدويد.
حال جولاي 1984 است. در بارگاهاصلي برودپيك بر روي يخچال. باران به سختي ميبارد و ما بيصبرانه و با نگراني منتظر بازگشت يورك و كورتيكا هستيم كه براي تراورس برودپيك عازم شدهاند. بالاخره آنها بعد از 8 روز باز ميگردند و ما تصورمان اينست كه بايد بسيار خسته باشند. اما، يورك كه بسيار گرسنه است به آشپزخانه ميرود و براي همه ما ماكاروني درست ميكند. سپس در بعدازظهر به جمع ما براي بازي ميپيوندد كه تا نزديك صبح ادامه مييابد.
او از نظر فيزيكي غيرقابل شكست بود. او قواي تحليل رفتهاش را بسيار به سرعت باز مييافت و بجز آسپرين هيچ داروي ديگري مصرف نميكرد. براي مقابله با سرمازدگي او كفشهاي بسيار گشادي به پا ميكرد، تقريبا" يك شماره بزرگتر. من خود آنرا امتحان كردهام و بسيار خوب بود، گرچه براي عادت كردن به آن با كرامپون مدتي وقت لازم بود.
نميدانم آيا او خرافاتي بود يا نه. او همواره اسباب بازي كوچكي يا چيزي خوش يمن را برروي قله ميگذاشت كه برروي تمام اين اسباب شخصي عدد 9 قرار داشت. و چرا؟ زيرا در اولين برنامه بزرگ او در آلاسكا او در فهرست اهميت در مقام نهم قرار داشت! البته او به سرعت به عنوان يكي از پيشروان كوهنوردي شناخته شد اما او هميشه به اين عدد 9 ايمان داشت. نمادها براي يورك اهميت داشتند. حتي شماره ماشين او 8000 بود.
گرچه او بزرگترين هدفها را برميگزيد اما هيچگاه از نقشههايش قبل از عزيمت به برنامه پرده برنميداشت. او فلسفهاي فرمول بندي شده يا تئوري خاصي براي آنچه كه ميخواست انجام دهد نداشت. براي رسيدن به قله كه بيشترين اهميت را در كوهنوردي براي او داشت او تمامي سبكها و روشها را ميپذيرفت. وقتي به شيوه كلاسيك به سمت كوه ميرفت با تيمي بزرگ به سمت آن ميرفت و وقتي با روش سبکبار صعود ميكرد، بعضا" با تيمي كوچك و گاهي كاملا" به تنهايي در زمستان و تابستان و در شب و در روز حركت ميكرد. وقتي در 1987 يكسال بعد از مسنر تمامي 14 قله 8000 متري هيماليا يا آنطور كه معروف بود تاج هيماليا را فتح كرد، مردم ميپنداشتند كه او به آنچه ميخواسته رسيده است و نگاهش را به پايين ميدوزد. اما او كمالطلبي خستگي ناپذير بود و هرگز چشمان خود را پايين نيافكند. برعكس اهداف بعدي او يكي تراورس كانچنجونگا و يكبار ديگر جبهه جنوبي لوتسه بود.
در ژوئن 1989 يورك در باشگاه كاتوويچ اعلام كرد كه او پاييز به قصد صعود ديوارة جنوبي لوتسه به هيماليا ميرود. متأسفانه آرتور هاژر و من نميتوانستيم به همراه او برويم زيرا تازه از سومين تلاشمان برروي همان ديواره باز ميگشتيم، 1985، 1987 و سپس 1989. قبل از ترك بارگاهاصلي تصميم گرفته بوديم براي حداقل دو سال ديگر به آنجا باز نخواهيم گشت و ديواره را براي ديگران باقي خواهيم گذاشت. گرچه تا حدودي آنرا حق خود ميدانستيم.
شايد يورك ميتوانست كمي عزيمتش را به تأخير بياندازد؟ شايد اشتباه بود كه به آن زودي ميرفتيم؟ اما يورك از تصميم خود باز نميگشت. به علاوه او احساس ميكرد بازي را با ديواره لوتسه بايد تمام كند، بخصوص بعد از سال 1985. و ديگر اينكه يك تيم بينالمللي به سرپرستي رينهولد مسنر بهار همان سال بدون كسب موفقيتي از ديواره جنوبي بازگشته بود. لذا يورك چالش ديگري نيز براي هر چه سريعتر آغاز نمودن برنامه در پيش روي خود ميديد. اين چهارمين برنامه لهستانيها به لوتسه بود كه با تراژدي پايان مييافت. سه بار به قله بسيار نزديك بوديم، در واقع يكبار فقط 200متر تا آن فاصله داشتيم. اما موفقيت ميبايست از آن ديگران شود نه ما. اين رسم روزگار است! يورك حدود 5 متر با گردنهاي فاصله داشت كه من و هاژر در سال 1987 يك شب را در آنجا درون يك اتاق برفي گذرانده بوديم. هنوز از آنجا صعود دشواري تا قله باقي مانده است اما بسيار نزديك است.
ريسمان زندگي او به طرز خشونتباري در 24 اكتبر 1989 پاره شد. او مانند يك كوهنورد در پي حوادثي كلاسيك كشته شد؛ ديوارهاي بسيار پرشيب، سقوط، طنابي که پاره ميشود و آخرين سقوط در پرتگاه.
در مراسم ختم او در كليساي جامع كاتوويچ، جمعيت بسيار بزرگي، از نزديكان گرفته تا آنهايي كه كاملا" غريبه بودند، گردهم آمده بودند، مردمي كه زندگي، استعداد و موفقيت او را تمجيد ميكردند. ترومپتزنهايي كه از دهكده كوهستاني او، ايستبنا، آمده بودند، آخرين مارش خداحافظي را نواختند. كليسا را در سكوت و عجز ترك گفتيم.
كرزيسيک ويلچكي، تي چي، 20-3-1992
پايان
0 Comments:
ارسال یک نظر
<< Home