پنجشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۶

مرور پرونده 5 : روایت من از حواشی در پاکستان

از تهران حرکت کردیم و در فرودگاه اسلام آباد به تیم فرانسوی برخوردیم. تیم 5 نفره آنها متشکل از دو کوهنورد نیمه حرفه ای، دو کوهنورد آماتور و یک فیلمبردار بود که سالها قبل مدت کوتاهی کوهنوردی کرده بود.

روال عادی کارها جریان داشت و ظاهرا مجوز ما دیرتر از بقیه آماده شده بود. در همین حین قرار شد با تیم فرانسوی هزینه وسایل مامور رابط را حساب کنیم. همان اول از ما رسید خریدها را خواستند که من گفتم نیاورده ایم (فکر می کردم رسید فارسی به چه درد آنها می خورد؟). حس کردم کمی جا خوردند.
یک مجموعه کامل وسایل شخصی کوهنوردی برای مامور رابط تهیه کرده بودیم؛ کفش دوپوش، کفش راهپیمایی، چادر، کاپشن شلوار بادگیر، گتر، کلاه، کلنگ، عینک... خلاصه وسایل کامل بجز کیسه خواب و پیراهن پلار که تیم فرانسوی آورده بود.

آنها قیمت آن دو قلم را اگر اشتباه نکنم 450 دلار عنوان کردند. سرم سوت کشید. معلوم بود خیال کرده اند با نیاوردن رسید قصد داریم سر آنها را کلاه بگذاریم بنابراین می خواستند تا حدودی جلوی ضررشان را بگیرند. تمام وسایل ما حدود 850 دلار قیمت داشت که به آنها نشان دادیم. متوجه شدم باز دوباره جا خوردند و از سوء برداشت خود پشیمان شده اند. به هر حال به آنها حق می دادم چون شاید اگر ما هم جای آنها بودیم همین رفتار را داشتیم. زیرا اشتباه از من بود که رسیدها را نیاورده بودم.

یک هفته ای در اسلام آباد بودیم و بزرگترین دلمشغولی فریدیان یکی دوربین فیلمبرداری و دیگری اطلاعات در مورد چگونگی سفر در پاکستان بود. و من هم بسیاری اوقات نقش مترجم را برایش ایفا می کردم. برای دوربینش یک باطری اضافه گران قیمت خریداری کردیم که همانطور که گفتم از آنجا که آن را در زمره مخارج برنامه می دانستم کمی اخمهایم توی هم رفت ولی چیزی نگفتم و آن را خریدیم.
همچنین در رفتارش کم کم عدم صمیمیت و تکبری را حس می کردم که تا آن موقع از او در رابطه اش با من ندیده بودم. به هیچ وجه علت آن را متوجه نمی شدم.

فریدیان اصرار زیادی داشت که در طی مسیر از بارگاه ترانگو بازدید کند. می گفت فیلمهایی که اعضای دیگر باشگاه دماوند از ترانگو گرفته اند از فاصله دور و در طی راهپیمایی عادی به بارگاه K2 بوده است. و او می خواست حتما از نزدیک از آنها فیلم تهیه کند. با نماینده شرکت در آن مورد صحبت کردیم و او هم گفت که باید از مامور رابط اجازه بگیرید.

در این مدت نکته دیگری که مطرح شد مربوط به نحوه مصرف داروی استازولامید (داروی پیشگیری و درمان بیماری ارتفاع) بود. چند سال قبل در راکاپوشی بنا به دستور مصرفی که داشتیم هر شب این دارو را مصرف می کردیم. اما یکی از دوستان فریدیان گفته بود (اگر اشتباه نکنم) از یک روز قبل از رسیدن به بارگاه اصلی به مدت دو هفته آن را مصرف کنید. از فریدیان پرسیدم مرجع او برای این تجویز چیست؟ که گفت او چون در ارتفاعات 4000 متر هم ارتفاع زده می شود معمولا از آن استفاده می کند و راجع به آن آگاهی دارد. همین وبس. همان قرار را برای مصرف گذاشتیم.

همچنین در خبری که در سایت انجمن از برنامه آمده بود ما به عنوان اعضای انجمن معرفی شده بودیم. به فریدیان گفتم:" من که عضو انجمن نیستم. چرا اسم من رو به عنوان عضو ذکر کرده اند؟" او گفت:" خوب به اونا نامه بنویس و اعتراض کن." گفتم:" حالا وقت این حاشیه ها نیست. ما هم که از چند روز دیگه دسترسی به اینترنت نداریم. بذاریم برای برگشت. تازه اگر لازم بود." او چیز دیگری نگفت.

نهایتا مجوز صعود گرفته شد و ما هزینه شرکت پاکستانی و وثیقه را به آنها دادیم. (کل مبلغ را فریدیان پرداخت که با احتساب مبلغ وثیقه مقداری از آن از پول شخصی وی بود.)
تا این زمان معلوم شده بود فرانسوی ها قرار است یک موتور برق از شرکت پاکستانی اجاره کنند و قبول کردند ما هم برای شارژ باطری از آن استفاده کنیم. ولی مذاکره در مورد شرایط پرداخت سهممان را به موقع دیگری موکول کردیم.

از اسلام آباد حرکت کردیم. و چند روز بعد به محلی به نام آسکولی رسیدیم. عصر آن روز قرار شد با فیلمبردار آنها، تیری، که بهتر از بقیه انگلیسی صحبت می کرد در مورد سهم ما از هزینه های موتور برق صحبت کنیم. اولین سوالی که تیری پرسید این بود که چقدر طول می کشد تا باطری دوربین شما شارژ شود. همین سوال را از فریدیان پرسیدم. ناگهان با لحن تندی گفت:" این دوربین فقط 6 وات برق مصرف می کنه..." گفتم: " جواب سوال من رو بده. چقدر طول می کشه؟" شروع کرد به تندی و گفتن اینکه تو نمی فهمی و از این حرفها. فکر کردم صحیح نیست جلوی تیری زیاد با او جر و بحث کنم. رویم را برگرداندم و دیگر جوابش را ندادم. او هم به داخل چادر رفت.

احتمالا فریدیان فکر کرده بود فرانسوی ها این بار هم می خواهند چند برابر از ما پول بگیرند. بعد از مذاکره قرار شد فقط هزینه سوخت و حمل آن را به نسبت دو به هفت بپردازیم که در حدود 40 دلار می شد. اگر قرار بود خودمان موتور برق کرایه کنیم (موضوعی که به آن فکر کرده بودیم) می بایست چندین برابر بیشتر هزینه نماییم.

آنها امکان برقراری ارتباط اینترنتی از طریق ماهواره را نیز داشتند که هزینه انتقال هر مگا بایت 1 یورو می شد و چون فریدیان می خواست از آن استفاده کند قرار شد خود او هزینه آن را بپردازد. رفتم داخل چادر و گفتم: " دیدی با 40 دلار قضیه تموم شد. یه سوال ساده پرسیدم. می گذاشتی لااقل صحبتمون تموم بشه بعد اگه می دیدی دارند سرمون کلاه می گذارند اونوقت اعتراض می کردی. هنوز سختی های برنامه مونده. برای یه چنین موضوع بی اهمیتی دعوا راه می اندازی؟ خودت رو کنترل کن."

فردای آن روز قرار شد ساعت 7 صبح حرکت کنیم. تا آن موقع مامور رابط به اشکال مختلف گفته بود در طول راهپیمایی بهتر است همه با هم حرکت کنیم. همه همان دور و بر بودند تا کارمندان پاکستانی سر و سامانی به باربرها بدهند و حرکت کنیم. ساعت حدود 8 هنوز منتظر بودیم. معلوم بود فریدیان کلافه شده است. آمد و از من خواست از مامور رابط بپرسم آیا برای گرفتن فیلم و عکس باید از او اجازه بگیرد یا نه. از او پرسیدم و او هم جواب داد:" بله، بهتر است." فریدیان با رفتاری گستاخانه دستی در هوا چرخاند و گفت: "I don’t think so." و راهش را کشید و رفت.

دقایقی بعد به راه افتادیم و از همان اول همه پراکنده شدند. مدتی بعد فریدیان را دیدم که مشغول فیلم گرفتن است. به او رسیدم و با تشر گفتم: "این چه رفتاری بود کردی؟" تا آنجا که در خاطر دارم حرفهای اصلی که رد و بدل شد از این قرار بود:
شجاعی: ما به این مامور رابط احتیاج داریم. هنوز مجوز رو نگرفته ایم.
فریدیان: اشتباه کردی مجوز رو نگرفتی.
- آخر برنامه اگه نتونستم بگیرم اون وقت بگو. ولی الان بهت اجازه نمی دم با این رفتارت طرف رو روی اون دنده بندازی.
...
- من وتو هر کدوم دنبال اهداف خودمون اومدیم. و تو حق نداری توی برنامه های من دخالت کنی.
- اگه احساس کنم برنامه های شخصی تو ممکنه توی برنامه اصلی اشکال ایجاد کنه اون وقت حق دارم جلوشو بگیرم. برای اینکه ما در درجه اول برای اون هدف اومدیم.
- من از هر کسی پرسیدم گفت تو می تونی با داشتن مجوز یه قله به هر بیس کمپی که می خواهی بری.
- یکی از این همه رو بگو؟ من که جلوی خودت از سلطان خان پرسیدم.
...
- تو حق نداری توی کارهای شخصی من دخالت کنی... مثل خرید باطری...من خودم از پس احتیاجات خودم توی زبان انگلیسی بر میام.
- با من اینقدر متکبرانه برخورد نکن. باطری رو که خریدی. {این هم در عوض تشکر}
لابلای حرفها مرتب گوشه کنایه می زد. مثلا بعد از آنکه که گفتم:" من مسئول مذاکرات مربوط به تیمم." او با تمسخر می گفت:"مسئول مذاکرات..." چند مرتبه گفتم: "درست صحبت کن. داریم راجع به یه مشکل صحبت می کنیم. اینقدر متلک نگو. من هم بلدم متلک بگم."

اغلب جوابهای بی ربطی می داد که فقط برای این گفته می شود که حرفی زده شده باشد. در واقع یکی از نقاط ضعف من مواجهه با همین جوابهای بی ربط است. و یک لحظه کنترل خودم را از دست دادم و فریاد محکمی بر سرش کشیدم.

واقعا یادم نیست چه چیزی گفت اما می توانم آن شرایط را ترسیم کنم. به عنوان نمونه نگاه کنید به پاسخهایی که در مورد بعضی سوالات در جلسه گزارش برنامه داده است. (منبع وبلاگ کلاغها)
" ما شما را به عنوان کوه نوردی مبتکر و صاحب سبک می شناسيم آيا رد صلاحيت سرپرست در وسط برنامه از ابتکارات جديد شماست ؟ کاظم : برنامه ای که به سرپرستی رامين شجاعی قرار بود اجرا شود صعود مسير جديد بود. خارج از آن برنامه ما عضو تيم خارجی مسير نرمال بوديم که سرپرست داشت طرح داشت ... سرپرستی که طرح نداشته باشد برنامه ريزی و محاسبه ای نداشته باشد ...سرپرست در عين حال که حقوقی دارد وظايفی هم دارد که بايد انجام دهد تا بتواند برخوردار از آن حقوق بشود."

گذشته از موضوع طرح و برنامه ریزی که در جای دیگری به آن خواهم پرداخت فریدیان بهتر از هر کس دیگری می دانست که ما به هیچ وجه، حتی ذره ای، به برنامه تیم فرانسوی وابسته نبودیم و ابدا قرار نبود با آنها کوهنوردی کنیم چه برسد به اینکه در تیم آنها قرار داشته باشیم.

"... نداشتن برنامه های تدارکاتی کافی و همچنين نداشتن همدلی در گزارش کتبی رامين شجاعی از علل شکست برنامه عنوان شده است . کاظم : در مورد همدلی من بايد بگم که يک سوال از رامين شجاعی بايد پرسيده شود که چه چيزی را ايشان عنوان کرده اند و چه چيزی را ( در برنامه ) خواسته اند که من همدلی نکرده ام ؟ که حالا نبود همدلی دليل شکست برنامه عنوان می شود !"

جالب است که این پاراگراف درست بعد از پارگراف قبلی آمده است. آیا معنی همدلی رد صلاحیت سرپرست در اولین روز استقرار در کمپ اصلی است؟ (اگر چه در حقیقت قبل از آن و در روز سوم راهپیمایی این تصمیم را گرفته بود.)

خوب، معمولا سعی می کنم از سر راه آدمهایی با این سطح فکر کنار روم و اصلا خودم را درگیر این نوع گفتگوها نکنم. اما در آن موقعیت این کار برایم امکان پذیر نبود.

نهایتا گفتم: "تا حالا راجع به کوچکترین موضوعات هم با تو مشورت می کردم. اما از حالا دیگه نمی کنم. برای اینکه لیاقتش رو نداری."
از هم جدا شدیم تا موقع ناهار.
در طی آن مشاجره اصلا متوجه نبودم کفشها دارد پاهایم را می نزد. بالاخره وقتی ایستادم هر دو پایم حسابی زخم شده است.

موقع ناهار نمی توانستم حتی به او نگاه کنم. یادم آمد در وسط مشاجره صحبت فیلم و باطری هم مطرح شده ولی موضوع روشن نشده است. موقع حرکت گفتم: " تمام حقوق مربوط به فیلم متعلق به تیمه." او هم با همان لحن آمرانه و لمپنی این متلک را پراند: " تو اول اون ماشین حسابتو خاموش کن. تیم کدومه تو هم هی میگی تیم، تیم؟"

شنیدن این حرف برای من که با آن شرایط مالی به این برنامه رفته بودم بسیار سنگین بود. همچنین نمی توانستم درک کنم چطور او چنین ذهنیتی راجع به یک کار تیمی دارد؛ که هر کس دنبال اهداف خودش آمده و حق دارد دنبال آنها باشد. و به این راحتی "تیم" را آن هم با آن متلکهای نیشدار به ریشخند بگیرد. (در مورد استعداد در متلک گویی باید اعتراف کنم کسی را ندیده ام که مثل فریدیان چنین متلکهای نیشدار و گزنده ای بگوید. در این مورد واقعا قریحه کم نظیری دارد.) با این حال نخواستم جوابش را بدهم. راهم را کشیدم و رفتم.

آن شب با مامور رابط و راهنمای پاکستانی صحبت بازدید فریدیان از بارگاه اصلی ترانگو را کردم. غروب روز بعد مجددا موضوع را پی گرفتم تا بالاخره مامور رابط قبول کرد. راهنمای ما هم دو باربر آشنا به آن مسیر را پیدا کرد و قرار شد فریدیان حقوق یک روز کامل را به آنها پرداخت کند (هر نفر 40 دلار).

با فرانسوی ها راجع به قرصهای استازولامید صحبت کردیم. گفتند:" ما با یکی از بزرگترین دانشمندان و متخصصان بیماری ارتفاع مشورت کرده ایم (پروفسور ریشاله Richalet). او که پزشک مخصوص ژان کریستوف لافای (فقید. آن موقع او هنوز زنده بود) هم هست سال گذشته دستور دیگری برای مصرف داشته ولی امسال می گوید از زمان شروع راهپیمایی قرصها را به مدت یک هفته مصرف کنید." فکر کردم مرجع از این معتبرتر پیدا نمی شود و با خیال راحت مصرف داروها را طبق این دستور شروع کردم. به فریدیان هم موضوع را گفتم ولی نمی دانم او این دستور مصرف را اجرا می کرد یا نه.

فردای آن روز فریدیان و آن دو باربر زودتر از بقیه راه افتادند و شب خود را به اردوکاس رساندند که همگی در آنجا اقامت داشتیم. ظاهرا همان شب نامه ای به یکی از دوستانش نوشته بود که چرا او را عضو انجمن ذکر کرده اند در حالیکه او عضو انجمن نیست. و اینکه دیگر مرا به عنوان سرپرست قبول ندارد. (تا زمان برگشتمان به ایران از این نامه خبر نداشتم.)

در مدت راهپیمایی چندین بار اشاره می کرد تحمل سرمای او بسیار بیشتر از دوستانش است و در جایی که بقیه از سرما می لرزند او کاملا احساس راحتی می کند. به همین ترتیب در جایی که اغلب لباس گرم و حتی کت پر می پوشیدند او با یک پیراهن نازک می نشست بطوریکه توجه همه را به خود جلب کرده بود. یکبار هم از توانایی اش در راهپیمایی گفت که فقط یکی دو نفر از بچه های کرمانشاه به پای او می رسند.

روز پنجم راهپیمایی برای اولین بار جبهه مورد نظرمان را از نزدیک دیدیم. در یک برخورد کوتاه به حالت شوخی گفت: "من گفتم اینجا رو صعود کنیم؟ من غلط می کنم." فکر کردم احتمالا منظورش همان دیواره ای بود که در گزارشش نشان داده بود.

تا آن موقع رفتار نسبتا سردی با او داشتم ولی کم کم آرام می شدم تا اینکه به بارگاه اصلی رسیدیم. فریدیان گفت یک چادر برای بارها بزنیم. با اینکه گفته بودم دیگر با تو مشورت نمی کنم در پاسخ او گفتم:" ما فقط دو کیسه بار و دو بشکه داریم. چادر بیس کمپ هم که هست. چادر انبار یک ماه زیر باد و باران و آفتاب مستهلک می شه." همینطور گفت یک سکو برای چادرمان درست کنیم که من قبول نکردم چون به نظرم خوابیدن روی یخ فرقی با خوابیدن روی برف بارگاه های بالاتر نداشت.

چیزی نگفت و رفت. آن شب با فرانسوی ها راجع به برنامه فردا صحبت می کردیم. آنها می گفتند که ما استراحت می کنیم. و من می گفتم ما احتمالا به بارگاه اصلی K2 می رویم. فریدیان با چند نفر قرار گذاشته بود که فردا تا بارگاه 1 صعود کند. قبول نکردم و گفتم تا پای مسیر برود و برگردد.

صبح زود تا پای مسیر رفت و برگشت و توضیحاتی در مورد مسیر داد. قرار شد با استفاده از یک پارچه بزرگ شرکت پاکستانی در کنار چادر غذاخوری سرپناهی برای بارهایمان درست کنیم. برای این کار مشغول درست کردن یک حائل یک متری از سنگ بودیم. فریدیان دنبال کارهای خودش بود. آمد جلو و با تندی گفت:
- چکار داری می کنی.
- داریم برای بارها دیوار درست می کنیم.
- بارها اینجا از زیر خیس می شن.
- بارها توی بشکه چطور از زیر خیس می شن؟
ناگهان وسط جمع رو کرد به من و با لحن بسیار زننده ای گفت:
- اینجا بارها خیس می شن... مثل ماست وایستاده ای و تابع فرانسوی ها هستی.
- کاظم خودت رو کنترل کن. چرا عصبی میشی؟ مگه قبلا راجع به این موضوع صحبت نکردیم؟ اگه مشکلی با این سایبون داری جور دیگه ای هم می تونی مطرح کنی.
- من اصلا می خوام جدا شم.
- خیلی خوب. دعوا نداره. همین الان میشینیم بارها رو تقسیم می کنیم.
...
- دیشب میگن ما میریم بیس کمپ K2 تو هم میگی ما هم میریم.
- تو با اون سطح سواد انگلیسی ات و گوش نیمه ناشنوات درست نفهمیدی موضوع چی بوده. من گفتم ما ممکنه بریم بیس کمپ K2 اونها گفتن ما استراحت می کنیم.
...
- تو روی کول من سوار شدی.
- چطور؟
- من برای خرید وسایل شخصی تو به همه فروشگاه ها سر زدم.
- تو خودت هم وسیله میخواستی. در نهایت من هم به اندازه تو در خیابونها برای خرید وسایل مامور رابط وقت گذاشتم. تو دنبال خرید بلیط رفتی من دنبال ویزا.

اما فریدیان دست بردار نبود. متلکهای نیش دار و زننده اش تمامی نداشت. یکی دو بار جوابش را دادم. اما سعی می کردم بدون دعوا جدا شویم. می گفتم:" بذار مثل انسانهای معقول جدا بشیم. آسمون که به زمین نیومده. فقط نمی تونیم با هم کار کنیم." بارها برای پرهیز از مشاجره گفتم:" جواب حرفهات رو توی تهران می دم، بس کن."

تا اینکه بالاخره من هم وارد آن بازی شدم (متاسفانه). حرف گفت و حرف شنید. توهین کرد و توهین شنید.

در نهایت از او خواستم برایم بنویسد که از من جدا شده است. او هم نوشت (نقل به مضمون):" چون شجاعی می گوید من فقط نظر خودم را اجرا می کنم او را به سرپرستی قبول ندارم." می دانستم بعضی افراد وقتی منافعشان به خطر می افتد مثل آب خوردن زیر همه چیز می زنند چه برسد به حرف شفاهی در جایی که فقط ما دو نفر فارسی حرف می زدیم. همچنین با جدا شدن او مسئولیت هر حادثه ای برای او از عهده من ساقط بود. بنابراین تاکید داشتم که این موضوع را با دست خط خودش برایم بنویسد.

موارد دیگری هم به آن اضافه کردیم. مثل لیست تمام وسایلی که تقسیم شد و زمان بازپرداخت یک میلیون تومان سهم او از کمک مالی که گفتم من تا بهار سال آینده نمی توانم این پول را برگردانم و تاریخ برگرداندن آن پول بهار سال بعد تعیین شد. دو مورد هم فقط به درخواست او اضافه شد. یکی اینکه بعد از برنامه نزد آقای سلیمانی برویم و او در حضور هر دو ما بگوید که این وام را به چه کسی داده است. همچنین گفت او در بازگشت خریدهایی دارد و به پول وثیقه قبل از برگشت به اسلام آباد نیاز دارد. من نظرم این بود که سهم خودش را از اندوخته خودش باید بدهد. قبول نکرد و تمام 1800 دلار را همانجا به او پرداختم.

موقع ناهار مجددا بحثی داشتیم که از حدت آن فرانسوی ها حدس زدند اوضاع خوب نیست و خیلی زود از سر میز بلند شدند. به هر حال موضوع کوهنوردی هر یک از ما به تنهایی مطرح بود. می دانستم حد فاصل بین بارگاه 3 تا قله بدلیل وجود شکافهای برفی، گاه در طناب متصل به هم صعود می شود. قرار شد با فرانسوی ها صحبت کنم ببینم آیا می توانیم در آن قسمت از کمک آنها استفاده کنیم یا نه.

کاملا طبیعی بود که انتظار چنین چیزی را نداشته باشند. از ابتدا قرار بود ما فقط در مورد سرویسهای شرکت پاکستانی مشترک باشیم و در کوهنوردی به یکدیگر کاری نداشته باشیم. ضمن اینکه کوچکترین شناختی هم از ما نداشتند.

به هر حال با بزرگواری قبول کردند یک روز را آزمایش کنند تا ببینیم آیا می توانیم با آنها کوهنوردی کنیم یا خیر. طبیعتا موقعیت من بدلیل آشنایی بیشترم به زبان انگلیسی بسیار بهتر از فریدیان بود. برای فریدیان تمام موارد را ترجمه می کردم. در این اثنا در حالیکه هنوز بحثمان با آنها تمام نشده بود فریدیان پیشنهاد داد که چون ما احتمال صعودمان با یکدیگر بیشتر است بهتر است با یکدیگر صعود کنیم. از تعجب کم مانده بود دو شاخ بزرگ روی سرم سبز شود. هنوز ساعتی از آن مشاجره سخت نگذشته بود. هنوز ساعتی نبود که گفته بود مرا به عنوان سرپرست قبول ندارد. پس همه آن حرفها چه شد؟ فقط گفتم: "دیگه دیر شده. باید زودتر به اون فکر می کردی."

فردای آن روز صبح زود راه افتادیم. فرانسوی ها دهلیز پر شیبی را انتخاب کردند که سنگهای ریزشی دور و بر همه از آنجا سقوط می کردند. ظاهرا گه گاه بعضی تیمها از آن استفاده می کنند (در آن برنامه فقط تیم فرانسوی و تنها برای صعود از آن استفاده کرد). من ترجیح دادم به دهلیز کم خطر تری در سمت چپ نیز نگاهی بیندازم که در صورت امکان از آنجا بروم. فریدیان به دنبال من آمد. بر روی تیغه که رسیدم دیدم مسیر راحتی نیست. یک قسمت را بدون کوله پشتی فرود و تراورس رفتم تا ببینم پشت سر آن راه می دهد یا خیر. یک پله حدود 15-20 متری بود که باید فرود می رفتیم. فریدیان بالای سر من بود. کوله پشتی ها را گرفتم. او هم پایین آمد و قرار شد با طنابی که همراه من بود فرود برویم.

صحبتهای معمول فنی رد و بدل شد. مثل اینکه از این منقار یا آن یکی برای فرود استفاده کنیم. مشخص نبود طنابمان به روی برفهای یخچال می رسد یا نه. فریدیان گفت:" من فرود یک لا می رم و در یه جای مناسب کارگاه می زنم تا تو بعدا فرود دو لا بندازی و فرود بیایی." قبول نکردم (توضیحی هم ندادم). قرار شد یک فرود دو لا بیندازیم و اگر به برفهای یخچال نرسیدیم همان وسط یک کارگاه دیگر بزنیم. نهایتا با همان یک فرود به روی قسمت های کم شیب رسیدیم.

این کار فنی غیر مترقبه (اگر چه ساده بود) و همکاری تیمی ما دو نفر مانند آبی بود بر روی آتش تمام آن فشار عصبی که تا آن موقع تحمل کرده بودم. آرامشی که فریدیان به آن اشاره کرده است نه بعد از "گرفتن دست خط" بلکه بعد از این همکاری تیمی بدست آمد. با یکدیگر تا بارگاه 1 صعود کردیم و برگشتیم. در بارگاه اصلی روی او را بوسیدم و گفتم: " هر دوی ما اشتباه کردیم. من به نوبه خودم معذرت می خوام." او نه روی مرا بوسید و نه چیزی گفت.

بعد از مدتی گفتم: " با هم صعود می کنیم. و هیچ کس اجباری در پیروی از اون یکی نداره. این مشاجره هم بین خودمون بمونه و حتی به نزدیکترین افراد خونوادمون هم این موضوع رو نگیم." باز هم چیزی نگفت. این روش همکاری مانند دو غریبه ای بود که در برنامه ای با هم آشنا می شوند و قرار می گذارند با هم صعود کنند.

جریان عادی صعود شروع شد. نکات مهمی که که در ارتباط با این حواشی باشد و بتوان در این زمان به آن اشاره کرد از این قرار است (به موارد دیگر در موقع لزوم اشاره خواهم نمود):

در روزهایی که به دلیل هوای خراب در بارگاه اصلی بودیم بارها به اطراف بارگاه می رفتم و مسیرهای مختلف احتمالی برای صعود مسیر جدید را بررسی می کردم. حتی یک بار هم فریدیان نپرسید کجا می روی یا به چه نتیجه ای رسیده ای. تا همان اظهار نظر روزهای بیستم که گفت مسیر جدید که منتفی است.

از مسیر عادی تنها در ارتفاع 6800 متر می توان جبهه جنوب غربی را بخوبی بررسی کرد. روزی که برای اولین بار به آن ارتفاع رسیدیم هوا چندان خوب نبود. زمانی که به آن ارتفاع رسیدم و بعد از خالی کردن کوله ها رفتم که مسیر را بررسی کنم. فریدیان گفت سردش شده است (بادگیر همراه نداشت) و زودتر برگردیم. تعجب کردم. چون به تنهایی هم می توانست برگردد و به من نیازی نداشت. با این حال چیزی نگفتم و با او برگشتم.

در بارگاه اصلی زمانی که قصد داشتیم زیر چادر را تسطیح کنیم. فریدیان گفت سرمای یخهای زیر چادر او را ناراحت می کند و بهتر است یک سکو درست کنیم. این بار چون برای درست کردن سکو دلیل قابل قبولی ارائه کرده بود پذیرفتم و بعد از چند ساعت سکوی چادر را آماده کردیم.

در آن روزها صحبت از آخرین فرصت برای حمله بود و همانطور که قبلا نوشته ام فریدیان می گفت اگر نتواند قله را صعود کند در منطقه خواهد ماند. اینکه برنامه بیشتر از زمان پیش بینی اولیه به طول انجامد غیر معمول نبود و شرکت پاکستانی می توانست برنامه ریزی لازم را انجام دهد مشروط بر اینکه درخواست این موضوع تا تاریخ معینی به وزارت توریسم برسد و البته مامور رابط هم با آن موافقت نماید ( گفته شد که از نظر قانونی حداکثر دو هفته بیشتر می توان در بارگاه اصلی ماند). مامور رابط مخالفتی نداشت بشرطی که مجبور نمی بود خودش بماند چون تا آن موقع هم بسیار خسته شده بود. نامه ای به سلطان خان نوشتم و توضیح دادم کارهای اداری مربوطه را انجام دهند تا در صورت لزوم فریدیان بتواند در منطقه بماند.

همچنین روزهای قبل از تلاش نهایی گفتم بی خوابی در روز حمله مرا بسیار خسته می کند بنا براین سعی می کنم از چند روز قبل، شبها زود بخوابم و صبح ها زود بیدار شوم. که البته در نهایت این کار را انجام ندادم.

آنچه که بتوانم به شرح آخرین روزهای صعود اضافه کنم از این قرارند؛ در تیم فرانسوی، تیری فیلمبردار آنها، اصلا کوهنورد نبود و حدود 50 سالی سن داشت. به همین دلیل یک باربر داشت که بارهای او را حمل می کرد. او در روز حمله تا ارتفاع حدودا 7500-7700 متر صعود کرد و چنانچه می گفت دلیل اصلی بازگشتش نامناسب بودن کفشش بوده است (در واقع چون گمان نمی کردند بتواند صعود کند پوشاک کامل برای او تدارک ندیده بودند.) دو نفر حرفه ای تر آنها تا نزدیکی گردنه صعود کردند و دو نفر دیگرشان در صعود نهایی شرکت نکردند.

فریدیان همان شب بعد از بازگشت از قله گفت که تا کجا صعود کرده است.
من یک روز دیرتر به بارگاه اصلی رسیدم و از نامه ای که فریدیان در مورد صعود قله اش نوشت خبری نداشتم. همان روز به همسرم نامه نوشتم و در آن اشاره کردم هر کدام تا کجا صعود کرده ایم.

در راه بازگشت می خواست یکی دیگر از بارگاه ها را بازدید کند که به همان ترتیب قبلی دو باربر محلی که می گفتند مسیر را بلدند با او همراه شدند. بعد از ظهر او را دیدم که زودتر از من به منزلگاه رسیده بود. می گفت این دو باربر به دروغ گفته اند راه را بلدند و کم مانده بود که از عصبانیت آنها را به داخل حوضچه های یخچال پرت کند. یکی از فرانسوی ها هم که او را موقع بازگشت دیده بود گفت فریدیان وقتی آمده بود بسیار بسیار عصبانی بوده است.

در این دوران او همچنان به عنوان یک صعود کننده قله مورد احترام قرار می گرفت و مورد توجه بود. از صعودش بسیار سرمست بود.

تا اینکه بعد از چند روز به اسلام آباد رسیدیم. اگر اشتباه نکنم تازه آنجا بود که متوجه شدم چه اتفاقاتی افتاده است: اینکه فریدیان گفته قله را صعود کرده و بعضی از سایتهای خارجی مدعی شده اند که امسال هیچ کسی به قله اصلی نرسیده است. به فریدیان می گفتم:" خوب معنی قله برای اینا یعنی بالاترین نقطه. اما واقعا برای تو نباید مهم باشه. تو یک قله 8000 متری رو صعود کردی. حالا اسمش هر چی میخواد باشه. قله فرعی یا اصلی برود پیک. بله، هر وقت خواستی کلکسیون 14 تا 8000 متری رو تکمیل کنی لازمه یه بار دیگه بیای اینجا و قله اصلی رو صعود کنی."

اما قرار شد فعلا چیز راجع به این موضوع نگوییم تا فریدیان بتواند تاییدیه صعود قله (فرعی) را از وزارت توریسم بگیرد. چیزی که برای من عجیب بود اشتیاق بیش از اندازه او برای گرفتن این تاییدیه بود. نظر من این بود که این تاییدیه چندان هم مهم نیست. اگر کسی با داشتن این تاییدیه می خواهد صعود او را باور کند همان بهتر که باور نکند. مستقیما چیزی نمی گفت اما حدس می زنم می خواست از آن تاییدیه جهت استفاده از مزایای صعود یک قله 8000 متری بهره گیری کند (قبلا اشاره کرده بود که با داشتن آن می توان بدون گذراندن دوره های مربوطه مدرک مربی گری درجه 3 را گرفت). برای گرفتن آن یک بار به اتفاق نماینده شرکت پاکستانی، مامور رابط و سرپرست فرانسوی به وزارت توریسم رفت. و من هم چندین بار از نمایندگان شرکت و مامور رابط خواستم موضوع را پیگیری کنند (آخرین بار آن درست قبل از حرکت به طرف فرودگاه و به درخواست فریدیان بود). اما ظاهرا تاییدیه فقط برای صعود قلل اصلی داده می شد و نه قلل فرعی.

از آن طرف یکی از دوستان از ایران که گمان می کرد قله صعود شده تماس گرفت و گفت حتما آن تاییدیه را بگیریم تا آن را "توی دهان عده ای بدبین بزند". صراحتا نگفتم قله صعود نشده و فقط گفتم حالا اینقدر هم با توپ پر با آنها حرف نزند تا ما خودمان بیاییم. فقط نمی دانستم در تهران چطور به روی او نگاه کنم.

تشریفات اداری بازگشت انجام می شد. مبلغ وثیقه برگردانده شد و مقداری از آن برای اضافه بار و مخارج دیگر مصرف شد. همچنین فرانسوی ها گفتند در مورد قیمت کیسه خواب اشتباه کرده اند و مقدار آن کمتر بوده است. در ضمن پولی هم بابت استفاده از اینترنت نگرفتند.

خلاصه حرکت کردیم و در فرودگاه دبی فریدیان بلیطش را گم کرد. از آنها می خواستیم هر کاری می توانند انجام دهند. فریدیان گفت به آنها بگویم او "قهرمان ملی" است و در تهران خیلی ها منتظرش هستند. به هر حال قبول نکردند. گفتم برای آنکه بارها در تهران گم نشود من با همان پرواز خواهم رفت. تازه در کنار درب ورودی هواپیما بود که از مکالمه مامور فرودگاه با قسمت بار فهمیدم بارها اصلا به تهران نخواهند آمد؛ چون همه بارها در بلیط فریدیان قرار داشت همه را از داخل هواپیما برگرداندند. بعدا کلیه بارها را فریدیان تحویل گرفت.

قصد داشتم در پرواز دبی به تهران مابقی مبلغ وثیقه که نزد فریدیان بود را از او بگیرم که به دلیل جدا شدنمان مقدور نشد.
ادامه دارد...

5 Comments:

At ۵:۰۰ بعدازظهر, فروردین ۱۸, ۱۳۸۶, Anonymous ناشناس said...

آقای شجاعی:
در حواشی حاشیه ها یک سوال دارم:85 دلار برای همه وسایل به جز کاپشن پلار و کیسه خواب...خیلی جالبه...

 
At ۱۰:۴۸ بعدازظهر, فروردین ۱۸, ۱۳۸۶, Blogger رامين شجاعي said...

ببخشید متوجه سوالتان نشدم. اگر میزان آن است نوشته ام "850" دلار نه "85" دلار. حال اگر 850 دلار خوانده اید به نظرتان زیاد است یا کم؟

 
At ۱۱:۱۲ قبل‌ازظهر, فروردین ۲۰, ۱۳۸۶, Anonymous ناشناس said...

سلام و خسته نباشيد از اين همه نگارش حداقل براي من و از ديگاه خودم تجربيات خوبي بود در زمينه هايي كه مي خواستم بهره ببرم
اميدوارم بزودي مابقي را انتشار دهيد
سپسگزارم شاد باشيد

 
At ۱۱:۱۴ بعدازظهر, فروردین ۲۲, ۱۳۸۶, Anonymous ناشناس said...

سلام آقای شجاعی.
متن و مطلب جالبی بود کلی چشم من رو نسبث به وقایع که اجتمال رخ دادنشون هست باز کرد.ممنون و متشکر. همیشه لازم نیست آدم یه چیزی رو خودش تجربه کنه گاهی با خوندن یا دین یا شنیدن این تجربه اجتمال داره که به خاطر سپرده بشه.

 
At ۱۱:۱۷ بعدازظهر, فروردین ۲۲, ۱۳۸۶, Anonymous ناشناس said...

سلا آقای شجاعی.
مطلب جالب و خوندنی بود.ممنون از اینکه این رو نوشتید
تجربه خوبی رو به من داد چشم و گوشم یه کمی باز تر شد. چون معتقدم که همیشه لازم نیست آدم خودش یه چیزی رو تجربه کنه و می تونه با خوند دیدن یا گوش کردن این تجربه رو به دست بیاره.

 

ارسال یک نظر

<< Home