پنجشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۳

فصول 13، 14، و 15 از کتاب دنياي عمودي من

پنجشنبه 27 اسفند 1383
سلام دوستان،
از شما که هر هفته همراه "داستان کوه" بوديد صميمانه تشکر مي­کنم.
آخرين فصلهاي کتاب "دنياي عمودي من" را تقديمتان نموده و تا سه هفته از حضورتان مرخص مي­شوم. اميدوارم از کتاب لذت برده باشيد. خود من حداقل 10 بار اين کتاب را خوانده­ام؛ براي ترجمه، ويرايش و ... اما خواندن آن هنوز برايم جذاب است. اگر نقدي در مورد کتاب داريد و داراي سايت يا وبلاگي هستيد لينک آنرا، و در غير صورت کل مطلب را در همين وبلاگ منتشر مي­کنم.
همچنين خواهشمندم چنانچه به هر نحوي مي­توانيد در امر انتشار کتاب کمک کنيد مرا با خبر سازيد.
و ديگر اينکه اصلاح اشکالات در متن تا قبل از آنکه به چاپخانه بروند کمترين هزينه را در بر دارد. و اين ترجمه قطعا خالي از اشکال نيست. ممنون مي­شوم آنها را متذکر شويد.
اميد دارم در آينده نيز بتوانم خدمتي به جامعه کوهنوردي بنمايم.
سال نو مبارک.

فصل 13
اين درست است . . .
مانسلو، جبهه شمال شرقي، 1986
"اگر منطقي فكر كنيم من نبايد با تو بيايم. انگار هر كس دو رو بر تو مي‌پلكد كشته مي‌شود…"
آرتور هاژر اين مطلب را نيمه شوخي مي­گفت. ولي انعكاس حرفهايي بود كه آن روزها بسياري پشت سر من مي‌گفتند. من شانه‌هايم را بالا انداختم و چيزي نگفتم. داستان چهار برنامه بزرگ آخري من كافي بود. چهار برنامه بزرگ، چهار حادثه مرگ. كسي به خاطر نمي‌آورد كه مابقي برنامه‌هاي من قبل از آن بدون حادثه و همگي با موفقيت خاتمه يافته بود.
قبل از دعوت به K2 من برنامه­هاي مانسلو و آناپورنا را مد نظر داشتم. آرتور هاژر پيشينه‌اي مانند من داشت. و با من در يك زمان پا به باشگاه اسكات (Scout) در تاترا گذاشته بود. با او در برنامه‌هاي كانگويي (Kangui) و جبهه جنوبي لوتسه بودم و او را بعنوان يك واقع بين، با انگيزه، سخت‌كوش و يك سازمانده عالي مي‌شناختم. به اين دليل از او خواستم به برنامه مانسلو ملحق شود. در همان حال من درگير برنامة K2 بودم. همه چيز به خوبي پيش مي‌رفت. 5000 دلار كه از طريق تلفن به رئيس GKKFiS (کميته عمومي براي فعاليتهاي فرهنگي و ورزشي) فراهم شده بود نيز با خود داشتيم.
وقتي در 18 جولاي بازگشتم آرتور هاژر مانند يك كودن به من گفت:
"خبرهاي بدي دارم. ما پولي نداريم."
همه چيز آماده بود مگر زلويت كه قرار بود به كمك وزير معادن فراهم شود. هر طور بود مشكل را حل كرديم. يك تخفيف حسابي براي بارها و 50 درصد تخفيف براي بليطها گرفتيم كه به كمك نامه رسمي وزير به LOT حاصل آمد. اما چيزي كه ما را نجات داد وام قابل توجهي بود كه انجمن كوهنوردي لهستان به ما داد. 000/800/1 زلويت.
وويتك كورتيكا در كاتماندو منتظر ما بود. زماني كه من به K2 مي‌رفتم او به همراه يك تيم ژاپني عازم برج ترانگو بود، قله‏اي با ارتفاع فقط 6200 متر ولي مشكل. ما با يكديگر در طول راه‌پيمايي در يخچال بالترو ملاقات كرده بوديم.
او مي‌گفت هنوز برنامه‌اي براي پائيز ندارد و علاقه زيادي داشت تا دوباره به هيماليا بيايد. به او گفته بودم با من به مانسلو و آناپورنا بيايد. در نتيجه او در آنجا انتظار مرا مي‌كشيد، مانند كارلوس كارسوليو و السا آويلا، مكزيكي‌هايي كه با آنها به نانگاپارت رفته بودم. يك اتريشي به نام ادك ورشترلوند (Edek Wersterlund) نيز در آنجا بود. ادك بسيار كارآ بود. با چندين شركت توليد كننده وسايل كوهنوردي تماس گرفته بود و در نتيجه براي اولين بار وسايلي را داشتم كه مدتها حسرت آنها به دلم مانده بود. بسيار نسبت به اين امر مغرور بوديم، بخصوص آرتور به عنوان جوانترين عضو تيم و كسي كه كمتر از بقيه به اين نوع سفرها عادت داشت.
ما دو مجوز داشتيم يكي براي آناپورنا و ديگري براي مانسلو. مانسلو قله‌اي است که از نظر فني كمي ساده‌تر قلمداد مي‌شود، لذا تصميم گرفتم ابتدا آنرا صعود كنيم. يك دره بسيار طولاني ولي وحشي و زيبا به بارگاه ‏اصلي منتهي مي­شود. با آبشارهايي در بين راه و مرغزارهايي بكر. راه پيمايي بقدري فرح بخش بود كه حتي بارانهاي موسمي، زالوهايي كه از هر بوته به پايمان مي‌چسبيدند، يا نمايش معمول با سردار و يا دستيارش كه او نيز قصد بريدن گوش ما را داشت، خللي در آن ايجاد نمي‌كرد. موفق شديم به كمك تكنولوژي ويدئو و آگاهي به ارزش اعداد در نپال آن لحظات را ثبت كنيم. يك دوربين با خود داشتيم و دائما" فيلم مي‌گرفتيم. گرفتن فيلم از مراسم پرداخت دستمزد به باربران مدرك غيرقابل انكاري بود كه دستيار سردار به هر يك 40 روپيه داده است و نه 45 روپيه‌اي که صورتحساب آن را به ما نشان داد. اين موضوع باعث اخراج دستيار شده و خود سردار به زانو افتاده بود، ليكن، انرژي بسيار زيادي را صرف آن كرديم كه با چيز ديگري جايگزين نمي‌شد. در اوج فشار عصبي ناشي از آن به ياد حرفهاي قاطعانه هرليخ كوفر افتادم كه مي‌گفت نبايد خود را درگير بحث راجع به پول كنيم و هر چه مي‌خواهند پرداخت كنيم. فراغت از فشار عصبي ارزش آنرا دارد. چرا خود را درباره مسائل بي‌اهميتي مانند پول در آن كوهستان زيبا به دردسر بياندازيم؟ متأسفانه اين راهكار فقط به درد كساني مي‌خورد كه توانايي مالي آنرا داشته باشند.
ارتفاع بارگاه ‏اصلي مانسلو کم و در 4400 متري است. جهت رسيدن به برف و يخچالها حدود 2 ساعت ديگر راه باقي است، اما اينجا آخرين جاي نسبتا" مسطحي است كه مي‌توان در آن چادر زد. بعد از 2 روز اقامت براي شناسايي به سمت كوه رفتيم. هدف ما صعود مانسلو از مسير جديد يال شرقي بود، كه با صعود قله دست نخورده و زيباي شرقي به ارتفاع 7895 متر، و تنها 260 متر كمتر از قله اصلي، به اوج مي‌رسيد. به عبارت ديگر يك تير و دو نشان، يك قله بسيار بلند و صعود نشده، يك فرود كوتاه و سپس در فاصله‌اي نه چندان دور قله اصلي. ما شروع به بررسي ابتداي مسير براي سوار شدن به يال كرديم. در همان حال منتظر بارانهاي موسمي بوديم. اما يك هفته بدون پديد آمدن تغييري سپري شد. مرتب باران مي‌باريد. ادك وشترلوند و همسرش رناتا به پايان تعطيلات خود رسيده بودند و مجبور بودند بازگردند. آنها فيلمبردار ما را نيز با خود بردند، زيرا به عقيده رناتا كه دانشجوي پزشكي بود او به بيماري ذات الريه دچار شده بود. يك هلي كوپتر براي انتقال او به كاتماندو فرا خوانده شد.
زماني كه در بارگاه ‏اصلي بوديم گاه و بيگاه به انتظار اخباري از مسنر بودم. مي‌دانستم او در ماكالو است و مجوز صعود لوتسه را هم داراست. رفتن از يكي به ديگري بسيار ساده بود و محتمل بود كه او بتواند كلكسيون هشت هزارمتري‌هايش را تكميل كند. براي او صعود قله‌هاي 8000 متري از مسير عادي به صورت يك قانون در آمده است، او کوهنورد بسيار خوبي نيز هست، لذا بايد بسيار بدشانس باشد كه به هدفش دست نيابد، هدفي كه دستيابي به آن اسم و رسم زيادي، نه فقط از نظر ورزشي، به همراه دارد.
لذا منتظر شنيدن خبر موفقيت او برروي ماكالو بودم و زماني كه آنرا شنيدم نمي‌توانستم جلوي ناراحتي خود را بگيرم. او به هر حال اولين شخص مي‌بود. در عين حال خيالم آسوده شد. بالاخره هيجان ناشي از اين مسابقه پايان يافته بود. حال مي‌توانستم با خونسردي به دنبال دستيابي به هدف خودم باشم. هنوز مي‌بايست مانسلو، آناپورنا و شيشاپانگما را صعود كنم. چادر اجتماع را براي لحظه‏اي ترك كردم تا كاملا" تنها باشم.
نگاهم به بالا، به كوهستان، مه و برف. مي‌توانستم كم و بيش جبهه شرقي مانسلو را تشخيص دهم. و به خودم گفتم: "اين درست است. فردا به آنجا مي‌رويم، آقاي كوكوچكا."
در تنگه‌اي كه به يال منتهي مي‌شد، برف زيادي انباشته شده بود كه براحتي ممكن بود از زيرپاي ما فرو بريزد. با خوشبيني غير منصفانه‏اي گفتم: "فقط صبر كن، وقتي هوا بهتر شود و برف استقرار پيدا كند مي‌توانيم از آن همچون يك بزرگراه بالا برويم."
اما هوا بدتر مي­شد كه بهتر نمي‌شد. برف روي هم انباشته مي‌شد و ما در هر قدم از ترس قالب تهي مي‌كرديم. در بعضي نقاط توده برف فقط به اشاره‌اي بند بود. خطر بهمن به قدري زياد شده بود كه گويي فقط تار مويي آنرا نگاه داشته است. يك نفر چهار دست و پا از يك طاقچه به طاقچه ديگر و يا از يك كارگاه به كارگاه ديگر مي‌رفت تا از خطر پرهيز كند. امن‌ترين راه صعود از طريق خود يال بود اما راهي براي رسيدن به خود يال وجود نداشت. يال به شيب يخي ختم مي­شد كه توده برفي عظيم در آنجا انتظار ما را مي‌كشيد.
در سومين تلاش، در حاليكه چهار نفر ما يعني كارلوس، آرتور، ووتيك و من شناكنان از آن شيب پربرف بالا مي‌رفتيم به محلي واقعا" خطرناك رسيديم. ما در ارتفاع 6000 متري بوديم، هوا هم بسيار عالي بود، اما ووتيك ناگهان توقف كرد.
"آقايان بايستيد! من ديگر ادامه نمي‌دهم. اينجا بسيار خطرناك است. بازي تمام شد، من به پايين مي‌روم."
من دلخوري خودم را پنهان نكردم و مجادله‌اي درگرفت.
"ووتيك، ما با كلمه "رفتن" ريسك و خطر را پذيرفته‌ايم. انتظار اينرا داشتيم. فقط 200 متر ديگر از اين برف لعنتي باقي مانده است، بعد از آن به طور حتم بر روي يال امن پا مي­گذاريم! مطمئنا" بايد پيروز از اينجا خارج شويم." مي‌دانستم او را ترغيب به كار بسيار خطرناكي مي‌كنم. اما مي‌بايست به يك تصميم‌گيري جمعي برسيم. زمان اين قسمت برنامه به سرعت رو به پايان بود. ما فقط براي يك ماه آذوقه داشتيم و قبلا" بالاجبار آنرا جيره بندي كرده بوديم. اگر حالا به بارگاه ‏اصلي بازگرديم، غذا خود مانع تلاشي ديگر خواهد شد. اگر حالا بازگرديم، بله، برنامه خاتمه مي‌يابد. پس هر كس بايد در آن موقع رأي مي­داد: صعود يا فرود.
ووتيك گفت: "من به پايين برمي‌گردم. اين كار غير عقلاني است."
آرتور اظهار داشت : "من جوانترين فرد هستم. آنرا قبول دارم، اما ترجيح مي‌دهم به بالا بروم."
در شيبي كه هرلحظه انتظار فرو ريختن بهمن را مي‌كشيد، همه چيز بستگي به كارلوس داشت. در آن لحظه انتظار نداشتيم او كسي باشد كه فتيله را پايين مي‌كشد. او با لحني به طور غير معمول جدي گفت: "از آنجا كه اقتصاد مكزيك روز به روز ضعيف تر مي‌شود، اعتقاد راسخ دارم كه اين آخرين برنامه من به هيمالياست. از اينرو من به بالا مي‌روم و هر آنچه در توان دارم براي رسيدن به قله صرف خواهم نمود."
لبم از شنيدن اين گفته كاملا" غير منتظره به خنده باز شد. من از او بسيار سپاسگزار بودم، نه فقط از آن جهت كه موفق شده بود فضاي ناخوشايندي را كه ناشي از رأي‌گيري بود از بين ببرد بلكه همچنين نتيجة رأي­گيري را به مثبت سوق داده بود. نوعي نگرش متفاوت به وجود آمده بود.
شايد ما مي‌توانستيم براي حمله‌اي به سمت قله از مقدار آذوقة مصرفي‌مان بكاهيم. اما مي‌بايست بسيار با دقت به آن بيانديشيم. تلاشي ديگر كل زماني را كه در منطقه بوديم 10 روز افزايش مي‌داد.
لذا به پايين سرازير شديم، و من يك باربر تندرو را به نزديكترين دهكده فرستادم تا سيب‌زميني و هرچيز ديگر كه بدست مي‌آورد به همراه بياورد. او با چشماني كه از موفقيت مي‌درخشيد بازگشت، زيرا نه تنها سيب زميني بلكه تخم مرغ و نوشيدني قاچاق هم همراه آورده بود. بر عصبانيت ناشي از دزديده شدن دو بشكه حاوي 30 كيلو برنج و آرد و وسايل ديگر در ابتداي برنامه افزوده مي‌شد. حال كه مي‌بايست انرژي خود را براي اين آخرين حمله جمع كنيم فقط غذاي نپالي داشتيم: برنج- سيب زميني، سيب زميني- برنج كه به آن همچون يك غذاي لوكس نصف قوطي گوشت براي 5 نفر اضافه مي‌كرديم. علاوه بر آن چاپاتي هم كه فقط از آرد و آب پخته مي‌شد داشتيم. اما يكنواختي برنامه باعث دلزدگي ووتيك شده بود. آن همه انتظار، ابتدا باران، سپس غوطه خوردن در آن برف عميق او را به ترك برنامه ترغيب كرد. بقيه ما آخرين بخت خود را مي‌آزموديم. بنظر آمد كه كارلوس سرمازدگي جزئي در دستانش دارد و به بارگاه ‏اصلي بازگشت. اما او وقتش را تلف نكرد. در طرف ديگر مانسلو يك تيم يوگوسلاو كلمبيايي داشتند محل را ترك مي‌كردند و او به اميد خريدن باقي‌مانده آذوقه آنها به آنجا رفت. و با يك كوله پر از فرني بازگشت. هيچ چيز سفت‌تري همراه نداشت. حال همه چيز بستگي به هوا داشت. اما بارش قطع نمي­شد. يك هفته گذشت، سپس يكهفته ديگر. بعد باران تبديل به برف شد. همه چيز را پوشاند. يكماه پيش آنجا را علفزار سبزي پوشانده بود. چهار بار جهت صعود به قله اقدام كرديم. در دومين بار به ارتفاع 6400 متر رسيديم و بارگاه‏2 را برپا ساختيم . عملا" تا آنموقع بيشتر يال شرقي را صعود كرده بوديم، چرا كه از آنجا شيبهاي منتهي به قله صعود نشده شرقي شروع مي‌شد. مسير آماده بود و در نقاطي طناب ثابت وجود داشت. در راه بازگشت بارگاه ‏1 را برپا كرديم و از آن پس منتظر هواي خوب شديم تا حمله به سمت قله را آغاز كنيم.
يك روز صبح موقع صرف صبحانه خبري از راديو شنيديم. "ديروز كوهنورد بزرگ ريهولد مسنر لوتسه را صعود كرد. او با صعود اين قله اولين كوهنوردي است كه پا بر تمام 14 قله هشت هزار متري جهان گذاشته است."
سكوتي چادر اجتماع را فرا گرفت. هيچكس به ادامه خبر گوش نمي‌داد. بالاخره آن حالت تعليق را آرتور شكست. "خوب؟ ديگر لازم نيست براي صعود عجله كنيم. مي‌توانيم با آرامش كارمان را انجام دهيم."
در تلاش بعدي‌مان در بالاي بارگاه ‏2 نقطه مناسبي براي شب‌ماني در ارتفاع 7000 متر پيدا كرديم، ولي حتي با وجود حركت سبكبار بعيد بود بتوانيم قله را صعود كرده و در روشنايي روز بازگرديم. حالا 50 روز بود كه با كوهستان مبارزه مي‌كرديم و من به آرتور پيشنهاد كردم بهتر است از فكر صعود مسير جديد دست بكشيم و از مسير عادي قله را صعود كنيم. حداقل شانس صعود را در اينجا مي‌داشتيم. در مسير عادي به ارتفاع 7400 متري ­رسيديم. آنجا ستيز با باد و تاريكي براي برپا كردن چادر در انتظار ما بود. آرتور مي‌خواست از آنجا به پايين برويم ولي من او را متقاعد كردم كه چاره‌اي نداريم جز اينكه هر طور شده شب را در همانجا به صبح برسانيم. لذا در چادري كه درست برپا نشده بود و ما را بطور كامل نمي‌پوشاند تنگ هم نشستيم. صبح روز بعد بقدري لرزيده بوديم كه با قبول شكست تمام وسايل را جمع كرده و به پايين سرازير شديم.
كارلوس كه نمي‌دانست آن بالا چه روزگاري برما گذشته به پيشوازمان آمد تا به ما بابت صعود قله تبريك بگويد. شادي خالصانه او نسبت به صعود خيالي مرا تكان داد. آنقدر به قله نزديك شده بوديم و حالا سرفرو افتاده باز مي‌گشتيم. تا حالا تمام تيمهاي ديگر در منطقه به كاتماندو رسيده بودند و موفقيتشان را جشن مي‌گرفتند. مانعي براي جمع‌آوري وسايلمان و ملحق شدن به آنها در سر راه وجود نداشت.
هنوز نيم نگاهي به قله كه ما را شكست داده بود داشتيم. و سپس گفتم: "شايد بهتر باشد يك حمله ديگر بكنيم."
كارلوس با شنيدن آن كلمات از جا پريد:
" من هم مي‌آيم!‌ دستانم آنقدرها هم بد نيست، من هم خواهم آمد."
آرتور چيزي نگفت ولي هنوز اميدش را از دست نداده بود.
من پيشنهاد كردم: "اجازه بدهيد به روش سبکبار و از مسيري ديگر قله را صعود كنيم و آن يال طولاني و خسته كننده شرقي را به حال خودش بگذاريم. مستقيم از آن جبهه يخي صعود مي‌كنيم." به جبهه صعود نشده شمال شرقي كوه اشاره كردم.
در نتيجه در 5 نوامبر، در تاريخي كه تمام ديگر تيمها در هيماليا بساطشان را جمع كرده بودند، ما براي آخرين حمله شروع به حركت كرديم. سه نفر بوديم. چادر و تمامي وسايلمان را با خود حمل مي‌كرديم. اولين شب‌ماني ما در ارتفاع بسيار پايين بود، دومي را كه در شب به آنجا رسيديم محل تلاقي با مسيري بود كه قبلا" تلاش كرده بوديم، سومي در محلي بود كه آن شب ناراحت را بر روي يك طاقچه به اندازه نصف چادر به صبح رسانده بوديم. همچنان بر روي مسير جديد بوديم. فكر تسليم يا صعود از مسير نرمال را به کنار گذاشته و به سيم آخر زده بوديم. هنگامي كه به قله شرقي نزديك مي‌شديم كارلوس در سرمايي كه عصاره وجودمان را مي‌كشيد مقداري عقب ماند. به هر حال نوامبر بود و ما در ارتفاع نزديك به 8000 متر بوديم. باد البته كمي آرامتر شده بود. و بر بدنمان شلاق نمي‌زد ولي همچنان تا مغز استخوان نفوذ مي‌كرد.
در ارتفاع 7800 متر، درست در زير گردنه‌اي كه ميان دو قله بود، شب‌ماني كرديم. روز بعد من 80 متر، تمام طول طناب، را صعود كردم. تا قبل از آنكه بتوانم ديگران را حمايت كنم چندين ساعت گذشته بود. 80 متر ديگر و من به گردنه رسيدم. باد كه طي چند ساعت گذشته با ما كمي مهربان بود دوباره با شدتي بيشتر وزيدن گرفت و درحاليكه من ميخي مي‌كوبيدم و طناب را به آن ثابت مي‌كردم تا ديگران از آن استفاده كنند، ابرها هم متراكم مي‌شدند. به دور و برم كه نگاه كردم ديدم فقط 50 متر تا قلة‌ صعود نشده شرقي فاصله دارم. و بعد از نيم ساعت هر سه نفر ما بر روي آن ايستاده بوديم. اما برف تا آنموقع شروع به باريدن كرده بود. ما يك حلقه طناب و يك كارابين را در قله جا گذاشتيم و فرود آمديم. مه هر لحظه غليظ‌تر مي‌شد و ما ديگر قله پشت سرمان را نمي‌ديديم. به سرعت قدرت جهت يابي خود را از دست مي‌داديم.
كارلوس كه قله شرقي را با شجاعت فوق‌العاده‌اي صعود كرده بود حال انگيزه‌اش را براي صعود از دست مي‌داد. بعد از كشاكشي سخت موفق شديم چادرمان را بزنيم و اميد به زنده ماندن داشته باشيم، گر چه حالا ديگر چادرمان ضد باد نبود و كيسه‌هاي خوابمان تبديل به قالبهاي يخ شده بودند. دركنار من آرتور با اجاق بوتان كلنجار مي‌رفت و آنرا در بين پاهايش گرفته بود در حاليكه شعله آن به آرامي برفها را آب مي‌كرد. گاه و بيگاه خوابش مي‌برد و سرش پايين مي‌افتاد و بيني‌اش به دورن ظرف فرو مي‌رفت. اما تنها چيزي كه برايمان اهميت داشت اين بود كه هر چه سريعتر چيزي براي نوشيدن داشته باشيم. كارلوس در گوشه چادر خوابش برده بود. من هم يك بر افتاده بودم. آرتور سوخت اجاق را تجديد كرد و بعد جايمان را عوض كرديم. صبح فرا رسيد. كاملا بدبين شده بودم. و متقاعد شده بودم كه بايد مسير نرمال را پيدا كرده و به پايين سرازير شويم. دستان بشدت سرمازده كارلوس احتياج به مراقبت داشت. اولين قرص را براي گشاد كردن عروق به وي دادم. سپس لحظه‌اي فرا رسيد كه مي‌بايست سر‌مان را از چادر بيرون كنيم.
خم شدم و قله را درست در كنارمان ديدم. احساس مي‌كردم اگر دستم را دراز كنم به آن قله درخشان و زيبا مي‌رسد. فقط اينجا در گردنه بود كه باد بي‌رحمانه زوزه مي‌كشيد.
"همه چيز را به حال خودش بگذار، به طرف قله مي‌رويم."
آرتور كه متعجب شده بود سرش را از چادر بيرون برد و گفت: "اما قله بسيار دور است صعود آن تمام روز طول مي‌كشد."
تا آن روز نديده بودم دو نفر از يك نقطه راجع به فاصله تا قله آنقدر اختلاف نظر داشته باشند. من اصرار داشتم كه حداكثر 2 ساعت طول مي‌كشد. "راه بيافت. نمي‌توانيم وقت را از دست بدهيم."
آرتور نمي‌خواست بحث كند: "بسيار خوب تلاشمان را مي‌كنيم."
كفشها و كرامپونهاي خود را پوشيديم و به كارلوس كه هنوز در گوشة خودش چمبر زده بود تلنگر زديم و او را از خواب بيدار كرديم، اما او سرش را با تأسف تكان داد و گفت منتظر ما مي‌ماند. به او گفتم همه چيز را جمع‌آوري كند تا بسرعت پايين برويم. بيرون كه مي‌رفتيم هر لايه لباسي را كه حاميان غربي‌مان به ما داده بودند به تن كرده بوديم اما باد گزنده همچنان آزارمان مي‌داد. برروي برف سفتي راه مي‌رفتيم و حركت در سايه احساس سرما را از نظر رواني در ما افزايش مي‌داد. اما با هر قدم به آن نوار صورتي نزديكتر مي‌شديم و به محض رسيدن به آفتاب همه چيز به طرز حيرت انگيزي عوض شد. نيرويي در خود يافتيم كه تا لحظه‌اي قبل فكر آنرا نيز نمي‌كرديم. اعتماد به نفسمان بازگشت، ناگهان هر كاري امكان پذير شده بود.
محاسبه من به حقيقت نزديكتر بود، بعد از يك ساعت و 45 دقيقه برروي قله ايستاده بوديم. جهان از آن بالا متفاوت به نظر مي‌رسيد، در نهايت پاكي و درخشش. و به نظر نمي‌رسيد اصلا" خستگي يا طوفان در آن وجود داشته بود. فقط موفق به گرفتن يك عكس شدم و بعد دوربينم يخ زد. حال مي‌بايست به سرعت به پايين برويم. كارلوس هنوز در چادر خوابيده بود، وسايل را جمع كرده و از مسير عادي سرازير شديم.
از كارلوس به جهت اينكه چادر را جمع نكرده بود گله نداشتيم. حال او خوب نبود. با وجود دارو انگشتانش مانند خوشه‌اي موز متورم شده بود. او را وادار به حركت مي‌كرديم. حتي با وجوديكه بسيار آرام قدم بر مي‏داشتيم او عقب مي‌ماند. با هر قدم گرمتر مي‌شديم. بعد از فرود 200متر گويي در دنياي ديگري قدم گذاشته بوديم. خوب فرود آمده بوديم يا نه، مهم نبود. مهمترين موضوع اين بود كه حال اكسيژن بيشتري براي فرو بردن در ريه‌هايمان وجود داشت. چادرمان را زديم و شب را در آنجا به صبح رسانديم. صبح روز بعد به كارلوس كمك كرديم تا خودش را جمع و جور كند و به او يك قرص ديگر داديم. اكنون اتفاقات عجيبي بر كارلوس مي‌گذشت. در كوه مك كينلي من هم چنين تجربه­اي داشتم، لذا تعجب نكردم. رونيكول(Ronikol)، دارويي كه به او خورانده بوديم، در تمامي رگها يكسان عمل مي‌كند. همينطور در مغز. در نتيجه كارلوس مارپيچ راه مي‌رفت و حرفهاي نامربوط مي‌‌زد. تا حد امكان مي‌خواستم به او كمك كنم. متوجه شدم كوله‌پشتي‌اش بسيار سنگين است لذا خواستم كمي از بار او را بگيريم. "كارلوس، درون آن چه داري؟"
با نگاهي خمارآلود به ما نگاه مي‌كرد، در نتيجه خودمان كوله‌اش را خالي كرديم و متوجه شديم چندين تكه سنگ بزرگ از قله شرقي به عنوان سوغات با خود همراه دارد. هر كس به عنوان يادگار سنگي از قلة مهمي كه صعود كرده به همراه مي‌آورد. من تعداد زيادي را در خانه نگاه داشته‌ام، و كم كم در اينكه كدام يك به كدام قله تعلق دارد شك مي‌کنم. اما اين تخته سنگها؟ بقدري از اينكه او آخرين ذخيره‌هاي انرژي‏اش را صرف حمل اين سنگها كرده است خشمناك بودم كه يكي را برداشتم و مي‌خواستم به دورترين جايي كه مي‌توانستم پرتاب كنم، كه ناگهان كارلوس فرياد زد.
" نه! اينكار را نكن! من بايد آنها را به پايين ببرم آنها در دانشكده‏ام در مكزيك منتظر اينها هستند. نمي‌توانم بدون آنها بازگردم . . ."
آنها را پايين برديم. نمي‌دانم به چه درد دانشگاه مكزيكي مي‌خوردند ولي در آن لحظه بسيار مفيد واقع شدند، چرا كه باعث شدند كارلوس كمي به هوش شود. اوضاع از آن موقع كمي بهتر شد. مسير عادي به هيچ وجه احساس جاه­طلبي انسان را ارضاء نمي‌كند. ليكن مزايايي دارد كه در آن موقع به خوبي درك مي‌كرديم. يك تيم كلمبيايي چند هفته قبل آنجا بود. آنها به قله نرسيده بودند. ولي تا جايي كه ما بوديم صعود كرده بودند و گرچه بيشتر جاي پاهاي آنها پوشيده شده بود وليكن گاه و بيگاه نوك پرچمهاي راهنماي آنها از برف پيدا بود كه به ما در پيدا كردن راهمان در اين يخچال غريب و پر از شكاف كمك شاياني مي‌كرد.
در بالا باد برف تازه را از روي زمين پراكنده مي‌كرد، در اينجا با هر قدم بر حجم آن افزوده مي‌شد. گاه و بيگاه برف در زير پايمان مي‌شكست و باعث ريزش بهمن كوچكي مي‌شد. نقابهاي بزرگي نيز در بالاي سرمان به شكل رعب‌آوري آويزان بودند. آن روز تبديل به يك روز طولاني و از نظر رواني عذاب آور شد كه زماني كه فكر مي‌كرديم ديگر به آخر يخچال رسيده‌ايم بوسيله يك شكاف در جاي خود ميخكوب شديم.
احتمالا" حدود 4 متر پهنا داشت و در طرف ديگر جاي پاهاي كلمبيايي‌ها قابل تميز بود كه احتمالا" در آنموقع براحتي برروي آن گام برداشته‌اند. اما بعد از آن فرصت كافي براي پهن‌تر شدن داشته است. خيلي راحت، طرف ديگر غيرقابل دسترسي بود. جاي پاها فقط به احساس درماندگي ما مي‌افزود. تا 200 متر به طرف چپ كه رفتم شكاف فقط پهن‌تر مي‌شد. در طرف ديگر پشته‏هاي نقاب بود. چه كار مي‌توانستيم بكنيم؟
"آرتور تو از همه قد بلندتري، سعي كن بپري."
حتي يك بچه هم مي‌تواند 4 متر بپرد. ليكن ما لباس پر به تن و پوتين و كرامپون به پا داشتيم و بي نهايت خسته بوديم.
آرتور كوله‌پشتي و هر چيز ديگري كه مانع پرش او مي‌شد را از خودش جدا كرد. محل پرش او را برايش كوبيدم، و يك حمايت با طناب برايش فراهم كردم. اين يكي از زشت­ترين شكافهايي بود كه ديده بوديم. نه از آنها كه در پايين باريكتر مي‌شوند، که در آنصورت در نهايت مي‌شد از يكطرف فرود رفت و از طرف ديگر صعود كرد. نه، اين يكي مانند يك زنگ، در پايين بازتر مي‌شد. و خروج از آن مي‌توانست بسيار دشوار باشد. آرتور ريه‌هايش را تا آنجا كه مي‌توانست از هوا پر كرد و به طرف محل پرش دويد ولي در آخرين لحظه ايستاد. دوباره سعي كرد. مثل دفعه اول، نمي‌توانست به خودش بقبولاند كه مي‌تواند از روي آن شكاف دهان گشوده بپرد و با نااميدي به زمين نشست.
من هم سعي كردم اما هر بار كه محل پرش رسيدم همانند آرتور نمي‌توانستم به خودم بقبولانم كه كاري است شدني. آرتور براي جستجوي راه بهتري به اطراف رفت اما او نيز همچون من دست خالي بازگشت. شيب بعد از شكاف كه به چادرها، غذا و نوشيدني منتهي مي‌شد به عجز و ناتواني ما ريشخند مي‌زد. ديگر نمي‌توانستم تحمل كنم. در حالي كه سعي مي‌كردم لحن طنزي داشته باشم گفتم: "اين پرش مرگ و زندگي است." بار سوم ديگر به چيزي توجه نكردم. پريدم و با كلنگم تا جايي كه ممكن بود به جلو پريدم، با شكم به لبه آنطرف شکاف برخورد کردم. پاهايم در فضا آويزان بود. خودم را به كمك كلنگ بالا كشيدم. در طرف ديگر بودم. آرتور كه ديده بود اين كار عملي است نيز پريد. و حتي كارلوس با تلاش بسياري موفق شد بپرد. روز بعد به بارگاه‏اصلي رسيديم. آنجا براي اولين بار كارلوس كفشهايش را در حضور ما درآورد و ما چيزي را ديديم كه تا آنموقع كلمه‌اي راجع به آن به ما نگفته بود. دستانش در مقايسه با پاهاي كبود و مانند كدو بزرگش هيچ آسيبي نديده بود. يك باربر سريع را فورا" به پايين فرستادم تا درخواست هلي‌كوپتر كند، اما هلي‌كوپتر به آن ارتفاع نمي‌آمد و مجبور بوديم كارلوس را حداقل 1000 متر ديگر پايين ببريم. سه باربر او را حمل مي‌كردند و من هم با او به پايين سرازير شدم. آرتور آنجا ماند تا بارگاه‏اصلي را جمع كند. روز بعد باربرها آنجا مي‌بودند تا همه چيز را به پايين حمل كنند. وقتي كاروان حمل كارلوس سرمازده به اولين دهكده تبتي رسيد يك باربر سريع به نام سوما (Soma) كه از نفس اتفاده بود از طرف ريسيك وارچكي نامه‌اي براي من آورد. زماني كه انتظار پايان برف و باران را مي‌كشيديم من نامه­اي به كاتماندو فرستاده بودم تا زمان مجوز ما را به آناپورنا تمديد كنند و حالا ريسيك پيغام داده بود كه امكان تمديد زمان مجوز تا 25 نوامبر وجود دارد. آنجا ايستادم و نامه را دوباره خواندم. نمي‌دانستم چكار كنم. راستش روي آناپورنا خط كشيده بودم. حال بنظر مي‌آمد بختي وجود دارد. آنجا نشستم و براي آرتور نوشتم كه همه چيز را رها كند و فقط وسايل كوهنوردي را بردارد و با عجله خود را به كاتماندو برساند، بخت صعود آناپورنا وجود داشت و من براي انجام تشريفات به آنجا مي‌روم.
من سوار هلي‌كوپتر كارلوس شدم كه يكراست به كاتماندو پرواز كرد و در حياط يك بيمارستان فرود آمد. با مراقبتهاي فوري كه انجام شد كارلوس از سرمازدگي با كمترين آسيب‌ديدگي رهايي يافت. يك دكتر يوگوسلاو با توجه زياد مداواي او را به عهده گرفت و در نتيجه هيچ قطع عضوي لازم نشد.
در همان حال به طرف وزارت توريسم رفتم تا مدت مجوزمان را تمديد كنم. كارمندان با تعجب مرا نگريستند : "اگر شما اينجا هستيد چه چيزي را مي‌خواهيد تمديد كنيد؟"
"بله؟ البته آناپورنا را!"
"متأسفم، آناپورنا پايان يافته است."
حال مي‌فهميدم. اگر در پاي كوه بودم و از آنجا درخواست چند روزي بيشتر مي‌كردم امكان‌پذير بود. اما حال كه به كاتماندو بازگشته بودم درخواست من غيرقابل قبول بود. وجود من به آنها اجازه داد كه بگويند خير.
بيچاره آرتور، وقتي نامه مرا دريافت كرده بود همه چيز را رها كرده و با حداكثر سرعت تا آنجا كه پاهايش توان داشت، راه 10 روزه را درمدت 3 روز طي كرده و خود را به كاتماندو رسانده بود. او كه گويي يك مسابقه ماراتن را به پايان رسانده به كاتماندو وارد شد و تازه فهميد كه از آناپورنا خبري نيست، و من هم براي فراهم كردن نيروي بيشتر براي برنامه به لهستان پرواز كرده‌ام. او داغان شده بود.
چند روزي بعد از بازگشتش يكديگر را دوباره در كاتوويچ ملاقات كرديم. آرتور ديگر از دست من دلخور نبود. دلخوري‌اش با آگاهي از اينكه موفقيت بزرگي بدست آورده جايگزين شده بود. او يك قله هشت هزار متري را از مسيري نو صعود كرده بود. وقتي به اين كوهنورد آرزومند و جوان، با استانداردهاي هيماليايي مي‌نگريستم مي‌توانستم در او توانايي‌هايي را بيابم كه ضعفهاي مرا مي‌پوشاند. چطور مي‌توانستم خودم را براي بيان طرح پيشنهادي كه در فكر داشتم راضي كنم؟ او اميدوار بود تحصيلش را در دانشگاه سيلسيا به اتمام برساند. تحصيلش تا آن موقع هم بسيار به طول انجاميده بود. چقدر بد. گفتم: "آرتور تحصيل را ولش كن. تو وقت زيادي براي اتمام آن داري. با من به آناپورنا بيا."
او بدون لحظه‌اي تأمل پاسخ داد: "بسيار خوب."

فصل 14
جهنم سرد
آناپورنا،‌ زمستان 1987
تدارك جهنمي براي راه‌اندازي برنامه آناپورنا در انتظار من بود. مي‌توانستم روي آرتور هاژر و كرزيسيك ويليچكي حساب كنم. از گروه ورشو دكتر ميشال توكارزوسكي(Michal Tokarzewski) را انتخاب مي‌كردم كه دوست خوبي بود. ديگر چه كسي؟ انتخابم واندا روتكيويچ بود زيرا او ماموريت تهيه فيلمي براي تلويزيون اتريش را داشت، و پول آن مي‌توانست مفيد باشد. ديگران چندان تمايلي به اين برنامه نداشتند. من قبلا" نظرم راجع به زنان كوهنورد را بيان داشته‌ام. اما واندا انسان بسيار شريفي است كه همه ما علي‌الخصوص مرا کاملا به توانايي­اش متقاعد كرده است. در فرصتي كوتاه مي‌بايست مقدار متنابهي ديگر پول فراهم آوريم. به هيچ وجه نمي‌شد به شرايط با عينك خوشبيني نگريست. روزي كه در خانه‌ام نشسته بودم و به وضعيت اسفناكمان فكر مي‌كردم تلفن زنگ زد.
يك گزارشگر ايتاليايي بود كه مي‌خواست با من مصاحبه كند او لهستاني را به خوبي صحبت مي‌كرد. نام او جاچيك پالكيويچ (Jacek Palkiewicz) بود. گزارش مانسلو را تمام كرديم و راجع به برنامه‌هاي آتي صحبت مي‌كرديم. به او توضيح دادم كه من در فكر صعود زمستاني آناپورنا هستم و هنوز پول كافي براي عزيمتمان تا 3 هفته ديگر فراهم نكرده بودم. او چند سؤال راجع به آن كرد و سپس خداحافظي كرد. چند روز بعد دوباره پشت خط تلفن بود. آيا مي‌توانستم در ازاي دريافت 4000 دلار او را با خود ببرم؟ او مرا مطمئن ساخت كه عرض بورنئو را پياده طي كرده است و از اقيانوس اطلس با قايق گذشته است، او تجربه كوهنوردي نداشت و در عين حال اصرار مي‌كرد كه در ازاي 4000 دلار به او فرصت حمله به قله آناپورنا در زمستان را بدهيم. به او گفتم موضوع را با ديگران مطرح مي‌‌كنم. بار ديگر تلفني از ايتاليا داشتم اينبار همسر او كه مصرانه از ما مي‌خواست شوهرش را منصرف كنيم. در آخر تصميم گرفتيم پياده روي تا بارگاه اصلي در زمستان هم براي او كاملا" مناسب است، و ما به پول او نيز نياز داشتيم. لذا او هم با ما همراه شد.
در كاتماندو با مانع ديگري روبرو شديم. به دليل برخي سردرگمي‌هاي اداري در ورشو، برنامه‌ ما به طور رسمي درخواست نشده بود و در نتيجه وجود خارجي نداشت. اينبار واندا با يادآوري ارتباطهاي ديپلماتيكي كه داشت به دادمان رسيد. نهايتا" موفق شديم كه درخواست ديگري براي مجوز بدهيم. كه بالاخره آنرا دريافت كرديم. ما در مسير بوديم. اما كدام مسير؟ حال پرسش اين بود كه كدام طرف كوه را صعود كنيم. آيا نظر بلندپروازانة من براي صعود مسيري جديد برروي جبهه جنوبي را بپذيريم يا طرف شمال و مسيري كه اولين صعود فرانسوي­ها در 1950 به قله از طريق آن انجام شد؟ اين مسير راحت‌تر است. اما در طرف شمال نمي‌توان برروي يكساعت آفتاب در روز حساب كرد. اين مسير، جهنمي يخبندان ‌بود. مي‌دانستم تا آن موقع 6 تلاش براي صعود زمستاني قله صورت گرفته كه فقط يكي از آنها به يال قله رسيده است؛ هيچ كدام قله را صعود نكرده بودند. آنها در شرايط آب و هوايي بدي صعود مي‌كردند و احتمالا" راه خود را گم كرده‌اند. در بازگشت 4 شرپا و كوهنورد كشته شده بودند. حتي رسيدن به طرف شمال كوه هم خود مشكل بزرگي است. شخص مجبور است از گردنه‌اي مرتفع عبور كند كه خود آن به تنهايي مي‌تواند برنامه را متوقف كند. برنامه زمستاني ژاپني‌ها بالاجبار در آنجا متوقف شده بود چرا كه باربران از حمل بار امتناع مي‌كردند. لذا برنامه قبل از آنكه به بارگاه‏اصلي برسند پايان يافته بود.
دستيابي به جبهه جنوبي بسيار سهل است، زيرا در امتداد يك مسير پر رفت و آمد معروف توريستي قدم برمي‌داريد. لذا سؤال اصلي اين بود كه آيا با آغاز يك راهپيمايي دشوار به جبهه ساده‌تر كوه برسيم، گرچه با سرمايي كشنده؟ يا راه‌پيمايي ساده، صعود دشوار، ليكن در آفتاب؟ من گزارشهاي ديگر برنامه‌ها را مطالعه كرده بودم و دريافته بودم تمام آنهايي كه برروي جبهه جنوبي كار كرده‌اند از برفي عميق حكايت كرده‌اند. اين موضوع بيشتر مرا متعجب كرده بود در اين وقت سال مي‌بايست برف كمتر باشد. باد بايد همه برفها را با خود بروبد. بالاخره تصميم گرفتم. از سمت شمال، و از مسير فرانسوي‌ها مي‌رفتيم. گمان مي‌كنم تصميم درستي گرفتم، اما مشكلات حادي در طول راه‌پيمايي داشتيم. كافي است بگوييم كه از 60 باربرمان در ابتداي مسير فقط 19 نفر آنها به بارگاه‏اصلي رسيدند.
جاچيك پالكيويچ هم به آنجا رسيد، گرچه مي‌شد از هر قدم او دريافت كه او اعتمادبنفس لازم را در كوهستان ندارد. گويي زمين لرزه آمده بود، تمام صخره‌ها و يخچالهاي آويزان دور و برمان، گاهي بسيار نزديك به ما، سقوط مي‌كردند. دنيايي سفيدرنگ بوجود آورده بودند. اين موضوع مي‌بايست شوك بسياري به او آورده باشد. او همچنين از ناحيه كليه‌هايش احساس ناراحتي مي‌كرد و نهايتا" چاره‌اي جز ترك برنامه نداشت.
اما او همراه خوبي بود، نه تنها به اين دليل كه به ما از نظر مالي كمك كرد بلكه همچنين از آنجا كه او رابطه‏اي براي من در بين حاميان مالي فراهم كرد كه تا امروز نيز باقي مانده‌اند. بارگاه ‏اصلي در ارتفاع بسيار پايين، 4200 متر و در بين چمنزار قرار دارد. اينجا و آنجا از لابلاي برفها مي‌توانستيم علفها را ببينيم. اما براي رسيدن به آنجا مي‌بايست از گردنه 4400 متري بگذريم. در تابستان گله‌هايي در آنجا مي‌چريدند اما در زمستان هيچ فرد روستايي نمي‌توانست به آنجا قدم بگذارد. مجبور بوديم 5 برابر بيشتر بپردازيم تا به قسمت شمالي برسيم. اولين گروه ما روز 18 ژانويه به آنجا رسيد. و ما تصميم داشتيم فورا" كار را شروع كنيم زيرا زمان به سرعت از دست مي‌رفت. لذا قبل از آنكه بارگاه‏اصلي كاملا" برپا شود صعود توسط 3 نفر از ما آغاز شد. موفق شديم با دور زدن يك يخچال بسيار خطرناك به بارگاه‏1 برسيم. روز بعد بالاتر رفتيم و بعد از 3 روز بارگاه ‏3 را برپا كرديم. كارها به طور وارونه انجام مي‌گرفت. ما هنوز بارگاه‏اصلي نداشتيم اما بارگاه ‏3 را در ارتفاع 6500 متر، با استفاده از هم‌هوايي كه در مانسلو داشتيم برقرار ساخته بوديم.
سرما بيش از هر چيز ديگري آزارمان مي‌داد. مسير صعودمان کانلا در سايه بود. چند ساعت تابش خورشيد در بارگاه‏اصلي بسيار غنيمت بود. اما اين بخشايش به شيبهاي كوه نمي‌رسيد. فقط كوهنوردان ممكن است دركي از آن سرماي تمام نشدني داشته باشند. جايي كه حتي براي يك لحظه نمي‌توان از شر سرماي گزنده خلاص شد. سرما تمام اميد و آرزوي شما را از بين مي‌برد. درون چادر سرد است. بيرون مي‌رويد سرد است. راه مي‌رويد سرد است.
در بازگشت جهت انتقال بار بيشتري به بارگاه ‏2 در اين برنامه وارونه، ريسيك وارچكي و كرزيسيك ويليچگي عازم شدند. مابقي وسايل تازه به بارگاه‏اصلي مي‌رسيد. مابين آنها مقدار زيادي طناب، كيسه ‌خواب و چادر بود كه بدون آنها صعود در ارتفاع بالاتر امكان‌پذير نبود.
روز بعد در تركيب 4 نفره حركت كرديم، آرتور و كرزيسيك، واندا و من. تنها آن موقع بود كه فهميدم چه خوشم بيايد يا نيايد من واندا هم طناب شده‌ايم. هر چه باشد من او را به اين برنامه دعوت كرده بودم. ما تصميم داشتيم بارگاه ‏4 و يا حتي بارگاه ‏5 را برپا كنيم، سپس به بارگاه‏اصلي بازگرديم و خودمان را براي صعود بعدي كه مي‌توانست صعود قله باشد آماده كنيم.
مي‌شد گفت ما نيمه سبکبار صعود مي‌كرديم. گر چه منتقدان مي‌توانند تفاوتهايي پيدا كنند. ما چادر حمل مي‌كرديم و وسايل را تا جايي كه ممكن بود به بالا حمل مي­كرديم با اين فرض كه بارگاه‏ها در بازگشت برپا مي‌شوند. سرما همچنان آزارمان مي‌داد. در زمستان گويي كوهستان پالتويي يخي به تن كرده است. برروي يخي چنان سخت حركت مي‌كرديم كه حتي نوع كرامپونهايمان به سختي در آنها فرو مي‌رفت. با هر قدم شخص مجبور بود چند بار پا بكوبد تا كرامپونهايش گيركند. اين يخ بلوري از ارتفاع 6000 متر شروع مي‌شد. اكنون پيشرفتمان كند شده بود. بالاي بارگاه‏3 مجبور شديم براي جاي خوابمان سطح يخ را بتراشيم. براي صرفه‌جويي در انرژي‌مان طاقچه‌اي فقط براي يك چادر تراشيديم و چهارنفرمان درون يك چادر دو نفره چنبره زديم. گاه و بيگاه چادرمان با تكه‌هاي يخ ريزي بمباران مي‌شد. نمي‌توانستيم مطمئن باشيم كه تكه‌هاي بزرگتري به سرمان نريزد. اما جاي ديگري براي برپايي چادر نداشتيم. صبح روز بعد روكش چادرمان سوراخ سوراخ شده بود. درست مثل آبكش، كه البته تعجبي نداشت. از اينكه آن دهليز بدشگون را ترك مي‌كرديم ابدا" تأسفي نداشتيم و شب‌ماني بعدي‌مان در محل امن‌تري قرار داشت.
حال در ارتفاع 6800 متر بوديم. بعد از گذراندن شبي در آنجا تصميم گرفتيم چادرها را در همانجا باقي گذاريم و براي استراحت و قبل از بازگشت جهت حمله به طرف قله به بارگاه‏اصلي برويم. اما در آن بعدازظهر من احساس مي‌كردم در شرايط بسيار مطلوبي قرار دارم و حدس مي‌زدم آرتور نيز با توجه به هم‌هوايي‌مان در برنامه مانسلو شرايط مشابهي داشته باشد. آيا مي‌توانستيم به پايين نرويم؟ هنگامي كه در چادر نشسته بودم و به اتفاق واندا چاي مي‌نوشيدم ناگهان نظر خودم را ابراز كردم.
"من فردا به بالا مي‌روم! چه كسي با من مي‌آيد؟"
سكوت. مي‌توانستم آثار تعجب را به وضوح در چهره واندا مشاهده كنم و تا از چادر كناري آرتور پاسخ دهد چند ثانيه‌اي گذشت.
"من حاضرم."
به نظر مي‏آمد شرايط به خودي خود گوياي مطلب بود. واندا هنوز خوب هم‌هوا نشده بود. كرزيسيك هم گرچه به طور حتم كانديداي خوبي بود هنوز به طور كامل هم‌هوا نشده بود. او اخيرا" با صعود 24 ساعته به برودبيك همه را شگفت زده كرده بود. او به وضوح يك كوهنورد سرعتي درجه يك است و اگر مي‌خواست به طور حتم مي‌توانست قله را صعود كند، گر چه هنوز خوب هم‌هوا نشده بود. شرطش اين بود كه صعودي سريع انجام مي‌شد. اما هنوز عواقب حادثه مرگ همنورد سويسي‌اش مارسل رودي(Macel Ruedi) مشهور او را به خود مشغول ساخته بود. مارسل رودي تا آن موقع 9 قله 8000 متري را صعود كرده بود. آنها به شكلي مشابه و سبكبار از بارگاه‏اصلي راه افتاده بودند. در راه بازگشت رودي بطور خود خواسته در چادري باقي ماند. تا آن موقع هيچ نشانه‌اي از بيماري نداشت. ولي ناگهان احتمالا" بر اثر خيز ريوي درگذشت. بعد از آن حادثه كرزيسيك به شكل غيرمنصفانه‌اي متهم به ترك دوستش در كوه شد. من تأثير اين كلمات را بعد از برنامه‌هايK2 و كانگچنجونگا بخوبي حس كردم و مي‌دانم تا چه اندازه روحيه انسان را خراب مي‌كند. شايد مايل بود كه با ما به قله بيايد ولي از اين مي‌ترسيد كه واندا سعي كند به تنهايي پايين برود. در نتيجه گفت : "بسيار خوب در آنصورت من با واندا پايين مي‌روم. ما در تلاشي ديگر به سمت قله حمله مي‌كنيم."
وقتي سكوت دوباره ما را فرا گرفت من احساس گناه كردم. آيا من كرزيسيك را از سر باز كرده بودم؟ اما خودم را با اين موضوع كه او در واقع خوب هم هوا نشده بود تسلي دادم. صبح روز بعد به همراه آرتور حركت كرديم. به ارتفاع 7500 متر رسيديم و متوجه آغاز تغيير هوا شديم. هوا تا آنموقع عالي بود، به عبارت ديگر اغلب آفتابي بود با كمي باد. حال باد قطع شده بود ولي ابرها شروع به متراكم شدن كردند. مي‌توانست نشانه هواي خوب باشد. هيچگاه هواي ابري سرماي كشنده‌اي ندارد. اما ابر برف تازه به همراه مي‌آورد كه مي‌تواند مسيريابي را دچار اشكال كند.
چادرمان را برپا كرديم و كم كم احساس مي‌كردم كه اين حمله دلچسب من نيست. كم كم مانند يك مگس كه در قير گير افتاده حركت مي‌كرديم. اما خوشبين بودم. مي‌توانستيم بخوابيم. فردا شايد حالمان بهتر مي‌شد. در طول شب برف شروع به باريدن كرد. مه غليظي همه جا را فرا گرفت، هوا بد بود، همين. آماده خوابيدن شدم ولي احساس ضعف شديدي مي‏كردم و مي‌توانم بگويم آرتور نيز همين وضع را داشت. برخلاف تمام قوانين پذيرفته شده تاكتيك و منطق صعود، پيشنهاد كردم يك روز را در آنجا استراحت كنيم.
آرتور چيزي زير لب گفت و با شعف غيرقابل پنهاني به درون كيسه خوابش خزيد. آن استراحت به من كمك زيادي كرد. هر از چندگاهي مي‌بايست از چادر بيرون رفته و برفهاي روي آنرا كنار بزنيم. به اين ترتيب يك روز كامل گذشت. يك شب ديگر خوابيديم و صبح آماده حركت شديم. ابتدا باد مي‌وزيد و برفها را در هوا مي‌چرخاند اما اين بادي نبود كه تا آنموقع مي‌وزيد. از بارگاه‏اصلي هر زمان كه باد مي‌وزيد مي‌توانستيم قله را ببينيم. اكنون ديد خوب نبود. قله هر از چندگاهي پديدار مي‌شد و من سعي مي‌كردم در آن فواصل مسير را در خاطرم حفظ كنم. مي‌توانستيم ببينيم كه هنوز 2 دهليز در سر راه داريم كه سطح آن از يخ بسيار سختي پوشيده شده است. درست 200 متر زير قله مسير تكنيكي دشواري داشتيم كه طنابهايمان را در همانجا جهت تسهيل فرود باقي گذاشتيم.
ساعت 4 بعد از ظهر به قله رسيديم كه براي اين وقت سال دير بود، چرا كه فقط يك ساعت ديگر هوا روشن بود. هر زمان كه داستان صعودهايم را بازگو مي‌كنم با باراني از سؤال مواجه مي‌شوم كه بعد از آن چه؟ چه احساسي در آن بالا داريد؟ مي‌گذارم آنها سؤال كنند. چه مي‌شود گفت؟ اغلب شخص هيچ احساسي ندارد. شخص فقط برروي تنفسش تمركز مي‌كند. لذا جواب مي‌دهم: وقتي به قله مي‌رسم، اينكه قله كوه را فتح كرده‌ام ديگر در فكرم جايي ندارد، فقط اينكه با سرعت هر چه تمامتر به پايين و به چادر باز گردم. اين هدف اصلي ما مي‌باشد.
اين همان چيزي بود كه در آن لحظه احساس مي‌كردم. در كنار قله علامت" Ö" قرار گرفته بود، و به تاريخ پيوسته بود. زندگي و رسيدن قبل از تاريكي به چادر چيزي بود كه اهميت داشت. اما وقتي شب فرا رسيد ما تازه از آن دهليز يخي پايين رفته بوديم. حال با نور چراغ پيشاني حركت مي‌كرديم. حفظ كردن مسير در طول صعود بي‌فايده بود. در ساعت 9، شب مانند قير سياه بود و ما هنوز در جستجوي چادرمان بوديم. مي‌بايست همان دوروبر باشد. شايد يك كمي پايين‌تر. پاهايمان از خستگي مانند دو وزنه سنگين شده بود،‌ اما جستجوي ما بي‌حاصل بود. ساعت 10 در حاليكه در برف غوطه مي‌خورديم و اميدمان را به يافتن چادر از دست داده بوديم ناگهان پايم به يك شيئ نرم برخورد کرد. چادرمان! چادر بطور كامل با برف پوشيده شده بود و من آنرا كاملا" به طور اتفاقي يافته بودم. برف روي آنرا خالي كرديم. بعد از چند لحظه از خوشحالي خُر خُر مي‌كرديم.
در آن دو روزي كه ما در آن بالا بوديم، يكروز را به استراحت در 7500 متر و روز ديگر صعود به قله، هوا در پايين كاملا" خراب بود. نيم متر برف تازه در بارگاه‏ اصلي به زمين نشسته بود. برف همچنين دهليزي را كه مجبور به فرود از آن بوديم پوشانده بود. هر چند قدم قالب بزرگي از برف شكسته مي‌شد و باعث ريزش بهمن مي‌گشت. در حاليكه از ترس مو برتنمان سيخ شده بود فرود آمديم. خوشبختانه مسير به اندازه قابل قبولي نشانه‌گذاري شده بود و در مشكلترين قسمتها طناب ثابت وجود داشت. طبيعتا" در زير نيم متر برف.
درست زماني كه ما به بارگاه‏اصلي رسيديم واندا و كرزيسيك آماده حركت شده بودند. هوا خوب شده بود ولي در آفتابي كه آنقدر از ما دريغ ورزيده بود مي‌توانستيم پرٍ قله را ببينيم كه دوباره به هوا برخواسته بود. باد در آن بالا به شدت مي‌وزيد.
واندا و كرزيسيك به بارگاه ‏4 رسيدند. در آنجا واندا اذعان داشت كه به خاطر ورم لوزه كه از ابتداي برنامه درگير آن بوده ضعيفتر شده است و قادر به صعود نيست، لذا تصميم به بازگشت گرفتند. دكتر به بالا صعود كرد تا به او كمك كند. از نقطه نظر كرزيسيك چنانچه او واقعا" مصمم شده بود مي‌توانست به تنهايي قله را صعود كند. موفق مي‌شد. اما او در عوض تصميم گرفت با واندا به پايين بيايد. لذا در 12 فوريه برنامه عملا" به پايان رسيد. نسبت به يك برنامه زمستاني، زمان آن بسيار كوتاه بود. در روز 16ام بعد از آنكه به بارگاه‏اصلي رسيديم من و آرتور قله را صعود كرديم.
معلوم شد كه اين برنامه از بسياري جهات غيرعادي بوده است. كارها به طور وارونه انجام شد و در عين حال با كارآيي بسيار بالا. در هنگام راه‌پيمايي بازگشت، جوي مبني براتمام يك كار خوب در بين ما حكمفرما بود. بايد از كرزيسيك كه بخت صعود خود را فدا كرد قدرداني فراواني مي‏شد. رو به او كردم و درحاليكه در زير كوله‌اي سنگين خم شده بوديم مستقيم به چشمان او نگاه كردم. اثري از دلگيري يا تأسف نيافتم كه چرا من با آرتور و تنها با او قله را صعود كرده‌ام.
همچنين در فكر جاچيك پالكيويچ نيز بودم كه تجربه گرانقدري از راه‌پيمايي‌اش در اين كوهستان و واقعيت مخاطرات آن كسب كرده بود. گمان نمي‌كنم او بازگشتش را به عنوان يك شكست قلمداد كرده باشد. در پشت سر آناپورنا قرار داشت كه اولين صعود زمستاني را پذيرا شده بود. بله، فقط با 2 كوهنورد با اين وجود ما هيچ اسمي به سياهه بلندبالاي حوادث كوه نيافزوده بوديم.

فصل 15
چهارده بار هشت
شيشاپانگما، يال غربي، 1987
شب ديروقت به هتل، در نيالام (Nialam)، رسيديم. قبلا" جا رزرو كرده بوديم و آنها منتظر ما بودند. بعد از يك روز كامل سفر بسيار گرسنه بوديم.
"آيا رستوراني اينجا وجود دارد؟"
"البته . . ."
"عالي است، مايليم چيزي بخوريم."
"خير، غيرممكن است. الاّن بسته است."
"شايد چيزي بتوانند تهيه كنند؟ هر چيزي؟ مي‌دانيد كه ما از سفري طولاني مي‌آييم."
"مي‌فهميم. سعي مي‌كنيم آشپز را پيدا كنيم."
بعد از لحظه‌‌اي بازگشتند.
"متأسفانه آشپز به سينما رفته است. شما بايد شام را فراموش كنيد."
به ياد لهستان خودمان افتاديم. اما چيزي كه اينجا اوضاع را بدتر مي‌كرد اين بود كه ما قادر به ارتباط با هيچكس نبوديم. ما گرسنه و عصباني بوديم و بارهايمان در كاميون طوري بسته‌بندي شده بود كه امكان بازكردن آنها براي يك شب اقامت در هتل وجود نداشت. با نااميدي به داخل شهر رفتيم و ساعت 1 نيمه شب در كلبه‌اي را زديم كه گويا رستوران بود، آشپز را بيدار كرديم تا برايمان كمي برنج و سبزيجات آماده كند. بالاخره مي‌‌توانستيم به خواب فكر كنيم. زماني كه به اتاقهايمان مي‌رفتيم از ما پرسيدند: "صبح چه ساعتي بيدار مي‌شويد." گفتيم ترجيح مي‌دهيم استراحت كنيم، ساعت 8 بيدار شده که تا ساعت 9 حركت كنيم.
كسي كه سؤال مي‌كرد با تعجب و قدري ناراحتي گفت : "ساعت هشت؟" شايد اين ساعت براي او بسيار دير بود؟ فقط خدا مي‌دانست. بقدري خسته بوديم كه هيچ علاقه‌اي به موضوع ديگري جز خواب نداشتيم.
رفتيم كه بخوابيم. و آن پايان اولين روز اقامت ما در چين بود.
چطور سر و كله ما از اينجا پيدا شد؟
اواخر ماه جولاي به مقصد شيشاپانگما حركت كرديم. باشگاه من در كاتوويچ اين سفر را تدارك ديده بود. تعداد كمي در آن شركت داشتند كه بخوبي يكديگر را مي‌شناختند: يانوژ ماژر، ريسيك وارچكي كه فيلمبرداري مي‌كرد، واندا روتكيويچ و دكتر، لخ كورنيشوسكي(Lech Korniszewski). ديگران عبارت بودند از، مكزيكي‌ها كارلوس كارسوليو و السا آويلا، راميرو ناوارت(Ramiro Navarrete) از اكوادور، آلن هينكس (Alan Hinkes) انگليسي، استيو اونتچ (Steve Untch) امريكايي و دو زن كوهنورد فرانسوي، كريستين دكلومب(Christine de Colombe) كه با واندا در K2 بود و مالگوسيا فورمنتي بيلژوسكا (Malgosia Formenty-Bilszewska).
در تبت دريافتيم كه جاده كاتماندو به كوداري (Kodari) به دليل سيل خراب شده است. در حالت عادي طي مسير با اتوبوس 6 ساعت طول مي‌كشد. ولي از آنجا كه جاده در 8 قسمت خراب شده بود ناچار بوديم به روش سنتي بارهايمان را حمل كنيم. لذا در اولين قدم هزينه اضافي در وقت و پول را متقبل شديم. اما موفق شديم كه به مرز برسيم و از پل زيباي "دوستي سينو-نپال" بگذريم. حال مي‌بايست با باربران نپالي خداحافظي كنيم، رابط چيني منتظر ما بود، و از آن به بعد او مسئوليت كامل سفر، اقامت و سازماندهي سفر ما را بر عهده داشت. ما به دنيايي ديگر وارد مي‌شديم نه از نظر جغرافيايي بلكه از جهت عقايد و رسوم.
اولين برخوردمان را قبلا" توضيح دادم. صبح روز بعد از خواب بيدار شدم و به ساعتم نگاه كردم، ساعت 8 بود. سكوت همه جا حكمفرما بود. حتي يك سگ ولگرد را نمي‌شد ديد. ظاهرا" در چين ساعت به وقت پكن تنظيم مي‌شود، 5/5 ساعت اختلاف. در نتيجه وقتي مردم با طلوع آفتاب برمي‌خيزند ساعت نزديك ظهر است. هرگاه مي‌خواستيم درباره زمان صحبت كنيم مي‌بايست بگوييم منظورمان ساعت، پكن، نپال يا اروپايي است. و تا آخرين روزها هم اشتباه مي‌كرديم.
شيشاپانگما از معدود كوههايي است كه بارگاه‏اصلي آن توسط جيپ قابل دسترسي است. فلات تبت، يك استپ مسطح است كه اين طرف و آن طرف با بوته‌هاي علف پوشيده شده است. وسايل نقليه كه گويي برروي سطح ليزي حركت مي‌كنند مي‌توانند از ارتفاع 2400 تا 5000 متر ارتفاع بگيرند. در مقايسه با ديگر برنامه‌ها، اين يكي فوق‌العاده راحت بود. سپس در يكي از غيرمنتظره‌ترين لحظات، رابط ما قاطعانه گفت : "ايست! اينجا بارگاه‏اصلي است."
با ناباوري از وسايل نقليه پياده شديم و به دوروبر خود نگاه كرديم. براحتي تشخيص داديم كه تا كوههايي كه در دوردستها و در افق هاله‌اي از آنها پيداست، فاصله بسيار زيادي داريم.
سعي كردم بر اين تصميم تعجب برانگيز كمي تأثير بگذارم: "تا آنجا كه من مي‌دانم، بارگاه‏اصلي در پاي كوه واقع شده است."
"خير. ما بيش از اين نمي‌رانيم. بالاتر ارتفاع زيادي دارد و سخت و مشكل مي‌شود. ما بايد به فكر سلامتي خودمان هم باشيم."
مأمور رابط خيال نداشت تكان بخورد: "اينجا جايي است كه ما بارگاه‏اصلي را برپا مي‌كنيم. همين و بس ."
در نتيجه وارد اولين كشمكش شديم. در كشمكشي كه براي روشن ساختن اين موضوع بود كه ما نيامده‌ايم كه در استپ پياده‌روي بكنيم بلكه مي‌خواهيم از كوهها بالا برويم. تا كوهستان هنوز 5/2 روز راه بود. و وسايل نقليه براحتي مي‌توانستند بسيار بالاتر بروند. اما بحثها هيچ نتيجه‌اي نداشت. چاره‌اي نداشتيم جز اينكه با اقامت مأمور رابط، مترجم و آشپزمان، كه پول زيادي به او داده بوديم تا در بارگاه‏اصلي در فكر پخت و پز نباشيم، در همانجا موافقت كنيم. مأمور رابط دست پيش را گرفته بود كه گفته بود كه آشپز بايد به او خدمت كند. لذا ما به عنوان گروه پيشرو حركت كرديم. اما اين پايان مشكلات نبود. اول اينكه بارها بيش از آن بود كه تصور مي‌كرديم و نسبت به آن كه خواسته بوديم. مسئله بعدي در رابطه با سوخت بود. براي راحتي و عدم حمل سوخت از نپال سفارش 100 ليتر سوخت در چين را داده بوديم كه برايمان تهيه كنند. قرار بود كاميونها آنها را بياورند. آنها هم آورده بودند، اما معلوم شد كه اجاقهاي نپالي با سوخت چيني به هيچ عنوان كار نمي‌كنند. بارها سعي كرديم، سوتي مي‌كشيدند، دود مي‌كردند ولي روشن نمي‌شدند.
مشكل جدي بود. انگار تاريكي مرا احاطه كرده بود. بدون سوخت نمي‌توانستيم آشپزي كنيم و بدون آن برنامه­اي وجود نداشت.
آيا مي‌بايست يك جيپ را در جستجوي اجاقهاي جديد بفرستيم؟ 500 كيلومتر تا نزديكترين شهر فاصله بود. اما من راه حل ديگري نيافته بودم. به مأمور رابط گفتم. كاملا" معلوم بود كه اوقات مأمور رابط تلخ است. موقعيت نااميد‌كننده­اي بود. صبح فردا وضع باز هم پيچيده‌تر شد. مي‌بايست بهتر مي‌دانستم. با سرعتي كه وسايل نقليه داشتند ما طي يكروز 2000 متر ارتفاع گرفته بوديم و اكنون همه به نوعي بدحال بودند. بعضي بيشتر از بقيه. بعضي‌ها رنگشان كبود شده بود و بدون وقفه استفراغ مي‌كردند. همگي هم دائما" با اجاقها ور مي‌رفتند. كوهنوردان، آشپز و راننده‌ها هر يك تئوري خود را داشتند. بعضي مي‌گفتند هواي زيادي به آن مي‌رسد بعضي برعكس، بعضي عقيده داشتند كه فشار هوا كم است.‌ بعضي شروع كرده بودند تا بنزين را به نفت اضافه كنند. نتيجه اين آزمايشات هم تفاوت داشت. بالاخره يك راننده بهترين راه چاره را براي اين وصلت ناميمون بين اجاق نپالي و سوخت چيني پيدا كرد. او به اين نتيجه رسيده بود كه بنزين و نفت خاصيت اشتعال‌زايي بالايي دارند و بايد ميزان هوايي را كه به اجاق مي‌رسد محدود كرد.
در نتيجه شروع كرديم به ساختن محافظهاي نازك فلزي. بالاخره اوضاع روبراه شده بود و مي‌توانستيم يك غذاي گرم بخوريم. روحيه‌مان بهتر شد. ياكها با چاروادارهايشان رسيدند. هر كدام از آنها مي‌بايست به طور كامل تجهيز مي‌شد و يا در عوض پولي برابر ارزش تجهيزات پرداخت مي‌شد، كه من مطمئنم فقط جزء كوچكي از آن به چاروادارها مي‌رسيد. مي‌بايست با برگهايمان به دقت بازي كنيم، چرا كه به تعداد بيشتري ياك احتياج داشتيم.
بومي‌هاي تبت در شرايطي زندگي مي‌كنند كه احتمالا" در طي هزار سال گذشته تغيير چنداني نكرده است. آنها مردماني هستند كه علاقه‌اي به شستشو ندارند. لايه ضخيمي چرك روي بدنشان قرار دارد و با لباسهاي پاره‌پاره به نظر مردم فقيري مي‌آيند تا وقتي كه مي‌بينيد از زير همان لباس ژنده دسته‌اي پول در مي‌آورند. تقريبا" به طور كامل از طريق ياكها امرار معاش مي‌كنند، البته چند گوسفند هم دارند. بدون شك قاچاق هم در آنجا رواج دارد. تا روز دوم 2 تا از بارهايمان گم شده بود كه در بين آنها كفشهاي كارلوس بيچاره هم قرار داشت. از آن لحظه به بعد كاملا" مراقب وسايلمان بوديم.
بالاخره موفق شديم با آنها بر سر ياكهاي بيشتر به توافق برسيم و از آن بارگاه‏اصلي چيني بي‌در و پيكر فرار كنيم. راه‌پيمايي 3 روز طول كشيد و راه دشواري بود. باران شروع شد. بعد برف. مسير از شيبهايي مي‌گذشت كه در كناره‌ها پرشيب بود. معلوم شد ياكها هم بسيار چموش هستند. مرتبا" بارها را مي‌انداختند. در ارتفاع 5600 متر درست در زير بارگاه‏اصلي برف بقدري عميق شد كه راه را پوشاند. ياكها عادت به راه رفتن برروي برف كوبيده نشده نداشتند. اين طرف و آنطرف مي‌رفتند، همين، زيرا نمي‌دانستند چه مسيري را بايد دنبال كنند. لذا ما مجبور بوديم در جلو برف‌كوبي كنيم، در آنصورت ياكها با خوشحالي پشت سر ما حركت مي‌كردند. اما وقتي يكي از آنها پايش روي صخره‌اي پيچيد، چاروادارها همانجا ايستادند و ديگر حركت نكردند.
لذا حدود 2 ساعت مانده به محل تعيين شده بارگاه‏اصلي ما مجبور شديم سبيل چارودارها را چرب كنيم تا به ما در حمل بارها در آنجا كمك كنند. براي ارائه نمونه اول خودمان چند تا را حمل كرديم. آنها موافقت كردند، گر چه هزينه آن بسيار زياد شد.
حال مي‌توانستيم يك بارگاه‏اصلي واقعي را برپا كنيم، و همه چيز طبق نقشه پيش مي‌رفت. اينك يانوژ ماژر بسيار بدحال بود. وقتي به بارگاه‏اصلي رسيديم او همانجا پهن شد و ديگر نتوانست بلند شود. روز بعد او شروع به هذيان گفتن ‌كرد. بارها را باز كرده و اكسيژن را در آورديم و او را به طرف دكتر كه در نيمه راه بود حمل كرديم. او تشخيص اختلال گردش خون در اندام تحتاني ( circulary deficiency) را داد كه با التهاب وريدي (Inflamation of the veins) همراه شده بود. اما يانوژ توانست يكهفته بعد روي پاهايش بايستد. گرچه احتمالا" نمي‌توانست در صعود شركت كند. با اينحال از اينكه مي‌توانست در بارگاه‏اصلي در كنارمان بنشيند خوشحال بوديم.
ما در آنجا تنها نبوديم. يك تيم ايتاليايي به اواخر برنامه‌شان، بدون دستيابي به موفقيت، نزديك مي‌شدند. آنها از برف شكايت داشتند. از روزي كه وارد شده بوديم بدون وقفه برف مي‌باريد، با ويژگي هواي مونسن، مه مانع ديدن كوهي مي‌شد كه مي‌خواستيم از آن صعود كنيم.
بارگاه‏اصلي در ارتفاع 5600 متري قرار داشت. به عبارت ديگر ارتفاع زيادي داشت. از آنجا كوه با ارتفاع 8013 متر چندان بلندتر به نظر نمي‌رسيد. به زحمت مي‌توان آنرا در مقايسه با ديگر 8000 متري‌ها به حساب آورد. به خصوص كه كوهنوردي واقعي از ارتفاع 7000 متر شروع مي‌شود. در پايين آن يك فلات به همواري سطح ميز قرار دارد به نام راهرو كه بايد طول 12 كيلومتري آنرا پيمود. كوهنوردي در پايان آن شروع مي‌شود. از آنجا كه شيشاپانگيما در زمره 8000 متري‌هاي ساده قرار مي‌گيرد، تصميم گرفتم چوب اسكي‌هايم را براي اولين بار به هيماليا به همراه بياورم. مي‌خواستم سعي كنم از شيبهاي تاحدي كم‌شيب آن با اسكي فرود بيايم. اميد داشتم كه دو مسير جديد را روي شيشاپانگيما صعود كنم. واندا قصد داشت اولين زني باشد كه به آن صعود مي‌كند. همچنين مي‌خواستم دو قله صعود نشده در منطقه را صعود كنم.
در 28 اكتبر براي هم‌هوايي حركت كرديم و در جايي شب‌ماني كرديم كه بعدها بارگاه 1 ما آنجا قرار گرفت. در آنجا موضوعي را تجربه كرديم كه ما را متوجه اين امر ساخت كه كوه ساده وجود ندارد. من و آرتور در يك چادر به سر مي‌برديم. صبح روز بعد هنگامي كه خود را آماده مي‌كرديم صداي آشنا و مهيب شكستگي رعدآسايي به گوشمان رسيد. وقتي غرش كوه شروع شد آرتور اولين كسي بود كه سرش را از چادر به بيرون برد. مي­ديد كه تصورمان درست بود.
او فرياد زد: "بهمن."
هر دو از در كوچك و پارچه‌هاي دست و پاگير آن هر طور بود خود را به بيرون انداختيم و درحاليكه فقط جوراب به پا داشتيم سعي كرديم تا آنجا كه ممكن است از توده برفي عظيم كه به پايين سرازير مي‌شد فاصله بگيريم. توده برف حدود 5 متر دورتر از چادرها متوقف شد.
آلن و استيو متوجه چيز مهمي نشده بودند. و از وقتي كه فرياد بهمن را شنيدند حتي فرصت نيافتند از چادرشان خارج شوند. حال سرهايشان را از چاد بيرون آورده و از نگراني اتفاقي كه ممكن بود بيافتد آنها را تكان مي‌دادند. بعد از آن ماجرا احتياج به تجديد قوا داشتيم و روز بعد بود كه به طرف قله حركت كرديم.
فلات نه تنها طولاني بلكه در عين حال حدود 1 كيلومتر پهنا داشت. فلاتي كه در يكطرف آن شيشاپانگما و در طرف ديگر يك قله صعود نشده قرار داشت. به واقع شبيه به يك راهرو بود. ما با اسكي‌هاي مخصوص و سبكمان كه با وسايل خاصي مجهز شده بود از فلات گذشتيم.
در انتهاي راهرو بارگاهمان را برقرار كرديم و روز بعد براي صعود قله صعود نشده يبوكانگاري (Yebo Kangri) كه همچون زوجه شيشاپانگما بود حركت كرديم.
بر روي قله 7200 متري آن هوا فوق‌العاده بود، تبت در جلوي ما گسترده شده بود، به سختي مي‌توانستم خودم را كنترل كنم. يكي از آن لحظات زيبايي بود كه با خستگي، سوز باد يا بوران برف منقص نشده بود.
حال نوبت تجربه اسكي كردنمان بود. بايد اقرار كنم با استفاده از آن بستهاي مخصوص كه در چوب اسكي‌ها قرارداده شده بود تعادل خودم را بسختي مي توانستم حفظ كنم. براي صرفه‌جويي در وزن چوبهاي كوتاه 160 سانتيمتري را انتخاب كرده بوديم. به هر حال خودمان را به پايين رسانديم. حال نوبت به شيشاپانگما مي‌رسيد.
آرتور و من تصميم داشتيم شيشاپانگما را از يال دست نخورده غربي و سپس قله صعود نشده غربي، صعود كنيم.
اين مشكلترين و خيره‌كننده‌ترين يال قله است. ما هدف ديگري نيز داشتيم و آن دهليز وسط جبهه شمالي بود اما استيو و آلن نيز به آن چشم دوخته بودند. در آنجا ما 12 نفر بوديم كه خود را آماده صعود قله مي‌كرديم. و من توضيح دادم كه اين يك برنامه به روش سنتي نيست كه سرپرست كليه تصميمات لازم را جهت صعود نهايي بگيرد. بلكه اعضاء مي‌‌توانند آنگونه كه مايلند فعاليت كنند. چنانچه بعضي از آنها مي‌خواستند از مسير عادي صعود كنند، بسيار خوب بود. اگر بعضي ديگر مي‌خواستند يك بارگاه‏ ديگر برپا كنند نيز آزاد بودند.
اگر بعضي مانند استيو و آلن مي‌خواستند دهليز وسط جبهه را صعود كنند، آزاد بودند، چيزي مانع آنها نبود. تنها چيزي كه مي‌خواستم اين بود كه هر كس مشخص كند با چه كسي و از چه مسيري مي‌خواهد صعود كند، در آنصورت در سر راه هم قرار نمي‌گرفتند. من گفتم : "ما بعنوان گذراندن تعطيلات اينجا هستيم. اجازه بدهيد مانند بارگاهي در آلپ با آن رفتار كنيم، به اين ترتيب كه هر كس دقيقا" آنچه را كه مي‌خواهد انجام دهد."
و اين دقيقا" چيزي بود كه اتفاق افتاد. همگي در بارگاه ‏1 مشترك بوديم، جايي كه مسيرهايمان از يكديگر جدا مي‌شد، لذا مهم بود به ترتيبي به آنجا برويم كه براي شب‌ماني در آنجا جاي كافي وجود داشته باشد. اما اين موضوع تنها چيزي بود كه اعضاء مي‌بايست براي برنامه‌ريزيشان در نظر بگيرند.
آرتور و من خود را براي صعود سبکبار يال غربي آماده مي‌كرديم. با ريسيك وارچكي معامله‌اي كرديم به اين ترتيب كه ما اسكي‌ها را از راهرو عبور دهيم و در آنجا آنها را براي وي باقي بگذاريم تا او كه مي‌خواست قله را از مسير عادي صعود كند از آنها در صعود قسمتهاي بسيار پر برف استفاده كند. سپس آنها را آنجا براي ما باقي مي‌گذاشت تا ما از آنها در موقع برگشت استفاده كنيم.
حال تنها چيزي كه نياز داشتيم توقف بارش برف بود. اما 10 روز گذشت و برف همچنان مي‌باريد. ايتاليايي‌ها اوايل سپتامبر آنجا را ترك كردند بدون آنكه موفقيتي بدست آورند. آنها تا انتهاي راهرو رفته بودند و از آنجا مجبور به بازگشت شده بودند. كارلوس از اين موضوع كمال استفاده را كرد و توانست از آنها وسايل مورد نيازي را بخرد كه در ابتداي سفر از او دزديده بودند. از بخت خوش او يك جفت كفش اضافه­اي كه به همراه آورده بوديم به پاهاي او مي‌خورد و او اكنون مي‌توانست به برنامه صعود بپيوندد. اما وقتي كه روز 12ام نيز گذشت گويي اين بخت خوش به كار او نيامده بود. تنها تغييري كه در برنامه روزانه وجود داشت غذا بود، چرا كه آشپز ما در آن پايين به مامور رابط خدمت مي‌داد و ما مجبور بوديم خود غذا بپزيم. لذا هر روز غذا متفاوت بود. فرانسوي، انگليسي، مكزيكي، آمريكايي و لهستاني. در آخر به اين نتيجه رسيديم كه بدترين عموزاده‌هاي ما فرانسوي‌ها بودند چرا كه بنظر مي‌رسيد هيچكدام از بانوهاي فرانسوي ما قادر نبودند سنت آشپزي گردآوري شده توسط بريلا- ساوارين (Brillat-Savarin) به نام "فيزيولوژي طعم" را به عمل در آورند. آنها آشپزهاي خوبي نبودند، همين. بعد از 12 روز عدم فعاليت نامه­اي به مأمور رابط نوشتم و تقاضا كردم مدت برنامه را كمي افزايش دهيم. آن نامه را به كمك نامه‌بر به مأمور رابط فرستادم. تاريخ جديدي را براي جيپها براي حمل وسايل به پايين تعيين كردم و آنرا خوب مهر و موم نمودم. از آنروز هوا به ما روي خوش نشان داد.
ما يال غربي را درست مطابق برنامه صعود كرديم. بعضي قسمتها مشكل بود، بعضي ‌ساده‌تر ولي در مجموع مشكل عمده‌اي برايمان بوجود نيامد.
تا حدودي شبيه به يال عقاب خودمان در زاكوپان (Zakopane) بود، منتها در ارتفاع 7000 تا 8000 متر. در همان زمان گروه ديگري از طريق مسير عادي به قله نزديك مي‌شدند. واندا، السا، كارلوس، راميرو و ريسيك وارچكي در زمرة آنها بودند. گروه ديگري نيز در منطقه بودند. آنها يك تيم تجاري از كشورهاي آلمان، اتريش و سوئيس بودند كه اشتفان ورنر (Stefan Werner) آنها را سازماندهي كرده بود.
گرچه در زمانهاي متفاوتي حركت خود را آغاز كرده بوديم ولي در يك زمان به حوالي قله رسيديم. شيشاپانگما 2 قله دارد. بحث راجع به اينكه كداميك بلندتر است تا امروز ادامه دارد، گرچه نقشه‌برداران معتقدند كه دومي چند متري بلندتر است. اما همچنان كساني هستند كه معتقدند قلة اولي اهميت بيشتري دارد.
زماني كه خودم در آن موقعيت قرار گرفتم چرايي آنرا دريافتم. بسادگي مي‌توانيد در 3 ساعت راه‌پيمايي برروي يالي ناهموار صرفه جويي كنيد. اتريشي‌ها به قله اول رسيدند، بر روي آن ايستادند و با دوربينهاي خود به اطراف نگريستند و اعلام كردند كه تا آنجا كه آنها تشخيص داده‌اند همان قله بلندتر است.
ما تصميم گرفتيم كه قله واقعي را صعود كنيم گرچه مي‌دانستيم 3 ساعت راه‌پيمايي، حال در هر شرايطي، در ارتفاع 8000 متر كار راحتي نيست.
ولي ساعت 4 بعد از ظهر بود. من و آرتور وسايل كامل شب‌ماني را به همراه داشتيم، چرا كه به روش سبکبار صعود مي‌كرديم. لذا چندان نگران اين نبوديم كه كجا بخوابيم. اما السا، كارلوس، ريسيك و راميرو بار سبكي داشتند و بارگاه ‏آنها در حدود 700 متر پايين‌تر قرار داشت. گر چه قبول كرده بوديم كه هركس در كوهستان به صلاحديد خود نقشه بريزد ولي من به آنها گوشزد كردم كه احتمالا" به شب مي‌خورند، اما آنها چراغ قوه داشتند و مطمئن بودند كه موفق خواهند شد. ريسيك و كارلوس هر كدام يك چوب اسكي را براي من تا آن نقطه حمل كرده بودند. آخرين قسمت پرشيب‌تر از آن بود كه آنها بتوانند از چوبهاي اسكي استفاده كنند. كار آنها به واقع يك كار دوستانه بود. اما حالا چيزي نمي‌توانست جلوي آنها را بگيرد. ابتدا كارلوس حركت كرد سپس ريسيك، راميرو، السا و واندا. آرتور و من اجازه داديم كه آنها اول حركت كنند. هيچ كششي براي مسابقه دادن نداشتيم، چرا كه نه تنها كوله‌هايمان سنگين بود بلكه وقت زيادي هم داشتيم. وقتي به گردنه بين دو قله درست در زير قله اصلي رسيديم، كوله‌هايمان را زمين گذاشتيم. مي‌خواستيم صبح فردا در نور خوب براي عكاسي قله را صعود كنيم. اما قله بسيار نزديك بود و به نظر مضحک مي‌رسيد كه براي برپايي بارگاه نقشه بكشيم.
من گفتم : "بيا و به طرف آن برويم!"
و اين كاري بود كه انجام داديم. من تصميم گرفتم اين آخرين قسمت را با اسكي صعود كنم. قبل از آنكه آنها را به پا كنم ريسيك با دوربينش عازم شده بود. وقتي به او رسيدم كه او مدتي بود به قله رسيده بود و به همين دليل فيلم صعود من به قله ثبت شده است.
در بازگشت همگي بر سر يك موضوع اتفاق نظر داشتند: "شما كار خوبي با "فيلم قله" ارائه داديد. انگار وقعا" آنجا بوديد!" فيلم را با يک دوربين قديمي ساخت فرانسه گرفته بوديم. اينها بسيار ساده­اند، دستگيره دارند و با اين وجود قابل اعتماد‌ترين دوربين‌ها در ارتفاعات بالا مي‌باشند. بهترينهايشان آنهايي هستند كه در جنگ جهاني دوم استفاده مي‌شدند.
زماني به قله رسيديم كه ديگران به آنجا رسيده و آنجا را ترك كرده بودند،‌ آفتاب آخرين اشعه‌هايش را برروي كوه مي‌تابانيد، لذا دوربين با لنز وايد تصاويري را ثبت كرده بود كه رنگهاي آن نفس را در سينه حبس مي‌كرد. هرگز در بهترين روياهايم نيز تصور نمي‌كردم كه آنقدر زيبا بوده‌اند. من برروي قله­اي ايستاده بودم كه آخرين هشت‌هزارمتري‌ام بود،‌ آخرين مهرة تسبيج هيمالياي من فرو افتاده بود. به آرامي با آن كنار مي‌آمدم. آنطور كه براي اين ارتفاع طبيعي است، افكار بايد راه خود را از بين خستگي،‌ قلب پرتپش و نفسهاي عميق براي گرفتن اكسيژن به سختي باز كنند.
نمي‌توانستم به طور كامل خوشحالي‌ام را در آن لحظه عالي توصيف كنم. آن احساس تمام وجودم را فرا گرفته بود، فقط همين. شخص براي توصيف حالات دروني‌اش در تمامي لحظات ساخته نشده است. فقط يكبار در نانگاپاربات حس كردم كه بايد خوشحالي‌ام را ابراز كنم، از جا پريدم و دستانم را در هوا تكان دادم. پرش فوق‌العاده‌اي بود. نه، ديگر هرگز.
اما چرا من نمي‌توانستم بي‌اختيار، ساده و واقعي احساسم را بروز دهم؟ علت آن بود كه آگاهي از اينكه اين قله 14امين 8000 متري من بود ديگر اهميتي نداشت. كاملا" مي‌توانست قلة سوم يا هفتم باشد.
در امتداد يال و در تاريكي به طرف چادر گنبدي خود قدم برداشتم. كارهايي كه فقط با حس‌كردن انجام مي‌شد زياد خوب پيش نمي‌رفت و ما يكي از ديركها را در تاريكي گم كرديم، لذا شب به قدري بر ما سخت گذشت كه صبح كه برخواستم اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه يا حضرت مسيح! اگر مجبور بوديم حالا براي صعود حركت كنيم شك داشتم كه آيا موفق مي‌شديم يا خير. به آرامي بارهايمان را جمع كرديم. يك ماجراجويي ديگر انتظار مرا مي‌كشيد.
اسكي .
مي‌توانم بگويم كه من اسكي‌باز قابل قبولي هستم. اما من بيشتر تجربه‌ام روي برف كوبيده شده بود. تجربه‌ام براي اسكي آلپي بسيار ناچيز بود. اسكي بر روي برف دست نخورده و اغلب پودري هنر ديگري است. يك كوله 23كيلوگرمي و ارتفاع 8000 متر هم به آن اضافه شده بود. يك تراورس بزرگ در زير قله اول انجام دادم. برف عميق و نرم بود. نمي‌توانستم نوك اسكي‌هايم را ببينم. گاهي بقدري آهسته بودم كه بسختي مي­شد گفت حرکت مي­کنم. آرتور پشت سر من قدم بر‌مي‌داشت و فاصله بين ما زياد نمي‌شد. نمي‌توانستم در هر بار بيش از 10 متر اسكي كنم. بعد از آن بقدري نفسم تنگ مي‌شد كه مجبور مي‌شدم برروي برف بنشينم تا نفسم را تازه كنم. براي اولين بار به اين فكر افتادم كه اسكي‌كردن مي‌تواند كار بسيار وحشتناكي باشد.
با چشم برهم زدني تمام خيالبافي من در مورد يك فرود سريع، راحت و بدون دردسر از بين‌رفته بود. آن تصورات از ديدن اسكي‌بازان درجة يك كه برروي برف تازه اسكي مي‌كردند نشأت گرفته بود. قرار نبود مانند يك پرنده پرواز كنم. تبديل به كار بسيار سنگيني شد. زماني كه به كناره فلات رسيدم، تمام آن چيزي كه از اين ديوانگي نسيبم شده بود يك ساعت جلوتر بودن از آرتور بود كه برروي دو پايش نرم نرم راه مي‌رفت، آنچنانكه خداوند براي او مقدر كرده بود.
در بارگاه‏اصلي تمام بارهايمان را درون كوله‌ها جا داديم و به پايين سرازير شديم. گرچه خاطرات زيادي از آن كوه بزرگ داشتم، اما زماني براي يادآوري آنها وجود نداشت. واندا در آنموقع 4 قله 8000 متري را صعود كرده بود و تنها زني بود كه توانسته بود ركوردي با آن درجه اهميت بدست آورد. السا اولين زن از يك كشور امريكاي لاتين بود كه بر روي قله­اي بزرگ قدم گذاشته بود و در سن 23 سالگي جوانترين كسي بود كه يك قله 8000 متري را صعود کرده بود. حال كارلوس 2 قله 8000 متري را صعود كرده بود. اين موضوع براي او بسيار معني داشت. آلن و استيو مسير فوق‌العاده‌اي را برروي دهليز جبهه شمالي صعود كرده بودند. ريسيك وارچكي به قله رسيده بود، و هر وقت فرصت مي‌يافت اين موضوع را متذكر مي‌شد كه او اولين لهستاني بوده است كه به قله شيشاپانگما صعود كرده است، چرا كه در آخرين مترها او از ديگران جلو زده بود.
آرتور و من مسيري جديد برروي يال غربي را صعود كرده بوديم و در كنار آن دو قله كاملا" دست‌ نخورده را صعود كرده بوديم. به پايين قدم برداشتم، دلايل خود من و ديگران براي خوشحالي در مغزم به دوران افتاده بود؛ مانند كوله‌اي كه بد بار زده شده است، سپس اسامي مسلسل‌وار آنها، چهارده قله بلند هيماليا، براي قدم برداشتن به من كمك مي‌كردند، به من هماهنگي حركت را مي‌دادند درست مانند وقتي كه شخص بالا مي‌رود و مجبور است بشمارد.
چهارده . . .
چهارده بار هشت . . .
آيا واقعا" موضوعي پايان يافته بود؟ خير، دنياي عمودي هرگز پايان نمي‌يابد. آنجاست. در انتظار. باز مي‌گردم. اما صبر كن، يكبار ديگر نيز چنين فكري از مغزم گذشته بود. كي؟ البته! آن اولين‌باري كه از نانگا شكست خوردم؟! مربوط به سالها پيش بود، 14 قله بلند پيشتر. به چه چيز ديگر در آن اولين برخورد فكر كرده بودم؟ آه بله، كه هيماليا هر چه باشد جاي انسان است.
حق با من بود.

موخره نوشته كرزيسيک ويليچكي
(ترجمه به انگليسي: اينگبورگا روبروا كوچلين)
روز 12 ژانويه 1986 است. يكروز بسيار سرد، پر باد اما زيبا در ارتفاع 7400 متر. ما روي فلات و در زير كانچنگجونگاي بزرگ قرار داريم. روز قبل يرزي و من قله را براي اولين بار در زمستان فتح كرديم، اما امروز . . . ما با آندري چوك يكي از بهترين كوهنوردان لهستان كه مدت مديدي همنورد يرزي بود، و روز قبل در بارگاه ‏3 در گذشته بود، خداحافظي مي‌كنيم. ما در كنار شكاف زانو زده‌ايم، آخرين مكان آرامش آندري، صليبي از چوب روي آن قرار داده و دعا مي‌خوانيم. يرزي مدت زيادي در كنار گور مي‌ايستد و خداحافظي شخصي‌‌اش را به زبان مي‌آورد و بلند مي‌پرسد: چرا؟ چرا خداوند چنين انسان خوبي را گرفته است؟ براي اولين بار اشك را در صورت او مي‌بينيم، سپس خشم از اينكه قادر نبود كاري براي آندري انجام دهد. آيا بختي براي كمك داشتيم؟ آيا مرتكب اشتباهي شده بوديم؟
حال فوريه 1987 است. اما نه يك روز خوب، گر چه هوا گرم است و ما در ارتفاع پايينتري‌ هستيم. بارگاه‏اصلي در زير جبهه شمالي آناپورنا است. مي‌توانيم يرزي و آرتور را ببينيم كه برروي مورن‌ها، خوشبختانه به سلامت از قله باز مي‌گردند. به بيرون مي‌رويم كه آنها را ملاقات كنيم. يرزي دستانش را در هوا تكان مي‌دهد و با آخرين قدرت ترانه‌اي را مي‌خواند كه در آن زمان در لهستان معروف بود: "زندگي، دوستت دارم."
تأسف و شادماني، تراژدي و پيروزي قسمت بزرگي از زندگي او را فرا گرفته بودند. اين جهاني بود كه او در آن بزرگ شده بود، عاشق آن بود و آنرا با تجربياتش غني ساخته بود. آنرا به نهايت كمال رسانده بود. خواننده با مطالعه اين كتاب دريافته است كه يرزي كوكوچكا يكي از پيشروان كوهنوردي هيماليايي در زمان ما بوده است. او چندين صعود بسيار سطح بالا در زمان حاضر را به انجام رسانده است. در كشور من او تبديل به نمادي از شجاعت و اراده و الگويي براي نسل جوان در جستجوي كاميابي و ماجرا در كوهستان شده است.
در دهه 80، سالهاي طلايي هيماليا نوردي لهستان، يرزي كوكوچكا بسادگي بهترين بود. اما يرزي كوكوچكا يا يورك يا كوكوس كه در بين گروه ما معروف بود، چه كسي بود؟ در اولين برخورد موضوع خاصي وجود نداشت كه بتوان او را از حلقه كوهنوردان ديگر تميز داد. او ساكت بود. مردي كه كم صحبت مي‌كرد، و در عالم خودش بود. او فقط زماني پر حرف مي‌شد كه موضوع بحث به سمت كوهنوردي مي‌چرخيد. در شرايط ديگر او بندرت سخني ‌مي‌گفت، وقتي هم كه مي‌گفت معمولا" آنرا تمام نمي‌كرد، حتي با كساني كه بسيار با او نزديك بودند. فضاي رمز آلودي در اطراف خود بوجود مي‌آورد كه به او از نظر رواني برتري خاصي نسبت به همنوردان يا رقيبانش مي‌داد. او همواره چيزي به عنوان ذخيره داشت، حال ممكن بود يك تصميم غافلگيرانه باشد يا تكه‌اي گوشت دودي يا يك پرٍ سير كه درست در زمان لازم رو مي‌‌كرد.
او اهل جدل نبود. منظورم اينست كه او هرگز شروع كننده بحث نبود و در آن درگير نمي‌شد. وقتي در مورد چيزي به نتيجه مي‌رسيد مانند سنگ مي‌شد و هيچ چيزي نمي‌توانست او را از تصميمش بازگرداند. از آن پس تمام امور براي رسيدن او به هدفش به حركت در مي‌آمد، گرچه نه هرگز با خرج ‌كردن از حق ديگر كوهنوردان. او بيشتر موفقيتش را مديون تلاش خودش بود و قاطعيت او، يا اگر از زاويه مثبت نگاه كنيم، كله شقي­اش، به او در اين مهم كمك شاياني كرد.
او در ميان ديگر كوهنوردان بسيار معروف بود، نه تنها به خاطر فروتني‌اش بلكه همچنين بدليل احترام فوق‌العاده‌اي كه براي كوهستان و موفقيتهاي دوستان كوهنوردش قائل بود. او ذره‌اي به مطرح شدن در رسانه‌ها علاقه‌اي نداشت، در واقع او ابدا" به اين موضوع اهميتي نمي‌داد. زندگي او را روياها و هدفهايش در كوهستان به جلو مي‌برد، و نه تبديل شدن به يك قهرمان در رسانه‌ها. او با تني سالم، استعدادي فوق‌العاده و اراده­اي بسيار قوي كه از طبيعت به ارث برده بود، هر آنچه را كه مي‌خواست از كوهستان بدست آورده بود. او قطعا" كوهنورد بسيار موفقي بود. در واقع به قدري ما را به ديدن خود كه با بدست آوردن موفقيتي ديگر از كوهستان بازمي‌گشت عادت داده بود كه موفقيت او را حتمي فرض مي‌كرديم، و قرار گرفتن در يكي از برنامه‌هاي او به ما اطمينان خاطري عجيب مي‌داد.
حال سال 1981 است و ما در آكپاي نيوزلند هستيم. در اينجا براي اولين بار با يورك هم طناب شده‌ام. قبلا" گاه و بيگاه به هم بر خورده بوديم و هر دو تا آن موقع اورست را صعود كرده بوديم. اما حالا بعد از صعود قله دشوار هيكس و عبور از تراورس طولاني شروع به فرود از ديوارة 600 متري نموديم. يورك كارگاه فرود دوم را برروي يك منقار سنگي مي‌زند. من اول مي‌روم، بعد منتظر يورك مي‌شويم. ناگهان صداي مهيب شكستن صخره به گوش مي‌رسد! هر دو نفسمان از ديدن يورك در حال سقوط و بدنبال او صخره‌اي بزرگ، بند آمد! فكر كرديم اين آخر كار است… به كمك معجزه يا هر چيز ديگر، يورك در حدود 6 متر بالاتر از ما برروي طاقچه‌اي متوقف مي‌شود.
كوله‌پشتي او كه از كيسه‌خوابهاي همه ما پرشده بود ضربة‌ سقوط را مي‌گيرد. در پايين ما پرتگاهي به عمق 500متر قرار دارد! قطعا" در آن لحظه بخت بسيار با او يار بود (و همينطور با ما) اما من فكر مي‏كنم او با بخت خوش خارق‌العاده‌اي متولد شده بود كه همواره با او همراه بود، گرچه احساس مي‌كنم او مجبور بود براي رسيدن به آن شرايط بسيار دشواري را تحمل كند.
در زندگي روزمره، يورك عادات خاصي داشت كه دوستان و همنوردان او بخوبي از آنها آگاهي داشتند و او نيز هيچگاه نمي‌خواست آنها را پنهان كند. زماني كه كوهنوردي نمي‌كرد ساعتها و ساعتها مي‌خوابيد و در نتيجه مجبور بود غذايش را به تنهايي آماده كند كه البته همواره بهتر از غذاي ما بود. اگر از او مي‌پرسيديد كه آيا چيز شيريني مي­خواهد، مي‌گفت:" بله، خواهش مي‌كنم، ماهي تن." سبزي مورد علاقه او گولونگا (golonga)بود - نوعي گوشت مخصوص لهستاني. او علاقة زيادي به خوردن و نوشيدن داشت و هرگز يك ليوان نوشيدني را رد نمي‌كرد. همواره مي‌توانستيد يك بطري اضافه در ميان وسايلش پيدا كنيد! او رژيم خاصي نداشت و معمولا" هر چيزي كه دوست داشت مي‌خورد و گاهي يك مايل براي پيداكردن غذايي خوشمزه مي‌دويد.
حال جولاي 1984 است. در بارگاه‏اصلي برودپيك بر روي يخچال. باران به سختي مي‌بارد و ما بي‌صبرانه و با نگراني منتظر بازگشت يورك و كورتيكا هستيم كه براي تراورس برودپيك عازم شده‌اند. بالاخره آنها بعد از 8 روز باز مي‌گردند و ما تصورمان اينست كه بايد بسيار خسته باشند. اما، يورك كه بسيار گرسنه است به آشپزخانه مي‌رود و براي همه ما ماكاروني درست مي‌كند. سپس در بعدازظهر به جمع ما براي بازي مي‌پيوندد كه تا نزديك صبح ادامه مي‌يابد.
او از نظر فيزيكي غيرقابل شكست بود. او قواي تحليل رفته‌اش را بسيار به سرعت باز مي‌يافت و بجز آسپرين هيچ داروي ديگري مصرف نمي‌كرد. براي مقابله با سرمازدگي او كفشهاي بسيار گشادي به پا مي‌كرد، تقريبا" يك شماره بزرگتر. من خود آنرا امتحان كرده‌ام و بسيار خوب بود، گرچه براي عادت كردن به آن با كرامپون مدتي وقت لازم بود.
نمي‌دانم آيا او خرافاتي بود يا نه. او همواره اسباب بازي كوچكي يا چيزي خوش يمن را برروي قله مي‌گذاشت كه برروي تمام اين اسباب شخصي عدد 9 قرار داشت. و چرا؟ زيرا در اولين برنامه بزرگ او در آلاسكا او در فهرست اهميت در مقام نهم قرار داشت! البته او به سرعت به عنوان يكي از پيشروان كوهنوردي شناخته شد اما او هميشه به اين عدد 9 ايمان داشت. نمادها براي يورك اهميت داشتند. حتي شماره ماشين او 8000 بود.
گرچه او بزرگترين هدفها را برمي‌گزيد اما هيچگاه از نقشه‌هايش قبل از عزيمت به برنامه پرده برنمي‌داشت. او فلسفه‌اي فرمول بندي شده يا تئوري خاصي براي آنچه كه مي‌خواست انجام دهد نداشت. براي رسيدن به قله كه بيشترين اهميت را در كوهنوردي براي او داشت او تمامي سبكها و روشها را مي‌پذيرفت. وقتي به شيوه كلاسيك به سمت كوه مي‌رفت با تيمي بزرگ به سمت آن مي‌رفت و وقتي با روش سبکبار صعود مي‌كرد، بعضا" با تيمي كوچك و گاهي كاملا" به تنهايي در زمستان و تابستان و در شب و در روز حركت مي‌كرد. وقتي در 1987 يكسال بعد از مسنر تمامي 14 قله 8000 متري هيماليا يا آنطور كه معروف بود تاج هيماليا را فتح كرد، مردم مي‌پنداشتند كه او به آنچه مي‌خواسته رسيده است و نگاهش را به پايين مي‌دوزد. اما او كمال­طلبي‌ خستگي ناپذير بود و هرگز چشمان خود را پايين نيافكند. برعكس اهداف بعدي او يكي تراورس كانچنجونگا و يكبار ديگر جبهه جنوبي لوتسه بود.
در ژوئن 1989 يورك در باشگاه كاتوويچ اعلام كرد كه او پاييز به قصد صعود ديوارة جنوبي لوتسه به هيماليا مي‌رود. متأسفانه آرتور هاژر و من نمي‌توانستيم به همراه او برويم زيرا تازه از سومين تلاشمان برروي همان ديواره باز مي‌گشتيم، 1985، 1987 و سپس 1989. قبل از ترك بارگاه‏اصلي تصميم گرفته بوديم براي حداقل دو سال ديگر به آنجا باز نخواهيم گشت و ديواره را براي ديگران باقي خواهيم گذاشت. گرچه تا حدودي آنرا حق خود مي‌دانستيم.
شايد يورك مي‌توانست كمي عزيمتش را به تأخير بياندازد؟ شايد اشتباه بود كه به آن زودي مي‌رفتيم؟ اما يورك از تصميم خود باز نمي‌گشت. به علاوه او احساس مي‌كرد بازي را با ديواره لوتسه بايد تمام كند، بخصوص بعد از سال 1985. و ديگر اينكه يك تيم بين‌المللي به سرپرستي رينهولد مسنر بهار همان سال بدون كسب موفقيتي از ديواره جنوبي بازگشته بود. لذا يورك چالش ديگري نيز براي هر چه سريعتر آغاز نمودن برنامه در پيش روي خود مي‌ديد. اين چهارمين برنامه لهستاني‌ها به لوتسه بود كه با تراژدي پايان مي‌يافت. سه بار به قله بسيار نزديك بوديم، در واقع يكبار فقط 200متر تا آن فاصله داشتيم. اما موفقيت مي‌بايست از آن ديگران شود نه ما. اين رسم روزگار است! يورك حدود 5 متر با گردنه­اي فاصله داشت كه من و هاژر در سال 1987 يك شب را در آنجا درون يك اتاق برفي گذرانده بوديم. هنوز از آنجا صعود دشواري تا قله باقي مانده است اما بسيار نزديك است.
ريسمان زندگي او به طرز خشونت­باري در 24 اكتبر 1989 پاره شد. او مانند يك كوهنورد در پي حوادثي كلاسيك كشته شد؛ ديواره­اي بسيار پرشيب، سقوط، طنابي که پاره مي­شود و آخرين سقوط در پرتگاه.
در مراسم ختم او در كليساي جامع كاتوويچ، جمعيت بسيار بزرگي، از نزديكان گرفته تا آنهايي كه كاملا" غريبه بودند، گردهم آمده بودند، مردمي كه زندگي، استعداد و موفقيت او را تمجيد مي‌كردند. ترومپت‌زنهايي كه از دهكده كوهستاني او، ايستبنا،‌ آمده بودند، آخرين مارش خداحافظي را نواختند. كليسا را در سكوت و عجز ترك گفتيم.
كرزيسيک ويلچكي، تي چي، 20-3-1992
پايان

پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۳

فصل 12 از کتاب دنياي عمودي من

پنجشنبه 20 اسفند 1383
فصل 12
هر کاري دوست داري انجام بده
K2، جبهه جنوبي، 1986

" پس اين كوكوچكا تويي؟ شباهتي به يك كوهنورد نداري؟" او به چشمان من نگاه نمي‌كرد، بلکه به دور كمر غير ورزشكارانه من كه در طول اين چند ماه عدم فعاليت بزرگ شده بود مي‏نگريست. اما اين دليل نمي‌شد كه راجع به اين موضوع اظهار نظر كند. خود او مانند يك سگ شكاري مسابقه­اي لاغراندام بود؛ او كه در زندگي‌اش كاري نداشت جز اينكه در آلپ بالا و پايين بدود. اشخاص ديگري نيز مانند او بودند؛ آلماني، اتريشي و سويسي كه عمدتا" راهنماي كوه بودند. ما همگي با يكديگر در داسو(Dasu)، آخرين روستاي مسير K2 كه مي‌توان با اتومبيل به آنجا رفت، ملاقات كرديم. سر و صداي ناشي از فعاليتهاي آماده­سازي همه جا را پر کرده بود. بزودي برنامه شروع مي‌شد. كارهاي بسيار مهمتري بود كه مي‏بايست به آنها پرداخت تا گوش دادن به حرفهاي راهنماهاي سويسي، لذا به راه خودم رفتم. با خودم گفتم در ارتفاع 8000 متر با هم صحبت مي‌کنيم.
چطور سر و كله من در اين تيم بين‌المللي پيدا شد؟ سعي مي‌كنم كوتاه و موجز آنرا شرح دهم. بعد از آن تجربه تلخ با سرپرست تيم كانگچنجونگا تصميم گرفتم ديگر در تيم بزرگي شركت نكنم و در عوض با تلاش خودم در گروههاي كوچك و به روش سبکبار به هيماليا بروم. شخصا" مانند بسياري ديگر كاملا" متقاعد شده بودم اين کار امكان پذيري است. در واقع از فكر درگير شدن در يك تيم بزرگ و برخوردهاي موجود در آن مو برتنم راست مي‌شد. بسيار خوب، حالا چه؟ در يك روز آرام كه در خانه نشسته بودم صداي زنگ تلفن از سشچين (Szczecin) به صدا در آمد.
"سلام يورك من تودك پيوتروسكي (Todek Piotrowski) هستم. هرليخ كوفر (Herlligkoffer) مرا به يك برنامه صعود K2 دعوت كرده است. مي‌توانم يك نفر ديگر را با خود ببرم. علاقه‏اي داري؟"
در آن لحظه ديگر نمي‌توانستم پاسخ رسمي و از پيش آماده‌ام را بيان كنم و صريحا" گفتم "بله. البته كه علاقه دارم." دكتر كارل هرليخ كوفر اهل مونيخ يك سازماندهنده بسيار معروف برنامه‌هاي هيماليا بود، اين برنامه K2 بيست و چهارمين آنها بود و او مي‌خواست جشن تولد 70 سالگي‌اش را در آنجا جشن بگيرد. او همواره يك سازمان دهنده بوده است و نه يك كوهنورد و اين با رسم معمول كه شخص ابتدا كوهنوردي مي‌كند و بعد از مدتي ديگر كه از نظر فيزيكي قادر به كوهنوردي سطح بالا نيست، رهبري و سازماندهي برنامه‌ها را به عهده مي‌گيرد، متفاوت است. كارل مدتها بود كه از كار افتاده شده بود، لذا در برابر سنت كوهنوردي مقاومت مي‌كرد. با او همه چيز از يك قرارداد شروع شد كه در آن ذكر شده بود تمام فيلمهايي كه در كوهستان گرفته شوند بايد به او تحويل داده شوند، و اينكه 550 كيلوگرم بار را بايد به بارگاه‏3 و 120 كيلوگرم را به بارگاه‏2 حمل كرد. اين روش بسيار آلماني او در محاسبات دقيق همه چيز، زياد خوشايند كسي قرار نگرفت.
من هم همينطور. تا آن موقع هرگز چيزي را در برنامه امضاء نكرده بودم، مگر توافقي كه قبل از حركت مي‌شد و طي آن خانواده من، در صورت مرگم نمي‌توانستند از بيمه‌ام مخارج بازگردان جسدم را به كشور بخواهند. اما اين يكي داستان ديگري بود. شنيده بودم كه هرليخ كوفر با كوهنوردان جوان ميانه خوبي نداشت. بخصوص با آن سابقه طولاني‌اش در برنامه‌هاي بزرگ انس و الفتي با برنامه­هاي به روش سبکبار احساس نمي‌كرد. اما اينها بهاي صعود جبهه جنوبي K2 بود. بخاطر آن شخص مي‌تواند پاي خيلي چيزها را امضاء كند. سالها در روياي آن بودم. اگر فرد ديگري قبل از من آنرا صعود مي‌كرد بسيار سرخورده مي‌شدم.
تودژ پيوتروفسكي(Todeusz Piotrowski) نيز نقش مهمي در قبول شرايط هرليخ كوفر از طرف من داشت. او شاخص‌ترين كوهنورد در تاترا بود، يك متخصص واقعي در كوهنوردي زمستاني كه بسياري از اولين‌صعودها را در تاترا، آلپ و نروژ در كارنامه‌اش دارد. او به همراه آندري زاوادا اولين صعود زمستاني قله نوشاق(Noshaq) را انجام دادند كه در زمان خود يك نقطه تحول بزرگ محسوب مي‏شد، چرا كه تا آن موقع هيچ قلة 7000 متري در زمستان صعود نشده بود. در سال 1974 در برنامه‏اي براي صعود لوتسه شركت كرده بود كه در طي آن لاتالو (Latallo) كشته شده بود. در آن دوران براي هر حادثه‌اي مقصري مي‌جستند و تمام تقصيرات به گردن تودك انداخته شد. در نتيجه آن او باشگاه را ترك كرد و سالها از جريان اصلي كوهنوردي کناره گرفت. اما او فعال بود و در طي همين مدت با نگارش چندين كتاب كوهنوردي برهمگان شناخته شده بود. او كوهنوردي نمي‌كرد، اما مشكل مي‌شد قلم را از دست او جدا كرد.
بعد از4 سال يخها كمي آب شد و او به برنامه ما در تريچ­مير پيوست. سپس در برنامه‌هاي ديگري نيز شركت كرد. اما ظاهرا" بخت زيادي براي صعود به قله نداشت. هرگز پايش به قله‌اي 8000 متري نرسيد. بخت و اقبال جزء مهمي در كوهستان است. بارها اتفاق افتاده است، كوهنورداني خود را در بهترين شرايط جسمي و روحي براي صعود ديده‌اند، اما در شرايطي كه زمان رو به اتمام بوده است كساني براي قله انتخاب شده‌اند كه به قله نزديكتر بوده‌اند. لذا تودك كه از اوايل دوران كوهنوردي‌اش به نام يك كوهنورد خستگي‌ناپذير كه هرگز هيچ مشكلي نداشت شناخته شده بود لقب كاملا" غيرمنصفانه كسي را گرفت كه در ارتفاعات هرگز موفق نبود. در تريچ­مير در ارتفاع 7700 متر او را مي‌ديدم كه چقدر از نظر روحي و فيزيكي آرامش داشت، و هيچ وقت براي انجام كاري نياز نداشت كه به مرز توانايي‌هايش نزديك شود؛ مي‌دانستم او ذخيره فراواني دارد.
حال وقتي او تلفن زد احساس آسودگي كردم. او مي‌توانست هر يك از دوستان فراوانش را به برنامه هرليخ كوفر ببرد. اين همان موضوعي است كه در تشكيل يك تيم دخيل است. هيچ جا نوشته نشده است كه اگر كسي سياهه‌اي از موفقيت قبلي‌اش داشت باشد همه به روي او مي‌شتابند، خير. اما شخص كسي را انتخاب مي‌كند كه با او راحت باشد.
تنها وظيفه من در جهت سازماندهي تيم تهيه20 عدد كت پر و 20 عدد كيسه‌خواب بود. تنها چيزي كه بدان نياز بود يك ميليون زلويت بود و دستور تهيه پرها. باشگاه خانگي ما و انجمن كوهنوردي لهستان به ما در پرداخت هزينه بليط تا اسلام‌آباد كمك كرد. تهيه مابقي هم چندان مشكل نبود.
در پاكستان من و تودك به كراچي رفتيم تا 300 كيلو باري را كه از طريق كشتي بدانجا حمل شده بود تحويل بگيريم و به اسلام‌آباد بياوريم. تشريفات اداري مربوط به آن ما را چندين روز با آن بارها اين طرف و آن طرف كشاند.
در نتيجه تازه در داسو بود كه ما با ديگران ملاقات كرديم. اين اولين باري بود كه درگير سازماندهي تيمي از غرب مي‌شدم. براحتي مي­شد تفاوت را ديد. در كراچي در حين پرداختن به امور اداري ترخيص من و تودك عصبي بوديم. در هر قدم مقداري پول از ما خواسته مي‌شد و خوي لهستاني ما در جستجو براي چند صد روپيه در اين جيب و آن جيب سر به عصيان مي‌گذاشت. بقدري ناراحت بوديم كه با تلفن با هرليخ كوفر تماس گرفتيم (كه در اسلام آباد منتظر ما بود). ما كه انتظار شنيدن نصايح يا تشويق او را مي‌كشيدم در عوض پاسخ شنيديم كه : "من نمي‌توانم بفهم شما از چه چيزي صحبت مي‌كنيد. هر چقدر مي‌خواهند بپردازيد، حتي شده پنج برابر آنرا بپردازيد و خود را نگران اين چيزها نكنيد."
چطور مي‌توانستيم با او صحبت كنيم، ما كه از اولين سفرهايمان به خارج يادگرفته بوديم كه بايد حساب هر يك روپيه را داشته باشيم. گاهي شده بود كه من دو روز كلنجار رفته بودم تا كاري را با 10 روپيه ارزانتر به انجام برسانم. حال او به وضوح تكدر خود را از مسئله پيش پا افتاده­اي كه در برابرش گذاشته بوديم نشان مي‌داد.
"اگر مجبوريد 5000 روپيه بپردازيد، 5000 روپيه بپردازيد. مشكل چيست؟"
من فقط نمي‌توانستم اين را درک کنم. هر زمان كه مي‌بايست براي كرايه يك كاميون براي برنامه‌مان اقدام كنم ساعتهاي زيادي را صرف چانه زدن مي‌كردم. حال با دنياي كساني روبرو شده بودم كه 100، 200، 1000 يا حتي 2000 دلار تغيير بسيار كوچكي در بودجه تيم بوجود مي‌آورد. وقتي كه با آنها بوديم براحتي داخل رستوراني مي‌شديم و هر چه كه مي‌خواستيم سفارش مي‌داديم، بجاي آنكه ببينيم چقدر پول داريم. ديگر لازم نبود در ارزانترين‌ هتلها براي صرفه‌جويي براي خودمان غذا بپزيم.
طبق قوانين دولت بايد كفش و جوراب باربران تأمين شود. تيمهاي لهستاني جورابهايي كه در لهستان يافت مي‌شد و ارزانترين كفشها را با خود مي‌آوردند. باربران تيم هرليخ كوفر هرکدام يك جفت كفش آديداس گرفتند كه هنوز نگرفته آنها را فروختند و در پايشان همان گالشهايي را به پا كردند كه در زمين خالي يا برف با آنها راه مي‌رفتند.
300 باربر تيم هرليخ كوفر همچنين هر يك يك جفت جوراب پشمي مرغوب سويسي هم دريافت كردند. من مدتها بود كه آرزوي داشتن يكي از آنها را داشتم و وقتي آنها را مي‌نگريستم كه جورابهايشان را تحويل مي‌گيرند كاملا" مطمئن بودم كه هرگز حتي يكي از آنها نيز جورابها را نمي‌پوشد. آنها به طرف اولين فروشگاه در شهر مي‌شتافتند و آنها را به پشيزي مي‌فروختند. من حسود نبودم. نمي‌خواستم سعي كنم يكي از آن جورابها را از چنگ باربري درآورم. ليكن شستم خبردار شد كه وسايل من بيشتر شبيه به وسايل آن باربران است تا وسايل هم تيمي‌هايم.
ولخرجي به سبك غربي در طول راه‌پيمايي خود را بهتر نشان داد. يك سردار، معاون و چندين كمك­سردار ديگر داشتيم كه كارها را مي‌گرداندند. وقتي مي‌ديدم آنها چطور هر دم گوش هرليخ كوفر را مي برند نفسم تنگ مي­شد. داشتند بسادگي او را لخت مي‌‌كردند. من به طور غريزي تمام كلكهاي آنها را مي‌شناختم، اما هرليخ كوفر فقط مي‌پرداخت و مي‌گفت متشكرم! حتي از مغزش هم نمي‌گذشت كسي بتواند مستقيما" در چشمانش نگاه كند و او را فريب بدهد. و اين 24امين برنامه او به هيماليا بود. موضوع روشن بود؛اين مسائل جزئي هيچ وقت مورد علاقة پروفسور نبود، اما من بقدري از اين وضع شاكي شده بودم كه به تودك گفتم " نگاه كن اينها چه رفتاري با او دارند، من فكر نمي‌كنم ديگر بتوانم تحمل كنم" با آرامش يك درويش به من نصيحت كرد كه: "نگاه نكن. به تو چه ربطي دارد؟ خونسرد باش."
دندانهايم را به هم فشار دادم و به خودم گفتم اين موضوع به من دخلي ندارد. با اينحال من ياد گرفته‌ام كه مي‌توان چشمان را برروي فريبكاري جزئي بست، ولي سردار نبايد فراموش كند كه رئيس كيست. كاملا" روشن بود كه كارل هرليخ كوفر كنترلي بر آنچه مي‌گذشت نداشت. سردار مردي بود كه هرليخ كوفر در طي بارها برنامه‌هاي بزرگش به پاكستان به او اعتماد داشت، مردي كه همواره مؤدب و همواره با محبت با كارل صحبت مي‌كرد. كارل يك سرويس شخصي درجه يك و دائمي داشت. آشپز دائما" در كنار كارل براي انجام اوامر او حاضر بود، يك فنجان چاي، چادر همواره برپا، محل خواب آماده، به عبارت ديگر رفاه كامل. با داشتن اين شرايط، حتي اين سرپرست بسيار با تجربه هم تشخيص نمي‌داد كه سردار در هر قدم دارد او را مي‌چاپد.
اين اولين تيمي بود كه سرپرست حتي قبل از حركت تيم چندين پرواز هلي‌كوپتر سفارش داده بود. اين موضوع به فرد در بارگاه اصلي آرامش خاطر فراواني مي‌داد، زيرا مي‌دانست در صورت نياز به سرعت مي‌تواند با دنياي متمدن ارتباط برقرار كند. مشكلي هم با غذا وجود نداشت. همه‌چيز به صورت آماده مصرف وجود داشت، كافي بود روي اجاق مي‌گذاشتيم و بعد از 10 دقيقه استيك، سيب زميني و كلم حاضر شده بود. و چه وسايل آشپزي جالبي، هر چيزي كه زندگي در بارگاه ‏اصلي را راحت مي‌سازد وجود داشت. آب گرم به مقدار كافي وجود داشت، نه مانند برنامه‌هاي لهستاني كه سوخت طوري تقسيم‌بندي مي‌شد كه ديگر جايي براي تهيه آب گرم براي شستشو وجود نداشته باشد.
نمي‌خواهم به يكباره و بدون غور بيشتر، تداركات و سازماندهي لهستاني‌ها را مورد انتقاد قرار دهم. آنها اغلب تداركات بهتري از يك تيم كوچك و آماتور غربي دارند كه سعي مي‌كنند در هر موردي نهايت صرفه‌جويي را انجام دهند. اما اينجا هيچ تحميلي وجود نداشت، با خيال راحت مي‌توانستم سر و وضعي صفا بدهم. اگر احساس گرسنگي مي‌كردم خيلي راحت به چادر آشپزخانه ‌رفته و چيزي مي‌خوردم. مجبور نبودم منتظر ساعت مقرر غذا خوردن شوم. تيم كارل هرليخ كوفر يك مسئوليت بزرگ بين‌المللي بود و من كاملا" از احساس آزادي كه اين تيم به انسان مي‌داد تا بطور كامل به امر صعود توجه كند رضايت داشتم.
اما بعد از چند مكالمه كوتاه در طول راه‌پيمايي متوجه شدم كه اين جوانها هيچ بلندپروازي واقعي در امر كوهنوردي نداشتند. اين من و تودك بوديم كه برصعود يك مسير جديد برروي جبهه جنوبي به روش آلپي اصرار مي‌كرديم. من در كنار بعضي از بهترين راهنماهاي‌ جوان سويسي قدم مي‌زدم، اما انگار با ديوار صحبت مي‌كردم. آنها به گونه ديگري فكر مي‌كردند. رسيدن به قله به هر شكل ممكن كافي بود، سپس بازگشت به خانه با آخرين سرعت. سعي كردم آنها را درك كنم اما طبيعت ما با هم ناسازگار بود. حسابگري خشكي آنها را به حركت وا مي‌داشت. يك راهنماي آلپ با مشتري‌هايش سر و كار دارد، و كافي است كه در كنار اسمش بنويسد كه K2 را صعود كرده است كه بر مشتري تأثير مي‌گذارد. هيچ كدام از آنها چندان توجهي به اينكه از چه مسيري قله صعود شود نداشتند. حتي مي‌توانم بگويم بسياري از آنها برايشان كافي بود كه بگويند در تيم K2 شركت داشته‌اند. قطعا" انتظار داشتند که اوقات سختي را بگذراند، البته تا جايي كه بيش از حد سخت نباش. حتي ممكن بود در حادثه‌اي درگير شوند كه در آنصورت مي‌توانستند تا سالها آن را تعريف كنند. اما در درجه اول و مهمتر از هر چيز اينكه ريسك زيادي نكنند. ماجراجويي بله ولي ريسك خير. براي مقايسه­ بهتر كوهنوردان غربي با لهستاني‌ها مي­توان يک اتومبيل غربي با لهستاني را در نظر گرفت. اتومبيل بر روي يک جاده خوب عالي است. يك اتومبيل لهستاني سنگين، نامرغوب و غير اقتصادي است، ولي در روي زمينهاي ناهموار بسيار بهتر از يك اتومبيل غربي است، حتي مي‌توان آنرا با يك تانك مقايسه كرد. كوهنوردان غربي هم وقتي هوا خوب باشد، مسير ديده شود و خطري هم وجود نداشته باشد عالي هستند. در آنصورت دست همه را از پشت مي‌بندند. اما شرايط بايد به طور كامل مهيا باشد، بايد يك جاده خوب و زيبا و بدون دست‌انداز داشته باشند. اگر جاده كمي ناهموار باشد خيلي سريع از كار مي‌افتند.
اين مسائل برايم كاملا" تعجب آور بود چرا كه هرليخ كوفر اين افراد را با هدف دستيابي به يك موفقيت بزرگ ورزشي دست‌چين كرده بود. براي او اين يك تيم حيثيتي بود. آنرا خيلي صريح گفته بود. ممكن بود يكي از آخرين‌ها، يا عملا" آخرين برنامه‌اش به قراقروم باشد و تمايل داشت آن را با تاجي از موفقيت جشن بگيرد. هدف اسمي تيم خود بسيار بزرگ بود. جبهه جنوبي K2 و يك مسير جديد روي برودپيك، دست بالا را گرفته بود و مي‌خواست موفق شود.
اما اين تك خالهايي كه او انتخاب كرده بود نگاه ديگري به كوهنوردي داشتند، يك نگاه جدي با مقوله كوهنوردي. اختلاف عقيده بين آلماني‌ها و سويسي‌ها، بين سوئيسي‌ها و اتريشي‌ها و بين اتريشي‌ها و آلماني‌ها نيز هميشه وجود داشت. ما دو تا لهستاني‌ها بدقت كنار گذاشته شده بوديم، كمي شبيه به 2 تخم مرغ گنديده كه جرأت نمي‌كردند به آن دست بزنند زيرا نمي‌دانستند نتيجه آن چه خواهد بود. ما اعتراضي نداشتيم. از نظر اجتماعي گروهي انسان قابل تحمل بودند. اما موضوعي كه مرا نگران مي‌ساخت اين بود كه آنان در كوه چند مرده حلاجند؟ و آيا مي‌شود با آنها درباره يك مسير جديد صحبت كرد؟
بين من و تودك عدم تفاهمي وجود نداشت. ما درباره آن به مدت 2 هفته زماني كه در كراچي منتظر تحويل بارها بوديم صحبت كرده بوديم. هر روز مي‌بايست به بندر و سپس به هتل برويم، لذا وقت زيادي براي صحبت و تفكر داشتيم. تودك از ابتدا محل گريزي را كنار گذاشته بود.
او گفت اگر مسير جديد راه نداد، هر لحظه مي‌توانيم از مسير عادي به قله برويم. مرتب عكسهاي جبهه جنوبي را مانند يك دختر زيبا به او نشان مي‌دادم و مي‌ديدم كه تأثير خودش را مي‌گذارد. يك روز نه اينكه بخواهد مرا از سرش بازكند، گفت : "خوب. بله. مجبوريم آنرا امتحان كنيم." عكسها را كنار گذاشتم، زيرا مي‌دانستم كارم را انجام داده‌ام. تودك گير افتاده بود. او اكنون مانند كسي كه اعتقاد عميقي به پروژه‏اي كه ارزش تلاش را دارد صحبت مي‌كرد. اما مهمترين بخش هنوز در پيش بود. بسيار مايل بودم ببينم كارل هرليخ كوفر چه موضعي اتخاذ مي‌كند. قبلا" در داسو از هر يك از ما سؤالاتي كرده بود تا زمينه‌اي به دستش بيايد.
"به نظر شما بخت صعود جبهه جنوبي چقدر است؟ بنظرم اين مسير جالب بيايد."
او امكاني را پيشنهاد كرد كه چندان مرا به خود جذب نمي‌كرد. در اينجا متوجه اولين نشانه‌هاي موقعيتي شدم كه او ممكن است با قرار گرفتن در آن عقيده‌اش را عوض نكند. لذا تصميم گرفتم راجع به آن كاملا" رك باشم.
"من قبلا" روي آن جبهه بوده‌ام و مطمئن هستم كه قابل صعود است. ليكن متوجه مسيري شده‌ام كه مي‌توان با صعود آن از اين نقاب بسيار خطرناك اجتناب كرد."
او مجادله نكرد. در واقع گفت: "من به عقايد ديگران بسيار احترام مي­گذارم." اين كلمات كاملا" در خاطرم نقش بسته است. آنها نشانه‌هايي از يك سرپرست فهيم بودند. سپس در يكي از گفتگوهاي بعدي‌ ما در طي مسير سخني گفت كه هيچكدام ما انتظار آنرا نداشتيم. "شما دو تا ويلونيستهاي اول هستيد. شما به واقع مرا راجع به مسير متقاعد كرديد. از حالا برنامه طبق پيشنهاد شما پيش خواهد رفت. هر چيز بخواهيد فراهم خواهد شد." ما درگير شده بوديم. او بدون هيچ شرطي عقيده ما را پذيرفته بود. بعد از آن او مي‌بايست به خودش و سلامتي‌اش بپردازد. هم‌هوايي او كندتر از ما بود. او عقب ماند و چندين روز بعد از ما به بارگاه ‏اصلي رسيد.
او تا زماني كه ما بارهاي خودمان را براي جبهه جنوبي آماده كرده بوديم نيامد. اما قبلا" گروهي تصميم خودشان را گرفته و رفته بودند، آنها مي‌خواستند از مسير عادي برودپيك را صعود كنند و به موضوع ديگري علاقه نداشتند. من و تودك در سكوت به آنها نگريسيم. فقط سه سويسي و يك نفر آلماني كه همگي راهنماي كوه بودند دلايل مرا و مسيرمان را قبول كردند. جاي ابراز نارضايتي در آن بارگاه ‏شلوغ كه مانند يك هتل بين‌المللي شده بود وجود نداشت. چندين تيم ديگر تصميم داشتند K2 را صعود كنند. ايتاليايي‌ها، انگليسي‌ها، فرانسوي‌ها (به همراه واندا روتكيويچ) آمريكايي‌ها، چند لهستاني ديگر به سرپرستي يانوژ ماير (Janusz Majer) كره‌جنوبي­ها، اتريشي‌ها و يك ايتاليايي تنها به نام رناتو كاساروتو (Renato Casarotto) كه از كوه بزرگ بالا و پايين مي‌رفت. چند روز بعد ما شش نفر اين كندوي شلوغ را ترك كرده و به سمت جبهه جنوبي حركت كرديم. شرايط زياد خوب نبود، يك لايه برف پودر كه تا زانو در آن فرو مي‌رفتيم و در نتيجه چندين روز طول كشيد تا بتوانيم كار اصلي كوهنوردي را شروع كنيم. وقتي به محل از پيش تعيين شده بارگاه 1 نزديك مي‌شديم متوجه شدم كه سوئيسي‌ها كم كم عقب مي‌افتند. هر وقت به پشت سرم نگاه مي‌كردم فاصله بيشتر شده بود. حس مي‌كردم كه روحيه خود را دارند از دست مي‌دهند. 100 متر عقب افتاده بودند. فرياد زدند كه باز مي‌گردند.
وقتي نفسم از برف كوبي عميق كمي بازآمد فرياد زدم " خجالت‌آور است. لااقل تا بارگاه‏1 بياييد. ما واقعا" نمي‌توانيم كوله‌هايمان را در وسط برفها ببنديم… بيائيد بالا، يك چادر مي‌زنيم و بعد با هم صحبت مي‌كنيم."
پاسخي نشنيدم، اما بعد از چند لحظه آنها حركت كردند، گام به گام، اما رو به بالا. به محل بارگاه‏1 در ارتفاع 6000 متر رسيديم و منتظر آنها شدم تا با يكديگر گفتگو كنيم. اين سوئيسي‌ها بودند كه به صراحت اقرار كردند مسير بسيار خطرناك‌‌تر از آنست كه آنها حدس مي‌زده‌اند و حالا كه به زحمت مي‌شد گفت شروع كرده‌ايم، انرژي خود را از دست داده بودند.
سعي كردم آنها را متقاعد كنم: "موضوع بر سر هم‌هوايي است. ارتفاع شما را خسته كرده است. مسير عادي هم به همين اندازه خطرناك است. آنجا هم جاده اتوبان وجود ندارد، آنجا هم به همين اندازه مشكل است. شايد كمي ساده‌تر از اينجا باشد، ولي فقط كمي. . ."
اما بدا (Beda) و رالف (Ralf) فقط سرشان را تكان دادند؛ فردا به پايين مي‌رفتند. چيز بيشتري وجود نداشت كه من يا تودك بتوانيم بگوييم. به درون كيسه خوابهايمان رفتيم. صبح روز بعد 2 سويسي به پايين سرازير شدند. 4 نفر مانديم. هدف ما در آنروز صعود فقط كمي از مسير و سپس بازگشت بود. ما در طول يك تيغه برفي-يخي حركت مي‌كرديم. برف وضعيت بسيار بدي داشت و خطر ريزش بهمن نيز موجود بود. تنها گزينه، حركت با حداكثر سرعت، و متمايل شدن به حاشيه برف‌گير و پرهيز از مركز آن بود. به پشت سرم نگريستم و ديدم ديگو (Diego)، سوئيسي باقيمانده، عقب افتاده بود و در حاليكه روي برف نشسته بود سرش را مي‌جنباند، و هيچ چيز نمي‌گفت. راجع به آن زياد ذهنم را مشغول نكردم زيرا در آن لحظه مسائل مهمتري وجود داشت كه درگير آن بودم. برروي قسمت تيزي از تيغه بودم كه پر از نقاب بود. يكي از نقابها از زير پايم شكست و باعث ريزش بهمن بزرگي شد كه خوشبختانه در طرف ديگر شيب بود. نقاب درست در كنار پاي من فروريخت، اما من هنوز برروي قسمت مستحكم برف بودم، به علاوه با طناب هم به تودك وصل بودم در نتيجه حتي اگر با نقاب پايين مي‌رفتم نگاه داشته مي‌شدم.
اما اين براي ديگو كافي بود، بدون حتي يك كلمه، بارهايش را روي يك قسمت مسطح خالي كرد و كوله‌اش را با سرعت نور دوباره بست و به پايين دويد.
حال ما سه نفر بوديم كه مي‌بايست طنابهاي ثابت را تا كمي بالاتر نصب كنيم و به بارگاه‏1 براي خواب بازگرديم. و بعد از آن به طرف بارگاه‏ اصلي. آنجا شرايط براي يك بحث آرام فراهم بود. من به آن دسته از گروهي تعلق دارم كه معتقدند هيچ كس را نمي‌توان در كوهستان به كاري مجبور كرد. بخصوص وقتي حرف از صعود باشد. لذا با روش مصالحه جويانه‏اي پاپيش گذاشتم.
"هنوز تصميم با خود شماست، اگر با ما نياييد از بخت نامساعد ماست. ما فقط مجبوريم وسايلمان را براي صعود شما روي مسيرعادي و ما روي جبهه جنوبي دوباره تقسيم كنيم. به هر حال براي ما هم مي‌تواند مفيد باشد، زيرا ما از مسير عادي باز خواهيم گشت."
چنانچه هرليخ كوفر اين سخنان را نشنيده بود همه چيز به خوبي پيش مي‌رفت. "منظور شما چيست؟ من سرپرست اين تيمي هستم كه هدف آن صعود جبهه جنوبي K2 است نمي‌خواهم كلمه‌اي راجع به چيز ديگري بشنوم!" و انگار اين حرفها كافي نبود و او ادامه داد: "يا با لهستاني‌ها به جبهه جنوبي مي‌رويد يا وسايلتان را جمع مي‌كنيد و مي‌رويد خانه!"
ترس من از تفاوتهاي اساسي بين افراد در اين تيم اتريشي- آلماني- سويسي-لهستاني به حقيقت مي‌پيوست. شرايط بر عليه ما نبود، هنوز با ما خيلي محتاطانه و مؤدبانه برخورد مي‌شد. اما سويسي‌ها، آلماني‌ها و اتريشي‌ها همواره راجع به موضوعي مجادله مي‌كردند، بخصوص با توجه به اين واقعيت كه اين برنامه براي سه جهت مختلف تدارك ديده نشده بود. سعي بر تقسيم وسايل بين سه تيم مختلف غير عملي بود.
سعي كردم كارل را مطمئن سازم كه براي ما تفاوت زيادي نمي‌كند كه اگر ديگران بخواهند از مسير عادي قله را صعود كنند. در واقع در دل بسيار هم خوشحال بودم كه مسير با تعداد زيادي از افراد در هم ريخته نمي‌شود. اما اين هرليخ كوفر را راضي نمي‌كرد. من از بحث كنار افتادم. به كار شاق باربري اصلا" تمايلي نداشتم و قويا" حمله به جبهه به روش آلپي را مي‌پسنديدم. اما در آن صورت يك تيم بزرگ متحد بي معني مي­شد و اين چيزي نبود كه سرپرست ما را چندان خوشحال كند.
لذا در مورد آن هيچ چيزي نگفتم. در آن زمان كارل به طرز غير مترقبه‏اي يكدنده شده بود. چندان هم بد نبود.
"خيلي ساده است. من با صعود مسير ديگري موافقت نمي‌‌كنم. در ضمن من با مأمور رابطمان هم صحبت كرده‌ام و او نيز مي‌گويد اجازه نداريم مسير ديگري را صعود كنيم. تكرار مي‌كنم‌: يا به لهستاني‌ها كمك مي‌كنيد، يا به خانه باز مي‌گرديد."
اين موضوع سوئيسي‌ها را ناراحت كرد، هيچ كس مايل نبود به آنها بگويد كدام راه را انتخاب كنند. اما بحث بيشتر با تغييري ناگهاني قطع شد. حال هرليخ كوفر هنوز خوب نبود، لذا او تصميم گرفت كه به پايين برود. درست قبل از عزيمتش با هلي‌كوپتر آخرين جلسه تيم را تشكيل داد كه در آن باز تأكيد كرد كه من و تودك نوك پيكان خواهيم بود و سپس در يك اقدام تعجب برانگيز او سردارش را به عنوان سرپرست جديد تعيين كرد. روز بعد او پرواز كرد. از آن به بعد سوئيسي‌ها تصميم گرفتند با وجود آنكه مجوز نداشتند از مسير عادي صعود كنند. و تيم به چند دسته كوچك تقسيم شد.
در تلاش بعدي‌مان من، تودك و توني فرويديگ ( Toni Freudig) آلماني مي‌خواستيم تا ارتفاع 6400 متر و جايي كه من و ووتيك 2 سال پيش شب‌ماني داشتيم صعود كنيم، در زير آن نقاب خطرناك. وقتي به آن نقطه رسيدم تنش عصبي شديدي داشتم. لحظه‌اي فرا رسيده بود كه مي‌بايست دريابيم آيا اين جبهه جنوبي و مسيري كه من پيشنهاد كرده‌ام قابل صعود هست يا خير. يك سكوي راحت درست كرديم و چادرمان را برپا كرديم. خوابيديم و فردا صبح فقط توني پايين باقي ماند. من و تودك صعود كرديم تا به طرف ديگر نظري بياندازيم و ببينيم آيا تئوري من با اين يخ واقعي جور در مي‌آيد يا خير؟ هنگامي كه به نقاب نزديك مي‌شدم به سرعتم مي‌افزودم. آيا راهي وجود داشت؟
وقتي ايستادم و به جايي كه تا آنموقع از ديدگان پنهان بود نگريستم، متوجه شدم شرايط ايده‌آل است. قطعا" مي‌بايست مسير كوتاهي را از زير نقاب عبور كنيم ولي بسيار كمتر از آنچه از مسير سمت راست ناچار بوديم. سپس مسير خوبي برروي يك تيغة محدب وجود داشت كه ما را از ريزشهاي دائمي از بالاي نقاب محافظت مي‌كرد.
در پوست خود نمي‌گنجيدم، در عوض فقط رو كردم به تودك و گفتم: "خوب؟ تو چه فكر مي‌كني؟"
"لعنتي! بسيار خوب! مي‌توان همين‌ حالا كار را يكسره كنيم. اين واقعا" كليد صعود تمام مسيرست.
مانند دروازه‏اي در ميان حصار دور شهر." او با رضايت پاسخ مي‌داد. با خونسردي همه چيز را از نظر گذرانديم. سپس به بارگاه ‏باز گشتيم. جايي كه توني مشغول آشپزي بود و منتظر اخبار ما. فردا صبح خيلي زود مي‌بايست حركت كنيم و آن تيغة امن را طناب ثابت بكشيم. توني به گفتگوي همچنان هيجان زده ما گوش مي‌داد اما ظاهرا" علاقه چنداني نداشت. شكمش خوب كار نمي‌كرد و مي‌بايست يكروز ديگر در چادر بماند. در ساعت 4 صبح من و تودك از چادر بيرون زديم تا قبل از طلوع خورشيد از زير نقاب بگذريم. تقريبا" از زير آن دويديم با اينحال حدود 15 دقيقه طول كشيد تا آنرا پشت سر بگذاريم. شروع به صعود تيغه‌مان كرديم که در واقع بسيار مشكل بود. ابتدا تصميم داشتيم تمام آنرا طناب ثابت گذاري كنيم تا در صعود مجدد راحت‌تر باشيم. موفق شديم تمام ارتفاع 400 متر آنرا در همان روز طناب ثابت بگذاريم و سپس قبل از بازگشت باقيمانده وسايلمان را در بالاترين نقطه گذاشتيم. در بارگاه‏ توني گفت كه هنوز حالش بد است و روز بعد به بارگاه‏اصلي باز مي‌گردد. حال فقط دو نفر باقي مي‌مانديم.
روز بعد چادرمان و تقريبا" هر چيزي كه موجود بود را جمع كرديم و تا انتهاي طنابهاي ثابت در ارتفاع 7000 متر صعود كرديم، سپس از برفگيري گذشته و در ارتفاع 7200 متري بارگاه ‏ديگري برپا نموديم. هنگامي كه جاي چادرمان را صاف مي‌كرديم ابرها دور و برمان چرخيدند، هوا داشت منقلب مي‌شد. در مورد روز بعد كه مطمئن بوديم. داشت برف مي‌باريد. مي‌بايست با حداكثر سرعت به پايين بازگرديم. تمام وسايل شب‌ماني‌مان را با يك ميخ به ديواره وصل كرديم. در همان روز به بارگاه ‏اصلي بازگشتيم و مي‌دانستيم بار بعد مي‌توانيم براي صعود قله اقدام كنيم. تمام وسايلمان را بدقت آماده كرديم، غذا و سوخت درست به اندازه كافي و سعي كرديم حداقل وسايل را با خود ببريم با اينحال كوله‌هايمان هنوز سنگين بودند. و منتظر فرارسيدن هواي خوب شديم. يك هفته گذشت، سپس 1 روز در انتهاي ماه ژوئن خورشيد بالاخره پيدايش شد. ما دو روز ديگر هم صبر كرديم تا آن همه برفي كه برروي كوه باريده بود پايدار شود. سپس با هدف صعود قله حركت كرديم. روز بعد به ارتفاع 6400 متر رسيديم. روز بعد به 7200 متري. تا آنجا مسير راحت بود زيرا آنرا قبلا" آماده كرده بوديم. در روز سوم در مكان جديدي قدم مي‌گذاشتيم تا به ابتداي دهليزي رسيديم كه به نام چوب هاكي معروف است. از پله‌اي گذشتيم و خود را در درون دهليزي يافتيم كه در ارتفاع 7800 متري آنجا چادرمان را برپا كرديم.
روز بعد تا ارتفاع 8200 متري صعود كرديم حال ارتفاع زيادي گرفته بوديم. اما مي‌توانستيم ببينيم كه اين دهليزي كه از فاصله دور شبيه به يك چوپ هاكي است به نوار صخره­اي منتهي مي‌شود كه بين ما و يال انتهايي قله قرار دارد. بدنبال راهي مي‌گشتيم كه از اين مانع پرهيز كنيم، اما بي‌فايده بود. پس مي‌بايست مستقيما" از همين نوار صخره­اي عبور كنيم. راهي را انتخاب كرديم كه به نظرمان بهترين مسيري مي‌آمد كه ما را از دست اين مانع مي‌رهانيد. و درست در زير آن چادرمان را زديم.
روز بعد تمام وسايل شب‌ماني را در محل چادر باقي گذاشته و با طناب و وسايل صعود به سمت ديواره سنگي رفتيم. در اولين مترها متوجه شدم كه ديواره بسيار دشواري است و غيرممكن است يكروزه بتوانيم آنرا صعود كنيم. شانسي نبود. امروز تا جايي كه ممكن بود صعود مي‌كرديم و طناب را ثابت مي‌كرديم و به چادرمان باز مي‌گشتيم. احتمالا" روز بعد مي‌توانستيم براي صعود قله اقدام كنيم.
نوار صخره‌اي حدود 100 متر ارتفاع داشت و تقريبا" عمودي بود. مشكلترين قسمت حدود 30 متر با درجه سختي V+ بود. كليد صعود ديواره همان بود. سانتيمتر به سانتيمتر ارتفاع مي‌گرفتيم. وسايل زيادي به همراه نداشتيم؛ سه عدد ميخ، يك عدد پيچ يخ و دو طناب 30 متري، يكي نازك و ديگري ضخيم. مي‌بايست با همانها با اين ديواره كه در آن ارتفاع صعودش كشنده بود، به مبارزه بپردازيم. براي هر قدمي مي‌جنگيديم. بايد بگويم كه آن مشكلترين صعودي بوده است كه من تا به حال موفق شده‌ام در آن ارتفاع انجام دهم. اكنون برايم غيرممكن است كه آنرا توصيف كنم، زيرا نمي‌دانم چگونه مي‌توان شرايطي را كه شخص يكروز تمام درگير 30 متر مسير است توضيح داد. آن جستجوي پايان ناپذير براي شكافها و گيره‌هاي مناسب؛ آهان يك شكاف آنجاست، شايد گيرة خوبي باشد، شايد هم بتوانم به عنوان گيرة پا از آن استفاده كنم. سپس سعي مي‌كنم به شكاف برسم و مي‌رسم ولي نه مناسب نيست بايد يكي ديگر در آن حوالي پيدا كنم. كجا؟ بله، آنجا. خودم را بالا مي‌كشم 10 سانتيمتر. يك قدم كوچك. حال بايد خودم را حمايت كنم، بايد شكافي پيدا كنم، يك ميخ در آن بكوبم، يك كارابين به آن وصل كنم و سپس طنابم را به كارابين. همه اينها حدود 1 ساعت وقت گرفته است. يك قدم بالاتر، خوب نيست. بايد به پايين بازگردم و به همين ترتيب. تمام مدت من نفر اول بودم و تودك حمايت مي‌كرد.
بدتر از همه آن بود كه هر زمان چشمان خود را بر مي‌گرداندم در افق ابرهاي تيره و تاري را مي‌ديدم كه خبر از هوايي بد و طوفاني مي‌داد. شايد يكروز ديگر طول مي‌كشيد، آيا فقط يكروز ديگر؟ هم اكنون امن ترين مسير، صعود اين ديواره بود. مي‌بايست به هر قيمتي شده از اين مسير تا يال قله صعود كنيم و بعد از آن از مسير عادي به پايين بازگرديم.
مدت زيادي براي بحث راجع به آن نگذرانديم. يك نگاه كافي بود. عصر هنگام برف دور و برمان پيچ و تاب مي‌خورد و شكافهاي صخره‌ها را پر مي‌كرد. مي‌بايست به سمت قله برويم. ساده است، راه ديگري نداشتيم.
شب را به محل شب‌ماني­مان بازگشتيم. و من مشغول آشپزي شدم اما يك حركت اشتباه كافي بود تا آخرين كپسول سوختمان هم به پايين پرت شود، حتي صداي آنرا نيز شنيدم كه در عمق پرتگاه برفي سقوط مي‌كرد. قادر نبوديم پخت و پزمان را تمام كنيم و از آن مهمتر براي بدن بشدت كم آبمان مايعي فراهم كنيم. فرد به طور طبيعي آب بدنش را در آنجا از دست مي‌دهد. حال مي‌بايست فكر نوشيدني زياد را براي مدت طولاني فراموش كنيم. اما دقيقا" همينجاست كه شخص نوشيدني زيادي احتياج دارد. حتي زماني كه احساس تشنگي نداريد، حتي زمانيكه احساس مي‌كنيد به خواب بيش از هر چيز ديگري نياز داريد، وقتي مي‌گوييد تو را به خدا بگذاريد بخوابم، بايد خود را وادار به نوشيدن كنيد تا بدنتان چند ليتر آب بيشتر بدست آورد. آن شب ما نوشيدني به مقدار كافي نداشتيم.
صبح فردا يك تكه شمع پيدا كردم كه روي آن يك فنجان آب درست كردم. آخرين صبحانه‌مان بود. بالاجبار مي‌بايست كافي باشد. تمام وسايل شب‌ماني‌مان را همانجا باقي گذاشتيم. با يك كوله سنگين صعود آن ديواره عمودي تقريبا" غيرممكن بود. سپس به راه افتاديم. به سرعت از قسمتي كه روز قبل طناب ثابت گذاشته بوديم بالا رفتيم. بعد 60 متر ديگر كه گرچه به سختي قسمت اول نبود اما به همان اندازه ترسناك بود. حدود ساعت 2 يا 3 ما نوار صخره­اي را پشت سر نهاده بوديم. بالاي سرمان و درست بعد از يك نقاب مي‌توانستم يال قله را ببينم. از وسط نقاب بالا رفتم، چند قدم ديگر، و براي اولين بار بعد از مدتها بر روي زمين هموار راه مي‌رفتم. وقتي تودك به من رسيد ساعت از 3 گذشته بود و براي صعود قله كمي دير شده بود، اما با وجود اينكه برف مي‌باريد و هوا مه‌آلود بود، هر از چند گاهي مي‌توانستيم از لابه‌لاي آن چيزي ببينيم. مي‌توانستم قله را ببينم، زياد دور نبود.
به تودك گفتم : "براي شب ماني به اينجا باز مي‌گرديم. حال بيا به بالا برويم." تودك موافقت كرد و مقداري از وسايل را در همانجا باقي گذاشتيم. در طول مسير جاي پاهاي نسبتا" تازه‏اي ديديم. در طول روزهاي زيباي گذشته كه ما درگير آن ديواره بوديم و براي وجب به وجب آن مبارزه مي‌كرديم، چندين بار قله صعود شده بود. در ميان آنها زوج سوئيسي ما هم بودند، بدا فورتسر (Beda Furster) و رالف زمپ (Ralf Zemp). آنها مسير عادي را به درگير شدن در جبهه جنوبي ترجيح داده بودند. اما حالا هوا بد بود و ديد بسيار كم، لذا ديدن جاي پاها به ما روحيه مي‌داد. آنها ناخود آگاه با برف كوبي اين آخرين قسمتها به ما كمك كرده بودند.
بعد از نيم ساعت بارش سنگين برف جاي پاها را ناپديد كرد. در هر قدم تشخيص جهت دشوارتر مي‌شد. درباره اين قسمت مسير از مقالاتي كه خوانده بودم چيزهايي مي‌دانستم. واندا تجربه صعود آن آخرين مترها تا قله را با من در ميان گذاشته بود. او چند هفته قبل در 23 ژوئن آنجا بود. اما وقتي حوزه ديد تقريبا" صفر است اينها بدرد نمي‌خورند.
تنها چيزي كه مي‌دانستم اين بود كه مي‌بايست به بالا صعود كنيم. ساعت از 6 گذشته بود و داشت تاريك مي‌شد. ساعت 7 هوا كاملا" تاريك مي‌شد. به نقابي رسيديم. كه در زير آن چند پاكت سوپ قرار داشت. ترس برم داشت… در تمام مقالاتي كه خوانده بودم از 2 نقاب صحبت شده بود يكي در ارتفاع 8300 و در جايي كه واندا قبل از صعود به قله در آنجا شب را به صبح رسانده بود و ديگري درست در زير قله. وقتي به اين پاكتهاي سوپ فوري فرانسوي نگاه مي‌كردم با ترس به اين فكر افتادم كه اگر اينها در محل شب‌ماني واندا قرار داشته‌اند پس من مرتكب اشتباه شده‌ام. آيا ما فقط به اولين نقاب رسيده‌ايم؟
وقتي آنجا ايستاده بودم و به آن كاغذهاي رنگي خيره شده بودم تودك از راه رسيد. نگراني‌ام را با او در ميان گذاشتم. اما او قادر نبود افكارش را متمركز كند.
پاسخ داد: "خدا مي‌داند. هوا بسيار مه آلود است ممكن نيست بتوان چيزي گفت. در بدترين حالت همينجا چمباتمه مي­زنيم و فردا به بالا صعود كنيم."
"نه اگر اينكار را بكنيم فردا حتي يك قدم نمي‌توانيم به سمت بالا برويم. فقط مي‌توانيم پايين برويم."
قاطعانه با اين عقيده مخالفت كردم. مي‌دانستم شب‌ماني در آن ارتفاع و در آن شرايط تخم فاجعه مي‌كارد.
" خوب حال چكار كنيم؟ كجا بايد برويم؟" در صداي او احساس درماندگي كاملا" مشهود بود.
"بالا. ما احتمالا" نزديك‌تر از آنچه فكر مي‌كنيم هستيم، بايد برخيزيم. آن همه صعودهاي سختي كه انجام داده‌ايم به همين دليل بوده است." تمام باقيمانده انرژي و اراده‌ام را جمع كردم تا به تودك چيزي را بقبولانم كه خود نيز از آن مطمئن نبودم. و اضافه كردم برايم مهم نيست چه اتفاقي مي‌افتد. بالا مي‌روم تا ببينم بعد از نقاب چه پيش مي­آيد. شايد بتوانم چيزي را تشخيص بدهم. با تلاش بسيار دوباره به راه افتادم و به طرف نقاب به پيش رفتم. در بالاي آن متوجه شدم كه شيب به مقدار كاملا" محسوسي كاهش مي‌يابد. احساس كردم قله نزديك است. مشتاقانه به سمت تودك فرياد زدم: " قله همينجاست، فقط يك كمي بالاتر!"
منتظر پاسخ نشدم و براه افتادم، مي‌دانستم يا شايد حس مي‌كردم كه فقط چند قدم ديگر باقي مانده است. بعد از مدتي كوتاه روي قله بودم. نشستم و گذاشتم ريه‌ها، قلب و عضلاتم كمي استراحت كنند. بدنبال دوربين گشتم و چند عكس گرفتم. سپس متوجه شدم كه تودك هنوز نرسيده است. خير، آنجا بود داشت بالا مي‌آمد و از خستگي نفس نفس مي‌زد. چند كلمه تبريك رد و بدل كرديم.
به پشت او زدم و نفس زنان گفتم : "اين اولين باري است كه تو . . ."
با صدايي كه از خوشحالي و خستگي شكسته مي‌شد پاسخ داد: "و براي تو يازدهمين بار . . ."
تا آن موقع تودك پايش به هيچ قلة 8000 متري نرسيده بود. اما به عنوان اولين بار او دومين قله بلند دنيا را از سخت‌ترين مسيري كه تا آنموقع صعود شده بود، در زير پا داشت.
تا 15 دقيقه بعد نيز مشغول گرفتن عكس شديم، سپس به پايين حركت كرديم. چاره‏اي جز شب‌ماني نبود ولي مي‌توانستيم به خودمان با رفتن هر چه بيشتر به پايين كمك كنيم. در نتيجه مسابقه با تاريكي را شروع كرديم. زمانيكه به محل وسايلمان رسيديم شب فرا رسيده بود. دستان خشك و خسته‌ام هنگام تعويض باطري چراغ پيشاني‌ام فرمان نمي‌بردند. باطري از دستم افتاد و در تاريكي مطلق فرو رفتيم. چنان برف سنگيني مي‌باريد كه اصلا" جاي حرفي براي پايين رفتن بيشتر باقي نمانده بود. لذا تصميم گرفتيم همانجا بمانيم. يك اتاقك كوچك برفي درست كرديم و در انتظار طلوع سپيده دم به هم چسبيديم بلكه از شدت لرزمان از سرما و خستگي كمي كاسته شود.
خوشبختانه باد نمي‌وزيد و مه صبحگاهي و برف بدتر از آنچه بود نمي‌شد. حال چگونه راهمان را پيدا كنيم؟ تمام سعي‏ام را كردم تا كليه عكسها و مقالاتي را كه خوانده بودم به خاطرم بياورم و جمع‌آوري كنم. و سپس براه افتاديم. اما بعد از 10متر شيب به طرز خطرناكي تند شد. به سمت ديگر رفتم، شيب تندتر بود. ترسناكترين لحظات در كوه زمانيست كه ندانيد به كدام سمت برويد. اما نمي‌شد آنجا هم ايستاد. به آرامي در حاليكه بيشتر با غريزه‌مان راهمان را پيدا مي‌كرديم تا ديد فوق‌العاده ناچيزمان، به يك تكه طناب قديمي برخورديم و روحيه‌مان را بازيافتيم. اما فرود بسيار طول مي‌كشيد.
از هيچ جنبه­اي مسير راحتي نبود. با خود طناب داشتيم و مي‌بايست از آن براي فرود با طناب استفاده كنيم. در يك قسمت فرود رفتم و خود را در شيبي بسيار تند يافتم. مي‌ترسيديم نكند داريم از جبهه جنوبي فرود مي‌رويم و حدود 10 قدم را دوباره به بالا صعود كردم. اين صعود بسيار بسيار سخت و طاقت فرسا بود. اما فرد ديگري نمي‌توانست آن كار را برايم انجام دهد. جايزه آن بازگشت به مسير صحيح بود.
تمام روز را صرف فرود از اين قسمت پر شيب كرديم. وقتي غروب فرا مي‌رسيد مه كمتر شده بود و در يك لحظه ديدم كه تا پايان اين شيب تند فقط 100 متر ديگر باقي مانده است. تمام مدت مجبور بوديم از طناب استفاده كنيم. ابتدا مي‌بايست به كمك آن تودك را به پايين بفرستم سپس او مرا حمايت مي‌كرد تا به او برسم و دوباره از اول. وقتي به انتهاي آن پرتگاههايي رسيديم كه ما را احاطه كرده بود ديگر شب شده بود.
حال بر روي برف بوديم مي‌بايست دوباره شب‌ماني كنيم. اين چهارمين شب اقامتمان در ارتفاع بسيار بالا بود. مي‏توانستم ببينم كه ما در نهايت توان جسماني‌مان قرار داشتيم. اجباري به حفر اتاق برفي ديگر نداشتيم و از يك تو رفتگي نهايت استفاده را نموديم. فقط پاهايمان زير باقي‌ماند‌هاي پتوي نجات اضطراري بيرون مانده بود. و به اين ترتيب يك شب ديگر را زنده مانديم. سپيده زد، ابرها پراكنده شدند و ديگر برف نمي‌باريد. بالاخره مي‌توانستيم ببينيم كه ما كجا بوديم. مي‌بايست از يك گردنه پايين برويم كه در زير آن بارگاه ‏اتريشي‌ها قرار داشت.
بعد از شبي مانند آنچه ما داشتيم، جمع و جور كردن خود بسيار وقت مي‌گيرد. فقط پوشيدن دوباره كرامپونها انگار تا ابد طول مي‌كشيد.
تودك حتي كندتر بود، لذا به محض اينكه آماده شدم گفتم: "مسير باز است. من راه مي‌افتم تا ببينم پايين اوضاع در چه حال است. آن مه لعنتي ممكن است تا يكساعت ديگر دوباره همه جا را فرا بگيرد و دوباره مانند آدمهاي كور شويم."
تودك موافقت كرد: "بسيار خوب."
"اما طناب را كه روي آن نشسته‌اي فراموش نكن، ممكن است هنوز بدرد بخورد."
شروع به پايين رفتن كردم. مي‌بايست 300 متر را پايين رفته باشم با هر قدم هوا بازتر مي‌شد. در پايين چادرهايي را مي‌ديدم. با آرامش خاطر به آنها نگاه كردم. حال مطمئن بودم كه در مسير درست گام برمي‌داشتم مسافت زيادي را نبايد بپيمايم. اما تودك عجله‌اي نداشت. نشستم و منتظر او شدم. انتظار يعني چرت زدن گرچه برخلاف ميل شخص باشد. خستگي آثار خود را نشان مي‌داد وقتي از يك چرت ديگر پريدم تودك را ديدم كه بسيار نزديك من بود.
"نگاه كن، چادرها. ما تقريبا" به خانه رسيده‌ايم."
تودك لبخند زنان گفت: "عالي است. بگذار فقط كمي استراحت كنيم و سپس براه بيافتيم."
"طنابها را بيرون بياور. يك پله کوچک آنجا هست بعد از آن آسان است."
"به طناب نيازي نيست. بعلاوه آنرا در بالا جا گذاشتم."
خوب، كاري نمي‌شد كرد. من شروع به پايين رفتن كردم و متوجه شدم كه هر لحظه شيب تندتر مي‌شود. از همه بدتر برف سفت زير پايمان تبديل به يخ شده بود كه فرود را بسيار دشوار مي‌كرد. رو به شيب با يك كلنگ، كرامپون، پاي ديگر و به همين ترتيب.
تودك پشت سر من پايين مي‌آمد. در وسط راه به بالا نگريستم، او در جاي پاهاي من پايين مي‌آمد. بار ديگر که به بالا نگاه كردم درست لحظه‌اي بود كه يكي از كرامپونهاي او از پايش در آمد!
فريادي كشيدم اما اتفاقي كه در لحظات بعد افتاد را نمي‌توانستم پيش‌بيني كنم. كرامپون ديگر هم از پايش در آمد! تودك آويزان برروي كلنگ يخش باقي مانده بود. فرياد زدم: "مواظب باش." خيلي دير شده بود. هيچ هشداري نمي‌توانست به او كمك كن. به نظر رسيد كه تودك لحظه‌اي سعي كرد خود را نگاه دارد، اما وضعيت كسي را داشت كه نردبان را از زير پايش كشيده باشند. او نهايت تلاشش را كرد تا به كلنگ يخ كه بخوبي در يخ فرو رفته بود بچسبد، اما نتوانست. كلنگ يخ در جايش باقي ماند. تودك افتاد.
من درست در زير پاي او بودم. او فقط فرياد زد : "يورٍ. .ٍ .ٍ .ٍك!
كاري نمي‌توانستم انجام دهم. در لحظة اول به فكر گرفتن او افتادم، تا قبل از اينكه به من برسد. من فقط با نوك كرامپونها و كلنگم تعادل خود را حفظ كرده بودم. فقط وقت داشتم كلنگهايم را با تمام قدرت در يخ بكوبم. زوزه‌اي را احساس كردم. تودك از كنارم سر خورد و سقوط كرد.
قبل از آنكه به خودم بيايم و متوجه شوم كه هنوز عقلم سرجايش است و روي پاهايم ايستاده‌ام يك يا دو ثانيه گذشته بود. وقتي به پايين نگريستم تنها چيزي كه مي ديدم تكه‌هاي يخي بود كه از يك شيار باريك كه برروي برف نازك روي يخ ايجاد شده بود به پايين مي‏غلتيدند.
بعد از 100 متر يا بيشتر كه شيب تندتر مي‌شد آخرين نشانه‌هاي تودك براي هميشه ناپديد شده بود. سعي كردم فرياد بكشم، اما بعد متوجه شدم كه هيچ فايده‌اي ندارد. در عوض تصميم گرفتم دنبال مسير سقوط او را بگيرم. حدود 20 متر پايين‌تر هر دو كرامپونهاي او را يافتم. آنقدر مدهوش نبودم كه متوجه نشوم سگك هردوي آنها بسته بود. آنها را با اين تصور كه ممكن است هنوز بدرد تودك بخورند با خود برداشتم و حركت خود را به پايين ادامه دادم اما بسيار خسته بودم. هر از چندگاهي مي‌ايستادم و در چرت فرو مي‌رفتم. ساعتها گذشت. گويي بر من صدايي نهيب مي‌زد كه اين جستجو بي‌فايده است. ادامه ندادم و به طرف چادرها حركت كردم. ابتدا در جلوي ورودي يكي از آنها چند قوطي كمپوت يافتم. يك اجاق پيدا كردم تا با آن محتويات قوطي‌ها را آب كنم. بعد از اينكه يك نوشيدني ديگر درست كردم به درون يك كيسه‌خواب خزيدم. سپس به جستجوي يك بي‌سيم پرداختم.
همزمان با كلنجار رفتن با كليدهاي بي‌سيم ناآشناي اتريشي‌ها با دست ديگرم مقداري نوشيدني ديگر فراهم مي‌كردم. اكنون سه روز بود كه قطره‌اي آب از گلويم پايين نرفته بود و مي‌بايست تا آنجا كه مي‌توانم بنوشم. مثل يك ميوه خشك آب بدنم كشيده شده بود.
در آخر فكر كردم كه تماس گرفته‌ام و به كساني كه در پايين بودند اطلاع دادم كه به پايين جبهه بروند تا مگر اثري از تودك بيابند. سپس قرار ارتباط مجدد براي فردا را گذاشتم. گوشم را به گوشي بي­سيم چسبانده بودم و صداهاي مبهمي را از آن طرف مي‏شنيدم، سپس همه چيز محو شد و من به خواب فرو رفتم.
وقتي بيدار شدم اولين كاري كه كردم قاپيدن بي سيم بود، اما دريافتم ساعت از 2 بعداز ظهر گذشته بود. من بدون وقفه 20 ساعت خوابيده بودم. در زمان مقرر براي تماس من خواب بودم. سعي كردم دوباره با بارگاه ‏اصلي تماس بگيرم، اما نتيجه‌اي نداشت. وقتي از چادر بيرون آمدم شخصي را در پايين ديدم كه به طرف بالا حركت مي‌كرد. از سرعت عمليات نجات بهت زده شده بودم. اما معلوم شد دو نفري كه كه بالا مي‌آمدند 2 شرپاي تيم كرة جنوبي‌ها بودند كه مقداري بار حمل مي‌كردند. مشكل مي‌شد با آنها ارتباط برقرار كرد. تمام كلمات انگليسي كه مي‌دانستم را بكار بردم. "ديروز. حادثه. كمك." با زبان اشاره هم شكلك درمي‌آوردم. اما فقط در صورتم خيره شده بودند و با انگليسي دست و پا شكسته‏اي تكرار مي‌كردند: "من نمي‌فهم".
كم كم متوجه شدم عصر ديروز هيچكس درخواست كمك مرا با آن خستگي مفرطي كه داشتم نشنيده بود. ( بعدها بود كه فهميدم آن بي‌سيمي كه آنقدر با آن كلنجار مي‌رفتم باطري‌اش تمام شده بود.)
لذا با سر فروافتاده به پايين حركت كردم. مسير راحت بود. به طنابهاي ثابت متصل شدم. آنروز عصر يك كره‌اي به خوبي از من مراقبت كرد. گفتگو را با حادثه‌اي كه براي تودك اتفاق افتاده بود شروع كردم، اما سرش را تكان مي‌داد. او چيزي راجع به آن نشنيده بود. لذا از او خواستم تا با بارگاه ‏اصلي‌شان تماس بگيرد. بارگاه ‏آنها با بارگاه ‏لهستاني‌ها فاصله زيادي نداشت و من همه اتفاقات را براي يانوژ ماير توضيح دادم. روز بعد از توجه گرم كره‌اي بسيار تشكر كردم و به سمت پايين راه افتادم. آن شب به بارگاه‏ اصلي رسيدم.
يانوژ و تيمش تا آنجا كه مي‌توانستند پاي كوه را گشته بودند ولي اثري از تودك پيدا نكردند. سويسي‌ها نيز به پاي جبهه رفتند و حتي كمي هم صعود كردند كه آن هم بدون نتيجه بود. تازه آن موقع بود كه احساس كردم تيم من يا بهتر است بگويم تيم هرليخ كوفر با تبريكات خود به سراغم مي‌آمدند. اما همواره آن سئوال فوق‌العاده وحشتناك را نيز مي‌شنيدم. چه اتفاقي افتاد؟ چطور اتفاق افتاد؟ چرا كرامپونها در آمدند؟ و من همچنان تا حد مرگ خسته بودم.
آن موقع نمي‌دانستم كه اين فصل تبديل به اسفناكترين و پرحادثه‌ترين فصل تاريخ صعود اين قله مي‌شود. تودك پنجمين قرباني آن بود. ابتدا دو امريكايي به نامهاي اسموليش (Smolich) و پنينگتون (Penington) كه در اثر سقوط بهمن كشته شده بودند و بعد يك زوج فرانسوي به نامهاي موريس و ليليان بارار (Maurice, Liliane Barrar) كه در راه‌ بازگشت از مسير اصلي ناپديد شده بودند. حال تودك. در آن فصل 13 نفر ديگر در K2 كشته شده بودند كه در ميان آنها 2 لهستاني ديگر به نام‌هاي دوبروستاوا(مروفكا) ولف (Dobrostawa (Mrufka) Wolf) و وويتك وروژ (Wojtek Wroz) وجود داشتند.
دستها و انگشتان پاي من سرمازده شده بود و دكتر ايتاليايي توصيه كرد كه هرچه زودتر به پايين بروم. لذا توصيه را با فراغ بال جهت پرواز با هلي‌كوپتر به اسكاردو پذيرفتم. 10 روز پياده‌روي با پاهاي سرمازده هراس انگيز مي‌نمود. در آخرين لحظات قبل از پروازم به اسكاردو با يک ايتاليايي خوشرو به نام رناتو كاساروتو ملاقات كردم. همان موقع داشت براي سومين بار به سمت قله مي‌رفت، و لحظه‌اي در كنار چادر من توقف كرد. او بر روي مسير جنوب-جنوب غربي تلاش مي‌كرد و تا ارتفاع 8200 رسيده بود. گفت كه اين آخرين تلاش او خواهد بود. او همچنين قصد داشت براي چند سخنراني به لهستان بيايد لذا بزودي يكديگر را ملاقات مي‌كرديم. او قبل از عزيمت مدت زيادي دستان مرا فشرد.
وقتي در اسكاردو بودم خبري را از راديو شنيدم كه عنوان مي‏كرد يك ايتاليايي در يك صعود انفرادي تا ارتفاع 8300 متر قله K2 رسيده است و در بازگشت در نزديكي بارگاه‏ اصلي در يك شكاف پنهان افتاده است و جراحات او بقدري زياد بوده كه با اينكه او را بيرون كشيده‌اند در همانجا درگذشته است. يك هفته بعد از آنكه به كشورم بازگشتم قطاري به مقصد شچين گرفتم تا دانكا همسر تودك را ملاقات كنم. او ماههاي آخر دومين بارداري‌اش را مي‌‌گذراند (بعد از يك وقفه 14 ساله). او را ابدا" نمي‌شناختم و فقط يكبار او را جايي در تاترا ديده بودم. حال در كنار درب خانه او ايستاده بودم و مدت زيادي طول كشيد تا زنگ در را فشار دهم. با خود تمام فيلمهايي كه تودك در طول برنامه گرفته بود را همراه داشتم، البته بجز آنهايي كه او در قله گرفته بود و آنهايي را كه همراه او سقوط كرده بودند. ضمنا" چند خرده ريز متعلق به تودك را نيز برايش آورده بودم و همچنين عكسهايي را كه در قله از تودك گرفته بودم. چيزهاي زيادي نمي‌شد از تودك فهميد. با اينكه در هواي نيمه روشن گرفته شده بودند اما مي‌توانستيد شادي مفرطي را در چهره آن شخص خسته بخوانيد. در يكي از آنها كه او دارد قدم به قدم به قله مي‌گذارد دستانش را بالا گرفته است، گويي پرواز مي‌كند.
در كنار در ايستادم، سپس كسي جواب داد. دانكا مي‌ديد كه چقدر عصبي هستم. او چيزي شبيه به طنز گفت و آن فضا را عوض كرد. فهميدم او در وضعي كه بدتر از آن متصور نبود يكي از شجاع‌ترين زنان است. او به من كمك زيادي كرد. يك روز كامل را در خانه‌اش ماندم. دوستان و همسايگاني كه هيچ چيز از كوهنوردي نمي‌دانستند نيز حضور داشتند. مي‌دانستم همه به من نگاه مي‌كنند، و شايد به فكر اين هستند كه چطور حوادث ممكن بود به نحو ديگري اتفاق بيافتد، و من قادر نبودم احساس گناه را از خودم دور كنم.
اما آنها خالصانه گفتند: "يورك، ما تودك را از دست داده‌ايم، اما حال چشمانمان به تو دوخته شده است. حالا براي تو دعا مي‌كنيم كه سلامت باشي."نمي‌دانم كسي مي‌تواند درك كند آن كلمات در آنموقع چقدر براي من با معني بودند.