فصل 10 از کتاب دنياي عمودي من
پنجشنبه 6 اسفند 83
فصل 10
يک كوله پشتي روي شيب
لوتسه، تلاش بر روي جبهه جنوبي، 1985
بعد از بازگشت از برنامه نانگاپاربات در جولاي 1985 بشکل بي سابقه اي احساس خستگي مي کردم. در يک فاصله شش ماهه در برنامه صعود به سه قله بزرگ شرکت کرده بودم که وقت كمي براي استراحت در بين آنها وجود داشت. حال اين صعودهاي پي در پي سهم خود را مي گرفتند. براي مدتي ميلي به کوهنوردي نداشتم. اما باشگاه خانگي ام در كاتوويچ در آخرين مراحل تداركات يك برنامه به جبهه جنوبي لوتسه قرار داشت؛ يكي از دشوارترين جبهههاي صعود نشده در هيماليا، ديوارهاي كه بسياري از بهترين كوهنوردان جهان را ناکام گذاشته بود. چطور ميتوانستم به آن پشت كنم؟ اگرچه صريحا چيزي به زبان نياوردم، اما در مورد آن تلاش بر روي آن ديواره افسانهاي چندان متقاعد نشده بودم. اما چيزي در اين بين بود. لوتسه تنها 8000 متري بود كه من آنرا از طريق مسير عادي صعود كرده بودم، که در زمستان هم نبود. جبهه جنوبي آن واقعا با ارزش بود. اي كاش آنقدر خسته نبودم. اين موضوع که تازه بازگشته ام و ميبايست دوباره بار سفر را ببندم هر گونه تفکري راجع به آن را منتفي ميكرد. در نتيجه موافقت شد كه من يكماه ديرتر به بقيه ملحق شوم. وقتي به بارگاه اصلي رسيدم از آن احساس فرسودگي کاسته نشده بود. اين ديواره مرا جذب نكرده بود. همين و بس. تنها يكبار پيش از اين چنين احساسي را تجربه کرده بودم، زماني كه همراه با وويتک در پاي ديواره درخشان گاشربرومIV قرار داشتم.
در بارگاه اصلي بچهها بسيار فعال بودند. آنها بسيار ارتفاع گرفته بودند و بزودي بارگاه 4 را برپا مي کردند. بدون فوت وقت روز بعد بر روي جبهه رفتم. کارها در جريان بودند، و من تا حدودي خود را عقب افتاده حس ميكردم و آگاه از وضعيت احمقانه اي که در آن گرفتار بودم. زوج جلودار مانند ساعت صعود ميکردند و بوي قله به مشامشان رسيده بود. مدتي بود كه آنجا بودند و ميخواستند هر چه زود به قله برسند. به هيچ وجه صلاح نبود در آن موقع به آنها ملحق شوم. لذا به گروه پشتيبان پيوسته و مواد مورد نياز را به بارگاه هاي بالاتر حمل ميكردم.
اولين حمله به قله يك هفته بعد از ورود من به بارگاه اصلي انجام گرفت 4 نفر آرتور هاژر، ياسيو نوواک (Jasiu Nowak)، کرزيسيک ويليچکي، و ميرک داسال(Mirek Dasal) در ارتفاع 8000 متر چادر زدند و به يالي صعود كردند که به نظر قابل عبور ميآمد. تمام مشکلات جبهه جنوبي لوتسه مربوط به بعد از 8000 متر است. اولين حمله آنها در ارتفاع 8100 شكست خورد و تصميم گرفتند تا در حمله بعدي بيشتر به طرف وسط ديواره متمايل شوند. حال نوبت من بود كه به اتفاق ريسيک پاولوسکي و رافال هولدا (Rafal Holda) به جلو برويم. شب را در بارگاه 5 به صبح رسانديم تا روز بعد تا آنجا که ممکن بود طناب ثابت کار بگذاريم؛ 200 يا 300 متر روي آن ديواره بسيار پر شيب، که احتمالا مشكلترين قسمت تمام آن صعود بود. روز بعد از آن به قصد صعود قله مي رفتيم که در صورت عدم موفقيت به بارگاه اصلي بر مي گشتيم.
صبح روز بعد ريسيك حال خوشي نداشت و همانجا ماند و من و رافال با کوله باري سبک حرکت كرديم. ديواره سنگي بقدري مشكل بود، حدود درجه V، که در تمام آن روز فقط موفق شديم حدود 80 متر از آن را صعود كنيم. ساعت 2 بعد از ظهر 80 متر طنابي كه همراه داشتيم را
ثابت کرديم. بعد من از آنها فرود رفتم و هر دو به طرف چادرمان شروع به پايين رفتن نموديم. بار بعد که سرم را برگرداندم رافال ناپديد شده بود. او حدود 15 متر پشت سر من حرکت مي کرد. هيچ صدايي نشنيده بودم، هيچ فريادي. سپس چند صد متر پايين تر متوجه يك كوله پشتي شدم كه روي شيب تندي رو به پايين ميغلتيد. به دقت به دور و برم نگاه كردم. شايد رافال آن دور و بر مجذوب محيط اطراف شده بود. يا شايد فقط كمي سقوط كرده بود. اما هيچ اثري از او نبود. كاسه اي که در آن حرکت مي کرديم از برف سفت و فشرده پوشيده شده بود. هنگام راه رفتن روي آنها تيغه کرامپونها براحتي در برف سفت فرو مي رفت. اما يك لغزش کافي بود که مانند لغزيدن از روي يك تخته پرش اسكي به درون يك پرتگاه عمودي 300 متري پرتاب شوي؛ پرتگاهي كه از بارگاه اصلي براحتي ديده ميشد. با نوميدي با بارگاه اصلي تماس گرفتم تا به كمك دوربين هايشان سعي كنند چيزي بيابند. آرام آرام وقوع يك حادثه بر همه مسلم شد. رافال مرده بود. او يكي از جوانترين اعضاي تيم ما بود.
در تمام اين مدت هوا فوق العاده بود، با آسمان آبي و آفتاب درخشان. مبهوت از اينكه چه كاري بايد انجام دهم در بارگاه 5 نشسته بودم. اما انگيزهام را از دست داده بودم. به ارتفاع 8100 متري رسيده بودم و ميدانستم مشكلات صعود ابدا كاهش نيافته است. ما يا مجبور بوديم راه ديگري بيابيم و يا با هر جان كندني بود حتي صعود چند متر در روز همين راه را ادامه دهيم و 300 متر ديگر طناب ثابت، تا تقريبا خود قله، کار بگذاريم. صعود تا آنجا از سپتامبر تا اواخر اكتبر طول كشيده بود و حدود 5 كيلومتر طناب ثابت کار گذاشته شده بود. بزودي نوامبر فرا مي رسيد. داشت دير ميشد. روزها كوتاهتر و هوا سردتر ميشد.
تمام اينها وقتي با بارگاههاي پايين صحبت ميكردم از مغزم ميگذشت. نهايتا سوال كردم: "حال چه كنيم؟ من فكر نمي كنم اين مسير راه بدهد؟"
وقتي اين سخنان را بر لب ميآوردم متوجه شدم اين اولين باري بود كه من اولين كسي بودم كه از بازگشت صحبت مي كردم. بقيه در پايين به پاي جبهه آمده بودند تا اثري از رافال بيابند اما تلاششان ناکام ماند. کاملا افسرده شده بودم. به اندازه كافي سهم خودم را از اين ديواره گرفته بودم. مي خواستم بدانم چه بايد بكنم، اگر قرار بود صعود را متوقف كنيم مي بايست بارگاه 5 را برچينم و شروع به پايين رفتن كنم. اگر عده اي بودند كه ميخواستند صعود كنند مي بايست بدون جمع آوري وسايل براي استراحت پايين بروم، اما ميدانستم در حالي كه يك حاثه غم انگيز اتفاق افتاده بود نمي توانستم از آنها در خواست تصميم گيري فوري نمايم.
بالاخره سوال را مطرح كردم. امكان ديگري بود كه مي توانستيم آنرا مدنظر قرار دهيم چرا كه در آن موقع سه جوان فرانسوي نيز از تيم وينسنت فاي (Vincent fai) بر روي جبهه كار ميكردند. اما آنها با وجود اينكه بسيار با انگيزه بودند تجربه هيماليا نوردي نداشته و ميخواستند جبهه را به روش سبکبار صعود كنند! از همان ابتدا نسبت به موفقيت برنامه شان شك و ترديد داشتم و به نظرم بخت آنها براي صعود بسيار اندك بود. اما آنها بر ما تاثير گذاشته بودند، بخصوص بر آرتور هاژر كه با نگاه كردن به اين جواناني كه وسايل متنوع و فوق العادهاي داشتند، كم كم باورش ميشد ديواره را مي توان صعود کرد. به علاوه با آنها ارتباطاتي نيز برقرار کرده بود.
او پشت بي سيم به من گفت: "من فکر ميكنم بهتر است يكبار ديگر تلاش خودمان را براي صعود انجام دهيم. و فرانسويها نيز ممکن است مايل باشند براي آخرين تلاش با ما همراه شوند. تمام."
لذا من همه چيز را در همانجا باقي گذاشته و به بارگاه اصلي برگشتم. آنجا آرامش بخش بود.
آنها موفق به پيدا كردن جسد رافال كه به احتمال زياد در شكاف پايين جبهه افتاده بود نشدند.
در طراحي يك تلاش ديگر، فکر کرديم يک تيم براي صعود کافي نيست و حداقل بايد دو تيم عازم شوند. يك تيم براي نصب 80 – 200 متر طناب ثابت ديگر تا نوار صخرهاي را پشت سر بگذارد و يك تيم ديگر براي يک حمله سبک به قله. صد البته هيچكس مايل نبود در تيمي باشد كه تمام كار سخت صعود را انجام دهد و درست در زير قله باز گردد. لذا تصميم گرفته شد هر تيمي تمام تلاشش را براي صعود تا جايي كه ميتواند انجام دهد. در آن موقع تنها خود وينسنت فاي از سه فرانسوي همچنان به صعود مشترک تمايل داشت. آرتور با او به بارگاه 5 رفت. ما يك روز ديرتر حركت كرده و به بارگاه 4 رفتيم. در بالا چرخ كارها به کندي حركت ميكرد. در مسير بين بارگاههاي 4 و 5 آرتور تماس گرفته و گفت كه وينسنت حال خوشي ندارد و مايل است يك شب را استراحت كند و سپس كار را شروع كند.
من مخالفت خودم را با اين تصميم با تمام توان اعلام كردم. در ارتفاع 8000 متر نميتوانيد استراحت كنيد. شايد فكر كنيد ميتوانيد، اما بعد از يك شب ماندن در آن ارتفاع شما فقط احساس ضعف بيشتري ميكنيد. در نتيجه در آن موقع من نه فقط تند بلكه يکدنده نيز شده بودم.
"يا هم اكنون كار نصب طناب ثابت را شروع ميكنيد يا ما همه وسايل را جمع مي كنيم و به پايين ميرويم. من كوچكترين شانسي براي موفقيت شما دونفر نمي بينم. تمام."
آرتور سعي مي کرد تا وينسنت را متقاعد كند. وقتي با هم صحبت ميكرديم ميتوانستيم يكديگر را از فاصله بسيار دور ببينيم. در نتيجه مكالمه ملموس تري داشتيم. سپس دوباره سعي كرد مرا با اقامت آنها براي استراحت متقاعد كند. اما من همچنان به برگشت اصرار ميكردم.
چرا اين كار را ميكردم؟ من هميشه كسي بودم كه حتي در بدترين شرايط همواره فقط به صعود راي ميدادم. اما اكنون، ناگهان، چندان مطمئن نبودم. ميرک داسال پشت سر من بود و در اين مجادله تقريبا هيچ دخالتي نميكرد. اما آرتور نميتوانست تعجب خودش را پنهان كند. او بعدها اذعان كرد فقط به اين دليل كه اين من بودم كه ميگفتم شانسي براي صعود نداريم راضي به بازگشت شده بود. اما هيچگاه به طور كامل نتوانست آنرا به خودش بقبولاند. اين پايان برنامه به ديواره جنوبي لوتسه بود.
روز بعد در بارگاه اصلي بوديم. اغلب در پايان برنامههاي بزرگ زماني وجود دارد كه در آن موقع شخص به استراحت مي پردازد و در آرامش، رسيدن باربران را انتظار ميکشد. اما اينبار همه بخاطر مرگ رافال ماتم گرفته بودند، و تنها چيزي كه من مي توانستم به آن فكر كنم خانه بود و آرزوي رسيدن هر چه سريعتر به آن. ديگر اشتياقي به کوهنوردي نداشتم. انگار داشتم از هيماليا فرار ميكردم. در مدت يك روز مسير يک هفته اي براي باربران را طي كردم. زماني كه به لوكلا رسيدم بخت با من يار بود كه توانستم با مقداري "بخشش" جايي در هواپيما پيدا كنم و به کاتماندو بازگردم. در مدت يك روز و نيم از ارتفاع 8000 متر به ارتفاع 1800 متر رسيده بودم. يك ركورد ديگر براي من.
در پايتخت با گروه پيشرو از يك تيم عازم صعود زمستاني به كانگچنجونگا برخوردم كه نام من نيز به عنوان يكي از اعضاي آن آورده شده بود. همچنين کرزيسيک ويليچکي. نميتوانستم از عهده آن برآيم، همه چيز با سرعت ديوانه واري به وقوع ميپيوست. اين يكي برنامه بعدي من بود و تنها كاري كه من ميخواستم انجام دهم بازگشت به خانه و استراحت بود. سرپرست تيم، آندري ماچنيک، بر من خرده نگرفت، اما در عين حال نميتوانستم نشانه موافقت را در چهرهاش ببينم. آنها كارهاي زيادي داشتند كه مي بايست انجام دهند، و اين در حالي بود كه كاميون و بارهاي آنها جايي در اقيانوس، با برنامه تغيير يافته، در راه بود. اما ديگر براي من كافي بود و طي دو روز بعد به خانه، لهستان، رسيدم.
تا امروز متعجبم كه چگونه توانستم بگذارم فرصت صعود ديواره جنوبي لوتسه از دست برود. شايد اين موضوع ناشي از نيرويي بود كه شخص را از برداشتن يك قدم بيشتر باز ميدارد. نميخواهم لغت پرآب و تاب سرنوشت يا حتي غريزه را بكار ببرم. بدون شك مرگ رافال مؤثر بود. همچنين چندان احساس تعلقي نسبت به آن ديواره نميكردم، سه چهارم آن بدون من صعود شده بود. زماني كه طنابهاي ثابت و بارگاهها برقرار ميشدند من آنجا نبودم. من تنها درگير قسمت پاياني بين بارگاههاي 4 و 5 شده بودم. اكنون احساسي در من ميگويد تو آنقدر برروي آن ديواره كار كردي که حالا بتواني نسبت به بازگشت شرمگين باشي. آيا بيشتر از هر چيز و در درجه اول خستگي باعث آن نبود؟ اين چهارمين برنامه بزرگ و مشكل من طي آن سال بود. ابتدا دو قلهاي كه برايم ناشناخته بودند را در زمستان صعود كرده بودم، سپس نانگاپاربات.
تلفن زنگ نميخورد، نشانهاي نمادين از شكستي كه من بتدريج خود را از آن خلاص ميكردم. بيشتر از هر چيزي احساس ميكردم وقتم تلف ميشود. اما اگر من به صداي درونيام گوش فرا داده بودم و به هيماليا نرفته بودم نيز نتيجه همان بود. لذا فقط استراحت كردم، خودم را يا با خانوادهام و خانهام مشغول ميساختم، يا به كلبهمان به ايستبنا (Istebna) ميرفتم. براي اولين بار بعد از مدتي طولاني نگران رفتن به برنامهاي ديگر نبودم. از همه مهمتر سعي كردم خودم را از نظر روحي بازسازي كنم. دو پسر كوچكم در اين امر به من كمك زيادي ميكردند.
فقط هر از چند گاهي تصاويري از مقابل ديدگانم ميگذرند، تصاويري كه گمان نميكنم تا آخر عمر بتوانم از آنها رهايي يابم: شيبي از برف سفت كه در زير آفتاب هيماليا ميدرخشد، و بر روي آن يك كوله پشتي به طرف پايين ميغلتد…
فصل 9 از کتاب دنياي عمودي من
فصل 9
نانگا هرگز نميبخشد
نانگاپاربات، دهليز جنوب شرقي- 1985
بعد از برنامه زمستانيام به دائولاگيري و چوآيو در خانه نشستم و منتظر شدم تا "براي رقص دعوت شوم"، زيرا ميدانستم يک تيم از کراکو يکسال است که خود را براي سفري به نانگاپاربات آماده ميکند. اما من نميخواستم تقاضا کنم. زيرا 10 سال قبل، در 1976، به شکل ناگواري تقاضايم براي حضور در يک تيم عازم به نانگاپاربات رد شده بود. لذا منتظر ماندم. شنيدم که از من نام برده شده است، اما هنوز پيشنهادي درکار نبود. سپس سرپرست تيم پاول مولارتز(Pawel Mulartz) به من تلفن کرد. من خانه بودم.
با استفاده از ارتباطهايم در سيلزيا موفق شدم تمام غذاهاي کميابي که براي سفر مورد نياز بود را تهيه کنم. تا سقف اتومبيل کوچکم از ميوه خشک، سوسيس و گوشت پر شده بود. سوم ماه مه بود، اين روز براي بيشتر لهستانيها روزي غرور آفرين و تاريخي است، زيرا در سوم ماه مه 1791 اولين قانون اساسي دمکراتيک لهستان تاليف شد. در چنين روزي که مردم در مبارزه با حکومت نظامي تظاهرات ميکردند، من با اتومبيلم که تا سقف آن از اجناسي کمياب پر بود در کراکو در رفت و آمد بودم. اضافه بر همه اينها، بعد از آنکه در يک پمپ بنزين در بين راه ايستادم، ژاکتم را با تمام مدارک از جمله گذرنامه ام روي سقف ماشين جا گذاشتم. وقتي متوجه اين موضوع شدم که وارد کراکو شده بودم. در ايستگاه بازرسي دو روز بازداشت شدم.
دو هفته بعد از حرکت تيم عازم شدم. تيم ما يک تيم بينالمللي بود ولي هسته اصلي آن را پاول مولارتز و پيوترک کالموس (Piotrek Kalmus) تشکيل مي دادند. سفر با يک اتوبوس سواري 30 ساعته تا گيلگيت، و از آنجا با جيپهاي کرايهاي در بزرگراه صخرهاي آغاز شد. گويي يک فيلم را دوباره مي ديدم. زيرا در اينجا بود که، 8 سال پيش، براي اولين بار با شکوه و عظمت هيماليا و همچنين تلخي شکست آشنا شده بودم. من به آنجا آمده بودم با افسانههايي که از خواندن کتابهايي نظير "انسان فاتح هيماليا" شکل گرفته بود؛ کتابهايي که در هر صفحه آن مشقات فوق انساني، ترس و مرگ موج ميزد. حال فارغ از آن افسانهها به هيمالياي بزرگ باز ميگشتم. غرور؟ خير. با نهايت احترام، اما مي دانستم هيماليا نيز جاي مردم عادي است.
تنها قلهاي که ميتوان بعد از يک جيپ سواري کوتاه و سپس دو روز پيادهروي به بارگاه اصلي آن رسيد؛ تنها قلهاي که بارگاه اصلي آن در ارتفاع 3300 متري است، جايي که گياه در آن مي رويد، به رنگ سبز، ميتوان در کنار چادر آتش برپا کرد، درست شبيه يک اردوي پيشاهنگي؛ تنها قلهاي که با صعود آن تمام فصول را تجربه مي کنيد، از اوج گرماي تابستان تا 40- درجه سانتيگراد؛ قلهاي که اجازه داد با آن کمي بازي کنم، اجازه داد تا ارتفاع 8000 متري آن برسم و سپس يک سيلي به گوشم نواخت. اين قله نانگاپاربات است.
در اينجا بود که دريافتم مشکل اول هيماليا حمل و نقل مداوم و گيج کننده اي است که کوهنوردي در آن چندان نقشي ندارد. قبل از آنکه کسي بتواند راجع به کوهنوردي فکر کند بايد روزها و روزها را مانند يک قاطر صرف بارکشي کند و بارهايي متشکل از چادر، کيسه خواب، سوخت و غذا را به بالا حمل نمايد، پايين برود و دوباره از اول. بعلاوه به اين فکر مي کردم که يک تيم سه نفره احتمالا به اندازه يک تيم بزرگ موفق خواهد بود، عقيده اي که امروز به صحت آن مطمئن شده ام. شخص در يک تيم کوچک هيماليانوردي ميتواند کارآيي بسيار خوبي داشته باشد.
شبي را به ياد ميآورم که همراه با دو دوست در ارتفاع 7400 متر و بعد از تلاشي ناموفق براي صعود قله تا ارتفاع 8000 متر ميگذرانديم. ميدانستيم تا قله فاصله زيادي نداريم، اما يک نوار صخرهاي مانع عبورمان شده بود. آن دو نفر مارک پرونوبيس(Marek Pronobis) و مانيوس پيکوتوسکي(Manius Piekutowski) بودند.
منگفتم:
"خوب حالا چکار کنيم، دوباره سعي کنيم، برگرديم بالا؟"
مارک با نااميدي گفت:
"من نمي توانم. هنوز احساسي در پاهايم ندارم."
مانيوس اقرار کرد:
"من به هيچ وجه اميدوار نيستم."
"اجازه بده مارک را يک روز اينجا تنها بگذاريم. زماني که ما يک تلاش ديگر براي صعود ميکنيم او ميتواند به پاهايش برسد."
اين پيشنهاد را مجدانه مطرح کردم. همه چيز را جمع کرده بوديم. تنها يک کلمه نياز بود: بالا يا پايين. ميدانستم آن کلمه را نخواهم شنيد، سکوت اغلب گوياتر از کلمات است. سپس با نوميدي زيادي گفتم: "شايد من تنها بروم، شما برويد پايين . . ."
مارک واکنش نشان داد: "احمق نباش، فقط تو سرحالي."
حق با او بود. مانيوس براي هميشه از ناراحتي سرمازدگي در دستها و پاهايش رنج برد، و مارک تمام انگشتان پايش را از دست داد. به ياد دارم که نااميدانه در برف نشسته بودم در حاليکه ديگران با حمايت من در يک طناب هشتاد متري به آرامي پايين ميرفتند. به بالا نگاه کردم: آسمان آبي، بدون باد، سکوت، هوايي که آرزوي آنرا داشتيم، قله درست آنجا. ميخواستم گريه کنم. به طناب چنگ زدم.
مارک از پايين فرياد کشيد: "طناب تمام شد! بيا پايين!"
بعد از چند روز بارگاه اصلي را جمع کرديم و به پايين دره سرازير شديم. آنموقع ابتداي يک پاييز شگفتانگيز بود با رنگهاي قرمز و طلايي. بالاي سرمان قله زير آفتاب مي درخشيد و تأسف فراوان از اينکه از چنان فاصله نزديکي مجبور به بازگشت شده بوديم. آيا اگر آن روز به تنهايي مي رفتم موفق ميشدم؟ اين سؤال تا امروز مرا آزار ميدهد.
"هواي بسيار خوبي است."
صداي راننده مرا از خاطرات هشت سال پيش بيرون آورد. به کوهي نزديک ميشديم که يکبار از آن شکست خورده بودم. بزودي براي دومين بار در دامنه آن بوديم. بيشتر از بقيه کوهها از آن نميترسيدم. براي رهايي از اين انديشه که يکبار از آن شکست خورده بودم ميبايست فقط آنرا صعود کنم.
با اين وجود، از اين برنامه کمي ته دلم خالي شده بود. برنامه بلند پروازانهاي بود: يک مسير جديد روي دهليز جنوب شرقي. مسيري که ما در سال 1977 ميخواستيم آنرا صعود کنيم ولي در آخرين لحظات از آن منصرف شده بوديم. حال بعد از 8 سال وسايل مجهزتري داشتيم و بسيار با تجربهتر بوديم. تادژ پيتروسکي (Tadeusz Piotrowski) هيماليانوردي که موفقيتهاي چشمگيري داشت با ما بود. او همچنين اطلاعات زيادي راجع به مسير داشت. همچنين زيگا که همواره ميتوان به او متکي بود. بقيه از نظر هيماليانوردي کمي تازه کار بودند. براي اولين بار با دو مکزيکي به نامهاي کارلوس کارسوليو(Carlos Carsolio) و السا آويلا (Elsa Avila) آشنا شدم. اين جوانهايي که در سرزمين کاکتوسها بدنيا آمدهاند، به چه درد ميخورند؟ بعدا معلوم مي شد. من با خود فرض کرده بودم که به همراه پيتروسکي و زيگا هاينريش هم طناب خواهم شد ولي قبل از حتي اولين شناسايي نادرستي اين ايده روشن شد.
"شما با هم هم طناب نخواهيد شد زيرا شما با تجربهترين افراد هستيد. اگر به اين شکل تقسيمبندي کنيم بقيه شانس بسيار کمي براي رسيدن به قله خواهند داشت."
براي يک لحظه متحير مانده بودم، اولين بار بود که در برنامهاي با اين استدلال مواجه شده بودم. اما بعد از تعمق در آن به موضوع از زاوية ديگري نگاه کردم. صداقت موجود در اين استدلال، که از جنبه هايي نيز صحيح بود، تاثيرگذار بود. اغلب برنامههايي که به صورت سنتي هدايت ميشوند از دو الگو تبعيت ميکنند. يا يک تيم کوچک ولي بسيار قوي پيشگام تمام مراحل صعود شده و بقيه به عنوان پشتيبان عمل ميکرنند يا اينکه در غالب 2 يا 3 تيم به نوبت صعود را پيش مي برند. من همواره طرفدار نظرية اول بودم، اما اينبار نوع دوم را قبول کردم. شخص بايد همه چيز را امتحان کند. در عمل به 3 تيم تقسيم شديم، تادک يکي را راهبري ميکرد، زيگا دومي و من سومي را. يک تيم همواره در جلو بود، در حاليکه دو تيم ديگر استراحت ميکردند. مسير مشکل و بي اندازه خطرناک بود. مسيري از يک جبهه پرشيب و شيارشيار با دهليزها و شکافهاي متعدد که بهمنهاي پايان ناپذيري از آنها سرازير بود. خوشبختانه اين رودخانههاي خروشان از گل از مسيرهاي ثابتي فرو ميريختند که در شيبهاي پايين دست و برفهاي بالادست ميشد مسير آنها را پيشبيني کرد. اما ميبايست مرتبا" از اين دهليزها عبور مي کرديم. مشکل اصلي پيدا کردن زمان مناسب براي عبور از آنها با حداکثر سرعت ممکن بود. تا امروز بر اين عقيده ام که اين يکي از خطرناکترين برنامههايي بود که در آن شرکت داشته ام.
تنها تادک پيتروسکي مسير را مي شناخت. او سه سال پيش به همراه آندري بيلون(Andrzej Bielun) در برنامه يک تيم آلماني به سرپرستي کارل هرليخکوفر(Karl Herrligkoffer) به آنجا رفته بود. او تمام مدت پيشاپيش تيم حرکت کرده بود و يک آلماني حتي با تلاشي فوقالعاده موفق شده بود به يال برسد که از آنجا تا قله فاصله زيادي نيست. در نتيجه مسير قبلا" کامل شده بود. چيزي که باقي مانده بود نقطه بالاي "ز" بود. حال تمام دشواري مسيريابي به عهده تادک بود. روشن بود که او ميبايست همواره در جلو باشد.
مسيريابي با توجه به کمبود جاي مناسب براي بارگاهها پيچيدهتر ميشد. بارگاه اصلي و بارگاه 1 هزار متر با هم فاصله داشتند. براي هر کاري مي بايست از آن دهليزهاي بهمني بگذريم. بارگاه 2 در ارتفاع 5330 متر برپا شده بود. ما طناب ثابت داشتيم ولي يک تيم ميبايست دائما" آنها را که بر اثر ريزش سنگ پاره ميشدند ترميم کند. بعد دريافتيم که طناب کافي نداريم، محاسبات غلط انجام گرفته بود، و تنها راهي که باقي بود خريد مقدار بيشتري طناب از نزديکترين شهر بود؛ گيلگيت.
نصب طناب بين بارگاه 2 و محل در نظر گرفته شده براي بارگاه 3 بيشترين مشکلات را براي ما به همراه داشت. مسير بقدري طولاني بود که 3 تا 4 ساعت طول ميکشيد تا به انتهاي طنابهاي ثابت برسيم. تنها دو ساعت باقي ميماند تا بتوان يک يا دو طول ديگر را صعود کرد و سپس چندين ساعت ديگر تا بازگشت به بارگاه 2 وقت مي برد. ولي برف زياد و قسمتهاي پاره شده گاهي آنقدر وقت ميگرفت که وقتي به انتهاي طنابها ميرسيديم وقت براي کاري وجود نداشت مگر اينکه طنابها را به آخرين ميخ متصل کنيم و بلافاصله بازگرديم. يک هفته تلاش ما نتيجة چنداني به همراه نياورده بود.
چطور از پس آن بر آييم؟ تصميم گرفتيم بار سنگيني حمل کنيم. به عبارت ديگر همه آن چيزي که براي برپايي بارگاه 3 مورد نياز بود را همراه داشتيم ولي هر جا که امکان داشت شب ماني مي کرديم. در انتهاي طنابهاي ثابت 200 متر ديگر روي شيب يخي بسيار مشکلي طناب ثابت کار گذاشتيم. وقتي به آخرين نقطه رسيدم شب شده بود، و ديگران کورمال کورمال به آنجا صعود کردند. طاقچه کوچکي در شيب برفي کنديم که براي يک چادر 2 نفره کفايت ميکرد، سپس 6 نفر در چادر چپيديم و منتظر مانديم تا شب بگذرد.
اين همان نقطة عطف بود. به لطف اين حرکت فقط 200 متر تا محل مورد نظر بارگاه 3 فاصله داشتيم. روز بعد آن 200 متر را هم صعود کرده و بارگاه 3 را در ارتفاع 6200 متر و در زير يک برج يخي 12 متري برپا کرديم.
برف شروع به باريدن گرفت. با دقت به مقدار رو به افزايش برف و چادرها که ناپديد ميشدند نگاه ميکردم. اگر آنها را به حال خود رها ميکرديم احتمالا از بارگاه چيزي باقي نمي ماند. تصميم گرفتم به اتفاق اسلاوک لوبودزينسکي(Slawek Lobodzinski) در آنجا بمانم و بقيه به بارگاه اصلي بازگشتند. به داخل چادر رفتيم و شروع به پخت و پز کرديم. بعد از چند ساعت بهمن پودري از اطراف ما فرو ميريخت، به همين علت آنجا را براي بارگاه 3 انتخاب کرده بوديم؛ آن برج يخي همانند يک حفاظ براي ما عمل مي کرد. حق با ما بود، اگر چه حدس نمي زديم آن حجم عظيم از برف فرو بريزد. حتي ريختن کناره هاي آن جريان مداوم برف کافي بود تا چادر را بتدريج در زير خود مدفون کند. بجاي استراحتي که شديدا به آن نياز داشتيم چندين ساعت صرف خارج ساختن چادر از زير برف و انتقال آن به محلي مناسبتر نموديم. روز بعد مجددا مجبور شديم چادر را جابجا کنيم، اين بار نزديکتر به برج يخي. فرداي آن روز بالاخره خورشيد به ما لبخند زد.
وقتي به طرف بارگاه اصلي پايين ميرفتم در نزديکي بارگاه 1 کولهپشتياي ديديم که از صخرهاي آويزان بود. آنجا چکار مي کرد؟ ميبايست روي دوش کسي باشد. اين موضوع مرا نگران کرد. وقتي به بارگاه رسيديم و آنرا خالي يافتيم نگراني ام بيشترشد. مطمئن بودم بايد اتفاقي افتاده باشد، چرا که به تازگي کساني را ديده بودم که به طرف بارگاه 1 حرکت ميکردند. با عجله پايين رفتم و بر روي يخچال دو نقطه متحرک ديدم. بالاخره همه چيز روشن شد.
درست قبل از رسيدن به بارگاه 1 آندري سامولويچ(Andrzej Samolewicz) گرفتار بهمن شده بود. البته بهمن بزرگي نبود، بلکه آنقدر که بتواند او را از جا کنده و در مسير خود مانند يک سورتمه با خود ببرد. به شدت کوفته و مجروح شده ولي زنده مانده بود.
همراه او پاول مولارتز کولهاش را به صخره اي آويزان کرده بود تا به کمک او برود. سامول از اين حادثه با اقبال فوقالعاده زيادي جان سالم بدر برد. اين اولين اخطار جدي به ما بود.
بعد از چند روز استراحت تصميم گرفتيم طنابهاي ثابت را تا بارگاه 4 نصب کنيم و سپس قبل از مراجعت به بارگاه 3 حدود 200 الي 300 متر ديگر. از آنجا به بعد شيب کم ميشد. ما نميخواستيم با صعود و فرودهاي متعدد از آن شيارهاي بهمني بين بارگاه 1 و 2 مشي الهي را امتحان کنيم، لذا تصميم گرفتيم از آن به بعد بارگاه 3 را بارگاه اصلي پيشرفته قرار دهيم و فقط براي استراحت از آنجا پايين بيايم.
بعد از دو روز ديگر ميشد براي حمله به قله اقدام کرد و در حين اين صعود بارگاه 5 را برپا نمود. اين روش شبه سبکبار با روحيات من بيشتر منطبق بود. کولههاي بسيار بزرگي بستيم و منتظر نوبتمان براي اين 12 تا 15 روز شديم.
بعد از کمي تأخير تادک و ميکولاژ چيزوسکي(Mikolaj Czyzewski) با هدف نصب طناب ثابت در آخرين قسمتهاي منتهي به بارگاه 4 حرکت کردند. بعد از مبارزهاي با بوران و يخ 200 متر ديگر طناب ثابت نصب کرده و بقيه کار را به ما واگذار کردند. اسلاوک، کارلوس و من اثري از بارگاه 1 پيدا نکرديم. بارگاه 1 با فشار هواي ناشي از سقوط يک بهمن در فاصله يک کيلومتري از جا کنده شده بود. دو عدد کيسه خواب، و چند زيرانداز پيدا کرديم و نه هيچ چيز ديگر. روز بعد با حرکت زيگزاگي موفق شديم از بهمنهاي متعددي که فرو ميريختند پرهيز کنيم و به بارگاه 2 برسيم. در اين مسير ميبايست از قوانيني سخت که هوا آنرا ديکته ميکرد پيروي کنيم.
اوايل صبح تعداد بهمنها کمتر بود، سپس وقتي خورشيد بروي برفها مي تابيد بهمنها شروع به غرش ميکردند. و حوالي ظهر همانند بمباران هوايي فرو مي ريختند. لذا مجبور بوديم يا صبح خيلي زود حرکت کنيم يا دير هنگام، زمانيکه خورشيد روي شيبها نميتابيد و يخ زدگي باعث تثبيت اوضاع ميشد. صبح روز بعد قبل از ساعت 5 بارگاه 2 را ترک کرديم، و تا بالاي بارگاه 3 را براي تکميل طنابهاي ثابت صعود کرديم. در دهليزهاي پرشيب با برف ناپايداري روي يخ برخورد کرديم، جايي که انتظار داشتيم به سرعت آن را صعود کنيم. نفر اول مجبور بود مسير را از برف پاک کند تا بتواند نوک کرامپونها و کلنگش را در يخ فرو کند و يک پيچ يخ کار بگذارد. صعود سخت و وقتگيري بود. در آخر به يک تيغه رسيدم و صد متر ديگر از آن را صعود کردم.
براي آن روز کافي بود. به بارگاه 3 بازگشتيم. روز بعد دوباره از طنابهاي ثابت صعود کرديم. بعد از عبور از ميان برفي عميق از ميان چندين نقاب راهمان را باز کرده و در تاريکي به بارگاه 4 در ارتفاع 7400 متري رسيديم. صبح روز بعد من و زيگا 100 متر ديگر را آماده کرده و به بارگاه 3 براي استراحت بازگشتيم تا بعد از آن دوباره به بارگاه 4 صعود کنيم. در همان موقع تادک پيتروسکي، پيوترک کالموس و ميرک گاردزيلوسکي(Mirek Gardzilewski) از بارگاه اصلي حرکت کرده بودند. قرارمان اين بود که ما آن روز براي حمله به قله تلاش کنيم و اگر شکست خورديم آنها بعنوان دومين تيم تلاشي دوباره را انجام دهند.
تمام شب 10 جولاي و تا اواسط روز بعد طوفان بسيار شديدي مي وزيد که چادر اسلاوک و کارلوس را خواباند. تمام روز را براي هواي بهتر منتظر مانديم. تادک و گروهش بسيار دير وقت به بارگاه 1 رسيدند. روز بعد در بدترين ساعات ممکن در خطرناکترين قسمت مسير بين بارگاه 1 و 2 بودند؛ نيم روز. وقتي بيسيم را سر ساعت تعيين شده 1 بعد از ظهر روشن کردم شنيدم: پيوتر کالموس در ساعت 10/11 گرفتار بهمن شد.
اين حادثه درست در زير بارگاه 2 و زماني اتفاق افتاد که از يکي از دهليزهاي خطرناک اريب ميگذشتند. بهمن او را از طناب ثابت کنده بود. تادک و ميرک به محض رسيدن به بارگاه 2 خبر را اطلاع دادند. اما آنها نيز با بهمنهاي نيمروز در بارگاه 2 گير افتاده بودند. فقط آنها که در پايين بودند ممکن بود بتوانند به جستجوي پيوتر بپردازند و ببينند آيا او هنوز زنده است يا خير. ما نيز در آن بالا هيچ کاري از دستمان بر نميآمد زيرا يک کيلومتر بالاتر بوديم و محکوم شده بوديم جريان ماوقع را از طريق بيسيم دنبال کنيم. هنگام شب کاملا" افسرده بوديم و در انتظار شنيدن خبرهاي ناخوشايند. ساعت 4 آنها جسد پيوتر را در لابلاي برفها پيدا کرده بودند و تنها کاري که قادر بودند انجام دهند اين بود که اعلام کنند او مرده است. يک حادثه غم انگيز بوقوع پيوسته بود. يکي از دوستانمان را از دست داده بوديم.
آن بعد از ظهر بيسيمها دائما در حال کار بودند زيرا بين بارگاه 1 و 2 راجع به حمل جسد او به پايين، که کاري بسيار پرمشقت در مسيري بسيار دشوار بود، بحث ميشد.
ما آن بالا از جريان آن مذاکرات جدي قرار جدا افتاده بوديم. بعد چه؟ آيا ادامه دهيم يا برگرديم؟ آيا همه چيز را جمع کرده و هم خود را معطوف به حمل جسد پيوتر به پايين نماييم، يا آنها به اندازه کافي احساس قدرت ميکنند تا بتوانند از پس آن به تنهايي بربيايند؟ تصميم گيري براي يک نفر بتنهايي بسيار مشکل بود. ميبايست جمع تصميم گيري کند.
موقعيت عجيبي بود. معروف بود انگيزه صعود در من باعث تشويق ديگران مي شد، کسي که رسيدن به قله براي او مهمتر از همه بود. آنها انتظار داشتند که نظر من اينچنين باشد: يک حادثه غم انگيز اتفاق افتاده و ما يک دوست را از دست دادهايم. اما اگر به قله برسيم، گر چه از اندوه حادثه کاسته نمي شود ولي تيم به هدف خود دست يافته است، هدفي که يکي از آرزوهاي بزرگ پيوتر بوده است.
اما من جرأت نکردم، گفتن اين موضوع برايم بسيار دشوار بود. زيگا هاينريش سرپرست فني بود و من گفتم دنبالهرو تصميم او هستم. پنهان شدن پشت سر زيگا نه تنها ناعادلانه بود بلکه خطرناک هم بود، چون زيگا با وجود آنکه يکي از پيشروان کوهنوردي لهستان چه در هيماليا و چه در آلپ بوده است، ولي بندرت پايش به قله اي رسيده بود. او از آن نوع اعضاي تيمي است که تنها با حمل بار بين بارگاههاي 2 و 3 ارضا مي شود، چرا که ميتواند نقش خود را در گروه به انجام رساند، اما آن بلندپروازي که شما را به سمت قله بکشاند را در خود ندارد. حسي که پذيرش کمي خطر را براي رسيدن به قله جايز مي داند. همه شرايط براي اين گفته او محيا بود: اجازه بدهيد جمع کنيم و برگرديم.
او مرا يکبار در چوآيو به شگفت آورده بود. و حال بار ديگر در اينجا. او بيسيم را از دست من گرفت و گفت:
"اين حادثه ناگوار بي دليل اتفاق نيافتاده است. در بالا همه چيز آماده است. ما در موقعيت اولين و تنها شانس صعود به قله قرار داريم. شانس دومي وجود نخواهد داشت. بايد ادامه دهيم. تمام."
او با پاول مولارتز در فاصله چند کيلومتر پائينتر که بيشتر از بقيه تحت تاثير آن حادثه قرار گرفته بود صحبت ميکرد. پيوترک دوست قديمي او بود و او ميخواست بار و بنه اش را جمع کند و تيم را ترک کند. مباحثه از طريق بيسيم 2 ساعت طول کشيد. در نهايت چنين تصميم گرفته شد که آنهايي که پايين بارگاه 4 هستند براي کمک به حمل جسد به پايين بروند، و ما براي حمله به قله صعودمان را ادامه دهيم.
فقط يک مشکل باقي مانده بود. واضح بود که هر شش نفر ما نميتوانستيم به قله برويم زيرا غذا و وسايل کمي با خود همراه داشتيم. پس چه کسي ميبايست به پايين برود؟ از نقطه نظر تجربه و توان زيگا جاي پايش محکم بود و من ميتوانستم خود را در حين صعود با او تجسم کنم. اما چه کسي ميتوانست نفر سوم باشد؟ کارلوس بلند پرواز و مصمم ولي بسيار کم تجربه بود و اسلاوک لوبودزينسکي در آمريکا زياد کوهنوردي کرده بود، اما نه در هيماليا. اما اين دو نفر تا حدودي تيم را حمايت مالي کرده بودند. اين اولين برنامه هيمالياي ميکولاژ و سامول نيز بود. بالاخره من چنين پيشنهاد کردم:
"زيگا، اسلاوک و من ابتدا مي رويم. کارلوس، ميکولاژ و سامول صبر مي کنند تا بعنوان تيم دوم صعود کنند."
احساس مي کردم با گفتن اين حرف براحتي شانس آنها را براي صعود از بين برده باشم زيرا چندان اعتقادي به اينکه آنها بتوانند به عنوان تيم دوم صعود کنند نداشتم.
ميکولاژ احتمالا همين احساس را داشت زيرا گفت: "در اينصورت، من فکر ميکنم بهتر است پايين بروم."
فقط کارلوس پايش را در يک کفش کرده بود: "من غذا نميخورم، خواهش ميکنم مرا در محاسبه غذايتان به حساب نياوريد، اما من با شما خواهم آمد. من بايد بروم. اين اولين و تنها شانس من براي رسيدن به يک قله 8000 متري بعنوان اولين مکزيکي است."
انسان در برابر آدم کله شقي مثل او چه کار ميتواند بکند؟ از اين برنامه بود که کارلوس تبديل به يک هيماليا نورد بزرگ شد. دوباره شروع به محاسبه کرديم و بخوبي ميدانستيم که اين محاسبه يک ذره هم به مقدار غذا اضافه نميکند.
و به اين ترتيب قائله خاتمه يافت. ميكولاژ و سامول پايين رفتند و بقيه ما بالا. ليكن يك تيم 4 نفره تا حدودي ناهمگون است. يك چادر 2 نفره حداکثر براي سه نفر كافي است، نه براي چهار نفر. لذا مجبور بوديم، بار بيشتري حمل كنيم و در روز آخر هم هيچ غذايي نداشتيم.
هوا در كمپ 5 و در ارتفاع 7600 متر بسيار سرد بود. در مصرف سوخت صرفه جويي ميكرديم زيرا مقدار كمي باقيمانده بود. روز بعد به سمت قله مي رفتيم. وقتي به يال مي رسيديم هنوز فاصلة زيادي تا قله راه بود كه ميبايست در باد گزنده روي يال طي شود. صعود آن 600 متر آخر تنها يك قدم زدن ساده نبود. آيا ميبايست در بين راه شبماني داشته باشيم، و از آنجا كه فقط براي يك شب ديگر سوخت داشتيم دو روز را بدون غذا سپري كنيم؟ يا اينكه با قبول خطر به سمت قله برويم؛ سبک و سريع حركت كنيم و بعد از تاريكي به كمپ باز گرديم؟ خطر بيشتر را انتخاب كرديم. فقط يك پارچه شبماني همراه ميبرديم.
زيگا پيشنهاد كرد: "بگذار آن اجاق و آخرين مقادير سوخت را همراه ببريم."
من قاطعانه جواب دادم: "اگر قرار است سبك حركت كنيم، بايد واقعا سبک باشيم."
صبح خيلي زود حركت كرديم و صعودي سخت و آهسته روي برف و گاهي يخ و صخرههاي يخزده از همان ابتدا شروع شد. به يك دهليز با يخ سخت و بلوري برخورديم. دائما" مجبور بوديم حمايت كنيم. در ساعت 2 بعد از ظهر و در حاليكه هنوز 200 متر تا يال منتهي به قله فاصله داشتيم يك ديواره يخي تند و پرشيب در مقابلمان سينه سپر كرد. من نفر اول رفتم و هر چند متر يك ميخ يا پيچ يخ كار ميگذاشتم و خودم را با آن حمايت ميكردم. در ارتفاع 8000 متر. بسيار به كندي حركت ميكردم. از همه بدتر ابرها هم كمكم جمع مي شدند.
در ساعت 4 يك طوفان واقعي ما را فرا گرفت. تنها نقطه اتكا من به يك ميخ بود كه به سنگ كوبيده بودم و بقدري با الکتريسيته ساکن شارژ شده بود كه ميتوانستم جرقههاي الکتريسيته را دور و بر آن ببينم. غريزهام ميگفت خودم را از آن ميخ جدا كنم، اما آن ميخ تنها نقطه اتصال من بود، تنها اميد من در آن جهنم سفيد با جرقهها و رعد و برق در اطراف. نيم ساعت به همين ترتيب گذشت.
به پايين و به سمت زيگا فرياد زدم: "امروز شانسي براي رسيدن به قله نداريم. تو برو و جايي را براي كندن برف و شبماني پيدا كن. در اين بالا جايي وجود ندارد."
وقتي به پايين رسيدم ديگران يك غاربرفي را به اندازه اي كه چهارنفرمان در آن بخزيم و تنگ هم در مقابل باد در امان بمانيم كنده بودند. بعد بدون يك كلمه صحبت زيگا از داخل كولهاش يك اجاق و يك كپسول گاز در آورد. اين دقيقا" همان چيزي بود كه ما به آن نياز داشتيم، و من با وجود اينكه پيش از اين اصرار كرده بودم بار اضافه همراه نبريم زير لب او را دعا کردم. فقط براي آب كردن مقدار كمي برف سوخت داشتيم، اما همان چند جرعه مايع داغ در آن شبماني كه داشتيم بسيار غنيمت بود.
شب در حالي گذشت که آرزو داشتيم بتوانيم براي يك لحظه پاهاي خشك شده مان را دراز كنيم در حاليکه گاه و بيگاه آرنج يكي به دهان ديگري كوفته ميشد. دماي هوا در بيرون از آنجا مي بايست منفي چهل درجه سانتيگراد بوده باشد ولي در داخل غار ما خود را در پتوي نجات پيچيده بوديم و هر طور بود آن شب را به صبح رسانديم.
روز بعد به آرامي خودمان را آماده كرديم و آن 80 متر طناب ثابت را صعود كرديم. من دوباره نفر اول صعود كردم. قسمت بالاتر را كمي سادهتر از آنچه كه بعد از ظهر روز قبل ميپنداشتم يافتم. حال بدترين موضوع آن يخ سخت لعنتي بود، و البته تاثير ارتفاع زياد. 80 متر طناب من تمام شد، جاي پايي درست كردم و آماده شدم كه براي ديگران حمايتي تدارك ببينم، طناب از دستم در رفت!
به اين ترتيب برروي يك شيب يخي فقط با دو كرامپونهايم و دو چكش يخ بند بودم. خوشبختانه زيگا به سر ديگر طناب وصل بود و طناب را از دست نداديم ليكن او مجبور بود آن قسمت را نفر اول بيايد و به من برسد؛ وزن خودم را به نوبت روي هر يك از كرامپونهايم تقسيم ميكردم.
بدون حادثه مهم ديگري همگي به يال رسيديم و خوشبختانه صعود از آنجا سادهتر بود، البته اگر بتوان اين كلمه را براي ارتفاع 8000 متر بكار برد. شخص انگار در هاله اي از ابر حركت ميكند، و اوهام مغز شما را فرا ميگيرد. رمق نداشتم، در آن موقع خورشيد بسيار درخشنده بود. اگر براي لحظهاي ميخواستم عينكم را بردارم، در دم كور ميشدم. جهاني كه تا آستانه درد درخشان بود و در عين حال خطرناک، مانند فيلم عکاسي که پر نور شده باشد.
حال به مرحله 6 تا 7 قدم و سپس استراحت رسيده بودم. غيرممكن بود بتوان كاري را سريعتر انجام داد. غيرممكن بود كه بتوان بجاي 7 قدم 10 قدم برداشت و نقاط سياه در جلو چشمان ظاهر نشوند. آخرين قدمها را بدقت مي شماردم. هفت قدم، استراحت. هفت قدم، استراحت. ميدانستم اگر سعي كنم 10 يا 12 قدم بردارم، بيهوش ميشوم. شخص همواره در آخرين حد توانايي اش حركت ميكند، و ميداند 7 قدم حد اوست و وراي آن تاريكي مطلق قرار دارد. پايان.
اگر چنانچه مسير سختتر ميشد تعداد قدمها كمتر ميشد. اما حداقل ميتوانستم قله را ببينم. بدترين قسمتها را پشت سر گذاشته بودم. حال فقط مي بايست صبر داشته باشم. با وجود خستگي مفرط و گيجي ميدانستم در شرف رسيدن با آن چيزي هستم كه آنقدر مصرانه براي رسيدن به آن كوشش کرده بودم.
وقتي به قله رسيدم تصميم گرفتم حركتي ناشي از شادي را بروز دهم. در لحظه اي كه به قله رسيدم از جا پريدم و فرياد زدم: هورا. نميدانم آن پرش و آن فرياد چگونه بنظر رسيد. آنچه که مي دانم اينست که بعد از آن فورا نشستم و تا مدتي نفسم بند آمده بود. با خود عهد بستم ديگر هرگز اينچنين احساسات خود را بروز ندهم.
قله نانگاپاربات يك برجك كوچك است، كه چند متري پهنا دارد. و از يخ محكمي كه فقط نوك كرامپونها در آن فرو ميرود تشكيل شده است. وقتي اسلاوك، زيگا و بعد كارلوس به من ملحق شدند ناگهان بنظر آمد آن محوطه بزرگتر شده است. ما شبيه به بوكسورهايي كه بعد از به صدا در آمدن زنگ پايان نميتوانند از هم جدا شوند به پشت يكديگر ميكوبيديم. به كارلوس نگاه كردم، فقط 23 سال داشت و اولين مكزيكي بود كه يك 8000 متري را صعود كرده بود. هنوز نمي توانم موفقيت بزرگ هيماليايي اين پسر را با مكان تولدش به هم پيوند دهم. به يكديگر تبريك گفتيم و بعد با بارگاه اصلي تماس گرفته و با پاول مولارتز و ديگران صحبت كرديم. حتي در آن شرايط كه كمي گيج و منگ بوديم ميتوانستيم خوشحالي را در صدايشان حس كنيم. با وجود آن حادثه غم انگيز، شايد دقيقا به همان دليل، موفقيت اين تيم بسيار با ارزش بود. روياي صعود به حقيقت پيوسته بود. اگرچه اين كارها وقت زيادي را از ما گرفت اما هنوز وقت داشتيم، تازه ساعت 1 بعد از ظهر 13 جولاي بود. درحاليکه متوجه نبوديم چقدر تحليل رفته ايم به بارگاه اصلي چگونگي بازگشت به بارگاه 5 در آن روز و به پايينتر را در روز بعد توضيح ميداديم.
سپس به پايين حركت كرديم. و در اولين قدمها با واقعيتي که از قديم در باره هيماليا گفته شده است روبرو شديم؛ تخمين فاصلهها ميتواند كاملا نادرست باشد. همه چيز به نظر بسيار رو به راه ميآمد. مي توانستيم به طناب برسيم و در عرض 3 ساعت به بارگاه 5 برگرديم. اما فکر نمي کرديم كه در موقع برگشت حتي از زمان رفت احساس خستگي بيشتري كنيم. حال بين هر پنج قدم توقف مي كرديم. در نهايت ساعت 5 بعدازظهر به محل شب ماني قبلي رسيديم. امكان نداشت قبل از تاريكي به بارگاه 5 برسيم. در نتيجه يك شب ديگر را در آن محل گذرانديم، اين بار بدون سوخت و غذا. از سرما ميلرزيديم و دست و پايمان را براي جلوگيري از سرما زدگي مالش مي داديم. روز بعد بقدري خسته بوديم كه مسير برگشت 2 ساعته به بارگاه 5 را در مدت يك روز طي کرديم.
طي اين فرود وحشتناك من تنها كسي نبودم كه بسيار احساس خستگي مي کردم. ميبايست گاه و بيگاه به كارلوس فرياد بزنم تا مانع خواب رفتن او كه بر روي يك شيب تقريبا عمودي يخي ايستاده بود شوم. بروز حادثه بسيار قريبالوقوع مي نمود. شخص ميبايست بشدت مراقب باشد و كارلوس ديگر توان تمركز نداشت. آن گاو نر بلند پرواز و ثابت قدم داشت بر روي پاهايش از بين مي رفت. لذا فريادهايي ميزدم نظير:
"كارلوس! بيدار شو! راه بيافت! حالا كلنگت را بگير! حالا به طناب بچسب! حالا آرام سر بخور!"
همين مشكل داشت براي اسلواك نيز رخ ميداد. هر دو بسيار نامتعادل بودند و مي بايست انگار نفر اول ميروند آنها را حمايت كرد. زيگا نفر اول ميرفت و منتظر تحويل گرفتن آنها ميشد. به اين ترتيب آن روز سپري ميشد. سپس مه غليظي همه جا را فرا گرفت و ما نمي دانستيم كجا برويم. زيگا ميگفت راست، من مي گفتم چپ. به جايي رسيديم كه من مطمئن بودم داريم اشتباه ميرويم. ميتوانستم شيب را ببينم كه تندتر ميشد و من آنرا به خاطر نداشتم.
"زيگا، اين اشتباه است."
زيگا به تندي جواب دادي: "نه، كاملا درست است."
من ديگران را مجبور كردم بنشينند و خودم به بالا برگشتم، چرا كه احساس ميكردم از دهليز نادرستي پايين مي رفتيم. بعد از حدود 50 متر صعود بطور كاملا تصادفي رنگ قرمزي را ديدم كه مربوط به دستكش پاره ام بود كه به طناب ثابت گره زده بودم. مسير صحيح را پيدا كرده بودم! نمي دانم چقدر از آن صعود مجدد خوششان آمد، اما به هر صورت دوباره صعود كردند و ما از طناب نجات فرو رفتيم و بعد از تاريكي خودمان را به بارگاه 5 رسانديم.
در بارگاه 5 تنها يك كپسول گاز وجود داشت كه دقيقا به اندازه درست كردن چهار قمقمه آب كفايت ميكرد. ما تا آستانه درد تشنه بوديم و بدنمان از بيآبي خشك شده بود زيرا دو روز بود كه هيچ آبي نخورده بوديم. هيچ چيز ديگري هم نخورده بوديم. روز بعد به پايين به طرف بارگاه 4 رفتيم كه آنجا هم خالي بود و همان روز راهمان را به پايين و به طرف بارگاه 3 ادامه داديم. به آن كه نزديك ميشديم فقط در فكر چادري پر از گاز و غذا بودم. در جلو چشمانم يك ظرف بزرگ سوپ داغ را ميديدم. اولين كسي بودم كه به محل بارگاه مي رسيد و متوجه شدم كه بارگاه ناپديد شده است! برجي كه بالاي بارگاه بود و به عنوان محافظي در مقابل بهمن عمل مي كرد افتاده بود و بارگاه را به طور كامل در زير خود مدفون كرده بود. فقط اينجا و آنجا خرده ريزهايي از زير قالبهاي يخ كه حالا به دليل يخزدگي يكپارچه شده بودند ديده ميشد.
خوشبختانه ميشال كوچانژيك (Michal Kochanczyk) و ميرك گاردزيلوسكي داشتند جهت کمک مي آمدند و برايمان مقداري غذا ميآوردند. موفق شديم دو چادر را از ميان باقيمانده ها سرهم كنيم.
خطرناكترين قسمت در پيش رو قرار داشت، مسير بين بارگاههاي 3 و 2 كه ميبايست قبل از طلوع آفتاب از آن عبور كنيم. ساعت 2 از خواب بيدار شديم و در غالب 3 تيم دو نفر حركت كرديم؛ پشت سر يكديگر كه خطر بيشتري داشت. گاه و بيگاه تكهاي يخ يا سنگ از زير پاي كسي در ميرفت لذا لازم بود خودمان را كه بسيار فرسوده شده بوديم جمع و جور كنيم و مواظب باشيم كسي زير پاي ديگري قرار نگيرد. با اين وجود يكي مستقيم به لنز دوربين اسلاوك برخورد كرد، يكي ديگر به شانه زيگا، و يكي هم به كوله پشتي من. انگار از ميان بمباران در ميدان جنگ عبور مي كرديم.
درست قبل از بارگاه يك تراورس 80 متري قرار داشت كه برف آنجا كاملا آبكي بود. گاهي بالا تر گاهي پايين تر از طناب که کاملا حالت ارتجاعي داشت سر مي خوردم. ناگهان زير پايم شكست و يکي از پاهايم در يک شکاف فرو رفت. سرم رو به پايين بود و پايم که در شکاف گير کرده بود مرا نگاه مي داشت. سعي کردم خود را از طناب بالا بکشم ولي طناب فقط کش مي آمد. فشار کوله پشتي داشت خفه ام مي کرد و به زانويم بشدت فشار مي آمد. نمي توانستم کوله را از خودم جدا کنم، همچنين نمي توانستم روي کمک فوري ديگران نيز اتکا کنم زيرا مانند ديوانه ها پيشاپيش ديگران مي دويدم. ميدانستم بزودي از هوش خواهم رفت. جلوي چشمانم داشت سياهي ميرفت.
تمام قواي خود را جمع کردم و براي آخرين بار خودم را از طناب بالا كشيدم و تا جايي كه ممكن بود خود را به حالت افقي در آوردم و بعد پايم را آزاد کردم. از طناب آويزان بودم ولي اينبار سرم رو به بالا بود. مانند يك كودك ذوق زده بودم. اين روش حرکت يكي از احمقانه ترين کارهايي بود که کرده بودم. واقعا به خير گذشت. زيگا نيز وقتي ميخواست خود را به طناب ثابت متصل کند سر خورده بود ولي موفق شده بود طناب را بگيرد و سرعت سقوطش را كم كند اما مچ پايش پيچ خورده بود.
خلاصه موفق شديم خودمان را يكپارچه به بارگاه اصلي برسانيم. پشت سرمان تيغه جنوبشرقي نانگاپاربات قرار داشت كه فتح شده بود.
پشت سرمان همچنين فرودي قرار داشت كه مرز استقامت انسان در آنجا به نمايش در آمده بود، و كمي بالاتر از بارگاه اصلي يک قبر. در آن قبر دوستمان پيوترک کالموس براي هميشه آرميده است.
فصل 8 از کتاب دنياي عمودي من
فصل 8
نردبان شکسته
چوآيو، يال جنوب شرقي، زمستان 1985
تنها چيزهايي که ناچار از حمل آنها بودم را به همراه بردم، چادر، کيسهخواب، اجاق گاز، مقداري لباس، مقداري غذا. با اين وجود کولهپشتيام 25 کيلوگرم وزن داشت. دوباره به طرف گردنه فرانسويها بعنوان اولين قدم به سوي چوآيو حرکت کردم. پاهاي من هم سرمازده شده بود، البته در مقايسه با آندري چوک آنچنان مهم نبود. و آنرا از ديگران مخفي کرده بودم و دکتر که تمام توجهش به آندري بيچاره بود متوجه آن نشد. به گردنه فرانسويها رسيدم. مسير ساده بود. اما آنطرف گردنه تا کمر در برف فرو مي رفتم، و اولين نشانههاي ترديد در اينکه آيا مي توانم از آنجا بگذرم يا نه را در خود احساس نمودم. شايد بهتر بود برميگشتم و به همراه ديگران از مسير ايمنتر به کاتماندو ميرفتم؟ اما وقت زيادي نداشتم. مجبور بودم از آن عبور کنم! اکنون 25 ژانويه بود و اجازه صعود چوآيو 15 فوريه تمام ميشد.
تمام روز با آن برف نحس جنگيدم. گاهي در نااميدي مطلق گرفتار ميشدم. ميبايست يک متر در برف شنا کنم و پشت سرم يک کانال برفي بجا بگذارم. تلوتلو خوران گاهي به چپ و گاهي به راست ميرفتم. آنطرفتر صخرهاي را ميديدم و به اميد اينکه برف آنجا کمتر باشد به طرف آن ميرفتم. اما ميديدم فقط يک جزيره کوچک بيشتر نيست و پشت آن دوباره تا کمر در برف دست و پا ميزدم. يک مبارزه پوچ و ناگوار بود که مرا تا مرز گريستن از فرط بيچارگي رساند. در پايان روز هنوز ميتوانستم جايي که شب قبل گذرانده بودم را ببينم. روز بعد از ميزان تلاش لازم کاسته نشد. وقتي شروع به پايين رفتن کردم متوجه شدم در يک ماه گذشته حجم برف چقدر افزايش يافته است. از آن بدتر اينکه تا بسيار پايينتر در طول دره پايين رفته بود. اميدم به کنارة جنگل بود که در آن پايين ميديدم.
در هر شبماني بدقت بانداژ پاهايم را عوض ميکردم که تاولهاي آن بزرگتر ميشد. کاري را که نمي بايست انجام مي دادم را انجام دادم، آنها را سوراخ کردم. با وجود مراقبتهايم همه چيز آلوده شده بود و از محل تاولها چرک و خونابه بيرون ميزد. آنها را ميشستم ولي کار ديگري نميتوانستم انجام دهم. و صبح فقط کفشهايم را ميپوشيدم و راه ميافتادم. بالاخره به جنگل رسيدم. حال از مسيري که بالا آمده بودم باز ميگشتم. فقط پايين ميرفتم. اما در جنگل نيز حجم برف بسيار زياد بود. جهتيابيام را بتدريج از دست ميدادم. اين اشتياق ساده که ميبايست به جمعيتي از انسانها برسم جايي براي تفکر درباره نقشه و قطبنما نگذاشته بود. به يک صخره عمودي رسيدم. بازگشتم و کمي به راست رفتم و بعد چپ، تا زماني که به جاي پاي حيواني رسيدم. اگر يک جاندار چهار پا توانسته بود از آنجا پايين برود پس منهم ميتوانستم. خوشبختانه جاي پاي پلنگ نبود، بلکه جاي پاي سم يک گوزن بود. به دنبال آنها به جاي راحتتري رسيدم و از کنار کلبهاي گذشتم که بنظر ميآمد به تازگي کسي در آنجا بوده است و بعد از چند ساعت به دهکده مورفا رسيدم.
در حاليکه من راهم را به سمت چاي خانة کوچکي که موقع بالا رفتن در آنجا گذرانده بودم پي ميگرفتم، همه جا چشمها ناباورانه به من دوخته شده بودند.
صاحبخانه در باره ادعاي من که تازه دائولاگيري را صعود کردهام و از بقيه تيم جدا شده و از گردنة فرانسويها گذشتهام چندان مجادله نکرد. در لهستان در مقابل چنين ادعاهايي شخص فقط دستش را به گيجگاهش ميبرد که يعني عقل از سرش پريده است. اما او بسيار مؤدب بود. بخصوص که من مهماني بودم که پول ميدادم و مجاز به هذيانگويي بودم.
فقط يکبار گفت: هيچکس تا به حال در اين وقت از سال از آنجا نگذشته است.
من ناراحت نبودم، احساس خوبي داشتم، در کنار آتشدان نشسته بودم و برنج و چاي داغ ميخوردم. همه چيز همانطور بود که من در آن شب سرد در زير قله دائولاگيري به آن فکر ميکردم. آيا ممکن بود کسي در تمام دنيا از اين شادمانتر باشد؟
بعد در ميان آن حال و هواي مطبوع صداي گوينده راديوي نپال به گوش رسيد:
- تيم لهستاني دائولاگيري به موفقيت دست يافتند. آندري چوکويو و يري کوکوچاک قله را صعود کردند، اين اولين و تنها صعود زمستاني اين قله ميباشد . . .
زياد توجهي به آن نکردم. اسامي به شدت بد تلفظ شده بود. اما چيزي که توجهم را جلب کرد تغييري بود که در چهره ميزبانانم ديدم. تنها آن موقع بود که متوجه شدم آنها راجع به من صحبت ميکنند. نوشيدني بعدي در خانه حاضر بود. روز بعد با سرعت به شهر رسيدم و متوجه شدم براي سه روز آينده هيچ پروازي پيشبيني نشده است. تنها چاره اين بود که يک باربر استخدام کنم و با پاي پياده راه بيافتم.
درد آزاردهنده به پاهايم بازگشت، اما فرصت استراحت وجود نداشت. باربر من جواني بود که يک شرپاي معروف و مورد اعتماد که در ضمن دوست لهستانيها نيز بود، و يک باغ ميوه داشت، برايم پيدا کرده بود. به لطف او من بيش از اندازه به باربرم نپرداختم. باربر از اول صبح تا آخر شب راه ميرفت و راهپيمايي که از آنجا تا پخارا به طور معمول 7 روز طول ميکشد را ما سه روزه طي کرديم. يک تاکسي گرفتيم و به ايستگاه اتوبوس رفتيم که خوشبختانه يک اتوبوس همان موقع به کاتماندو ميرفت. بدون صرف وقت حتي براي يک کوکا سوار شدم و ساعت 10 همان شب به کاتماندو رسيديم.
به آژانسي دويدم که با بارگاه اصلي چوآيو تماس راديويي داشت و بيصبرانه لبهايم را ميگزيدم و منتظر ارتباط بودم:
- هيئت لهستاني چوآيو، هيئت لهستاني چوآيو.
چنانچه تا آنموقع مقدار زيادي صعود کرده بودند، ممکن بود بگويند جايي براي پيوستن من به آنها نبود. بعد در ميان خش خش راديو صداي آشنايي را شنيدم؛ او ياچک اولک کانادايي بود که تنها در بارگاه اصلي مانده بود و بنظر مي آمد از ورود من بسيار خوشحال شده است:
- فورا يک هواپيما به لوکلا بگير و بيا. ما منتظر تو هستيم. تمام.
5 فوريه بود. روز بعد موفق شدم بليطي براي لوکلا بدست آورم، آسان نبود زيرا تمام پروازها مملو از توريستهايي بود که براي رسيدن به بارگاه اصلي اورست عازم لوکلا بودند. صبح اول وقت يک تاکسي گرفتم و به فرودگاه رفتم. بارهايم را کنترل کردند و بعد پرواز منفصل شد. بازگشت به هتل. يک روز ديگر را به تنهايي گذراندم. روز بعد همانطور گذشت. تاکسي، فرودگاه، بازرسي بار، انفصال پرواز.
حال فقط يک روز ديگر فرصت داشتم. اگر پرواز روز سوم هم برهم ميخورد، ديگر رفتن من فايدهاي نداشت، چرا که هنوز چند روز طول ميکشيد تا به بارگاه اصلي برسم، چند روز براي خود صعود، و با اينکه در شرايط بدني خوبي قرار داشتم، از بابت پاهايم نگران بودم، که کرخ بودند و هنوز چرک داشتند.
روز سوم، هواپيما بلند شد. به محض اينکه به لوکلا رسيدم يک باربر گرفتم و کاملا واضح به او گفتم علاقهاي به توقفگاههاي معمول ندارم. روز اول سه توقفگاه را پشتسر گذاشتيم. ما خوش اقبال هم بوديم زيرا قرار بود شب را در خانه او بگذرانيم، لذا مصمم بود که به آنجا برسد. روز بعد نيز سه توقفگاه را پشت سر گذاشتيم تا زمانيکه مجبور شدم براي گذراندن شب به دنبال محل مناسبي بگردم. با خوش اقبالي به يک شرپاني جوان برخوردم که هتلي را کمي بالاتر اداره مي کرد. داشت پايين ميآمد زيرا در زمستان مهمانان بسيار کمي در آنجا وجود داشتند، اما به خاطر ما بازگشت. مطمئن نيستم ميتوانستيم بدون او راهمان را پيدا کنيم. دومين شب اشرافي را گذرانديم، با آتشي در وسط اتاق و بقچههاي علف خشک که روي آنها خوابيدم.
ليکن، هر چه از خانه باربر دور ميشديم روحية او بدتر ميشد و بالاخره اعتصاب کرد. درست همان موقع، يک باربر انگار از آسمان بيفتد، به آنجا رسيد. او را آندري زاوادا که نگران شده بود پايين فرستاده بود. بدون يک کلمه حرف کولهپشتي هموطنش را به کول گرفت. در نتيجه در روز 8 فوريه ساعت 2 بعدازظهر به بارگاه اصلي چوآيو رسيديم، جايي که زيگا هاينريش از من استقبال کرد و گفت بچهها برروي مسير جديدي روي دهليز جنوب شرقي بودند. دو تا ماچيژها، ماچيژ بربکا و ماچيژ پاوليووسکي در آن موقع در بارگاه 4 بودند و برنامهشان انتقال بارگاه به مقداري بالاتر، و سپس حمله به قله بود. جينک چروباک و ميروسلاو گاردزيلوسکي در بارگاه 3 بودند و تيم دوم حمله بعد از ماچيژها بودند.
آنروز بعد از ظهر وقتي تماس راديويي برقرار کرديم، من صداي جينک را شنيدم که ميگفت ديگر ادامه نميدهد زيرا ممکن بود مدت زيادي مجبور باشند منتظر ديگران بمانند. او به اندازه کافي صبر کرده بود و ممکن بود فقط از مسير عادي براي قله تلاش کند.
لذا جاي صحبت از استراحت نبود. فورا کولهام را بستم و به اتفاق زيگا هاينريش عازم بارگاه 1 شديم. روز بعد به بارگاه 2 رسيديم. جايي که مجبور بوديم منتظر ديگران بمانيم تا قله را صعود کنند، در بارگاه 4 بخوابند و نهايتا" آنجا را خالي کنند. در پيش رو تقريبا" به ارتفاع 1000 متر عمودي، کوهنوردي مشکل داشتيم.
کمي راجع به اينکه بتوانيم در يک روز يک بارگاه را جا بگذاريم نگران بودم، با اينحال به توانايي خودمان ايمان داشتيم. بعد از يکروز انتظار من و زيگا به طرف بارگاه 4 حرکت کرديم، در طي مسير با ماچيژها برخورد کرديم که از صعود موفقيت آميزشان باز ميگشتند. وقتي به آنها تبريک ميگفتم از اينکه آنها قبلا" قله را صعود کرده بودند کمي احساس حسادت مي کردم. احساس ناخوشياندي بود. آنها توضيح دادند که چگونه بايد برويم و يادآور شدند که مجبور بوده اند چند طول از طنابهاي ثابت قسمتهاي مشکل را بردارند تا در بالاتر که به آن نياز داشتهاند استفاده کنند.
زيگا و من اکنون قسمتهايي را بدون طناب ثابت بالا ميرفتيم. شبيه به آن بود که از نردباني صعود کنيم که چند پله آن شکسته شده باشد. مشکلترين قسمت 160 متر منتهي به بارگاه 4 بود. در آن قسمت نيز طناب ثابت وجود نداشت. در عوض آن در هر 20 يا 30 متر يک ميخ يا پيچ يخ کار گذاشته شده بود. اوضاع کمي حساس شده بود. نسبتا دير بود. مجبور بوديم اين قسمت بدون طناب را قبل از تاريکي صعود کنيم. بعد از آن ميبايست سادهتر باشد. اما درست همانجا، در مشکلترين قسمت بود که تاريکي مطلق ما را فرا گرفت. چراغ قوهام را بيرون آوردم و خواستم باطريهايش را عوض کنم، اما چراغ قوهام از دستم افتاد. يکبار ديگر در تاريکي فرو رفتيم.
اما مسير کاملا" مشخص بود. يک ديواره يخي که احتياجي به جستجو براي گيره نداشت، فقط ميبايست چکش يخ و کلنگ يخ را در ديواره بکوبيم. فقط هر چند متر يک جاي پا ميکندم. حتي در تاريکي قيرگونه نيز ميشد صعود کرد. قدم به قدم، به آرامي، خودم را با دو وسيلة يخ بالا ميکشيدم. فکر چاي گرم، کيسه خواب و چادر که در آن بالا انتظار ما را مي کشيد انگيزه مضاعفي براي صعود به من مي داد.
زيگا که براي 2 ساعت گذشته مرا حمايت ميکرد ميبايست بسيار سردش شده باشد. بسيار بد. ما روي يک شيب تند بوديم و جايي براي نشستن و شبماني نبود، مجبور بوديم برويم. بالاخره به يک يال تيز رسيدم که در بهترين شرايط ميشد دو نفر روي آن بنشينند. روياهاي اخيرم راجع به يک چادر گرم با تلاش براي بقا جايگزين شده بود؛ نشستن و زنده ماندن تا صبح. خودم را در برف جا دادم کلنگ يخم را در برف فرو کردم و آماده شدم زيگا را حمايت کنم. فرياد زدم که طناب را محکم کشيدهام تا او بتواند صعود کند. منتظر ماندم. تاريکي مطلق. باد ميوزيد و همه اصوات را با خود ميبرد. هيچ تماسي با زيگا نداشتم. فقط طناب به من اعلام ميکرد که او حرکت ميکند يا خير. بعد براي مدتي طولاني طناب کشيده شد. لعنتي، ميبايست اتفاقي افتاده باشد.
فرياد زدم: زيگا !!!
سعي ميکردم خودم را قانع کنم که صدايي را از ميان سوزه باد شنيدهام.
ساعتها گذشت تا بالاخره صداي نفس نفس شديد زيگا را شنيدم که از کمي پايينتر ميآمد.
- چرا اينقدر دير کردي؟
او بقدري خسته بود که صدايش انگار از ته چاه ميآمد:
- من از ترا-ورس افتا-دم . . .
او در حين صعود ليز خورده بود و 3 متر سقوط کرده بود و مانند پاندول ساعت به طناب آويزان شده بود. به کمک طناب توانسته بود خود را به خط تراورس برگرداند، اما مدت زيادي تلاش سختي کرده بود. از اينکه گفت برايش کافي است تعجب نکردم.
- فقط چند متر ديگر. بعد ميتواني بنشيني.
بعد از مدت کوتاهي بالاخره دوباره در کنار هم بوديم. همه جا ظلمات بود و باد زوزه ميکشيد.
با لحن آرام کنندهاي گفتم: ترتيب يک شبماني را بدهيم.
خودمان را در يک پارچة سبک اضطراري شبماني پيچيديم. و بروي يک سکو که به اندازه دو صندلي تراشيده بوديم و درحاليکه پاهايمان در فضاي نامعلوم آويزان بود و ميلرزيد، تا صبح براي گرماي بيشتر تنگ هم چسبيديم. صبح خودم را از برف درآوردم يک 50 متر ديگر صعود کردم و آنجا، درست جلوي چشمم، چادر قرار داشت. فقط 60 متر از آن پايينتر بوديم. روياي ما در مورد کيسه خوابي خشک و سوپ داغ بقدري دلفريب بود که تصميم گرفتيم براي مدت کوتاهي در آن استراحت کنيم. اما بقدري خسته بوديم که يک لحظه تبديل به يک روز و شب کامل شد. وقتي بيدار شديم روز 15 فوريه بود، آخرين روز. ما در ارتفاع 7400 متري بوديم.
با حداقل وسايل از چادر خارج شديم و بلافاصله صعود مشکل شد. ارتفاع داشت خود را نشان ميداد. خوشبختانه برف بيشتر اوقات فقط تا ساق پا بود. با وجود روحيه خوب بسيار خسته بودم. بنظر ميرسيد وضع متعارفي داشته باشم ولي از سرعتمان ميفهميدم که آنقدر که بايد سرحال نيستم. از طرف ديگر زيگا بطور کامل هم هوا نشده بود. او به دليل جراحت در ابتداي کار فرصت نيافته بود چندان به ارتفاع بالا صعود کند. ساعت 4 بعد از ظهر اوضاع نسبتا نگران کننده شده بود.
پرسيدم: حال چکار کنيم؟ اگر بتوانيم قبل از غروب آفتاب به قله برسيم بسيار شانس آورده ايم. ولي بعد مجبوريم در تاريکي فرود بياييم با يک شبماني ديگر در هواي آزاد . . .
زيگا مرا به شگفت انداخت. او در باشگاه به عنوان آدمي بسيار عاقل معروف است. 48 سالش بود. او به آن دسته افرادي تعلق داشت که به هيچوجه بدون دليل خطر(ريسک) نمي کنند. اما به سختي و نفسزنان پاسخ داد: ما بسيار به قله نزديک هستيم . . . تا جاييکه ميتوانيم ادامه ميدهيم.
لذا ادامه داديم. قبلا" دريافته بودم که ميتوان در ارتفاع 8000 متر در زمستان در هواي آزاد زنده ماند. و قله واقعا" بسيار نزديک بود.
حال فقط يک مرحله يخنوري بسيار مشکل تا پايان کار در پيش داشتيم. اما اين واقعيت که زيگا مانند من فکر ميکرد روحية مرا بالا برده بود. اينبار من تنها ديوانهاي نبودم که هميشه به جلو ميرفت. در حاليکه دائما" يکديگر را حمايت ميکرديم من به يال بسيار باريک و از دو طرف شيبداري رسيدم که به قله منتهي ميشد. مبارزه عليه خستگي، زمان و کمبود اکسيژن آغاز شد.
در نور قرمز خورشيد که در حال غروب بود به قله رسيديم. تجربة فوقالعادهاي بود، زيرا ناگهان به يک دنياي ديگر قدم نهادم. ديوارههاي پرشيب و يال تيز ناپديد شده بود، انگار از يک دره تاريک و خطرناک ناگهان به يک فلات مسطح و صورتي وارد شده بوديم. ساعت 15/5 بعدازظهر بود. لحظهاي بعد زيگا از ميان سايهها هويدا شد. چوآيو قلة کاملا" منحصربفردي است. با يک محوطة بزرگ، به اندازه چندين زمين فوتبال، که در دور دست کشيده شدهاست. هوا آرام بود، فقط بالاتر از افق، گلولة سرخ خورشيد قرار داشت. دو تکه شيريني که احتمالا" ماچيژها جا گذاشته بودند پيدا کردم. چندين عکس با دوربين سوپر8 که آندري زاوادا به من داده بود گرفتم. چند تا هم با مال خودم گرفتم. (فيلم آندري زوادا خوب در آمد، متأسفانه دوربين من يخ زد و تمام عکسهاي دائولاگيري و چوآيوام پرنور شد.) زيگا هم چندين عکس گرفت. بقدري زيبا و فوق العاده بود که من و زيگا بيميل نبوديم مدتي ديگر آنجا بمانيم. اما اکنون فقط يک چيز مهم بود، پائين رفتن با حداکثر سرعت، در تاريکي.
از آنجا که زيگا خوب هم هوا نشده بود مرتب عقب ميافتاد و مرتبا" بر زمين مينشست و من فرياد ميزدم: بلند شو! بايد ادامه دهي.
بعد اوضاع برعکس شد وقتي که من در برف غلتيدم و صداي فريادي را از بالا شنيديم که ميگفت: بلند شو! بدو!
اگر کسي ما را مي ديد ممکن بود فکر کند ما با هم دعوا داريم. اما کسي در کار نبود و مبارزه براي هر متر فرود، مبارزهاي بود با خطر فراوان، شايد بالاترين خطر ممکن و در حاليکه با آخرين ذرات توانمان پايين ميرفتيم ميدانستيم که يک شبماني ديگر در هواي آزاد منتظر ماست. ميبايست با سرعت هر چه بيشتر قبل از آنکه مجبور به آن شويم، پايين برويم. وقتي آخرين باريکههاي نور هم ناپديد شد ما در يک محوطة برفي بوديم، ولي در تاريکي به پايين رفتن ادامه داديم. يکديگر را به نوبت و طول به طول حمايت ميکرديم و پايين ميرفتيم.
من جلو بودم و بوسيلة زيگاي خواب آلود حمايت ميشدم، در حاليکه طنابم بسيار شل شده بود. رو به شيب فرود ميرفتم و از دو وسيله يخم آويزان بودم. شيب تندتر ميشد. دوباره کلنگ يخم را فرو بردم و زير پايم چيزي احساس نکردم، داشتم نگران ميشدم. مطمئنا" اينجا پرتگاهي نبود؟ شايد فقط يک شکاف 1 متري باشد؟ در يخ يک طاقچه کندم و ابتدا يک پا و سپس ديگري را در آن نهادم. کمي خودم را پايينتر کشيدم و در همين لحظه کلنگ يخم درآمد. سعي کردم دوباره آنرا در يخ فرو کنم ولي پايم ليز خورد. سقوط ميکردم . . . فکر کردم تمام شده است. سپس بعد از کمتر از يک ثانيه محکم به چيزي برخوردم. خودم را به دقّت معاينه کردم، بعضي جاهايم درد ميکرد، ولي فهميدم زندهام. دور و برم را جستجو کردم. روي يک طاقچه فرود آمده بودم؛ خوب حمايت شده بودم. زنده مانده بودم.
به طرف زيگا فرياد زدم: بايست! اينجا يک پرتگاه است! يک کمي به راست برو!
در سايه روشن آسمان ميتوانستم ببينم که پرتگاه پنج متري در طرف راست قرار داشت. زيگا به طرف من اريب آمد و تصميم گرفتيم همانجا بمانيم. پايين پايمان يک گودال بيانتهاي سياه قرار داشت. در تاريکي نميدانستيم به کدام طرف برويم. همانجا چمباتمه زديم. پتوي نجاتمان پاره شده بود و چندان در برابر سرماي کشنده ما را در امان نگه نميداشت، حداقل 40 درجه زير صفر. به خودم بخاطر زنده ماندن بعد از سقوط تبريک گفتم؛ قبل از آنکه اجازه دهم به وضع وحشتناکم فکر کنم - به پاهايم. !!!!
قبل از ترک بارگاه اصلي هرگز پايم را نشان دکتر نداده بودم تا نکند بخواهد معاينهاي ناخوشايند انجام دهد. خوشبختانه او اصلا" متوجه نشد که انگشتان پاي من سرمازده است، زيرا من با پاهاي خودم آمده بودم و خوشحال به اين طرف و آنطرف ميرفتم. اما دائما" با پاهايم در ستيز بودم. هر شب در چادر بانداژ پاهايم را عوض ميکردم، به دور از چشم زيگا، زير نميخواستم اين موضوع تأثيري بر تصميمگيري وي بگذارد يا باعث ايجاد درگيري شود. حال در اين شبماني در هواي فوقالعاده سرد هيچ کاري نميتوانستم براي پاهايم انجام دهم. هر طور بود از آن شب جان سالم به در برديم و به طرف چادر براه افتاديم. شب قبل فقط 200 متر با آن فاصله داشتيم. تمام روز را در آنجا گذرانديم، با اينکه در ارتفاع 7400 متري بود ولي ما بقدري ضعيف بوديم که نميتوانستيم پايينتر برويم. مقداري غذا و نوشيدني آنجا باقي گذاشته بوديم، اما آنقدر فرسوده بوديم که تمام روز و شب بعد به نوبت يکي آشپزي ميکرد و ديگري چرت ميزد. روز بعد فکر کرديم همه چيز بايد روبهراه باشد: پايين ميرفتيم، و همان روز به بارگاه اصلي ميرسيديم. اماّ شب هنگام به زحمت خود را به بارگاه 2 رسانديم. بطور معمول ميبايست 2 و حداکثر 3 ساعت وقت ما را بگيرد، ولي من بياندازه خسته بودم و زيگا هم بدتر از من بود. در بارگاه 2 شب را گذرانديم، در حاليکه در بارگاه اصلي داشتند برايمان نگران مي شدند. ميدانستند که ما به قله صعود کردهايم و تنها مورد باقي مانده فرود است.
همچنان به آنها از طريق بيسيم اطمينان ميدادم که قطعا به بارگاه 1، يا حتي بارگاه اصلي خواهيم رسيد. اما اوضاع نميخواست به سامان برسد. بجاي 5 صبح، 7 صبح بيدار شديم. تا بيايم چيزي درست کنيم ساعت 9 شده بود. وقتي آماده حرکت شديم از اين ساعت نفرين شده خيلي گذشته بود. موفق شديم خودمان را به يخچالي برسانيم که در آن بارگاه 1 واقع شده بود. آنجا بود که چند نقطه متحرک را ديديم که بزرگ و بزرگتر ميشدند. آنها آمده بودند که ما را ببينند و کمکمان کنند. يکبار ديگر در شب پايين ميرفتيم، درست قبل از نيمه شب 19 فوريه به بارگاه اصلي رسيديم.
همه چيز براي بازگشت تيم آماده بود. آنها فقط منتظر ما بودند. روز بعد فرصتي براي استراحت نبود. چادرها را جمع کرديم و حرکت کرديم. مانند يک آدم مکانيکي شده بودم، اما همچنان که پايين ميرفتيم و اکسيژن بيشتري استنشاق ميکردم در خود نيروي بيشتري احساس ميکردم. نشستن و خوردن عادي کمک بسياري ميکرد؛ بالاخره موفق شديم تشنگيمان را رفع کنيم. از همه مهمتر اين بود که سرعت حرکت را باربرها تعيين ميکردند، در واقع ما بسيار به آهستگي حرکت ميکرديم. ديگر يک روز کاري از اول صبح تا تاريکي هوا نبود. روزانه 4 يا حداکثر 5 ساعت حرکت ميکرديم.
احساس ضعف ميکردم، خيلي لاغر شده بودم، اما ميتوانستم حرکت کنم. ميتوانستم حرکت کنم و فکر کنم. بعداز چوآيو آگاه بودم که حال بعنوان يک رقيب جدي براي رينهولد مسنر محسوب مي شوم. وقتي اين را به من گفتند ناخودآگاه شکلک درآوردم. بله، ميتوانستم باعث شوم بيشتر پول خرج کند، اما براي آنکه من ببرم ميبايست مسنر را در قصرش در آلپ زنداني کنند و به من اجازه دهند هر کاري ميخواهم در هيماليا انجام دهم. منظورم اين نيست که من نميتوانستم مسابقه را ادامه دهم. ابدا اينطور نيست. بالاخره، صعود دو قله هشتهزارمتري در زمستان دستاوردي بود که تا آن موقع هيچ کس در هيماليا به آن نائل نشده بود. اين به اصطلاح مسابقه با مسنر کاملا" بدون پيش آگهي آغاز شده بود، من بخودم اجازه داده بودم که بدون تفکر جدي درباره عواقب آن درگيرش شوم؛ به هر حال من بسيار ديرتر از رقيبم آنرا شروع کرده بودم. اينکه هشتهزار متري را از مسير عاديشان صعودکني تا فقط به تعداد صعود شده هايت بيافزايي ابدا" مورد علاقه من نبود. چيزي که بيشتر علاقه مرا جلب ميکرد چهارده مسير نو بود. مي خواستم اين نقشه جنون آميز را دنبال کنم: يک مسير جديد، يا اولين صعود زمستاني. اين بازي بود که ارزش سرشکستنک را داشت. اين مسابقه بزرگي بود. رقابت با مسنر باعث ميشد براي من فقط اين امکان را فراهم آورد تا بتوانم اين نقشه را دنبال کنم. به اين ترتيب، وقتي با آن پاهايي که بيش از توانشان از آنها استفاده شده بود قدم ميزدم، خودم را با اين افکار مشغول مي کردم.
آن روز بعد از ظهر بالاخره به سرمازدگي پاهايم اعتراف کردم و اجازه دادم دکتر آنها را معاينه کند. دستانش را از ترس عقب برد و فورا" به من آمپول آنتيبيوتيک تزريق کرد، سرم وصل کرد، يک لباس مخصوص پوشاند و پماد روي آنها گذارد و بعد از آن مرا مورد مراقبت ويژه قرار داد.
حال هر بعد از ظهر بيمارستان صحرايي، بيشتر اوقات در گوشه آشپزخانه شرپاها، برقرار بود. کرژسيو وسايلش، سرم و سرنگ را پهن ميکرد و بروي پايم کار ميکرد، تکههاي گوشت مرده را از انگشتانم ميبريد، آنها را ميشست و بانداژ تازه روي آنها قرار ميداد. زماني که اين کارها انجام ميشد يک شرپاني به من سيبزمينيهايي ميداد که با پوست روي يک آتش بزرگ در وسط اتاق پخته شده بودند. آنها به خوشمزگي بهترين غذاهاي دنيا بودند. بدن گرسنگي کشيده من به غذاي هر چه بيشتري احتياج داشت. مينوشيدم، مينوشيدم و مينوشيدم.
صبح ميبايست ادامه دهم. هيچکس نمي توانست مرا به نزديکترين ايستگاه اتوبوس راهنمايي کند. اما سرمازدگي يک جنبه خوب دارد: در مراحل اوليه آن درد وجود ندارد. لذا کاملا" عادي راه ميرفتم. بعدا" فقط به کمک مسکن مي توانستم راه بروم. و به اين ترتيب به کاتماندو رسيديم.
بخاطر پاهايم به سرعت به دهلي پرواز کردم که قرار بود از آنجا نيز در اسرع وقت به لهستان پرواز کنم. اما حال ميبايست به اميد لطف آيروفلوت باشم. هر روز به دفتر آنها ميشليدم و تقاضاي يک صندلي در يک پرواز ميکردم و هر روز اين پاسخ را مي گرفتم: غير ممکن است. هيچ چيزي کمک نکرد، نه ملاقات با رئيس و نه حتي نامه سفير لهستان در توصيه من. بدبختانه من نميتوانستم خودم را عوض کنم. بر روي بليطم يک مهر قرمز غيرقابل انتقال قرار داشت. ده روز طول کشيد، که در آن دوره بجاي اقامت در بيمارستان اوقات خود را در يک هتل کوچک در محل اقامت توريستي و در جوار موشهاي کثيف و متعفن و نجاستخوار گذراندم. خوشبختانه با يک دکتر چچني در آنجا ملاقات کردم که توانست هر روز بانداژ پاهايم را عوض کند. انسان فوقالعادهاي بود، ولي او به عنوان توريست به دهلي آمده بود و تمام وسايل درمان مورد نياز را همراه نداشت. در ماه مارس به لهستان رسيدم و خوشبختانه انگشتان پايم از خطر نجات يافتند.
از اينکه در ميان خانوادهام، همسر و فرزندانم که آنقدر دلتنگشان بودم قرار داشتم بياندازه خوشحال بودم و از اينکه توانسته بودم نقشه جنون آميزم را پيبگيرم در خود احساس رضايت خاطر ميکردم. فقط يک موضوع باعث مي شد شيريني صعود کمي به کامم تلخ شود: گر چه هيچ کس بطور مستقيم چيزي نگفت، اما ميتوانستم کنايات را حس کنم. خلاصه اين که من چوآيو را با نردبان از پيش آمادهاي که ديگران زحمت ساختن آنرا کشيده بودند صعود کردم. خوب شايد واقعيتي در آن نهفته باشد. با شرکت در کليه مراحل صعود رضايتي در انسان حاصل مي شود که در اين مورد من از آن برخوردار نبودم.
واقعيت اين بود که وقتي براي صعود چوآيو به همراه زيگا حرکت کردم مسير تقريبا" بطور کامل آماده شده بود. پلههاي نردبان ميبايست سر جايشان بوده باشند، گرچه چند تايي از آنها شکسته بودند. آنهايي که نزديک قله بودند.
مورفا – Morfa
ياچک اولک - Jacek Olech
ماچيژ بربکا- Maciej Brbeka
ماچيژ پاوليووسکي - Maciej Pawliwoski
ميروسلاو گاردزيلوسکي - Miroslaw Gardzielewski
کرژسيو- Krzysiu
فصل 7 از کتاب دنياي عمودي من
فصل 7
ا 8167 متر برف و مه
دائولاگيري، زمستان 1985
زنگ جلوي در بصدا را درآوردم و با خود فکر کردم از آن چند سال پيش که آنجا ايستاده بودم، براي خواستگاري، با يک نوشيدني براي پدرزنم، يک دسته گل براي مادرزنم و شوکولات براي خواهرزنم، چقدر تغييرات ناچيز بوده است. آنها صميمانه به من خوشامد گفتند. درست مانند همان موقع. اما اينبار به دليلي کاملا" متفاوت به آنجا آمده بودم.
پرسيدند: سلينا چطور است؟
- او در بيمارستان است. دکتر ميگويد همه چيز رو به راه است. همين روزها زايمان مي کند. او احساس خوبي دارد.
بچه دوممان داشت بدنيا ميآمد و به اين دليل برنامه هاي من کمي پيچيده و مشکل شده بود. لازم بود قبل از آنکه با سلينا صحبت کنم، نظر لطف خانواده او را بدست آورم. من بخت آنرا داشتم که به يک برنامه بزرگ ديگر بروم. تازه سپتامبر بازگشته بودم و در نوامبر ميخواستم دوباره بروم. البته تا قبل از عزيمت من بچه متولد ميشد اما نميتوانستم به همسرم در آن ماههاي اوليه که مشکلترين دوران بچه داري است به او کمک کنم. براي اولين بار در کريسمس خانه نمي بودم. تا آن زمان هر سال به يک برنامه مي رفتم، حال اين امکان فراهم شده بود که در دو تا شرکت کنم. مادرم قبلا" قول هرگونه کمکي را داده بود ولي بدون همکاري خانواده همسرم، همه چيز از هم ميپاشيد. پدر و مادر زنم بقدري در پرورش فرزندان ما کمک کرده بودند که من به هيچ وجه نميتوانستم تصور ترک سلينا را بدون حمايت آنها بکنم. در نتيجه آنها تبديل به کليد برنامه هاي آيندة هيمالياي من شده بودند. همه چيز بستگي به اين داشت که آنها چه پاسخي بدهند. و آنها گفتند: اگر واقعا" اينقدر برايت مهم است، پس برو. ما با سلينا صحبت ميکنيم . . . از آنروز به بعد هرگز به لطيفه هاي راجع به پدر يا مادر زن نخنديده ام.
روز 26 اکتبر دومين پسرم، وويتک، متولد شد. از اولين لحظات تولد صورتش چهره باز و شادي داشت. وقتي او را حمام ميکردم از شعف ميخنديد. جو خانه بقدري آرام و لطيف بود که مکالمه جدي با سلينا بسيار مشکل بنظر مي رسيد. سلينا با توجه به قول مساعدت والدينش، با رفتن من موافقت کرد. احساس گناه ناشي از ترک وظائف پدري، وقتي خود را غرق در آمادهسازي برنامه مي کردم، بتدريج از بين رفت.
در باشگاه تا آخرين لحظات از بازگو کردن نقشه هايم خودداري کردم. چرا به آدمهاي منفي باف عليه خودم بهانه بدهم؟ به قول آنها من داشتم با دو پيانو ساز ميزدم. آندري زاوادا که برنامه زمستاني به چوآيو را سرپرستي ميکرد، شک برد که چيزي در سر دارم اما هيچ چيزي نگفت. آدام بيلژوسکي سرپرست برنامه زمستاني به دائولاگيري نيز اگرچه اسم مرا از فهرست تيم خط نزده بود، ولي زياد روي من حساب نميکرد. آنها داشتند وسايلشان را آماده مي کردند و قرار بود اوايل نوامبر آنها را بفرستند. وقتي در آخرين لحظات با دو بشکه وسايلم وارد گليويچ شدم، احساس کردم آنها شرکت مرا جدي نگرفته بودند. البته چيزي نگفتند اما گاهي اوقات لازم نيست حتما کلمه اي به زبان آورده شود. بله، البته، من کمکي به راهاندازي برنامه نکرده بودم، چه در امر تدارکات و چه کار بر روي دودکشها. ولي من فقط وقت آنرا نداشتم. باشگاه من متقبل هزينه بليط و تمام هزينه هاي زلويتي مورد نياز من شد. تهيه ارز خارجي مورد نياز را خود بر عهده گرفتم. با وجود اينکه اين نوع تدارک برنامه کمي غير مرسوم بود ولي آنرا منصفانه يافتم. وقتي يکهفته بعد به گليويچ تلفن کردم متوجه شدم که تمام بارها بجز دو بشکه فرستاده شدهاند. وسايل من. آنها براي جادادن تمام وسايل در وسيله نقليه به دردسر افتاده بودند. لذا سادهترين چيزي که به نظرشان رسيده بود اين بود که: او به هر حال نخواهد آمد. ميتوانيم بدون نگراني وسايلش را نفرستيم. در نتيجه من آنجا بودم، تنها، با دو بشکه در سيلسيا. اين موضوع حس يکدندگي مرا حتي قوي تر کرد. يک يادداشت کاملا" واضح براي بليژوسکي فرستادم:
خواهش ميکنم وقتي به نپال رسيدي اسم مرا از فهرست تيم خود خط نزن، من به شما ملحق خواهم شد. کاملا" جدي هستم. و از آن لحظه به بعد خود را در اختيار تدارکات برنامه آندري زاوادا به چوآيو گذاشتم.
سر صبحانه در کاتماندو دستم را رو کردم. به آنها توضيح دادم که در آن زمستان تصميم داشتم بر روي 2 قله 8000 متري تلاش کنم، دائولاگيري و چوآيو. اما دائولاگيري را ميبايست اول صعود کنم زيرا بچهها قبلا" در آنجا بودند و در بارگاه پاي کوه مستقر شده بودند. اگر ابتدا به تيم آندري زاوادا جهت صعود چوآيو ميپيوستم و سپس ميخواستم به دائولاگيري بروم، ديگر دير ميشد.
صبحانه در سکوت گذشت. فکر کردم اين نشانه خوبي برايم نيست. بعد پاسخ آنرا شنيديم، که بيشتر آن انتقاد بود.
زيگا هاينريش گفت: تو بايد تشخيص دهي که اين بشدت از قدرت تيم ما کم ميکند. ميداني که ما مسير بسيار سختي در پيش داريم و حالا، درست در زمان شروع، تو خود را از مشکلترين قسمت کار يعني آماده سازي مسير کنار ميکشي. من نميخواهم هندوانه زير بغلت بگذارم ولي ما روي کمک تو حساب ميکرديم. حال تو خيلي راحت ميخواهي بعدا" به ما بپيوندي که بنظر من احتمال آن هم کم است. بنظر من تو فقط داري مشکل ايجاد ميکني.
کاناداييها که قسمتي از تيم را تشکيل ميدادند نيز مخالف آن بودند. ديگران فقط شانه خود را تکان دادند: بگذار برود، زياد مهم نيست. آندري زاوادا، که من روي موافقت او حساب ميکردم، گوش کرد و چندکلمه اي بيشتر چيزي نگفت. صبح روز بعد دوباره سر صبحانه گفت:
من با تصميم يورک موافقم. او ميتواند به دائولاگيري برود. ما در چوآيو منتظر تو خواهيم ماند. فکر بسيار جالبي است، يا شايد کمي بيمحابا. اما ممکن است موفقيت آميز باشد.
من قدرشناسانه بر روي آندري زاوادا لبخند زدم.
روز بعد حداقل وسايل شخصي ام را جمع کردم، که با اين وجود حدود 40 کيلوگرم مي شد، و با اتوبوس به پخارا رفتم. عجله در زمستان نپال ساده نيست، و من کسي بودم که بسيار عجله داشت. براي رسيدن به بارگاه اصلي دائولاگيري مسيري را انتخاب کردم که با وجود اينکه کمي خطرناک بود ولي مدت زمان سفرم را نصف ميکرد. از جمله خطرات يکي پرواز با يک فوکر بيست صندلي بود که فقط در شرايط ايدهآل از زمين بلند ميشود، و ديگري عبور از دو گذرگاه بسيار مرتفع. مسير عادي رسيدن به دائولاگيري از دره مايانگدي است که البته مدت زمان زيادي طول ميکشد.
وارد پخارا شدم، بليط خريدم و منتظر هواپيما شدم. تمام روز منتظر ماندم. پرواز به هم خورد. داشتم نگران ميشدم. کاتماندو را 20 سپتامبر ترک کرده بودم و حالا عيد کريسمس بود و هنوز در آنجا گرفتار بودم، بسيار دورتر از کوهستان.
پخارا دومين شهر بزرگ نپال است و در اوج مسافرت توريستها بسيار شلوغ است. اما در زمستان، بعد از يک تابستان شلوغ با مردمي از سراسر دنيا، هتلهاي کوچک خالياند و خيابانها خلوت. مردم مشغول استراحتند. براي گذراندن وقت يک دوچرخه کرايه کردم و به ديدن مناظر زيباي اطراف درياچه نزديک شهر مي رفتم. بخصوص از ديدن منظره جبهه جنوبي آناپورنا و ماشاپوشار لذت ميبردم.
کوهستان پوشيده از برف آنقدر نزديک به نظر ميرسيد که انگار ميتوانستي آن را لمس کني. هوا مرا به ياد سپتامبر در لهستان ميانداخت، اما عصر هوا سرد بود. هتلهايي که شبي يک دلار کرايه آن بود و از سنگ و گل ساخته شده بودند مرا به ياد خوکدانيهاي سيلسيا ميانداخت. در اتاق يک تخت چوبي بود و يک ميز. نه هيچ چيز ديگر.
اينجا جايي بود که من ميبايست عيد کريسمس را که در يک خانوادة لهستاني مهمترين جشن سال قلمداد ميشود بگذرانم. کمي ميوه گرمسيري خريدم، يک قوطي کنسرو ساردين باز کردم و بجاي سوپ سنتي آلو يک پاکت سوپ باز کردم.
با خودم يک انجيل و مقداري بيسکويت تبرک شده آورده بودم که ما در موقع عيد کريسمس به يکديگر ميدهيم و براي هم آرزوي سلامتي و خوشي ميکنيم. اما در پخارا کسي نبود که من آنرا با او قسمت کنم. اين اولين عيد کريسمس بود که در کنار خانوادهام نبودم و وقتي شمع را روشن ميکردم احساس اندوه زيادي نمودم. نميتوانم پنهان کنم، چيزي نمانده بود که اشک بريزم. 5 صبح روز بعد کولهپشتي را دوباره بستم و ساک به ظاهر دستيام را که کلنگها، کرامپون و کارابينهايم در آن بود را برداشتم. هوا هنوز تاريک بود که دوباره به فرودگاه رسيدم. وسايلم بازديد شد. و دوباره وانمود کردم که ساک دستيام مثل پر سبک است، آنها بليطم را مهر کردند و لبخند زدند. هر چه باشد حالا ديگر دوستان قديمي بوديم. بعد انتظار شروع شد. ميتوانستم صداي آنها را بشنوم که با فرودگاه ديگر تماس ميگرفتند و از وضعيت هوا ميپرسيدند. بعد دوباره گوشي را برداشتند و پرواز را به هم زدند. وسايلم را جمع کردم و دوباره به هتل بازگشتم. يکروز ديگر در پيش داشتم.
روز بعد وقتي به فرودگاه وارد شدم به اين نتيجه رسيدم که پروژه کاملا" بينتيجهاي را دنبال ميکنم. بعد معجزهاي رخ داد. ما پرواز کرديم! هواپيما ما را از وسط يک درة طولاني که کاملا" توسط کوهستان احاطه شده بود عبور داد و خلبان از حرکات تند و ناگهاني که بخاطر باد بوجود ميآمد عذر ميخواست. حال دليل تأخير را ميفهميدم. در حاليکه هواپيما بشدت به اطراف کشيده ميشد، با خودم عهد بستم که اين آخرين باري است که سوار چنين هواپيمايي ميشوم. متأسف بودم که چرا از همان اول راهپيمايي در طول دره را انتخاب نکرده بودم. در طول 5 روزي که در پخارا منتظر بودم ميتوانستم به مقصد برسم- با بدن سالم. نمي خواهم خودم را لوس کنم، ولي درست مثل جهنم بود. بجز من دو توريست، يک سرباز آمريکايي که در مرخصي بود و چند نفر از مردم محلي با سبدهاي حصيري و غازهاي زنده در زير دستانشان نيز مسافر آن هواپيما بودند. در طول آن پرواز دهشتناک وضع آنها بهتر از من نبود. با زانوهاي لرزان از هواپيما خارج شدم و با نگاهي قدرشناسانه به کابين خلبان نگريستم. دلم ميخواست زمين را ببوسم ولي بجاي آن تصميم گرفتم دنبال يک باربر بگردم.
به کسي نياز داشتم که مسير را بشناسد، از زمستان کوهستان نترسد و براي خدماتي که ميدهد کيسه گشادي ندوزد. البته دستم باز بود، زيرا ميدانستم من تنها کسي هستم که در آن وقت سال در آنجا به دنبال باربر ميگردد. اما 2 ساعت طول کشيد تا توانستم يک پسر بچه را پيدا کنم که مدعي بود نه تنها باربر بلکه راهنما هم هست و ميتواند در صورت نياز آشپزي هم بکند. از همه مهمتر، او مسير مورد نظر مرا هم ميشناخت. بسيار عالي بود. بدون بحث با شرايط او موافقت کردم که دستمزدي دو برابر تابستان را ميخواست. راه افتاديم. او يک کوله 25 کيلويي داشت و من يک کوله 15 کيلويي.
روز اول بخوبي گذشت. به آخرين مراتع در توکوچه رسيديم و در مقابلمان گذرگاه دامبوش و گردنه فرانسويها قرار داشت. اولين شبمان در چادر هنوز به خط برف نرسده بوديم ولي هوا بسيار سرد بود. به باربر غذا و اجاق دادم ولي همچنان که به درون کيسه خواب خودم ميخزيدم متوجه شدم که اگر اينطور ادامه بدهيم طولي نمي کشد که غذاي کافي نخواهيم داشت. به سختي چاي درست کرد، و بسيار به اين کارش افتخار مي کرد. اما، به جهنم، خودم غذا درست کردم. بالاخره او آمده بود تا بار مرا ببرد و راهنماي مسير باشد.
روز بعد به حاشيه برف رسيديم. گذرگاهي که ميبايست از آن بگذريم5250 متر ارتفاع داشت، به عبارت ديگر مرتفع بود. اينجا بود که متوجه شدم باربر داشت عقب ميافتاد. سعي کردم سرعت يکنواخت ولي نه چندان تندي را در پيش گيرم، ولي فاصله ما زياد ميشد. منتظر او شدم و پرسيدم راه از کدام طرف است. يک کمي گيج بنظر ميرسيد. مدت زيادي از آخرين عبورش از آن مسير گذشته بود . . .
راهي ديگري نبود بجز مطالعه نقشهاي که اعتماد زيادي به آن نداشتم. نقشههاي توريستي محل، اگر بخواهم مؤدب باشم، آنچنان دقيق نيستند. وضعمان داشت بحراني ميشد. من محکوم شده بودم به اينکه در آن برهوت سفيد باربرم را در امتداد راه نامعيني به دنبال خود بکشم.
يک شبماني ديگر اينبار درون برف، مرا از هر خيال باطلي رها ساخت. به محض اينکه چادر را برپا کردم، باربر به درون کيسهخوابش خزيد و ديگر قادر به هيچکاري نبود. مجبور بودم به او غذا بدهم و مانند يک بچه از او پرستاري کنم.
روز بعد وضع بدتر شد. در حاليکه نقش يک برف کوب را بازي ميکردم، از گذرگاه دامبوش گذشتيم و راهمان را به گردنه فرانسويها ادامه داديم، ولي همراهم همچنان عقب ميافتاد. کولهها را دوباره بستم و در نتيجه بار بيشتري از باربرم را حمل کردم. قدم به قدم، گامها را انگار يک قلة 8000 متري را صعود ميکنم ميشمردم. به جلو پيش ميرفتيم. اما آيا درست ميرفتيم؟ کلمه گردنه يک کمي گيج کننده است. اين يکي مانند گردنه معمولي بين دو کوه نبود، بلکه يک پهناي 2 کيلومتري از زميني باير و پوشيده از برف. اما بالاخره به گردنه فرانسويهاي رسيديم و به يخچالي که در آن بارگاه اصلي دائولاگيري قرار داشت سرازير شديم. يخچال 3 -4 کيلومتر پهنا دارد که تودههاي يخ بزرگي سر از آن بيرون ميآورد و شکافهاي عريضي آنرا برش ميدهند. پيداکردن بارگاه در آن پهنه وسيع کار سادهاي نبود، هر جا که نگاه ميکردي تودة در هم و برهمي از سفيدي بود. با حس غريزه به آنجا نگاه کردم با خود گفتم اگر من بودم در کجاي آن يخچال چادر مي زدم. ازکنار يک قوطي خالي لهستاني گذشتم. آيا به اين معني بود که آنها صعودشان را تمام کرده، بار و بنه شان را جمع کرده و رفتهاند؟ به هر حال آنها از اول دسامبر آنجا بودند و کوهنوردان خوبي نيز بودند. حال چکار ميتوانستم بکنم؟ به اطراف و در آن برهوت سفيد اينبار با نااميدي بيشتري نظر افکندم. باربرم پشت سرم ميآمد.
درست همان لحظه از يک سرازيري در تودهاي يخ دو جنبنده ظاهر شدند و من يانوژ شورک و آندري چوک را شناختم. هيچ عکس العملي نشان ندادم، در عوض منتظر ماندم تا آنها نزديک شوند، سپس وقتي دو متر با من فاصله داشتند ار جايم پريدم و داد زدم:
کنترل گذرنامه. آيا شما مجوز داريد؟
آنچنان که در مرز اسلواکي در همسايگي تاترا اين کار را ميکنند. آنها انگار تبديل به سنگ شده باشند سرجايشان خشکشان زد، کاملا" مات و مبهوت شده بودند. بالاخره متوجه ماجرا شدند و سپس با هم سلام و احوالپرسي صميمانهاي کرديم.
- فوقالعادهاست. حال که تو اينجايي به راهپيمايي در اين اطراف نميرويم. برميگرديم به بارگاه اصلي!
اين همان چيزي بود که ميخواستم بشنوم. آنها هنوز دائولاگيري را صعود نکرده بودند. آخرين نگرانيهايم ناپديد شده بود. آنها گفتند فقط موفق به برپايي بارگاه 2 شدهاند. هنوز مقدار زيادي کار سخت باقي بود، آنها به نيروي تازه نفس احتياج داشتند، و از پديدار شدن من در آنجا بسيار خوشحال شدند.
پشت سر راهنماي من هنوز تقلا ميکرد. همان روز او را برگرداندم و به او توصيه کردم از مسير عادي برگردد که گر چه کمي طولانيتر است ولي مجبور نيست از آن گردنهها که احتمالا" به تنهايي نميتوانست از پس آنها بربيايد، عبور کند. به او مقداري انعام دادم و او، خوشحال از اينکه سفر کوتاهش بالاخره به پايان رسيده بود، راهي شد.
بارگاه اصلي پيشرفته فقط 20 متر آنطرفتر بود ولي من براحتي ممکن بود آنرا که پشت يک صخره بزرگ پنهان شده بود پيدا نکنم. بارگاه اصلي بسيار پايينتر و در جنگل قرار داشت. موقعي که آنرا برپا ميکردند، يک بهمن در جايي بالاتر فرو ريخته بود و فشار باد حاصل از آن تمام چادرها را ازجا کنده بود. در نتيجه بيشتر باربران با توجه به سطح کارشان از ادامه دادن راه امتناع کردند.
حال هنوز بعضي از آنها مشغول حمل بار تا اين صخره بزرگ بودند. اينجا بسيار ايمنتر بود. يخچال بسيار پهن بود و تا شيبهاي اطراف فاصله زيادي وجود داشت.
آنها موفق به برپايي يک بارگاه بالاتر، بالاي گردنه شمال شرقي در مسير عادي، شده بودند. هيچ کس صحبتي از نقشه اول که صعود يک مسير جديد بود نميکرد. من در موقعيتي نبودم که چيزي بگويم و فقط درگير صعود شدم. آنها آنقدرها ارتفاع نگرفته بودند. گردنه، بالاي جايي که کوهنوردي شروع ميشود، فقط 5700 متر ارتفاع داشت.
روز بعد شب سال نو بود. تصميم گرفتم آن روز استراحت کنم. به ياد خاطراتمان افتاديم و من کمي احساساتي شدم و به ياد شبهاي سال نو در ايستبنا، جايي که در آن بزرگ شده بودم، افتادم.
آخرين بار آندري چوک و يانوژ شورک در آنجا با من بودند. خيليها در اين گردهمايي سنتي باشگاه جمع ميشدند و گاهي 20 نفر در يک کلبة چوپاني گردهم مي آمدند. مسابقات سورتمهراني و آتشبازي راه ميانداختيم. هميشه سال نو را در بيرون کلبهها ميگذرانديم. اينجا در حاليکه روي يخ دراز کشيده بودم، احتياجي به بيرون رفتن نبود. در واقع بقدري سرد و غمگين بوديم که نتوانستيم تا نيمه شب صبر کنيم و بعد به درون کيسهخوابهايمان فرو برويم.
روز دوم ژانويه من به اتفاق آندري و يانوژ به کوه رفتم. يک کمي در مورد همهواييام نگران بودم. آنها تا آنموقع سه هفته آنجا بودند و من فقط از گذرگاه 5250 متري گذشته بودم. اما احساس خوبي داشتم و پابهپاي آنها راه ميرفتم. دوستاني که قبلا" تجربه صعود زمستاني در اورست را داشتند به من اطمينان داده بودند که تقريبا" بارش برف وجود ندارد، و اينکه بزرگترين مشکل، يخي به سختي الماس است که با باد پاک شده است. ولي در دائولاگيري وضع فرق داشت. بله، باد شديدي وجود داشت، ولي با بارشهاي برف نيز همراه بود. همه جا پر از برف بود. ما نصفشب به بارگاه 2 رسيديم زيرا برف تازه پيدا کردن آنرا دشوار کرده بود. روز بعد ميخواستيم کمي بالاتر برويم، ولي هوا خراب شد و بارش برف همراه با باد و مه شروع شد.
داشتيم کشف ميکرديم که اين وضع معمول است. هيچ دوره هواي خوبي نصيبمان نشد، باد در نهايت شدت ميوزيد، هوا فوقالعاده سرد بود و بقدري برف تازه نشسته بود که ما اغلب تا زير سينه در آن فرو ميرفتيم. و اين اوضاع عادي هر روزمان بود. شرايط بسيار سختتر از آن بود که من قبلا" فکر ميکردم، اما مجبور بودم ادامه دهم. بالاخره اين همان چيزي بود که من به خاطر آن به کوهستان آمده بودم.
مطابق معمول بدقت به علائم دروني بدنم گوش دادم. در ابتداي ورودم به بارگاه، خود را در شرايط ايدهال نديدم. دومينبار بهتر بود. اين را از روي ضربان قلبم که هميشه اندازه ميگيريم متوجه شدم. از تعداد ضربان قلبم بطور دقيق ميتوانم درباره همهوايي خودم قضاوت کنم. در ابتداي هر برنامه اي ضربان من عادي است، حدود 70 بار در دقيقه. ولي هر چه بهتر همهوا ميشوم تعداد ضربان کمتر ميشود. بعد از 3 تا 4 هفته فعاليت در ارتفاعات ضربان قلبم در بارگاه اصلي به 48 ميرسد. هميشه از اين متعجبم که چرا افزايش پيدا نميکند؟
دو روز در بارگاه 2 منتظر مانديم، اما هوا رو به بهبودي نبود، لذا بازگشتيم. ديگران جاي ما را گرفتند. سپس دوباره نوبت ما بود. بالاخره بارگاه 3 را برپا کرديم و از آن پس صعود جدي شروع شد. حال تمام مدت من جلو بودم. بارگاه 4 را در ارتفاع 7000 متر برپا کرديم، با اينکه ميدانستيم کمي پايين است ولي مطمئن بوديم که ميتوانيم از آنجا براي صعود قله برويم.
آندري چوک، يانوژ شورک و من صبح خيلي زود حرکت کرديم، اما وسط روز، وقتي در ارتفاع حدود 8000 متر بوديم، متوجه شديم شانسي براي صعود نداريم. يانوژ لپ مطلب را گفت:
- گور پدرش. من برميگردم.
ما به بارگاه اصلي بازگشتيم. هوا بهتر نميشد. نصف روز طول کشيد تا هوا باز شود. بعد دوباره برف با باد شديد و پرقدرت باريدن گرفت. يک چيز را از آن شرايط فهميدم و آن اينکه وقتي هوا ابري بود باد با شدت کمتري ميوزيد. گر چه بهتر بنظر ميرسيد، اما در مقابل مي بايست اغلب در حاليکه بيشتر از 15 متر را نمي ديديم در برف شنا کنيم. در اين شرايط شخص مجبور است تا حد زيادي بر حس غريزهاش در کوه تکيه کند، که همواره با ترديد آزاردهنده اي همراه است. گاهي فقط نميدانستيم به راست برويم يا چپ، تا از يک دهليز خطرناک پرهيز کنيم. ميبايست مرتبا" از اين انتخابهاي مختلف يکي را برگزينيم، گاهي يکنفر کلام آخر را ميگفت: اينطرف خطرناکتر است ولي در عوض بسيار سريعتر است.
مسير کلاسيک دائولاگيري از طريق يال شمال شرقي مشکل نيست. يک مسير معمول براي صعود يک 8000 متري، و احتمالا" سادهتر از آناپورنا. ابتدا يک يال طولاني و سرراست قرار دارد که مشکل مسيريابي در آن وجود ندارد. ولي وقتي يال با صخرهها در هم ميآميزد شک مي کنيد که آيا يال را ادامه دهيد يا آنها را دور بزنيد. در جاهايي که باد مسير را پاک کرده بود، طنابهاي قديمي در مسيريابي کمکمان ميکردند. در بارگاه اصلي ما موفقيت را با خونسردي تحليل کرديم. ميدانستيم که مجبوريم يک بارگاه بالاتر بزنيم. بسيار ساده، بارگاه 4 خيلي پايين بود. اما داشت دير ميشد. وسط ژانويه بود. من به تقويم نگاه ميکردم و هنوز در فکر چوآيو بودم.
بنابراين خيلي خوشوقت شدم وقتي تصميم گرفته شد بارگاه چهار را کمي بالاتر ببريم تا از آنجا براي صعود به قله حمله شود. وقت کافي براي برپايي يک بارگاه ديگر وجود نداشت. وقتي نفرات را گروهبندي ميکرديم يک مشکل ديگر بوجود آمد. يانوژ شورک و آندري چوک يک زوج جدا نشدني بودند. منهم خودم را با پررويي به آنها تحميل کرده بودم و از آن به بعد يک تيم سه نفره را تشکيل داده بوديم. اگر ميخواستيم همين دسته بندي را حفظ کنيم، هر تيمي بعد از ما بسيار ضعيفتر ميشد. عقل سليم مي گفت بايد دو تيم حمله تشکيل داد. يانوژ اين يکي دو روز آخر در بهترين شرايطش نبود، و من و آندري بهتر بوديم و بهتر هم هوا شده بوديم، ما بهترين نامزدهاي اولين زوج قله بوديم. يانوژ ميديد که شانس صعودش کم رنگتر ميشود، و کمي اصطکاک بوجود آمد. آدام بيلژوسکي، سرپرست تيم، بالاخره تصميم آخر را خودش گرفت:
- کوکوچکا و آندري با هم ميروند، زوج دوم هم يانوژ و ماچنيک هستند که ابتدا ميروند بارگاه چهار را بالاتر مستقر ميکنند. آندري و يورک بدنبال آنها ميروند.
يانوژ عدم رضايتش از اين موضوع پنهان نکرد. اما در نهايت موافقت کرد و به اتفاق ماچنيک راهي بارگاه 4 شد. هوا وحشتناک بود و آنها نتوانستند بالاتر بروند، پس به بارگاه 2 بازگشتند.
نوبت ما بود. من و آندري بارگاه دو را به همراهي ميرک کوراس به عنوان پشتيبان ترک کرديم. اکنون بارگاه 3 کاملا" مدفون شده بود. شب را در بارگاه 4 گذرانديم که بسيار سرد بود و از اينکه انگشتان ماچنيک سرما زده بود ذره اي تعجب نکرديم.
صبح روز بعد وظيفه دشواري پيش رو داشتيم، بردن چادرها به بالاتر. درست وقتي آماده شده بودم که به بيرون بروم يک توده حجيم از برف را در پشت خود احساس کردم که به من فشار ميآورد. کنترل خودم را از دست دادم، خيز برداشتم و پريدم به طرف در خروجي ولي نميتوانستم خارج شوم. بعد از چند لحظه همه چيز آرام گرفت. نيروي زيادي به ما فشار ميآورد ولي هنوز زنده بوديم. حال داشتم خفه ميشدم فرياد زدم: به من يک چاقو بدهيد. ميخواستم چادر را پاره کنم.
بعد صداي خونسرد آندري را شنيدم:
آرام باش، آرام باش، سخت نگير. بدون چاقو هم موفق ميشويم.
شروع کرديم به دست و پنجه کردن با آن تودههاي لعنتي، کمي برف را کنار ميزدم و نهايتا . . . هواي تازه!
خوشبختانه آنچنان بد مدفون نشده بوديم. از داخل چادرمان که در لبة يک پرتگاه عمودي از يخ قرار داشت، بيرون خزيديم. به توده حجيم برف که بهمن با خود آورده بود خيره شديم. آندري کفشهايش را نپوشيده بود. او با جورابهايش بيرون پريده بود. ميرک نتوانسته بود دستکشهايش را پيدا کند، دستانش داشت سرد ميشد.
موفق شديم مقداري از برف را پارو کنيم و آنچه را که نياز داشتيم بيرون بکشيم ولي دستان ميرک حس خود را از دست داده بود. و آنجا آن ترديد آزاردهنده به سراغمان آمد که معمولا با مشکلات آغاز مي شود. خجالتآور است. پايان کار فرا رسيده است.
چادر کاملا" خوابيده بود. به آهستگي خودمان را جمع و جور کرديم. نميتوانستيم فقط به خودمان بگوييم خوب، همينه که هست. ديرکهاي چادر را درآورديم و متوجه شديم آنها نشکستهاند فقط خم شدهاند. خوشبختانه آنها از آلياژ آلومينيوم لهستاني ساخته شده بودند که به اندازهاي که ميبايست سخت و محکم نبود.
من گفتم : لعنتي، شايد بتوانيم اينها را يک جوري صاف کنيم.
در آوردن تمام چادر دو ساعت ديگر وقت گرفت. ديرکها را به يکديگر وصل کرديم و با خود گفتيم ميتوان از آنها دوباره استفاده کرد. فقط کوراس ميبايست اميد انجام هر کاري را از سرش بيرون کند، زيرا اکنون بقدري انگشتانش سرما زده شده بود که نياز به توجه سريع داشت. ما با هم خداحافظي کرديم، او پايين رفت، ما بالا. قدم به قدم ارتفاع ميگرفتيم. دنياي پيرامون به چند متر محدود شده بود. من فقط کلنگ و نوک کرامپونهايم را ميديدم. اول کلنگ، بعد چکش، بعد خودم را بالا ميکشيدم، با کرامپونهايم ضربه ميزدم، يک متر جلوتر، دوباره کلنگ . . . .
در آخر روز ما به ارتفاع 7700 متر رسيده بوديم و چادر پاره پورهمان را روي يک يال باريک زديم و براي صعود فردا آماده شديم. اما تا پايان مشکلات فاصله زيادي باقي مانده بود. فقط آنموقع بود که آندري گفت که از ناحيه پا کمي احساس ناراحتي مي کند. وقتي صبح بهمن به ما زده بود، زيپ گتر او شکسته بود. حال او نميتوانست آنرا محکم ببندد. او چيزي نگفت و فقط پشتش را به من کرد و پاهايش را ماساژ داد. خيلي بهتر شدند، ولي از حالا به بعد در خطر زيادي قرار داشتند. آندري فکر ادامه ندادن راه را هم نميکرد. فردا، هر چه زودتر، سبکبار، به سمت قله ميرفتيم. با اين نتيجهگيري به خواب رفتيم.
صعود بسيار مشکل بود، برف تمام مدت ميباريد، ما بسختي چيزي ميديديم. فقط گاهي که هوا باز ميشد بزحمت تا 100 متري را ميديديم. ما يال قله را از روي غريزه پيدا ميکرديم، جايي که باد خيز بود ولي نه آنطور که امانمان را ببرد. اجازه حرکت ميداد. ما به يک شيب مشکل تکنيکي رسيديم که از هر دو طرف پر شيب بود. ناگهان گام نهادن در برف تمام شد، يک صخرهنوردي واقعي، درجه 2 يا 3 و در جاهايي 4. درست مانند تاترا. با طناب حرکت ميکرديم و حمايت مياني کار ميگذاشتيم.
يال دندانه اي بود، با چندين بالا و پايين رفتن، برج و شکاف. ميتوانستيم بلندترين نقطه، قله را ببينيم. اما 15 متر جلوتر يک نقطه بلندتر بود. يک استراحت کوتاه، نفس گرفتيم و براي آخرين 15 متر يک نفس حرکت کرديم. بعد متوجه شديم، لعنتي، بالاترين نقطه کمي جلوتر است. دوباره. و در ساعت 3 بعداظهر به جايي رسيديم که قدر مسلم بلندترين نقطه بود. ما حتي يک ساقة قديمي بامبو که احتمالا" براي اندازهگيري استفاده ميشد را در آنجا يافتيم.
بر روي قله ايستاده بوديم.
باد ميوزيد و هوا سرد بود. آندري از يخ پوشانده شده بود، ريش او يخ زده بود. يک قنديل از زير بينياش آويزان بود. احتمالا" من هم شبيه او بودم. آندري شروع کرد به درآوردن بيسيم از کولهپشتياش. بازوي او را چسبيدم:
- ولش کن. بگذار پايينتر برويم، بعدا" هم ميتوانيم با آنها تماس بگيريم. چند عکس گرفتم و تا آنجا که ممکن بود با سرعت پايين رفتيم. داشت دير ميشد، و ما راه زيادي تا چادرهايمان در پيش داشتيم. اما آندري مصمم بود که تماس بگيرد. بالاخره موفق شد.
- ما قله را صعود کرديم، صعود کرديم، تمام . . .
از ميان خرخر راديو فرياد شادي و تبريک را شنيدم که از آن پايين برايمان فرستادند. درست همان موقع فهميدم چه خرابکاري در مورد وقت کرده بودم، ساعت سه نبود، بلکه چهار بود. بيسيم را بدون تعارف از دست آندري چنگ زدم.
- خوب بچهها، خيلي خوب، بايد تمامش کنيم. ما بايد عجله کنيم و به چادرمان برسيم. تمام.
آندري بيسيم را در کولهاش انداخت. پايين، پايين، سريع . . . اما آيا ميتوانيم در مسابقه با زمان پيروز شويم؟ بدون پيش آگهي خود را در يک شيب برفي يافتيم در حاليکه تمام اطرافمان تاريک بود. انتخاب مسير بسيار دشوار بود. اين طرف بسيار پر شيب بود، آنطرف بسيار مشکل، و ما دور خودمان ميچرخيديم. مسير ميبايست به اندازه کافي ساده باشد، براحتي ميتوانستيم در امتداد يال پايين برويم، اما در شب عبور از حتي سادهترين مسيرها ميتواند غيرممکن باشد. از يک پله پايين رفتم، در حاليکه نميدانستم کجا ميروم. آيا امتداد يال بود يا فقط يک پله ساده؟
- آندري، ما موفق نميشويم. ما داريم سرگردان ميشويم، و اين عاقبت خوبي نخواهد داشت. فکر ميکنم مجبور به شبماني هستيم.
- بگذار فقط يک کمي ديگر ادامه دهيم.
اما بياد آوردم که پايينتر به صخرههاي پرشيبتري ميرسيديم که به صخرههاي مرتفعي ختم ميشد. پس بر سر تصميم ايستادم. شروع به کندن برف کرديم و سعي کرديم خودمان را در آن پنهان کنيم. اما برف بسيار پودري بود و مرتب فرو ميريخت. يک ساعت به اين ترتيب گذشت. هنوز سرما بيداد ميکرد اما هوا کمي بازتر شده بود.
آندري به اطراف نگاه کرد:
- ميدانم کجا هستيم. مجبوريم يک کمي پايينتر برويم. يک راه مناسب آنجا پيدا خواهيمکرد، که ما را به يال راهنمايي ميکند.
- بسيار خوب برويم.
شروع کرديم، حتي يکجا از مقدار کوتاهي طناب فرود رفتيم. اما متوجه مي شدم که اوضاع پيچيدهتر و مشکلتر ميشود. حال هيچ چيز نميدانستيم. آيا مجبور بوديم 100متر يا 200 متر پايينتر برويم؟ آيا بسيار پايين نميرفتيم تا بعد مجبور شويم دوباره صعود کنيم؟ آندري موافقت کرد که بهتر است به هر حال در هواي آزاد سر کنيم. در دماي 40- درجه روي کولهپشتيهايمان نشستيم و به يکديگر چسبيديم. البته هيچ چيزي براي خوردن نداشتيم و جاي صحبت از نوشيدني هم نبود. فقط يک فکر داشتيم که تا روشن شدن هوا دوام بياوريم، مقاومت کنيم، و زنده بمانيم. متناوبا در اوهام فرو ميرفتم. وقتي به خود ميآمدم خيال ميکردم بايد ساعتها گذشته باشد، و ميفهميدم که فقط چند دقيقهاي بيشتر نگذشته است. بالاخره سپيده سر زد و ما شروع به پايين رفتن کرديم. حال ميدانستيم کجا ميرويم و در عرض نيم ساعت به چادرمان رسيديم. تازه آن موقع دوباره با بارگاه اصلي تماس گرفتيم، بچهها نگران شده بودند. آدام بيلژوسکي بعدا" اقرار کرد که از همان شب او بعد از 17 سال دوباره سيگار کشيدن را شروع کرده است. اما حالا او خوشحال بود. همه چيز خوب بود، تا وقتي که يکنفر از وضع پاهاي آندري پرسيد. او با خونسردي انگار راجع به کس ديگري حرف ميزد پاسخ داد: وضع بدي دارند. احساسي در آنها ندارم.
لذا قبل از اينکه اجاق را روشن کنيم و نوشيدني آماده کنيم به نوبت شروع کرديم به مالش دادن پاهاي آندري که به اندازه هندوانه ورم کرده بود. تنها شانس او آن بود که هر چه سريعتر به پايين برود، اما ما هر دو بقدري خسته بوديم که مرتب به خواب ميرفتيم. وقتي بيدار شدم احساس تشنگي کردم. خواستم فقط يک نوشيدني ديگر بخورم و بعد برويم. ما روي قابلمة جوشان چرت ميزديم، و بعد يک نوشيدني ديگر.
بالاخره ساعت 2 بعداظهر چادر را ترک کرديم. نميتوانستيم زودتر بيرون بياييم. سر خوش بوديم، مسير پايين سرراست بود. ميتوانستيم به بارگاه 3 برسيم، شايد پائينتر. اما حتي در مسيري آنچنان مشخص بسيار آرام حرکت مي کرديم. خستگي مفرط خود را به حساب نياورده بوديم. به نوبت جلو ميرفتيم، اما بالاخره به اين نتيجه رسيديم که ممکن نيست به بارگاه 2 برسيم. پس فقط به بارگاه 3 اميد بستيم. براي يک لحظه نشستم. آندري ادامه داد و از نظر ناپديد شد. در بوران و برف ما فقط 10 يا حداکثر 15 متر را ميديديم. بلند شدم و در جاي پاهايي قدم گذاشتم که ناگهان از بين رفت. با نگراني به خود گفتم: لعنتي، حتما" خيلي از اينجا پايين رفته است؟
در جايي ايستاده بوديم که ميبايست از آنجا به طرف بارگاه 3 به طور افقي برويم. به دنبال او فرياد زدم، اما پاسخي نگرفتم. سعي کردم خود را متقاعد کنم که او مسير افقي را پشت سر گذاشته و حالا مانند يک اشرافزاده در چادر استراحت ميکند. حرکت افقي را شروع کردم، بعد ديدم اين جايي نبود که چادرمان را برپا کرده بوديم. به طرف يال برگشتم. در حاليکه داشت دير ميشد. فرياد زدم ولي هيچ اثري از او نبود.
سرازير شدم، سرازير، و فقط با غريزه حرکت مي کردم زيرا در آن موقع هوا کاملا" تاريک بود. قدم به قدم و ميدانستم نميتوانم بيش از اين خود را فريب دهم. يک شبماني ديگر در هواي آزاد را پيشرو داشتم.
ميدانستم ميتوانم دوام بياورم، اگر چه کاملا" فرسوده بودم. اما گرما و نوشيدني ميخواستم. ميترسيدم يک شب ديگر در هواي آزاد ممکن است عاقبت هولناکي داشته باشد، اما مگر راه ديگري هم بود؟ بعد احساس کردم زمين زير پايم پرشيب شده است. شايد يک شيب کوتاه بود، شايد يک شکاف پنهان. اما شکافي در آنجا نبود. کجا بودم؟ با کلنگم به هرکجا ميزدم فقط يخ محکم را احساس ميکردم.
ترس بر من چيره شد. فقط يک امکان داشتم و آن کندن جايي در برف بود تا از آن باد کشنده خود را محافظت کنم. وقتي کولهپشتيام را باز کردم چراغ قوهام را گم کردم. به تاريکي مطلق محکوم شدم. بر روي کولهام نشستم و مبارزه براي بقاء دوباره از ابتدا شروع شد.
هر از چند گاهي باد کم ميشد و نقاطي نوراني در پايين ديده مي شد. نور؟ بله، خواب و خيال هم نبود، بلکه نور دهکدهاي در پاي دائولاگيري، 4000 متر پايينتر بود. ما آنجا هستيم، با آنها. جلوي آتش نشستهايم. هوا گرم است، خودم را با چاي و آب سيب محلي گرم ميکنم. درباره آن آب سيب گرم خيالبافي ميکنم . . .
در خواب و خيال و وهم غرق بودم و در همان حال در آن برف ناپايدار گودالم را عميقتر ميکردم و شب ميگذشت. يک کيسه خواب در کولهام داشتم ولي آنرا بيرون نياوردم. صبح آنرا در انتهاي کولهام قرارداده بودم. اگر ميخواستم آنرا بيرون بياورم مجبور بودم تمام خردهريزها را در جايي بگذارم و در آن باد جاي امني براي آنها نداشتم. ميترسيدم دستکشها و همهچيزها را گم کنم. به خودم قبولاندم که کيسهخوابم کاملا" خيس بوده و حال يک تکه يخ بي استفاده بيشتر نخواهد بود. چنانچه ميتوانستم معقولانه فکر کنم، به اين نتيجه مي رسيدم که داخل همان پارچه خيس رفتن بهتر از ايستادن در هواي آزاد است. اما در آن شرايط تفکر منطقي کار ساده اي نيست. خرفتي بخصوصي بر شما چيره ميشود که حتي مانع تفکرات ابتدايي ميشود: اگر من نشستهام پس نشسته باقي ميمانم. چرا موقعيتم را عوض کنم؟ چرا دراز بکشم؟
وقتي سپيده زد ديدم روي شيبي نشستهام که ميتوانم براحتي روي آن بدوم. اگر ديروز بخت با من يار بود و همچنان با احساسم پايين مي رفتم، شايد به بارگاه مي رسيدم. صبح هميشه شخص عاقلتر است.
صبح وقتي به بارگاه رسيدم آنها تازه به جنب و جوش افتاده بودند. فريادي زدم که همه را از ته قلب شاد کرد. همگي دوباره با هم بوديم. معلوم شد که آندري به جايي حوالي بارگاه 2 رفته بوده و بچهها بدنبال او گشته بودند و او بالاخره ساعت 10 به بارگاه رسيده است. يانوژ بارانک و ميرک کوراس هم آنجا بودند. آنها تمام مدت در بارگاه 2 منتظر ما بودند و ميرک موفق شده بود دستانش را به حالت عادي بازگرداند.
ما بارگاه 2 را جمع کرديم و به پايين سرازير شديم. پائينتر هوا عالي بود، باد نميوزيد و خورشيد مي درخشيد. اما تودههاي عظيمي از برف وجود داشت. نمي شد به آن شيوه حرکت راه رفتن اطلاق کرد، بيشتر غلتيدن و دست و پا زدن در برف تازه بود. در واقع موفق نشديم به بارگاه1 برسيم و بالاجبار دوباره شبماني اضطراري کرديم. اما حداقل مقداري غذا و سوپ گرم وجود داشت. و تمام مدت نوشيديم و نوشيديم و نوشيديم.
روز بعد تنها ساعت 4 بعداظهر به بارگاه اصلي رسيديم. دکتر پاهاي آندري را معاينه کرد و تشخيص سرمازدگي درجه 3 را در تمام انگشتان پايش داد. او به شدت به داروهاي کمکي احتياج داشت که پايين دره بودند. ميبايست به آنجا برويم. غذاها تقريبا" تمام شده بود. بقيه تيم فقط حليم و آرد ميخوردند و کنسروهاي گوشت را براي ما باقي گذارده بودند. لذا آخرين شاممان را خورديم و صبح روز بعد بارگاه را تخليه کرده و به پايين رفتيم.
اما من ميبايست بازگردم . . .
بقيه کار سختشان به پايان رسيده بود، و ميتوانستند استراحت کنند. براي من آن 8167 متر از برف و مه بر روي دائولاگيري پايان دور اول بود. هدف نهايي هنوز پيشرو بود. در آن پايين علفها سبز بودند و آنجا مکاني شاد با مقدار زيادي برنج گرم بود.
کولهام را به دوش انداختم، و حرکت کردم. دوباره به تپهها، در پيش رو، دور دوم.
پخارا – Pokhara
مايانگدي – Mayangdi
آناپورنا - Annapurna
ماشاپوشار – Machpuchare
توکوچه - Tukuche
دامبوش – Dambush
ميرک کوراس - Mirek Kuras